- Apr
- 1,404
- 20,105
- مدالها
- 7
این سوالی بود که زهره هم جوابش را نمیدانست و هنوز علامت سوال بزرگ درون ذهنش بود. آمد حرف امیدار کننده دیگری بگوید، اما ارغوان با هایهای گریهای که سر داد، زبانش را برید و صدای او و حرفهای نصفه و نیمهی میان هقهقش را با گوش دل شنید.
- دیگه... دیگه نمی... نمیخوام... شه... شهاب رو هم ببینم. دیگه بس... بسمه! از عشق... فراریم.
***
هنوز در خیابان سرگردان بودند. یوسف به درخواست همتا، گوشهی خیابان نزدیک بیمارستانِ دکترشمس، توقف کرده بود و نگرانیاش را با کشیدن سیگار در خارج از ماشین و طی کردن چند باره عرض خیابان و رسیدن دوباره به ماشین تسکین داده بود. همتا بالاخره طاقت برید و با نگرانی دستش را بهسمت شانهی شهاب دراز کرد و با ضربهای کوچک تکانش داد.
- شهاب خوبی؟ بریم بیمارستان؟ نزدیکشیم ها!
بعد از آن همه وقت، این سکوت و خوردن قرص فراموش شده، چارهساز شده بود و هوشیاریاش را به دست آورده بود. هالهای از اتفاقات در ذهنش جا مانده بود، اما بهدرستی یادش نمیآمد؛ تنها یک چیز در خاطرش مانده بود آن هم ارغوان. چشمان به خون نشسته و بیحالش را باز کرد و تکیهی سرش را از پشتی صندلی ماشین برداشت.
- ارغوان چی شد؟
همتا کلافه بهسمت او جلوتر آمد و آرنجش را به صندلی جلو تکیه داد و با حرص نجوا کرد:
- وای شهاب دیوونم نکن! تو حالت خوش نیست. میگم بریم بیمارستان اونوقت تو میگی ارغوان؟! ما اومدیم دیگه نفهمیدیم اونها با بابا چیکار کردن، یادت نیست؟!
چیز درستی یادش نمیآمد؛ دکترشمس گفته بود آن تومور لعنتی مانند علف هرز دارد روی حافظهاش شاخههایش را میپیچاند و هر لحظه هوش و حواسش را تحت تاثیر قرار میدهد. لبان صدفی رنگ پریدهاش را با زبان تر کرد.
- بگو چی شد!
همتا خوب میدانست معنی این حرف و ندانستن گذشتهی چند ساعته یعنی وخیم شدن حال برادرش. با تردید نگاه دودو زدهاش را به او دوخت و با تردید زمزمه کرد:
- دیگه... دیگه نمی... نمیخوام... شه... شهاب رو هم ببینم. دیگه بس... بسمه! از عشق... فراریم.
***
هنوز در خیابان سرگردان بودند. یوسف به درخواست همتا، گوشهی خیابان نزدیک بیمارستانِ دکترشمس، توقف کرده بود و نگرانیاش را با کشیدن سیگار در خارج از ماشین و طی کردن چند باره عرض خیابان و رسیدن دوباره به ماشین تسکین داده بود. همتا بالاخره طاقت برید و با نگرانی دستش را بهسمت شانهی شهاب دراز کرد و با ضربهای کوچک تکانش داد.
- شهاب خوبی؟ بریم بیمارستان؟ نزدیکشیم ها!
بعد از آن همه وقت، این سکوت و خوردن قرص فراموش شده، چارهساز شده بود و هوشیاریاش را به دست آورده بود. هالهای از اتفاقات در ذهنش جا مانده بود، اما بهدرستی یادش نمیآمد؛ تنها یک چیز در خاطرش مانده بود آن هم ارغوان. چشمان به خون نشسته و بیحالش را باز کرد و تکیهی سرش را از پشتی صندلی ماشین برداشت.
- ارغوان چی شد؟
همتا کلافه بهسمت او جلوتر آمد و آرنجش را به صندلی جلو تکیه داد و با حرص نجوا کرد:
- وای شهاب دیوونم نکن! تو حالت خوش نیست. میگم بریم بیمارستان اونوقت تو میگی ارغوان؟! ما اومدیم دیگه نفهمیدیم اونها با بابا چیکار کردن، یادت نیست؟!
چیز درستی یادش نمیآمد؛ دکترشمس گفته بود آن تومور لعنتی مانند علف هرز دارد روی حافظهاش شاخههایش را میپیچاند و هر لحظه هوش و حواسش را تحت تاثیر قرار میدهد. لبان صدفی رنگ پریدهاش را با زبان تر کرد.
- بگو چی شد!
همتا خوب میدانست معنی این حرف و ندانستن گذشتهی چند ساعته یعنی وخیم شدن حال برادرش. با تردید نگاه دودو زدهاش را به او دوخت و با تردید زمزمه کرد:
آخرین ویرایش: