- Nov
- 66
- 281
- مدالها
- 2
***
(ده سال قبل)
بعد از آنکه آن حرف را زدم همگان ساکت شدند.
میدانستم تهدید همیشه کارساز نیست، ولی گاهی لازم بود از آن استفاده کنم تا توازن طبیعت برهم نخورد.
فالین پیر صدایش را بالا کشید:
- فرمانروا اِل! شما حق نداری ما رو تهدید کنی!
قبل از آنکه پاسخش را بدهم، فالین خطاب به آلکن میگوید:
- آلکن، جلوی سرکشیِ فرمانروات رو بگیر. وگرنه اتحاد کمترین چیزیه که از هم میپاشه!
صدای تپشهای بالا رفتهی قلبهای اعضای قبیله خودم و لایکنتروپها را میشنیدم.
میدانستم میترسند که صلح از بین برود. من هم هیچگونه قصدی مبنی بر برهم زدن صلح نداشتم و میخواستم آرامش پایدار بماند.
قبل از آنکه چیزی بگویم، آلکن مرا خطاب قرار داد:
- فرمانروا! لطفاً لحظهای با من تشریف بیارید.
به سمت اتاقک سنگیاش که در انتهای غار قرار داشت رفت و من بدون لحظهای مکث با جادویم خود را در اتاقک ظاهر کردم.
وارد اتاقک شد. به سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
مهربانی در چشمان فندقیاش مشخص بود. آلکن بعد از پدرم، برایم کمتر از پدر نبوده است.
دستش را روی شانهام قرار داد و با لحنی آرام گفت:
- اِل دخترم، میدونم که همیشه برای ما بهترینها رو میخوای و... .
لحظهای گمان کردم میخواهد بگوید از تصمیمم صرف نظر کنم، حرفش را بریدم و گفتم:
- اگه میخوای جلوم رو بگیری، سخت در اشتباهی آلکن!
آرامش صدایش افزایش یافت و گفت:
- نه دخترم، من فقط میخواستم بهت بگم، هرکاری بخوای بکنی، هر تصمیمی بگیری، چه خوب چه بد، من و تمام قبیله پشتت هستیم. حتی نمیگم با گرگها بجنگ و آدمیزاد رو برای شکستن نفرین خودمون قربانی کن، نه اصلاً! آدمیزاد رو بفرست به جایی که ازش اومده.
لحظهای در سکوت به چشمانم که آتش در مردمکشان زبانه میکشد خیره میشود و سپس با لحنی آرامشبخشتر میگوید:
- اینکه پشتت هستیم برای این نیست که از تو میترسیم، ما پشتتیم چون دوستت داریم و تو رو به عنوان فرمانروای برحق قبیلهی خونآشامان قبول داریم.
آرامش کلامش به وجودم سرازیر میشود، لبخند روی لبم مینشیند و میگویم:
- آلکن، من نمیخوام بجنگم. فقط تنها خواستهام اینه که صلح از بین نره. با قربانی کردن اون آدمیزاد، امروز آخرین باریه که شلیتلند رنگی از صلح و آرامش رو در خود میبینه.
آلکن سرش را به آرامی و متانت تکان داد و دستی به محاسن سفیدش کشید. ردای بلند و سفیدفام تنش او را در چشم من یک اسطوره ساخته بودند.
(ده سال قبل)
بعد از آنکه آن حرف را زدم همگان ساکت شدند.
میدانستم تهدید همیشه کارساز نیست، ولی گاهی لازم بود از آن استفاده کنم تا توازن طبیعت برهم نخورد.
فالین پیر صدایش را بالا کشید:
- فرمانروا اِل! شما حق نداری ما رو تهدید کنی!
قبل از آنکه پاسخش را بدهم، فالین خطاب به آلکن میگوید:
- آلکن، جلوی سرکشیِ فرمانروات رو بگیر. وگرنه اتحاد کمترین چیزیه که از هم میپاشه!
صدای تپشهای بالا رفتهی قلبهای اعضای قبیله خودم و لایکنتروپها را میشنیدم.
میدانستم میترسند که صلح از بین برود. من هم هیچگونه قصدی مبنی بر برهم زدن صلح نداشتم و میخواستم آرامش پایدار بماند.
قبل از آنکه چیزی بگویم، آلکن مرا خطاب قرار داد:
- فرمانروا! لطفاً لحظهای با من تشریف بیارید.
به سمت اتاقک سنگیاش که در انتهای غار قرار داشت رفت و من بدون لحظهای مکث با جادویم خود را در اتاقک ظاهر کردم.
وارد اتاقک شد. به سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
مهربانی در چشمان فندقیاش مشخص بود. آلکن بعد از پدرم، برایم کمتر از پدر نبوده است.
دستش را روی شانهام قرار داد و با لحنی آرام گفت:
- اِل دخترم، میدونم که همیشه برای ما بهترینها رو میخوای و... .
لحظهای گمان کردم میخواهد بگوید از تصمیمم صرف نظر کنم، حرفش را بریدم و گفتم:
- اگه میخوای جلوم رو بگیری، سخت در اشتباهی آلکن!
آرامش صدایش افزایش یافت و گفت:
- نه دخترم، من فقط میخواستم بهت بگم، هرکاری بخوای بکنی، هر تصمیمی بگیری، چه خوب چه بد، من و تمام قبیله پشتت هستیم. حتی نمیگم با گرگها بجنگ و آدمیزاد رو برای شکستن نفرین خودمون قربانی کن، نه اصلاً! آدمیزاد رو بفرست به جایی که ازش اومده.
لحظهای در سکوت به چشمانم که آتش در مردمکشان زبانه میکشد خیره میشود و سپس با لحنی آرامشبخشتر میگوید:
- اینکه پشتت هستیم برای این نیست که از تو میترسیم، ما پشتتیم چون دوستت داریم و تو رو به عنوان فرمانروای برحق قبیلهی خونآشامان قبول داریم.
آرامش کلامش به وجودم سرازیر میشود، لبخند روی لبم مینشیند و میگویم:
- آلکن، من نمیخوام بجنگم. فقط تنها خواستهام اینه که صلح از بین نره. با قربانی کردن اون آدمیزاد، امروز آخرین باریه که شلیتلند رنگی از صلح و آرامش رو در خود میبینه.
آلکن سرش را به آرامی و متانت تکان داد و دستی به محاسن سفیدش کشید. ردای بلند و سفیدفام تنش او را در چشم من یک اسطوره ساخته بودند.
آخرین ویرایش: