جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,315 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
در سه‌راهی که پیاده شدم چمدانم را روی زمین کشیده و در حاشیه راهی که از جاده اصلی جدا می‌شد به راه افتادم. هوا داشت گرم‌تر می‌شد. چند دقیقه‌ای راه رفته بودم که یک پیکان وانت سفید کنارم توقف کرد.
- کجا میری خانم؟
سرم را کج کردم تا از پنجره، راننده را که مرد تقریباً مسنی با ته ریش سفید و کلاه پشمی بر سر بود ببینم.
- میرم‌ شاهوان.
- توی شاهوان چیکار داری؟
- دنبال بقالی آقایوسفم.
- یوسف کچل؟
خنده‌ام‌ گرفت. اما‌ لب بستم.
- با یوسف چیکار داری؟
- با اون کار‌ ندارم، می‌خوام‌ برم‌ خونه خاله سبزه‌گل، بهم گفتن توی کوچه کنار بقالی‌ آقایوسفه.
- بیا بالا می‌برمت.
- ولی... .
- نترس... یوسف‌کچل‌ خودِ منم.
چشمانم گرد شد. تازه توانستم مقداری از سر بی‌مویش‌ را از زیر کلاه ببینم. چون جوابی از من نشنید ادامه داد.
- اگه می‌ترسی جلو‌ بشینی برم‌ عقب رو‌ یه‌کم خالی کنم‌ عقب بشین.
با خودم‌ فکر‌ کردم پیرمرد چه‌کار‌ی می‌تواند بکند.
- نه، نمی‌ترسم، فقط نمی‌خوام‌ مزاحمتون بشم.
- دخترجان! حرف گوش‌ کن، بیا بالا، اهل این‌جا نیستی، نمی‌دونی تا شاهوان‌ با این آفتابی که داره میاد بالا پیاده بری گرمازده میشی.
- آخه... .
- تعارف نکن، بیا برسونمت.
راست می‌گفت‌ چطور‌ باید تنها می‌رفتم. سوار شدم و‌ چمدانم را به زور جلوی‌ پایم چپاندم و‌ کوله‌ام‌ را روی‌ پایم‌ گذاشتم.
آقایوسف همین که به راه افتاد گفت:
- با خاله سبزه‌گل‌ چیکار داری؟
تا می‌خواستم بگویم دوست زهرا هستم، یادم‌ آمد زهرا فراری هست.
- شنیدم خاله سبزه‌گل سوزن‌دوزی می‌کنه اومدم‌ کارهاشو ببینم.
- آره، خاله به دختر من هم سوزن‌دوزی یاد داده، ولی فکر‌ نکنم الان دیگه برای کسی کار انجام بده، می‌خوای ازش یاد بگیری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
کمی به‌طرف آقایوسف برگشتم.
- وقت ندارم‌ بمونم یاد بگیرم، خبرنگارم‌ اومدم عکس و خبر از کارهاش بگیرم.
- از زاهدان اومدی؟
- نه از شیراز اومدم.
- اوه... از اون‌جا پاشدی اومدی این‌جا خاله سبزه‌گل‌ رو‌ پیدا کنی؟
- تعریف کارهاش همه‌جا هست.
- حق هم هست، خاله کارهاش خیلی خوبه، یه روز‌ بیا کارهای دختر منو هم ببین، از اون‌ها هم عکس بگیر، اسمش گل‌جهانِ اما بهش می‌گیم‌ گلی.
می‌خندم از خوش‌مشرب بودن پیرمرد خوشم آمد. هم‌صحبتی با او‌ خوب بود.
- باشه میام، چندتا بچه داری؟
- چهارتا پسر دارم یه دختر.
- خدا حفظشون کنه.
- پسرها رو‌ زن دادم رفتن، دخترم‌ پیشم‌ مونده، دلم نمی‌خواد شوهرش بدم راه دور‌، ولی‌ فکر‌ کنم‌ اون هم‌ دیگه باید بره سر بخت و اقبالش.
چیزی نمی‌گویم آقایوسف ادامه می‌دهد.
- حتماً بیا کارهاش رو ببین، یه لباس عروس برای خودش درست کرده خیلی قشنگ شده.
- واقعاً... چه خوب!
- حتماً میگی من چه مردی‌ام‌ که سرم‌ تو‌ی کار زن‌هاست؟
- نه اصلاً!
- مجبور شدم دخترم، زنم که مُرد، گلی‌ چهار سالش بود، مجبور شدم برای بزرگ کردن یه دختر، مادرش هم بشم.
- خدا رحمتش کنه.
- الان پونزده‌ ساله رفته ولی هنوز غمش روی‌ دلمه.
ناراحت می‌شوم، اما چیزی نمی‌گویم.
- ببخش‌ سرت رو درد آوردم، نگی این پیرمرد چقدر‌ وراجه‌ ها.
- نه اصلاً.
- تو هم مثل دخترمی، حرف می‌زنم راهمون کوتاه‌تر بشه.
نگاهی‌ به اطراف کردم. کم‌کم دشت خشک‌ جایش را به سبزی باغ و‌ زمین داده بود.
- رسیدیم دیگه از پرچونگیم‌ راحت شدی.
- نه، من حرف زدن رو دوست دارم.
به اولین خانه‌های روستا رسیدیم.
- دخترم! من هر دو، سه‌ روز یه‌بار میرم‌ سرباز‌ جنس میارم، خواستی برگردی‌ می‌تونم ببرمت.
- باشه، خواستم برگردم صبر می‌کنم با شما برمی‌گردم.
آقایوسف‌ ماشینش را کنار میدانچه کوچکی که فقط ظاهراً میدان روستا بود و نشانی از میدان نداشت نگه داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
آقایوسف درحالی‌که پیاده می‌شد گفت:
- رسیدیم.
من هم با چمدانم پایین آمدم. آسفالت تا همین‌جای روستا آمده و‌ بقیه‌ مسیر خاکی‌ بود. یک‌طرف دشت و زمین کشاورزی‌ قرار داشت و‌ یک‌طرف خانه‌های بعضاً بلوکی، یک مغازه با در باز در مقابل ما‌ قرار داد. جلوی مغازه از صندوق میوه تا دبه بنزین پیدا می‌شد. آقایوسف به‌طرف عقب ماشین رفت، من هم به دنبالش رفتم. پسر بچه‌ای دوان‌دوان‌ خود را رساند.
- ننه‌م گفت روغن آوردی؟
- ها! صبر کن بارها رو‌ بذارم پایین، تو وردار ببر داخل، بعد بهت میدم‌ ببری،‌ فقط به‌ بوأت بگو‌ حسابش داره سنگین میشه.
کیسه‌ای را به دست پسر داد و پسر داخل مغازه برد. متوجه شده‌ام آقایوسف لهجه‌اش به این‌جا نمی‌خورد.
- آقایوسف! شما بلوچی حرف نمی‌زنید؟
کیسه برنجی را زمین می‌گذارد و‌ می‌خندد.
- اهل این‌جا نیستم، اهل طرف‌های بیرجندم.
- پس چطور این‌جا اومدید؟
یوسف به‌طرف مغازه سر کج می‌کند.
- آهای امان‌اله کجایی پس؟
حواسم به پسر جوانی می‌رود که از مغازه سرک می‌کشد.
- الان میام‌ صبر کن.
آقایوسف به‌طرف من می‌چرخد.
- جوون‌ بودم، برای کار اومدم این‌ورها، دلم‌ لرزید، زن گرفتم، موندگار‌ شدم، خیلی ساله این‌جام ولی هنوز‌ بلوچی نمی‌تونم بگم، می‌فهمم ولی حرف نمی‌زنم.
تا می‌خواهم چیزی بگویم، سبد پر از پیازی را برداشته و‌ به‌طرف مغازه می‌رود. نگاهم به کوچه‌ی کنار‌ مغازه افتاد حتما‌ً مسیر خانه‌ی خاله آن‌جاست. آقایوسف به همراه پسرجوانِ داخل مغازه برگشت. پسر سلام کرد و‌ جواب دادم. او مشغول خالی کردن بار ماشین شد. به آقایوسف‌ رو کردم.
- خب کرایه ما چقدر شد؟
اخم کرد.
- گفتم بلوچ نیستم، نگفتم غیرت ندارم، سر همین دو قدم راه ازت کرایه بگیرم؟
- نه، ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم، خب منو رسوندید، نمیشه بدون کرایه.
- چرا شما شهری‌ها این‌قدر تعارف دارید؟ بیا بریم توی مغازه بشین‌ یه‌ چیزی برات باز کنم بخور، بعد برو‌ خونه خاله.
- نه، ممنون، تعارف ندارم، زودتر برم خونه‌ی خاله بهتره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
به‌طرف کوچه کنار‌ مغازه اشاره کرد.
- باشه هرجور راحتی، خونه خاله از اون طرف... .
کمی مکث کرد.
- بیا توران هم داره میاد با اون می‌فرستمت بری.
متوجه زن جوانی شدم که از کوچه بیرون آمد کوتاه قد بود و حامله بودنش از پشت لباس محلی‌اش کاملاً به چشم می‌آمد. به ما که نزدیک شد به آقایوسف گفت:
- سلام یوسف، خاله گفت قند آوردی؟
- ها! به خاله بگو قند که آوردم هیچ، مهمونم هم براتون‌ آوردم، صبر کن برم بکشم بیارم.
آقایوسف به‌طرف مغازه رفت. توران صورت گردش را به‌طرفم گرفت و با چشمان سیاهش به‌ من نگاه کرد.
- سلام، شما‌ خونه ما میاید؟
- سلام من می‌خوام برم‌ خونه‌ی خاله سبزه‌گل.
- خب خونه ما میاید دیگه.
- به من گفته بودن خاله یه پسر داره، تو دخترشی؟
- نه من عروسشم، با خاله‌ چیکار داری؟
یوسف با پلاستیک قند در دست نزدیک شد به جای من جواب داد.
- می‌خواد سوزن‌دوزی‌های خاله رو‌ ببینه.
توران«آهان»ی گفت و یوسف ادامه داد.
- یه بار بیارش کارهای گلی رو نشونش بده.
توران قند را گرفت.
- چشم، اینو‌ هم‌ عصر که ظاهر اومد‌ باهاش حساب کن.
- باشه، برید به سلامت.
یوسف رو به من کرد.
- دخترم‌! تو هم به ما‌ سر بزن.
«چشم»ی‌ گفتم و‌ آقایوسف‌ به‌طرف مغازه‌اش برگشت.
صدای توران مرا متوجه‌ رفتن کرد.
- بفرمایید خانم، ببخشید معطل شدید.
- نه بریم.
به‌ همراه‌ توران‌ راه‌ افتادم. بردن چمدان روی‌ زمین‌ سنگی و خاکی سخت بود. کمی بلند کردم.
- می‌خواید چمدونتون‌ رو‌ بیارم.
- نه دختر، با این‌ وضعیتت چمدون هم بلند کنی؟ خودم‌ میارم .
- نه خانم می‌تونم.
- نه عزیزم‌ میارم.
- خانم خیلی وقت‌ بود کسی از شهر نیومده بود خونه‌‌ی ما، شما از طرف کجا اومدید؟
- از‌ طرف خودم اومدم.
- فکر‌ کردم از‌ جایی اومدین.
- حالا خاله‌ رو‌ که دیدم بهتون میگم.
- رسیدیم،‌ خونه‌مون همین‌جاست.
توران‌ مقابل در نیمه بازی ایستاد و‌ هم‌زمان که به من«بفرمایید» می‌گفت، کمی در را هل داد تا باز شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
زودتر از توران پا به درون خانه گذاشتم. کمی در حیاط پیش رفتم و بعد ایستادم. به همه‌جای حیاط خانه چشم گرداندم. حیاط خانه بزرگ و‌ با سنگ‌ریزه کف آن پوشیده شده بود. ساختمان نسبتاً بزرگی که با بلوک سیمانی ساخته شده بود و با دو پله و ایوان سیمانی مقابلش از حیاط بالاتر قرار داشت در وسط حیاط بود. سمت راست در حیاط باغچه‌ای قرار داشت که بیشتر در آن سبزی کاشته شده بود. بعد از باغچه قسمتی از حیاط را با توری محصور کرده بودند که درون آن تعداد قابل توجهی مرغ و‌ خروس و جوجه قرار داشت. در سمت چپ در کنار دیوار تنوری قرار داشت که از دیواره‌های بالا زده آن از زمین مشخص می‌شد. با فاصله از تنور کنار ایوان ساختمان دو منبع یکی فلزی و یکی سفید از جنس پلی‌اتیلن قرار داشت. روی منبع‌ها را با چوب داربست درست کرده و روی داربست برگ‌های خشک نخل گذاشته بودند تا سایبان باشد و زمین مقابل منبع‌ها را به مساحت چند متربع مربع سیمان کرده بودند.
در آن طرف حیاط، روبه‌روی در و با فاصله زیاد چند اتاقک قرار داشت که درِ آن‌که کوچک‌تر از بقیه بود فلزی، در اتاقک بزرگ‌تر بیشتر یک توری فلزی کلفت بافت بود و اتاقکی که بین آن دو بود نیز در چوبی داشت. کنار ساختمان اصلی اتاقک کوچک دیگری در پایین ایوان قرار داشت که روی بامش یک منبع آب قرار داده بودند. در پشت دیوار آن پشته‌ای هیزم دیده می‌شد. صدایی جز صدای مرغ و خروس‌ها نمی‌آمد، اما سکوت آن‌جا اصلاً دل‌آزار نبود. گرچه گه‌گاه صدای عبور موتور از کوچه سکوت را برهم میزد اما حال و هوای دلنشینی در فضا جریان داشت.
صدای«بفرمایید بالا»ی توران حواسم را از حیاط پرت کرد. به او‌ نگاه کردم. روی پله‌های ایوان ایستاده و‌ مرا به بالای ایوان دعوت می‌کرد. تشکر‌ کردم و‌ از پله‌ها بالا رفتم. به‌طرف تخت چوبی که روی ایوان بود اشاره کرد.
- شما بشینید خاله‌ رو‌ خبر کنم بیاد.
سر تکان دادم و‌ توران داخل خانه رفت. چمدانم را کنار تخت گذاشتم. فرش لاکی تقریباً قدیمی روی تخت چوبی پهن بود و دورتادور آن پشتی‌های پرشده از مقوای زرشکی رنگ چیده شده بود‌. پوتین‌هایم را از پا درآورده و روی لبه‌ی تخت نشستم. پاهایم را که کمی درد گرفته بود را جمع کردم. مچ پاهایم را ماساژ می‌دادم که زن ریز جثه، لاغراندام و‌ کوتاه قدی همراه توران از خانه بیرون آمد که باعث شد سریع پاهایم را از تخت پایین بگذارم و بدون کفش سرپا بایستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
توران به من اشاره کرد و‌ بلوچی به زن چیزی گفت. زن درحالی‌که در چهره من دقت می‌کرد نزدیک شد. چین‌های کم صورتش حکایت از این داشت که شاید ۴۵ سال را داشته باشد. روی چانه‌اش یک خال‌کوبی سه‌پر دیده می‌شد. چشم و ابروی سیاه و صورت آفتاب سوخته‌اش شدیداً جدی بود. آن‌قدر که باعث شده بود درست بایستم و سلام بدهم.
- سلام دخترم!
صدایش برعکس چهره‌اش بسیار دوستانه بود.
- بفرما بشین، توران میگه اومدی کارهای منو ببینی.
روی تخت نشستم.
_ شما خاله سبزه‌گلید؟
زن هم روی تخت نشست.
- خودمم، ولی تو کارهای منو کجا دیدی؟ خیلی وقته دیگه برای کسی کار نمی‌کنم و‌ کار جایی نمی‌برم.
کوله را به‌طرف خودم کشیدم و در جیبش دنبال نامه زهرا گشتم.
- راستش من برای دیدن کارهای شما نیومدم.
اخم ابروهای خاله بیشتر شد.
- پس برای چی‌ اومدی؟
نامه‌ی زهرا را مقابلش گرفتم.
- نامه‌ی زهرا رو‌ براتون آوردم.
به آنی اشک در چشمان خاله نقش بست و نامه را از من گرفت. توران که تاکنون ایستاده بود، کنجکاو کنار خاله نشست و به من گفت:
- حال زهرا خوبه؟
- خوبه، منو ببخشید چون زهرا گفته بود کسی نباید بفهمه من از طرف اون اومدم، به آقایوسف گفتم برای دیدن کارهای شما اومدم.
صدای خاله لرزید.
- کار درستی کردی، اون کچل نخود توی دهنش خیس نمی‌خوره، فقط منتظره یکی بره دکونش سرشو بگیره به حرف... زهرا و بچه‌ش خوبن؟
- آره خاله نگرانشون نباشید.
- تو‌ حتماً از طرف خود زهرا اومدی؟
- باور کنید راست میگم... آها گفت بهتون بگم از طرف گل‌قالی اومدم تا باور کنید.
خاله با ذوق نامه را به سی*ن*ه‌اش فشرد و اشک‌هایش سرریز شد.
- نامه‌ی خودشه... گل‌قالی خودم... فقط چندنفر می‌دونن من به زهرا می‌گفتم گل قالی... از بس مثل گل قالی می‌مونه... خوشگل اما مظلوم... گل قالی رو هیچ‌کَس نگاه نمی‌کنه، اما نباشه هم قالی قشنگ نیست... کجایی گل قالی من؟
خاله با گوشه روسری اشک‌هایش را پاک کرد و توران هم که غمیگن بود پرسید:
- خانم زهرا الان کجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
سرم را پایین انداختم.
- ببخشید نمی‌تونم بگم کجاست، می‌ترسه پیداش کنن.
خاله دیگر گریه نمی‌کرد.
- راست میگه، وقتی ندونیم کجاست جاش امن می‌مونه، همین که بدونیم سالمه کافیه، بچه‌ش هم دیدی؟ خوب بود؟
- آره پسرشو هم دیدم، اون هم خوب بود.
- ننه‌جان هنوز باهاشه؟
- آره باهم زندگی می‌کنن.
- الهی خدا همیشه همراهشون باشه، دخترم خدا تو‌ رو هم خوشحال کنه که خوشحالم کردی.
یک‌دفعه رو به توران کرد.
- دختر پاشو بساط پذیرایی بیار، بیکار نشستی برای چی؟
توران«چشم»ی گفت و‌ بلند شد. خاله دستش را روی دستم گذاشت.
- خدا هرچی می‌خوای بهت بده، که منو از چشم انتظاری برای عزیزم درآوردی.
لبخند تلخی زدم.
- من هم چشم انتظار یه عزیزم، دعا کنید خدا یه خبر از اون بهم برسونه.
خاله دستانش را بالا گرفت.
- خدایا! به حق این ساعت خوب که خبر خوب بهم دادی این دخترو از چشم انتظاری دربیار.
«الهی آمین» زیرلبی گفتم.
- خب، دخترم بگو چی‌شده گذرت این‌جا افتاده.
نگاهم را به انگشتان دستم دوختم.
- راستش یه خواهشی ازتون دارم.
- چه خواهشی؟ بگو.
توران با سینی کوچکی که یک ظرف خرمای خشک و ظرف دیگر نوعی شیرینی محلی سه گوش شبیه کلوچه داشت آمد و بعد از گذاشتن نزدیک من، کنار خاله نشست.
- بفرمایید خانم.
لبخندی زدم و یکی از شیرینی‌های سه گوش را برداشتم و کمی خوردم. مزه خرما می‌داد. خاله گفت:
- نگفتی چه کاری از ما برای تو برمیاد.

آن‌ها را نمی‌شناختم و درخواست کردن هم برایم مشکل بود، اما چاره‌ای نداشتم من این‌جا کسی را نمی‌شناختم که کمکم کند.
- راستش... من یه کاری این اطراف داشتم زهرا بهم گفت شما می‌تونید کمک کنید.
- کار؟ چه کاری؟
- در واقع من یه خبرنگارم، برای گرفتن یه گزارش باید تا جنگران برم، اما تنهام و کسی رو هم نمی‌شناسم که کمکم کنه، زهرا بهم گفت اگه بیام این‌جا شما می‌تونید کمکم کنید.
خاله لبخند زد.
- دوست و‌ مهمون زهرا روی چشم من جا داره، تا هروقت دلت می‌خواد می‌تونی این‌جا بمونی.
- زهرا گفت پسرتون می‌تونه منو تا جنگران ببره.
- ظاهر؟ چرا که نه، هنوز نیومده، اومد بهش میگم هر وقت خواستی ببرتت جنگران.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
کمی در جایم جابه‌جا شدم.
- هر چه قدر هزینه‌ش باشه میدم.
- اِ دختر این چه حرفیه؟ تو مهمون منی، ناراحتم نکن.
- نمی‌خوام ناراحتتون کنم، فقط این‌جوری... .
خاله اخم کرد.
- گفتم از پول حرف بزنی دلخور میشم.
توران به بلوچی خواست حرفی از خاله بپرسد که خاله میان حرفش رفت.
- تو هنوز نمی‌دونی وقتی خونه سبزه‌گل مهمون فارس داشت، نباید بلوچی حرف بزنی؟
توران سرخ شد.
- خاله! فقط می‌خواستم ازش بپرسید اسمش چیه؟
خندیدم.
- منو ببخشید باید زودتر خودمو معرفی می‌کردم، اسمم ساریناست، سارینا ماندگار.
توران لبخند زد.
- چه اسم قشنگی!
خاله ادامه داد.
- توران! پاشو چمدون ساریناخانم رو ببر داخل توی اتاق مهمون، می‌خوام با دخترم اختلاط کنم.
توران«چشم»ی گفت و بلند شد تا دست به چمدان برد سریع دسته را گرفتم.
- نه لازم نیست.
خاله گفت:
- نترس بذار ببره.
- نه خاله! چمدون سنگینه.
به شکم برآمده توران اشاره کردم.
- بار شیشه داره.
توران خنده‌ای کرد.
- نترسید خانم می‌تونم ببرم.
- چرخش هم روی زمین بوده کثیف شده داخل رو کثیف می‌کنه.
خاله در جوابم گفت:
- نگران توران نباش می‌تونه برداره، چرخ‌هاشو هم می‌بره داخل تمیز می‌کنه.
- آخه چمدون سنگینه، طوریش بشه، خودم می‌برم.
- گفتم نترس، توران دختر بلوچه، دختر بلوچ به این راحتی طوریش نمیشه... ببر توران، ببر بذار توی اتاق مهمون.
توران با لبخند چمدان را از من گرفت، دیگر اعتراض نکردم و فقط نگران به رفتنش نگاه کردم گویا من بیشتر نگران او بودم تا خودش.
- دخترجان! نترس، ماها با شما شهری‌ها فرق داریم، زن‌های این‌جا تا روز آخر زایمانشون کار می‌کنن، توران که فقط شش ماهشه.
- ولی بازم خطرناکه.
- گفتم نگران نباش.
در جوابش فقط لبخندی زدم.
- خب از زهرا بهم بگو، حالش واقعاً خوب بود؟
- آره خاله نگرانش نباشید.
- چطور‌ زندگی می‌گذرونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
کمی پایین مقنعه‌ام را راست کردم.
- یه جایی کار می‌کنه، ولی نخوایید بگم کجا.
- می‌دونم، می‌دونم، عیبی نداره، از وقتی شبونه گذاشتن رفتن، خبر دارم کَس و‌ کار اون نامرد خیلی دنبالشون گشتن، زهرا اگه می‌موند بی‌مرد نمی‌تونست از پسشون بر بیاد، همون بهتر که دور شدن، همین که سالمن برام بسه، خدا خودش بزرگه، حافظشون میشه.
یک آن یاد عکسی افتادم که از زهرا و ننه‌جان و‌ علی گرفتم. گوشی را از جیب بیرون آوردم و عکس را به خاله نشان دادم.
- خاله این عکس رو از زهرا چند روز پیش گرفتم.
خاله گوشی را گرفت و با اخمی که برای دقت کرد به عکس خیره شد.
- قربون گل‌قالی بشم، نه مثل این‌که واقعاً حالش خوبه، خدارو‌شکر، قربون این کُرّه‌بز هم برم، ببین چقدر بزرگ شده... خود کاظم خدا بیامرزه.
خاله سر بالا آورد و با صدای بلندی گفت:
- آی توران... کجایی؟ بیا... توران.
توران سریع بیرون آمد.
- بله خاله!
خاله گوشی را به‌طرف او‌ گرفت.
- ییا ببین عکس زهرا رو.
توران ذوق‌زده نزدیک شد و به صفحه گوشی نگاه کرد.
- کو ببینم؟ این زهراست که، لباس عوض کرده، شهری شده، ایی پسرش چه بزرگ شده، خدا حفظش کنه.
خاله‌ گوشی را به‌طرف خودش گرفت و‌ به بلوچی قربان صدقه عکس رفت. توران هم کنار دست خاله نشست تا بهتر عکس را ببیند.
- خدا حفظت کنه دختر! که خوشحالم کردی.
گوشی‌ را نزدیکم روی‌ تخت گذاشت.
- کاش این عکس رو‌ من هم‌ داشتم.
- کاش می‌تونستم براتون چاپ کنم، ولی اگه گوشی داشته باشید می‌تونم با گوشی بفرستم.
توران ذوق‌زده گفت:
- ظاهر داره، شب که اومد براش می‌فرستید؟
- باشه حتماً می‌فرستم.
خاله، توران را مخاطب قرار داد.
- پاشو مهمون داریم، گوشت هست یه دیگچه برای ناهار راه بنداز.
توران«چشم خاله» گفت، بلند شد و داخل رفت.
- خاله! لازم نیست به زحمت بیفتید همون غذایی که خودتون می‌خورید رو من هم می‌خورم.
- این چه حرفیه دختر؟ تو مهمون عزیز منی، تو خبر از گل‌قالی آوردی، تو روی تخم چشم‌های سبزه‌گل جا داری.
خجالت زده گفتم:
- شرمنده‌م نکنید خاله.
- دشمنت شرمنده دخترم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
دوست داشتم از ماجرای زندگی زهرا بیشتر بدانم.
- خاله! شنیدم خونه زهرا یه روستای دیگه بوده.
خاله سری تکان داد.
- ها... اون سال که زهرا تازه نورس شده بود، ننه‌جان اومد همین‌جا نشست، گفت کاظم دخترت رو توی عروسی آقابالاخان دیده و پسند کرده، یه آشناییت قدیمی با ننه‌جان داشتم، هم دیگه رو می‌شناختیم، ننه‌جان شیرزنیه برای خودش، دست تنها بچه‌هاشو بزرگ کرد، هر کسی زورش نمی‌رسید از اون طایفه قاتل قصاص کنه، اون‌ها زورشون زیاده، ولی ننه‌جان هم زمین ننشست تا قاتل پسرش رو قصاص کرد، کاظم خدا بیامرز هم پسر کاری و خوبی بود، سالم بود، وقتی اومد برای زهرا چون می‌شناختمش گفتم زهرا که بالأخره باید بره پی بختش، کی بهتر از کاظم؟ دادمش کاظم که ای کاش نمی‌دادم.
خاله آه بلندی کشید.
- ناراحت نکنید خودتون رو، شما که نمی‌دونستید چی قراره بشه.
- چی بگم دختر، دستم شکست دخترمو فرستادم راه دور، از همون‌موقع که شوهرش دادم دیگه دیر به دیر دیدمش، تا این‌که کاظم رو سر خواهرش زدن کشتن، کاظم یه مقدار غُد بود دختر که نداد به اون پسره، رفت گزارشش رو هم داد، گرفتنش، لج کرد باهاشون، کفایت هم انگار چه تحفه‌ای بود، زود و پنهونی شوهرش دادن فرستادنش چابهار، برادرش که این‌طور شد نیومد یه خبر از زن‌برادر و ننه‌ش بگیره.
- زهرا پیش شما بزرگ شده؟
- ها... من و ترمه‌گل، مادر زهرا دوقلو بودیم. ترمه‌گل یه سال زودتر از من شوهر کرد، شاهو شوهرش بز و گوسفند داشت، آغلش بیرون روستا بود، یه شب بارون زیاد بارید، من سر ظاهر شکمم اومده بود بالا، رفتم دم در دیدم ترمه و شاهو اومدن دنبال یارمحمد شوهرم که چی؟ خبر اومده آب افتاده طرف آغل، اومده بودن که شاهو و یارمحمد برن حیوون‌ها رو بکشن بیارن بیرون، یارمحمد خونه نبود، ترمه که دید یارمحمد نیست، زهرا رو که چندماهه بود داد بغل من با شوهرش رفت نذاره مالشون رو آب ببره.
خاله اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت
- یه چند ساعت بعد خدابیامرز یارمحمد اومد، فرستادمش پِی‌شون، اما دیگه خبری از ترمه و شاهو نشد. دو روز بعد جنازه شاهو پیدا شد، اما ترمه هیچ‌وقت پیدا نشد. این شد که زهرا یادگار ترمه شد دخترم. دو، سه سال بعدش هم یارمحمد توی جاده ماشین زد بهش و دیگه من موندم و زهرا و ظاهر. از همون موقع دست گذاشتم روی زانوم که بتونم این دوتا رو بزرگ کنم، خیلی کار کردم، خیلی سوزن زدم تا این‌ها سروسامون گرفتن، بیچاره زهرا کم اقبال بود، اما هیچ‌وقت براش کم نذاشتم، ولی چی‌کار کنم، نفهمیدم دستی‌دستی دارم دخترم رو دور می‌کنم.
- ببخشید غصه‌دارتون کردم، نگران زهرا نباشید، زهرا دختر زبر و زرنگیه گلیم خودش و پسرشو می‌کشه بیرون.
- می‌دونم زهرا دختر مهربون و زرنگیه، خدا حواسش بهش هست، چی‌کار کنم؟ دلم تنگ میشه براش.
چیزی نگفتم و خاله کمی در سکوت فکر کرد و‌ بعد سر بالا کرد.
- دخترم! خسته راهی، بگم توران ببرتت تا اتاق استراحت کنی.
- ممنونم خاله، ببخشید مزاحمتون شدم.
خاله فقط لبخند زد و توران را صدا کرد تا مرا برای استراحت داخل ببرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین