- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
بیرام خیره به او فکش را تکان داد.
- اون وقت تو کی هستی؟
سامان چانهاش را بالا برد و گفت:
- سامان.
به یکباره بیرام مشت محکمی به فکش زد که سامان فقط سرش چرخید، حتی یک قدم هم تکان نخورد، با اینکه اگر مشت بیرام به دیوار میخورد قطعاً دیوار را میشکست!
مبارزه بین این دو مرد به مانند کوبیدن دو کوه به هم بود. معلوم نبود کدامشان خرد میشود. نمیدانستم فک سامان درد گرفته یا مشت بیرام.
بیرام نفسهای کشدار و عمیق میکشید. سی*ن*هاش بالا میرفت و سپس پایین میآمد. سوراخهای دماغش باد کرده بود و نگاهش آماده دریدن بود؛ ولی سامان کاملاً برعکسش مینمود، در آرامش مطلق سپری میکرد. این بشر عجیب بازیگر خوبی بود.
- اگه اسممو میدونی پس باید خوب منو بشناسی.
نیمچه قدمی جلو رفت که وحشت بدنم را منقبض کرد. چشم در چشم سامان با فاصلهای کم ادامه داد.
- باید بدونی که لاله خط قرمز منه، اینو خیلی خوب میدونی پس... دوباره نبینمت!
این را گفت و همان نیمچه قدم را برگرداند و به عقب رفت. تا چند ثانیه به یکدیگر خیره ماندند، در سکوت و خشمی که مرا تا پای مرگ کشاند. چشمانم نمیدانستند که به کدامشان نگاه کنند، به بیرامی که نگاهش میدرید یا سامانی که خنثی و آرام بود؟
بیرام بدون اینکه حرکت دیگری بزند، سمت خروجی سالن چرخید، انگار میدانست که در سالن در کدام قسمت خانه قرار دارد. هم زمان با دور شدنش آرام غرید.
- جرئت داری یه لحظه دیگه اینجا بمون.
حین گفتن حتی نگاهم نکرد؛ ولی خوب میدانستم که مخاطبش کسی جز من نیست. صدای خشن و آرامش همیشه مرا میترساند. با وحشت به سامان نگاه کردم؛ ولی او خیره بیرام بود که پشت به او داشت دور میشد.
ماندن را جایز ندانستم با اینکه هیچ علاقهای به رفتن نداشتم. بیرام مرگ بود و سامان زندگی. مسلم بود که هیچک.س علاقهای به ترک زندگی و پیش رفتن به سمت مرگ را ندارد؛ ولی غرش مرگم مرا وادار کرده بود تا دنبالش بروم.
وقتی داشتم حیاط را طی میکردم با عجله قدم برمیداشتم در حالی که اصلاً مایل به رفتن نبودم بلکه پاهایم مرا به جلو میراندند.
زودتر از من سوار ماشینش شد. خدا را شکر میکردم که ماشینش پشت به من قرار دارد و مجبور نبودم چشم در چشمش شوم. هر چند که به زودی قرار بود مرا در زیر خشمش له کند.
جرئت نکردم در صندلی جلویی بشینم برای همین در عقب را باز کردم. هنوز در را نبسته بودم که ماشین با سرعت از جایش کنده شد. در را بستم و پلکهایم را محکم بههم فشردم. لب بالاییم زیر دندانهایم داشت له میشد.
امشب... کارم... تمام بود... بی... شک!
- اون وقت تو کی هستی؟
سامان چانهاش را بالا برد و گفت:
- سامان.
به یکباره بیرام مشت محکمی به فکش زد که سامان فقط سرش چرخید، حتی یک قدم هم تکان نخورد، با اینکه اگر مشت بیرام به دیوار میخورد قطعاً دیوار را میشکست!
مبارزه بین این دو مرد به مانند کوبیدن دو کوه به هم بود. معلوم نبود کدامشان خرد میشود. نمیدانستم فک سامان درد گرفته یا مشت بیرام.
بیرام نفسهای کشدار و عمیق میکشید. سی*ن*هاش بالا میرفت و سپس پایین میآمد. سوراخهای دماغش باد کرده بود و نگاهش آماده دریدن بود؛ ولی سامان کاملاً برعکسش مینمود، در آرامش مطلق سپری میکرد. این بشر عجیب بازیگر خوبی بود.
- اگه اسممو میدونی پس باید خوب منو بشناسی.
نیمچه قدمی جلو رفت که وحشت بدنم را منقبض کرد. چشم در چشم سامان با فاصلهای کم ادامه داد.
- باید بدونی که لاله خط قرمز منه، اینو خیلی خوب میدونی پس... دوباره نبینمت!
این را گفت و همان نیمچه قدم را برگرداند و به عقب رفت. تا چند ثانیه به یکدیگر خیره ماندند، در سکوت و خشمی که مرا تا پای مرگ کشاند. چشمانم نمیدانستند که به کدامشان نگاه کنند، به بیرامی که نگاهش میدرید یا سامانی که خنثی و آرام بود؟
بیرام بدون اینکه حرکت دیگری بزند، سمت خروجی سالن چرخید، انگار میدانست که در سالن در کدام قسمت خانه قرار دارد. هم زمان با دور شدنش آرام غرید.
- جرئت داری یه لحظه دیگه اینجا بمون.
حین گفتن حتی نگاهم نکرد؛ ولی خوب میدانستم که مخاطبش کسی جز من نیست. صدای خشن و آرامش همیشه مرا میترساند. با وحشت به سامان نگاه کردم؛ ولی او خیره بیرام بود که پشت به او داشت دور میشد.
ماندن را جایز ندانستم با اینکه هیچ علاقهای به رفتن نداشتم. بیرام مرگ بود و سامان زندگی. مسلم بود که هیچک.س علاقهای به ترک زندگی و پیش رفتن به سمت مرگ را ندارد؛ ولی غرش مرگم مرا وادار کرده بود تا دنبالش بروم.
وقتی داشتم حیاط را طی میکردم با عجله قدم برمیداشتم در حالی که اصلاً مایل به رفتن نبودم بلکه پاهایم مرا به جلو میراندند.
زودتر از من سوار ماشینش شد. خدا را شکر میکردم که ماشینش پشت به من قرار دارد و مجبور نبودم چشم در چشمش شوم. هر چند که به زودی قرار بود مرا در زیر خشمش له کند.
جرئت نکردم در صندلی جلویی بشینم برای همین در عقب را باز کردم. هنوز در را نبسته بودم که ماشین با سرعت از جایش کنده شد. در را بستم و پلکهایم را محکم بههم فشردم. لب بالاییم زیر دندانهایم داشت له میشد.
امشب... کارم... تمام بود... بی... شک!