جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,485 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- بیشتر از این نمی‌تونم پاسخ‌گو باشم نتیجه نهایی رو از طریق روابط عمومی به اطلاعتون می‌رسونیم.
- ولی این شما نیستین کنار آزمایشگاه ممنوعه است؟
ولی همتا دیگه جواب‌گو نبود و از در پشتی بیرون رفت.
- خانم معینی... خانم دکتر... خانم... .
سر تکون دادم و با لبخند پایین رفتم. اگه فقط یک صدم درصد مردان کیهان دارو دست‌گیر نمی‌شدن باید یه چاله کنار قبرستون آزمایشگاه رزرو می‌کردم.
آریا به چند مرد گفت:
- خبرنگارها رو ببرین بیرون.
کاش می‌تونستم یک جا بشینم و فقط آب بخورم، بطری آب معدنی سمتم گرفت و گفت:
- آب بخور، رنگ به رو نداری.
توی اون همهمه‌ای که هرکی دنبال بلایی بود که سر پولش میاد و می‌خواست با اریا حرف بزنه گفتم:
- می‌ترسم.
و بزدلانه‌ترین و شجاعانه‌ترین اعتراف عمرم بود. کتش رو که روی صندلی بود برداشت و دور شونم انداخت. بهم نزدیک شد و گفت:
بقیه‌ش رو بسپر به من بذار تمومش کنیم.
چشم‌هاش رو بست و با نگاهی که هیچ‌وقت از اون ندیده بودم سعی می‌کرد من رو آروم کنه اما سیاهی نگاهش از بی‌تکلیفی اون هم برای این قصه‌ی دور و دراز حکایت داشت. ما هیچ کدوم‌مون خاص نبودیم می‌ترسیدیم، مردد می‌شدیم بارها و بارها از خودمون حساب می‌پرسیدیم تا خدایی نکرده حساب و کتاب یه زندگی به خاطر ما کم و زیاد نشه اما با همه‌ی این‌ها حواسمون به حال هم‌دیگه هم بود. از دلهره‌ام کم شد اما مردمک‌های من هنوز با رعب و وحشت منتظر ورود چندین مرد اسلحه به دست به سالن بود. خدایا امشب رو چه‌طوری سر می‌کردم؟
- محسن حواست به شبنم باشه.
محسن با چشم‌های سرخی که نتیجه‌ی گریه کردن بود برای اریا سر تکون داد و گفت:
- خیالت تخت.
از همون خیالت تخت‌هایی بود که غزل یک عمر به اون دل بسته بود و این مرد مردانه‌تر از پدرش تعمیرگاه ماشین خارج از شهر در روستایی باز کرده بود تا تکیه گاه دختری باشه که کم توی زندگیش درد نکشیده بود و از بین چهار دوست از همه قوی‌تر بود و ما دختر بودیم.
آریا که بالا رفت به ثانیه نکشید که سکوت همه جا رو در بر گرفت. دردناک‌ترین بخش شروع شده بود و من می‌دونستم محسن هم مثل من قلبش احتمالاً از جا کنده میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- شرکت ال جی با مدیریت اقای همتا همه‌ی این جنایت‌ها رو انجام داده.
و چه قدر همتا خرسند بود از کناره گیری ناگهانی آریا علیانی از صدر قدرت.
و آریا شروع کرد:
- هنوز هم قصد دارین از مردی حمایت کنین که به یه هفته نکشیده می‌تونه زحمات چندین سالتون رو خراب کنه؟
یکی از حضار گفت:
- اقای علیانی ما دستمون به جایی بند نیست نخواستم جلوی خبرنگارها بگم ولی الان مهم‌ترین مشکل ما اینه که ما رو هم شریک این کثافت‌ها ندونن. قتل عمد؟ اون هم یکی دو نفر نه بیشتر از سی نفر؟ ما نمی‌تونیم با طناب پوسیده همتا پایین کشیده بشیم.
نیکنام بلند شد و گفت:
- اگه مشخص بشه همتا مقصر نیست و این اقای به ظاهر نگران اقای علیانی پشت همه‌ی قضایاست چی؟ یادتون رفته هفته‌ی پیش کناره گیری کرد؟
مردی از اون سمت سالن بلند شد و به نیکنام توپید:
- تمومش کن کاوه گوش ما با این وراجی‌ها پره ما پولمون رو می‌خوایم به درک کی مقصره؟
آریا گفت:
- پول؟ حداقل یه بار همگی بازجویی می‌شیم این شرکت همین حالا هم ورشکسته شده.
- اقای علیانی من از همتا و زیر دست‌هاش شکایت می‌کنم.
نیکنام داد زد:
- پس بهتره قبلش اسم اریا علیانی رو ببرین.
مرد دیگه‌ای یقه‌اش رو کشید و مشتی توی صورتش زد:
- خفه شو معاون فرصت طلب تو بودی من رو تحریک به سرمایه گذاری کردی.
زنی گفت:
شرکت من هم ورشکسته میشه شما می‌دونین چند صد شرکت و تولیدی کوچیک و بزرگ از ال جی تغذیه می‌کردن و سرپا بودن؟
آریا گفت:
- تنها راه تغییر دادن مدیره. کسی که از اول مالک این.جا بوده و همه‌ی این دم و دستگاه‌ها برای اونه.
نیکنام مات شده سر جاش نشست. وقتی شاه کیش میشه زمان برای تغییر سرنوشت شاه هست اما امان از روزی که مات بشه.
آریا مطمین‌تر از همیشه با لحنی قاطع و مصمم ادامه داد:
- موسس این‌جا آقای کیهانی مرحوم بود که طاها همتا وکیلش بود. یازده سال پیش ورق برگشت و کیهانی با سکته‌ی قلبی از دنیا رفت. اقای کیهانی تمام این‌جا رو به اسم دخترش زده بود و وصیت نامه دست طاها همتا که خیلی‌ها اون رو یادتونه داده بود. ولی دخترش از ارث پدری محروم میشه بهزاد همتا که یه بار سعی کرده به اون دختر دست درازی کنه مجبورش می‌کنه قید همه چی رو بزنه و بره. بذارین شما رو با صاحب واقعی این‌جا خانم غزل کیهانی آشنا کنم.
پشت پرده‌ی اشک به دختری نگاه می‌کردم که علت لنگیدنش هیچ‌وقت ارثی نبود نه تا وقتی که علت خورد شدن استخونش طاها همتا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
دختری که خدمت‌کار بود و چه خوب با زندگی جدید اخت گرفته بود. تعظیم کوتاهی کرد که همه به احترامش بلند شدند به جز یک نفر که پلک زدن رو هم فراموش کرده بود.
محسن با لکنت گفت:
- اریا چی گفت شبنم؟ کی می‌خواست به زن من دست درازی کنه؟
- محسن آروم باش.
با عصبانیت بیرون رفت که کیفم رو برداشتم و دنبالش رفتم. کسی که چیزی برای از دست دادن نداره خطرناکه و همتا الان روی اون نقطه است.
محسن توی راه‌رو بود.
- صبر کن محسن تو رو به جون غزل یه لحظه بمون.
موند و نفس‌نفس زنان کتش رو کشیدم.
- اگه می‌خوای جلوم رو بگیری بدون که وقتت رو تلف کردی.
دست روی زانو‌هام گذاشتم و گفتم:
- قبل از دیدن همتا هزار روش برای کشتنت پیدا می‌کنن.
- من رو از مرگ می‌ترسونی؟ مرگ برای من بهتر از بی‌غیرتیه.
دوباره خواست حرکت کنه دست‌هام رو جلوش گرفتم و گفتم:
- از مرگ نمی‌ترسی قبول ولی اگه بلایی سرت بیاد می‌دونی غزل چی میشه؟ محسن غزل به یه مرد نیاز داره تا کنارش باشه توی زندگیش کم سختی نکشیده که مهر عقدش خشک نشده باید بیوه بشه.
اشک صورتش رو خیس کرده بود. برگشت و به دیوار مشت زد داد زد و من برای افرادی که نظاره‌گر جنون یک مرد بودن سر تکون می‌دادم که مشکلی نیست اما خونی که از دستش می‌ریخت دل مادرش که هیچ دل من رو هم ریش می‌کرد.
جلو رفتم و استینش رو کشیدم که با خشونت هلم داد عقب. اون‌قدر محکم که به شیشه‌های دارو خوردم و با شکستنشون روی زمین افتادم. دست‌های بی رحم همتا نباید به خون بی‌گناه جدیدی آغشته میشد.
خونی که شاه‌کار همتا بود و خشک شده بود دوباره سر باز زد و محسن با ترس کنارم نشست:
- زخمی شدی من... قسم می‌خورم من... من نمی‌خواستم. ببخشید... باید ببرمت بیمارستان.
تلو خوران بلند شدم و گفتم:
- نمی‌خواد.
- شرمندم شبنم عمدی نبود.
- بمون پیش کسی که نیازت داره، به اریا بگو من دارم میرم.
- نمی‌شه بذار حداقل سرت رو باند ببندم.
- محسن سرم الان مهم نیست مهم غزله.
- بذار به اریا زنگ بزنم.
حلال زاده بود و دوست داشتم داییش رو ببینم اون هم همین‌قدر وقت شناسه؟
رو به محسن گفت:
- محسن این بود خیالت تختی که روش حساب کردم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
-من خوبم آریا چی شد؟
محسن سر به زیر بود و آریا با عصبانیت ازش نگاهش رو گرفت:
- موفق شدیم.
هوای خفه‌ی راه‌رو رو کی عوض کردن که مطبوع شد؟ اشک نیش زد و خنده‌م تمام ساختمون رو برداشت. مامان هم با خنده‌های دوست داشتنیش با من می‌خندید کرامت هم با لبخند‌ها محجوب‌ش بشکن میزد و چند قطره خون ارزشش رو داشت نداشت؟
و خدا درست همون‌جا بود همتا با تمام بی‌همتا بودنش نتونسته بود اسم کسی رو که روزی به من کارت شانس داد و نجاتم داد حذف کنه. دست روی چشم‌هام گرفتم و با ذوق خم شدم و گریه کردم. موفق شدیم... .
غزل بغلم کرد و اون هم با من گریه می‌کرد. محسن هم گریه می‌کرد و آریا‌... شاید مادر اون هم کنارمون بود که بعد از دوازده سال براش درست و حسابی عذا داری می‌کرد.
غزل به بیرون خیره بود و سرم روی پاش موهام رو نوازش می‌کرد و سر رو شونه‌ی مهدیه گذاشته بود و آتنا خیره‌ی بخار‌های شیر عسل‌های معروفش بود. امروز روز اعدام همتا و حبس ابد نیکنام و هومن بود. زمرد پوش از پشت بوم خودش رو پایین انداخته بود و ایلیا عجیب پرت میزد و مونده بودیم با این درجه از خنگی چه‌طور همراه آوا راهی قبرستون شده.
- این هم از این... .
به کیمیا خانم لبخند زدم که گفت:
- این هم از این... بلند شین که امشب آقا مهرداد داره برمی‌گرده دست تنها که نمی‌تونم از تمام فامیل پذیرایی کنم.
آتنا گفت:
- خانم‌ها بلند شین حق با کیمیا خانمه.
بلند شد و با شیشه پاک کن روی ما اب ریخت و گفت:
- یه هفته‌ی دیگه هم که عیده کلی کار داریم زود ‌زود پاشین ببینم. راستی یه سوالی خیلی وقته ذهنم رو در گیر کرده، شبنم چرا من هیچ‌وقت خبر تولدت رو نشنیدم؟
- چون مشغول عیدی گرفتن بودی.
آتنا کنارم نشست و گفت:
- جون من راست میگی؟ بهاری هستی؟
مهدیه گفت:
- نه. زمستون بهاریه. به خاطر همین یه وقت‌هایی تگرگیه یه وقت‌هایی سرسبز یک فروردینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
چهار نفری توی حیاط وایسادیم و کیمیا خانم چند تا لحاف بیرون آورد. مهدیه گفت:
- کیمی جونم نگو این‌ها رو باید بشوریم.
کیمیا خانم گفت:
- نه دختر پر این لحاف‌ها پره کمرتون نصف میشه اگه خیسش کنین. اول پرها رو روی این پارچه بریزین بعد با اون پارچه سرش رو بپوشونین تا باد نبره لحاف‌ها رو بیارین بدین من.
آتنا گفت:
- کیمیا خانم من تا حالا برای خودمم چای دم نکردم یه دفعه که نمی‌تونم از پسش بربیام.
غزل گفت:
- نشونت میدم.
آتنا گفت:
- غزلی بیا من رو معاف کن. دست‌هام خراب میشه.
آستین بالا زدم و روی چهارپایه نشستم. دور دهنم رو با روسری بستم و با قیچی نخ‌ها رو شکافتم.
مهدیه و غزل هم نشستن و مهدیه گفت:
- به شرطی که تو مسئول بلال کردن ذرت‌ها باشی.
آتنا گفت:
- من؟
مهدیه گفت:
- نه پس من.
اتنا گفت:
- اخه بو می‌گیرم.
- می‌خوای جامون رو عوض کنیم؟
غزل سر به زیر بود و می‌تونستم درک کنم از رفتن محسن این روزها دلش گرفته. مهدیه زود خودش رو وفق داده بود اما محسن بی‌خبر رفته بود.
اتنا جیغ زد و خودش رو توی کوه پر انداخت. مهدیه هم جیغ زد و گفت:
- گیس بریده چرا پریدی تو اینا.
با خنده فکر کردم یه کتک جانانه ارزشش رو داره پس با دوتا دستم پر برداشتم و روی سر غزل و مهدیه ریختم. غزل عطسه کرد و گفت:
- دیوونه‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ولی دیر بود چون مهدیه هم به تیم ما اضافه شده بود و پشت گردنم رو گرفت و سرم رو توی پرها فرو برد. دست و پا زدم ولی ول کن نبود که نبود پرهای سفید و خاکستری رو با سرفه از دهانم تف کردم و مشت‌مشت پر شلیک می‌کردم که اتنا و مهدیه هم جواب می‌دادن و غزل هم وقتی دید با یک‌جا نشستن و کاری نکردن باز غزال بال دار میشه به جمعمون پیوست.
اتنا اشک‌ش رو پاک کرد و گفت:
- اون‌جا رو.
کیمیا خانم بود. وقتی دست به جارو شد مهدیه زودتر از همه پا به فرار گذاشت. اتنا گفت:
- الان که کیمیا خانم با جارو به جونمون بیفته.
من و غزل بهم نگاه کردیم و به اتنا که پشت سر مهدیه از پله‌های حیاط پایین می‌پرید نگاه کردیم. کیمیا خانم با عصبانیت گفت:
- چهار تا دختر بی‌مسولیت، حسابتون رو می‌رسم.
گفتم:
- فرار کن غزل... .
به عقب که نگاه کردم دیدم سومین دوست جون پرستمم داره فرار می‌کنه. با خنده گفتم:
- کیمیا خانم به جنبه‌های خوبش نگاه کنین.
ولی کیمیا خانم که جارو رو جلوتر از خودش بالا پایین می‌برد بهم فهموند توی کارزار جنگ وقت تلف کردن درست نیست.
- صبر کنین من هم بیام... .
با عطسه حیاط رو جارو می.زدم. غزل که عرق موهاش رو خیس کرده بود وسط حیاط نشسته بود.
- من دیگه نمی‌تونم.
مهدیه با حرص لحاف‌های نیمه پر رو بالا می‌برد و با زور روی زمین میزد و گفت:
- من هم خستم.
آتنا گفت:
- کارتون رو بکنین و از شبنم یاد بگیرین.
جارو رو بلند کردم که زود پاهاش رو از روی شاخه جمع کرد و خندید. ماشین آشنایی وارد حیاط شد. مهدیه گفت:
- خدایا شکرت که نیروی کمکی فرستادی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ایلیا از روی صندلی راننده پیاده شد و با تعجب به غزلی که نای بلند شدن نداشت و من که دست به جارو هر چند ثانیه یه بار عطسه می‌کردم و مهدیه که پرها همه جای لباسش بود نگاه کرد. چشمش به اتنای روی درخت که خورد به خنده افتاد. عجیب بود چیزی نگفت.
در کمک راننده باز شد و آریا پیاده شد. عطسه‌ی هزارمم چند تا پر از روی روسریم به پرواز درآورد. با صدای تو دماغی گفتم:
- سلام.
غزل هم بلند شد و گفت:
- سلام.
آریا سرتکون داد و در عقب رو باز کرد. مردی بیرون اومد که اتنا به سرعت پایین پرید. مهدیه که داشت به شدت دستش رو می‌خارید بلند شد و خودش رو تکوند. بلند بود. سلیقه‌ی مامان عالی بود و همیشه می‌گفت باطن مهمه نه تیپ و قیافه؟
اتنا و مهدیه به سمت مهرداد دویدن و آریا خیره‌ی من بود. از در اون طرف ماشین پسر دیگه‌ای پیاده شد. عینک روی موهای بورش بود و قهوه‌ای‌های روشن چشمش از در کنده شد و با نفسی عمیق به اطراف نگاه کرد.
لباس‌هاش مارک دار بودن و ترکیب بی‌نظیری برای ست شدن انتخاب کرده بود. موهای فرفریش رو با تلی بالا برده بود و یقه اسکی پلیورش تا زیر چونش بالا اومده بود. مهرداد دست به طرفم باز کرد. جلو رفتم و خوب دیدش زدم. قلبم تالاپ تلوپ میزد و حس عجیبی به مهرداد و پسر داشتم.
با زبون لب خشکیدم و تر کردم و گفتم:
- سلام عمو.
مهرداد جلو اومد و بغلم کرد. گفت:
- یادگار زهرامی دختر. بوی زهرا رو می‌دیدی امشب دیگه مادرت به خوابم نمیاد تا از دستم شکایت کنه امشب دیگه ارومم ارامش عمو.
فقط یکم هنوز دل چرکین بودم از مهردادی که یه استخر ته خونش داشت و اولین مردی بود که با از دست دادن زنش به من یاد داد مردهای زندگیم شکست ناپذیر نیستن. عقب رفتم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- ببخشید لباس‌هام مناسب نیست.
و این بهانه‌ای بیش نبود.
مهدیه گفت:
- خیلی خوش اومدی.
پسر چیزی زیر گوشش گفت که با دیدن شوق مهدیه خندید و سرتکون داد مهدیه با پسر رو بوسی کرد و بعد نوبت به اتنا رسید. کوتاه پسر رو بغل کرد و خودش رو عقب کشید. پسر به من نگاه کرد و لبخند زد. یه وقت‌هایی چیزی که تو ذهنت ساخته میشه اون قدر عمیقه که الزایمر هم نمی‌تونه پاکش کنه و اگر به من ندیده و نشنیده می‌گفتن این طرح لبخند متعلق کیه فقط یه نفر بود که می‌تونست این‌جوری لبخند بزنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- ماکان.
- جان ماکان.
لباس؟ مهم نبود اصلاً هم مهم نبود. برادرم بود و جانم. غم‌خوارم بود و مهم‌تر از همه ماکان بود. ماکان بودن به اندازه‌ی کافی مهم بود برای این‌که به سمتش بدوم و او با خنده زیر گوشم بگه:
- خواهر خنگولم باید حسابی به‌خاطر بی فکری‌هات تنبیهت کنم.
با خنده گریه می‌کردم. گفتم:
- تو واقعاً ماکانی؟!
-البته که ماکانم. تو هم هنوز شبنم اشک دمه مشکی.
اریا گفت:
- رفع دلتنگی داخل نمی‌شه؟
استینم رو کشید و از ماکان من رو جدا کرد. ماکان به اریا نگاه مرموزی کرد و گفت:
- بفرمایین تو. عموجان ببخشید که من به جای صاحب خونه جسارت می‌کنم.
مهرداد گفت:
- چه حرفیه پسر این‌جا خونه‌ی همتونه دخترها من با کیمیا خانم حرف می‌زنم تا ادامه‌ی کارتون باشه برای بعد.
اتنا گفت:
- عاشقتونم دایی جون.
مهدیه گفت:
- اخ یکی ببینه فکر می‌کنه این ابجی من تا الان چه‌قدر داشت زحمت می‌کشید.
اتنا خندید و جوابی نداد.
عالی بود همه چی فقط اگه دخالت‌های اریا نبود خیلی حرف برای زدن با ماکان داشتم. مهدیه اروم گفت:
- این بچه حسادت کردنش هم جذابه. تو رو خدا ببین چه‌طوری مثل بچه‌ها هر چند دقیقه یه بار به ماکان و تو نگاه می‌کنه.
به اریا نگاه کردم که با متوجه شدن من به خودش اخم کرد. کجاش جذاب بود وقتی نمی‌شد با یه من عسل خوردش؟
- نه بابا به چی باید حسودی کنه.
مهدیه گفت:
- از من گفتن بود.
ماکان از مادرش فاصله گرفت و کنارمون نشست. اتنا هم بغل مهدیه لم داد و گفت:
- پاریس قشنگه؟ من که نفهمیدم رفتی لندن یا پاریس.
ماکان گفت:
- نصف سال لندن کار می‌کنم نیمه‌ی بعد پاریسم. اون‌جاقشنگه تمیزه چندتا عکس برای شبنم اوردم که طلوع خورشید خیلی دوست داره.
مهدیه گفت:
- حالا من که مثل شبنم رمانتیک نیستم چه سوغاتی گیرم میاد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ماکان گفت:
- چمدونم توی خونمونه خیالت راحت مهدیه خانم شما رو فراموش نکردم.
مهدیه لبخند زد و گفت:
- خبرها رو شنیدی؟
ماکان گفت:
- شنیدم اول باورم نمی‌شد اما وقتی شبنم رو دیدم باور کردم.
گفتم:
- پس جهانی شدم.
- اگه غیر از این بود عجیب بود. رسانه‌های اون‌جا زیاد این اخبار رو پوشش نمی‌دادن مرگ زهرا خانم و خاله مارال واقعاً دل خراش بود.
اتنا گفت:
- نه فقط ادم کشی که وقتی چشمم به غزل میفته دلم می‌گیره.
مهدیه گفت:
- غزل اسطوره‌ی منه. کاش میشد اون محسن یه دنده هم بفهمه دخترها راحت نمی‌تونن در مورد اون حوادث حرف بزنن.
من: غزل چند هفته‌ی دیگه باید شرکتی رو اداره کنه که کم توی اون گند بالا نیومده. برگردوندن همه چی سر جای خودش با این همه دشمنی‌های جدید و نظرات عمومی منفی خیلی سخته ما همه باید هواش رو داشته باشیم.
اتنا گفت:
- به‌خاطر همین تصمیم دارم با بابا حرف بزنم تا به عنوان شریک جدید قرار داد ببندیم.
مهدیه گفت:
- خوشم میاد نه محسن نه غزل به مامان و بابا اهمیت نمی‌دن.
اریا کنارم نشست و گفت:
- مامان بابات فقط معذبشون می‌کنن.
مهدیه دست زیر چونش برد و گفت:
- گوششون اصلاً به حرف من بدهکار نیست. چپ میرن ورود عروس عزیزمون راست میان دختر دوممون رو زبونشونه. انگار تا الان کم اذیتشون کردن.
ماکان گفت:
- هرجوری هم باشن مامان باباتن مهدیه.
مهدیه گفت:
- دردم همینه که از غزل خجالت می‌کشم انگار یادشون رفته چه‌قدر به اون دو تا زخم زبون زدن و پول محسن رو قطع کردن. همتون توی خانواده شانس آوردین به جز من.
اتنا گفت:
- فقط عمو مهرداد و خاله ریحانه‌ان که ماهن.
همه با تعجب بهش نگاه کردیم که لبخند زد و رفت. مهدیه گفت:
- چی شده اریا؟
من هم کنجکاو به اریا نگاه کردم که گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- نمی‌دونم.
به سال‌ها قبل رفتم. روزی که اول صبح ایلیا دنبال اتنا می‌گشت. ماکان گفت:
- فردا باهم بریم خرید عید؟ حالا که همه چی تمومه چرا نمیای خونه‌ی ما؟
به اریا نگاه کردم که به ظاهر خودشون با گوشیش سرگرم کرده بود و می‌دونستم گوشش با منه.
- من خودم خونه دارم.
ماکان گفت:
- الان پز خونه داشتنت رو میدی؟ فکر کردی می‌ذارم تنها اون‌ور شهر زندگی کنی؟
عادت دارم به دخالت‌های بی‌جا و باجاش. گفتم:
- من... .
ماکان گفت:
- من اون‌قدری بزرگ شدم که از پس خودم بر بیام... بله می‌دونم. فکر کنم قبلاً هم بهت گفته باشم عمراً بذارم تنها زندگی کنی.
گفته بود. یادمه گفته بود اگه بابا ندارم دلیل نداره فکر کنم ناموس کسی هم نیستم. ولی اریا حق به جانب‌تر گفته بود و یه چیزی ته دلم رو لرزونده بود. مهدیه رک حرفی زد که یکمی دوست داشتم بگم و دلم راضی نبود.
- اون وقت که شبنم تنها زندگی می‌کرد جناب عالی پاریس نبودی؟
با لبخند گفت:
- پاریس بودم اما حواسم به المان هم بود.
با بهت گفتم:
- ماکان تو... .
اریا سر از گوشی بلند کرد و گفت:
- نمی‌تونستی یه کلام بگی از شبنم خبر داری؟ با عزیز هم‌دست بودی؟
اریا با ناراحتی بلند شد و رفت توی حیاط. ماکان گفت:
- اگه قسم تو نبود نمی‌ذاشتم اریا این‌قدر سختی بکشه.
بلند شد و رفت کنار اریا.
ناراحتی اریا ناراحتی من بود. از اول هم که به اندازه‌ی کافی برای متنفر بودن از سیاه پوش دلیل داشتم اما طاقت دیدن غمش رو نداشتم و من یه هفته مونده به سال جدید فهمیدم سربازم به ته خط رسیده. من عاشق سیاه پوش بودم. یا سربازم زده میشد برای همیشه و من از عشق دردش رو یادگاری روی قلبم نگه می‌داشتم یا وزیر میشد.
چه سرباز باخته چه وزیر... عشق مقدسه. چه درد چه آرامش من عاشق بودم و شکه نشدم چون سال‌ها بود که می‌دونستم این راز سر به مهر رو.
سر روی شونه‌ی مهدیه گذاشتم و گفتم:
- باختم مهدیه... الان یه قلاده دور گردنمه.
- دوست من قویه من می‌شناسمش که می‌تونه چیزی که می‌خواد رو به دست بیاره... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین