جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,654 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لاله با سرگرمی به سامان نگاه کرد. توقع داشت در چشمانش خشم و ناراحتی را ببیند؛ اما سامان سخت‌ترین چهره خنثا را داشت.
لاله روی صندلی نشست و خطاب به شاهینا که دهانش باز مانده بود، با لبخندی ملیح گفت:
- حالا که مدیر محترم همه رو دعوت کرده چطوره دوباره ناهار بخوریم؟
البته که هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. شاهینا دهانش را بست و هاج و واج به سامان نگاه کرد. لاله سرش را به سمت سامان چرخاند و پوزخندی زد. حدس میزد زیر آن چهره آرام آتش‌فشان فوران می‌کند. اخم پارسا خنده‌آلود بود. با انگشت شست و اشاره‌اش لپ‌هایش را فشرده بود و سعی داشت جلوی خنده‌اش را بگیرد؛ اما رنگش سرخ شده بود و شانه‌های تکان می‌خورد. عارف سرش را از روی شانه پارسا برداشت و نفسش را رها کرد. از خنده زیاد سرخ شده و عرق کرده بود. فکش درد گرفته و چشمانش تر شده بود. بریده‌بریده گفت:
- یکی بره اون طفلی رو بیاره... خشکش زده!
با این حرف پارسا مقاومتش را از دست داد و تقلایش برای کنترل کردن خودش از بین رفت. زیر خنده زد و با گذاشتن پیشانی‌اش به روی میز مشتش را به میز کوبید.
عارف سرفه‌ای کرد و بلند شد. پشت انگشت اشاره‌اش را به لب‌هایش کشید و میز را ترک کرد. نفس عمیقی کشید تا جلوی خنده‌اش را بگیرد. سامان همچنان به لاله زل زده بود؛ اما لاله با بی‌تفاوتی و تخسی داشت شربتش را می‌نوشید.
عارف دستش را دور شانه‌های سامان حلقه کرد. چون تحت فشار بود حتی نتوانست به دخترها نگاه کند، فقط سامان را چرخاند و او را با خودش همراه کرد؛ اما همین که چند قدم دور شدند شانه‌هایش از خنده لرزید و سرش را پایین انداخت. به نظر می‌رسید از سامان آویزان شده. حین این‌که از میزها می‌گذشتند تا به میز خودشان برسند، بعضی از جوان‌ها سامان را مورد خطاب قرار دادند.
- دمت گرم داداش.
- تا باشه از این مناسبت‌ها.
- ایول مشتی هستی داداش.
- مخلصتیم.
و صدای نحیف خانم‌ها که با عشوه می‌گفتند:
- ممنون؛ ولی کلی به زحمت افتادینا.
- جون بابا دست و دلباز!
- آقا دستتون درد نکنه.
سامان روی صندلی‌اش نشست. به هیچ کدام از آن‌ حرف‌ها اهمیت نداد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. امیر با کف دست اشک چشم‌هایش را پاک کرد و سپس با برداشتن دستمال کاغذی‌ای از جعبه روی میز پیشانی خشک سامان را پاک کرد.
- حالا لازم نیست عرق کنی داداش (خنده) این چیزها پیش میاد دیگه.
سامان چپ‌چپ نگاهش کرد و سرش را کج کرد تا امیر دستمال را بردارد.
پارسا گفت:
- دهنت سرویس شد پسر. اَ! عجب حرکتی زدا. ضربه فنیش کرد.
عارف اضافه کرد.
- دختره تر زد روش.
سامان لیوان شربتش را برداشت و جرعه‌ای نوشید. پارسا با شیطنت گفت:
- خلاصه که جیبت سبک شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سامان لیوان را روی میز گذاشت. نگاه از لیوان شیشه‌ای گرفت و به چشمان قهوه‌ای پارسا دوخت.
- قرار نیست من هزینه رو بدم.
لبخند دندان‌نمای پارسا وا رفت. دوباره تک‌خند زد و گفت:
- چی؟
سامان دستش را درون جیبش فرو کرد و قوزک پایش را روی زانویش گذاشت. در کمال بی‌تفاوتی جواب داد.
- گندیه که خودت زدی، خودت هم جمعش می‌کنی.
این بار لبخند پارسا ماسید. با حیرت و بهت به مشتری‌ها نگاه کرد. بعد از ظهر بود؛ اما این دلیل نمیشد که کسی سفارش ندهد. افراد زیادی سفارش داده و تازه ناهارشان را می‌خوردند.
- چی داری میگی؟
- ... .
- شرط همین بود.
امیر به شانه سامان زد و گفت:
- نزن زیرش.
سامان گوشی‌اش را از روی میز برداشت و روشنش کرد تا ببیند کسی پیامی به او داده یا نه. وقتی با صفحه خالی مواجه شد هم زمان با این‌که گوشی را خاموش کرد تا دوباره از سمت صفحه روی میز بگذارد، در جوابشان گفت:
- حکم این بود که اون دختره رو دعوت کنم؛ اما قرار نبود بقیه هم مهمون من باشن.
به پارسا نگاه کرد.
- تنها لطفی که می‌تونم بهت بکنم اینه که هزینه دوستش رو هم قبول کنم.
پارسا عصبی گفت:
- یعنی چی؟
دوباره به مشتری‌ها نگاه کرد. با ناباوری پرسید.
- واقعاً توقع داری من هزینه‌اش رو بپردازم؟ خودت بلد نبودی مخ بزنی و گند زدی، به من چه ربطی داره؟
عارف چشمانش را تنگ کرد و پرسید.
- خدایی تو شماره هم می‌گیری؟
سامان دستش را برای گارسونی بالا برد. انگار نه انگار که چیزی شنید. پارسا با کف دست آرام به میز کوبید و گفت:
- رو من حساب نکنی.
با آمدن گارسون پرخاشگرانه لبه کتش را به بیرون از بدنش کشید و سپس تکیه‌اش را به صندلی‌اش داد.
گارسون کنار سامان ایستاد و مؤدبانه پرسید:
- چی میل دارین قربان؟
سامان دسر سفارش داد. گرسنه‌اش شده بود؛ اما نه در حدی که بخواهد دوباره غذا بخورد.
قبل از این‌که گارسون برود، گفت:
- سر این قضیه... شماها هم دعوتین.
چشمان گارسون از خوشحالی برق زد و با چاپلوسی خم و راست شد.
- ممنون قربان. الساعه سفارشتون رو میارم.
پارسا نگاه از گارسون گرفت. لبخندش کم‌کم لب‌هایش را از هم جدا کرد.
- می‌دونستم اجازه نمیدی من حساب کنم.
سامان دوباره جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش خورد. زبان روی لب‌هایش کشید و طعم ترش شربت را مزه‌مزه کرد. به لیوان زل زده بود و گفت:
- نه، اتفاقاً هزینه اون‌ بچه‌ها رو هم تو میدی.
چشمان پارسا گرد شد و با بهت به عارف و امیر نگاه کرد.
سامان اهمیتی به حیرت پارسا نشان نداد و کمی چرخید و به لاله نگاه کرد که دید لاله نیز تماشایش می‌کند؛ اما همین که چشم در چشم شدند لاله چرخید.
پارسا به میز کوبید تا توجه سامان را جلب کند.
- هی من قبول ندارم. زورم میاد پولم بره تو جیب تو.
سامان چرخید و تکیه‌اش را تماماً به صندلی داد. دست راستش آنقدر که داخل جیب شلوارش بود، گرم شده بود. با دست دیگرش چانه اصلاح شده‌اش را خاراند و گفت:
- پس احتمالاً باید یک ماه ظرف بشوری.
- چی؟!
سامان تنها خیره نگاهش کرد.
پارسا نیش‌خند زد و گفت:
- بی‌خیال.
سکوت سامان دوباره خنده‌اش را ناپدید کرد.
- جدی‌ای؟
- ... .
پارسا برای باری دیگر به عارف و امیر نگاه کرد. نفسش را با خشم از سوراخ‌های بینی‌اش خارج کرد و با خصومت به سامان نگاه کرد. پس از مکثی که کرد، گفت:
- جهنم و ضرر، حالا که این‌طور شد هر کی دنگ خودش رو بده. مشتری‌ها رو تقسیم می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
امیر گفت:
- به ما چه؟ گوهیِ که خودت ریدی حالا هم بخورش.
- ببند اون فاضلاب رو. من به تنهایی یک قرون هم به هیچ احدی نمیدم... مجبورم نکنین که پول سفارش‌های خودم رو هم ندما.
امیر دهان کجی کرد.
- چه تهدید سختی.
پارسا شانه‌هایش را تکان داد. عارف به شانه‌اش زد و گفت:
- پس میشه یک ماه و یک روز که باید ظرف بشوری؛ اما بدون از ما هیچ پولی نمی‌تونی بکشی بیرون.
پارسا با خشم و تندی نگاهش کرد که عارف دستش را کنار داد و با بی تفاوتی به صندلیش تکیه داد.
***
«لاله»
یک دقیقه دیگر هم نمی‌خواستم آن‌جا بمانم. از پله‌های رستوران پایین رفتم، در حالی که بند کوله‌ام از شانه چپم آویزان بود. شاهینا لب پایینش را گاز گرفته بود تا جلوی ترکیدنش را بگیرد. با این حال شانه‌هایش از خنده‌های ریزش تکان می‌خورد. دو مرد جوان از روبه‌رو به ما نزدیک شدند. قصد داشتند به رستوران بروند و از خنده‌های شاهینا توجه‌شان جلب ما شد. شاهینا گلویش را صاف کرد و با قامتی صاف از کنارشان گذشت.
سوار ماشین که شدیم، شاهینا پیشانیش را روی فرمان گذاشت و با نهایت خندید. صدای «خ»ای که از گلویش خارج میشد، بالای زبان کوچکش را خراش می‌داد.
هم‌زمان با این‌که درست می‌نشست، گفت:
- طفلکی.
دوباره خندید. دستش را روی شکمش کشید و بریده‌بریده گفت:
- های خدا... وای... اوه شکمم درد گرفت.
ته مانده خنده‌اش را کرد و با پشت انگشت اشاره اشک‌هایش را از روی مژه‌های بالایش پاک کرد. ریمیلش انگشتش را سیاه کرد.
- دیگه محاله بخواد مخ بزنه.
نیش‌خند زدم و خیره به روبه‌رو گفتم:
- خیال کرده همه عین خار مادرشن.
- ولی خداییش بد تنبیه‌اش کردیا.
- نوش جونش. تا اون باشه ملت رو هالو نخونه... صداشون رو شنیدم. روی من شرط بسته بودن. بی‌ناموسا!
- آره؟ چی می‌گفتن؟
با چهره‌ای عبوس گفتم:
- ولش، حوصله‌شون رو ندارم. راه بیوفت.
شاهینا ماشین را روشن کرد و هم‌زمان گفت:
- حالا مجبوره حقوق یک سالش رو بذاره.
زمزمه کردم.
- حقش.
***
ابرها به قدری درهم فشرده بودند که گویا آسمان صاف بود. صدای رعد و برق از فاصله نه چندان زیادی به گوش می‌رسید. درست بالای سرش از شاخه‌های رعد و برق روشن میشد.
می‌دوید با تمام قدرت. می‌دوید با نهایت سرعت. می‌دوید برای به چنگ گرفتن لحظه‌لحظه زندگیش. خطر را در پشت سرش احساس می‌کرد، درست از همان‌جایی که سرما غلیظ شده بود!
***
نگار موهای پرپشت قرمزش را شانه نزده بود و باز و پریشان از سرش آویزان بودند. با چشمانی باز و نیم‌باز داشت به لقمه توی دستش گاز میزد. حدس می‌زدم حتی صورتش را هم نشسته.
هیچ وقت کنار او نمی‌نشستم چون موهای پرپشتش را همیشه باز نگه می‌داشت و موقع خوردن احتمال داشت که موهایش توی دهانم برود.
کنار ارمیا نشسته بودم. موهایم باز بودند و دسته‌ای از آن‌ها روی شانه چپم قرار داشتند. برخلاف موهای نگار نه فر بودند و نه بیش از حد پرپشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لیوان شیرم را برداشتم و باقی‌مانده شیرم را نوشیدم. دستمال کاغذی را از داخل جعبه بیرون کشیدم و با آن لب‌های خیسم را پاک کردم. صبحانه‌ام تمام شده بود؛ اما منتظر ماندم تا بقیه نیز عقب بکشند. عمه مرجان برخلاف آن هیکل بزرگ و مردانه‌اش لقمه‌های کوچکی توی دهانش می‌کرد و سپس جرعه‌ای از چای‌شیرینش می‌نوشید سپس در حالی که لپش از لقمه‌اش باد کرده بود، آرام‌آرام شروع به جویدن می‌کرد. نگار گیج‌تر از آنی بود که حواسش به اطراف باشد. با تنبلی مشغول خوردن بود. چشمانش به سختی در حد یک باریکه باز بودند. اگر مجبور نبود هرگز صبح‌ها بیدار نمیشد و روزش را از ظهر شاید هم از عصر شروع می‌کرد. شاید هم روز برایش معنا نداشت و شب‌‌ها شروع زندگیش محسوب میشد. من نیز از مدرسه رفتن متنفر بودم، مخصوصاً از شنبه‌هایش چون مجبور می‌شدم عادت روزهای تعطیلی‌ام را کنار بگذارم و صبح‌ها برخلاف میلم زودتر بیدار شوم.
ساعت بیست دقیقه به هشت بود که خانه را ترک کردیم. با ماشین خانه فاصله زیادی تا مدرسه نداشت. چون نه من و نه نگار به سن مجاز نرسیده بودیم، ماشینی نداشتیم و از طرفی اهالی خانه هم وقتی برای رساندن ما نداشتند، این‌طور شد که راننده شخصی گرفتیم.
هر یک از اعضای خانواده شغل به خصوص خودش را داشت. بیرام شرکت تولید صنایع غذایی داشت که چندین شعبه در شهرهای دیگر داشت. وحید سالن ماساژ زیر نظرش بود. بازوهای سفت و گردش برای ماساژ دادن عالی به نظر می‌رسید؛ اما وحید مغرورتر از آنی بود که کمر و گردن بقیه را بمالد و فشار دهد. او فقط پشت میز می‌نشست و رئیس‌بازی در می‌آورد.
ارمیا باشگاه بدنسازی‌اش را داشت. عمه مرجان نیز برخلاف چهره همیشه ساده‌اش سالن بزرگ آرایشگاه داشت که چندین آرایشگر آن را مدیریت می‌کردند و تمامشان زیر نظر او کار می‌کردند.
تنها محصل‌های جمع من و نگار بودیم که سال دوم دبیرستان را پشت سر می‌گذاشتیم. وارد حیاط مدرسه شدیم. می‌دانستیم که شاهینا کجا نشسته. چون هنوز زنگ کلاس نخورده بود به طرف دو درخت کاج که کنار هم قرار داشتند، رفتیم. آن‌جا پاتوقمان بود و هیچ احدی اجازه رفتن به آن‌جا را نداشت چون بایستی بعد از آن یک درگیری را هم تحمل می‌کرد. مقنعه‌ شاهینا سمت گردنش سر خورده بود و موهای رنگ کرده قهوه‌ایش که فرق وسط باز کرده و شل بسته بود، توی چشم بود. کوله‌اش را روی پاهایش گذاشته بود و در حال خواندن ادبیات بود. من همان کوله همیشگی‌ام را داشتم با این تفاوت که علاوه بر وسایل ضروری چند کتاب داخلش گذاشته بودم. بدون این‌که حرفی بزنم، کنار شاهینا روی زمین نشستم و تکیه‌ام را به دیوار دادم.
- سلام.
شاهینا نگاهم نکرد و حین خواندن فقط سرش را تکان داد.
- باز هیچی نخوندی نه؟
نیش‌خندی زد و خیره به متون گفت:
- مهم اینه بدونی چی قراره بلغور کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تأثیر خیلی مزخرفی داشتی، می‌دونستی؟ من هم شدم یکی مثل تو. چند ساله که امتحان‌هام نمره بیست به خودشون ندیدن. بیست که سهله، نمره‌هام از دوازده هم بالاتر نمیرن.
شاهینا حتی یک‌بار هم نگاهم نکرد و با کمری خمیده مشغول خواندن بود.
نگار هنوز جلویمان ایستاده بود. با تعجب نگاهش کردم که بدانم چرا ایستاده، ناگهان سر من و شاهینا را گرفت و به‌هم کوبید. دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم:
- اِ مرض داری؟ این چه کاریه دیوونه؟
نگار با قیافه‌ای تخس و حق به جانب که سوراخ‌های دماغش کمی باد کرده و اخم کم‌رنگی داشت، مقابلمان نشست و چهارزانو زد. آستین‌هایش را بالا زده بود. موهای فرش از زیر مقنعه بیرون افتاده بود و قسمتی از مقنعه‌اش را پشت گوش چپش انداخته بود. چون چهارزانو بود، شلوار تنگش به عقب رفته بود و ساق سفید پاهایش توی چشم بود. همیشه عادت داشت روی فرم مدرسه دستکاری کند و آن را کوتاه‌ و تنگ‌ کند.
از پشت به دستانش تکیه داد و گفت:
- زدم تا دوباره شما باشین بدون من قرار نذارین.
- خب وقتی عمه نمی‌ذاره بیای و تو رو مثل دخترهای آفتاب مهتاب ندیده قایم می‌کنه، تقصیر من چیه؟
- مامان اجازه نداد تو هم بیای و از پنجره در رفتی!
- می‌خواستی تو هم می‌رفتی.
نگار چشمانش را گرد کرد و گفت:
- تو با حیاط فاصله نداری، ببخشید که من طبقه بالام‌ها.
پشت‌ چشم نازک کردم و دیگر بحث را ادامه ندادم. با گذشت ساعت‌هایی طولانی و بسی خسته‌کننده بالأخره زنگ آخر را زدند و زندانی‌ها آزاد شدند.
قبل از این‌که راننده ما را در مدرسه پیاده کند، به او گفته بودیم که موقع برگشت دنبالمان نیاید. گاهی پیاده مسافت مدرسه تا خانه را طی می‌کردیم.
شاهینا همیشه با ماشینش می‌آمد، بعد از این‌که اصرار کرد همراهش برویم و جوابمان برایش نه بود، با اکراه ترکمان کرد. از کوچه مدرسه خارج شدیم. دخترهای زیادی پیاده نبودند و بیشترشان منتظر ماشین بودند. از همین رو داخل کوچه ترافیک شده بود و همهمه‌ای به پا بود.
***
نیم ساعت میشد که مشغول خواندن یادداشت‌های دفترچه‌ام بودم. روی تختم نشسته بودم و کوله‌ام را روی پاهایم گذاشته بودم. در حالی که کتاب تاریخ روی کوله‌ام باز بود، دفترچه را پشت کوله مخفی کرده بودم تا اگر ناگهان کسی وارد اتاقم شد، بتوانم خود را مشغول کنم.
«قاصدک تیموری
علت غیاب: انتقال به مدرسه دیگه.
تاریخ رفتن: ۹/۷
ملیکا محمدزاده
علت غیاب: مهاجرت
تاریخ رفتن: ۹/۲۹
حسنا شمس
علت غیاب: انتقال به مدرسه دیگه.
تاریخ رفتن: ۱۰/۲۱
پریا آزادی
علت غیاب: انتقال به مدرسه دیگه.
تاریخ رفتن: ۱۱/۱۳
حمیرا عبداللهی
علت غیاب: ترک تحصیل
تاریخ رفتن: ۱۲/۵»
دوباره یادداشت‌هایم را مرور کردم. خودکار را از روی گوشم کشیدم و پوست سرم را خاراندم. قاصدک و بقیه دخترها عضو همین مدرسه بودند، البته حسنا و قاصدک همکلاسی‌ام بودند. زمانی تصمیم گرفتم این مطالب را یادداشت کنم که متوجه مورد مشکوکی شدم.
مدرسه ادعا می‌کرد که قاصدک و حسنا به مدرسه دیگری منتقل شده‌اند، در حالی که وقتی دوست‌های صمیمیشان از مدیر پرسیدند کدام مدرسه؟ جواب درستی تحویل نگرفتند. جدای از این‌، بی‌خبری دوستان صمیمیشان نشان بر این بود که آن‌ها به طور ناگهانی تصمیم به رفتن گرفته‌اند، در حالی که از قبل چنین برنامه‌ای نداشتند. چیزی که مرا به شک انداخت لیلا دوست حسنا بود. رابطه گرم و نزدیکی با حسنا داشت طوری که یک‌دیگر را آبجی خطاب می‌کردند. وقتی متوجه شد حسنا مدرسه را ترک کرده، کلی گریه زاری به راه انداخت حتی خبری که شنیده بود را باور نمی‌کرد چون این را محال می‌دانست که حسنا بی خداحافظی ترکش کرده باشد. خب به او حق می‌دادم. آن‌ دو کوچک‌ترین رازهایشان را هم با یک‌دیگر در میان می‌گذاشتند. او بود که همه ما را متوجه کرد و گفت حسنا در هیچ یک از دبیرستان‌های نور ثبت‌نام نکرده چون به دنبالش بوده. همچنین گفت که حتی در خانه‌شان هم نبود و خانواده‌اش خانه را ترک کرده بودند. این حرف‌ها را زمانی به کلاس گفت که چند بار و چند روز پیگیر این موضوع بود و وقتی که مشکوک شد ما و بقیه بچه‌ها را هم در جریان گذاشت. شکم در همین‌جا بیشتر شد و برای اثبات موردی که در ذهنم می‌پرید، رد قاصدک را هم گرفتم؛ ولی او نیز در هیچ دبیرستانی ثبت‌نام نکرده بود!
رد پریا را هم که سال اولی بود، گرفتیم. با او نیز به نتیجه یکسانی رسیدیم. هیچ یک از دخترها در مدرسه جدیدی ثبت‌نام نکرده بودند و خانواده‌هایشان خانه را ترک کرده بودند. در مورد دو نفر دیگر خبر چندانی نداشتیم؛ ولی در همین حد می‌دانستیم که ملیکا در نور نیست که خب چون بقیه دخترها هم در شهر نبودند بعید بود که واقعاً مهاجرت کرده باشد! خم شدم و آرنجم را روی رانم گذاشتم که کمی دردم آمد. با خودکار چند بار به سرم کوبیدم. نگاهم هنوز روی آن متون بود. قضیه چه بود؟ دخترها کجا رفته بودند؟ چه اتفاقی برایشان افتاده بود؟ برای چه قبل از رفتن هیچ خبری به هیچ‌کَس ندادند؟ حتی دوستان نزدیکشان! و چیزی که هر کوری را بینا می‌کرد این بود که همه‌شان بی‌خبر رفتند. مگر می‌شود همچین چیزی؟
شک نداشتم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است؛ اما چه کاسه‌ای؟ خدا داند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شاید زیاد بیکار بودم شاید هم زیاد دقیق؛ ولی روی هر چه که برایم شک‌برانگیز میشد، مکث می‌کردم و به دنبال جواب چرایش می‌گشتم.
چشمم تاریخ‌ قاصدک را دید. زمانی که برای همیشه از مدرسه رفت. تاریخ پریا، حسنا و بقیه را هم از نظر گذراندم.
آهی کشیدم و خودکار را لای موهایم بردم و پوست سرم را خاراندم.
مشکل چه بود؟ نگاهم بارها و بارها روی یادداشتم می‌رفت و برمی‌گشت؛ اما مغزم یک‌جا ثابت ایستاده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. نه جوابی قی می‌کرد و نه مسئله را هضم. نفسم را پرفشار از دهانم بیرون فرستادم و با پرت کردن کوله از روی پاهایم، کتاب تاریخم نیز روی تخت افتاد. پاهایم را روی پارکت گذاشتم در حالی که دستانم روی تخت قرار داشت و دفترچه میان انگشتان راستم بود. فضای اتاق نفس‌گیر شده بود، ترجیح دادم کمی پیاده‌روی کنم برای همین تصمیم گرفتم به حیاط بروم. خانه از حیاط بزرگ‌تر بود و حیاط از خانه، در کل محل‌ مناسبی برای پیاده‌روی محسوب می‌شدند. از پله‌های عریض سالن پایین رفتم. خورشید با این‌که هنوز توی چشم بود؛ اما گرما نسبت به ظهر رقیق‌تر شده بود. مسیر سنگ‌فرش را پشت سر گذاشتم و میان باغ‌های سمت راست و چپ، روی شن‌ها حرکت کردم. دفترچه‌ام بسته بود؛ اما انگشت اشاره‌ام روی صفحه مورد نظر قرار داشت تا صفحه را گم نکنم. صدای «سش‌سش» برخورد کفش‌هایم با شن‌ها برایم لذت‌بخش بود و کمکم می‌کرد ذهنم باز شود؛ اما با این حال آنقدری مغزم وسعت نداشت تا بزرگی جوابم را در خودش جای دهد، همچنان سؤال‌هایم با بلاتکلیفی در سرم پرسه می‌زدند.
- لاله؟
صدای بلند نگار مرا متوجه مکان و زمان کرد. در مسیر شنی که طولانی بود و میان باغ‌ها قرار داشت، سخت میشد پیدایت کرد. می‌دانستم که نگار تا متوجه شود من کجا هستم چند دقیقه‌ای دنبالم گشته. به عقب چرخیدم. او را دیدم که با قدم‌های بزرگش سمتم می‌آید و شن‌ها را به گونه‌ای شوت می‌کند. چون توی حیاط باغبان گاهی سر میزد، اجباراً کمی حجاب می‌کردیم، نگار نیز شالش را سرش کرده بود؛ اما تیشرت نازکش که کمی بلند بود، دستان سفیدش را تا آرنج نشان می‌داد. موهایش نیز از زیر شال بیرون زده بودند. خوشبختانه آن‌ها را بافته بود و الا شال روی سرش نمی‌ماند و پرت میشد.
- کجایی تو؟ دو ساعت توی حیاط داری چی کار می‌کنی؟
کافی بود حواسش را جلب دفترچه کنم تا جوابش را بگیرد.
- خب چی شد؟ به نتیجه‌‌ای هم رسیدی؟
نفس عمیقم با یک آه ریه‌هایم را ترک کرد. سرم را به چپ و راست تکان دادم.
دستانش را در پشت سرش قفل کرد و گفت:
- خودتو خیلی درگیر نکن، مریض میشی دیوونه. مثل من باش، کار جدا، عشق و حالم جدا.
شانه‌هایش را بالا برد و اضافه کرد.
- من که داشتم تو لپ‌تاپم فیلم تماشا می‌کردم.
آه دیگری کشیدم و دوباره به راه رفتن ادامه دادم. خیره به زمین لب زدم.
- نمیشه نگار، من نمی‌تونم مثل تو خونسرد باشم. باید حتماً به جواب برسم.
- آخه جواب کدوم یکی؟ ببین لاله ما قراره به هدفمون برسیم؛ ولی حداقل بیا یک مسیرو طی کنیم، اگه به جواب نرسیدیم بریم سراغ راه بعدی. الان ما هم گیر دادیم به شاگردای مدرسه که غیبشون زده و هم گیر دادیم به مسئله خودکشی سربازها، خب مغز بیچاره‌مون باید به کدوم یکی رسیدگی کنه؟
به سرش اشاره کرد و با لحن شوخی_جدی ادامه داد.
- اینم جون داره بدبخت.
سرم را با تأسف تکان دادم و سپس به آسمان آبی چشم دوختم.
- نمی‌دونم.
رخ در رخ نگار شدم و ادامه دادم.
- فکر می‌کنم وسواس شدم.
- و این فقط اذیتت می‌کنه لاله. هدف داشتن فقط رسیدن به مقصد نیست که، راهی که طی می‌کنی هم مهمه. ما باید لذت هم ببریم. خود همین خونواده که مانعمون میشن تا این راهو نریم به اندازه کافی فشار سنگینی داره، برامون ضدحال و آزاردهنده‌ هست، چرا خودمون اوضاعو سخت‌ترش کنیم؟
با تردید نگاهش کردم. در همان حال که به آرامی قدم برمی‌داشتیم، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- به خودت سخت نگیر، یه‌کم شل کن بابا.
از لحن خونسردش لبخند کم‌رنگی زدم. شاید حق با او بود.
- فعلاً که حوصله برام نمونده. موافقی بریم بیرون؟
نزدیک خروجی بودیم، نگار نیز موافقت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با این‌‌‌که قرار بود با بیرون رفتن به مغزم فرصت بدهم نفس بکشد؛ اما نتوانستم بی‌خیال دفترچه شوم و تنها تا سر کوچه دوام آوردم.
- هر کار می‌کنم می‌بینم نمیشه.
نگار نگاهم کرد که دفترچه را باز کردم و حین آرام قدم زدن به آن اسامی و تاریخ‌ها چشم دوختم.
- لاله! ول کن.
سخت بود که نگاهم را از صفحه بکنم. پس از چند ثانیه ایستادم و رخ در رخش شدم. گفتم:
- نمی‌تونم نگار. ببین حرف تو درسته، من سعی می‌کنم که دیگه به بقیه چیزا توجه نکنم؛ ولی ما نمی‌تونیم بی‌خیال این مورد بشیم. قبول می‌کنم که ما فعلاً درگیر سربازهاییم و می‌دونم احتمال این‌که ما از طریق اونا به جوابمون برسیم خیلی بیشتره چون اونا دارن توسط ذهن کنترل میشن و این کار آدمای عادی نمی‌تونه باشه و این دقیقاً همون چیزیه که ما دنبالشیم؛ ولی نگار... دخترا غیب شدن! یه بلایی سرشون اومده. حتی اگه ربطی به مسئله ما نداشته باشن... وجدانت اجازه میده بی‌خیالشون بشی؟ ما نمی‌تونیم به پلیس چیزی بگیم شاید نظریه ما براشون بی معنی باشه؛ ولی... ما که می‌دونیم این‌جا یه چیزی عادی نیست!
ظاهراً حرف‌هایم او را قانع کرد که نفس عمیقی کشید و لب‌هایش را به‌هم فشرد طوری که باریک شدند.
- باشه؛ ولی تنهایی سرتو به درد نیار، منم کمکت می‌کنم.
سرم را تکان دادم و با نگاه گذرایی که به خیابان انداختم، دوباره به راه افتادیم در حالی که نگاه جفتمان به صفحه دفترچه بود.
یک لحظه مثل این‌که کسی از مغزم نیشگون گرفته باشد، چراغی برایم روشن شد. اخم پیشانی‌ام را دو به نیم کرد. دفترچه را بیشتر سمت خودم گرفتم و دقیق‌تر به تاریخ‌ها نگاه کردم در حالی که چشمانم گرد شده بود و پاهایم دیگر از حرکت ایستاده بود. نگار با احتیاط صدایم زد، با این‌که صدایش میان آن همهمه سرعت ماشین‌ها گم میشد؛ ولی چون نزدیک به هم ایستاده بودیم توانستم بشنوم. جدای از این من شنوایی فوق‌العاده‌ای داشتم و گاهی فاصله برایم معنایش را از دست می‌داد؛ اما آن لحظه همه چیز به جز آن نوشته‌ها برایم رنگ باخته بودند.
او دوباره صدایم زد و وقتی دستش را روی بازویم گذاشت، به خودم آمدم. هاج و واج با دهان نیمه‌باز نگاهش کردم. آرام پرسید.
- چیزی فهمیدی؟
پلکی زدم و نگاهم را از چشمان قهوه‌ای رنگ کنجکاوش روی کاغذ پیاده کردم.
بین زمان قاصدک و ملیکا چقدر فاصله بود؟
از ملیکا تا حسنا چه؟
همین‌طور از حسنا تا پریا؟
۲۲ روز... ۲۲ روز بینشان فاصله بود!
اخمم غلیظ‌تر شد و قدمی به عقب تلو خوردم. حالا عیناً همه چیز را از خاطر برده بودم و دوباره تمام حواسم به دفترچه جذب شد.
حتی فاصله زمانی پریا و حمیرا هم ۲۲ روز بود!
جای شک نداشت؟ نباید مشکوک می‌شدم؟
ناگهان احساس آشنایی را درک کردم، یک سنگینی‌ روی سی*ن*ه‌ام. این‌طور به نظر می‌رسید که دو دست نامرئی با قدرت کتف و سی*ن*ه‌ام را به سمت هم فشار می‌دهد. ریه‌هایم بدون هیچ تغییری کارکردشان ضعیف میشد و راه نفسم تنگ. اکسیژن کمتری بهم می‌رسید و سخت‌تر نفس می‌کشیدم.
این احساس را بارها و بارها تجربه کرده بودم. چند سال میشد که با این نقص کنار آمده بودم چون هیچ راه درمانی نداشت. خب در واقع دکترها این را بیماری نمی‌دانستند که بخواهند به دنبال درمانش باشند. آن‌ها رفتن به روان‌شناس را پیشنهاد دادند و آخر همه این‌ها این بود که روان‌شناس بگوید این اتفاق به‌خاطر تلقینم است؛ اما چه تلقینی؟ وقتی من اصلاً به یادش نبودم و ناگهان به سراغم می‌آمد، چه تلقینی می‌توانست باشد؟
نفس‌نفس زدن‌هایم توجه‌ نگار را جلب کرد. نگار زمزمه کرد.
- دوباره نفست تنگ شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و با سر حرفش را تأیید کردم. نگار نگاهی به اطراف انداخت و تند گفت:
- بیا این‌جا بشین.
کنار جوب راه می‌رفتیم و نگار نشستن روی پیاده‌رو را پیشنهاد داد. دستم را گرفت. از روی جوب رد شدیم و سپس روی پیاده‌رو بی‌توجه به عابران نشستیم سپس پاهایمان را روی آجرهایی که حصار جوب بودند، گذاشتیم. نگار دستش را به دور شانه‌هایم حلقه کرد و مرا به خود تکیه داد. چشمانم را بستم و سعی کردم نفس بکشم. نفس تنگی گاهی به سراغم می‌آمد؛ اما هر بار معذب می‌شدم.
- بهتری؟
زبان روی لب‌هایم کشیدم و با چشمان بسته‌ام همان‌طور که سرم روی شانه‌اش قرار داشت، سرم را تکان دادم. نمی‌توانستم نفس عمیقی بکشم. مثل این بود که ریه‌هایم را گرفته بودند تا بازتر نشوند. آب دهانم را قورت دادم و زمزمه کردم.
- یه‌کم دیگه حالم خوب میشه.
نگار نچ کرد و بازویم را نوازش کرد. نمی‌خواستم بیشتر از این معطل کنم پس درست نشستم. نفس‌زنان در حالی که اخم کم‌رنگی داشتم و نگاهم به افق بود، گفتم:
- چیزی هست که باید بگم.
- چیه که از حالت هم واجب‌تره؟ لاله خواهشاً الان بحث دخترها رو نکش وسط.
با دستش وادارم کرد دوباره سرم را روی شانه‌اش بگذارم.
- فقط نفس بکش.
آب دهانم را قورت دادم. همچنان احساس نفس‌تنگی داشتم. به سی*ن*ه لباسم چنگ زدم و آن را پایین کشیدم تا یقه‌ام از گردنم فاصله بگیرد. هر چند که آن حرکت تفاوتی در حالم ایجاد نمی‌کرد. سعی کردم نفس عمیق بکشم.
- راجع‌به دخترهاست... من یک چیزی فهمیدم که مطمئنم اتفاقی نیست.
نگار سرش را سمتم چرخاند. دوباره فاصله گرفتم که دیدم اخم دارد.
- چی؟
- من فهمیدم که... بین رفتن هر کدومشون فقط ۲۲ روز فاصله زمانی بوده!
نگار چشمانش را تنگ کرد و پرسید.
- ۲۲ روز؟!
- آره.
سرم را تکان دادم و در ادامه اضافه کردم.
- اون‌ها واقعاً به مدرسه دیگه‌ای نرفتن بلکه یه اتفاقی براشون افتاده!
نگار لب‌هایش را به‌هم فشرد و نگاهش را از من گرفت. مشتش را به کف دستش کوبید و دندان‌هایش را به‌هم فشرد.
- می‌دونستم. شک کرده بودم.
غیظ و انزجار در صدایش مشهود بود.
- حالا... باید چیکار کنیم؟
نگاهم را از او گرفتم و به خیابان دادم. گویی ماشین‌ها همیشه در حال مسابقه دادن بودند که با سرعت حرکت می‌کردند.
- باید به محمد زنگ بزنیم. باید هر چه سریع‌تر با اون یارویی که میگه قرار بذاریم. باید به محمد بگیم این قضیه رو براش تعریف کنه... نباید دیگه لفتش بدیم.
نگار خیره به زمین لب زد.
- لاله؟
نگاهم که رویش نشست، سرش را بلند کرد و ادامه داد.
- تاریخ سربازها رو هم چک کردی؟
اخم‌هایم درهم رفت. سربازها؟
با تردید پرسیدم.
- تو فکر می‌کنی این دو تا به‌هم ربط داشته باشن؟
- شاید.
ادامه داد.
- به هر حال اگه چک کنیم می‌فهمیم که ربط داره یا نه. ممکنه بین تاریخ خودکشی اون‌ها هم... .
زبانش را روی لپش کشید و چشمانش روی چشمانم رفت و برگشت. حرفش را بالأخره کامل کرد.
- ۲۲ روز فاصله باشه!
تا نزدیک غروب بیرون بودیم. صبرم هر لحظه داشت نازک‌تر میشد و مطمئن بودم که نگار هم بی‌قرار است؛ اما هر چه می‌رفتیم به ساختمان نمی‌رسیدیم. مگر چقدر فاصله گرفته بودیم؟ بی‌قراریمان کاملاً مشهود بود و هر کسی متوجه عصبی بودنمان میشد. صبر نداشتم تا زودتر به خانه برسم و تاریخ خودکشی سربازها را بررسی کنم. احساس عجیبی داشتم. اگر این دو مورد به هم مربوط می‌بودند قطعاً سایه شریری پشت این ماجرا پرسه میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خورشید واضح‌تر از هر زمانی دیده میشد. گرد و زرد رنگ بود و آسمان را با قلمش نارنجی کرده بود. با این حال گرما هنوز هم پوست را لمس می‌کرد. امسال سال گرمی بود. امیدوار بودم که تا پاییز دوام بیاورم‌. شانه به شانه نگار روی پیاده‌رو قدم برمی‌داشتم. سرم پایین بود و افکارم گرم کتابی بود که مدت‌ها میشد در سرم باز شده بود. کتابی که مرا به سمت بازی‌ای مرموز و خطرناک هدایت می‌کرد؛ داستان خودکشی سربازها و مفقود شدن دخترها!
نگار آهی کشید و گفت:
- یک دلم میگه خدا کنه قضیه دخترها و سربازها به هم ربط داشته باشه تا جواب هر دو سؤالمون رو بگیریم.
آه کشید.
- اما یک دلم میگه نه.
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
- راستش کمی می‌ترسم... اگه اوضاع بدتر از چیزی باشه که تصورش رو بکنیم.
ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را به طرف نگار چرخاندم. به چشمان قهوه‌ای‌اش نگاه کردم و تا چند ثانیه حرفی نزدم.
- نمی‌دونم نگار؛ اما ما پی همه چیز رو به تنمون کشیدیم!
- آره؛ ولی خب... امیدوارم جنبه هیجانش رو داشته باشم.
نگاهم را از او گرفتم و زمزمه کردم.
- منم همین‌طور.
تا به نزدیک‌های خانه برسیم هوا تاریک شده بود. ستاره‌های کمی قابل رویت بودند چون دود و دم شهر هوا را آلوده و آسمان صاف را کدر کرده بود. ماه نیم دایره و سفید از پشت ساختمان‌ها سرک می‌کشید و می‌درخشید.
وارد کوچه شدیم. کوچه تا انتهایش مسافت زیادی داشت؛ اما در دو طرفش دو کوچه دیگر راه پیدا کرده بودند. مسیر ما فقط مستقیم بود. با این‌که داخل کوچه خلوت و نیمه تاریک بود؛ اما دو نفری واردش شدیم. امیدوار بودم که کسی مزاحممان نشود چون اصلاً در شرایطی نبودم که بخواهم بدوم. با تمام این‌که میل زیادی داشتم تا داخل اتاقم باشم و چشم‌هایم ارقام تاریخ را مزمزه کند تا بالأخره طعم این داستان را بچشم؛ ولی حال دویدن نداشتم بلکه می‌خواستم فکر کنم و قبل از بررسی نهایی پیش‌بینی کنم. کوچه شیب داشت، رو به پایین هدایت می‌شدیم و سایه‌مان جلوتر از ما روی زمین می‌خزید.
نگار تیشرتش را بالا داد و از داخل جیب شلوارش شکلاتی بیرون آورد و پوشش را باز کرد. قبل از این‌که به آن گازی بزند، گفت:
- می‌خوای؟
با سر جوابش را دادم. حتی نگاهش هم نکردم و چشمانم روی آسفالت قدم میزد. چند متر که جلوتر رفتیم، نگار شکلاتش را تمام کرد و پوشش را در مشتش مچاله کرد. صدای خرش و خروش زباله توی دستش سکوت را شکست. تا چندی پیش فقط صدای برخورد کفش‌هایمان به روی آسفالت شنیده میشد. چند قدم جلوتر سطل زباله‌ای قرار داشت. وقتی نزدیکش شدیم نگار به طرفش رفت و پوش شکلات را توی سطل زباله انداخت؛ اما ناگهان جیغ وحشت‌زده‌ای کشید و به طرفم دوید. محکم به بازویم چنگ زد و پشتم قایم شد، در حالی که هنوز جیغ می‌کشید.
او را کمی هل دادم تا دیگر ناخن‌هایش را در گوشت بازویم فرو نکند.
- وحشی سوراخم کردی! کوتاهشون کن اون چنگالای گربه رو.
فکش می‌لرزید. نگاه حیران و وحشت زده‌اش به سطل فلزی چسبیده بود. چشمانش گرد شده بود و رنگش پریده بود. کمی آرام شدم و البته مشکوک. بازویم هنوز زق‌زق می‌کرد.
- چته؟ چی شده؟ چرا جیغ زدی گوشم کر شد.
واکنشی نشان نداد.
بازویش را گرفتم و تکانش دادم.
- نگار چی شده؟
به سطل نگاه کردم.
- چی دیدی مگه؟
- ل... لاله... لاله اون..‌. اون.‌‌.. اون مرده بود... خدای من اون مرده بود!
و دستانش را روی دهانش گذاشت. انگار می‌خواست پیشاپیش جلوی جیغش را بگیرد.
- چی؟!
دوباره به سطل نگاه کردم. از حرفش کمی ترسیده بودم پس قدمی نزدیکش شدم و ساعدش را در مشتم فشردم.
- منظور حرفت چیه؟ یعنی چی اون مرده؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بدون این‌که نگاهم کند، همان‌طور که به سطل زل زده بود، با دست آزادش دستم را پس زد. آرام و محتاطانه به طرف سطل قدم برداشت. انگار هر آن ممکن بود کسی از آن داخل بیرون بپرد.
- نگار!
پشت به من پرخاشگرانه دستش را تکان داد و گفت:
- هیس!
وحشت در حرکاتش مشهود بود؛ اما کنجکاویش چیره شده بود. وقتی به یک قدمی سطل رسید، ایستاد. کمرش را به جلو خم کرد طوری که روی پنجه‌هایش ایستاد. با دیدن داخل سطل هین کشید و به عقب رفت. به طرفم چرخید و گفت:
- بیا این‌جا.
آب دهانم را قورت دادم. نفسی گرفتم و به نگار نزدیک شدم. جرئت نداشتم به داخل سطل نگاه کنم، در حالی که تمام وجودم مرا به سطل چسبانده بود. در عین حال که وحشت داشتم به شدت کنجکاو شده بودم.
- چی شده؟
نگار نفس‌زنان سرش را کمی به سمت سطل کج کرد.
- نگاش کن.
کمی چشم در چشمش ماندم. انعکاس تصویر خودم را در آن تیله‌های قهوه‌ای می‌دیدم. بالأخره شهامتم برگشت. سرم را به سمت سطل چرخاندم؛ ولی با چیزی که دیدم چشمانم گرد شد و نفسم حبس. محکم به شانه نگار چنگ زدم و ناخودآگاه قدمی به عقب رفتم؛ ولی پای راستم سر جایش میخ شده بود.
همچنان به داخل سطل خیره شده بودم. تمام بدنم مورمور شده بود و مطمئن بودم که پوستم دون‌دون شده.
نمی‌توانستم نگاه از آن چهره بگیرم. در آن تاریکی هم می‌توانستم جزء به جزء صورتش را ببینم. انگار که روز بود.
زیر گردنش سیاه بود، البته سیاه به نظر می‌رسید؛ ولی در واقع خون بود که در زیر گردنش جمع شده بود! خون همچنان جریان داشت و این اعلام می‌کرد که این فرد تازه جانش را از دست داده. چشمانش باز بود و سفیدیشان در آن تاریکی انگار داشت می‌درخشید. زخم عمیقی از سمت گوش چپش به طرف دماغش کشیده شده بود. به نظر می‌رسید کسی قصد داشت گوشش را بکند؛ اما موفق به انجامش نشده. رد چنگی در سمت راست صورتش به چشم می‌خورد و آن سمت را له کرده بود. مشخص بود که کسی به صورتش چنگ زده؛ ولی به نظر نمی‌رسید که کار یک انسان بوده باشد چون رد خراشیدگی کمی عمیق و طولانی بود. مثل این بود که یک حیوان به صورتش چنگ زده. با وجود این‌که صورتش له شده بود؛ ولی لباس‌هایش حتی پاره نشده بود. همچنان دو دکمه لباس سفیدش باز بود و کتش دست نخورده در تنش مانده بود. زباله‌ای که نگار داخل سطل انداخته بود، روی شکمش افتاده بود. کسی او را داخل سطل فرو کرده بود طوری که خمیده بود و پاهای کشیده‌اش بالا آمده بود؛ ولی نه در حدی که از لبه سطل آویزان شود. سرش به طرف شانه‌اش خم بود و صورتش رو به آسمان. اگر کسی از کنار سطل عبور می‌کرد متوجه او نمیشد، مگر این‌که به داخل سطل نگاه می‌کرد و از آن‌جا که یک سیب خورده شده روی موهای سیاهش افتاده بود، متوجه شدم که کسی قبل از ما از این کوچه عبور کرده؛ اما برخلاف ما به داخل سطل نگاه نکرده.
چندی میشد که نگاهم روی زخم عمیقش خشک شده بود؛ زخمی که از گوش چپش تا دماغش ادامه داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین