جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 48,110 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
پدر سر بلند‌ کرد و با اخم گفت:
- پای ایران و رضا رو‌ نکش وسط بحثمون.
- نه اتفاقاً می‌خوام بهتون بگم چقدر بی‌انصافید، همیشه با همه همین‌طور برخورد کردید، خوبی‌های ایران رو نمی‌بینید، اون زن هرگز یه بار هم روی حرف شما حرف نزد، زندگی بهم‌ریخته‌تون رو جمع کرد، دختر لوس و لجوج شما رو رام کرد، به سر بی‌مادر من دست مادری کشید... بعد شما با بیرون کردن رضا خوب حقشو دادید، اصلاً هم عذاب وجدان نگرفتید، بیچاره رضا هنوز هم جرئت نداره جلوی شما با من حرف بزنه... با من هم بی‌انصافی کردید، خوبی‌های علی رو ندیدید... .
به میان حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
- حرف اون پسرو نزن، تو دختر منی اما هیچ رگی از من نداری، اونقدر که برای دل تو کار کردم برای غریبه کار می‌کردم الان مرید سی*ن*ه‌چاکم بود، اما تو حتی به روت هم نمیاری.
- من بدهکار شما نیستم که سرم منت می‌ذارید، شاید من نذاشتم به عشقتون برسید، اما به جاش شما هم منو از عشقم‌ محروم کردید، پس حالا که دیگه حسابی با هم نداریم، دست از سر من بردارید، بذارید من برم پی زندگی خودم.
یک دفعه صورت پدر پر از نگرانی شد. نزدیک آمد و دو بازویم را گرفت.
- این چه حرفیه می‌زنی دخترم؟ من غیر تو توی دنیا کی رو دارم؟ کجا می‌خوای بری؟ منو اینطور عذاب نده.
از عجز درون چشمان پدر تکان خوردم. پدر آدم‌ التماس کردن نبود. یعنی دور شدن من اینقدر برایش سنگین بود که تحمل شنیدنش را هم نداشت؟ واقعاً من هم یارای شکاندن دلش را نداشتم.
- بابایی، چرا با دل من این کارو‌ کردید؟ من دلم‌ فقط علی رو می‌خواد، کوتاه بیایید.
پدر با لحن نرمی گفت:
- دخترم! تو‌ از زندگی هیچی‌ نمی‌دونی، زندگی فقط دو‌ روز‌ عاشقی نیست.
بازوهایم‌ را از حصار دستان پدر جدا کردم و روی از او گرفتم.
- بابا! شما پدرمی، عشقمی، ولی من ازت دلخورم، توی این دلم یه دلخوری هست بزرگ، به اندازه زندگیم، به اندازه عشقم، بابایی من نمی‌تونم از علی بگذرم.
پدر عقب‌گرد کرد و روی مبل نشست.
- تو نمی‌فهمی دختر! نمی‌فهمی من تو رو‌ از چه جهنمی درآوردم.
من هم مقابلش روی مبل نشستم.
- جهنم زندگی الانه منه... من با علی توی بهشت بودم.
پدر پوزخندی زد.
- بهشت؟ کور بودی جهنم رو نمی دیدی، اون پسر چشماتو کور کرده بود تا حقیقت رو نبینی.
- بابا! شما بودید که حقیقت رو ندیدید، ندیدید من چقدر با علی خوشحالم؟ چرا اون خوشحالی رو از من گرفتید؟
پدر با کلافگی دستش را تکان داد و اخم کرده گفت:
- مدام داری حرف‌های بی‌خود می‌زنی، کدوم خوشحالی؟ کدوم خوشبختی؟ کدوم زندگی؟ سرتو مثل کبک کرده بودی توی برف، نمی‌دیدی که با اون پسر نه خوشی داری نه خوشحالی، اصلا مگه میشه با چنین آدم متحجر و‌ املی خوش بود؟ البته تقصیر هم نداری همیشه کل فکرت درس و کتاب بود، هیچ وقت خبر نشدی توی دنیا چه خبره؟
- به من چه که توی دنیا چه خبره؟ دنیای من علیِ، زندگی من پیش علیِ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
پدر دستانش را به اطراف باز کرد.
- زندگی تو اینجاست دخترم! تو متعلق به این دم و دستگاهی، نه جایی که اون پسر داشت.
- بابا چطور باید بگم من این دفتر و این شرکت و این زندگی رو نمی‌خوام؟
پدر عصبانی شد و با صدای بلندی گفت:
- مگه دست خودته که نخوای؟
من هم عصبی سر تکان دادم.
- بله، همینه که میگم برده شُمام، برده یعنی همین، یعنی کسی که خودش نتونه برای زندگیش تصمیم بگیره.
پدر چند لحظه پلک‌هایش را روی هم فشرد تا آرامش پیدا کند.
- دخترم! عزیزم! من نمی‌خوام مجبورت کنم، اما‌ چاره‌ای غیر از تو‌ ندارم، می‌دونم الان به خاطر رفتن اون پسر ناراحتی، ولی زمان که بگذره کم‌کم می‌فهمی من جلوی چه اشتباهی رو گرفتم.
نتوانستم مقابل لحن عاجزانه پدر چیزی بگویم.
- باشه سارینا! من باز هم بهت زمان میدم، ولی تو هم یه کم پدرت رو درک کن، تنهایی پدرت رو بفهم، من به غیر تو کسی رو ندارم، باور کن بهت نیاز دارم، به بودنت توی این شرکت نیاز دارم، مگه چندسال دیگه می‌تونم سرپا بمونم، اداره اینجا باید بیفته دست تو... باور کن تو تنها چاره‌ی منی برای نگه داشتن این میراث جامونده از پدرم، اگر یه ذره محبت پدری به من داری، منو دست تنها ول نکن دختر.
چهره مستأصل و لحن ملتمس پدر سپرم را بر زمین انداخت. فریدون خان کسی نبود که از کسی خواهش کند، التماس که دیگر هیچ. پدر واقعاً مضطر شده بود.
آرام گفتم:
- بابایی! باور کنید من اعصاب شرکت رو ندارم، من نمی‌کشم، ظرفیتم تکمیل شده.
پدر دو دستش را بالا آورد.
- باشه، باشه، من باز هم بهت فرصت میدم، هر چه قدر که بخوای، اما خواهش می‌کنم طولش نده به پدرت فکر کن، من الان بهت احتیاج دارم، ناامیدم نکن.
چشمانم را با ناراحتی فشردم.
- چرا زندگی من این مدلیه؟
بلند شدم و به طرف کوله‌ام رفته و آن را چنگ زدم.
- بابا! فقط بذارید من برم، دیگه نمی‌تونم بمونم.
پدر نفس حرصی از سی*ن*ه بیرون داد، بلند شد و تا کنارم آمد.
- باشه دخترم! برو! خیلی خوشحالم کردی که امروز اومدی، خوشحال‌ترم میشم که بیای جای من پشت این میز بشینی، فراموش نکن بابایی همیشه دوستت داره و هر کاری کرده فقط صلاح تو رو می‌خواسته، شاید الان درک نکنی ولی بالاخره می‌فهمی من چه لطفی در حقت کردم.
خسته بودم، از همه و از خودم بیشتر. توان هیچ‌ اعتراض دیگری در من نبود. فقط خداحافظی کرده و بیرون رفتم. پشت فرمان ماشینم که نشستم. سرم را به دستانم روی فرمان تکیه دادم و چندبار کلمه «چرا» را تکرار کردم و در نهایت زار زدم.
زندگی‌ام در یک بلاتکلیفی بزرگ میان دو عشق زندگی‌ام‌ گیر کرده بود. در یک طرف علی بود، تمام عشق و آینده‌ام؛ در طرف دیگر پدری بود که از رفتار خودخواهانه‌اش عصبی و دلخور بودم، اما برای استیصالش دلم می‌سوخت. پدر واقعاً به جز من کسی را نداشت، آنقدر تنها بود که برای نگه داشتنم لب به التماس می‌گشود. من در این میان چه باید می‌کردم؟
پدر داشت تک‌تک آرزوهایم را از من می‌گرفت و من به خاطر مهر و علاقه‌ام توان اعتراض نداشتم. اول‌ علی را از من دور کرد و‌ حالا هم می‌خواست شیمی‌ را از من بگیرد و مرا پشت میز مدیریت بنشاند. بدون علی و بدون شیمی از سارینا چه می‌ماند؟ چرا نمی‌توانستم علی، شیمی و پدر را باهم داشته باشم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
گوشی‌ام را بیرون آورده و نگاهی به عکس پشت صفحه‌اش انداختم.
- علی‌جان! می‌بینی زندگیمو؟ چرا زندگی من اینقدر افتضاحه؟ چیکار کنم؟ می‌بینی چقدر گرفتار شدم؟ تنهام، نیستی با حرفات آرومم کنی، مغزم شده پر سوال، کاش بودی تا خودمو می‌رسوندم پیشت عقده‌هامو خالی می‌کردم تا آرومم کنی و بگی چرا خدا داره با من این کارها رو می‌کنه؟ حتی مادرت هم نیست برم پیش اون... .
یک آن با یادآوری پیغامی که علی برای مادرش فرستاده بود، روح از سرم پرید.
- وای علی! دیدی چی شد؟ این همه وقت اومدم پیغامتو به مادرت ندادم، ببخش! می‌دونم خیلی بدقولم، با اینکه خونه نبود، اما باید بهش زنگ می‌زدم تا از نگرانی در بیاد.
سریع شماره مرضیه‌خانم را پیدا کردم، تماس گرفتم و گوشی را کنار گوشم بردم.
- الان بهش زنگ می‌زنم و خوشحالش می‌کنم.
- سلام مادر!
- سلام دخترم! کجایی الان؟ هنوز مسافرتی؟
- نه برگشتم شیراز.
- خب بیا دیدنم.
- مگه خونه‌اید؟ زینب گفت رفتین روستا.
- رفته بودم، صبح برگشتم، الان خونه نیستم ولی شیرازم.
- کجایید الان؟
- همین که رسیدم خونه دلتنگ شدم، اومدم شاهچراغ زیارت، الان هم اومدم آستونه، امشب نذر کردم توی حرم بمونم، تو هم اگه می‌تونی بیا حرم ببینمت.
نمی‌توانستم داخل حرم شوم لبم را گزیدم.
- آخه... .
- ببین! منظورم از آستونه، حرم سیدعلاالدین حسین هس، قبلاً با هم اومدیم، یادت اومد کِی رو میگم؟
خوب می‌دانستم کجا را می‌گوید، اما از خودم شرمنده شدم که چقدر قبلاً بی‌خبر از چنین مکان‌هایی بوده‌ام که حالا مرضیه‌خانم فکر می‌کرد نمی‌دانم منظورش کجاست. گرچه سارینای قبل از علی واقعاً نمی‌دانست منظور مرضیه‌خانم کجاست.
- آخه... آخه مادر، من نمی‌تونم بیام داخل... عذر دارم.
- خب ایرادی نداره، توی حرم نیا، من میرم‌ زیارت میام بیرون کنار شیرسنگی‌ها منتظرت می‌مونم... بلدی کجا رو‌ میگم؟
- آره آستونه رو‌ بلدم.
- دخترم! بیا چند دقیقه ببینمت بعد برو، خیلی دلتنگت شدم.
- چشم حتماً میام.
بعد از قطع کردن تماس، شوقی شیرین از دیدار مرضیه‌خانم در دلم دویده بود. سریع ماشین را روشن کرده و به طرف بلوار حسینی راندم تا خود را به حرم سیدعلاالدین حسین که در باور عموم به آستانه معروف است برسانم. ماشین را در پارکینگ مقابل حرم پارک کردم. رفت و آمد حرم به طور معمول کمتر از شاهچراغ بود و به راحتی توانستم، مرضیه‌خانم‌ را که کنار سکویی نزدیک دو مجسمه شیرسنگی که ابتدای محوطه بیرونی حرم نشسته بود ببینم. کمی که پیش رفتم مرا دید، دست تکان داد و بلند شد. با شوق نزدیکش شده و در آغوشش فرو رفتم. آرامشی که امروز سخت به آن احتیاج داشتم را از او گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی همانجا لبه‌ی سکوی سیمانی نشستیم.
- خب دخترم! برام بگو سفر خوش گذشت؟ می‌دونی این چند وقت نبودنت چقدر سخت بود برام؟
- ببخشید مادر! مجبور بودم برم، اما به جاش براتون یه خبر خوش آوردم.
- چه خبری؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- نمی‌دونم چطور بگم، شاید باور نکنید ولی من علی رو دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
مرضیه‌خانم لحظه‌ای بهت‌زده چشم به من دوخت و بعد آرام و شمرده گفت:
- تو علی رو دیدی؟
با سر تأیید کردم.
- کجا؟
- زاهدان که رفتم یه کار پیش اومد، مجبور شدم تا یه جایی برم، بعد گرفتار یه سری آدم شدم، منو اسیر کردن... .
مرضیه‌خانم یک دستش را جلوی دهانش گرفت و با نگرانی «وای» گفت و من با نگاهی که داشت اشکی میشد ادامه دادم:
- علی اونجا بود.
چشمانش کاملاً گرد شده بود.
- علی؟ اونجا بود؟
- آره اون هم اسیر شده بود.
مرضیه‌خانم‌ نگاه از من گرفت. بهت زده درحالی‌که دستانش را جلوی دهانش گرفته بود نگاهش را به روبه‌رو داد. اشک از چشمانم فرو غلتید.
- وقتی آزاد شدم رفتم جاشو به پلیس نشون دادم، اما دیگه اونجا نبود، برده بودنش، الان هم پلیس دنبال اینه پیداش کنه.
مرضیه‌خانم به طرف من برگشت.
- سالم بود؟
- آره سالم بود، از من خواست به شما پیغام بدم حالش خوبه.
مرضیه‌خانم دو دستش را به صورتش کشید و گفت:
- خدا رو شکر، همین حالا از آقا خواستم یه خبر از پسرم برسه، خدا چه زود جوابمو داد، خدایا شکرت که حاجتمو دادی.
سرم را زیر انداختم.
- شرمنده مادر! نتونستم برای علی کاری کنم.
مرضیه‌خانم دو دستم را گرفت.
- این چه حرفیه می‌زنی دخترم؟ همین که خودت صحیح و سالمی یه دنیاس، غصه چی رو می‌خوری؟ الان دیگه پلیس دنبالشه، پیداش می‌کنه، خیلی خوشحالم کردی دختر! الهی خدا خوشحالت کنه.
چشمان مرضیه‌خانم هم پر از اشک شده بود. صورتم را پاک کردم و گفتم:
- عذاب وجدان دارم، من فقط خودمو نجات دادم، برای علی کاری نکردم.
مرضیه‌خانم با صدایی که با بغض درهم شده بود، گفت:
- این حرفو نزن، علی هم نمی‌خواسته تو اونجا باشی، نگران نباش! خدا حواسش به علی هست.
- من در حق علی کوتاهی کردم، فکر می‌کردم همین که بیام بیرون پلیس رو می‌برم اونجا علی رو آزاد می‌کنم، اما اونا زودتر علی رو برده بودن.
- غصه نخور دخترم! علی هم آزاد میشه، خداروشکر تهمت‌هایی که بهش می‌زدن ثابت شد دروغه، همین که به پسرم انگ خ*یانت نمی‌زنن کافیه.
- مادر! مأمورها ازم خواستن به کسی چیزی نگم، که علی کجا بوده و اینا... شما هم نگید.
مرضیه‌خانم با گوشه روسری سبزآبی سرش چشم‌های از اشک پر شده‌اش را پاک کرد.
- مطمئن باش، خیالت راحت باشه، به کسی چیزی نمی‌گم، خدا دلتو روشن کنه که دلمو روشن کردی.
سه بار که صدای دنگ ساعت حرم بلند شد، توجه‌ام را به طرف برج ساعت حرم کشید. چشمانم از دیوارهای سفید و پنجره‌های سبز برج بالا رفت و روی ساعت متوقف شد و در همان حال گفتم:
- مادر! من دیگه باید برم، می‌خواین شما رو هم برسونم‌ خونه؟
در انتهای کلام نگاهم را به طرف مرضیه‌خانم چرخاندم.
- نه دخترم! من نذر دارم، امشب باید بمونم، الان دیگه خدا دلمو شاد کرده باید برم نماز شکر بخونم، تو برو اما زود بیا دیدنم.
- چشم مادر! حتماً!
تا مقابل ورودی حرم مرضیه‌خانم را بدرقه کردم و بعد خودم به طرف پارکینگ رفتم و سوار ماشینم شدم. هنوز از دست همه دنیا دلخور بودم، اما کمی دلم آرام شده بود. حداقل امشب مرضیه‌خانم با خیال راحت‌تری می‌خوابید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
به خانه که رسیدم پدر هنوز برنگشته بود. کارهای ریحان و دخترش هم تمام شده و درحال رفتن بودند. روی‌ مبل داخل سالن نشستم و به فکر فرو‌ رفتم. واقعاً چرا پدر به حضور من در شرکت نیاز داشت؟ چرا اصرار داشت راه رفته او را من هم بروم؟ چه اجباری بود که این کسب و کار موروثی در این خاندان باقی بماند؟ باید به طریقی متقاعدش می‌کردم که من آدم تجارت نیستم و لزومی ندارد این شرکت تجاری را حتماً من حفظ کنم. باید زودتر از پدر مستقل می‌شدم تا او هم بالاخره بند توقعاتش را از من ببرد. ولی آیا این کار، شکستن دل پدر نبود؟ آخر تا کجا باید فقط من ملاحظه‌ی پدر را می‌کردم؟ دل شکسته‌ی من مهم نبود؟ خسته شده بودم از بلاتکلیفی‌ام، باید هر چه زودتر تکلیفم را با کلاف سردرگم زندگیم مشخص می‌کردم.
ایران از بدرقه ریحان برگشت و کنارم نشست.
- خوش گذشت؟
سرم‌ را بلند کردم و مات نگاهش کردم.
- چی؟
- ناهار با فریدون.
سرم را تکان دادم و آرام گفتم:
- بد نبود.
- به رضا خبر دادم شب بیاد؛ اما نگفتی چیکارش داری؟
بلند شدم و گفتم:
- شب معلوم میشه؛ میرم‌ استراحت کنم.
به اتاقم رفتم. کوله‌ام را روی تخت انداختم و کنار تخت روی زمین نشستم. همانطور تکیه داده چشمانم را بستم و کم‌کم چشمانم گرم شد.
***
کنار درخت نسترن حیاط خانه علی بودم و سعی می‌کردم یک گل نسترن را با دقت بچینم تا گلبرگ‌هایش نریزد. همین که گل از شاخه جدا شد، علی از پشت سر صدایم زد.
- خانم‌گل؟
سریع برگشتم، شاخه‌ای از درخت نسترن به صورتم خورد و تیغش به پیشانیم نشست. «آخ» دردناکی گفتم. علی سینی شربتی که در دست داشت را روی تخت گذاشت؛ با عجله داخل باغچه شد و کنارم آمد.
- چی شد؟
من که شاخه را گرفته و‌ از صورتم فاصله می‌دادم گفتم:
- حواسم‌ نبود؛ شاخه خورد توی صورتم؛ زخم شد؟
علی دستمالـی را از جیب شلوارش بیرون آورد و همین‌طور‌که با دقت پیشانی‌ام را نگاه می‌کرد گفت:
- یه کوچولو‌ زخم شده.
دستمال را روی زخم گذاشت.
- ببخشید بی‌هوا صدات زدم.
همانطور که دستش روی پیشانی‌ام بود، نگاهم را به نگاه مهربانش دوختم و لبخند زدم.
- تقصیر خودم بود که یهو برگشتم.
با یک دست دستمال را گرفته و پایین آوردم و با دست دیگر گلی را که چیده بودم بالا آوردم.
- برات گل چیدم.
گل را با لبخند دندان‌نمایی گرفت.
- ممنون خانومم!
با آرامش کامل گل را بویید.
- بیا بریم روی تخت، شربت همین گل رو درست کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
هر دو از باغچه خارج شدیم. علی گل را لبه جیب پیراهنش قرار داد.
- جاش خوبه؟
با نگاه و لبخند تأیید کردم و باهم روی تخت نشستیم. چشمانم را بستم و‌ نفس عمیقی کشیدم.
- علی! بوی نسترن واقعاً آدمو مدهوش می‌کنه؛ اردیبهشت باشه، شیراز باشی، نسترن هم داشته باشی؛ دیگه از زندگی چی می‌خوای؟
علی لیوانی از شربت نسترن را دستم داد.
- فردا زن‌عمو میاد تا با مامان توی حیاط عرق نسترن بگیرن؛ من هم باید از صبح علی‌الطلوع پله بذارم برم‌ گل‌ها رو بچینم.
- دست تنها؟
- تنهایی سخت نیست؛ ولی فکر کنم فردا نوید هم برای چیدن بیاد؛ روزهایی هم که من نتونم اون تنها می‌چینه.
بوی نسترن برخاسته از لیوان را به مشامم دادم.
- این از عرق پارساله؟
- آره! درخت بزرگیه؛ هر سال کلی نسترن میده، تا اوایل خرداد هر سه چهار روز یه بار من یا نوید باید گل‌ها رو بچینیم تا مامان و زن‌عمو این گوشه بساط عرقگیری راه بندازن.
نگاهم روی اجاق گاز سیار، کپسول، دیگ، تشت و آبکش فلزی که گوشه حیاط قرار داشت، ایستاد.
- تا یه سال شربت دو تا خونواده رو‌ تأمین می‌کنه.
- چقدر خوب!
- البته بگم ها... امسال تو هم یه سهم ویژه داری.
لبخند زدم.
- ممنونم علی! می‌دونی چقدر دوست دارم تو‌ی چیدن گل‌ها باشم.
علی کمی فکر کرد.
- خب فردا که کلاس نداریم، تو هم بیا، اما چون باید قبل از اینکه آفتاب بزنه گل‌ها رو بچینیم، سعی کن شش صبح اینجا باشی.
- اَه... فردا که نمی‌شه، میشه دفعه بعدی رو بذاری صبح جمعه بچینی که شبش همینجا می‌مونم؟
- حتماً! دفعه بعد جمعه باهم دیگه می‌چینیم.
شربت را تا نصف خوردم. شیرینی شکر کاملاً در طعم و عطر نسترن غرق شده بود و اذیتم نمی‌کرد. چقدر خوب که علی می‌دانست از طعم و مزه شکر ته گلویم خوشم‌ نمی‌آید و همیشه کم شکر درست می‌کرد، اما نه آنقدر که خوشمزه نشود. با لذت تا انتهای شربت را خوردم و لیوان را درون سینی برگرداندم.
- ما این همه گل توی حیاط خونه داریم، اما یه نسترن نداریم، باید به بابا بگم یه نسترن بخره بکاریم توی حیاط.
- نیاز نیست بخرید، خودم برات قلمه می‌گیرم! ریشه که زد، میارمش خونه‌تون، می‌کاریم؛ خوبه؟
ذوق‌زده به طرف علی برگشتم.
- یعنی میشه علی؟
- چرا نشه؟ من بلدم قلمه بزنم.
- عالی میشه! این‌جوری یه درخت نسترن داریم فقط مخصوص من و تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
چشمانم را باز کردم. نگاهم میخ عکس دونفریمان گوشه‌ی آینه شد. چرا گل نسترن علی را فراموش کرده بودم؟ از جایم جهیدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. از پله‌های ایوان با سرعت پایین رفتم؛ حیاط جلوی ایوان را طی کردم و بعد از این که وارد قسمت طویلی از حیاط شدم که با سنگریزه کفپوش شده و به در ورودی می‌رسید، داخل باغچه سمت چپ که به گل‌ها اختصاص داشت، شدم و پشت شمشادهایی که به عنوان جدا کننده میان باغچه و حیاط عمل می‌کردند، پیچیدم؛ جایی که نسترنم را در پناه شمشادها کاشته بودیم! نسترن من و علی کاملاً پشت شمشادها پنهان شده بود و چون هنوز عمر چندانی نداشت، از حیاط نمی‌توانستی آن را رویت کنی. گرچه هر روز همین مسیر کنار باغچه را تا در ورودی با ماشین و بی‌ماشین پیموده بودم، اما یک آن هم به نسترنم پشت این شمشادهای قدیمی و انبوه نگاه نکرده بودم.
کنار نسترنم نشستم. با اینکه هنوز زیاد بزرگ نشده بود، اما گل داده بود. دو گل باز شده داشت و دو جای گل هم دیده میشد که خبری از گلبرگ‌هایشان نبود. همه‌ی شاخه‌هایش را با دقت نگاه کردم؛ هیچ غنچه دیگری نداشت. غمگین نگاهم را به تنها گل‌های روی بوته‌ام دوختم؛ یادگاری‌های علی بودند برایم.
کنار بوته، روی چمن‌های باغچه دراز کشیدم. گوشی‌ام را از جیب شلوارم بیرون آوردم و عکس‌هایی را که روز کاشت گل گرفته بودیم، نگاه کردم؛ به سلفی‌مان رسیدم و گوشی را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم. چشمانم را بستم و به روزی برگشتم که پدر به سفر رفته بود و علی بعد از چند ماه نگهداری از قلمه‌ای که مخصوص من بود آن را آماده کاشت کرده و به خانه ما آمد تا همراه رضا آن را در باغچه بکاریم. خوب شد پدر هیچ‌وقت نفهمید آن بوته را علی کاشته! شاید اگر می‌فهمید، این نسترنِ یادگاری علی را هم از جا می‌کند.
***
رضا در حال کندن گوده برای بوته بود و علی مشغول باز کردن گلدان برای خارج کردن بوته. کنار علی نشسته بودم و رو به رضا گفتم:
- یاد بگیر آقارضا! اینجوری باید مخ‌زنی کنی.
رضا نگاهی به من و علی کرد.
- علی‌آقا! تو می‌خوای مخ خواهر‌ ما‌ رو‌ بزنی، بعد من دارم بیلشو می‌زنم.
علی لبخندی زد.
- من که گفتم بذارید خودم انجام بدم.
من سریع گفتم:
- نه علی! بذار رضا خودش انجام بده، کارآموزی براش لازمه.
رضا بیلچه را زمین زد.
- بگو کارگری!
- اختیار داری داداش! فقط یادت باشه بری پیش علی قلمه‌زدن هم یاد بگیری، فردا روز رفتی خواستگاری لازمت میشه.
- چه کاریه؟ میرم آماده می‌خرم.
بیلچه را کناری گذاشت و ادامه داد:
- آماده شد علی‌آقا!
علی با گفتن «دستتون درد نکنه» بلند شد و با گلدانی که کنارش باز شده و به راحتی می‌شد گیاه را با خاکش بیرون آورد کنار گوده رفت. گلدان را کنار گذاشت و‌ بوته را با خاک دور ریشه‌اش درون گودال قرار داد و بعد اطرافش را با خاک پر کرد؛ بعد از تمام شدن کارش به طرف من که بالای سرش ایستاده بودم، رو کرد.

- بفرما‌ خانم! این هم نسترن شما.
- دست دو نفری‌تون درد نکنه.
همین‌طور که دست در جیب می‌کردم که گوشی‌ام‌ را بیرون بیاورم گفتم:
- رضا! بشین! وقت سلفی چهارنفره‌اس.
کنار‌ علی روی‌ زمین نشستم. گوشی را بالاتر از خودمان گرفتم و گفتم:
- ما‌ سه نفر همراه جناب گل نسترن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
***
با صدای رضا چشم‌ باز کردم و به خودم آمدم.
- سارینا! اینجا چرا خوابیدی؟
نگاهم را به رضا دوختم که از پشت شمشادها از درون حیاط نگاهم می‌کرد.

- اگه پاهات از پشت درختچه‌ها معلوم نبود، نمی‌فهمیدم اینجایی.
بلند شدم و نشستم.
- ببخشید! کی اومدی؟
- همین الان، هنوز هم داخل نرفتم.
- بابا اومده؟
رضا سرش را به ظرف سایبانی که ماشین‌ها را پارک‌ می‌کردیم، چرخاند.
- ماشینش که نیست، فکر نکنم.
- تو چرا سوییچ رو پس دادی؟
- واسه چی پس نمی‌دادم؟
- واسه اینکه به خاطر من بی‌ماشین شدی، یه چند روز می‌ذاشتی زیر پات بمونه.
- من همین‌جوریش چون به آقا نگفتیم‌ چیکار کردیم عذاب وجدان دارم، ماشین رو دیگه پیش نکش.
- ماشین مال منه، به بابا چه مربوط؟
صدای باز شدن در ورودی باعث شد رضا نگاهش به طرف در برگردد.
- اوه! آقاست؛ من برم داخل.
رضا سریع داخل رفت تا پدر او‌ را با من نبیند و من هم بلند شدم و سر جایم ایستادم. نگاهم را به ماشین پدر دوختم که بعد از باز شدن کامل در ورودی داخل شد. نمی‌دانم چرا؟ اما صدای سنگریزه‌هایی که زیر چرخ ماشین له میشدند به دل من استرس وارد می‌کردند. پدر ماشین را زیر سایبان نبرد و همان‌جایی که من ایستاده بودم، نگه داشت و بعد از خاموش کردن پیاده شد. دستانم را مشت کرده و محکم به پدر چشم دوختم؛ نباید ضعف نشان می‌دادم. پدر همانطورکه در ماشین را می‌بست نگاه معنی‌داری به من انداخت و بعد پوزخندی زد.
- خوبه گفتم از این طرز لباس پوشیدنت خوشم نمیاد؛ دیگه عمداً توی خونه هم از تنت درنمیاری؟
نگاهی به لباس‌هایم‌ کردم، یادم‌ رفته بود موقع برگشت تعویضشان کنم.
- عمدی نبود، فراموش کردم.
پدر بدون هیچ‌ حرفی نگاه از من گرفت، سری از تأسف تکان داد و به طرف خانه راه افتاد. من هم به دنبالش راه افتادم.
ایران که به استقبال پدر آمده بود تا کیفش را بگیرد، به من گفت:
- کجا رفتی دخترم؟
- توی حیاط بودم.
به طرف پله‌ها راه افتادم.
- الان لباس عوض‌ می‌کنم برمی‌گردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
وقتی از اتاقم برگشتم، ایران به آشپزخانه رفته بود؛ پدر هم لباسش را عوض کرده و دوباره همراه رضا چون دو غریبه‌ روی مبل‌های جلوی تلویزیون نشسته بودند؛ رضا سر در گوشی داشت و پدر کانال‌ها را جابه‌جا می‌کرد. به آشپزخانه رفتم؛ ایران مشغول ریختن چای در فنجان‌های بلوری بود.
- مامان! شام چی داری؟
- هنوز که تا شام خیلی مونده، ولی مایه شامی کباب درست کردم گذاشتم توی یخچال، یکی دو ساعت دیگه سرخش می‌کنم، اگر گرسنه‌ای یه چیز سبک بخور تا وقت شام.
- میرم توی سالن میوه هست.
- پس بیا این چایی‌ها رو هم ببر.
به همراه سینی چای به سالن پیش پدر و رضا رفتم. سینی را روی میز گذاشتم؛ سیبی را از درون جامیوه‌ای برداشتم و روبه‌روی رضا نشستم. پدر سمت چپ من و سمت راست رضا قرار داشت. نگاهی بین رضا و پدر چرخاندم؛ دیگر نمی‌خواستم ملاحظه حساسیت‌های پدر را داشته باشم؛ رضا برادرم بود و باید این موضوع را به پدر اثبات می‌کردم؛ شاید لجباز شده بودم.
- بفرما آقارضا! مادر امشب فقط به‌خاطر شما می‌خواد شامی کباب درست کنه.
رضا سر از گوشی بلند کرد و گوشه چشمی به پدر کرد.
- چرا به خاطر من؟
گازی به سیب درون دستم زدم.
- آخه کیه که ندونه شما عاشق شامی کبابی، اون هم شامی کباب‌های مامان.
کمی مکث کردم و محتویات درون دهانم را قورت دادم.
- میگم مریم هم بلده از این شامی کباب‌ها برات بپزه؟
رضا لبخند معذبی زد.
- دست مامان درد نکنه!
- چقدر اون شب که برگشتیم نق زدی شام به خاطر منه؛ حالا دیدی؟ دیدی آخر مادر به خاطر تو هم آشپزی می‌کنه؟ آخ! که چقدر داداش لوسی دارم من!
رضا با ابرو اشاره‌ای به پدر کرد؛ من اما خودم را به کوچه علی چپ زدم و خواستم با بی‌خیالی حرفی بزنم که ایران از آشپزخانه گفت:
- شام امشب نوش جون دوتا عزیزای من! این غذا به خاطر هر دوی شماست.
به طرف آشپزخانه رو کردم و با صدای کمی بلندتر گفتم:
- البته ایران‌جون بیشتر به خاطر رضاست.
به طرف رضا برگشتم.
- مگه نه داداش!
روی کلمه «داداش» تأکید کرده و به پدر چشم دوختم که مثلاً به ما دو نفر توجه نداشت و محو تلویزیون بود.
رضا گفت:
- هر روز شما، یه روز هم من، مگه بده؟
به انتهای سیب رسیده بودم.
- نه، اصلاً هر روز شما.
رضا لبخند کجی زد و با چشم علت کارهایم را پرسید. ته مانده سیب را داخل بشقاب کوچکی روی میز انداختم و سرجایم درست نشستم و با لحن جدی گفتم:
- رضا! فردا می‌تونی یه ساعت مرخصی بگیری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا گوشی را که هنوز دستش بود، داخل جیبش فرو کرد و پرسید:
- واسه چی؟
- می‌خوام ماشینمو به اسمت قولنامه کنم. شب اینجا بخواب! صبح اول‌وقت بریم‌ پیش ابدال‌وند تا زود کارمون بشه.
پدر با شنیدن این حرف از لاک بی‌خیالی خود بیرون آمد؛ تلویزیون را خاموش کرد و با اخم به طرف من برگشت.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
با خونسردی به پدر نگاه کردم.
- می‌خوام‌ ماشینمو بزنم به نام رضا تا برام بفروشه.
قبل از پدر، رضا پیش‌دستی کرد.
- مطمئن باشید آقا! تا شما رضایت ندید من کاری نمی‌کنم.
پدر بی‌توجه به رضا رو به من گفت:
- چرا می‌خوای بفروشی؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- همین‌جوری.
پدر کنترل را که در دستش مانده بود، روی میز گذاشت.
- اگه می‌خوای ماشینتو عوض کنی زنگ می‌زنم حمیدی یه مدل جدیدش رو برات جور کنه.
ابرویی بالا دادم.
- کاوه؟
سرم را بالا انداختم.
- از پسره هیچ خوشم نمیاد.
پدر با لحنی که حرص خوردن واضحش مشخص بود گفت:
- می‌ریم پیش پدرش.
دستم را روی پشتی مبل قرار دادم و کمی در جایم جابه‌جا شدم.
- ماشین جدید نمی‌خوام‌، می‌خوام پول این یکی دستم بیاد.
- تو که حسابت پره، پول می‌خوای چیکار؟
- لازم دارم.
- بگو برای چه کاری می‌خوای فردا اول وقت می‌ریزم به حسابت.
- بابا! ماشین خودمه، دلم کشیده بفروشمش، پولشو هم نمی‌خوام‌ دست بزنم؛ اصلاً همین‌جوری الکی می‌خوام یه مدت بی‌ماشین باشم.
پدر لحظه‌ای لب فشرد و با اخم بیشتری گفت:
- این ادا اطوارها چیه؟ سر لجبازی با من می‌خوای بفروشی؟
با این حرف پدر، نگاه رضا اخم کرده و‌ دقیق‌تر‌ روی‌‌ من زوم شد.
- کدوم لجبازی بابا؟ اصلاً اگه دلتون می‌خواد خودتون ازم بخرید.
پدر لبش به پوزخند‌ی کش آمد. به مبل تکیه داد و‌ نگاهش را دقیق به من دوخت.
- که اینطور!... باشه! خودم ازت می‌خرم.
نگاه پدر مثل گلادیاتوری که حریف می‌طلبد به من بود؛ من هم نباید کم می‌آوردم؛ کناره‌ی لبم را کمی کش آوردم و رو به رضا کردم.
- پس رضا وکیل من باش و همین الان قیمت روز ماشین منو در بیار.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین