جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,800 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
دختر جدیدی به جمعشون پیوسته بود و من هم بدم نمیومد ادامه‌ی حرف‌هاشون رو بشنوم.
- هرچی ماکان نجیبه محسن برعکسه. جالبیش اینه دوست دخترهاش فقط دو روز پیشش دوام میارن.
- چرا؟
- چه می‌دونم من که شنیدم بخاطر اخلاق فریده خانمه. می‌ترسه یکی از اون دخترها پسرش رو عاشق کنه. معیارهاش خیلی بالاست. راستی شنیدی یونس رو اسکل کردن؟
- آره بابا داداش خودم هم پیششون بود یونس با آریا حرفش میشه آریا هم توی جمع این شرط رو می‌ذاره. من که از آریا می‌ترسم. شنیدم وقتی یکی بهش بگه بالای چشمت ابرو چشمش رو کور می‌کنه.
- عزیزم ببخشید.
با صدای خانم علیانی به خودم اومدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم.
دست روی شونه‌ام انداخت و گفت:
- وایسادی به حرف‌های دخترها گوش میدی؟
با لبخند گفتم:
- نه چون نتونستم جایی برم صداشون به گوشم خورد وگرنه از قصد نبود.
خانم علیانی آهی کشید و گفت:
- شبنم جان من از این‌که می‌بینم رابطه‌ی تو با مهدیه این‌قدر بده مهدیه رو سرزنش میکنم. یه دعوای ساده نباید باعث بشه تو رو از خودشون برونن.
گفتم:
- باور کنین نمی‌دونم چی بگم. مهدیه رو درست نشناختم اما از اینکه سرزنش بشه ناراحت میشم لطفاً اجازه بدین ما باهم مشکلاتمون رو حل کنیم اون با هر واکنش شما فقط شدیدتر از قبل موضع میگیره.
ریحانه خانم گفت:
- می‌دونی که من کاملاً قبولت دارم دخترم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. تعریفی که این زن از من می‌کرد من رو به خودم مغرور نمی‌کرد بلکه باعث می شد احساس بهتری به خودم داشته باشم. آدم‌های انگشت‌شماری توی زندگی من وجود داشتن اما همین آدم‌ها خلأ خیلی چیزها رو پر می‌کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
رقص من خودش یک داستان مفصل داشت. اعتراف می‌کنم که اون وسط چوب خشک هم مثل من نمی‌موند اما خاطره‌های اون رقص محلی از خودش به یاد ماندنی‌تر بود. خنده‌های ریحانه خانم و مسخره بازی‌های مهدیه کنارم و حرکات رباتی من که بامزگی داشتند، بوی عطرهای گرون درهم قاطی شده و استقبال گرم خواهر خانم علیانی همه و همه مدت کوتاهی هرچیزی رو از یادم برد.
به سمت مامان برگشتیم و ثناخانم روبه مامان گفت:
- خیلی وقت گذشته زهراخانم.
مامان گفت:
- درسته خیلی وقته.
ثنا خانم دست روی شونم گذاشت و گفت:
- به خودت رفته دخترت.
مامان با مکث کوتاهی گفت:
- ظاهرش مثل منه اما رفتارش همه به باباش رفته. مثل اون مرحوم با جربزست.
ثنا خانم گفت:
- مهردادم با جربزه بود.
مامان مدت بیش‌تری ساکت موند و من هم با گوش‌های تیز کرده منتظر بودم بفهمم این مهرداد خان کی هست.
- مهرداد مرد کاملی بود.
ثنا خانم گفت:
- همیشه فکر می‌کنم چرا ردش کردی؟
مامان که معلوم بود از بودن من معذبه بازهم ساکت موند و من برگشتم که تنهاشون بگذارم. چند قدم رفته‌ی من مصادف بود با این جمله‌ی آروم مامان
- عاشق نبود.
جایی می‌نشینم و با ذهن آشوبگرم از مهمونی هیچی نمی‌فهمم. مامان در جوانی خاستگاری داشته و به اون جواب رد داده. خاستگاری که برای ثنا خانم جواب رد شنیدنش سوال می‌مونه. مردی مهرداد نام که ثناخانم نرسیده پاش رو پیش می‌کشه و حرمت مهمونش رو می‌شکنه و خانم علیانی که تمام مدت ساکت می‌مونه و این سکوت برای من عجیبه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
دختری کنار گوشم جیغ می‌کشه:
- اومدن.
کی اومده؟ یا درستش اینه که کیا اومدن که گوش بیچاره‌ی من هیچی حنجره‌ی خودش رو جر داد؟ یکی از پسرها زمزمه کرد:
- آریا هم اومده. مسعود بریم اون گوشه.
دختری گفت:
- چی شده ترسیدی؟
پسر گفت:
- حوصله ی شر ندارم.
دختر دیگه‌ای با خنده گفت:
- نگو علی پس کی بود تا الان داشت کری می‌خوند؟
پسر دیگه‌ای پشت علی دراومد و گفت:
- شما دخترا بشینین قربونش برین ما فکمون رو حالاها لازم داریم.
دختر جواب پسر رو نداد موضوع جدیدی پیش کشید و گفت:
- توجه کردین چند وقته ماکان و آریا با هم سرسنگینن؟ این‌ها که جونشون بهم وصل بود.
دختری که جیغ زده بود با هیجان گفت:
- اینقدر دوست دارم ببینم این علیانی‌ها از کی حمایت می‌کنن. این‌ها همیشه باهمن ولی حالا مجبورن بین دوتا پسرشون با یکی باشن.
من علیانی نبودم اما جبهه‌ی من همون لحظه ماکان شد. علی که نرفته بود و معلوم بود این بحث حسابی بین آدم‌های اطرافم داغه گفت:
- معلومه که طرف هیچ کسی رو نمی‌گیرن. این‌ها تا جایی پیش میرن که آشتیشون بدن.
دختر گفت:
- تو طرف کدومی؟
پسر با مرموزی گفت:
- من طرف کسی‌ام که وارث بشه.
دختر با ناامیدی گفت:
- خب این که معلومه ماکان حذف میشه چون نوه‌ی دختریه.
دختر دیگه‌‌ای گفت:
- ولی محسن که نوه‌ی دختری نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
این‌ها دیگه چقدر پول دوست بودن خوبه ازشون می‌ترسیدن. از این‌که ماکان راحت حذف شد عصبانی بودم دوست داشتم ببینم کی به فینال مسابقات محبوبیت زوری می‌رسه.
به یاد حرف مامان افتادم که گفت:
- چون عاشق نبود.
این جمله خیلی چیز پشتش داشت که نمی‌تونستم بفهمم. یعنی اگه اون مرد عاشق بود چیزی تغییر می‌کرد؟ یعنی اگه اون مرد کامل مثل وارثی که حرفش پیش کشیده شده بود یه وارث بود مامان از بابا می‌گذشت؟ اصلاً چرا وارث بودن رابطه‌ی نزدیکی با عاشق شدن داره؟ عشق رو با پول می‌شه خرید؟ و از همه مهم‌تر چرا کیک رو تقسیم نمی‌کردن؟ کمی بعد که یکی از خدمه کیک آورد و من با تشکر نکردن آدم‌های باکلاس اطرافم ازش تشکر کردم با هر لقمه که برمی‌داشتم همه‌چیز به معدم رفت چه کیک چه پول چه عشق. از همه بیش‌تر هم کیک چسبید. اون شب فهمیدم همه از خانم علیانی یه جورایی حساب می‌برن تازه وقتی به مشکلی برمی‌خورن یه راست با اون حرف می‌زنن. ماکان رو هم همه دوست دارن چون خیلی اجتماعی و مهربونه. با رفتارهای خانم علیانی مامان و ماکان کم‌کم تونستم جایگاه بهتری پیدا کنم و دیگه کسی از برخورد با من معذب نمی‌شد. البته منظورم از کسی همه به جز اون بچه‌های شرور بود.
- می تونم پیشت بشینم؟
- البته.
- تو با مامان رقصیدی با من نمی‌رقصی؟
- نه.
- یه بار که شده محض رضای خدا این‌قدر رک نباش. به احساسات شکننده من هم فکر کن.
- ببخشید پس دوباره امتحان می کنم... متاسفم که درخواستتون رو رد می‌کنم قربان.
ایشی کرد که شباهت زیادی به مهدیه داشت ماکان گفت:
-این رو اون روز از مهدیه یاد گرفتم. چطوره؟
با خنده گفتم:
- خیلی نچسبه حداقل صداتو نازک کن.
ماکان گفت:
- شبنم تو قلبم رو جریحه دار می‌کنی. یه دختر باید لطیف باشه مهربون باشه ولی تو خیلی خشنی فقط لوس بودن رو از رفتارهای دخترونه داری. خشن لوس...
- کسی که خشنه نمی تونه لوس باشه.
ماکان گفت:
- پس نمی رقصی؟
- ببخشید.
- حتی اگه خواهش کنم؟
دست پشت گردنم بردمو گفتم:
- من واقعاً اون وسط راحت نیستم می‌دونم که فیلم می‌گیرن اما اگه... .
ماکان گفت:
- نه بی خیالش.
یکم بعد گفت:
- یه چیزی بیارم بخوریم الان برمی‌گردم.
- آریا با من برقص.
- نمی خواد برو اون ور آریا من هستم.
- تا حالا به قیافت نگاه کردی؟ موندم با این قیافه چطوری به پسرهای خوشتیپ نزدیک میشی.
- خودت چی که دوتا نقطه به‌جای چشم‌هات داری؟ من که حداقل چشام آبیه.
- کی گفته چشم‌هات آبیه؟ توهم زدی؟ این‌که سیاه سیاهه.
- اگه خوب اون نقطه‌ها رو باز کنی می‌بینی که سورمه‌ایه.
- هی دختر خانم ببین این سورمه‌ایه یا سیاهه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
بلند شدمو گفتم:
- سیاهه.
- نه اینن...
بالبخند اضافه کردم:
- برای من همه چی سیاهه.
یکی از دخترها آروم گفت:
- ببخشید منظوری نداشتم. ناراحت شدی؟
- عادت کردم.
عصام رو برداشتم که صدایی گفت:
- با من می‌رقصی؟
دختر ناباور گفت:
- آریا.
ندیده می‌تونستم قیافه‌ی دخترها رو مجسم کنم. قیافه‌ی من از همه دیدنی‌تر بود. به مدد ندیدن شنوایی قویی داشتم اما این صدا... . عرقی از پشت گوشم سر خورد و ضربان قلبم بالا رفت پسری توی ذهنم مجسم شد که با همین صدا زورش رو به رخم کشیده بود یه آدم وحشی که خدا می‌دونه چقدر دوست داشتم تلافی کنم اما از ترس داشتم غالب تهی می‌کردم. سرم رو کج کردم و بدون جواب دادن راه افتادم. از اون می‌ترسیدم، بد هم می‌‌ترسیدم. صدای خنده‌ی چند پسر رو شنیدم. بازوم کشیده شد و صدای بم خش دار این‌بار نزدیک‌تر گفت:
- جواب ندادی.
ماکان گفت:
- فکر نکنم تمایلی داشته باشه نمی‌بینی؟
آریا کاملا جدی گفت:
- فکر کردم لاله.
با این حرف همه خندیدند. سرم رو خم کردم و تا حرف‌هایی که به صورتم می‌کوبه کم‌تر درد بگیره.
محسن گفت:
- آریا راست میگه ماکان، این مهمون شما ادب نداره؟
ماکان گفت:
- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
محسن مخاطبش بود؟ نه انگار آریا بود که گفت:
- این‌که دختره لاله؟
ماکان چیزی نگفت و این سکوت کمی زیادی سنگین بود. به سختی آب دهنم رو قورت دادم من لال نبودم اون آریا هم این رو می دونست که کاش اون روز لال میشدم تا به مرز خفگی نرسم تا این‌قدر حالا برای حرف زدن مشکل نداشته باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آریا گفت:
-وجدانت چرا درد میکنه؟
ماکان گفت:
- بریم شبنم مامانت دنبالت می‌گشت.
آتنا گفت:
- شبنم ناراحت نشو. باشه؟
مهدیه زود گفت:
- بی‌سلیقه احمق.
آتنا گفت:
- تو خیلی مغروری همه که مثل تو نیستن.
مهدیه گفت:
- توخوبی خوشبحالت.
سرم داشت منفجر می شد بین این قوم عج وجق. به مامان زنگ زدم
- مامان من می خوام برگردم.
- باشه پنج دقیقه دیگه میام کجایی؟
- پیش صندلیای کنار پنجره. ولی اینجا خفه است من میرم بیرون.
- نمی خواد بری بیرون ممکنه واست اتفاقی بیفته.
- نترس عشقم من رفتم.
اروم اروم می رفتم سمت در که کسی بهم خورد. روی زمین افتادم که داد زد:
- اهووی چرا توی خونتون نمی‌شینی تا برای بقیه مزاحمت درست نکنی؟ اومدنت به این مهمونی‌ها چه فایده‌ای داره وقتی چیزی نمی‌بینی؟
گفتم:
- من مثل شما پسرها تنها هدفم چشم چرونی نیست که با ندیدنم زندگیم رو از دست بدم در ضمن تو که چشم داری چرا جلوتو ندیدی؟ مگه کوری؟ به تو چه من نمی‌بینم؟ هاااا؟
خونم بدجور به جوش اومده بود صدای اهنگ قطع شده بودو این صدای من بود که توی سالن به اون بزرگی طنین انداز می شد. با عصام محکم به پهلوی پسر زدم که دادش به هوا رفت. دوباره زدم روی کولش که مچم رو گرفت و گفت:
ببخشید خانم ببخشید من رفتم تا ناقصم نکردی.
چند قدم جلو رفتم که به یکی برخوردم داد زدم:
- لطف می‌کنین برین کنار البته اگه مزاحمت درست نمی کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
یادم افتاد که کیفم رو جا گذاشتم گفتم:
- مهدیه کیفم رو بیار.
صدای جیغش بلند شد اما برایم آوردش. خوب می‌تونستم قیافه‌ام رو تصور کنم. مامان می‌گفت وقتی عصبانی بشم ترسناک میشم. این خصلت رو از مامان بزرگ بابام به ارث برده بودم که می‌گفتن توی زمان خودش حریف یه لشکر مرد هم بوده. من هم حالا که نمی‌تونستم جلوی اون گردن کلفت کاری کنم که نباید از هرکی متلک بشنوم. بیرون رفتم که کنار در ماکان گفت:
- شبنم خودتی؟
خندید و گفت:
- بابا دهنم باز موند خیلی خفن بودی.
- به مامانم چیزی نگو که دعوام می‌کنه.
ماکان گفت:
- خوشم میاد تحت هر شرایطی از زهرا خانم حساب می‌بری. کجا میری؟
- برمی‌گردم خونه... .
- ولی هنوز که زوده.
گفتم:
- راستش سرم درد می‌کنه دیگه نمی‌تونم بمونم.
ماکان گفت:
- من هم باهات میام تنها نرو صبر کن به مامان خبر بدم داریم میریم.
من : نمی‌خواد تولد دختر خالته تو بمون الان مامانم میاد.
- خب پس می‌مونم تا بیاد.
می دونستم تا وقتی مامانم رو نبینه نمیره باشه‌ای گفتم و بعد خلاص شدنم از اون محیط با لذت هوای مرداد رو نفس کشیدم.
روی تاب دراز کشیدم و گفتم:
رنگ سوختن سدیم سبز پتاسیم بنفش .. نه سدیم زرده. هنس فری رو توی گوشم گذاشتم رو دوباره به صدای معلم خوب گوش دادم. ماکان ساعت‌ها برام برنامه می‌نوشت که بیشتر باهاش مخالف بودم و خودم برنامه می‌گفتم ولی اون مجبورم می‌کرد به حرفش گوش بدم. ساعت‌ها توی فضای‌های گوناگون توی اتاق توی حیاط توی آشپزخونه اسم‌های دارو‌ها خواص و عناصر سازنده شون رو مرور می‌کردم. بعضی مواقع گریم می‌گرفت از اشتباه گفتن بعضی مواقع به بالشت مشت می‌زدم چون همه شبیه هم بودن بعضی موقع‌ها هم موهام رو می‌کشیدم و با درماندگی فکر می‌کردم اسم‌های جدید از کجا اومدن. تابستان رفت پاییز هم گذشت بهار هم از راه رسید و هنوز کسی به جز ماکان از تصمیمم خبر نداشت. تمرکزم قوی شده بود. به راحتی می‌تونستم توی آزمون‌های ازمایشی غیر حضوری با خواندن سوال‌ها به صورت صوتی به شیمی جواب بدم. دیگه نمی‌تونستم خودم رو گول بزنم من عاشق شیمی و فراتر از اون داروها بودم اما دردناک بود که چطور می‌تونستم داروساز بشم وقتی یک‌بار نمی‌تونستم مواد رو ببینم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
فقط دوماه تا کنکور مونده بود. مامان که نمی‌فهمید توی اتاقم چیکار می‌کنم تا این‌که یه روز صدام زد و گفت:
- شبنم این‌ها چیه؟
گفتم:
- مامان واقعا انتظار داری بتونم جوابت رو بدم؟
- این سی دی و برگه و خودکارها؟
صدامو صاف کردمو گفتم:
- من برای کنکور اسم نوشتم.
مامان با بهت‌زدگی گفت:
- چیکار کردی؟
- می‌خوام امتحان بدم.
بغلم کرد و گفت:
- چرا زودتر نگفتی؟
- خوب ترسیدم مخالفت کنی؟
- من کی تاحالا برای درس خوندنت مخالفت کردم؟
- چند ماه پیش یادت نیست وقتی بهت گفتم گفتی لازم نکرده؟
مامان نیشگونم گرفت و گفت:
- آخه تو این‌قدر تنبل بودی که فکر کردم دوباره بخوای فشار به خودت بیاری اذیت میشی.
- من تنبل بودم مامان؟
- آره. یادت رفته چقد خودمو می‌کشتم تا کتاب دستت بگیری؟
سرتکون دادم. روی صندلی نشستم و با لبخند کمرنگی دوباره سواهای ریاضی رو حل کردم. مامان راضی بود هیچی بهتر از این نمی شد. کمی بعد با چیزی که خانم علیانی گفت عیشم نوش شد. خانم علیانی مامان و ماکان هر سه، تا روز کنکور به من کمک کردن مخصوصاً خانم علیانی که از ماکان خواست به فکر دانشگاه و امتحاهای ترم خودش باشه و اون حواسش به من هست.
لبخند می زنم و میگم:
- همه چیز یه جورایی مهیا شده بود اما درست روز کنکور عمه‌ام فوت کرد. مامان و خانم علیانی رفتنو من با شرایط روحی بد لباس می‌پوشیدم و بارها با گریه خودم رو سرزنش کرده بودم که چرا زودتر اون رو ندیدم. یه جورهایی از رفتار گذشته‌ام شرمنده بودم.
ماکان گفت:
- به خودت بیا شبنم. با این روحیه نمی‌تونی تمرکز کنی.
روی زمین نشستمو گفتم:
- چرا ندیدمش؟ چرا وقتی توی بیمارستان بستری بود نرفتم ملاقاتش؟
ماکان خواست حرف بزنه که زنگ به صدا در اومد.با خستگی روی تخت دراز کشیدم و دوباره گریه کردم که در باز شد و صدایی گفت:
- من باهاش حرف می زنم بیرون باش.
صدای آریا بود. نشستم روی تخت و اشکامو پاک کردم.
آریا گفت:
- پشیمونی؟
با صدای بی حال گفتم:
- برو بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- چون قبلا اشتباه کردی؟
داد زدم:
- تنها‌م بذار.
آریا گفت:
- تو از اولش هم نباید میومدی این‌جا.
با صدایی بی خیال گفت:
- برو دیدنت اعصابم رو بهم می‌ریزه. برو این‌قدر مزاحم عمه و پسر عمم نباش. می‌دونی اون روز کی به تو زد؟ من زدم من... ولی همه چی رو ماکان به گردن گرفت با این‌که اون فقط با من بود کنار دستم بود اما هیچ‌کاره بود.
روی تخت نشستم که آریا دوباره گفت:
- مزاحمی دختر خانم.
بریده بریده گفتم:
- تو... تو... هیچ‌وقت به این فکر نکردی با جون و آینده ی یه آدم چجوری بازی کردی؟
گفت:
- آدمایی مثل شما که فقیر به دنیا میاین فقیر هم می‌میرین چه آینده‌ای در انتظارتون هست به جز شوهر کردن که با شناختی که از ماکان دارم شرط می‌بندم حتی اگه بهت علاقه هم نداشته باشه بعداً ازت خاستگاری می‌کنه. تو چی می‌خوای بهتر از این؟
آروم‌تر گفت:
- توی این مدت متاسف بودم ولی نه برای تو برای ماکانی که الکی خودش رو درگیر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
با نفرت گوش می دادم. گفتم:
- پشیمون میشی. هم بخاطر قبلاً که پشیمون نشدی هم برای حالا...
نوچی کرد و به تندی گفت:
- ما خانوادگی عادت نداریم جلوی یه غریبه کوتاه بیایم. از اینجا برین در غیر این صورت زندگی رو براتو جهنم می‌کنم.
دوباره لباسام رو پوشیدم. آینده ی کسی که فقیره بی‌ارزشه؟ ثروتمندها می‌تونن هرجوری که میلشون بکشه رفتار کنن چون یه فقیر فقط ازدواج از دستش برمیاد؟ بشینم تا اون من رو تهدید کنه؟
بیرون رفتم که ماکان گفت:
- خوبی شبنم؟
آریا پوزخند زد که گفتم:
- خوبم منو برسون تا دیر نشده.
آریا گفت:
- چه دختر قویی.
تمسخر توی لحنش موج میزد. چیزی نگفتم.
وقتی از جلسه بیرون اومدم ماکان صدام زد و گفت:
چطور بود؟ راضی هستی؟
با گریه گفتم:
- ماکان یه جاهایی حواسم پرت شد.. اگه جابجا زده باشم چی؟ وای وای وای..
ماکان گفت:
- اشکال نداره. اگه امسال نشد سال بعد. شبنم شبنم... و از حال رفتم.
چشم‌هام رو باز کردم که صدای مامان میومد داشت بالای سرم قرآن می‌خوند.
- بیدار شدی؟
- مامان من خراب کردم.
- فراموشش کن.
- مامان من شکست خوردم.
دست روی سرم گذشتم و زدم زیر گریه. اگه دنبال مقصر بودم اولین متهم اصلی آریا بود ولی برای اولین بار دیگه ادای قربانی‌ها رو در نیاوردم. من باختم چون به اندازه ی کافی لایقش نبودم. اگه چشمامو از دست دادم برای این بود که اون روز تا صبح بیدار مونده بودم و حواسم رو جمع نکردم. اگه نتونستم خوب امتحان بدم برای این بود که تلاشم کافی نبود نه برای فوت شدن عمه یا حرف‌های آریا. اگه دوست‌هام اذیتم می‌کنن برای اینه که من انتخاب کردم با امثال اونا دوست باشم. حتی اگه کار گیر نیاوردم برای این بود که من ادای کار پیدا کردن رو در آوردم وگرنه بدون ترس از مامان یا هر کسی می‌رفتم و دنبالش می‌گشتم درست مثل تازه وارد که با سختی‌های زیاد باز کار می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین