- Jul
- 145
- 1,432
- مدالها
- 2
به محض باز شدن طناب، خودم بالا کشیدم و بدنم و کش قوسی دادم، تمام بدنم سر شده بود.
با درد دستم به فکم گرفتم و اطراف از نظر گذروندم، یه انبار به سر و ته که پر بود از کارتن و بشکه. با تعجب سمت کارتونها قدم برداشتم و وارسی شون کردم. پر بود از مواد، انواع و اقسام مواد مخدر رو میشد بین شون پیدا کرد.
با قدمهای آروم سمت بقیهی کارتونها رفتم که صدای شیشههای زیر پام باعث شد وایستم. زیر پام نگاه کردم دیدم یه لیوان لای پارچه شکسته شده، با تعجب سمت نفس چرخیدم که بفهمم چرا اینکار کرده. بی حوصله شونه پروند و گفت:
- خب اونجوری صدا شکستن بیرون نمیره دیگه!
با حرف هاش ابروهام بالا پرید، این دختر زیادی عوض شده بود.
- خب؟
سرم بالا انداختم و گفتم:
- چی خب!
با حرص زیر لب فح*شی داد و گفت:
- اون بالا پنجره هست، برام قلاب بگیر.
پنجره رو که دیدم با تعجب پرسیدم:
- چی؟
صداش حرصی بیرون داد.
- خب تو وزنت سنگینِ من نمیتونم برات قلاب بگیرم. تو برام قلاب بگیر، من میرم بیرون و کمک میارم خوبه؟
***
《نفس》
ده دقیقه گذشت و دانیار هیچ جوره نمیتونست منو اونقدر بلند کنه که بتونم به پنجره برسم، چون زیادی بلند بود حتی چند تا کارتون هم زیر پاهاش گذاشت اما نشد.
با صدای کنترل شدهای گفتم:
- اَه بابا، یه قلاب گرفتن هم بلد نیستی، بسه ول کن.
چشمهاش محکم بست و تو یه قدمیم ایستاد.
- میگی چه غلطی کنیم، تو قدت اندازه کف دست منه اونوقت تقصیر من چیه؟
لبم به دندون گرفتم و گفتم:
- حیف که الان وقتش نیست وگرنه خوب میدونستم چطوری رو تو کم کنم.
روش از من برگردوند که گفتم:
- الان داد میزنم تا یکی در باز کنه، به محض باز شدن در، باید کار طرف تموم کنیم. مابقیش هم که مشخصه، اما از اونجایی که گیرندههات ضعیفه میخوای اون هم برات توضیح بدم؟
از حرص خندهاش گرفت و محکم دستش روی صورتش کشید.
- نفس، خودم میکشمت، میدونی که؟
بهش دهن کجی کردم.
- تو برو دعا کن قبلش من تو رو نکشم.
روش از من برگردوند.
- خیلی خب شروع کن!.
- یکی کمکم کنه! کسی صدای منو میشنوه؟
منو چرا آوردین اینجا؟ آهای مگه کَرین.
- خیلی خب نوبت منه.
آهای، میخوام با صاحابتون حرف بزنم این در باز کنین.
به نوبت هر کدوم برای چندین بار فریاد زدیم که بالأخره یکی از دست مون کلافه شد و در انباری باز کرد و با صدای بلند عربده زد:
- چه خبره؟ اینجا رو گذاشتین رو... .
حرفش تموم نشده بود که دانیار با چک و لگد به جونش افتاد، ولی طرف حتی خم به ابرو نیاورد.
طرف اندازه غول بود، چهار تا مثل منو دانیار رو هم جمع میشدن نمیتونستن حریف این غول بشن.
از پشت به زانوش کوبیدم که یه ذره پاهاش خم شد و سمت من چرخید.
همینکه اومد طرف من دانیار با لگد به ران پاش کوبید. دو تامون از هر دو طرف فقط به پاهاش ضربه میزدیم. با مشتی که تو صورت دانیار کوبید به شدت سمت عقب پرت شد.
دوباره سمت دانیار رفت و با لگد به شکمش کوبید، دستش به یقهاش رسوند و محکم گردنش رو فشار داد. با هیجان و ترس میلهای که کنار در افتاده بود برداشتم و محکم تو سرش کوبیدم، طوری زدم که فقط بیهوش شه. چشمهاش روی هم رفت و بدن بیهوشش روی دانیار پرت شد.
نتونستم جلوی کشش لبهام بگیرم و با حالت با مزهای به دانیار خیره شدم.
دانیار با تشر و صدای گرفته شدهای گفت:
- یه وقت کمک نکنی!
خواستم کمکش کنم که صدای مرد دیگهای تو چهارچوب در منصرفم کرد.
- آشغالهای عوضی.
با سرعت سمتم قدم برداشت و دستش بلند کرد و محکم روی صورتم کوبید. قبلش سر درد داشتم، ولی با سیلی که اون مرد تو صورتم زد حس کردم کلاً خون به مغزم نرسید، بدنم سرد شد.
برای بار دوم که دستش خواست روی صورتم بشینه، اجازه ندادم و با آرنجم محکم به سی*ن*هش کوبیدم. همینکه خم شد با میله به شونهاش کوبیدم که پخش زمین شد.
دانیار: نفس! خوبی؟
میله از دستم سر خورد و روی زمین افتاد، دستم به سرم گرفتم و گفتم:
- سرم داره میترکه.
- بخاطر ضربهای که تو سرت خورده، میتونی حرکت کنی؟ باید زودتر از اینجا بریم.
با درد پلکهام باز و بسته کردم و و گفتم:
- خوبم بريم.
با درد دستم به فکم گرفتم و اطراف از نظر گذروندم، یه انبار به سر و ته که پر بود از کارتن و بشکه. با تعجب سمت کارتونها قدم برداشتم و وارسی شون کردم. پر بود از مواد، انواع و اقسام مواد مخدر رو میشد بین شون پیدا کرد.
با قدمهای آروم سمت بقیهی کارتونها رفتم که صدای شیشههای زیر پام باعث شد وایستم. زیر پام نگاه کردم دیدم یه لیوان لای پارچه شکسته شده، با تعجب سمت نفس چرخیدم که بفهمم چرا اینکار کرده. بی حوصله شونه پروند و گفت:
- خب اونجوری صدا شکستن بیرون نمیره دیگه!
با حرف هاش ابروهام بالا پرید، این دختر زیادی عوض شده بود.
- خب؟
سرم بالا انداختم و گفتم:
- چی خب!
با حرص زیر لب فح*شی داد و گفت:
- اون بالا پنجره هست، برام قلاب بگیر.
پنجره رو که دیدم با تعجب پرسیدم:
- چی؟
صداش حرصی بیرون داد.
- خب تو وزنت سنگینِ من نمیتونم برات قلاب بگیرم. تو برام قلاب بگیر، من میرم بیرون و کمک میارم خوبه؟
***
《نفس》
ده دقیقه گذشت و دانیار هیچ جوره نمیتونست منو اونقدر بلند کنه که بتونم به پنجره برسم، چون زیادی بلند بود حتی چند تا کارتون هم زیر پاهاش گذاشت اما نشد.
با صدای کنترل شدهای گفتم:
- اَه بابا، یه قلاب گرفتن هم بلد نیستی، بسه ول کن.
چشمهاش محکم بست و تو یه قدمیم ایستاد.
- میگی چه غلطی کنیم، تو قدت اندازه کف دست منه اونوقت تقصیر من چیه؟
لبم به دندون گرفتم و گفتم:
- حیف که الان وقتش نیست وگرنه خوب میدونستم چطوری رو تو کم کنم.
روش از من برگردوند که گفتم:
- الان داد میزنم تا یکی در باز کنه، به محض باز شدن در، باید کار طرف تموم کنیم. مابقیش هم که مشخصه، اما از اونجایی که گیرندههات ضعیفه میخوای اون هم برات توضیح بدم؟
از حرص خندهاش گرفت و محکم دستش روی صورتش کشید.
- نفس، خودم میکشمت، میدونی که؟
بهش دهن کجی کردم.
- تو برو دعا کن قبلش من تو رو نکشم.
روش از من برگردوند.
- خیلی خب شروع کن!.
- یکی کمکم کنه! کسی صدای منو میشنوه؟
منو چرا آوردین اینجا؟ آهای مگه کَرین.
- خیلی خب نوبت منه.
آهای، میخوام با صاحابتون حرف بزنم این در باز کنین.
به نوبت هر کدوم برای چندین بار فریاد زدیم که بالأخره یکی از دست مون کلافه شد و در انباری باز کرد و با صدای بلند عربده زد:
- چه خبره؟ اینجا رو گذاشتین رو... .
حرفش تموم نشده بود که دانیار با چک و لگد به جونش افتاد، ولی طرف حتی خم به ابرو نیاورد.
طرف اندازه غول بود، چهار تا مثل منو دانیار رو هم جمع میشدن نمیتونستن حریف این غول بشن.
از پشت به زانوش کوبیدم که یه ذره پاهاش خم شد و سمت من چرخید.
همینکه اومد طرف من دانیار با لگد به ران پاش کوبید. دو تامون از هر دو طرف فقط به پاهاش ضربه میزدیم. با مشتی که تو صورت دانیار کوبید به شدت سمت عقب پرت شد.
دوباره سمت دانیار رفت و با لگد به شکمش کوبید، دستش به یقهاش رسوند و محکم گردنش رو فشار داد. با هیجان و ترس میلهای که کنار در افتاده بود برداشتم و محکم تو سرش کوبیدم، طوری زدم که فقط بیهوش شه. چشمهاش روی هم رفت و بدن بیهوشش روی دانیار پرت شد.
نتونستم جلوی کشش لبهام بگیرم و با حالت با مزهای به دانیار خیره شدم.
دانیار با تشر و صدای گرفته شدهای گفت:
- یه وقت کمک نکنی!
خواستم کمکش کنم که صدای مرد دیگهای تو چهارچوب در منصرفم کرد.
- آشغالهای عوضی.
با سرعت سمتم قدم برداشت و دستش بلند کرد و محکم روی صورتم کوبید. قبلش سر درد داشتم، ولی با سیلی که اون مرد تو صورتم زد حس کردم کلاً خون به مغزم نرسید، بدنم سرد شد.
برای بار دوم که دستش خواست روی صورتم بشینه، اجازه ندادم و با آرنجم محکم به سی*ن*هش کوبیدم. همینکه خم شد با میله به شونهاش کوبیدم که پخش زمین شد.
دانیار: نفس! خوبی؟
میله از دستم سر خورد و روی زمین افتاد، دستم به سرم گرفتم و گفتم:
- سرم داره میترکه.
- بخاطر ضربهای که تو سرت خورده، میتونی حرکت کنی؟ باید زودتر از اینجا بریم.
با درد پلکهام باز و بسته کردم و و گفتم:
- خوبم بريم.
آخرین ویرایش: