جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,509 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
این سوالی بود که زهره هم جوابش را نمی‌دانست و هنوز علامت سوال بزرگ درون ذهنش بود. آمد حرف امیدار کننده دیگری بگوید، اما ارغوان با های‌های گریه‌ای که سر داد، زبانش را برید و صدای او و حرف‌های نصفه و نیمه‌ی میان هق‌هقش را با گوش دل شنید.
- دیگه... دیگه نمی‌... نمی‌خوام... شه... شهاب رو هم ببینم. دیگه بس... بسمه! از عشق... فراری‌م.
***
هنوز در خیابان سرگردان بودند. یوسف به درخواست همتا، گوشه‌ی خیابان نزدیک بیمارستانِ‌ دکترشمس، توقف کرده بود و نگرانی‌اش را با کشیدن سیگار در خارج از ماشین و طی کردن چند باره عرض خیابان و رسیدن دوباره به ماشین تسکین داده بود. همتا بالاخره طاقت برید و با نگرانی دستش را به‌سمت شانه‌ی شهاب دراز کرد و با ضرب‌های کوچک تکانش داد.
- شهاب خوبی؟ بریم بیمارستان؟ نزدیکشیم ها!
بعد از آن همه وقت، این سکوت و خوردن قرص فراموش شده‌، چاره‌ساز شده بود و هوشیاری‌اش را به دست آورده بود. هاله‌ای از اتفاقات در ذهنش جا مانده بود، اما به‌درستی یادش نمی‌آمد؛ تنها یک چیز در خاطرش مانده بود آن هم ارغوان. چشمان به خون نشسته و بی‌حالش را باز کرد و تکیه‌ی سرش را از پشتی صندلی ماشین برداشت.
- ارغوان چی شد؟
همتا کلافه به‌سمت او جلوتر آمد و آرنجش را به صندلی جلو تکیه داد و با حرص نجوا کرد:
- وای شهاب دیوونم نکن! تو حالت خوش نیست. میگم بریم بیمارستان اون‌وقت تو میگی ارغوان‌؟! ما اومدیم دیگه نفهمیدیم اون‌ها با بابا چیکار کردن، یادت نیست؟!
چیز درستی یادش نمی‌آمد؛ دکترشمس گفته بود آن تومور لعنتی مانند علف هرز دارد روی حافظه‌اش شاخه‌هایش را می‌پیچاند و هر لحظه هوش و حواسش را تحت تاثیر قرار می‌دهد. لبان صدفی رنگ پریده‌اش را با زبان تر کرد.
- بگو چی شد!
همتا خوب می‌دانست معنی این حرف و ندانستن گذشته‌ی چند ساعته یعنی وخیم شدن حال برادرش. با تردید نگاه دودو زده‌اش را به او دوخت و با تردید زمزمه کرد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- تو... تو یا... یادت نمیاد؟
چشم روی هم گذاشت. هر چه فکر می‌کرد چیز زیادی به‌خاطرش نمی‌آمد. تنها صحنه‌های مبهمی جلوی چشمانش رژه می‌رفتند‌. این به‌خاطر نیاوردنش اتفاق خوبی نبود. دکترشمس گفته بود که ممکن است در لحظه‌هایی که حالش بد می‌شود این فراموشی موقتی اتفاق بیفتد و باید همه‌چیز را کم‌کم یادداشت کند؛ شاید این کار حتی بعد از خوب شدن هم برایش یکی از کارهای روزمره‌اش میشد که باید تمرین می‌کرد و جزئی از زندگی و کارهای یومیه‌اش می‌کرد؛ البته اگر از زیر عمل‌های چند مرحله‌ایی‌اش سالم‌ بیرون می‌آمد. خوب بود که هنوز به آن مرحله نرسیده بود که نام یا اطرافیانش را از یاد برده باشد. کلافه دستی بین موهای لَخت و خرمایی‌اش کشید.
- همتا درست یادم نیست. بگو ارغوان چی شد! چرا ما اینجاییم؟ از اون لحظه که حالم بد شده، چیز زیادی یادم نیست.
بغض گلویش را گرفته بود. برادرش داشت علائم بدی را تجربه می‌کرد و از بهبودی‌ و رسیدن به سلامتی‌اش مانند بچه‌ها لجبازی می‌کرد و سرنوشت خوب شدنش را اسیر گذشته‌های پدرش و نسبت خونیِ تازه کرده بود. با صدای لرزان از بغض فرو‌نشسته‌ در گلویش، مردمک میشی لرزانش را که چشمه‌ اشکش را پر آب کرده بود به او دوخت و لب زد:
- تو زیادی داری به ارغوان بیشتر از خودت بها میدی! تو این نگرانی‌ها رو حتی یه بار هم برای شهره نداشتی؛ حتی وقتی که اون روز، من به درخواست شهره براتون کافی شاپ نزدیک محل کارت رو رزرو کرده بودم و نمی‌دونستم که تو و شهره خیلی وقته که نامزدیتون رو بهم زده بودین و اون روز، آخرین روز دیدارتونه. نه گریه کردی، نه دل‌نگران شهره بودی، نه دلتنگش شدی؛ باهم گفتین و خندیدین و مثل دو تا دوست جدا شدین. اما برای ارغوان، نگرانیت بیش از حده! می‌بینی حالت رو، اما اول میگی ارغوان. نمی‌فهممت شهاب‌! ارغوان موند تا ادامه‌ی اون گذشته‌ی لعنتی رو بفهمه، اما من و تو وقتی فهمیدیم بابا چه بلایی سر مامان اورده، برگشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
هر چه همتا بیشتر توضیح می‌داد صحنه‌های مبهم‌ رژه رفته در ذهنش را بهتر به یاد می‌آورد. نگاهش را به یوسف که دهمین سیگارش را به لب زده بود، دوخت. با انگشت اشاره‌‌ی خمیده، تقه‌ای به شیشه زد و به او خیره شد. یوسف با وجود سر و صدا و بوق ممتد ماشین‌ها، صدای تق‌تق خورده شده به شیشه را شنید و سریع سیگارش را به زمین آسفالت شده‌ی خیابان انداخت و با فشردن پا رویش، نفسی گرفت و درب ماشین را باز کرد.
- جونم آقا! بهترین؟
بوی سیگار تمام فضای ماشین را پر کرده بود، تک سرفه‌ای کرد و دست جلوی دهان گرفت.
- باز که توی سیگار غرق شدی! برگرد بریم خونه آقاجون.
دیگر غرور و لجبازی در برابر آقاجانش مهم نبود و ذهنش فقط اطراف ارغوان و تنهایی‌اش می‌چرخید؛ دور ارغوان و فکرهای نامربوط راجع به او و قضاوتش! یوسف نگاه مرددش را بین او و همتا در گردش انداخت. همتا می‌دانست برادرش حرفی بزند کوتاه نمی‌آید، اما این کوتاه آمدن آن هم با وجود دانستن ظلمی که در حق مادرشان شده بود، عجیب و به دور از انتظار بود. فکر می‌کرد شاید شهاب بخواهد الان که حالش بهتر شده است، دوباره با آقاجانش دعوا و بحث راه بیندازد، بدش نمی‌آمد که برای دفاع از مادرشان کاری می‌کرد، اما الان با وجود حالش، موقعیت خوبی نبود. به کمک یوسف شتافت و لب‌های قلوه‌ایی‌اش را به حرکت درآورد.
- شهاب الان وقت خوبی برای حرف زدن با آقاجون نیست! باید بریم خونه‌ت که استراحت کنی.
نگرانی خواهر کوچکش را درک می‌کرد، اما ارغوان تنها بود. ارغوان در گوشه‌ای از ذهن و حافظه‌اش جوری جا گرفته بود که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شد‌. باید برای دخترکِ جاخوش کرده در گوشه‌ی ذهنش کاری می‌کرد. باید به او می‌فهماند که در جریان خیلی از مسائل نبوده است. کلافه دستی پشت گردن به عرق نشسته‌اش کشید.
- من باید برم پیش ارغوان؛ اون تنهاست! من آخرین پناهش بودم، نباید اینجوری میشد!
همتا که تازه متوجه درد برادر شده بود، لحظه‌ایی کینه‌ی کوچکی به دل گرفت. چرا ظلم چند ساله‌‌‌ای که حق مادرشان نبود و سیلی او را فراموش کرده بود؟ چه چیزی مهم‌تر از او و مادرشان وجود داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
نیشخند صداداری زد و به‌حالت قهر خودش را روی صندلی چرم مشکی رنگ رها کرد و رویش را به‌سمت شیشه برگرداند و دست به سی*ن*ه شد.
- چه زود ما رو فراموش کردی!
با جرقه‌ی درون ذهنش، به‌سمت او رو برگرداند و در یک نگاه، برادرش را با چشمان ریز شده‌ی میشی‌اش غافلگیر کرد و لب بهم فشرد.
- تو عاشق شدی شهاب. ارغوان زیادی برات مهم شده!
کلمه‌ی عاشقی با آن سن و تفاوت سنی برایش عجیب بود، اما مگر خلاف این می‌گفت؟ خودش هم می‌دانست رفتارهایش در برابر ارغوان، زیادی تغییر کرده است، اما در برابر قبول کردنش هنوز امتناع می‌کرد. ابروهای مشکی‌اش از تعجب بالا پرید و با شتاب به‌سمت او رو برگرداند.
- چی میگی همتا؟! من کی تو و مامان رو فراموش کردم؟! من و عاشقی؟! اون دختر غیر ما کی رو داره؟ چه ربطی به عاشقی داره؟ می‌دونی آقاجون باهاش چیکار کرده و باز این رو میگی؟ می‌دونی چند بار با اون چشم‌ها تا الان به‌خاطره مامان و مادر و پدرش گریه کرده؟ خدا می‌د‌ونه آقاجون چیا بهش گفته! مظلومیت و بی‌پناهی ارغوان من رو یاد مامان می‌ندازه. من و شهره به درد هم نمی‌خوردیم! ما در حق هم، بدی نکرده بودیم؛ پس دوستانه جدا شدیم. اون روز هم خواستم یه خاطره خوب بینمون بمونه. شهره باید می‌رفت دنبال زندگیش.
سری تکان داد و زیر لب با خود زمزمه کرد:
- کاش اون گذشته‌ها از خاطرم می‌رفتن و حافظه‌م اون‌ها رو از یاد می‌برد، نه آینده رو!
همتا با صدای قیژقیژ موتوری به‌سمت شیشه رو برگرداند و زیر لب زمزمه کرد:
- تو داری خودت رو گول میزنی! تو هیچ‌وقت نگران چشم‌های گریون شهره نشدی!
همزمان نگاه از زن که دو دستش را از پشت، چفت مرد موتوری کرده بود، گرفت و دوباره به‌سمت او رو برگرداند.
- قبول! اما تو داری در مورد اون زیادی فکر می‌کنی! مگه نمیگی آقاجون یه کاری بهت محول کرده بوده؛ حالا خودش هست تو اگه عاشقش نشدی دیگه باید بکشی کنار.
شهاب پیشانی‌اش را کلافه به پشتی صندلی جلو تکیه داد و دستی به چشمان درشتش کشید و نگاهش را به کف‌پوش‌های مشکی دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- من باید بفهمم آخرِ گذشته‌ای که آقاجون برای من هم تعریف نکرده چی بوده! من نمی‌خوام ارغوان در موردم چیزی که نیستم رو فکر کنه! من می‌خواستم کمکش کنم چون... .
واژه‌ها از او و ذهنش فراری بودند. به راستی چرا آنقدر کمک کردن به ارغوان برایش مهم بود؟ جرقه‌ای در ذهنش شکل می‌گرفت که از آن واهمه داشت. او به ارغوان وابسته شده بود یا چیز دیگری؟
کلام همتا زبانش را بست و تنها سکوت بود که مهری بر زبانش شد.
- بذار راحتت کنم، چون تو عاشق شدی. چون به ارغوان علاقمند شدی، اما نمی‌خوای قبول کنی آقاداداش من!
مهلت را از او گرفت و رو به یوسف که تماشاگر آن جلسه‌ی برپا کردن عشق و عاشقی بود، کرد.
- بریم تا دلش راضی بشه که ارغوان تنها نیست!
یوسف بدون کلامی از آن‌ها رو برگرداند و با زدن استارت، ماشین را به‌حرکت درآورد و برای شکستن سکوت مابینشان ضبط را روشن کرد. اما صدای زنگ آرام موبایلش در فضای ماشین پیچید. گوشی را از جیب شلوار جین مشکی‌اش درآورد. با دیدن نام خاتون بدون وقفه دست جلو برد و با پیچاندن اهرم فلزی، صدای ضبط را کم‌ کرد و تماس را برقرار کرد و گوشی نوک مدادی‌اش را روی گوشش قرار داد.
- جونم خاتون.
***
نگاهش روی شماره‌ی ارغوان مات مانده بود. وقتی خاتون خبر داده بود و یک راست به بیمارستان رفته بودند و از رفتن آن دو دختر با حال زار و پریشان گفته بود؛ شهاب تازه متوجه عمق فاجعه شده بود که پدرش خیلی چیزها را از گذشته به او نگفته است. وقتی بعد از بهوش آمدنش، سراغ شهاب را گرفته بود و آخر دل رحمی‌اش او را به‌سمت پدرش کشانده بود، پدرش گفته بود که نمی‌خواسته او را ناراحت کند. پرویزخان ابهتش را با سکته‌ و فلج شدن یک‌طرفه‌ی بدنش از دست داده بود و درماندگی‌ و دل‌نگران‌اش را با به زور حرف زدن، آن هم با آن چانه و لب کج شده برای دختر نرگس با حال زار و بیچارگی تمام برای پسرش شرح داده بود.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
پدرش خبر نداشت که پسرش قافیه را باخته و حتی اگر او نمی‌گفت همان دیشب می‌خواسته پا روی غرورش بگذارد و به‌خاطره ارغوان بازگردد. از دیشب تا به حال، چند باری دستش روی شماره‌ی او مانده بود. دلش شور دخترک را میزد و این داشت دیوانه‌اش می‌کرد. چه شد که ارغوان آنقدر مهم شد؟ نه! شهاب اهل کشش خونی و نسبت فامیلی نبود! او مهربان بود و برای ارغوان از همیشه مهربان‌تر! حالا که فکر می‌کرد این دختر از خیلی وقت پیش ذهنش را درگیر خود کرده بود، اما حال و اوضاع مهمان ناخوانده و تفاوت سنیِشان و گذشته‌ی پدرش، مانع قبول کردنش میشد. هر چه پلک روی هم گذاشته بود تصویر دخترک جلوی چشمان بسته‌اش رژه می‌رفت و خواب را از او گرفته بود. چشم‌های دخترک هر لحظه برایش پررنگ‌تر میشد. به راستی که چه چشمان زیبا و جذابی داشت؛ آن چشم‌ها که هرگاه معذب و خجالت زده میشد به طرز زیبایی معصوم می‌شدند و مانند گربه‌ها آن‌طور یواشکی خیره‌ی او میشد که آدم دلش برایش قنج می‌رفت و شهاب را به خنده وا می‌داشت. چرا خنده‌هایش با آن خال بالای لبش از نظرش نمی‌گذشت؟ پدرش حق داشته روزی عاشق مادری با این شباهت شود. از نظر همتا، زیبایی ارغوان حوری‌مانند و وصف نشدنی نبود، اما چرا خلاف همتا فکر می‌کرد؟ هر چه لا‌اله‌الا‌الله زیر لب زمزمه کرد و شیطان رجیم را لعنت فرستاد، بی‌فایده بود. بحث امروز و فردا نبود او از همان موقع که حسن‌آقا بود و از دست‌پخت دخترش و خانمی‌اش حرف میزد و نگاه غافلگیرانه او را دیده بود و فرار را بر قرار ترجیح داده بود، اسیر این تجسمات شده بود. خودداری کردنش تا زمانی تاریخ انقضا داشت که آن روز، او را با دست‌های خود به بیمارستان برده بود و زهره از عشق دخترک چه‌ها که نگفته بود. حرف‌های همتا فکرش را بیشتر مشغول کرده بود و آتش دوست‌داشتنی که هر بار سعی در خاموش کردن و ریختن خاکستر بیشتر رویش بود را شعله‌ور‌تر. ساعت از سر شب گذشته بود، این بار هزارم بود که گوشی را خاموش کرده بود تا مبادا خطا کند، اما مگر چیزی در دلش می‌گذاشت. گوشی را که روی سی*ن*ه‌اش گذاشته بود با دست لرزانش برداشت. دستش چرا می‌لرزید؟ مگر بار اولش بود که می‌خواست با دختری حرف بزند؟ آن هم ارغوان که همیشه پیش خود می‌گفت که به چشم همتا می‌بیندش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
ناآرامی و تپش قلب بی‌امانش که تالاپ و تولوپش گوشش را کر کرده بود، چه می‌گفت؟ چرا این قلب همیشه آرام، ناکوک شده بود و تالاپ و تولوپش را آنقدر زیاد کرده بود که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را به درد آورده بود؟ جسارتش کجا رفته بود؟ نفس عمیقی کشید و با انگشت روی سی*ن*ه‌اش ضرب گرفت. باید کاری می‌کرد، با دست‌دست کردن که کاری درست نمیشد. باید برایش توضیح می‌داد. اصلاً مگر نگفته بود که حالا که ارغوان فهمیده، دیگر کاری ندارد و می‌رود به زندگی‌ و عملش برسد؟ پس چرا می‌خواست بی‌گناهی‌اش را ثابت کند؟ چرا فکر ارغوان در موردش مهم شده بود؟ گوشی را در مشتش فشرد. این هراس و اضطراب برایش سم بود و ممکن بود تمرکزش را تحت تأثیر قرار دهد. تا الان هم قرص‌ها سر پا نگهش داشته بودند. دل به دریا زد و روی شماره را لمس کرد. بوق‌ اول عرق را بر تنش نشاند، اما بوق‌های بعدی و بی‌جواب ماندنش دلشوره‌اش را بیشتر کرد.
- جواب نداد؟
صدای همتا بود که مانند گربه‌ی چموش و کنجکاو سر لای درب گرفته بود و سرک می‌کشید. حقیقتاً از فاش شدن سر درونش ترسیده بود؛ خواهرش او را بیشتر از خودش می‌شناخت. تکیه‌اش را از روی دو بالشت مخمل آبی کاربنی برداشت و به دیوار کاغذ شده‌ی کرمی گل برجسته داد.
- همتا خیلی جدیداً فضول شدی. فکر نکن حواسم نیست‌!
لنگه‌ی درب چوبی قهوه‌ای سوخته را باز کرد و در چهارچوب درب ایستاد. جلوتر آمد و در حالی که با کشِ سیاه دور مچش، موهای رها شده روی شانه‌اش را دم اسبی می‌بست لب زد:
- از وقتی فهمیدم دختر دایی دار شدم در پوست خودم نمی‌گنجم؛ اون هم دختر دایی که همسن خودمه و قرار عروسمون هم بشه!
چشمکی به شهاب زد و لبخند شیطنت‌آمیزی روی لب‌هایش نشاند. چشمان عسلی خسته‌اش را درشت کرد و کلمه‌ی عروسمون را زیر لب زمزمه کرد و سر به زیر انداخت. با صدای خنده‌ی ریز همتا به یک‌باره سر بلند کرد. تازه متوجه کلام او شده بود. از روی تخت بلند شد و دست به تاج چوبی کنده کاری شده‌اش گرفت و به‌سمت او پا تند کرد. موی او را از پشت گرفت و در حالی که با 《آخ》 گفتن‌هایش، او را به‌سمت درب روانه‌ می‌کرد با توبیخ همراه خنده نجوا کرد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- چند بار بگم فضولی نکن؟! اگه خاتون بود الان می‌گفت دختر رو چه به این حرف‌ها، اما درس عبرت نمیشه برات!
همتا موی زیتونی بیرون زده از کش را که در اثر تکاپوی فرار، بهم ریخته بود از دست او گرفت و در حالی که نفس‌نفس میزد، با دست دیگرش عرق روی گردنش را پاک کرد.
- دروغ که نمیگم! از قیافه‌ی ماتم زده‌ت مشخصه.
همزمان لب‌های قلوه‌ایی‌اش را مانند اردک آویزان کرد و دو انگشت شست و اشاره‌اش را به روی آن فشار داد.
- اُم شهاب یه چیزی می‌خوام بگم... اُم... اینجور که خاتون می‌گفت ارغوان بیشتر از جانب تو دلگیر شده. من فکر می‌کنم که... .
شهاب چند باری گوشی را به پیشانی‌اش ضربه زد و میان‌ کلامش پرید.
- می‌دونم همتا! ارغوان دیگه جوابم رو نمیده، فکر کنم خیلی ازم متنفر شده.
همتا پیشانی‌اش را با ناخن مانیکور شده‌اش خاراند.
- پس دلت شورش رو میزنه که نکنه دیگه دوست نداشته باشه. این هم یه نشونه‌ی دیگه! آقاداداش دلت گیر کرده، از ما گفتن!
با اتمام جمله‌اش از اتاق خارج شد و به‌سمت پله‌ی مارپیچ قدم برداشت و‌ صدایش را سر داد.
- برو دنبالش تا دیر نشده! عشق یه بار میاد. این رو مامان که عاشق بابای نامردمون بود همیشه می‌گفت.
دست به نرده‌ی چوبی گرفت و پا روی پله اول گذاشت.
- دلم تنگشه. کاش حداقل خاتون هم می‌اومد اینجا. نمی‌دونم چرا با این همه بدی، اما آقاجون رو خیلی دوست داره. آقاجون زن‌هایی دورش بودن که همیشه دوسش داشتن، اما قدر ندونست؛ یکیشون من بودم که من رو هم از دست داد.
فرصت حرف زدن را از شهاب گرفت و با نفس آه مانندی از پله‌ها سرازیر شد. شهاب وارد اتاقش شد و درب را پشت‌ سرش بست. درونش ولوله‌ای بر پا بود. یعنی ارغوان را دوست داشت؟ خودش هم نمی‌دانست یا از دوست داشتنش در این اوضاع می‌ترسید؟ اما یک چیز را خوب می‌دانست؛ او دلواپس دخترک بود و دلش هوای آن نگاه‌های دزدکی‌اش را کرده بود. دست و دلش می‌لرزید. دل به دریا زد و دوباره تماس گرفت، اما صدای بوق ممتد بود که در گوشش پیچیده شد و‌‌ او را بیشتر به فکر فرو‌ برد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
چند روز دیگر راهی میشد و از ارغوان خبری نداشت. اگر می‌رفت دیگه فرصتی برای توضیح نداشت. وارد تلگرام شد و روی مخاطب‌ها دستش را بالا و پایین کرد. چشمش که به اسم ارغوان‌خانمِ سیو شده افتاد، وارد‌ صفحه‌اش شد. تا به حال ندیده بود او در صفحه‌های مجازی حضور داشته باشد؛ پس حدس زد که ممکن است تازه نصب کرده باشد. وارد صفحه‌اش شد و نگاهش را به آنلاین بودنش دوخت. دستانش گویی از آنِ او نبودند و خود تایپ می‌کردند.
- سلام.
منتظر ماند تا واکنش او را ببیند، تنها یک تیک آبی خورده شد و دوباره آفلاین شد. راهی بود که رفته بود.‌ الان بهترین فرصت بود برای گفتن حقیقت و بی‌گناهی‌اش. فکری به سرش زد. باید قبل رفتن کاری می‌کرد. فرصت زیادی نداشت. روی تخت نیم خیز شد و درب کشوی کوچک عسلی چوبی را باز کرد و خودکار آبی افتاده روی برگه‌ی کاغذ سفید را از آن بیرون کشید و شروع به نوشتن کرد. بعد از اتمام نوشته‌اش، نامه را تا کرد و همزمان آهنگ مورد علاقه‌اش که هزاران حرف نگفته را در بر بود، برایش فرستاد. از روی تخت بلند شد و با باز کردن درب و صدا زدن همتا راهی پایین شد.
***
یوسف با ماشین‌ وارد کوچه شد و جلوی درب کرمی رنگ خانه پارک کرد و 《رسیدیمی》 نجوا کرد. همتا عینک آفتابی مستطیلی شکل مشکی‌اش را از روی بینی‌ قلمی‌اش برداشت و در دست گرفت و از ماشین پیاده شد. عمداً در دل ظهر آمده بود که او خانه باشد. دیروز که با شهاب آمده بود، ارغوان درب را باز نکرده بود و با پرسیدن‌ از اعظم‌خانم با گفتن شاید در خانه نباشد راهی منزلشان شده بودند اما دلش گواه می‌داد که عمداً باز نکرده است. حالا بدون آنکه به شهاب بگوید خودش با یوسف راهی شده بود. دلش برای برادرش می‌سوخت. هر چه شهاب بخواهد انکار کند، اما این دلواپسی و نگرانی‌ها از شهابی که برای شهره اینگونه نبود و هیچ‌کدام از این حالت‌ها را نداشت‌، حسابی جای حرف داشت. وقتی شهره قصد رفتن کرد و نامزدی را بهم زد، شهاب هیچ نگفت؛ نه مخالفتی و نه تلاشی برای‌ نگه داشتنش، حتی برایش آرزوی سلامتی و خوشبختی کرد و او‌ را راهی پاریس کرد. درست است که شهره لقمه‌ی گرفته‌ی پدرش بود، اما بدی هم از او ندیده بود و عاشقانه شهاب را دوست داشت. اما وقتی شنید شهاب حالش نامیزان است و قصد مهاجرت ندارد، عزم رفتن و ترک کردنش را گرفت. شهاب هم فقط نشست و تماشا کرد؛ بدون هیچ گله و شکایتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
اما برای ارغوان مانند مرغ سر کنده هر لحظه در تلاش بود که برایش توضیح دهد تا او را ببخشد. خیلی وقت‌ها می‌دید که حتی به شرکتش نمی‌رود و در کارگاه سپری می‌کند. چقدر آن روز از دست پخت و خانم بودنش تعریف و تمجید کرده بود و از مهربانی و دلسوز بودن و زیبایی چشمانش حرف‌ها زده بود. همان‌جا بود که همتا فهمیده بود این شهاب با آن شهاب همیشگی فرق دارد و عوض شده است. سبد گل تزیین شده‌ی رز قرمز با لیلیوم سفید و زرد را که یوسف با پیاده شدن در دست گرفته بود، از دستش گرفت‌ و زنگ را فشرد. هر چه دکمه‌ی آیفون را زد کسی درب را باز نکرد، آخر طاقت نیاورد و آمد که به اعظم‌خانم متوسل شود که ناگهان درب با صدای قیژی باز شد. دست از روی دکمه زنگ برداشت و با احتیاط پا روی پله‌ی اول گذاشت و وارد حیاط شد. تنها صدای تق‌تق کفش‌های عروسکی کرمی رنگش در حیاط طنین‌انداز شده بود و فضای حیاط را پر کرده بود. مردد میان دو واحد ایستاد. قدمی به جلو برداشت که چهره پریشان زهره در آستانه‌ی درب پایین ظاهر شد. لبخندی زد و از کنار درخت اناری که انار‌های قرمزش به او چشمک می‌زدند، به‌سمت او قدم برداشت. زهره با ایستادن همتا جلوی درب، لب‌هایش را با حرص بهم فشرد و به‌پشت سر او نگاهی انداخت. یوسف تنها روی پله نشسته بود و سرش را زیر انداخته و با پشت کلاه نقاب‌دارش روی زانویش ضرب گرفته بود. چشم از او گرفت و نگاه خسته‌اش را به همتا دوخت.
- به حرمت حسن‌آقا و نرگس‌خانم خدابیامرز که مهمون نواز بودن، در رو باز کردم، اما بهتره نیومده برگردین!
همتا جلوتر رفت و کیف چرم نسکافه‌اش را در مشت فشرد.
- من اومدم با ارغوان حرف بزنم. مطمئن باشین حرمت دایی رو حفظ می‌کنم، فقط بذارین با دختر داییم حرف بزنم!
نگاهش را به ساعت گرد چرم مشکی‌اش دوخت و با دیدن عقربه‌های سیاهش، مچش را بالا آورد و به‌سمت او گرفت.
- الان دقیقاً ۱۸ ساعته که دختر داییتون با تب و هذیون دست و پنجه نرم می‌کنه و تازه چهار ساعته که تبش اومده پایین و یکم خوابیده.
همتا درست در یک قدمی‌اش ایستاد و با نگرانی دستی به موی زیتونی‌اش کشید.
 
بالا پایین