مجموعه اشعار خواجوی کرمانی

[mobina01]

امروز که من عاشق و دیوانه و مستم

ک.س نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم

رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی

باز آی که از دست تو برخاک نشستم

 

[mobina01]

نسیم باد صبا جان من فدای تو باد

بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد

ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم

بساز چارهٔ کارم کنون که کار افتاد

 

[mobina01]

چو چشم مسـ*ـت تو با خواب می‌کند بازی

دو چشم من همه با آب می‌کند بازی

بیا که زلف رسن باز هندو آسایت

شبی دراز بمهتاب می‌کند بازی

 

[mobina01]

از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم

بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم

آنرا غم دارست که دور از رخ یارست

ما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریم

 

[mobina01]

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او

برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب

 

[mobina01]

در پای تو هرکس که سر انداز نیاید

چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید

گفتم بگریزم ز کمند تو و لیکن

مرغی که سوی دام رود باز نیاید

 

[mobina01]

رخشنده‌تر از مهر رخش ماه ندیدم

خوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدم

در مهر تو همره به جز از سایه نجستم

در عشق تو همدم به جز از آه ندیدم

 

[mobina01]

اگر سرم برود در سر وفای شما

ز سر برون نرود هرگزم هوای شما

بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم

هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما

 

[mobina01]

چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گردد

شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد

من از عالم به جز کویش ندارم منزلی دیگر

ولی روشن نمی‌دانم که او منزل کجا دارد

 

[mobina01]

ای من ز دو چشم نیم مستت مسـ*ـت

وز دست تو رفته عقل و دین از دست

بنشین که نسیم صبحدم برخاست

برخیز که نوبت سحر بنشست