جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,098 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
علی به من نگاه کرد.
- نباید می‌خوندم؟
- نه، آخه، فکر نمی‌کردم خوندن کتاب عاشقانه توی سلیقه‌ت باشه.
- پس چه کتاب‌هایی بهم میاد.
سرم را کج کردم و‌ کمی حالت متفکر گرفتم.
- فقط بهت میاد کتاب‌های فلسفی و منطقیِ خشک و خشن بخونی، این عاشقانه‌ها بهت نمیاد.
- چرا خب؟
- آخه این‌قدر همیشه جدی و خشک و خشن بودی که بهت نمی‌اومد احساسات سرت بشه.
علی لبخندی زد.
- عجب غول بی‌شاخ و دمی بودم برات.
- ببخشید، ولی رفتار خودت باعث می‌شد این‌طوری فکر‌ کنم.
لبخندش عمیق‌تر شد، آن‌قدر که دندان‌های سفیدش را نمایان کرد. کتاب را با کمی تکان دادن نشان داد.
- من نه تنها این کتاب رو خوندم، بلکه بهش علاقه هم دارم.
لبخندی زدم.
- بیا بریم بشینیم، فالوده‌‌ها آب شد.
به‌طرف صندلی‌های چرمی رفته و نشستیم. علی کتاب یک عاشقانه آرام را روی میز گذاشت و گفت:
- به نظرم تفکر منطقی‌ که داری به‌خاطر وجود همین اتاق شکل گرفته.
ظرف فالوده را نزدیکش گذاشتم.
- فکر می‌کنی من تفکر‌ منطقی دارم؟
علی ظرف فالوده را با تشکری نزدیک خودش کشید.
- آره خانم‌گل! این‌که ذهنت قابلیت پذیرش استدلال‌های منطقی رو داره به این خاطر هست که بهش اجازه فکر کردن میدی و این مشخص می‌کنه که زیاد مطالعه کردی.
یکی از نصفه لیموها را نشانش دادم.
- لیمو می‌خوای؟
علی لیمو را گرفت.
- بدم نمیاد.
نصفه لیموی دیگر را برداشتم و روی فالوده‌ام چلاندم.
- علی چی باعث شد تفکر‌ منطقی تو شکل بگیره؟ تو هم طرفدار استدلال و تفکری.
علی ته‌مانده لیمویی را که آبش را روی فالوده ریخته بود، در سینی گذاشت.
- شاید بابا باعث شد.
قاشقی از فالوده ترش و شیرین را در دهان گذاشتم.
- بابات؟ چطور؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
علی کمی با قاشق فالوده‌اش را هم زد.
- من و بابا زیاد با هم حرف می‌زدیم، یه جورایی طرف مباحثه بودیم، بابا روزهاش رو اگر به خوندن قرآن و دعا و دیدن تلویزیون نمی‌گذروند با کتاب خوندن پر می‌کرد؛ بعد هم باهم در مورد کتاب‌هایی که می‌خوند حرف می‌زدیم، بیشتر بابا حرف میزد و من یاد می‌گرفتم.
- بابات زیاد کتاب می‌خوند؟
علی قاشقی از فالوده را در دهان گذاشت.
- زیاد.
- من کتاب‌های زیادی توی اتاق پدرت ندیدم، کتاب‌های بابات رو‌ چی‌کار کردین؟
علی لبخندی زد.
- بابا کتاب نمی‌خرید، کتاب‌هاش رو‌ من از کتاب‌خونه براش به امانت می‌گرفتم، من از راهنمایی عضو کتاب‌خونه عمومی بودم، بابا کتاب‌هایی رو‌ که می‌خواست به من می‌گفت، بعد هم برای خودم، هم برای بابا کتاب امانت می‌گرفتم.
علی خنده‌ کوتاهی کرد.
- مثلاً فکر‌ کن هم‌زمان هم داستان راستان شهید مطهری رو به امانت می‌گرفتم، هم تعالیم اسلام علامه طباطبایی.
خندیدم.
- کتاب‌دارِ حتماً بدجور‌ هنگ می‌کرده.
- تازه بابا کتاب‌هاش رو زودتر از من تموم می‌کرد، بعدش فکر‌ کن کتاب‌دار چطور درمورد من فکر‌ می‌کرده که کتاب علامه رو‌ سریع پس میارم و داستان و راستان رو تمدید می‌کنم.
- حتما‌ً فکر‌ می‌کرده برای کلاس گذاشتن اون‌ها رو‌ می‌گیری.
- شاید هم می‌فهمیده برای کَس دیگه‌ای می‌خوام.
- خوبه بهت نمی‌گفته دوتا حق عضویت بده.
چند لحظه هر دو در سکوت مشغول خوردن فالوده‌ها شدیم که علی آرام و غمگین گفت:
- چه روزهای خوبی بود، حیف که زود تموم شد.
نفس عمیقی کشید.
- با بابا خیلی درمورد کتاب‌هایی که می‌خوندیم حرف می‌زدیم.
- خوش به حالت علی! کسی رو داشتی که باهاش درمورد کتاب‌هایی که می‌خونی حرف می‌زدی؛ من همیشه تنها بودم.
علی لبخند زد.
- بذار درسمون تموم بشه، از مشغله دانشگاه که بیرون رفتیم خودم طرف خوندنت میشم، اصلاً موافقی کرسی کتاب‌خونی دونفری راه بندازیم؟
ذوق‌زده شدم.
- واقعاً علی؟ قول بده رفتیم خونه‌‌ی خودمون یه کتاب‌خونه بزرگ با‌ کتاب‌هایی که به شیمی ربط نداشته باشه درست کنیم.
- حتماً... بعدش هم یه ساعتی رو تعیین می‌کنیم فقط با هم درمورد چیزهایی که خوندیم حرف می‌زنیم، چطوره؟
- عالیه علی، عالی!
نگاهی به انگشتانش کردم که روی اسم کتاب یک عاشقانه آرام که روی میز گذاشته بود، حرکت می‌داد.
- علی! اگه دوستش داری کتاب رو بردار برای خودت.
- خوندی کتاب رو.
- نه، ولی تو برش دار، بعداً یکی دیگه می‌خرم.
کتاب را کمی به‌طرف من هل داد.
- نه، اینو نگه دار و هر وقت خواستی بخونی تصور کن گیله مرد توی قصه منم و نادر ابراهیمی حرف‌های منو برای تو از زبون اون برای دختر آذری نوشته.
لبخند زدم و کتاب را به‌طرف خودم کشیدم.
- اگه این‌طوری که حتماً می‌خونمش ببینم چی می‌خوای بهم بگی.
***
دستی روی جلد کتاب کشیدم و حسرت خوردم که در این سه‌ سال هیچ‌وقت فرصت نکردم این کتاب را بخوانم. الان بهترین فرصت بود برای خواندن حرف‌های علی. کتاب را برداشتم و به اتاقم برگشتم. کتاب را در کوله‌ام گذاشتم.
- علی ببخش دیر شده، ولی می‌خوام بالأخره حرف‌هات رو بخونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
در فرودگاه زاهدان قرار بود کسی به نام رشیدی به استقبالم بیاید و در مدت حضورم در زاهدان راننده و راهنمای من باشد، طبق مشخصاتی که تقی‌پور برایم فرستاده بود، آقای رشیدی را پیدا کردم.
مردی با قد متوسط و چهارشانه بود صورتی تیره داشت که اخم‌هایش بدجور در ذوق میزد. موهای سیاه سرش از پیشانی عقب رفته و‌ ته ریشی صورت را مزین کرده بود.
تازه می‌خواستم‌ نزدیکش شوم که او نیز مرا دید و نزدیک شد.
- خانم ماندگار؟

-سلام، بله خودم هستم.
- آقای تقی‌پور خواستن این چند روزی‌ که زاهدان هستید در اختیارتون باشم بفرمایید تا پارکینگ بریم.

با او تا پارکینگ و کنار ماشینش که یک ۴۰۵ خاکستری بود رفتم. روی صندلی عقب نشستم، رشیدی چمدانم را در صندوق عقب گذاشت و‌ حرکت کرد. یاد تلفن خاموشم افتادم، از کیف بیرون آورده و روشنش کردم. رضا چندبار تماس گرفته بود، حتماً از این‌که قالش گذاشته بودم ناراحت شده بود. باید از دلش درمی‌آوردم. با انگشت نامش را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم‌ گرفتم. تا وصل شد صدای فریاد رضا ابروهایم را درهم کرد.
- چرا رفتی زاهدان دختر؟
- چه خبرته؟ یه سلامی، یه علیکی، یه چیزی.
رضا تغییری در تن صدایش نداد.
- جواب منو بده، چرا گفتی میری همدان ولی سر از زاهدان درآوردی؟
خودم را به بی‌خیالی زدم.
- خب گفتم تاریخ ایران رو از اولِ اولش دوره کنم، اول بیام یه سر به شهر سوخته بزنم، بعد برم جاهای دیگه.
رضا خیلی عصبانی‌تر از آن بود که آرام شود.
- دست از این چرت و پرت‌ها بردار، چرا دروغ گفتی می‌خوای بری همدان؟
- اصلاً تو از کجا فهمیدی؟
رضا نفسی کشید. اما‌ آن هم آرامش نکرد.
- صبح دیدم در رفتی از دستم، اومدم فرودگاه دنبالت ببینم برای چی، دیدم اصلاً پروازی برای همدان نیست، رفتم پرس و جو کردم، اسمت بین مسافرهای پرواز زاهدان بود، تو توی زاهدان چی‌کار داری؟
- به بابا اینا که نگفتی.
-فعلاً نه... فقط بگو چرا چنین حماقتی کردی؟ باور‌ کن این‌بار اگه دروغ بگی میرم همه‌چی رو‌ می‌ذارم کف دست آقا، بعد ببینم با آقا می‌خوای چی‌کار کنی؟
- باشه، باشه، راستش رو‌ میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
نفسم را بیرون دادم.
- از طرف خبرگزاری اومدم گزارش تهیه کنم، می‌تونی بری از شهرزاد بپرسی، باور کن این دیگه راسته.
این حالت عصبانی رضا را هنوز ندیده بودم.
- سارینا! این‌قدر از دستت آتیشی‌ام که اگه دستم بهت می‌رسید تا می‌خوردی می‌زدمت.
خواستم آرامش کنم با لحن لوسی گفتم:
- داداشی من که دست بزن نداره.
اما روی عصبانیت رضا تأثیری نداشت.
- توی اون خراب شده آدم زنده‌ای نبود که تو باید می‌رفتی؟
دوباره جدی شدم.
- خودم جای امیر داوطلب شدم، شهرزاد پا به ماه هس، بیچاره امیر نمی‌تونست زنشو ول کنه.
- سرخود پا شدی رفتی سیستان و بلوچستان، هیچ از امنیت اون‌جا خبر داری؟ همین تازگی‌ها به یه پاسگاه مرزی حمله کردن.
- نترس داداش! من جاهای خطرناک نمیرم، بعد هم خودت میگی مرز، توی زاهدان که خبری نیست، مرز که نمیرم.
- واسه چه کاری بلند شدی تا اون‌جا رفتی؟
از همان صندلی عقب نگاهم به روزنامه‌ای خورد که بین دو صندلی جلو قرار داشت و تیترش درمورد ناتمام ماندن پروژه‌های عمرانی در زاهدان بود. سریع به رضا گفتم:
- اومدم یه گزارش از ناتموم موندن پروژه‌های عمرانی بگیرم، گزارشم تموم شد برمی‌گردم.
رضا لحظه‌ای مکث کرد، نمی‌دانستم باور کرد یا نه. با لحن آرام‌تری گفت:
- پس از زاهدان بیرون نمیری ها.
- باشه داداشی، تو هم قول بده به بابا چیزی نگی.
- سارینا! باور کن اگه بفهمم کار خطرناکی کردی میام دست و پاتو می‌بندم می‌ندازمت پشت ماشین برت می‌گردونم.
- نترس کاری نمی‌کنم.
لحن رضا کم‌کم به خواهش افتاده بود.
- آبجی! مرز ناامنه آخه چرا رفتی اون‌جا؟
- از زاهدان تا مرز فاصله زیاده، نترس من از عهده خودم برمیام، طوریم نمیشه، فقط جون آبجی بذار یه چند روز این‌جا باشم، به کسی نگو، قول میدم تا کارم تموم شد زود برگردم، جون من، خواهش می‌کنم.
صدای هوف رضا را شنیدم.
- باشه، فعلاً به کسی چیزی نمیگم، تو هم زود کارهات رو تموم کن برگرد.
- چشم داداش! زود برمی‌گردم، نگران من نباش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
تلفن را که قطع کردم، صدای هوف کلافه‌ی رشیدی را شنیدم. حتماً حرف‌هایم را شنیده بود. این چند روز با او هم باید راه می‌آمدم تا در این شهر کمک‌کننده‌ای داشته باشم.
- آقای رشیدی؟
با لحن سردی بدون آن‌که نگاه از خیابان بردارد گفت:
- بله خانم!
- برای خبرگزاری کار می‌کنی؟
- من یه راننده‌م که فقط آقای تقی‌پور رو می‌شناسم، گفتن یه چند روزی دم دستتون باشم.
با خودم گفتم: «یعنی حرف اضافه نزنم»
روی‌ام را به‌طرف پنجره چرخاندم. این چند روز اخلاق او را هم باید تحمل می‌کردم. من هم بدون آن‌که به‌طرف او برگردم گفتم:
- یه گوشی و خط لازم دارم، منو ببرید جایی که بتونم بخرم.
زیر لب چشمی گفت. گویا سختش بود حرف بزند.
یک ساعت بعد من با یک گوشی ساده و خط جدید دوباره در ماشین رشیدی نشسته بودم. با گوشی مشکی رنگ ساده تماسی با شماره خودم گرفتم تا شماره جدیدم را ذخیره کنم. می‌خواستم این چند روز برای کارهای خبرنگاری از این خط و گوشی استفاده کنم تا شماره شخصی‌ام دست غریبه‌ای نیفتد و در پایان کار هم خط و گوشی را دور می‌انداختم تا دیگر هیچ اثری از این کار در زندگی‌ام باقی نماند.
هر دو گوشی را در جیب‌های مانتوم گذاشتم. نگاهی به رشیدی اخمو کردم و به‌طرف پنجره برگشتم تا به شهر نگاه کنم. رشیدی وارد کوچه‌ای شد و مقابل یک ساختمان چند طبقه نگه داشت. نگاهی به نمای سیمانی ساختمان و بالکن‌هایش کردم.
- این‌جا کجاست؟
رشیدی همان‌طور که پیاده می‌شد گفت:
- محل اسکان، پیاده بشید.
- نگاهی به تابلو ساختمان کردم و کلمه خواب‌گاه خودگردان را دیدم هوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
- تقی‌پور خسیس! نکردی یه هتل یا مسافرخونه بگیری.
رو به رشیدی که درحال بیرون آوردن چمدانم از صندوق‌عقب بود کردم.
- من باید این‌جا بمونم؟
رشیدی چمدان را نزدیک پایم زمین گذاشت.
- بله خانم!
- جای بهتر نبود؟
- به من گفتن بیام این‌جا.
رشیدی این را گفت و بدون حرف دیگری به‌طرف داخل ساختمان رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
نگاهی به چمدانم کردم که توقع داشتم او‌ بردارد، اما‌ او بی‌توجه رفته بود. ناچار دسته چمدان را گرفتم و به دنبالش راه افتادم. از راهروی باریک ورودی ساختمان گذشتیم و به سالنی رسیدیم که در سمت چپ آن چند مبل و‌ صندلی و یک تلویزیون بود. اسباب قدیمی نشان می‌داد با یک خوابگاه ارزان قیمت طرف هستم. چند دخترجوان در سالن هر یک مشغول کار یا در رفت و آمد بودند. دو راهرو در دو طرف سالن قرار داشت. کنار پیشخوان ورودی ایستاده بودیم که کسی پشت آن حضور نداشت.
رشیدی با صدای بلندی گفت:
- خانم اوحدی!
کمتر یک دقیقه لازم‌ بود تا زنی قدکوتاه، تپل و میان‌سال که سراسر سیاه پوشیده بود، با لیوان چای نیم‌خورده‌ای از پشت پرده‌ای بیرون بیاید. تا چشمش به ما دو‌ نفر خورد گفت:
- رشیدی تویی؟
- مهمون جدید برات آوردم، حساب کتابش با خودمه.
اوحدی لبخندی به‌ رویم زد.
- سلام دخترم! چطوری؟
من هم لبخندی زدم.
- خوبم ممنون.
رشیدی به‌طرف من برگشت.
- من دیگه برم خانم، فردا صبح میام دنبالتون هرجا خواستید می‌برمتون.
- ساعت چند؟
- نُه خوبه؟
- خوبه، فقط شمارتو می‌خوام.
گوشی ساده‌ام‌ را از جیب درآوردم و‌ به‌طرفش گرفتم.
- بزن تو‌ی این.
رشیدی گوشی را در دست گرفت و من به‌طرف اوحدی برگشتم.
- اتاقم کجاست؟
اوحدی لیوانش‌ را روی پیشخوان‌ گذاشت و‌ کاغذ و‌ خودکاری را به‌طرف من هل داد.
- اتاق ۲۱۲، اینو‌ پر کن.
مشغول‌خواندن فرم شدم.
- همین طبقه است؟
- نه ۲۱۲ یعنی طبقه دو فلت یک اتاق شماره دو.
رشیدی گوشی را کنار دستم روی پیشخوان گذاشت خداحافظی کرد و رفت. نگاهی به‌ رفتن رشیدی کردم و‌ مشغول پر کردن فرم مشخصات شدم. اوحدی پرده‌ای را که از پشت آن‌ بیرون آمده بود را‌ کنار زد و خانم مرادی را صدا زد. برگشت و کلیدی را کنار دستم گذاشت.
- الان یکی‌ میاد راهنماییت می‌کنه.
و دوباره خانم‌مرادی را صدا زد. از پشت پرده صدای زنی بلند شد.
- اومدم خانم!
- زودتر بیا ساکن جدید داریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
اوحدی به‌طرف من برگشت.
- خانم مرادی مسئول طبقه دو هست، الان طبقه دو ساکن چندانی نداره، پس نگران سروصدا نباشید.
فقط سری تکان دادم. زن جوان لاغراندامی با مانتو و‌ شلوار طوسی و مقنعه مشکی از پشت پرده بیرون آمد. کلید را از کنار دستم برداشت و سلام کرد. جوابش را دادم. مرادی از پشت پیشخوان‌ بیرون آمد و‌ لبخندی زد.
- بریم خانم راه‌پله از این طرفه.
مرادی به راه افتاد. کمی صبر کردم و نگاهم را به چمدان دوختم، مثل این‌که‌ چاره‌ای نبود خودم باید برمی‌داشتمش.
چمدان به دست پشت سر مرادی به راه افتادم.
- اسمتون چیه خانم؟
- ماندگار... سارینا ماندگار!
مرادی از پله‌هایی که روبه‌روی پیشخوان بود بالا رفت.
- اسم قشنگی دارید، تا کی‌ هستید؟
من هم با سختی چمدان را در راه پله تقریباً تنگ بالا می‌بردم.
- ممنون، هنوز معلوم نیست چقدر بمونم.
مرادی که متوجه هن و هنم شده بود، برگشت نگاهی‌ به چمدان کرد و دسته آن را گرفت.
- خانم! براتون تا بالای پله‌ها میارم.
نفس راحتی کشیدم.
- ممنون خانم مرادی.
- زهرا صدام بزنید، اسمم‌ زهراست.
به‌ پاگرد‌ رسیده بودیم و زهرا نمی‌ایستاد.
- باشه زهرا خانم.
- خانم نظافت طبقه دوم با منه، عصرها ساعت چهار میام برای نظافت.
به طبقه دوم رسیده بودیم.
- این طبقه رو برای اقامت چند روزه اجاره میدن، الان هم ساکن زیاد نداره، توی فلت شما، کَس دیگه‌ای نیست از تنهایی که نمی‌ترسید؟
- نه، فلت چیه؟
زهرا به داخل یک راهروی کوتاهی که از راهروی اصلی جدا شده بود رفت.
- به این‌جا میگن فلت.
دو اتاق دو‌ طرف راهرو بودند و دو در هم در انتهای راهرو.
زهرا به درهای انتهای راهرو اشاره کرد
- حمام دستشویی اون‌جا‌ست.
ابروهایم بالا‌ رفت.
- حمام و دستشویی مشترکه؟
زهرا چمدان را زمین گذاشت.
- بله، ولی فلت شما‌ ساکن دیگه‌ای نداره.
نفس‌ راحتی کشیدم.
- پس فعلاً اختصاصیه.
زهرا کلید را در قفل چرخاند و در اتاق را باز کرد.
- نگران تمیزیش نباشید هر روز‌ تمیز‌ می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
زهرا کفشش را که یک صندل تابستانه بود به سرعت درآورد و داخل شد. من هم پوتین‌هایم را بیرون آوردم، چمدانم را برداشتم و‌ داخل شدم. یک یخچال‌کوتاه کنار در ورودی بود، دو تخت روبه‌روی‌ هم قرار داشت. پایین تختی که روبه‌روی‌ در بود دو کمد قرار داشت و‌ کنار تخت دیگر یک میز و صندلی که در یک سبد قرمز رنگ چند فنجان و لیوان روی‌ میز بود. انتهای اتاق به یک تراس با پرده زرشکی می‌رسید و‌ کف اتاق هم موکتی به همان رنگ پهن شده بود.
زهرا پرسید:
- خانم‌ کارتون‌ چیه؟
همین‌طور که‌ به اتاق نگاه می‌کردم گفتم:
- خبرنگارم.
- چه‌ جالب! دختر خبرنگار ندیده بودم.
نگاهی به او کردم و‌ لبخند زدم.
- غذا این‌جا چه جوره؟
- ته راهرو آشپزخونه هست، می‌تونید آشپزی کنید.
با کلافگی‌ ساعد دستم را روی سرم گذاشتم.
- غذاخوری این اطراف نیست؟
- چرا خانم، یه بیرون‌بر تو‌ی خیابون اصلی هست.
- کارتش رو‌ براتون میارم ولی‌خانم اوحدی اشتراک داره‌ گاهی براش ناهار میارن، خواستین بهم بگید برای شما هم می‌خرم.
- خیلی ممنون میشم.
- خانم یخچال خالیه روبه‌روی خوابگاه یه سوپرمارکتی هست و یه خورده پایین‌تر یه میوه‌فروشی، الان هم‌ میرم براتون یه شل آب‌معدنی میارم، صبح‌ها ساعت ده و عصرها ساعت چهار هم بهتون سر می‌زنم هم برای نظافت هم این‌که اگه‌ کاری داشتید بهم بگید.
- اگه بخوام برام یه سری کار انجام میدی؟ مثل خرید و این‌جور چیزها، کرایه‌ش هم میدم.
- باشه خانم.
گوشی ساده‌ام را از جیب درآوردم و به‌طرفش گرفتم.
- شماره‌تو بزن تو این.
زهرا نگاهی‌ به گوشی کرد.
- خانم من تلفن ندارم ولی هر روز از نه تا شش عصر توی خوابگاهم صدام بزنید زود میام.
سری تکان دادم و او گفت:
- کاری با من ندارید؟
دو تراول‌ پنجاه تومنی از جیب کوله بیرون آوردم و به‌طرفش گرفتم.
- یکی برای خودت، با اون یکی برام ناهار جور کن، اگه اضافه اومد با بقیه‌ش نون و میوه و خرده‌ریز برای یخچال بخر.
- باشه خانم براتون میارم، ولی این زیاده.
- زیاد نیست بمونه پیش خودت.
زهرا خداحافظی کرد و رفت. با کلافگی روی‌ تخت نشستم، واقعاً از شدت امکاناتی که تقی‌پور‌ محیا کرده بود حض می‌کردم. لحظه‌ای به مغزم زد خوابگاه را‌ ول کنم و به هتل بروم اما بعد گفتم:
- من که زیاد نمی‌مونم، فوقش چند روزه، تحمل می‌کنم.
خودم را روی تخت انداختم تا راحت‌تر به علی فکر‌ کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
***
کنار باغچه‌ی پارک دستانم را در بغل جمع کرده و به حرف‌های علی درمورد توکل فکر‌ می‌کردم. یک‌دفعه به‌طرف او که پشت صندلی نشسته و مشغول گوشی‌اش بود برگشتم.
- آقای درویشیان! یه سؤال برای من پیش اومد.
علی به صندلی رو‌به‌رویش اشاره کرد.
- بفرمایید، بعد بپرسید.
درحالی‌که به‌طرف صندلی‌ام می‌رفتم گفتم:
- شما می‌گید خدا کسانی رو که توکل کنن تنها نمی‌ذاره و کمک می‌کنه.
- خب.
روی صندلی سیمانی نشستم و دستانم را روی میز گذاشتم.
- فرض کنید من برای رسیدن به هدفی خیلی مشتاقم، خیلی هم تلاش کردم، طبق گفته شما توکل هم کردم و منتظرم تا نتیجه‌ی کارم رو ببینم.
علی کمی ابروهایش را درهم کرد.
- خب؟
- حالا اگه چند روز مونده به نتیجه‌ی هدفم که خیلی هم براش تلاش کردم و زحمت کشیدم بیفتم بمیرم چی؟
- خب منظور؟
کمی خودم را جلو کشیدم.
- ببینید شما می‌گید مرگ دست خداست، خب اگر من با همه تلاشی که کردم و توکلی که کردم قبل از دیدن نتیجه زحمت‌هام بمیرم، پس همه حرف‌هایی که از مهربونی و بخشندگی خدا و این‌که آدم‌ها رو تنها نمی‌ذاره دود میشه میره هوا، این چه خدای بخشنده‌ایه که نذاشت من به هدفم برسم و منو کشت؟
علی خنده‌ کوتاهی کرد.
- یه مثال تخیلی ساختید که ازش نتیجه‌ی دلخواهتون رو بگیرید، بعد هم اونو به همه شرایط تعمیم بدید.
عقب نشستم و حق به جانب گفتم:
- امکانش هست که... اصلاً برای چنین آدمی دیگه هرچی توکل هم کرده باشه فایده نداره، مرده تموم شده، خدا هم بهش توجه نکرده.
علی دستانش را روی میز گذاشت.
- شما فکر می‌کنید اگه انسان به خدا توکل کرد و امورش رو سپرد به خدا، دیگه خدا باید اونو بذاره صدر مجلس و دیگه از گل نازک‌تر بهش نگه؟
علی عقب رفت.
- اصلاً این‌طور نیست، آدم هر چقدر هم عابد باشه خدا اونو بدون آزمایش ول نمی‌کنه، چون باید بفهمه چقدر این آدم بندگی سرش میشه.
- پس خدات همه رو امتحان می‌کنه.
- بله براش هم فرقی نمی‌کنه چقدر عبادت کرده باشی، مثلاً شیطان چندهزار سال عبادت کرد، که قطعاً از عهده هیچ بشری برنمیاد، بعد خدا توی یک لحظه اونو با سجده بر آدم امتحان کرد، اما تکبر شیطان اونو زمین زد.
ابروهایم درهم شد.
- شیطان به من چه؟ از بحث توکل اومدید بیرون، شما نفهمیدید سؤال من چی بود.
- فهمیدم، شما می‌گید خدا نباید کسی رو که توکل کرده، بکشه و تا ابد باید به خیر و خوشی زندگی کنه.
خودم را روی میز کشیدم.
- بیشتر میگم این چجور توکلی هست که اگه خدا بخواد با کشتن من قبل از موفقیت بهم ضدحال بزنه، هیچ کارایی برام نداره.
- مسئله اینه خدا رو‌ نمی‌شناسید که فکر می‌کنید خدا دنبال ضدحال زدنه، خدا این‌قدر حکیم و مهربون هست که حتی اگه منو سه ثانیه قبل موفقیت هم بکشه نباید بهش شک کنم، چون مطمئناً اون مرگ از اون موفقیت برای من بهتر بوده.
- این دیگه از اون حرف‌هاست، چرا باید منو قبل از این‌که موفق بشم بکشه و محروم کنه بعد من ازش دلخور نشم؟ این‌جور موقع‌ها کار خدات عین بی‌عدالتیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
علی سری به تأسف تکان داد.
- اگه به توحید برسید و ایمان داشته باشید، دیگه هر کاری خدا بکنه رو قبول می‌کنید، چون می‌دونید کار خدا عین عدالت و مهربانیه، حتی اگه حکمتش رو نفهمید.
بلند شدم.
- من نمی‌تونم این افکار خوش‌باورانه رو قبول کنم، یعنی چی خدا هر کاری بکنه عدالته؟ این آخر ساده‌لوحیه که به خدایی که نذاشته به شادی و موفقیت برسم بگم دست‌خوش قبولت دارم، توکل کردن و امید داشتن به خدایی که هر لحظه می‌تونه هر کاری بکنه اشتباهه، من فقط باید به خودم متکی باشم.
- مشکل اینه شما همیشه خدا رو‌ مثل آدم‌ها تصور کردید، فکر می‌کنید خدا نعوذبالله مثل ماها عقده‌ی آزار رسوندن داره و دلش می‌خواد بنده‌هاشو اذیت کنه.
من که با حرص قدم می‌زدم پشت صندلی قرار ‌گرفته بودم به‌طرف علی خم شدم.
- خب به کسی که با حسرت آرزوهاش کشته که دیگه اذیت کرده؟
علی نفس عمیقی کشید و کمی خود را روی میز به جلو کشید.
- ببینید آدم تا وقتی زنده است و نفس می‌کشه امید و آرزو و هدف داره حالا خوبه بگیم چون هدف داره و برای رسیدن به اون چشم انتظاره پس نباید بمیره؟ این‌طوری دیگه کسی نباید بمیره، چون هر کَس یه هدفی داره.
علی نگاهش را به باغچه کناری دوخت.
- درضمن همه خواسته و آرزوها که ما این‌جا داریم همه‌ش دنیاییه، آدمی که می‌میره خواسته‌های زندگی دنیایی براش بی‌ارزش میشه، پس نباید فکر کرد با حسرت مرده؛ حسرت مال اون نیست که توی این دنیا به چیزی نرسیده، مال اونی که اون دنیا به چیزی نمی‌رسه.
دوباره روی صندلی خودم نشستم.
- به‌هرحال مرگ برای اونی که به آرزوش نرسیده بی‌عدالتیه.
علی به‌طرف من برگشت.
- هدف نهایی هر آدمی اینه که به خدا برسه حالا بعضی‌ها حواسشون به هدفشون هست و همه آرزوهاشون و هدف‌هاشون توی دنیا تو همین راستاست و خب برخی هم یادشون رفته هدف اصلیشون چیه؟
علی نگاهش را به میز دوخت.
- گروه اول خب آماده‌ن برای مرگ، حتی اگه تو اوج موفقیت باشن، پس مشکلی برای مواجه با مرگ ندارن، گروه دوم هم وقتی مردن می‌فهمن چقدر این دنیا بچه‌بازی بوده در نتیجه دیگه براشون آرزوهای این دنیایی‌شون مهم نیست که در حسرتش بمونن، به جاش حسرت‌های اون دنیایی میاد سراغشون.
- من نمی‌فهمم حرف‌هاتون رو.
علی لحظه‌ای به من چشم دوخت و بعد سریع نگاهش را چرخاند.
- بچه‌ای رو در نظر بگیرید که مدت‌هاست از مادرش دور بوده و خیلی دلتنگشه، بعد ما این بچه رو بذاریم توی یه اتاق و بهش بگیم بشین این‌جا این معما رو حل کن تا بهت شیرینی بدیم، پس اون هم به ذوق شیرینی می‌شینه حل می‌کنه، اما قبل از این‌که به آخرش برسه که شیرینی گیرش بیاد، مامانش میاد پشت در، پس بهش می‌گیم بلند شو برو، حالا اگه بچه بدونه مادرش پشت در منتظرشه اصلاً دیگه به شیرینی فکر نمی‌کنه، اگر هم ندونه گرچه دلخور از نگرفتن شیرینی هست، اما همین که از در بره بیرون و مادرش رو ببینه دیگه فراموش می‌کنه شیرینی می‌خواسته که توی حسرتش بمونه.
فکورانه به او‌ چشم دوختم.
علی دوباره نگاه کوتاهی به من کرد.
- مؤمن هم همون بچه‌ای که می‌دونه مادرش پشت در منتظرشه، هر چقدر آرزو داشته باشه، هر چقدر برای هدفش تلاش کرده باشه، اما‌ وقت مرگش‌ که بشه به مرگ‌ مشتاق‌تره تا اون هدف، چون براش پایان هجران است.
علی به‌طرف من برگشت و شمرده گفت:
- باور کنید هیچ‌ مغایرتی بین مرگ و‌ مهربانی خدا وجود نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین