جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sahel_frd با نام [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,790 بازدید, 74 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sahel_frd
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط sahel_frd
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
به محض باز شدن طناب، خودم بالا کشیدم و بدنم و کش قوسی دادم، تمام بدنم سر شده بود.
با درد دستم به فکم گرفتم و اطراف از نظر گذروندم، یه انبار به سر و ته که پر بود از کارتن و بشکه. با تعجب سمت کارتون‌ها قدم برداشتم و وارسی شون کردم. پر بود از مواد، انواع و اقسام مواد مخدر رو می‌شد بین شون پیدا کرد.
با قدم‌های آروم سمت بقیه‌ی کارتون‌ها رفتم که صدای شیشه‌های زیر پام باعث شد وایستم‌. زیر پام نگاه کردم دیدم یه لیوان لای پارچه شکسته شده، با تعجب سمت نفس چرخیدم که بفهمم چرا این‌کار کرده. بی حوصله شونه پروند و گفت:
- خب اون‌جوری صدا شکستن بیرون نمیره دیگه!
با حرف هاش ابروهام بالا پرید، این دختر زیادی عوض شده بود.
- خب؟
سرم بالا انداختم و گفتم:
- چی خب!
با حرص زیر لب فح‌*شی داد و گفت:
- اون بالا پنجره هست، برام قلاب بگیر.
پنجره‌ رو که دیدم با تعجب پرسیدم:
- چی؟
صداش حرصی بیرون داد.
- خب تو وزنت سنگینِ من نمی‌تونم برات قلاب بگیرم. تو برام قلاب بگیر، من میرم بیرون و کمک میارم خوبه؟
***
《نفس》
ده دقیقه گذشت و دانیار هیچ جوره نمی‌تونست منو اون‌قدر بلند کنه که بتونم به پنجره برسم، چون زیادی بلند بود حتی چند تا کارتون‌ هم زیر پاهاش گذاشت اما نشد.
با صدای کنترل شده‌ای گفتم:
- اَه بابا، یه قلاب گرفتن هم بلد نیستی، بسه ول کن.
چشم‌هاش محکم بست و تو یه قدمیم ایستاد.
- میگی چه غلطی کنیم، تو قدت اندازه کف دست منه اون‌وقت تقصیر من چیه؟
لبم به دندون گرفتم و گفتم:
- حیف که الان وقتش نیست وگرنه خوب می‌دونستم چطوری رو تو کم کنم.
روش از من برگردوند که گفتم:
- الان داد می‌زنم تا یکی در باز کنه، به محض باز شدن در، باید کار طرف تموم کنیم. مابقیش هم که مشخصه، اما از اون‌جایی که گیرنده‌هات ضعیفه می‌خوای اون هم برات توضیح بدم؟
از حرص خنده‌اش گرفت و محکم دستش روی صورتش کشید.
- نفس، خودم می‌کشمت، می‌دونی که؟
بهش دهن کجی کردم.
- تو برو دعا کن قبلش من تو رو نکشم.
روش از من برگردوند.
- خیلی خب شروع کن!.
- یکی کمکم کنه! کسی صدای منو می‌شنوه؟
منو چرا آوردین این‌جا؟ آهای مگه کَرین.
- خیلی خب نوبت منه.
آهای، می‌خوام با صاحاب‌تون حرف بزنم این در باز کنین.
به نوبت هر کدوم برای چندین بار فریاد زدیم که بالأخره یکی از دست مون کلافه شد و در انباری باز کرد و با صدای بلند عربده زد:
- چه خبره؟ این‌جا رو گذاشتین رو... .
حرفش تموم نشده بود که دانیار با چک و لگد به جونش افتاد، ولی طرف حتی خم به ابرو نیاورد.
طرف اندازه غول بود، چهار تا مثل منو دانیار رو هم جمع می‌شدن نمی‌تونستن حریف این غول بشن.
از پشت به زانوش کوبیدم که یه ذره پاهاش خم شد و سمت من چرخید.
همین‌که اومد طرف من دانیار با لگد به ران پاش کوبید. دو تامون از هر دو طرف فقط به پاهاش ضربه می‌زدیم. با مشتی که تو صورت دانیار کوبید به شدت سمت عقب پرت شد.
دوباره سمت دانیار رفت و با لگد به شکمش کوبید، دستش به یقه‌اش رسوند و محکم گردنش رو فشار داد. با هیجان و ترس میله‌‌ای که کنار در افتاده بود برداشتم و محکم تو سرش کوبیدم، طوری زدم که فقط بیهوش شه. چشم‌هاش روی هم رفت و بدن بیهوشش روی دانیار پرت شد.
نتونستم جلوی کشش لب‌هام بگیرم و با حالت با مزه‌ای به دانیار خیره شدم.
دانیار با تشر و صدای گرفته شده‌ای گفت:
- یه وقت کمک نکنی!
خواستم کمکش کنم که صدای مرد دیگه‌ای تو چهارچوب در منصرفم کرد.
- آشغال‌های عوضی.
با سرعت سمتم قدم برداشت و دستش بلند کرد و محکم روی صورتم کوبید. قبلش سر درد داشتم، ولی با سیلی که اون مرد تو صورتم زد حس کردم کلاً خون به مغزم نرسید، بدنم سرد شد.
برای بار دوم که دستش خواست روی صورتم بشینه، اجازه ندادم و با آرنجم محکم به سی*ن*ه‌ش کوبیدم. همین‌که خم شد با میله‌ به شونه‌اش‌ کوبیدم که پخش زمین شد.
دانیار: نفس! خوبی؟
میله از دستم سر خورد و روی زمین افتاد، دستم به سرم گرفتم و گفتم:
- سرم داره می‌ترکه.
- بخاطر ضربه‌ای که تو سرت خورده، می‌تونی حرکت کنی؟ باید زودتر از این‌جا بریم.
با درد پلک‌هام باز و بسته کردم و و گفتم:
- خوبم بريم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
پاورچین، پاورچین، سمت بیرون قدم بر می‌داشتیم که با صدای مکالمه‌ی بین چند نفر سریع دستم به لباس دانیار بند کردم، که با تعجب سمتم چرخید و سرش به معنی چی می‌خوای، بالا انداخت.
صدام تا آخرین حد ممکن پایین آوردم و گفتم:
- چند نفر بیرونن، چطوری بریم؟
اون هم متقابل صداش پایین آورد و گفت:
- مجبوریم که بریم، این آخرین شانس ما هست.
- آخه ممکنه تعداد شون زیاد باشه.
با اطمینان چشم رو هم گذاشت و یه قدم نزدیکم شد.
- من سعی می‌کنم سر شون گرم کنم، توام هر طور شده باید فرار کنی، نگران منم نباش، خب!.
- امکان نداره، ممکنه تو رو بکشن!
یه نفس عمیق کشید.
- نفس تو باید بری و به عمو خبر بدی، این کثافت تا چیزی رو که می‌خواد به دست نیاره منو نمی‌کشه.
دستم به سَرم گرفتم و با درد گفتم:
- خیلی خب، اگه دیدم کاری از دستم بر نمیاد میرم.
مثل همیشه جوابم نداد و کله شو تکون داد.
دانیار آروم در زنگ زده انباری فشار داد که
صداش تو کل انباری اِکو شد، با استرس زیاد سمت بیرون قدم برداشتیم.
دو نفر کنار آتیش نشسته بودن و گرم صحبت شده بودن، دانیار با چشم و ابرو سمت اسلحه‌‌های روی صندلی، اشاره کرد.
خودش پیش قدم شد و سمت اسلحه‌‌ها رفت، یه قدم مونده بود به صندلی برسه که سردی اسلحه‌‌رو، روی شقیقه‌ام حس کردم.
- از اون‌جا فاصله بگیر دانیار خان، وگرنه مخش می‌ترکونم.
دانیار سمت مون چرخید و فح*شی زیر لب داد. کلافه پیشونیش ماساژ داد و چند قدم اومد عقب، منم دست‌هام یکم بالا بردم و آروم سمت مردی که پشت سرم بود چرخیدم و گفتم:
- از من چی می‌خوایید؟
اسلحه رو پایین‌تر آورد و با خنده‌ی چندش آوری جوابم داد:
- از یه دختر به این خوشگلی چه چیزایی که نمیشه خواست، مگه نه پسرا؟
کسی جوابش نداد اما صدای خنده‌های مزخرف شون منو عصبی کرد.
سرم یه طرفه کج کردم و لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود تحویلش دادم که مردمک چشم‌هاش گشاد شد. لبخندم حفظ کردم و گفتم:
- درست میگی، ببین الان چه چیزایی که بهت نمیدم!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
جمله‌م تموم نشده، سریع دستم به حالت ضربدری گرفتم و اسلحه رو از لای دست‌هاش بیرون کشیدم. این کارم همش چند لحظه طول نکشید که پشت بندش با اسلحه کوبیدم تو دهنش، چند قدم تلو تلو خورد و به عقب رفت. انگار دانیار منتظر یه حرکت از طرف من بود تا بتونه دست به کار بشه، خودش با یه قدم بلند به میز رسوند اما قبل از اون یکی از نوچه‌‌های این مرد دو تا اسلحه رو برداشت و سمت ما نشونه گرفت.
بی‌خیال این‌که اسلحه رو سمت منو دانیار نشونه گرفتن پرسیدم:
- چی‌شد؟ انتظار همچین سوپرایزی از طرف یه دختر نداشتی؟
تف دهنش انداخت جلو پاهام و گفت:
- دختر نگیم، ماده پلنگ بگیم.
با یه لبخند چندش برندازم کرد، منم طاقت نیاوردم و با بی رحمی یه تیر خالی کردم تو پای راستش.
صدای عربده‌اش وحشتناک بلند بود، اما دلم به رحم نیومد. اسلحه رو روی سرش گذاشتم و گفتم:
- به نوچه‌هات بگو عقب وایستن، وگرنه دومی تو مخت خالی می‌کنم.
دانیار بی‌تفاوت بود انگار دیگه براش عادی شده باشه ولی اون دو تا مرد با چشم‌های گشاد شده به من خیره شده بودن. لگد محکمی به پای زخمیش کوبیدم و گفتم:
- بگو برن تو انباری، تا مغز تو نریختم کف این‌جا.
از درد به خودش می‌پیچید با همه‌ی توانی که تو وجودش مونده بود ناله کرد:
- مگه نمی‌شنوین،، برید تو انباری.
وقتی دیدم تردید دارن برای رفتن گفتم:
- منتظرین دومین گلوله رو تو مخش خالی کنم؟
هنوزم تعجب تو چشم‌ها شون هویدا بود، خواستن سمت انباری برن که دانیار جلو شون گرفت. وقتی اسلحه‌ها شون گرفت، بهشون گفت برن سمت درختی که نسبتاً فاصله زیادی با انباری داشت. خیره نگاهش می‌کردم که ببینم چیکار می‌خواد بکنه که در نهایت تعجب دو تا شون به درخت بست و بعدش هم سمت ما اومد. هنوز هم با تعجب بهش نگاه می‌کردم و اصلاً درک نمی‌کردم می‌خواد چیکار کنه که دست‌های همون مرد زخمی گرفت و دنبال خودش به سمت همون دو تا مرد کشوند، انگار می‌خواست اونارو از انباری دور نگه داره.
بعد از چند دقیقه که نفس‌نفس می‌زد بالای سر مردی وه زخمی کرده بودم چهار زانو نشست و گفت:
- دیدی یه دختر چه چیزایی می‌تونه بهت بده!؟
با لگد به پهلوش کوبید که عین مار به خودش پیچید و جوابش نداد.
دست‌هاش تو جیب‌های کتش بالا پایین کرد و کلید‌های ماشین و گوشیش و بیرون کشید.
کلید‌هارو سمتم پرت کردم که رو هوا گرفتم شون، سمت ماشین قدم برداشتم که خیالم راحت نشد و عقب‌گرد کردم.
روبه‌روی دانیار وایسادم و گفتم:
- می‌خوای چیکار کنی؟
آرنجم تو دستش گرفت و با خودش سمت ماشین کشید. همین‌که به ماشین رسیدیم اسلحه ها و رو سمت بشکه‌های دم در نشونه گرفت.
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که با صدای شلیک‌های پشت سر همش کلاً خفه شدم و به دقیقه نکشید که صدای انفجار وحشتناکی سراسر اون منطقه‌ی برهوت گرفت. دست روی گوش‌هام گذاشتم کنار ماشین نشستم و با چشم‌های گشاد شده به آتیش وحشتناک روبه‌روم خیره شدم.
دانیار که کارش تموم شد دوباره سمت اون مردها رفت و گفت:
- به تیمور بگین براش پارتی چهارشنبه سوری گرفتم، دفعه‌ی بعد که خواست با من در بیوفته باید روی جونش قم*ار کنه!.
سرم به پشتی صندلی تکیه دادم و به دانیار خیره شدم، وضعیتش بهتر از من نبود چون قبلاً حسابی کتک خورده بود.
- حالت خوبه؟
با گوشه چشم نگاهم کرد:
- چطور، مهمه برات؟
با بی حوصلگی جوابش دادم:
- نخیر، مهم نیست.
برای یه لحظه سرم تیر کشید و همه چی جلو چشمم تار شد، پلک‌هام با انگشت فشار دادم تا شاید این تاری از بین بره اما هر لحظه که می‌گذشت همه چی تیره تر می‌شد. لب‌هام از هم جدا کردم تا دانیار صدا کنم، اما هیچ صدایی از گلوم خارج نشد، پلک‌هام روی هم رفت و توی دنیای تاریک خودم فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
***
《دانیار》
میشه خفه‌شی.
دیاکو: ای بابا تو هم، چه زود بهت برمی‌خوره پسر!
- خب تو هم آدم باش و کمتر چرت و پرت بگو.
- من که چیزی نگفتم، فقط پرسیدم این همون دختریِ که چند سال پیش بهش، دلباختی؟
با بد‌خلقی لیوان تو دستم محکم‌ روی میز پذیرایی کوبیدم و بهش توپیدم:
- آره همونه، که چی؟ دختره انگار تا حالا تو عمرش منو ندیده. اصلاً این یه ورژن دیگه هست، با اسم نفس! اون دختر عتیقه کجا و این پلنگ وحشی کجا!.
- منظورت چیه؟
پلک‌هام محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
- دیاکو تمومش کن، تِر زدی به اعصابم، کاش گ*ه می‌خوردم نمی‌اومدم تو خراب شده‌ات.
- اوکی! قول میدم دیگه چیزی نمی‌پرسم، البته تا وقتی که خودت نخوایی تعريف کنی.
کلافه دست‌هام به‌ هم کوبیدم و گفتم:
- میرم به این دختره سر بزنم، ببینم بهوش اومده یا نه!.
با قدم‌های آروم از پله‌های چوبی بالا رفتم تا زیاد سر و صدا نکنم، هنوزم بیدار نشده بود و این نگرانم می‌کرد. یه جورایی حس عذاب وجدان داشتم، چون بخاطر من این بلاها سرش اومده بود. روی پاتختی کنار تخت نشستم و خیره به صورت رنگ پریده‌ش شدم، چند تیکه مو روی صورتش پخش شده بود. با دو دلی دستم پیش بردم تا موهای تو صورتش کنار بزنم که حس کردم بدنش زیادی داغ شده، با استرس چند بار صداش کردم اما جوابم نداد.
با صدایی که از استرس می‌لرزید دیاکو رو صدا زدم که سریع اومد کنارم
دیاکو : چته تو! چرا داد میزنی؟
- حالش بده، بدنش خیلی داغِ!
- خیلی خب، چرا این‌قدر هول کردی الان زنگ می‌زنم دکتر بیاد.
- زود باش.
دکتر: بهش سِرم وصل کردم، تبش خیلی بالا هست اگه پایین نیاد باید ببریدش بیمارستان.
- باشه اگه خوب نشد می‌برم.
- این داروها رو هم تهیه کنید براش، امشبم خیلی مراقبش باشید ممکنه حالش بدتر بشه.
- بله حتماً، زحمت کشیدید.
دوباره کنار تختش نشستم و به صورت آرومش خیره شدم، واقعاً تو خواب زیادی معصوم به نظر می‌رسید.
- خوبی؟
با صدای دیاکو چشم از صورتش گرفتم و به دیاکو خیره شدم
- آره چطور مگه!
- کاملاً مشخصِ ده بار صدات زدم پسر.
- سرم درد می‌کنه‌ دیاکو، کم مشکل داشتم اینم آوار شد رو سرم.
- همه چی درست می‌شه این‌قدر به خودت فشار نیار.
- کاش منم اندازه تو خوش‌بین بودم!
لبخند مردونه‌ای به صورتم پاشید و گفت:
- مگه من کم بدبختی کشیدم پسر، فراموش کردی؟
نه یادم نرفته بود، اصلاً مگه می‌تونستم فراموش کنم که یه روز عزیز ترین آدم زندگیم غرقِ در خون رسوندم بیمارستان!
جواب سؤالش ندادم و گفتم:
- میرم برای نفس دارو بگیرم مراقبش باش!
- دیگه چی! همین مونده پرستار دوست دختر جنابعالی بشم، نمی‌خواد خودم میرم.
- دوست دخترم نیس!
- خب من آینده رو گفتم.
- دیاکو! میری یا پرتت کنم بیرون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
- خیلی خب، رفتم!
بعد از رفتن دیاکو سری به آشپزخونه نقلی زدم و حسابی همه جا رو بهم ریختم تا بتونم یکم سوپ درست کنم، یک ساعتی گذشته بود و منتظر دیاکو بودم که هنوز هم داروها رو نیاورده بود.
با صدای آروم آخ مانندی گوش‌هام رو تیز کردم و سمت طبقه‌ی بالا رفتم.
***
《نفس》
با حس سر درد وحشتانکی چشم‌هام باز کردم، چند بار پلک زدم تا تاری دیدم از بین بره.
- خوبی؟
با صدای دانیار به خودم اومدم و اطراف از نظر گذروندم اصلاً به چشمم آشنا نیومد، با صدایی دو رگه سرم و تکون دادم و گفتم:
- آره خوبم، ما کجاییم؟
- نگران نباش جات امنِ، اومدیم خونه یکی از دوست‌هام. نخواستم با اون وضعیت بریم خونه.
دستم لای موهای پخش شده روی صورتم کشیدم و گفتم:
- سرم خیلی درد می‌کنه، یه مسکن میدی لطفاً!
- دیاکو رفت برات بگیره، تا اون بیاد برات یکم سوپ میارم بخوری.
- با رفتن دانیار، ملحفه رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. با کنجکاوی اطراف از نظر گذروندم یه اتاق بزرگ بود که در نهایت سلیقه و تجمل چیده شده بود. یک تخت خواب دو نفره و یک میز آرایش شیک به رنگ مشکی به علاوه یه دست مبل راحتی مشکی که فضای اتاق دلنشین تر می‌کرد. کمد دیواری‌ها و دکوری‌ها همه از جنس چوب بودن و فضای خیلی خاصی به وجود آورده بود، چشم چرخوندم تا سرویس بهداشتی رو پیدا کنم اما چیزی نبود فقط یک در بود که به بالکن ختم می‌شد. کنجکاوی رو کنار گذاشتم و از پله‌های چوبی اتاق سمت پایین رفتم که روی پله‌ی آخر دانیار با یه سینی تو دستش سمتم اومد با تعجب خیره‌ام شد.
- داشتم برات غذا می‌آوردم، چرا اومدی پایین؟
یه چشمم بستم و دستم به دیوار تکیه زدم .
- می‌خوام یه آبی به دست و صورتم بزنم!
خودش عقب کشید با دست به سمت چپ اشاره کرد.
بعد از شستن دست و صورتم و پاک کردن آرایش به هم ریخته‌م سمت آشپزخونه قدم برداشتم و در عین حال دوباره با کنجکاوی خونه رو رسد کردم.
خونه‌‌ای نقلی و کوچیک که در نهایت هشتاد متر می‌شد، یک دست مبل چرم قهوه‌ای به صورت نیم دایره کنار هم چیده شده بودن و تلویزیون بزرگی روبه مبل‌ها روی دیوار نصب شده بود. با این حال وسایل کمی داخل خونه چیده شده بود انگار این‌جا فقط برای تفریح‌های چند روزه بود.
قاشق سوپ به دهن گرفتم و بی توجه به حرف های دانیار غذام خوردم، خیلی خوشمزه شده بود آخرین بار یادم نبود کِی همچین غذای خوشمزه‌ای خورده باشم، ولی با این‌حال فقط به یه تشکر ساده اکتفا کرده بودم.
دانیار: خوب غذاتم خوردی، الان برو بخواب فردا برمی‌گردیم خونه!
- نمیشه الان باید بریم، من با این لباس‌‌ها راحت نیستم.
- اما دکتر گفت حالت خوب نیست و باید استراحت کنی.
نفسم با اکراه بیرون دادم و گفتم:
- خیلی ممنون آقای سعادت ولی الان کاملاً خوبم و می‌تونیم بریم.
خواست حرفی بزنه که زودتر از پشت میز بلند شدم و سمت خروجی رفتم، همه پافشاریم بخاطر این بود که مطمئن بودم سرهنگ حسابی نگرانمِ و باید قبل از این‌که کاری بکنن بهشون اطلاع می‌دادم که خوبم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
همون‌طور که چشمم به دانیار بود در باز کردم و گفتم:
- بیرون منتظرم زودتر... .
حرفم تموم نشده بود که با کله تو سی*ن*ه یکی رفتم.
با چشم‌های گشاد شده خودم عقب کشیدم که مردِ دست‌هاش با حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- نترس، نترس، من دیاکو هستم دوست دانیار.
با اون حرفش نفس حبس شده‌ام بیرون فرستادم.
دانیار که صدای دوستش شنید زودتر اومد سمت مون.
- خوب شد اومدی ما هم داشتیم می‌رفتیم.
- این وقت شب کجا می‌خوایید برین؟ بعدشم بیرون هوا اصلاً خوب نیست. حتی منم می‌خواستم نیام ولی گفتم داروها رو بیارم یهو خدایی نکرده نفس خانم حالش بدتر نشه!
- چرا مگه هوا چطوره؟
با سوال من دیاکو خودش از بین در بیرون کشید و به بیرون اشاره کرد. با چشم‌های متعجب به دونه‌های برف که تند تند پشت هم می‌بارید نگاه کردم. با همون تعجب سمت دانیار چرخیدم.
- اما ما که اومدیم هوا خوب بود!.
دانیار لبخند کجی تحویلم داد
- درسته، اما اون برای دیروز بود!
چشم‌هام دیگه بیشتر از این گشادتر نمی‌شد.
- شوخی می‌کنی! یعنی از دیروز تا حالا خوابیدم؟
این‌دفعه هر دو به واکنشم خندیدن.
- آره خب انگار زیادی خسته شده بودی.
با این حرفش لبش به دندون گرفت تا لبخندش بیشتر از این کش نیاد.
بی توجه به لبخند دو تاشون دستم با استرس بین موهام بردم و به عقب چنگ زدم. حتماً تا الان سرهنگ حسابی نگرانم شده، با این فکر تند گفتم:
- ما باید بریم من کار خیلی مهمی دارم.
دانیار چشم‌هاش ریز کرد و پرسید:
- چه کار مهمی؟ می‌بینی که با این برف تا برسیم خونه ده بار تصادف می‌کنیم.
لبم از داخل به دندون کشیدم و گفتم:
- لباس، من لباس ندارم!
با این حرفم دیاکو خم شد و از پشت در ساکی که با خودم آورده بودم سمتم گرفت.
- دانیار گفت وقتی میام وسایل‌هاتون هم از ماشین بیارم.
با دیدن ساکم نفس حبس شده‌ام با صدا بیرون دادم .
با این کارم دیاکو با صدا خندید.
- ای خدا، خانم‌ها تو هر موقعیتی هم که باشن باز به لباس پوشیدن شون اهمیت میدن.
اون‌قدر بامزه حرف زد که لبهام برای لبخند کش اومد.
- حالا که موضوع لباس هم حل شد می‌تونیم فردا صبح برگردیم!
شونه‌‌ای پروندم و گفتم:
- باشه پس من میرم لباس‌هام عوض کنم.
به محض بالا رفتن، ساک لباس‌هام روی تخت خالی کردم و زیپ مخفی داخل کیف باز کردم که گوشی مخفیم داخلش بود. لبم با زبون تر کردم و گوش‌هام تیز کردم که ببینم دانیار و دیاکو چیکار می‌کنم که صدا شون به وضوح از آشپزخونه شنیده می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
با صدای آرومی در بالکن باز کردم و رفتم تو بالکن تا با سرهنگ حرف بزنم، مطمئن بودم پسرها بالا نمیان چون گفتم میرم لباس عوض کنم.
به محض روشن کردن گوشی سیل پیام‌ها روی صفحه گوشی اومدن، بی‌توجه به پیام‌ها شماره سرهنگ گرفتم. با بوق اول صدای مضطرب سرهنگ تو گوشم پیچید، چقدر شرمنده بودم که این‌قدر نگرانش کرده بودم.
- دخترم تو می‌خوای منو سکته بدی!
لب به دندون گرفتم و گفتم:
- حق با شماست من واقعاً شرمنده‌ام.
- کجایی تو؟ دو روزه داریم پی تو می‌گردیم! سجاد و مهسا مثل مرغ سر کنده همه جا رو دنبالت گشتن‌.
تمام ماجرا رو بی‌کم و کاست براش تعریف کردم تا خیال شون راحت بشه.
- یعنی الان خونه دوست دانیاری؟
- بله قربان، به‌خاطر برف نتونستیم حرکت کنیم اما فردا صبح میریم خونه سیاوش.
- باشه شنوت تو فعال کن، یه نفر می‌فرستم از دور مراقبت باشه.
با اطمینان جوابش دادم.
- لازم نیست این‌جا همه چی خوبه!
- نمیشه من خیالم راحت نیست، با دوتا مرد تو خونه باشی.
- قربان نیازی نیست نگران این موضوع باشین، قبلاً هم چنين موقعیتی برام پیش اومده. من می‌تونم مراقب خودم باشم نگران نباشین.
- باشه پس باهام در ارتباط باش، می‌دونی که دلواپست میشم.
- چشم نگران نباشین، از طرف من به مهسا و سجاد هم سلام برسونید بگید شرمنده که باعث نگرانی‌شون شدم.
- این چه حرفیه دخترم دشمنت شرمنده، الان هم برو تا کسی صدات نشنیده.
بعد از خداحافظی گوشی قطع کردم و تو جیب شلوارم فرو کردم. می‌خواستم برگردم تو اتاق اما پشیمون شدم و به دونه‌های ریز برف نگاه کردم،
همیشه عاشق قدم زدن زیر برف و بارون بودم و با دیدن شون از خود بیخود می‌شدم.
با لبخند مقداری برف از دیوارِ بالکن برداشتم و خوردم. از بچگی همیشه می‌خوردم، درسته هیچ طعمی نداشت اما به نظرم خوش‌مزه بود.
خواستم دوباره برف بخورم که صدای دانیار از کنار گوشیم منو یه متر هوا پروند، انگشتم بین دندون‌هام گرفتم و سرم بالا انداختم تا از ترسم کم بشه.
- ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت!
لپ‌هام باد انداختم و چشم‌هام روی هم گذاشتم.
- مگه نمی‌دونی وقتی یه آدم تنهاست نباید بی‌سروصدا بهش نزدیک شد، کم مونده بود سکته کنم.
- نترس زیادی جون سختی، چیزیت نمیشه.
حوصله نداشتم جوابش بدم که خودش دوباره پرسید:
- چیکار می‌کنی نکنه برف می‌خوردی؟
بعدش با سرش به برف تو دستم اشاره کرد.
لبخند محوی زدم.
- اوهوم همیشه می‌خورم، دوستش دارم.
- واقعاً؟
- آره خب، تو تا حالا نخوردی؟
نوچی کرد و لب‌هاش به حالت چندش جمع کرد.
- دیاکو قهوه درست کرد برا تو هم آوردم، اگه خواستی می‌تونی بیایی پایین اگه هم نه می‌تونی در قفل کنی و تو اتاق بخوری. ما مزاحمت نمی‌شیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
ماگ سفیدی که ازش بخار بلند می‌شد سمتم گرفت و با دو دلی به صورتم خیره شد. انگار می‌خواست چیزی بگه اما مردد بود.
ابروهام بالا انداختم و گفتم:
- چیزی می‌خوای بگی؟
دستش‌هاش تو جیب‌های شلوارش فرو کرد و به دونه‌های برف که رو لباسم نشسته بود اشاره کرد.
- بیرون سرده، بهتر نیست قهوه تو داخل بخوری!
لیوان به لب‌هام نزدیک کردم، بوی خوش عطر قهوه رو تو ریه‌هام کشیدم.
- نه، هوا خوبه.
یه قدم نزدیکم اومد و با پرخاش بهم توپید:
- اما دکتر گفت ممکنه حالت بد بشه! منم حوصله پرستاری کردن ندارم.
اخم‌هام تو هم کشیدم:
- لازم نیست پرستاری کنی، تو برو منم الان میام.
دونه‌های برف گهگاهی روی صورتش می‌خورد و بعدش خیلی زود محو می‌شد.
دستش با حرص روی صورتش کشید و با قدم‌های بلند سمت اتاق رفت.
با ناراحتی دستم دور لیوان فشار دادم و آه عمیقی کشیدم، کاش الان خونه بودم یا حتی کنار مهسا، اون همیشه حالم خوب می‌کرد.
با به یاد آوردن مهسا ناخودآگاه لب‌هام برای خنده کش اومد، همیشه اولین برف سال که می‌بارید می‌رفت سراغ سجاد تا با هم برن بیرون و برف ببین، یه جورایی اعتقاد داشت وقتی دو نفر زیر اولین برف سال کنار هم باشن عاشق هم دیگه میشن، چقدر به خاطر این خرافات سرزنشش می‌کردم .
با گیجی دستی به چشم‌های خواب آلودم کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم که عقربه‌هاش ساعت شش صبح نشون می‌داد. از پنجره که بیرون نگاه کردم برف بند اومده بود هوا هم کاملاً آفتابی بود. یه شلوار جین مشکی با یه تونیک سفید از ساک بیرون کشیدم و با لباس‌های تنم تعویض کردم. آروم‌آروم از پله‌ها پایین ‌رفتم نمی‌خواستم سر و صدا کنم و پسرها رو بیدار کنم. بعد از شستن دست و صورتم خواستم برم آشپزخونه تا یه چیزی بخورم که چشمم به دانیار افتاد، کنار شومینه یه پتو پهن کرده بود و روش خوابیده بود دست‌هاش روی صورتش گرفته بود طوری که اصلاً دیده نمی‌شد، کنارش هم روی مبل دیاکو خوابیده بود و برعکس دانیار دو تا دستش روی سی*ن*ه‌اش گذاشته بود. با دقت به صورتش خیره شدم، صورتی گرد با ابروهای پهن و مژه‌های زیادی بلند، بینی گوشتی بزرگ با لب‌های متوسط؛ ریش‌هاش یکم بلند بود و این باعث شده بود صورتش خوش فرم‌تر باشه، تقریبا هم قد دانیار بود ولی انگار اون استخون بندیش درشت‌تر بود. برای یه لحظه بدنش تکون داد و یکم جابه‌جا شد، با چشم‌های ترسیده سریع پریدم تو آشپزخونه مدام خودم سرزنش می‌کردم که اگه بیدار می‌شد و می‌دید دارم اون‌جوری برندازش می‌کنم چه فکری راجبم می‌کرد.
با ذهن پر مشغله‌م شروع کردم به چیدن میز صبحونه چون حسابی گرسنه شده بودم.
بعد از این‌که چای هم دم کردم پشت میز نشستم و برای خودم لقمه درست کردم، درسته کار زشتی بود و باید منتظر اون‌ها می‌موندم اما واقعاً خیلی گرسنه بودم.
با صدای آروم دانیار و دیاکو که سمت آشپزخونه می‌اومدن دست از خوردن کشیدم، دیاکو دستش بین موهاش بود و سعی می‌کرد یکم مرتب شون کنه با صدای آرومی گفت:
- من یه چای می‌ذارم تو هم نفس... .
با دیدن من حرفش خورد و لبخندی به روم پاشید:
- عه! شما بیدار شدین، فکر کردم هنوز خواب باشین.
به احترامش از پشت میز بلند شدم که دستش سمت دراز کرد.
- دیشب نتونستیم آشنا بشیم، من دیاکو هستم دوست و پسر خاله‌ی دانیار.
منم متقابلاً لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
- خوش‌بختم منم نفس هستم.
دستم به آرومی فشار داد و به میز اشاره کرد:
- به‌به چه کردید! البته شرمندم، کاش بیدارم می‌کردین خودم آماده می‌کردم.
- این چه حرفیه شما ببخشید که دو روز مزاحم‌تون شدم.
- خواهش می‌کنم این چه حرفیه، مهمون دانیار هم به اندازه دانیار برام با ارزش.
با اومدن دانیار دست از تعارف کشیدیم و صبحونه‌مون خوردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
پلک‌هام محکم بهم فشار دادم و با دستم پیشونیم ماساژ دادم تا یکم هم که شده از درد سرم کم بشه. با اعصاب خوردی به دیاکو خیره شدم، از وقتی سوار ماشین شده بودیم دستش روی دکمه‌ی ضبط نگه داشته بود و آهنگ‌ها رو بالا پایین می‌کرد.
با صدای بلند دانیار از جام پریدم.
- بسه دیگه اعصاب نذاشتی برامون!
محکم دست دیاکو رو پرت کرد عقب و با حرص ضبط خاموش کرد.
- ای بابا چته باز رم کردی؟
با همون صدای بلند دوباره به دیاکو توپید:
- یه ساعت‌ دستتو گذاشتی رو این بی‌صاحاب که چی بشه، اعصابمون خراب کردی!
دیاکو خودش جمع‌وجور کرد:
- خب مثل آدم بگو دیگه چرا مثل حیوون حمله می‌کنی.
- خفه‌شو وگرنه خودم خفت می‌کنم.
دیاکو بی‌توجه به حرف دانیار از آیینه به من نگاه کرد.
- شرمنده به‌خدا حواسم نبود. شما هم اذیت شدی.
به اجبار لبخندی زدم و گفتم:
- نه خواهش می‌کنم، این چه حرفیه!
با پشت دست آروم روی بازوی دانیار کوبید.
- هوی، الان قهری؟
سرم به پنجره تکیه دادم و به برف چند سانتی کنار جاده نگاه کردم. بخاطر گرمای هوا آروم‌آروم ذوب می‌شد.
دیاکو دوباره دانیار رو صدا کرد اما جوابش نداد.
- دانیار فردا پایه‌ای بریم بیرون.
- نمیشه کار دارم.
- چه کاری، خیلی وقته با هم جایی نرفتیم. اگه بخوایی نفس‌خانم هم بیاد منم دخترا رو میارم.
- نمیشه فردا مهمونیه!
- چه مهمونی؟
از آیینه بغل نگاهمون بهم گره خورد.
- نامزدی منو نفس.
با صدای بلند دیاکو از جا پریدم و نگاهم از دانیار گرفتم.
- چی؟ مگه فردا بود!
- هوم.
- هوم و زهرمار چه وقت خبر دادنه؟ من الان فردا چی بپوشم؟
با این حرفش لب‌هام ناخودآگاه کش اومد.
دیاکو به پشت چرخید و با اخم نگاهم کرد.
- وای توروخدا نفس‌خانم شما دیگه چرا می‌خندی؟
این‌بار با صدا خندیدم.
- راستش فکر نمی‌کردم آقایون هم همچين مشکلی داشته باشن!
لب‌هاش برای خنده کش اومد.
- وای نگو دو تا خواهر دارم ولی اون‌ها اندازه‌ی من تو انتخاب لباس سخت‌گیر نیستن. حتی خیلی وقت‌ها بهم میگن هورمون من و اون‌ها جابه‌جا شده. یه جورایی وسواس دارم نسبت به لباس پوشیدن.
با احساس نگاه سنگینی روم چرخوندم که دوباره نگاهم به نگاه دانیار گره‌ خورد. لبخند محوی گوشه لبش جا خوش کرده بود و بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه اخم‌هاش تو هم گره‌ خورد و گفت:
- نمی‌دونم چرا هر چی آدم وسواسی گیر من میاد.
داشت به موضوع کوه اشاره می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
145
1,432
مدال‌ها
2
چشم‌هام بستم و سرم به پشتی صندلی تکیه دادم.
با صدای آروم دانیار چشم‌‌هام رو باز کردم.
- پیاده شو رسیدیم.
بدون این‌که بفهمم خوابم برده بود. از ماشین پیاده شدم و قبل از این‌که در ببندم با دیاکو خداحافظی کردم.
دانیار ساک‌های دوتامون از صندوق عقب بیرون کشید و کنار دیاکو رفت.
- نمیایی داخل؟
- نه حوصله دیدن اون سگ... .
دانیار تند در ماشین بهم کوبید.
- خیلی خب فردا می‌بینمت.
دستم دراز کردم تا ساکم از دانیار بگیرم که نامحسوس دستش عقب کشید. بی حرف پشت سرش وارد خونه‌ی بزرگی شدیم.
یه خونه دو طبقه نسبتاً بزرگ با حیاط کوچیکی که انتهاش یه استخر بود و کنارش آفتاب‌گیر گذاشته بودن.
دانیار قبل از من راه افتاد. از دو پله دم در رد شدیم و وارد خونه شدیم، از راه‌رو که عبور کردیم مستقیم وارد پذیرایی بزرگی شدیم. وسایل با نظم و ترتیب خاصی کنار هم چیده شده بودن، مبل‌های کرم رنگی اون وسط چیده شده بودن و یه طرف پذیرایی پنجره‌های بزرگی به کار رفته بود و با پرده‌های کرمی و قهوه‌ای تزئین شده بود. مطمئناً کار یه دیزاینر حرفه‌ای بوده.
با پیچیدن دست یکی دور کمرم از جا پریدم و محکم پسش زدم.
با تعجب به پشت چرخیدم که دیدم حمیرا چند قدم از من فاصله داره و دستش به شکمش گرفته لبم به دندون گرفتم و پرسیدم:
- خوبی؟
یه چشمش بست و با خنده نگاهم کرد.
- ولی نفس از حق نگذریم خیلی وحشی هستی‌ ها!
با این حرفش چشم غره‌ای بهش رفتم و دستشو کشیدم و بغلش کردم. به خودم اعتراف کردم واقعاً دلم براش تنگ شده بود.
بازوش بین انگشت‌هام گرفتم و فشار دادم.
- که من وحشیم آره؟
با جیغ خودش از بغلم بیرون کشید و گفت:
- آی، وحشی دردم گرفت.
- باز که گفتی وحشی! وایسا الان نشونت میدم وحشی کیه.
پا تند کردم و سمتش قدم برداشتم که مثل فنر از جاش پرید.
صدای قهقهه بلندش تو خونه پیچید و پشت مبل‌ها پرید، منم با خنده دنبالش می‌کردم اما هر بار از زیر دستم در می‌رفت. این‌بار مبل رو دور زدم تا مقابلش وایستم اما دستم خوند و از مبل بالا رفت و خودش پرت کرد سمت دیگه‌ش. سریع دویدم تا از پشت بهش برسم ولی با تنه محکم یکی به عقب پرت شدم. بین زمین و هوا معلق مونده بودم، دانیار دستش به آستین لباسم بند کرده بود تا نیوفتم زمین.
نگاهم به نگاهش گره‌ خورد، چشم‌هاش داشت می‌خندید و این باعث شد تعجب کنم خواستم حرفی بزنم که آستین لباسم ول کرد و محکم به زمین خوردم.
دستم به کمرم گرفتم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه، خب می‌خواستی ول کنی همون لحظه ول می‌کردی دیگه!
دانیار شونه‌ای بالا انداخت و خودش روی مبل پرت کرد.
- بالأخره یه جاهایی باید حرصم خالی کنم، چون زیاد فرصتش پیش نمیاد.
حمیرا با عجله سمتم اومد.
- خوبی؟ چیزیت نشد که!
دستش گرفتم و از جام بلند شدم.
- خوبم، نگران نباش.
انگشت اشاره‌م سمت دانیار گرفتم و گفتم:
- اتفاقاً منم خوب بلدم جبران کنم، ببین چطوری تلافی امروز سرت در میارم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین