اون مهمونی لعنتی و نامردی بنیامین، جلوی چشمهام میاومد. به هر بدبختی بود سعی کردم تمرکزم رو به دست بیارم. روی تخت دراز کشیده بودم و آرومآروم زیر لب سوالات رو حفظ میکردم و گاهی با هایلایتر سبز و بنفش نکات مهم رو رنگ میزدم، با صدای در مثل برق گرفتهها از جام بلند شدم. با دیدن امیر، کتابم رو روی تخت گذاشتم و از جام بلند شدم. امیر موهای فر دار مشکیاش رو به بالا هدایت کرد و گفت:
- حیات زنگ زد.
سرم رو به حالت سوالی تکان دادم و گفتم:
- خب؟
امیر اومد روی تخت خودش رو ولو کرد و گفت:
- خب به جمالت! تابستون قراره به شمال بریم.
لبخند پر از ذوقی زدم و با تعجب گفتم:
- بگو به جون من.
امیر خنده تو گلویی کرد و گفت:
- به جون تو.
با خوشحالی تو بغلش پریدم و گفتم:
- عشقی داداشی. راستی مغازه رو چهکار میکنی؟
امیر در حالی که از بغلم بیرون میاومد، گفت:
- بابا هست! قراره فقط من و تو بریم پیش دایی، شمال.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه.
امیر اخم ریزی کرد.
- امروز جناب بنی رو دیدم.
طوری با وحشت سرم رو بالا گرفتم که حس کردم گردنم رَگبهرَگ ش. با چشمهای گرد و شده نگاهش کردم که اخم بین ابروهاش بیشتر شد و گفت:
- دروغ چیز خوبی نیست آرام، خوب نیست. میفهمی؟
غمگین و با خجالت نگاهش کردم و با صدای گرفتهای گفتم:
- بهخدا پشیمونم. حاضرم هرکاری بکنم ولی دیگه ردی از بنیامین تو زندگیم نمونه.
طوری بهم نگاه کرد که شرمنده شدم، دیگه داشت از زور بغض اشکم در میاومد. میدونستم میخواد یا به بابا بگه یا کلی سرزنش و توجیحم کنه. امیر طی یه حرکت یهویی دوتا دستهاش رو بالا آورد و من رو محکم به آغوش کشید.
- حیات زنگ زد.
سرم رو به حالت سوالی تکان دادم و گفتم:
- خب؟
امیر اومد روی تخت خودش رو ولو کرد و گفت:
- خب به جمالت! تابستون قراره به شمال بریم.
لبخند پر از ذوقی زدم و با تعجب گفتم:
- بگو به جون من.
امیر خنده تو گلویی کرد و گفت:
- به جون تو.
با خوشحالی تو بغلش پریدم و گفتم:
- عشقی داداشی. راستی مغازه رو چهکار میکنی؟
امیر در حالی که از بغلم بیرون میاومد، گفت:
- بابا هست! قراره فقط من و تو بریم پیش دایی، شمال.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه.
امیر اخم ریزی کرد.
- امروز جناب بنی رو دیدم.
طوری با وحشت سرم رو بالا گرفتم که حس کردم گردنم رَگبهرَگ ش. با چشمهای گرد و شده نگاهش کردم که اخم بین ابروهاش بیشتر شد و گفت:
- دروغ چیز خوبی نیست آرام، خوب نیست. میفهمی؟
غمگین و با خجالت نگاهش کردم و با صدای گرفتهای گفتم:
- بهخدا پشیمونم. حاضرم هرکاری بکنم ولی دیگه ردی از بنیامین تو زندگیم نمونه.
طوری بهم نگاه کرد که شرمنده شدم، دیگه داشت از زور بغض اشکم در میاومد. میدونستم میخواد یا به بابا بگه یا کلی سرزنش و توجیحم کنه. امیر طی یه حرکت یهویی دوتا دستهاش رو بالا آورد و من رو محکم به آغوش کشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: