جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط delban با نام [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,173 بازدید, 84 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delban
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط delban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
محمد علی: خانمم، دیر شد، بدو.
آخرین نگاه رو به آینه انداختم و بعد از برداشتن کیفم، سریع به سمت حیاط دوییدم. حاج مظاهر رو دیدم که با لبخند برام سری تکون داد. البته برای خداحافظی نبود‌ برای تاسف بود! حالا چرا، نمی‌دونم... . محمد علی رو دیدم که منتظر، کنار حوض قدم می‌زنه و مدام به ساعتش نگاه می‌کنه. رفتم سمتش و پر انرژی گفتم:
- سلام سید علی! محمد علی کلافه نگاهم می‌کنه و میگه:
و علیکم‌ السلام، یسری جان دیر شد. می‌دونی از کیه این‌جا منتظرم؟
با بی‌خیالی تمام گفتم:
- خب روسری‌ام درست نمی‌شد، دختر نیستی که درک کنی. زیر لب با حرص و خنده گفت:
- چشم بسته غیب گفتی.
با خنده سوار ماشین شدم‌ و کمی بعد محمد علی هم سوار شد. آخرین شب جمعه قبل از ماه محرم بود و در گلزار شهدای بهشت زهرا، مراسم بود؛ با روایتگری حاج حسین یکتا.
- محمد علی؟ نیم نگاهی حین رانندگی بهم انداخت و گفت:
-جانم؟
- قبل از عقدمون... حس‌ات به من چی بود؟ لبخندی زد و گفت:
- باید جواب بدم؟
- بله که باید جواب بدی. فقط مراقب پل‌های پشت سرت هم باش. خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خب من تا قبل از ازدواج کلاً مشغول کار بودم و قبل از اون هم مشغول درس و کارهای جهادی و بسیج و... . به تنها چیزی که اصلا فکر نمی‌کردم عشق و عاشقی و جنس مونث و مزدوج شدن بود.
با چشم‌های ریز شده گفتم:
- خب؟
- خب به جمالت عزیزم. من اعتقاد داشتم یه بچه مسلمون، قبل از ازدواج نباید عاشق بشه. باید مراقب دلش باشه؛ چون اگه مراقب نباشه عاشق میشه و عشق دل و دین آدم رو می‌بره... . دل و دین که بره گناه میاد و فکر مدام به نامحرم و ... . خوب بود موقعی عاشق بشی که عشقت رو صدا می‌زنی همسر! می‌گفتم اگه خدا دونفر رو تقدیر هم بکنه یه حس‌هایی تو دلشون به وجود میاره و من هم با شهادت یاسین و رفت و آمدا... اون حس‌ها تو دلم به وجود اومد.
بغضم گرفت؛ هم‌زمان با حرف‌های محمد علی صدای یاسین تو ذهنم اکو می‌شد. محمد علی نیم نگاهی بهم انداخت که متوجه حال بدم شد.‌‌ سریع ماشین رو کنار زد و برگشت سمتم و با نگرانی پرسید:
- یسری جان، چی‌شد؟ چرا بغض کردی؟
با صدای لرزون پرسیدم:
- اون بنده خدایی که یاسین می‌گفت این حرف‌هارو بهش زده تو بودی؟ با چشم‌های گرد نگاهم کرد:
- من این حرف‌ها رو فقط به یاسین زده بودم؛ اما...
با لبخندی که بغض و اشک‌های جمع شده داخل چشم‌هام تلخش کرده بود، گفتم:
- اون‌ شب یاسین اون حرف‌ها رو برای راضی شدن من برای ازدواج زد و من قانع شدم... . محمد علی خنده‌ای کرد و گفت:
- خدا خیرش بده!‌ یعنی اگه اصرار نمی‌کرد اصلاً اون حرف‌ها رو بهش نمی‌زدم که بعداً بخواد به تو بگه و شما قانع بشی و الا کنار من نشسته باشی و من بتونم بگم خانمم دیر شد... .
با جمله آخر محمد علی هر دو زدیم زیر خنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
بین مزارهای شهدا نشسته بودیم و خیلی دقیق به سخنرانی حاج حسین یکتا گوش می‌دادیم. او می‌گفت:
- اگه‌ قاطی‌ بشی؛ رفیق‌ بشی؛ دوست‌ بشی؛ با امام‌ زمان‌ خودمونی‌ بشی ؛ بی‌‌ریشه‌ پیشه‌ بشی‌؛ بی‌خورده‌ شیشه‌ بشی؛ پشتِ‌ رودخونه‌ی‌ چه‌ کنم‌ چه‌ کنمِ‌ زندگی رشته‌ی‌ دلت‌ دستِ‌ آقا باشه؛ آقا‌ عبورت‌ میده! خودِ‌ خودِ‌ آقا… . چند تا قلب برایِ امام‌ زمانت شکار کردی؟ چَندتامون‌ غصه‌ خورِ‌ امام‌ زمانیم؟ رفقــا! تو جنگ چیزی که بین شهدا جا افتاده‌ بود؛ این‌ بود که‌ می‌گفتن... امام‌زمان! درد و بلات‌‌ به‌ جون‌ من. خواهر من! برادر من! اگه امام زمان علیه‌السلام
یه گوشه چشم نگاهت کنه،کارِت کاره، بارِت باره! بعدش تو فقط بشین کنار جوی،
گذر ایام ببین. هر چقدر به بالای‌ قله‌یِ‌ ظهور نزدیک می‌شیم، هوا کم‌ میشه! دیگه به شُشِ‌ هر کسی‌ نمی‌سازه. بی‌‌هوا می‌خرن، بی‌‌هوا می‌بَرَن، بی‌هوا میاد! خیلی‌ حواستون رو جمع‌کنید؛ میزان، هوایِ‌ نفسِ!
به سنگ مزار‌هایی که با اسم زیبای شهید مزین شده بودن، نگاه ‌کردم. میشه شما از خدا بخواید امام زمان عج ظهور کنن؟ بس نیست؟ این‌ همه جنگ... این همه بدی و پلیدی و باطل تو دنیا؟ آقا هنوز وقت ظهورتون نرسیده؟
حاج حسین یکتا: از کرامات شهدا هم بگیم رفقا. شب‌ کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی‌ گفتم:
- چه کار داری می‌کنی؟ چرا پلاکت رو می‌کنی؟ الان تیر می‌خوری، مفقود می‌شی. گفت:
- فلانی، من هر چی فکر می‌کنم امشب تو شلمچه ما تیر می‌خوریم . با این آتیشی که از سمت دژ میاد، دخل ما اومده.
من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازه‌ی ما که بیاد مثلا جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه. به دلم‌ رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، شهوت شهادت‌ دارم. می‌خوام با کندن این پلاک، با نیامدن جنازه یقین کنم که جنازه‌ای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بشکونم. تیر خورد و مفقود شد. مفقود شد... . اگه مفقود شد چرا خاطرهاش گفته میشه؟ چی برای خدا بود و تو ابر کامپیوتر خدا گم شد اخه؟ خدا یه زیر خاکی‌هایی داره نگه داشته روز قیامت رو کنه خدا بگه دیدید ملائک خدا ببینید این هم جوون بوده، اون جا فتبارک‌ الله‌ أحسن‌ الخالقین رو ثابت می‌کنه. دل خدا رو هم بردن، می‌دونی چرا بردن؟ چون پشت پا به هرچی دنیا بود زدن. حالا حساب کن‌ اون‌ها پشت پا به این دنیا زدن پا شدن رفتن تو جبهه که دیگه نامحرم‌ نبود، دیگه آهنگ‌ و موسیقی‌ و دی وی دی، سی دی ، بلوتوث و موبایل نبود . هیچی نبود . خدا بود و خدا بود و خدا بود. خاکریز بود و خاک و بیابون. دعا بود و گریه بود و ندبه .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
[این قسمت طبق واقعیت است]

رو‌ به‌ رو هم شهادت بود. بچه‌ها به خدا قسم از شهدا جلو می‌زنید، اگه کوفتتون بشه صحنه‌ی گناه و واردش نشین. به خدا قسم از شهدا جلو می‌زنین؛ اگه رعایت کنین قلب امام زمان عج نلرزه. به خدا قسم از شهدا جلو می‌زنین‌ اگه تو این جهاد اکبر در مقابل اون جهاد اصغر که اون‌ها رفتن که توش جهاد اکبر و خودسازیم بود مواظب باشین. معرفت و بصیرت به خرج بدید. بچه‌ها کل زندگی مسابقه الی اللهِ. نکنه تو این مسابقه کم بیاریم. به قول شهید حاج امینی:
- توصیه می‌کنم جوان‌ها اگر بخواهند از دستِ شیطان راحت شوند عشق به شهادت را در وجودِ خود زنده نگه دارند... .
به خودم که اومدم صورتم خیس از اشک بود و خودم تو خلسه. مزار شهدا و حرف از شهادت؟ مزار شهدا و حرف از گناه نکردن؟ تیر آخر رو مداحی‌ای که پخش شد زد:

《سی*ن*ه‌زن یادت بمونه شهید از یادت نره
متوسل به شهید شو می‌بینی چه خبره
شب جمعه‌ها برو پای مزارش گریه کن
با توسل به شهیدا روزگارت بهتره
“به شهیدا مدیونیم، شهدا رفتن که ما زنده بمونیم
یه شهید اگه بخواد می‌تونه شفاعت بکنه
اگه کربلا بخوای می‌تونه عنایت بکنه
خوش‌ به‌ حال اون که با شهید رفاقت بکنه
یه شهید اگه بخواد محشرو غوغا می‌کنه
یه شهید اگه بخواد گره‌ها رو وا می‌کنه》

به محمد علی نگاه کردم ؛ با چفیه نخودی و مشکی رنگش کل صورتش رو پوشونده بود و شونه‌هاش می‌لرزید.‌‌ گاهی وقت‌ها دلم می‌لرزه، دلم می‌لرزه از این که یه روزی محمد علی هم مثل یاسین تنهام بزاره.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
مراسم تقریباً تموم شده بود که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم رایحه، گوشی رو برداشتم:
- سلام. جانم رایحه؟
رایحه: سلام دخی دایی جونم، ‌میگم که الان گلزار شهدا اید؟
با تعجب گفتم:
- آره چطور؟
رایحه: خب عرضم به طولتون که من هم این‌جا ام.
- واقعاً، چرا نیومدی پیش ما؟
رایحه: اولاً که تا همین چند دقیقه پیش که مامان زنگ زد نمی‌دونستم؛ بعدش هم گفتم مراحم دو تا کفتر عاشق نشم.
- رایحه تو آدم نمی‌شی؟
رایحه: مگه فرشته‌ها آدم می‌شن؟
سکوت کردم که خودش ادامه داد:
- من رو بابا گذاشت این‌جا، گفت سر یه ساعت میام بر می‌گردونمت. یه ساعت شد سه ساعت، زنگ زدم گفتم چرا نمی‌آیی، گفت خونه آقاجون‌ایم، یسری این‌ها هم گلزارن با اون‌ها بیا.
- عجب... خب حالا کجایی؟
رایحه: پشت سرت!
آروم برگشتم دیدم گوشی به دست تو فاصله سه متری‌ام وایساده:
- رایحه! رایحه! من آخر از دست تو سکته می‌کنم. صدای محمد علی اومد که آروم پرسید:
- باز چی شده خانم؟
- ببین محمد علی تو شاهد باش اگه من یه روزی دست‌هام به خون رایحه آلوده شد، تقصیر خودش بوده.
صدای رایحه اومد:
- سلام آقا سید.
محمدعلی: و علیکم السلام رایحه خانم، کمتر این عیال ما رو حرص بده.
رایحه: چی‌کار کنم خب؟ حرص خورش ملسه.
دیگه حرص خوردن کاری نمی‌کرد، سری از تأسف براش تکون دادم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. خونه‌مون دو قسمته یعنی دوتا خونه است یکی‌اش برای بابا یزدان هست و یکی‌اش برای حاج مظاهر. صدای مداحی تو ماشین پخش می‌شد:

《عکس رفیق شهیدم
تو قاب چشم‌هامه هر شب
جانم به این جوون‌ها و
جانم فدای لشگر زینب
یا زینب رو زینبیه حساس‌ایم
یا زینب مرید حضرت عباس‌ایم
نشون می‌دیم غیر تو با رجز خوانی
نداره فارس و عرب، ترک و افغانی
همه می‌شیم واسه‌ی تو قاسم سلیمانی》

صدای زنگ گوشی محمد علی که اومد، صدای ضبط رو کم کرد.
محمد: سلام آقا سجاد... اِه، الان کجایی؟... باشه نزدیک‌ایم، الان میام پیشت... آره! خانمم و دختر عمه‌اشون... نه بابا! مزاحم چیه مشتی؟ اومدم... علی یارت!
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
محمد علی برگشت سمتم و باخنده‌ای که کل صورتش رو پوشونده بود گفت:
- یسری! سجاد تو راه بوده ماشینش خراب شده. بریم یه سر بزنیم ببینیم چی شده ماشینش... .
با لبخند سری تکون دادم و گفتم:
- باشه، بریم. وقتی رسیدیم آقا سجاد رو دیدیم که بنده خدا کاپوت ماشین رو داده بالا و تا کمر خم شده تو ماشین. رایحه نتونست خودش رو کنترل کنه آروم خندید و گفت:
- آدمی که همیشه خط اتوی لباسش هندونه رو قاچ می‌کنه؛ الان با دست و روی سیاه و لباس چروک مشغول ور رفتن با ماشینه قطعاً این مورد از نشانه‌های آخر الزمانه.
محمد علی که متوجه دیوونه بازی‌های رایحه شده بود، لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. به محض این که محمد علی پیاده شد؛ رایحه با صدای بلندی زد زیره خنده درحالی که اشک از چشم‌هاش جاری می‌شد بریده بریده گفت:
- وای یسری... بنده خدا رو نگاهش کن؛ نصفش نیست اصلا!
با تشر گفتم:
- رایحه بسته مُردی، بابا خب بنده خدا مجبوره دیگه. رایحه بی توجه به حرف من مدام می‌خندید و بین خنده‌هاش حرف می‌زد. نگاهم افتاد به محمد علی که داشت ماشین رو بررسی می‌کرد و در عین حال با آقا سجاد صحبت می‌کرد.
رایحه: آخه خیلی برام جدید بود؛ آقا سجادِ همیشه مرتب کجا و این آقا سجاد دست و رو سیاه و آشفته کجا؟ الان با کلاغ سیاه مو نمی‌زنه... .
یهو با شنیدن صدای سرفه‌ایی با ترس برگشتم سمت شیشه سمت راننده... . آقا سجاد سر به زیر وایساده بود کنار ماشین.
یه نگاه به رایحه کردم که کپ کرده بود طفلک. آقا سجاد بعد از یه نفس عمیق رو به من گفت:
- سلام‌ زن داداش! بی‌زحمت صندوق رو می‌زنید تا من جعبه آچار رو از صندوق بردارم. محمد علی دستش بنده.
بدون هیچ حرفی سریع دکمه صندوق رو فشار دادم و آقا سجاد در حالی که می‌خواست بره برگشت و خواست چیزی بگه، اما با یه استغفرالله بی‌خیال شد و رفت پیش محمد علی.
رایحه: افتضاح شد.
- رایحه آبروی داشته نداشته‌ات رفت خواهر. تا تو باشی غیبت نکنی!
رایحه خجالت زده نالید:
- یسری! این شیشه چرا پایین بود.
- نمی‌دونم. بعداً ازش می‌پرسم که چرا پایین بوده؛ دختر تو کی می‌خوای بزرگ بشی؟ بنده خدا خیلی آقایی کرد چیزی نگفت.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
دو روز مونده بود به محرم و امروز تولدم بود. چه‌قدر دوست داشتم مثل بچگی‌هام، یاسین یه دونه کیک پر از خامه و طرح‌دار برام بخره و من با ذوق و شوق کودکی‌هام اون شمع‌های کوچیک روی کیک رو فوت کنم. چه‌قدر دوست داشتم یاسین بود و مثل پارسال وقتی خواب بودم بالا سرم یه دونه بادکنک می‌ترکوند و وقتی با ترس و جیغ از خواب بیدار می‌شدم؛ با یه لبخند شیک می‌گفت تولد مبارک خواهری. خسته از فکر کردن و کنکاش خاطرات، گوشیم رو برداشتم و تصمیم گرفتم خودم رو با فضای مجازی سرگرم کنم تا یادم بره محمد علی روز تولدم، ماموریته. تا یادم بره امسال یاسینی نیست که بهم تبریک بگه... تا یادم بره امروز تولدمه. وقتی وارد صفحات مجازی شدم، دلم بیش‌تر از هر لحظه‌ایی شکست. نه به خاطر دیدن بی‌حیایی دخترها؛ نه به خاطر نبودن ذره‌ایی دین در کلیپ‌ها؛ نه به خاطر دیدن مطالب توهین‌آمیز به شهدا؛ دلم شکست وقتی سوپرایز‌های تولد مخاطب‌ها رو دیدم. دلم شکست وقتی دیدم که همسرشون، دوست‌هاشون یا خانوادشون چه جور روز تولدشون، غافلگیرشون می‌کنن. من هم دخترم. مگه مذهبی‌ها دل ندارن؟ حتماً باید این فیلم‌ها پست بشن تو صفحات مجازی که حرام بشه مدل خوشحالی‌ها؟ نمی‌گم مثل این‌ها مختلط و تجملاتی، سوپرایز شدن حتی با یک تبریک و کیک یزدی آدم رو خوشحال می‌کنه. حرف‌هام ضدالنقیضن؟ نه؟ خودمون‌ایم این‌ها همه‌اش بهونه بود. بهونه‌ی نبودن یاسین و محمد علی. حتی رایحه هم تولدم رو امروز تبریک نگفت. غم نبود یاسین برای رایحه کم‌تر از من نیست، اللخصوص که این روز‌ها خواستگارها پی در پی خواهان رایحه‌ان و رایحه. رایحه برعکس من دختر برون‌گرا ایه. برای یک دختر برون‌گرا، بروز ندادن احساسات از کار تو معدن هم سخت‌تره. با دل‌خوری گوشی رو بر می‌دارم؛ می‌رم قسمت مخاطبین و روی مخاطب «کربلای من» مکث می‌کنم. دست بر قضا، پس از جدال عقل و دلم، بوق‌های ممتد گوشی داخل فضای اتاق پخش می‌شن. بوق‌ها طولانی شدند، ناامید می‌شم و همین که می‌خوام به تماس خاتمه بدم، صدای جانم گفتنش، لبخندی به روی لب‌هام می‌نشونه اما، با دل‌خوری زنانه جواب میدم:
- سلام. محمد علی تیز بود و احساسات من رو تو هوا می‌زد.
محمد علی: ای بابا! حاج خانم ما چرا ناراحته؟
مثل کودکی تخس و لجباز گفتم:
- ناراحت نیستم.‌‌ محمد علی با خنده گفت:
- راستش رو بگو خانمم، دلت برای من تنگ شده؟
صدای سرفه‌ایی از پشت خط اومد و بعد صدای محمد علی که گفت:
-سلام قربان... .
کم مونده بود از خنده روده بر بشم که صدا‌ها رو از پشت خط بریده بریده شنیدم.
فرمانده محمد علی: شنیدم درخواست دادی امروز زودتر بری سید. درسته؟
محمد علی در حالی که مطمئن بودم الان سرش پایینه، جواب داد:
- بله آقا.
فرمانده خندید و گفت:
- برو سید فقط می‌دونی که فردا باید زودتر بیایی.
محمد علی : چشم آقا! ممنون.
کمی بعد صدایی نیومد که محمد علی گفت:
- بفرما یسری جان آبرو نموند برام.
و من بی‌توجه به حرف محمد علی با ذوق گفتم:
- امروز بر می‌گردی محمد؟
محمد علی: بله امروز ان‌شاءالله برمی‌گردم. باید برم هئیت، امروز خیلی کار داریم چون محرم نزدیکه و ... .
دوباره پکر شدم. روز تولدم رو یادش نبود. من حتی حاضر بودم با صدای خسته از ماموریت چند روزه‌اش پشت تلفن جمله‌ی تولدت مبارک رو بشنوم، اما... . دوباره با صدای گرفته گفتم:
- آها باشه. موفق باشی. خسته‌ای .کاری نداری من برم؟
محمد علی گفت: نه! فقط یسری، رایحه خانم می‌خواستن برن مزار شهدا زنگ زدن گفتن من هم تو رو ببرم اما سرکار بودم خودت میری؟
خواستم بگم ببینم چی میشه اما، وقتی یادم افتاد می‌تونم به یاسین سر بزنم گفتم:
- باشه خودم میرم.
محمد علی: پس خانمم مراقب خودت باش. یا علی.
- یا زهرا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
بعد از آماده شدن و سر کردن چادری که یاسین برام از نجف آورده بود، روونه مزار شهدا شدم. وقتی رسیدم با گلاب قبر سفید رنگش رو شستم و گل‌های رز رو دور کلمه قرمز رنگ «شهید» پرپر کردم. رایحه هم این‌جا بود. رفت اون‌ طرف‌تر تا به مزار پدر بزرگ شهیدش هم سر بزنه‌؛ پدرِ عمو عارف. دوباره نگاهی به اسم یاسین انداختم و در حالی که شمع‌های کوچک رو روشن می‌کردم، صحبت‌هام رو شروع کردم. مثل همیشه وقتی دلم پر بود؛ فقط برای یاسین حرف می‌زدم.
- سلام داداش جونم. چه خبرا؟ خوبه اون بالا‌ بالا ها؟ یاسین برم سر اصل مطلب؟ امروز تولدم بودها. می‌دونم یادته، چون تنها کسی که این روز رو هیچ موقع فراموش نمی‌کرد تو بودی‌‌‌. اما نبودی تا مثل قبل با زهله ترک کردنم بهم تبریک بگی. نبودی تا مثل پارسال به جای شمع هجده برام شمع هشت بگیری و بگی تو هنوز یه دختر هشت ساله‌ایی. داداش چه‌قدر این نبودی ها سختن. بگذریم... . داداش دل‌خورم، از محمد علی. یادش نبود امروز تولدمه. حتی رایحه هم الان تبریک گفت؛ اما محمد علی نه... . یهو صدایی از پشت سرم اومد:
- که من یادم نبوده؟ حالا چغلی ما رو پیش خان داداشت می‌کنی حاج خانم؟
با هیجان و تعجب برگشتم و محمد علی رو کیک به دست پشت سرم دیدم که با لبخند ایستاده. از شدت ذوق زبونم بند اومده بود. نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم.
محمد علی: تو فکر کن من یه لحظه هم یادم بره تولد خانمم رو .
نگاهی به کیک انداختم کوچیک بود و شیک، اما شمع روی کیک به وجدم آورد.
به جای شمع نوزده، شمع عدد نُه روی کیک بود بود. آروم زمزمه کردم:
- محمد علی! محمد علی با لبخند گفت:
- از اون‌جایی که برادر همسر بنده و من، پارسال همچین روزی با هم رفته بودیم بیرون؛ دیدم که یه همچین کیک گرفته، با شمع تک رقمی؛ متعجب شدم ... آخه بچه کوچیک نداشتن تو فامیل. وقتی گفت برای خواهرمه، دوهزاریم افتاد که ماجرا از چه قراره. الان هم باید بگم شعف الحیاتی تولدت مبارک!
به خودم که اومدم صورتم خیس از اشک بود. وقتی خواستم شمع رو فوت کنم یه صدایی شنیدم که گفت:
- خواهری تولدت مبارک.
صدا واقعی‌تر از هر صدایی بود. هر چه‌قدر اطراف رو گشتم ندیدمش. مطمئنم صدای داداش یاسینم بود. کی می‌گه شهیدها مردن و دیگه نیستن؟ شهیدا زنده ان... الله اکبر.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
رایحه: به‌به! چه زوج عاشقی. مبروک!
بعد آروم دم گوشم گفت:
- نمی‌میری یه ممنونم بگی‌ها.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- ممنونم. رایحه یدونه‌ هم حکم کوبید پس کله‌ام و گفت:
- خودم رو نمی‌گم که پرفسور، آقاتون رو میگم.
با چشم‌های گرد نگاهش کردم. راست می‌گفت من حتی یک تشکر کوچیک هم از محمد علی نکردم. برگشتم سمتش که برش‌های کیک رو بین چند نفری که کنارمون بودن پخش می‌کرد. مزار شهدا خلوت بود. وقتی محمد علی با دو برش کیک به سمتمون اومد؛ رایحه سهم خودش رو گرفت و دور شد. یه برش از کیک رو که از محمد علی گرفتم متوجه شدم که به خودش کیک نرسیده. عمیقاً زل زده بود به مزار یاسین و تو فکر بود. تیکه‌ایی کیک به چنگال زدم و به سمت محمد علی گرفتم. همچنان حواسش نبود:
- جناب! آقایی! حاج آقا!‌ سید علی! یهو برگشت سمتم و با خنده گفت:
-جانم؟
با چشم به تیکه کیکِ روی چنگال اشاره کردم. وقتی تیکه کیک رو میل کرد؛ شروع کردم به حرف زدن:
- سید علی، یه چیزی بگم؟ روزِ نیمه شعبان رو یادته؟ اولین باری بود که می‌دیدمت با این‌که سال‌ها همسایه بودیم. و علاوه بر اون تو رفیق یاسین هم بودی... . وقتی سینی شربت رو از دستم گرفتی یه لحظه نگاهم افتاد به چشم‌های سیاهت؛ به قول خودت اون حس‌های قبل از ازدواج افتاد به جونم. جوری که به خودم اومدم دیدم برعکس همیشه مقابل حرف‌های حاج مظاهر مقاومت نمی‌کنم. اوایل فکر می‌کردم تمامش به خاطر حرف‌های یاسینه، اما... .
محمد علی : اما؟
- فهمیدم به خاطر تلاپ و تولوپ قلبم بوده. فهمیدم به خاطر مِهرت بود که نشناخته خدا تو دلم انداخته بود. به خودم اومدم دیدم سر سفره عقدم و حضرت آقا دارن پیوند عشق رو بینمون می‌خونن. برگشتم سمتش و ادامه دادم:
_امروز دلم خیلی گرفته بود چون مثل همیشه یاسین نبود و تو ام که ... . فکر می‌کردم یادت نیست. اما وقتی کیک به دست دیدمت بیشتر از هر وقتی ... دلم رو بردی. محمد علی دوستت دارم... .
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
محمد علی‌ با لبخندی عمیق و چشم‌هایی مالامال از احساس نگاهم کرد وگفت:
- از اون اول ها همه‌ی زندگی‌ام شده بود درس، جهاد، کار و کار و کار... . به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم ازدواج بود. من هم مثل یاسین می‌ترسیدم. اما از یه جایی به بعد مقاوتم تضعیف شد برای ازدواج نکردن. یادمه بعد نماز ظهر بود که مامان اومد پیشم و گفت دیگه وقتشه تشکیل خانواده بدی. اون لحظه نمی‌دونم چی مانع‌ام شد که نه نگم. حرف های قانع کننده مامان؟ روح خسته که نیاز به یک همدم داشت؟ شغلی که نیاز به یه هم‌سنگر داشت؟ یا مطلع بودن از شخصی که مامانم برام در نظر گرفته بود.
خنده کوتاهی کرد و گفت:
- یا حس‌هایی که بعد از اون شب نیمه شعبان به وجود اومده بود. هر چی بود دیدم دیگه اون محمد علی‌ای نیستم که فقط نگران ناراحتی پدر و مادرشه؛ به خودم که اومدم، فهمیدم محمد علی‌ای شدم که... .
برخلاف همیشه سرش رو پایین ننداخت. مستقیماً تو چشم‌هام نگاه کرد و با لبخندی ملایم و پر از حس گفت:
- خانمش شده تک تک لحظه‌هاش... .
حس کردم صدایی رو که خیلی واضح گفت:
- خوشبخت بشی خواهری.
محمد علی: یسری... .
_جانم؟
محمد علی: من فردا باید برم ماموریت.
بند دلم پاره شد.
- ولی مگه تازه از ماموریت نیومدی؟ هنوز لباس‌های کارت تنتِ.
محمد علی: سپاه انصار... حفاظت شخصیته، فردا با یکی از فرماندهان و تیم اسکورت باید بریم منطقه.
- اما؟
محمد علی: شغل من، هم درون مرزیه هم برون مرزی.
آروم گفتم:
-کی بر می‌گردی؟ با لبخند گفت:
- برگشتن که دست خداست اما ان‌شاءالله ظهر عاشورا.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
《اسلام علی الحسین؛ و علی علی البن الحسین؛ و علی اولاد الحسین؛ و علی اصحاب الحسین...‌‌ .》
بعد از تموم شدن زیارت عاشورا؛ حاج آقای مسجد محله، شروع کردن به سخنرانی:
- می‌گن اصوات عاشورا جزو اصواتیِ که جدا شده؛ ولی این‌قدر پر از صدای شمشیر زدن هست که نوای «هل من ناصرِِ ینصرنی‌ها» پنهان در صدای شمشیرهاست. می‌گن اگر وسط روضه‌ی اباعبدالله اشک نداشتید یا پاهاتون خواب رفت؛ همون‌جا سریع استغفار کنید. ما دقیق نمی‌دونیم ولی گاهی یک ارتکاب به عملِ حرام هر چند کوچیک؛ یک غیبت یا یک عکس نامربوط مانع میشه به همه چی ... . علامه امینی شب تاسوعا و عاشورا برای امام زمان (عج) صدقه کنار می‌گذاشتند! چون قلب امام زمانمون این شب‌ها تحت فشاره.
بعد از تموم شدن سخنرانی، مداح شروع کرد به خوندن نوحه !

《با چشم‌های خیس‌ام
نامه می‌نویسم
سلام عشقم ؛ سلام عمرم؛ سلام محبوب من
رفیق قدیمی؛ دلم تنگه واست
یکم تربت بزار رو قبر من، ای بی‌کفن
سلام‌های بعد هر نمازم به کربلا عشقه...》

آخرهای مجلس بود که نوحه و سی*ن*ه‌زنی داشت تموم می‌شد که شنیدم یه دختر حدوداً پانزده ساله گوشه‌ایی نشسته و بین اون شلوغی زیر چادرش قایم شده. به سمتش کشیده شدم. دیدم زیر لب خوند:
- اربعین کرببلایم، یا که نه؟ دق می‌کنم. عکس گنبد، کردہ بی‌تابم ؛ که هق‌هق می‌کنم...
بعد با اشک زمزمه کرد:
- آقا دقیقاً یک ساله که نوکر شدم. دقیق از همچین شبی، تو سال گذشته. منی که خدا رو هم قبول نداشتم با یه چشم نگاه شما مسلمون شدم. وقتی پارسال به خودم اومدم که شب عاشورا بود! و بعد ها فهمیدم چه شبیه امشب. کل آرزوم بود یک سال دیگه عمر کنم تا یه همچین شبی حاجتم رو بگیریم ازتون... . میگن که دست مارا رساندی به محرم پس بی‌زحمت برسان دست مارا به ضریحت. گر چه نالایقم اما؛
مگر نگفته‌اند که حسین نوکر پذیر است؟
آقا زده‌ام قید همه، اِلا تو. مگر‌ نه این که گویند حسین تنها رفیق است؟
بغضم ترکید! حب حسین چه‌ها که نمی‌کنه با این آدم‌ ایزاد. یاد روز‌های پر کشیدن یاسین افتادم... .آخ من بمیرم برای دل بی‌بی زینب. بعد واقعه ظهر عاشورا میرن خیمه آقا امام سجاد(ع) می‌بینن آقا به آسمون خیره شدن، میگن جان عمه به چی خیره شدی؟ میگه عمه خورشید روی نیزه است. میگه عمه سر بابام رو نیزه است... . به قول دختر شهید صدرزاده «حضرت زینب تو یه روز کل خانوادشون رو از دست دادن؛ حالا من یه بابام... .» من تکمیل می‌کنم جمله‌اش رو شهادت برادرم یاسین فدای قطره سوزنی از درد های عمه جانم. شب عاشورا عجب شبیِ. می‌دونم چرا یاد یه پاراگراف از یه کتاب افتادم. گفت: «عُلیاء مُخَدَّرِه... .» گفتم یعنی چه؟ گفت: «مُخَدَّرِه یعنی بانویی که کمتر از خانه بیرون می‌آمده، مگر این‌که ضرورتی باشد. مُخَدَّرِه کسی است که مثلا برای زیارت قبر مادرش هم شبانه با پدر و برادرانش می رفته و مُخَدَّرِه کسی است که وقتی میهمان به خانه‌شان می‌آمد، پدرش نور چراغ را پایین می‌کشید؛ تا حاضرین حتی حضور سایه‌اش را هم احساس نکنند. مُخَدَّرِه یعنی کسی که با نامحرم روبرو نشده چه رسد به عتاب و خطاب. کسی که رنگ بازار را هم ندیده؛ چه رسد به بازار برده فروشان چه بگویم یعنی کسی که مجلس شراب...» گفتم: بس است! ان‌شاالله که حقیقت نداشته باشد اسارت. السلام علیک یا عمة ولی الله... بی‌امان گریه می‌ریختم. این اشک‌ها شفیع اون دنیان. اصلاً چشمی که برای امام حسین(ع) اشک نریزه به درد نمی‌خوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین