جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,757 بازدید, 76 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
اون مهمونی لعنتی و نامردی بنیامین، جلوی چشم‌هام می‌اومد. به هر بدبختی بود سعی کردم تمرکزم رو به دست بیارم. روی تخت دراز کشیده بودم و آروم‌آروم زیر لب سوالات رو حفظ می‌کردم و گاهی با هایلایتر سبز و بنفش نکات مهم رو رنگ می‌زدم، با صدای در مثل برق گرفته‌ها از جام بلند شدم. با دیدن امیر، کتابم رو روی تخت گذاشتم و از جام بلند شدم. امیر موهای فر دار مشکی‌اش رو به بالا هدایت کرد و گفت:
- حیات زنگ زد.
سرم رو به حالت سوالی تکان دادم و گفتم:
- خب؟
امیر اومد روی تخت خودش رو ولو کرد و گفت:
- خب به جمالت! تابستون قراره به شمال بریم.
لبخند پر از ذوقی زدم و با تعجب گفتم:
- بگو به جون من.
امیر خنده تو گلویی کرد و گفت:
- به جون تو.
با خوشحالی تو بغلش پریدم و گفتم:
- عشقی داداشی. راستی مغازه رو چه‌کار می‌کنی؟
امیر در حالی که از بغلم بیرون می‌اومد، گفت:
- بابا هست! قراره فقط من و تو بریم پیش دایی، شمال.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه.
امیر اخم ریزی کرد.
- امروز جناب بنی رو دیدم.
طوری با وحشت سرم رو بالا گرفتم که حس کردم گردنم رَگ‌به‌رَگ ش. با چشم‌های گرد و شده نگاهش کردم که اخم بین ابروهاش بیشتر شد و گفت:
- دروغ چیز خوبی نیست آرام، خوب نیست. می‌فهمی؟
غمگین و با خجالت نگاهش کردم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- به‌خدا پشیمونم. حاضرم هرکاری بکنم ولی دیگه ردی از بنیامین تو زندگیم نمونه.
طوری بهم نگاه کرد که شرمنده شدم، دیگه داشت از زور بغض اشکم در می‌اومد. می‌دونستم می‌خواد یا به بابا بگه یا کلی سرزنش و توجیحم کنه. امیر طی یه حرکت یهویی دوتا دست‌هاش رو بالا آورد و من رو محکم به آغوش کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با چشم‌های گرد شده توی بغلش تکونی خوردم و با وحشت گفتم:
- امیر.
امیر روی موهام رو نوازش کرد و با لحن مهربونی که کم پیدا بود گفت:
- حیات گفت. بهم گفت که با بنیامین دوست شدی و حالا پشیمونی، گفت که تو مهمونی می‌خواسته بهت... ت*جاوز کنه!
بغض کرده گفتم:
- بهش اعتماد کرده بودم! فکر کردم... فکر کردم دوستم داره!
امیر روی موهام رو بوسید و من رو آروم از خودش جدا کرد. اطمينان بخش لب زد:
- آجی بهت قول میدم که دیگه نذارم بهت نزدیک بشه. فقط تو هم باید قول بدی بار آخرت باشه.
اشکم رو با پشت دست از روی گونه‌ام پاک کردم و گفتم:
- قول میدم داداشی.
امیر از جاش بلند شد.
- من میرم بخوابم، خیلی خسته‌ام.
سری تکون دادم و گفتم:
- به مامان و بابا که نمی‌گی، نه؟!
لبخندی زد و گفت:
- نچ!
از جام بلند شدم و رو بهش با لحن بچگونه‌ای گفتم:
- بخند.
امیر لبخندی زد که چال گونه‌اش پیدا شد. لبخندی زدم، روی پاشنه پا بلند شدم و چال گونه‌ش رو بوسیدم.
- خب تو هم بخند.
لبخندی زدم که به سمتم خم شد و چال گونه‌م رو آروم بوسید. ازم فاصله گرفت و با گفتن شب بخیر از اتاق خارج شد. تصمیم گرفتم بخوابم تا فردا صبح زود از خواب بیدار بشم‌ و برای مدرسه سرحال باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
***
با صدای جیغ و داد نیاز از خواب پریدم، وحشت‌زده موهای بلند طلاییم رو از جلوی صورتم کنار زدم و گیج گفتم:
- چته؟
نیاز چشم غره‌ای بهم رفت و گوشی رو پرت کرد تو بغلم که هول زده گرفتمش، نیاز دست‌هاش رو به کمر زد و گفت:
- زهرا کارت داره.
و بدو‌بدو از اتاق خارج شد، گوشی رو نزدیکم گوشم بردم.
- جونم زهرمار زندگی من؟
زهرا حرصی گفت:
- درد! زود تند سریع بگو چی‌شد؟
از جام بلند شدم و در حالی که از اتاق خارج می‌شدم‌ گفتم:
- چی میگی سر صبحی؟
زهرا عصبی گفت:
- میگم چی‌شد که اون پسره‌ی عوضی شبیه میمون خواست... .
با دیدن مامان کنار در توالت بین حرفش پریدم و گفتم:
- آره‌آره اتفاقاً من هم سوال آخر رو خوب نفهمیدم!
زهرا فهمید اوضاع وخیمه.
- باشه آرام خانم پس تو مدرسه برات دارم.
لبخند مصنوعی زدم تا جلوی مامان ضایع نشم و گفتم:
- باشه فعلاً عزیزم.
سریع گوشی رو قطع کردم و روی زمین کنار در توالت گذاشتم، رو به مامان کردم و گفتم:
- صبح بخیر.
مامان نیم نگاهی به گوشی‌ام که روی پارکت‌های خونه بود انداخت و گفت:
- صبح بخیر دخترم.
به در دست‌شویی اشاره کردم و سریع واردش شدم. کوله‌م رو از روی شونه‌ی سمت راستم برداشتم و روی شو‌نه‌ی سمت چپم گذاشتم.
سرم زیر بود و تند‌تند توی پیاده‌رو قدم بر می‌داشتم تا زودتر به مدرسه برم. آدامسم رو باد کردم و محکم‌ ترکوندمش، دوباره مشغول جویدنش شدم. چند دقیقه‌ای بود که داشتم راه می‌رفتم که فردی بر خورد کردم! شوک شده سرم رو بالا آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با دیدن بنیامین با حیرت و ترس گفتم:
- ازم چی می‌خوای؟
بنیامین نیشخندی زد و قدمی به سمتم اومد. تو فاصله میلی‌متری از صورتم ایستاد، دست چپش رو بالا آورد. خیلی سریع چونه سمت چپم رو پر خشونت گرفت.
بنیامین: جونت رو.
با وحشت و عصبانیت دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
- ولم کن. بهت میگم ول کن.
قلبم تند‌تند می‌زد و از فاصله‌ی نزدیکی که باهاش داشتم حالم بهم می‌خورد. چهره‌ی جذابی داشت، موهای مشکی‌ مدل روز به حالت چتری سشوار کشیده بود و چشم‌های کشیده و لب‌های باریک صورتی با پوست گندمی‌ش ترکیب زیبایی به وجود آورده بود، چهره‌ی فريبنده‌ش می‌تونست هر دختری رو اغوا کنه ولی من رو نه! نه منی رو که روی واقعی بنیامین رو دیدم. محکم‌تر چونه‌م رو فشار داد که صورتم از درد توی هم جمع شد.
- عوضی ... .
بقیه حرفم با فشار دست دیگه‌ش به دستم که روی دستش بود قطع شد. با درد نگاهی بهش انداختم و با تمام توانم تقلا می‌کردم دست و چونه‌م رو از توی دستش خلاص کنم. پوزخندی زد و گفت:
- حرف‌هام رو که یادت هست؟
اخمی کردم و با پرخاشگری گفتم:
- یادمه، آره یادمه. که چی؟
قد بلندش رو به رخم کشید. از بالا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خب که رقیب‌های بابات به زودی می‌کشنت! یه شب رو می‌تونیم این روزهای آخری که زنده‌ای باهم باشیم. نه؟
وسط پیاده رو ایستاده بودیم و اون‌قدرها تو دید نبودیم اما دختر‌ و پسر‌های مدرسه‌ای که از کنارمون می‌گذشتن بهمون تیکه می‌انداختند و می‌خندیدند. بغضم رو قورت دادم. نمی‌خواستم ضعیف باشم، هیچ جوره نمی‌خواستم گریه کنم! تار‌ موهای طلایی رنگم جلوی صورتم بود و قلقلکم می‌داد. با عصبانیت و حیرت گفتم:
- چرند نگو! چی خوردی؟ مسـ*ـت کردی؟ دیوونه‌ای؟ ولم کن.
با کشیده شدن دستم به سمت عقب جیغی کشیدم و به سمت عقب برگشتم. با دیدن امیر حس اطمینان بخشی تو وجودم ریشه کرد که می‌گفت من رو از دست بنیامین نجات میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
امیر دستم رو ول‌ کرد که سریع مثل گنجشک پشتش پناه گرفتم.
زیر لب گفت:
- کنار بمون.
سری تکون دادم. نگاهم خیره به بنیامینی بود که با خشم به امیر زل زده بود. گفتم:
- باشه داداشی.
امیر دست‌هاش رو توی جیب شلوار جین مشکی رنگش کرد و من اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که چه داداش خوش‌تیپی دارم. پیراهن سفید آستین‌کوتاه گشاد، با شلوار جین جذب مشکی پوشیده بود و موهای مشکی رنگش مقداری روی پیشونی‌ش ریخته بود.
امیر:‌ پسره‌ی... به چه جرأتی به خواهر من نزدیک شدی؟!
از فحشی که امیر بهش داد چشم‌هام گرد شد و سرم رو زیر انداختم، بنیامین پوزخند صدا داری زد. قدمی جلو اومد و تو فاصله چهار قدمی از امیر قرار گرفت.
بنیامین: خودش خواسته. خودش خواست باهام بیاد. مگه نه آرام؟
چه بی‌عقل بود که فکر می‌کرد من هنوز همون آرام ساده و حرف گوش کن هستم. اخمی کردم و خواستم حرف بزنم که امیر بهم اجازه حرف زدن نداد و گفت:
- بی‌خود کردی جای خواهر من تصمیم می‌گیری. یا گورت رو همین الان گُم می‌کنی یا خونت پای خودته.
بنیامین قیافه‌ش رو به حالت نمایشی ترسو نشون داد.
بنیامین: بابا بروسلی، ترسیدم! مردی بیا جلو.
امیر قدمی به سمتش برداشت که به خودم اومدم و با ترس تیشرتش رو از پشت چنگ زدم. با التماس گفتم:
- داداش توروخدا! بس کن.
امیر چشم‌ غره‌ی وحشت‌ناکی بهم رفت که با التماس لب زدم:
- به جون مامانی باهاش دست به یقه بشی دیگه نه من نه تو!
امیر کلافه سری تکون داد و گفت:
- آرام برو مدرسه. زنگ آخر می‌مونی کنار در تا بیام دنبالت، فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
تند‌تند سری تکون دادم که گفت:
- خوبه، برو!
دستی براش تکون دادم و بدون نگاه کردن به بنیامین، راه مدرسه رو در پیش گرفتم. بعد از پنج دقیقه به مدرسه رسیدم، با هول از حیاط مدرسه گذشتم. به در ورودی سالن کلاس سال‌آخری‌ها که رسیدم نازی رو دیدم که کنار افَرا و راضیه ایستاده بود و با پوزخند بهم نگاه می‌کرد. مطمئن بودم که می‌دونست بنیامین من رو تو راه مدرسه خِفت کرده، ولی این رو نمی‌دونست که امیر این‌دفعه من رو نجات داده! نزدیکشون شدم که هر سه جلوم قرار گرفتند. اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- درختی؟! همین‌طور این‌جا وایستادی نمی‌تونی تکون بخوری؟
نازی که انتظار این حاضر جوابیم رو نداشت با حرص گفت:
- نه نمی‌تونم! می‌خوام همین‌جا بایستم.
پوزخندی زدم، محکم هلش دادم و از کنارشون گذشتم. دختره‌ی اُسکل! فکر کرده من می‌مونم تا اون بهم زور بگه. این چند روز با خودم خیلی تمرین کردم، با خودم جنگیدم تا آرام نباشم، تا قوی باشم. وارد کلاس که شدم با دیدن زهرا با لبخند دستی براش تکون دادم و به سمتش رفتم. در حال خوندن رمان محبوبش ... بود. کتابش رو کنار داد و با چشم‌های سبز روشنش با حرص بهم نگاه کرد و گفت:
- چه عجب بالاخره اومدی خانم!
دوتا دست‌هام رو به حالت معذرت‌ خواهی بالا آوردم و گفتم:
- معذرت مرا بپذیر! یه گوساله مزاحمم شده بود.
زهرا نشست و با لحن کنجکاوانه‌ای گفت:
- بشین تعریف کن ببینم.
ریزخندیدم و‌نشستم. موهای مشکی چتریش رو صاف کردم و گفتم:
- چقدر عجله داری.
چشم غره‌ای بهم رفت که دستم رو عقب کشیدم، می‌دونستم از این‌که کسی به موهاش دست بزنه بدش میاد ولی می‌خواستم کمی به قول معروف کرم بریزم. شروع کردم به تعریف کردن ماجرا و از حرف‌های مسخره بنیامین و جنتلمن بازی‌های امیر گفتم. زنگ آخر که به صدا در اومد، سریع کیفم رو برداشتم و بعد خداحافظی از زهرا بیرون رفتم. قرار بود برم خونه زهرا ولی چون امیر می‌خواست بیاد دنبالم زهرا گفت بعداً بهش پیام بدم و با امیر برم که بنیامین باز مزاحم نشه. وقتی از مدرسه بیرون اومدم امیر رو دیدم که جلوی پارک روبه‌روی مدرسه ایستاده بود و اشاره می‌کرد که به طرفش برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
از خیابونی که پر از دخترهای دبیرستانی و خانواده‌شون بود، گذشتم و به امیر رسیدم. دستش رو به سمتم گرفت که با دست چپم محکم گرفتمش. با لبخند آرومی گفتم:
- چطوری؟
امیر شونه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال گفت:
- معمولی‌.
کنجکاو بودم بدونم بعد از این‌که من از پیش امیر و بنیامین رفتم چه اتفاقی افتاد. برای همین به امیر که نگاهش به رو‌به‌رو بود نگاه کردم و گفتم:
- میگم... ‌بحث‌تون با اون عوضی به کجا رسید؟!
امیر بدون این‌که نگاهم کنه، تأکیدوار گفت:
- تو دخالت نکن. نگران هم نباش‌
سکوت کردم و حرفی نزدم. تا خود خونه بدون حرف دست در دست هم رفتیم. به خونه که رسیدم با دیدن نیاز که روی تاب دونفره گوشه‌ی حیاط بود، بلند گفتم:
- چه‌خبرها نیاز من؟
نیاز نیم نگاهی به من انداخت و بعد هم به امیر نگاه کرد. با دیدن پلاستیکی که دست امیر بود، بدو‌بدو به سمتش دوید. منم به شکل خیلی بدی ضایع شدم. پلاستیک رو از دست امیر کشید و با صدای بچگونه‌ش کنجکاو گفت:
- امیر چی خریدی؟
دست به سی*ن*ه ایستاده بودم و نگاهشون می‌کردم که امیر با لحن طلبکاری گفت:
- اولاً سلام، دوماً شارژر خریدم. می‌خوای بخوریش شکمو؟
نیاز با قیافه اخمو بهم نگاه کرد که نتونستم خنده‌م رو نگه دارم و پقی زدم زیر خنده. نیاز چشم غره‌ بامزه‌ای بهم رفت که بیشتر خنده‌ام گرفت و دوتا دست‌هام رو به علامت خاک تو سرت بالا آوردم. نیاز معترض گفت:
- چرا میگی خاک تو سرم؟ مگه من گفتم خاک می‌خوام؟ من گفتم خوراکی می‌‌خوام که امیر هم نگرفت. اصلاً من قهرم!
و پشتش رو به ما دوتا کرد و به سمت در پذیرایی رفت. امیر پاکت شارژرش رو سریع به من داد و تندتند به سمت نیاز رفت، از پشت بغلش کرد و قلقلکش داد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
نیاز در حالی که می‌خندید بین خنده‌هاش به امیر التماس می‌کرد تا ولش کنه. با خنده به سمتشون رفتم، دستی به گوشه‌ی مقنعه‌م که از سرم افتاده بود زدم و با لبخند گفتم:
- تلف شد بَچه‌م! الان از خنده غش می‌کنه.
امیر تو گلو خندید و نیاز رو روی زمین گذاشت. با انگشت اشاره به داخل خونه اشاره کرد و گفت:
- برو تو اتاقت تا نیومدم بخورمت وروجک!
نیاز خندید، زبون درازی کرد و بدو‌بدو به سمت خونه رفت. امیر هم دستی برام تکون داد و وارد اتاق پایین خونه که کنار باغچه گل‌ها بود، شد. شونه‌ای بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم. لباس‌هام رو در آوردم و یک تیشرت لَش صورتی با یک شلوارک مشکی تا روی زانو پوشیدم و موهای طلایی‌ رنگم که تا انتهای کمرم بود رو دور خودم رها کردم. وارد پذیرایی که شدم. با دیدن همه اهالی خونه که روی کاناپه‌های کرمی رنگ پذیرایی رو‌به‌روی تلوزیون نشسته بودن و داشتن فوتبال می‌دیدند، سلامی کردم و کنار بابا روی کاناپه دونفره نشستم.
از ظرف پفک که روی پای بابا بود دونه‌ای برداشتم و به سمت دهنم بردم. داشتم با آرامش پفک‌های عزیز و نازم رو می‌خوردم که با گُل خوردن تیم حریف، بابا که پرسپولیسی بود چنان از جاش بلند شد که ظرف پفک‌ها چپ شد و همه‌ش روی زمین ریخت. با بغض یک نگاه به پفک‌های عزیزم و یک نگاه هم به بابا، مامان، نیاز و امیر که همه پرسپولیسی بودند و درحال خوشحالی بودند انداختم. امیر یه جوری عربده می‌زد انگار خودش گل زده بود.
- گُل زدیم! بزن دست قشنگه رو.
لب برچیدم و وقتی همه سر جای خودشون نشستند و مشغول تماشای ادامه فوتبال شدند، با ناراحتی رو به بابا گفتم:
- من بدبخت هیچی! ولی پفک‌ها رو پول دادی خریدی، با بوس که نخریدی پدر من!
نیاز خَم شده بود و در حال جمع کردن پفک‌هایی بود که زیر پاهاشون له شده بود. بابا با شوق به صفحه تلویزیون نگاه کرد و گفت:
- فدای سرم دخترم!
- هی خدا!
از جام بلند شدم و به سمت آشپز‌خونه رفتم، در یخچال رو باز کردم و شیشه‌ی شیرکاکائو رو بیرون آوردم. بطری به دست وارد اتاقم شدم. به سمت پنجره اتاق که بالای تختم بود، رفتم. بطری شیرکاکائو رو لبه‌ی پنجره گذاشتم و روی تخت نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با صدای پیامک‌ گوشیم چشم از فضای توی حیاط گرفتم و از جام بلند شدم. به سمت گوشیم که کنار اسباب‌ بازی‌های نیاز بود رفتم و برداشتمش. دوباره به سمت پنجره رفتم و کنارش ایستادم. پیامک از طرف اَفرا بود، دوست سابقم، کسی که با نامردی تمام از طرحی که زده بودم کپی کرد و این‌کارش باعث شد من جلوی همه خورد بشم. هنوزم یادمه، درست روز‌های اول سال بود و من از سال قبل با نازی و زهرا دوست بودم. اَفرا دوست جدیدم بود و کنار راضیه دوست صمیمیش می‌نشست.
راضیه دختر حسودی بود که از دوستی و رابطه‌ی صمیمی بین من و اَفرا ناراضی بود. نمی‌دونستم اَفرا همچین آدمیه ولی درست توی مسابقه استعداد‌‌یابی، مسابقه‌ای که اگر طراحی‌م برنده میشد و رتبه می‌آورد، می‌تونستم توی مسابقه‌های آسیایی هم شرکت کنم و رتبه بیارم.
اَفرا وقتی فهمید توی مسابقه شرکت کردم بهم پیامک داد و کُلی اصرار کرد و ازم خواست عکس طرحی که زدم رو براش بفرستم. منم اون‌قدر ساده‌لوح و احمق بودم که چنین کاری کردم. بلافاصله خام حرف‌هاش شدم و عکس طراحیم رو براس فرستادم. روز بعد مسابقه جنجال به پا شد. نصف کلاس جلوی در مدرسه اومدند دنبالم و کسی که جلوتر از همه ایستاده بود اَفرا بود و راضیه هم کنارش بود. همه می‌گفتن من از روی اَفرا طراحی رو کشیدم و طراحی اَفرا رو کُپی کردم، ولی واقعیت این‌طور نبود. با کمک مامانم و حرف زدن با مدیر و معاون و معلم‌ها، واقعیت ماجرا آشکار شد... ‌. ولی خیلی دیر شده بود. اَفرا تو مسابقه، با طراحی من مقام کشوری آورده بود. دوستی‌مون برای همیشه نابود شد.
هیچ‌وقت به این موضوع فکر نمی‌کردم و یه جورایی فراموش کرده بودم ولی وقتی نازی رو کنار راضیه و اَفرا دیدم فهمیدم که به هیچ‌ک.س نمی‌شه اعتماد کرد. حتی اونی که میگه همیشه همراهته! از افکارم فاصله گرفتم و پیامک اَفرا رو باز کردم. نوشته بود:
- سلام! می‌دونم در حقت بدی کردم. می‌دونم من رو نبخشیدی ولی لطفاً به حرف‌هایی که میگم دقت کن، پای جونت در میونه آرام!
سریع پیامکش رو خوندم، از حرف‌هایی که گفته بود دلشوره گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
مردد بود که جوابش رو بدم یا نه!
بالاخره تصمیم گرفتم که جواب بدم.
براش تایپ کردم:
- منظورت چیه؟ باز چه نقشه‌ای داری؟
دکمه ارسال رو که زدم به یک ثانیه نکشید که جواب داد:
- آرام، التماست می‌کنم که به حرف‌هام دقت کنی! من زیاد وقت ندارم. لطفاً!
مردد تایپ کردم:
- خیلی خب! حرفت رو واضح بگو.
جواب داد:
- شاید حرف‌هایی که می‌زنم غیر قابل باور باشه ولی عین واقعیته. دشمن‌های بابات می‌خوان تو رو نابود کنن! می‌فهمی؟ میخوان تو رو بکشن!
با چشم‌های گرد شده در حال خوندن پیام‌هاش بودم، این چی‌میگه؟ نکنه دیوانه شده؟ با پیامک بعدی که فرستاد چشمم رو به گوشی دوختم:
- من یعنی اَفرا، نازنین، راضیه، بنیامین همه به صورت اجباری با اون‌ها هم‌کاری کردیم. بنیامین و نازنین و راضیه از این قضیه راضی‌ هستن ولی من نه. چند روز وقت داری، فقط چند روز! فرار کن. برو هر جا که می‌دونی جات امنه. برو و واقعیت رو خودت ببین!
سری از روی تأسف تکون دادم و سریع براش تایپ کردم:
- یک کلمه از حرف‌هایی که می‌گی رو باور ندارم.
و بعد دکمه بلاک رو زدم. بنیامین و نازی رو هم از هر راهی که می‌تونستن باهام در ارتباط باشن بلاک کردم.
***
یک هفته بعد
ساعت یک شب بود و من و امیر ساعت چهار برای شمال پرواز داشتیم.
خیلی ذوق داشتم. مامان با خوشحالی مشغول جمع‌ و جور کردن لباس‌های امیر بود و بابا خوابیده بود تا ساعت سه بیدار بشه و بتونه ما رو تا فرودگاه ببره. امیر توی اتاقش بود، من و نیاز هم توی اتاق نشسته بودیم. اتاقی که حدوداً بیست متر با کاغذ دیواری‌های سفید و صورتی و دو تخت تک نفره و دو کمد بزرگ، میز تحریری بزرگ به رنگ بنفش و همچنین آینه قدی که با ریسه‌های رنگی اون رو تزئین کرده بودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین