- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
پدر سر بلند کرد و با اخم گفت:
- پای ایران و رضا رو نکش وسط بحثمون.
- نه اتفاقاً میخوام بهتون بگم چقدر بیانصافید، همیشه با همه همینطور برخورد کردید، خوبیهای ایران رو نمیبینید، اون زن هرگز یه بار هم روی حرف شما حرف نزد، زندگی بهمریختهتون رو جمع کرد، دختر لوس و لجوج شما رو رام کرد، به سر بیمادر من دست مادری کشید... بعد شما با بیرون کردن رضا خوب حقشو دادید، اصلاً هم عذاب وجدان نگرفتید، بیچاره رضا هنوز هم جرئت نداره جلوی شما با من حرف بزنه... با من هم بیانصافی کردید، خوبیهای علی رو ندیدید... .
به میان حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
- حرف اون پسرو نزن، تو دختر منی اما هیچ رگی از من نداری، اونقدر که برای دل تو کار کردم برای غریبه کار میکردم الان مرید سی*ن*هچاکم بود، اما تو حتی به روت هم نمیاری.
- من بدهکار شما نیستم که سرم منت میذارید، شاید من نذاشتم به عشقتون برسید، اما به جاش شما هم منو از عشقم محروم کردید، پس حالا که دیگه حسابی با هم نداریم، دست از سر من بردارید، بذارید من برم پی زندگی خودم.
یک دفعه صورت پدر پر از نگرانی شد. نزدیک آمد و دو بازویم را گرفت.
- این چه حرفیه میزنی دخترم؟ من غیر تو توی دنیا کی رو دارم؟ کجا میخوای بری؟ منو اینطور عذاب نده.
از عجز درون چشمان پدر تکان خوردم. پدر آدم التماس کردن نبود. یعنی دور شدن من اینقدر برایش سنگین بود که تحمل شنیدنش را هم نداشت؟ واقعاً من هم یارای شکاندن دلش را نداشتم.
- بابایی، چرا با دل من این کارو کردید؟ من دلم فقط علی رو میخواد، کوتاه بیایید.
پدر با لحن نرمی گفت:
- دخترم! تو از زندگی هیچی نمیدونی، زندگی فقط دو روز عاشقی نیست.
بازوهایم را از حصار دستان پدر جدا کردم و روی از او گرفتم.
- بابا! شما پدرمی، عشقمی، ولی من ازت دلخورم، توی این دلم یه دلخوری هست بزرگ، به اندازه زندگیم، به اندازه عشقم، بابایی من نمیتونم از علی بگذرم.
پدر عقبگرد کرد و روی مبل نشست.
- تو نمیفهمی دختر! نمیفهمی من تو رو از چه جهنمی درآوردم.
من هم مقابلش روی مبل نشستم.
- جهنم زندگی الانه منه... من با علی توی بهشت بودم.
پدر پوزخندی زد.
- بهشت؟ کور بودی جهنم رو نمی دیدی، اون پسر چشماتو کور کرده بود تا حقیقت رو نبینی.
- بابا! شما بودید که حقیقت رو ندیدید، ندیدید من چقدر با علی خوشحالم؟ چرا اون خوشحالی رو از من گرفتید؟
پدر با کلافگی دستش را تکان داد و اخم کرده گفت:
- مدام داری حرفهای بیخود میزنی، کدوم خوشحالی؟ کدوم خوشبختی؟ کدوم زندگی؟ سرتو مثل کبک کرده بودی توی برف، نمیدیدی که با اون پسر نه خوشی داری نه خوشحالی، اصلا مگه میشه با چنین آدم متحجر و املی خوش بود؟ البته تقصیر هم نداری همیشه کل فکرت درس و کتاب بود، هیچ وقت خبر نشدی توی دنیا چه خبره؟
- به من چه که توی دنیا چه خبره؟ دنیای من علیِ، زندگی من پیش علیِ.
- پای ایران و رضا رو نکش وسط بحثمون.
- نه اتفاقاً میخوام بهتون بگم چقدر بیانصافید، همیشه با همه همینطور برخورد کردید، خوبیهای ایران رو نمیبینید، اون زن هرگز یه بار هم روی حرف شما حرف نزد، زندگی بهمریختهتون رو جمع کرد، دختر لوس و لجوج شما رو رام کرد، به سر بیمادر من دست مادری کشید... بعد شما با بیرون کردن رضا خوب حقشو دادید، اصلاً هم عذاب وجدان نگرفتید، بیچاره رضا هنوز هم جرئت نداره جلوی شما با من حرف بزنه... با من هم بیانصافی کردید، خوبیهای علی رو ندیدید... .
به میان حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
- حرف اون پسرو نزن، تو دختر منی اما هیچ رگی از من نداری، اونقدر که برای دل تو کار کردم برای غریبه کار میکردم الان مرید سی*ن*هچاکم بود، اما تو حتی به روت هم نمیاری.
- من بدهکار شما نیستم که سرم منت میذارید، شاید من نذاشتم به عشقتون برسید، اما به جاش شما هم منو از عشقم محروم کردید، پس حالا که دیگه حسابی با هم نداریم، دست از سر من بردارید، بذارید من برم پی زندگی خودم.
یک دفعه صورت پدر پر از نگرانی شد. نزدیک آمد و دو بازویم را گرفت.
- این چه حرفیه میزنی دخترم؟ من غیر تو توی دنیا کی رو دارم؟ کجا میخوای بری؟ منو اینطور عذاب نده.
از عجز درون چشمان پدر تکان خوردم. پدر آدم التماس کردن نبود. یعنی دور شدن من اینقدر برایش سنگین بود که تحمل شنیدنش را هم نداشت؟ واقعاً من هم یارای شکاندن دلش را نداشتم.
- بابایی، چرا با دل من این کارو کردید؟ من دلم فقط علی رو میخواد، کوتاه بیایید.
پدر با لحن نرمی گفت:
- دخترم! تو از زندگی هیچی نمیدونی، زندگی فقط دو روز عاشقی نیست.
بازوهایم را از حصار دستان پدر جدا کردم و روی از او گرفتم.
- بابا! شما پدرمی، عشقمی، ولی من ازت دلخورم، توی این دلم یه دلخوری هست بزرگ، به اندازه زندگیم، به اندازه عشقم، بابایی من نمیتونم از علی بگذرم.
پدر عقبگرد کرد و روی مبل نشست.
- تو نمیفهمی دختر! نمیفهمی من تو رو از چه جهنمی درآوردم.
من هم مقابلش روی مبل نشستم.
- جهنم زندگی الانه منه... من با علی توی بهشت بودم.
پدر پوزخندی زد.
- بهشت؟ کور بودی جهنم رو نمی دیدی، اون پسر چشماتو کور کرده بود تا حقیقت رو نبینی.
- بابا! شما بودید که حقیقت رو ندیدید، ندیدید من چقدر با علی خوشحالم؟ چرا اون خوشحالی رو از من گرفتید؟
پدر با کلافگی دستش را تکان داد و اخم کرده گفت:
- مدام داری حرفهای بیخود میزنی، کدوم خوشحالی؟ کدوم خوشبختی؟ کدوم زندگی؟ سرتو مثل کبک کرده بودی توی برف، نمیدیدی که با اون پسر نه خوشی داری نه خوشحالی، اصلا مگه میشه با چنین آدم متحجر و املی خوش بود؟ البته تقصیر هم نداری همیشه کل فکرت درس و کتاب بود، هیچ وقت خبر نشدی توی دنیا چه خبره؟
- به من چه که توی دنیا چه خبره؟ دنیای من علیِ، زندگی من پیش علیِ.
آخرین ویرایش: