- Jun
- 334
- 1,210
- مدالها
- 2
- بیشتر از این نمیتونم پاسخگو باشم نتیجه نهایی رو از طریق روابط عمومی به اطلاعتون میرسونیم.
- ولی این شما نیستین کنار آزمایشگاه ممنوعه است؟
ولی همتا دیگه جوابگو نبود و از در پشتی بیرون رفت.
- خانم معینی... خانم دکتر... خانم... .
سر تکون دادم و با لبخند پایین رفتم. اگه فقط یک صدم درصد مردان کیهان دارو دستگیر نمیشدن باید یه چاله کنار قبرستون آزمایشگاه رزرو میکردم.
آریا به چند مرد گفت:
- خبرنگارها رو ببرین بیرون.
کاش میتونستم یک جا بشینم و فقط آب بخورم، بطری آب معدنی سمتم گرفت و گفت:
- آب بخور، رنگ به رو نداری.
توی اون همهمهای که هرکی دنبال بلایی بود که سر پولش میاد و میخواست با اریا حرف بزنه گفتم:
- میترسم.
و بزدلانهترین و شجاعانهترین اعتراف عمرم بود. کتش رو که روی صندلی بود برداشت و دور شونم انداخت. بهم نزدیک شد و گفت:
بقیهش رو بسپر به من بذار تمومش کنیم.
چشمهاش رو بست و با نگاهی که هیچوقت از اون ندیده بودم سعی میکرد من رو آروم کنه اما سیاهی نگاهش از بیتکلیفی اون هم برای این قصهی دور و دراز حکایت داشت. ما هیچ کدوممون خاص نبودیم میترسیدیم، مردد میشدیم بارها و بارها از خودمون حساب میپرسیدیم تا خدایی نکرده حساب و کتاب یه زندگی به خاطر ما کم و زیاد نشه اما با همهی اینها حواسمون به حال همدیگه هم بود. از دلهرهام کم شد اما مردمکهای من هنوز با رعب و وحشت منتظر ورود چندین مرد اسلحه به دست به سالن بود. خدایا امشب رو چهطوری سر میکردم؟
- محسن حواست به شبنم باشه.
محسن با چشمهای سرخی که نتیجهی گریه کردن بود برای اریا سر تکون داد و گفت:
- خیالت تخت.
از همون خیالت تختهایی بود که غزل یک عمر به اون دل بسته بود و این مرد مردانهتر از پدرش تعمیرگاه ماشین خارج از شهر در روستایی باز کرده بود تا تکیه گاه دختری باشه که کم توی زندگیش درد نکشیده بود و از بین چهار دوست از همه قویتر بود و ما دختر بودیم.
آریا که بالا رفت به ثانیه نکشید که سکوت همه جا رو در بر گرفت. دردناکترین بخش شروع شده بود و من میدونستم محسن هم مثل من قلبش احتمالاً از جا کنده میشه.
- ولی این شما نیستین کنار آزمایشگاه ممنوعه است؟
ولی همتا دیگه جوابگو نبود و از در پشتی بیرون رفت.
- خانم معینی... خانم دکتر... خانم... .
سر تکون دادم و با لبخند پایین رفتم. اگه فقط یک صدم درصد مردان کیهان دارو دستگیر نمیشدن باید یه چاله کنار قبرستون آزمایشگاه رزرو میکردم.
آریا به چند مرد گفت:
- خبرنگارها رو ببرین بیرون.
کاش میتونستم یک جا بشینم و فقط آب بخورم، بطری آب معدنی سمتم گرفت و گفت:
- آب بخور، رنگ به رو نداری.
توی اون همهمهای که هرکی دنبال بلایی بود که سر پولش میاد و میخواست با اریا حرف بزنه گفتم:
- میترسم.
و بزدلانهترین و شجاعانهترین اعتراف عمرم بود. کتش رو که روی صندلی بود برداشت و دور شونم انداخت. بهم نزدیک شد و گفت:
بقیهش رو بسپر به من بذار تمومش کنیم.
چشمهاش رو بست و با نگاهی که هیچوقت از اون ندیده بودم سعی میکرد من رو آروم کنه اما سیاهی نگاهش از بیتکلیفی اون هم برای این قصهی دور و دراز حکایت داشت. ما هیچ کدوممون خاص نبودیم میترسیدیم، مردد میشدیم بارها و بارها از خودمون حساب میپرسیدیم تا خدایی نکرده حساب و کتاب یه زندگی به خاطر ما کم و زیاد نشه اما با همهی اینها حواسمون به حال همدیگه هم بود. از دلهرهام کم شد اما مردمکهای من هنوز با رعب و وحشت منتظر ورود چندین مرد اسلحه به دست به سالن بود. خدایا امشب رو چهطوری سر میکردم؟
- محسن حواست به شبنم باشه.
محسن با چشمهای سرخی که نتیجهی گریه کردن بود برای اریا سر تکون داد و گفت:
- خیالت تخت.
از همون خیالت تختهایی بود که غزل یک عمر به اون دل بسته بود و این مرد مردانهتر از پدرش تعمیرگاه ماشین خارج از شهر در روستایی باز کرده بود تا تکیه گاه دختری باشه که کم توی زندگیش درد نکشیده بود و از بین چهار دوست از همه قویتر بود و ما دختر بودیم.
آریا که بالا رفت به ثانیه نکشید که سکوت همه جا رو در بر گرفت. دردناکترین بخش شروع شده بود و من میدونستم محسن هم مثل من قلبش احتمالاً از جا کنده میشه.
آخرین ویرایش: