- Oct
- 101
- 372
- مدالها
- 2
***
محمد علی: خانمم، دیر شد، بدو.
آخرین نگاه رو به آینه انداختم و بعد از برداشتن کیفم، سریع به سمت حیاط دوییدم. حاج مظاهر رو دیدم که با لبخند برام سری تکون داد. البته برای خداحافظی نبود برای تاسف بود! حالا چرا، نمیدونم... . محمد علی رو دیدم که منتظر، کنار حوض قدم میزنه و مدام به ساعتش نگاه میکنه. رفتم سمتش و پر انرژی گفتم:
- سلام سید علی! محمد علی کلافه نگاهم میکنه و میگه:
و علیکم السلام، یسری جان دیر شد. میدونی از کیه اینجا منتظرم؟
با بیخیالی تمام گفتم:
- خب روسریام درست نمیشد، دختر نیستی که درک کنی. زیر لب با حرص و خنده گفت:
- چشم بسته غیب گفتی.
با خنده سوار ماشین شدم و کمی بعد محمد علی هم سوار شد. آخرین شب جمعه قبل از ماه محرم بود و در گلزار شهدای بهشت زهرا، مراسم بود؛ با روایتگری حاج حسین یکتا.
- محمد علی؟ نیم نگاهی حین رانندگی بهم انداخت و گفت:
-جانم؟
- قبل از عقدمون... حسات به من چی بود؟ لبخندی زد و گفت:
- باید جواب بدم؟
- بله که باید جواب بدی. فقط مراقب پلهای پشت سرت هم باش. خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خب من تا قبل از ازدواج کلاً مشغول کار بودم و قبل از اون هم مشغول درس و کارهای جهادی و بسیج و... . به تنها چیزی که اصلا فکر نمیکردم عشق و عاشقی و جنس مونث و مزدوج شدن بود.
با چشمهای ریز شده گفتم:
- خب؟
- خب به جمالت عزیزم. من اعتقاد داشتم یه بچه مسلمون، قبل از ازدواج نباید عاشق بشه. باید مراقب دلش باشه؛ چون اگه مراقب نباشه عاشق میشه و عشق دل و دین آدم رو میبره... . دل و دین که بره گناه میاد و فکر مدام به نامحرم و ... . خوب بود موقعی عاشق بشی که عشقت رو صدا میزنی همسر! میگفتم اگه خدا دونفر رو تقدیر هم بکنه یه حسهایی تو دلشون به وجود میاره و من هم با شهادت یاسین و رفت و آمدا... اون حسها تو دلم به وجود اومد.
بغضم گرفت؛ همزمان با حرفهای محمد علی صدای یاسین تو ذهنم اکو میشد. محمد علی نیم نگاهی بهم انداخت که متوجه حال بدم شد. سریع ماشین رو کنار زد و برگشت سمتم و با نگرانی پرسید:
- یسری جان، چیشد؟ چرا بغض کردی؟
با صدای لرزون پرسیدم:
- اون بنده خدایی که یاسین میگفت این حرفهارو بهش زده تو بودی؟ با چشمهای گرد نگاهم کرد:
- من این حرفها رو فقط به یاسین زده بودم؛ اما...
با لبخندی که بغض و اشکهای جمع شده داخل چشمهام تلخش کرده بود، گفتم:
- اون شب یاسین اون حرفها رو برای راضی شدن من برای ازدواج زد و من قانع شدم... . محمد علی خندهای کرد و گفت:
- خدا خیرش بده! یعنی اگه اصرار نمیکرد اصلاً اون حرفها رو بهش نمیزدم که بعداً بخواد به تو بگه و شما قانع بشی و الا کنار من نشسته باشی و من بتونم بگم خانمم دیر شد... .
با جمله آخر محمد علی هر دو زدیم زیر خنده.
محمد علی: خانمم، دیر شد، بدو.
آخرین نگاه رو به آینه انداختم و بعد از برداشتن کیفم، سریع به سمت حیاط دوییدم. حاج مظاهر رو دیدم که با لبخند برام سری تکون داد. البته برای خداحافظی نبود برای تاسف بود! حالا چرا، نمیدونم... . محمد علی رو دیدم که منتظر، کنار حوض قدم میزنه و مدام به ساعتش نگاه میکنه. رفتم سمتش و پر انرژی گفتم:
- سلام سید علی! محمد علی کلافه نگاهم میکنه و میگه:
و علیکم السلام، یسری جان دیر شد. میدونی از کیه اینجا منتظرم؟
با بیخیالی تمام گفتم:
- خب روسریام درست نمیشد، دختر نیستی که درک کنی. زیر لب با حرص و خنده گفت:
- چشم بسته غیب گفتی.
با خنده سوار ماشین شدم و کمی بعد محمد علی هم سوار شد. آخرین شب جمعه قبل از ماه محرم بود و در گلزار شهدای بهشت زهرا، مراسم بود؛ با روایتگری حاج حسین یکتا.
- محمد علی؟ نیم نگاهی حین رانندگی بهم انداخت و گفت:
-جانم؟
- قبل از عقدمون... حسات به من چی بود؟ لبخندی زد و گفت:
- باید جواب بدم؟
- بله که باید جواب بدی. فقط مراقب پلهای پشت سرت هم باش. خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خب من تا قبل از ازدواج کلاً مشغول کار بودم و قبل از اون هم مشغول درس و کارهای جهادی و بسیج و... . به تنها چیزی که اصلا فکر نمیکردم عشق و عاشقی و جنس مونث و مزدوج شدن بود.
با چشمهای ریز شده گفتم:
- خب؟
- خب به جمالت عزیزم. من اعتقاد داشتم یه بچه مسلمون، قبل از ازدواج نباید عاشق بشه. باید مراقب دلش باشه؛ چون اگه مراقب نباشه عاشق میشه و عشق دل و دین آدم رو میبره... . دل و دین که بره گناه میاد و فکر مدام به نامحرم و ... . خوب بود موقعی عاشق بشی که عشقت رو صدا میزنی همسر! میگفتم اگه خدا دونفر رو تقدیر هم بکنه یه حسهایی تو دلشون به وجود میاره و من هم با شهادت یاسین و رفت و آمدا... اون حسها تو دلم به وجود اومد.
بغضم گرفت؛ همزمان با حرفهای محمد علی صدای یاسین تو ذهنم اکو میشد. محمد علی نیم نگاهی بهم انداخت که متوجه حال بدم شد. سریع ماشین رو کنار زد و برگشت سمتم و با نگرانی پرسید:
- یسری جان، چیشد؟ چرا بغض کردی؟
با صدای لرزون پرسیدم:
- اون بنده خدایی که یاسین میگفت این حرفهارو بهش زده تو بودی؟ با چشمهای گرد نگاهم کرد:
- من این حرفها رو فقط به یاسین زده بودم؛ اما...
با لبخندی که بغض و اشکهای جمع شده داخل چشمهام تلخش کرده بود، گفتم:
- اون شب یاسین اون حرفها رو برای راضی شدن من برای ازدواج زد و من قانع شدم... . محمد علی خندهای کرد و گفت:
- خدا خیرش بده! یعنی اگه اصرار نمیکرد اصلاً اون حرفها رو بهش نمیزدم که بعداً بخواد به تو بگه و شما قانع بشی و الا کنار من نشسته باشی و من بتونم بگم خانمم دیر شد... .
با جمله آخر محمد علی هر دو زدیم زیر خنده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: