- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
لاله با سرگرمی به سامان نگاه کرد. توقع داشت در چشمانش خشم و ناراحتی را ببیند؛ اما سامان سختترین چهره خنثا را داشت.
لاله روی صندلی نشست و خطاب به شاهینا که دهانش باز مانده بود، با لبخندی ملیح گفت:
- حالا که مدیر محترم همه رو دعوت کرده چطوره دوباره ناهار بخوریم؟
البته که هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. شاهینا دهانش را بست و هاج و واج به سامان نگاه کرد. لاله سرش را به سمت سامان چرخاند و پوزخندی زد. حدس میزد زیر آن چهره آرام آتشفشان فوران میکند. اخم پارسا خندهآلود بود. با انگشت شست و اشارهاش لپهایش را فشرده بود و سعی داشت جلوی خندهاش را بگیرد؛ اما رنگش سرخ شده بود و شانههای تکان میخورد. عارف سرش را از روی شانه پارسا برداشت و نفسش را رها کرد. از خنده زیاد سرخ شده و عرق کرده بود. فکش درد گرفته و چشمانش تر شده بود. بریدهبریده گفت:
- یکی بره اون طفلی رو بیاره... خشکش زده!
با این حرف پارسا مقاومتش را از دست داد و تقلایش برای کنترل کردن خودش از بین رفت. زیر خنده زد و با گذاشتن پیشانیاش به روی میز مشتش را به میز کوبید.
عارف سرفهای کرد و بلند شد. پشت انگشت اشارهاش را به لبهایش کشید و میز را ترک کرد. نفس عمیقی کشید تا جلوی خندهاش را بگیرد. سامان همچنان به لاله زل زده بود؛ اما لاله با بیتفاوتی و تخسی داشت شربتش را مینوشید.
عارف دستش را دور شانههای سامان حلقه کرد. چون تحت فشار بود حتی نتوانست به دخترها نگاه کند، فقط سامان را چرخاند و او را با خودش همراه کرد؛ اما همین که چند قدم دور شدند شانههایش از خنده لرزید و سرش را پایین انداخت. به نظر میرسید از سامان آویزان شده. حین اینکه از میزها میگذشتند تا به میز خودشان برسند، بعضی از جوانها سامان را مورد خطاب قرار دادند.
- دمت گرم داداش.
- تا باشه از این مناسبتها.
- ایول مشتی هستی داداش.
- مخلصتیم.
و صدای نحیف خانمها که با عشوه میگفتند:
- ممنون؛ ولی کلی به زحمت افتادینا.
- جون بابا دست و دلباز!
- آقا دستتون درد نکنه.
سامان روی صندلیاش نشست. به هیچ کدام از آن حرفها اهمیت نداد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. امیر با کف دست اشک چشمهایش را پاک کرد و سپس با برداشتن دستمال کاغذیای از جعبه روی میز پیشانی خشک سامان را پاک کرد.
- حالا لازم نیست عرق کنی داداش (خنده) این چیزها پیش میاد دیگه.
سامان چپچپ نگاهش کرد و سرش را کج کرد تا امیر دستمال را بردارد.
پارسا گفت:
- دهنت سرویس شد پسر. اَ! عجب حرکتی زدا. ضربه فنیش کرد.
عارف اضافه کرد.
- دختره تر زد روش.
سامان لیوان شربتش را برداشت و جرعهای نوشید. پارسا با شیطنت گفت:
- خلاصه که جیبت سبک شد.
لاله روی صندلی نشست و خطاب به شاهینا که دهانش باز مانده بود، با لبخندی ملیح گفت:
- حالا که مدیر محترم همه رو دعوت کرده چطوره دوباره ناهار بخوریم؟
البته که هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. شاهینا دهانش را بست و هاج و واج به سامان نگاه کرد. لاله سرش را به سمت سامان چرخاند و پوزخندی زد. حدس میزد زیر آن چهره آرام آتشفشان فوران میکند. اخم پارسا خندهآلود بود. با انگشت شست و اشارهاش لپهایش را فشرده بود و سعی داشت جلوی خندهاش را بگیرد؛ اما رنگش سرخ شده بود و شانههای تکان میخورد. عارف سرش را از روی شانه پارسا برداشت و نفسش را رها کرد. از خنده زیاد سرخ شده و عرق کرده بود. فکش درد گرفته و چشمانش تر شده بود. بریدهبریده گفت:
- یکی بره اون طفلی رو بیاره... خشکش زده!
با این حرف پارسا مقاومتش را از دست داد و تقلایش برای کنترل کردن خودش از بین رفت. زیر خنده زد و با گذاشتن پیشانیاش به روی میز مشتش را به میز کوبید.
عارف سرفهای کرد و بلند شد. پشت انگشت اشارهاش را به لبهایش کشید و میز را ترک کرد. نفس عمیقی کشید تا جلوی خندهاش را بگیرد. سامان همچنان به لاله زل زده بود؛ اما لاله با بیتفاوتی و تخسی داشت شربتش را مینوشید.
عارف دستش را دور شانههای سامان حلقه کرد. چون تحت فشار بود حتی نتوانست به دخترها نگاه کند، فقط سامان را چرخاند و او را با خودش همراه کرد؛ اما همین که چند قدم دور شدند شانههایش از خنده لرزید و سرش را پایین انداخت. به نظر میرسید از سامان آویزان شده. حین اینکه از میزها میگذشتند تا به میز خودشان برسند، بعضی از جوانها سامان را مورد خطاب قرار دادند.
- دمت گرم داداش.
- تا باشه از این مناسبتها.
- ایول مشتی هستی داداش.
- مخلصتیم.
و صدای نحیف خانمها که با عشوه میگفتند:
- ممنون؛ ولی کلی به زحمت افتادینا.
- جون بابا دست و دلباز!
- آقا دستتون درد نکنه.
سامان روی صندلیاش نشست. به هیچ کدام از آن حرفها اهمیت نداد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. امیر با کف دست اشک چشمهایش را پاک کرد و سپس با برداشتن دستمال کاغذیای از جعبه روی میز پیشانی خشک سامان را پاک کرد.
- حالا لازم نیست عرق کنی داداش (خنده) این چیزها پیش میاد دیگه.
سامان چپچپ نگاهش کرد و سرش را کج کرد تا امیر دستمال را بردارد.
پارسا گفت:
- دهنت سرویس شد پسر. اَ! عجب حرکتی زدا. ضربه فنیش کرد.
عارف اضافه کرد.
- دختره تر زد روش.
سامان لیوان شربتش را برداشت و جرعهای نوشید. پارسا با شیطنت گفت:
- خلاصه که جیبت سبک شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: