- Jun
- 2,162
- 40,332
- مدالها
- 3
در سهراهی که پیاده شدم چمدانم را روی زمین کشیده و در حاشیه راهی که از جاده اصلی جدا میشد به راه افتادم. هوا داشت گرمتر میشد. چند دقیقهای راه رفته بودم که یک پیکان وانت سفید کنارم توقف کرد.
- کجا میری خانم؟
سرم را کج کردم تا از پنجره، راننده را که مرد تقریباً مسنی با ته ریش سفید و کلاه پشمی بر سر بود ببینم.
- میرم شاهوان.
- توی شاهوان چیکار داری؟
- دنبال بقالی آقایوسفم.
- یوسف کچل؟
خندهام گرفت. اما لب بستم.
- با یوسف چیکار داری؟
- با اون کار ندارم، میخوام برم خونه خاله سبزهگل، بهم گفتن توی کوچه کنار بقالی آقایوسفه.
- بیا بالا میبرمت.
- ولی... .
- نترس... یوسفکچل خودِ منم.
چشمانم گرد شد. تازه توانستم مقداری از سر بیمویش را از زیر کلاه ببینم. چون جوابی از من نشنید ادامه داد.
- اگه میترسی جلو بشینی برم عقب رو یهکم خالی کنم عقب بشین.
با خودم فکر کردم پیرمرد چهکاری میتواند بکند.
- نه، نمیترسم، فقط نمیخوام مزاحمتون بشم.
- دخترجان! حرف گوش کن، بیا بالا، اهل اینجا نیستی، نمیدونی تا شاهوان با این آفتابی که داره میاد بالا پیاده بری گرمازده میشی.
- آخه... .
- تعارف نکن، بیا برسونمت.
راست میگفت چطور باید تنها میرفتم. سوار شدم و چمدانم را به زور جلوی پایم چپاندم و کولهام را روی پایم گذاشتم.
آقایوسف همین که به راه افتاد گفت:
- با خاله سبزهگل چیکار داری؟
تا میخواستم بگویم دوست زهرا هستم، یادم آمد زهرا فراری هست.
- شنیدم خاله سبزهگل سوزندوزی میکنه اومدم کارهاشو ببینم.
- آره، خاله به دختر من هم سوزندوزی یاد داده، ولی فکر نکنم الان دیگه برای کسی کار انجام بده، میخوای ازش یاد بگیری؟
- کجا میری خانم؟
سرم را کج کردم تا از پنجره، راننده را که مرد تقریباً مسنی با ته ریش سفید و کلاه پشمی بر سر بود ببینم.
- میرم شاهوان.
- توی شاهوان چیکار داری؟
- دنبال بقالی آقایوسفم.
- یوسف کچل؟
خندهام گرفت. اما لب بستم.
- با یوسف چیکار داری؟
- با اون کار ندارم، میخوام برم خونه خاله سبزهگل، بهم گفتن توی کوچه کنار بقالی آقایوسفه.
- بیا بالا میبرمت.
- ولی... .
- نترس... یوسفکچل خودِ منم.
چشمانم گرد شد. تازه توانستم مقداری از سر بیمویش را از زیر کلاه ببینم. چون جوابی از من نشنید ادامه داد.
- اگه میترسی جلو بشینی برم عقب رو یهکم خالی کنم عقب بشین.
با خودم فکر کردم پیرمرد چهکاری میتواند بکند.
- نه، نمیترسم، فقط نمیخوام مزاحمتون بشم.
- دخترجان! حرف گوش کن، بیا بالا، اهل اینجا نیستی، نمیدونی تا شاهوان با این آفتابی که داره میاد بالا پیاده بری گرمازده میشی.
- آخه... .
- تعارف نکن، بیا برسونمت.
راست میگفت چطور باید تنها میرفتم. سوار شدم و چمدانم را به زور جلوی پایم چپاندم و کولهام را روی پایم گذاشتم.
آقایوسف همین که به راه افتاد گفت:
- با خاله سبزهگل چیکار داری؟
تا میخواستم بگویم دوست زهرا هستم، یادم آمد زهرا فراری هست.
- شنیدم خاله سبزهگل سوزندوزی میکنه اومدم کارهاشو ببینم.
- آره، خاله به دختر من هم سوزندوزی یاد داده، ولی فکر نکنم الان دیگه برای کسی کار انجام بده، میخوای ازش یاد بگیری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: