جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,948 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بیرام خیره به او فکش را تکان داد.
- اون وقت تو کی هستی؟
سامان چانه‌اش را بالا برد و گفت:
- سامان.
به یک‌باره بیرام مشت محکمی به فکش زد که سامان فقط سرش چرخید، حتی یک قدم هم تکان نخورد، با این‌که اگر مشت بیرام به دیوار می‌خورد قطعاً دیوار را می‌شکست!
مبارزه بین این دو مرد به مانند کوبیدن دو کوه به هم بود. معلوم نبود کدامشان خرد می‌شود. نمی‌دانستم فک سامان درد گرفته یا مشت بیرام.
بیرام نفس‌های کشدار و عمیق می‌کشید. سی*ن*ه‌اش بالا می‌رفت و سپس پایین می‌آمد. سوراخ‌های دماغش باد کرده بود و نگاهش آماده دریدن بود؛ ولی سامان کاملاً برعکسش می‌نمود، در آرامش مطلق سپری می‌کرد. این بشر عجیب بازیگر خوبی بود.
- اگه اسممو می‌دونی پس باید خوب منو بشناسی.
نیمچه قدمی جلو رفت که وحشت بدنم را منقبض کرد. چشم در چشم سامان با فاصله‌ای کم ادامه داد.
- باید بدونی که لاله خط قرمز منه، اینو خیلی خوب می‌دونی پس... دوباره نبینمت!
این را گفت و همان نیمچه قدم را برگرداند و به عقب رفت. تا چند ثانیه به یکدیگر خیره ماندند، در سکوت و خشمی که مرا تا پای مرگ کشاند. چشمانم نمی‌دانستند که به کدامشان نگاه کنند، به بیرامی که نگاهش می‌درید یا سامانی که خنثی و آرام بود؟
بیرام بدون این‌که حرکت دیگری بزند، سمت خروجی سالن چرخید، انگار می‌دانست که در سالن در کدام قسمت خانه قرار دارد. هم زمان با دور شدنش آرام غرید.
- جرئت داری یه لحظه دیگه این‌جا بمون.
حین گفتن حتی نگاهم نکرد؛ ولی خوب می‌دانستم که مخاطبش کسی جز من نیست. صدای خشن و آرامش همیشه مرا می‌ترساند. با وحشت به سامان نگاه کردم؛ ولی او خیره بیرام بود که پشت به او داشت دور میشد.
ماندن را جایز ندانستم با این‌که هیچ علاقه‌ای به رفتن نداشتم. بیرام مرگ بود و سامان زندگی. مسلم بود که هیچ‌ک.س علاقه‌ای به ترک زندگی و پیش رفتن به سمت مرگ را ندارد؛ ولی غرش مرگم مرا وادار کرده بود تا دنبالش بروم.
وقتی داشتم حیاط را طی می‌کردم با عجله قدم برمی‌داشتم در حالی که اصلاً مایل به رفتن نبودم بلکه پاهایم مرا به جلو می‌راندند.
زودتر از من سوار ماشینش شد. خدا را شکر می‌کردم که ماشینش پشت به من قرار دارد و مجبور نبودم چشم در چشمش شوم. هر چند که به زودی قرار بود مرا در زیر خشمش له کند.
جرئت نکردم در صندلی جلویی بشینم برای همین در عقب را باز کردم. هنوز در را نبسته بودم که ماشین با سرعت از جایش کنده شد. در را بستم و پلک‌هایم را محکم به‌هم فشردم. لب بالاییم زیر دندان‌هایم داشت له میشد.
امشب... کارم... تمام بود... بی... شک!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تا برسیم خانه نزدیک یک ساعت زمان برد. در تمام مسیر چشمانم بسته بود و گاه و بی گاه به لب بالاییم نیش می‌زدم. دیگر لبم نازک شده بود و کم مانده بود به خون‌ریزی بیوفتد؛ ولی اضطرابم نمود بیشتری داشت. دسته در را محکم میان انگشتانم می‌فشردم و فشاری که رویم بود را این‌گونه کم می‌کردم؛ ولی انگار برعکس عمل میشد چرا که رفته‌رفته استرسم دوچندان میشد و دست و پاهایم سرد و سردتر. امشب فقط خدا می‌توانست مرا نجات دهد.
ماشین با ترمز ناگهانی ایستاد، انگار که یک تصاف نزدیک بود. پس از این‌که ماشین را خاموش کرد، پیاده شد و درش را محکم بست سپس با دور زدن ماشین قدم‌های بزرگش را سمت من برداشت. از روش راه رفتنش هم میشد به اندازه خشمش پی برد. چنان از عصبانیت داغ و سرخ شده بود که اگر دماسنج را نزدیکش می‌کردی منفجر میشد.
قبل از این‌که در را با شتاب باز کند، فوراً دستم را از روی دسته در عقب کشیدم. قلبم داشت از دهانم بیرون می‌پرید و به سختی نبض‌های محکمش را قورت می‌دادم.
وحشیانه به ساعدم چنگ زد و وادارم کرد پیاده شوم، چنان خشن و وحشیانه که اگر دستم را نگرفته بود قطعاً روی مسیر شنی پرت می‌شدم.
تمام راه را تا برسیم به سنگ‌فرش و سپس ورودی سالن با قدم‌های بزرگش سپری کرد. برای این‌که همراهش باشم مجبور بودم آرام بدوم.
از سالن گذشتیم. وقتی به پله‌ها رسیدیم نفسم حبس شد. می‌دانستم قرار است کجا روی سرم خراب شود. دیوارهای اتاقش عایق بودند. مشخص نبود چه‌قدر قرار است سرم داد و هوار کند. کتکم هم میزد؟ تا به الآن فقط یک بار از او کتک خورده بودم و باید بگم همان یک بار چنان دردناک و وحشتناک بود که تصور دوباره‌اش باعث میشد ببازم.
همه جا نیمه تاریک و ساکت بود انگار فقط او متوجه نبودم شده بود.
در اتاقش را با خشم باز کرد و مرا به داخل پرت کرد که روی زمین افتادم و زانوهایم سوخت. سریع چرخیدم و هیبتش را دیدم که چیزی نمانده بود مرا ببلعد.
نفس‌نفس می‌زدم. آب دهانم را قورت دادم و با ترس بلند شدم. نگاه خشمگین و سرخش مرا بیش از پیش می‌ترساند. آن چشمان شیشه‌ای خاکستری رنگ که انگار تیله‌هایش را بارها با آب شسته بودند که رنگشان پریده بود، در حالت عادی وحشت‌آور بودند چه برسد به لحظه‌ای که از خشم سرخ و آتشین شوند.
به عقب رفتم، عقب و عقب‌تر؛ اما او سر جایش مانده بود؛ ولی انگار غضبش داشت قدم به قدم به من نزدیک میشد.
در وسط اتاق پاهایم از حرکت ایستاد. نگاهش سرد و طوفانی بود. بند دل را می‌برید و پاره‌پاره می‌کرد. نمی‌دانستم چه بهانه‌ای بیاورم. چه توضیحی بدهم؟ اصلاً جرئت نداشتم صدایش بزنم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اتاقش روشن بود که حدس می‌زدم برخلاف تصورم شب را بیدار بوده. لپ‌تاپ بازش این را فریاد میزد که با عجله اتاق را ترک کرده.
سمتم آمد و بدنم منقبض شد. دستانم روی سی*ن*ه‌ام مشت شدند و به مانتوئم چنگ زدند. دهانم برای جرعه‌ای نفس نیمه باز بود؛ اما همچنان اکسیژن اندکی به ریه‌هایم می‌رسید.
أشهد ان لا اله الا الله و أشهد ان محمداً رسول‌الله!
فاتحه‌ام خوانده شده بود و تمام. باید خود را برای هر حرکتی آماده می‌کردم.
در یک قدمیم ایستاد. دستانش مشت شد؛ ولی آن‌ها را توی جیب‌های شلوارش فرو کرد. حتی تیپش خانگی بود و مشخص بود که به محض دیدنم سریع از خانه بیرون زده. می‌دانستم برای چه دستانش را مخفی کرده. در واقع آن‌ها را مهار کرده بود تا مثل سری قبل مرا زیر نوازش‌های پر مهرش خفه نکند.
در برابرش شکننده و ضعیف می‌نمودم. قد متوسطم در مقابل او کوتاه بود، به سختی تا سی*ن*ه‌اش می‌رسیدم. لاغر بودم؛ ولی او سه برابر من بود.
- نصف شب توی خونه یه پسر مجرد چی کار داشتی؟
اخم کم‌رنگی داشت و نگاه سردش توبیخم می‌کرد.
"بازم مثل همیشه بیرام برنده میشه!"
طبق معمول زیر خشمش لال شده بودم و نمی‌توانستم کلامی بگویم در حالی که او از من یک جواب می‌خواست و تا به جوابش نمی‌رسید بیخیال نمیشد.
با پشت انگشتانش آرام به لب‌هایم زد.
- جواب بده لاله.
لب‌هایم لرزیدند؛ ولی نتوانستم حرفی بزنم. با تهدید صدایم زد.
- لاله!
حتی قدرت این را نداشتم که نگاه از آن چشم‌های شیطانی بگیرم.
با پشت انگشت اشاره‌اش به لبم زد و گفت:
- جواب لاله جواب... واسه چی اون‌جا بودی؟
دستش را پشت سرم رساند و وحشیانه به موهایم از روی شال چنگ زد.
- با اون مردیکه چه قرار مراری داشتی؟
هر لحظه خشمش داشت بیشتر میشد. وقتی سکوتم را دید، سرش را نزدیک کرد بدون این‌که رهایم کند.
- چرا چیزی نمیگی؟
در آن فاصله کم چشمانش روی چشمانم می‌لغزید و در رفت و برگشت بود.
- پیش اون که خوب بلد بودی سخنرانی کنی، به ما می‌رسی زبونتو موش می‌خوره؟
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم سرم را عقب ببرم؛ اما دستش مانع میشد.
نیشخند زد و رهایم کرد. دوباره دستش را توی جیبش پنهان کرد. به سختی داشت اعصابش را کنترل می‌کرد تا منفجر نشوند.
رو به سقف شد و با چشمانی بسته نفس عمیقی کشید. چند ثانیه در آن حالت ماند و وقتی آرام‌تر به نظر رسید، با ناخن شستش زیر ابرویش را خاراند. نگاهش به زمین بود. ابروهایش را بالا برد و گفت:
- آسون می‌گیرم منو هالو در نظر می‌گیری. سخت می‌گیرم بازم هالو در نظرم می‌گیری... خودت بگو... .
سرش را بالا آورد و چشم در چشمم ادامه داد.
- باهات چی کار کنم؟
اگر آن لاله همیشگی بودم می‌گفتم رهایم کن، تنهایم بگذار، دست از سرم بردار و اجازه بده نفس راحتی بکشم، اجازه بده آسوده باشم، مسیر خودم را بروم؛ اما لاله‌ای که جلویش ایستاده بود یک لاله ترسو و مادر مرده بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- چند وقته می‌شناسیش؟
- ... .
با غیظ چشمانش را بست. درنگی کرد و دوباره پرسید.
- چند وقته همو می‌بینین؟
- ... .
- لاله، من جواب این یکیو می‌خوام!
می‌خواستم جواب بدهم؛ اما نمیشد. زبانم فلج شده بود و در دهانم نمی‌چرخید.
دوباره به طرفم خم شد. این‌بار بازوهایم را گرفت که شست راستش روی سی*ن*ه‌ام قرار گرفت. آن لحظه بود که متوجه شد چه‌قدر تحت فشارم و قلبم آماده خودکشی است.
نگاهش را از سی*ن*ه چپم گرفت و به چشمانم داد. من همچنان به مانند یک بی پناه نفس‌نفس می‌زدم. آرام فاصله گرفت و نفسش را پر فشار از سوراخ‌های دماغش خارج کرد.
- برو بخواب.
با حرفش یک وزن سنگین از رویم برداشته شد. قدمی به عقب برداشتم. خواستم از کنارش بگذرم؛ اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با حرفش زمین‌کوبم کرد.
- نگفتم بری اتاقت!
تیز نگاهم کرد و گفت:
- گفتم برو بخواب!
و با چشم و ابرو به تختش که پشت سرم قرار داشت، اشاره کرد.
از حرفش جا خوردم و چشمانم گرد شد. در جواب عکس‌العملم ابروهایش بالا رفت و گفت:
- چیزی می‌خوای بگی؟
انگار فقط دنبال بهانه بود. منتظر یک جرقه تا آتشم بزند. وقتی سکوتم را دید، دوباره نگاهش سرد شد و گفت:
- خدمه وسایل لازمتو میارن. تا زمانی که من بگم همین‌جا می‌مونی.
نه، یا خدایا نه، نه‌نه!
- لاله!
چنان آرام و با غیظ صدایم زد که فوراً به خودم آمدم. بالاجبار سمت تختش رفتم. معذب بودم. مسخره بود، وقتی در کنار سامان بودم لمس کردنش به من حس گناه و شرم نمی‌داد حتی برعکس! احساس راحتی می‌کردم؛ ولی از این‌که قرار بود روی تخت بیرام کسی که عمویم بود، قیمم بود، بخوابم، احساس بیگانگی و شرم می‌کردم. به شدت در عذاب بودم.
کوله‌ام را کنار عسلی گذاشتم و با اکراه روی تخت خزیدم. شهامتی در من باقی‌نمانده بود که بخواهم به آن نگاه خیره چشم بدوزم. از گوشه چشم می‌دیدم که به مانند یک گرگ خیره‌ام است پس بدون این‌که توجه‌ای نثارش کنم بلافاصله دراز کشیدم و پتو را روی خودم انداختم؛ ولی پتو هم در برابر سرمای نگاه او کافی نبود.
چیزی تا صبح نمانده بود و من تمام وقت را زیر پتو بیدار بودم. بیرام نیز پا به پایم بیدار بود و خوشبختانه روی تخت نیامد. وقتی آفتاب طلوع کرد و روی پتو پهن شد، گرمم شد و عرق کردم؛ اما بیرون نیامدم. تندتند نفس می‌کشیدم و بدنم بالا و پایین می‌رفت. می‌دانستم که بیرام می‌داند من بیدارم؛ اما باز هم از نگاهش فراری بودم. شنیدم که دوش گرفت سپس صدای باز شدن درهای کمد لباسش را شنیدم. تک‌تک لحظه‌هایی که طی میشد را درک می‌کردم. همه چیز طبق روال همیشگیش جلو می‌رفت. ثانیه از یک به دو می‌رسید و از دو به سه. بیرام بدون در نظر گرفتن اتفاق چند ساعت پیش بیرون رفت و صبحانه‌اش را خورد، همین‌طور به خدمه سپرد تا وسایل ضروریم را به اتاقش بالا بیاورند چون شنیدم که دو خانم وارد اتاق شدند و سر و صدای ریزی ایجاد کردند. زمانی که همه جا ساکت و آرام شد با احتیاط پتو را از روی صورتم پایین دادم. صورتم خیس عرق شده بود. هوای گرم نور برایم خنک بود و وقتی پتو را پایین کشیدم توانستم بهتر نفس بکشم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کسی داخل اتاق نبود. به در بسته نگاه کردم. با تکیه به دستانم نشستم و سریع شالم را از سرم بیرون کردم و با آن عرق گردنم را پاک کردم سپس با تکان دادن شالم خودم را باد زدم.
- هوف پختم.
شال را روی تخت گذاشتم و موهای جلوی صورتم را به عقب راندم. دوباره نگاهم را به در دوختم. به آرامی از تخت پایین رفتم و همچنان نگاهم یک هدف را دنبال می‌کرد.
الآن زندانی بودم؟ در که قفل نبود؛ ولی اجازه نداشتم بیرون بروم. نگار می‌دانست من این‌جا هستم؟ با یادآوریش چشمانم کمی گرد شد و بلافاصله سمت کوله‌ام خیز برداشتم تا گوشیم را بردارم. باید او را مطلع می‌کردم. لابد تا الآن خیلی ترسیده بود.
دهانم باز ماند و گفتم:
- خواب بودی؟!
- هوم؟
صدایش غیر واضح شنیده شد که فهمیدم در حال کش و قوس دادن بدنش است.
- چی شده؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- هیچی، خوب بخوابی.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم و گفتم:
- عوضی تو می‌دونی چی به سر من اومده؟ کلی اتفاق افتاده و تو هنوز کپت روی تخته؟ واقعاً که نوبری.
- پوف حالا چی شده؟
آه کشیدم.
- بیرام مچمو گرفت.
- ... .
- نگار؟!
با بهت و حرص پچ زدم.
- نگار خوابیدی؟
- ... .
زمزمه کردم.
- خدای من، باورم نمیشه.
لب‌هایم را به‌هم فشردم و تماس را قطع کردم. دوباره شماره‌اش را گرفتم. می‌دانستم که گوشیش کنار گوشش است پس حتماً از خواب می‌پرید و من هم همین قصد را داشتم.
- ای لعنت بهت لاله، چته؟
- گمشو پاشو بشین!
- بگو دیگه، خوابمو زهرمارم کردی.
چشمانم گرد شد و گفتم:
- نگار خفه شو، میگم بیرام مچمو گرفت!
به در نگاه کردم و آرام‌تر ادامه دادم.
- اونم وقتی خونه سامان بودم! دیشب یه دعوای حسابی شد، جنگ جهانی سوم به پا شد، اون وقت خانوم... .
با یک پوزخند حرفم را قطع کردم.
سکوتش مرا مبهوت کرد.
- نگار خوابیدی؟ به خدا اگه خوابیده باشی دیگه باهات حرف... .
بین حرفم پرید و گفت:
- ببند.
سر و صدای تخت بلند شد که متوجه شدم نشسته.
- جدی میگی؟
- نه پس بازیم گرفته دارم باهات شوخی می‌کنم.
- الآن کجایی؟
پوزخند محوی زدم و گفتم:
- حدس بزن.
- هیچی نمی‌تونم حدس بزنم جز این‌که تو رو برده یه جای پرت و ناکجاآباد.
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- تو اتاقشم.
- چی؟!... اوه پس یه جای بدتر از ناکجاآباد گیر افتادی که. ببینم ساعت چنده؟
کمی مکث کرد. به نظر می‌رسید دارد ساعت گوشیش را نگاه می‌کند.
- ساعت نهه. الآن اون اون‌جا نیست، نه؟
- نیا بالا.
- واسه چی؟
- بیخیال دختر، تو که واقعاً نمی‌خوای دوباره اونو بندازی به جونم؟... یادت نره یه جفت دوربین مخفی حواسش بهته‌ها.
- ای لعنت به ارمیا... خب حالا می‌خوای چی کار کنی؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
روی تخت نشستم و قبل از این‌که جوابش را بدهم از کمر چرخیدم تا دوباره به در بسته نگاه کنم.
- نمی‌دونم، فعلاً گفته باید پیشش باشم.
با تردید پرسید.
- حتی... شبا؟!
صورتم کمی درهم رفت. تصورش هم باعث چندشم میشد. آه کشیدم و تو گلو گفتم:
- اوهوم.
- نچ‌نچ‌نچ‌نچ‌نچ پس خدا بیامرزتت. خوش بگذره!
- نگار!
- درد، مرض، زهرمار، صد بار نگفتم ریسکه؟ حالا بخور.
- خب کارم داشت دیگه.
- خب، بگو ببینم حالا کار جناب ارزش این حال و روزتو داره؟
سمت زانوهایم خم شدم و با دست آزادم پیشانیم را ماساژ دادم. چشم بسته با تاسف گفتم:
- نگو... حتی وقت نشد بگه.
در حالی که کمرم خم بود، سرم را بلند کردم و رو به افق با حرص ادامه دادم.
- یهو آقا عین این فیلم هندیا ظاهر شد.
صاف نشستم.
- وای نگار وقتی دیدمش سکته کردم.
- می‌تونم تصور کنم.
کمی سکوت بینمان جمع شد. نگار بود که آن را پخش و پلا کرد. آرام پرسید.
- خیلی دعوات کرد؟
آه کشیدم.
- خودت چی فکر می‌کنی؟
- اوهوم فهمیدم... دیگه حالاحالاها نمی‌بینمت؟
- فکر نکنم.
پوزخند زدم.
- خوبه، از یه سلول به سلول دیگه ارتقا پیدا کردم.
- نمی‌دونم بگم نوش جونت یا برات متاسف باشم.
آه کشید و دوباره گفت:
- فعلاً قطع کنیم تا نفهمیدن و همین گوشی رو ازمون نگرفتن.
- اوهوم باشه، تو برو به خوابت برس دیر نشه یه وقت.
- پس چی؟... جدا از شوخی مواظب خودت باش. بلبل‌زبونی نکنیا.
چشمانم خمارشد و نگاهم سفیهانه.
- به نظرت جرئتشو دارم؟
- الآن نداری؛ ولی همین که یه مدت بگذره دوباره خر میشی.
- نکنه توقع داری تا ابد مثل موش تو یه سوراخ قایم بشم؟ همون روزای اوله که دست و پامو گم می‌کنم.
- آره چون بعدش خشم اون می‌خوابه خشم خفته بانو بیدار میشه.
- زر الکی نزن فعلاً.
تماس را قطع کردم و آن را با حواس‌پرتی توی جیبم گذاشتم. آرنج‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم و جفت دستی به موهایم چنگ زدم که انگشتانم خیس شدند.
- لعنتی، باید برم حموم.
با تردید به در حمام نگاه کردم. به این‌جا عادت نداشتم؛ اما نمی‌توانستم حمام نکنم.
قبل از این‌که وارد حمام شوم لباس‌های لازمم را از توی چمدانم که نزدیک در اتاق بود، برداشتم. حوله‌ام را نیز روی شانه‌ام گذاشتم.
وقتی وارد حمام شدم ابروهایم بالا پرید. حمامش زیادی بزرگ بود، بزرگ و سفید. یک آینه مستطیل شکل و بزرگ بالای وان قرار داشت. وان انگار دو نفره بود چون اندازه‌اش زیادی بزرگ بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لباس‌هایم را به همراه حوله‌ام از آویز دیواری آویزان کردم. خواستم مانتوئم را دربیاورم که منصرف شدم. سمت دوش رفتم. دوش سراسری بود. قسمت مستطیل شکلی از سقف، دوش حمام محسوب میشد که باعث میشد از حمام کردنت لذت ببری. شیر را باز کردم. چون عجله داشتم تمام سوراخ‌های دوش را با شیر دوش باز کردم که آب با فشار خارج شد. در زیر آن باران گرم قرار گرفتم. بخار سریع بالا آمد و در حمام پخش شد. با مانتو و شلواری خیس بی حرکت ایستاده بودم. آب از روی صورتم چکه می‌کرد. موهایم به صورتم چسبیده بود؛ ولی ثابت و صامت فقط به یک نقطه خیره بودم.
آهی کشیدم و چشمانم را بستم. سرم را بالا بردم و اجازه دادم آب گرم صورتم را شدیدتر بشوید. ناگهان چیز مهمی به خاطرم آمد. گوشی!
چشمانم سریع باز شد که به خاطر بارش آب فوراً پلک‌هایم را به‌هم فشردم. سرم را پایین دادم و با بهت و نگرانی از زیر دوش خارج شدم. گوشیم را از توی جیبم بیرون آوردم و بلافاصله روشنش کردم؛ اما... .
- نه... وای!
زانوهایم سست شد و روی زمین افتادم. مشتم را به کاشی‌ها کوبیدم و نالیدم.
- لعنتی!
***
- خب حیاطش بزرگه. پذیراییش خوبه، بزرگه. همه اتاقا طبقه بالان... آشپزخونه؟ خب اونم... .
دوست عمه مرجان که حرفه‌اش توی طراحی چیدمان خانه بود و به گفته خودش روزی شاگرد عمه هم بود و آرایشگری نیز می‌کند، گوشی را از دست وحید که کسل و با اجبار داشت حرف میزد، گرفت و حین راه رفتن با آن کفش‌های پاشنه بلندش گفت:
- ببین مرجان جون خونه‌ای که انتخاب کردین محشره! البته به پای قصر قبلیتون نمی‌رسه‌ها؛ ولی خب بازم نقشه‌ش بی نقصه. سالنش بزرگ و دلبازه. چهار پنجره بزرگ می‌خوره. ببین دو پنجره تو شمال سالن قرار دارن، اون دو تای دیگه سمت چپن و گوش کن، نوردهی عالی‌ای دارن! همه‌شون هم رو به حیاط باز میشن. حیاط... .
انگشت اشاره و شستش را به‌هم چسباند که یک دایره تو خالی درست شد و ادامه داد.
- اوم پرفکته! درخت‌کاری شده‌ست، گل‌کاریاش محشره، آدمو با بوش مسـ*ـت می‌کنه. یه پارکینگم داره خیالت راحت. ساختمون دو طبقه‌ست. تمام اتاق‌ها چه اتاق‌های خودتون و چه اتاق‌های مهمان تو طبقه بالان، اوکی؟ آشپزخونه هم بزرگه، کابینتاش سفیدن. ببین زمین با سرامیک مرمری و سفید پوشیده شده که روش راه بری عکستو می‌بینی، باور کن... آره‌آره، خیالت تخت، خیلی قشنگه. سرتاسر ساختمون با همین سرامیک پوشیده شده و یک‌دسته، آره... خب کجا بودم؟ آهان، ببین من مبل‌هاو وسایلا رو برات چیدم... .
پشتش به من بود؛ ولی شنیدم که نمکی خندید و حرفش را قطع کرد.
- عزیزم! می‌دونستم از سلیقه‌م خوشت میاد.
پشت چشم نازک کردم. اصلاً به عمه نمی‌خورد چاپلوسی کسی را بکند.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- خب مرجان جون پرده‌ها رو هم برات یه رنگ روشن زدم. البته اولش بین رنگ آبی و کرمی درگیر بودم؛ ولی می‌دونی؟ ترجیح دادم آبی آسمونی برات بزنن چون می‌دونی چیه؟ اگه کرم می‌زدم این‌جوری خونه یه جورایی بی روح میشد، می‌فهمی که؟... آره. خلاصه برات چند عکس هم‌ می‌فرستم اگه بازم خوشت نیومد دوباره برات با بچه‌ها می‌چینم... قربونت عزیزم، کاری نکردم که... فدات، خداحافظ... باشه عکسا رو حتماً برات می‌فرستم. مطمئنم که خوشت میاد.
تق‌تق‌تق سمت وحید که هاج و واج نگاهش می‌کرد، رفت و گوشی را به او داد.
- بفرمایید.
سپس رو به کارگرها کرد و صدایش را بالا برد.
- آقایون! کار ما دیگه تموم شده... اِ‌اِ... منصوری تابلو رو اون‌جا نصب نکن... آه وایسا خودم بیام.
و تق‌تق‌تق دور شد. وحید نیشخند مبهوتی زد و خیره به او زمزمه کرد.
- الآن دقیقاً حرفاش چه فرقی با گفته‌های من داشت؟
فقط نیم‌رخش را می‌دیدم و توانستم چشم‌غره‌ای که رفت را ببینم. ادامه داد.
- فقط پر حرفی کرد!
پوزخند صداداری زد و با غیظ دور شد.
- باورم نمیشه.
زمزمه مبهوت نگار را شنیدم. گوشه چشمی نثارش کردم. به مانند مادرمرده‌های شکست‌خورده مات و حیران به سالن و کارگرها که مشغول بودند زل زده بود‌‌. پوزخند کم‌رنگم لبم را کج کرد. من و او نزدیک در سالن به دیوار تکیه داده بودیم. پنجره در سمت چپمان قرار داشت و چند قدمی دورتر بود.
پس از چندی نگار دوباره به حرف آمد؛ اما این‌بار طعنه زد.
- اتاق مهمان! ببینم لاله، آخرین بار کی مهمون اومد واسه‌مون؟
دوباره یک پوزخند زدم؛ ولی محوتر. نفسی گرفتم و با ابروهایی بالا رفته سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
- اصلاً تا به حال مهمونی داشتیم؟
نگار با حرص روی گرفت و خیره به کارگرها که در سالن پراکنده شده بودند، گفت:
- حالا دیگه قرار مرارای شبانه‌ام پر شد. عالی شد!
من نیز با نگاهی سرد به کارگرها که هر یک مشغول خود بودند، گفتم:
- نه نگار، اشتباه نکن.
به طرفش چرخیدم و ادامه دادم.
- توی یه فیلم یکی می‌گفت اگه راه مورچه رو ببندی دنبال یه مسیر دیگه‌ست و اگه دوباره راهشو سد کنی بازم می‌گرده، اون ناامید نمیشه، ما هم قرار نیست تسلیم بشیم!
با حرفم امید گرفت و لب‌هایش را به‌هم فشرد. با غیظ به کارگرها نگاه کوتاهی انداخت سپس رو به من شد و خیره به افق مشتش را به کف دستش کوبید و سرش را به تایید تکان داد.
- حالا بیا بریم.
دسته چمدانم را گرفتم و سمت پله‌ها رفتم. بیرام عرض یک روز یک خانه دیگر خرید و به راحتی ساختمانی را که چندین سال خاطره در آن کاشته بودیم، فروخت. تمام این کارها را فقط برای این‌که من و نگار را تنبیه کند، انجام داده بود؛ ولی کور خوانده اگر خیال می‌کرد من کوتاه می‌آیم.
با همراهی خدمتکار که یک خانم جوان بود، سمت اتاق‌هایمان رفتیم. اتاق نگار مانند قبل کنار اتاق ارمیا بود؛ ولی وقتی خدمتکار اتاق من را نشان داد خشکم زد. با بهت به نگار که در سمت مقابلم کنار اتاقش ایستاده بود و چهار قدمی عقب‌تر از من بود، نگاه کردم. او نیز متعجب بود. اتاق من درست کنار اتاق بیرام قرار داشت!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
◇فصل هفتم: دیدار دوباره◇
"سیزده روز مانده به جایگذاری"

چند روز گذشت. دیگر من و نگار داشتیم دیوانه می‌شدیم. با این‌که از طریق گوشی نگار با گروه در تماس بودیم؛ اما همچنان اوضاع کسل کننده و خسته‌آور بود.
عمه با برگشت از سفر کاریش وادارمان کرد تا در جمعشان حاضر شویم. دور میز ناهارخوری با بی اشتهایی مشغول خوردن صبحانه‌ام بودم. زیر چشمی به نگار نگاه کردم. بیشتر خوابش را می‌خورد تا صبحانه‌اش. برخلاف هر بار که کنار ارمیا می‌نشستم این دفعه در انتهای دیگر میز و مقابل بیرام جای گرفتم. محال بود دوباره عطر ارمیا را تحمل کنم و از طرفی غیر ممکن بود که کنار نگار با آن موهای پف‌پفیش چیزی بخورم.
نگاهم به پنیرم بود که صدای بیرام توجه‌مان را جلب کرد. همان‌طور که با نگاهی افتاده لقمه‌ای برای خود درست می‌کرد، خطاب به من گفت:
- لاله واسه ساعت ده آماده باشی.
با لپی که به خاطر لقمه کوچکم باد کرده بود، دست از جویدن برداشتم و متعجب نگاهش کردم. آرنجش روی میز بود و نان پیچ خورده بین انگشتانش قرار داشت. قبل از این‌که لقمه‌اش را توی دهانش بگذارد، چشم در چشمم شد و گفت:
- قراره چند روز نور نباشیم.
حیرتم با جوابش عوض خالی شدن دو چندان شد. اخم کردم و پرسیدم.
- منظورت چیه؟ چرا؟
جواب من را نداد؛ ولی وقتی که وحید پرسید.
- به خاطر شرکت؟
سرش را تکان داد.
مات و مبهوت نگاهی به بقیه انداختم. دوباره رو به او شدم و گفتم:
- من چرا باید باهات بیام؟ قرارهای کاریت چه ربطی به من دارن؟
خیره به من دهانش را کمی باز کرد و لقمه‌اش را توی دهانش کرد. چنان تخس نگاهم می‌کرد که تنها حرصم را شعله‌ور می‌کرد.
اخمم غلیظ‌تر شد و چاقویم را توی بشقابم پرت کردم که صدای فلز با ظرف چینی سکوت را شکست.
- من نمیام!
برخلاف من در آرامش لقمه‌اش را جوید. حین جویدن عضلات شقیقه‌هایش نیز روی هم شنا می‌کردند و فرو می‌رفتند.
دوباره حرفم را تکرار کردم.
- من نمیام!
زبان روی لب‌هایش کشید و سپس با کشیدن دست.مالی از جعبه لب‌هایش را پاک کرد. وقتی دستمال مچاله شده را توی بشقاب خالیش پرت کرد، صندلیش را عقب زد. بلند شد و بدون هیچ حرف اضافه‌ای جمع را ترک کرد.
هاج و واج به رفتنش نگاه کردم. عیناً مرا نادیده گرفت! چشمان گرد شده‌ام را روی همه چرخاندم؛ اما عمه و وحید و ارمیای لعنتی مشغول خوردن بودند، تنها کسی که به شرایط جدیدم توجه می‌کرد نگار بود که از شدت تعجب خواب هم از سرش پریده بود.
با حرص و اخم لب زدم.
- این‌جا دیگه چه خبره؟
سریع از پشت میز بیرون پریدم و به دنبال بیرام قدم‌های بزرگی برداشتم. داشت سمت اتاقش می‌رفت. نرسیده به پله‌ها ساعدش را از پشت گرفتم تا بایستد سپس سریع مقابلش قرار گرفتم.
- برای چی باید باهات بیام؟
جوابی نداد.
- این حقمه بدونم!
پلکی زد و نگاه گرفت. نفس عمیقی کشید و دوباره چشم در چشمم شد.
- هیچ‌ک.س نمی‌تونه کنترلت کنه جز من... پس باید بیای.
باید، باید، باید! تمام زندگیم را با بایدهایش کوچک و خوار کرده بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم. دوباره و بزرگ‌تر پوزخند زدم.
- چی؟! خدای من، تو که جدی نیستی، نه؟
نگاه خیره‌اش تغییر نکرد، همچنان نافذ و غیر قابل نفوذ بود.
پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- عمو!
از کنارم گذشت و سمت پله‌ها رفت. چرخیدم و گفتم:
- من باهات نمیام.
داشت همین‌طور می‌رفت. او خوب بلد بود چگونه مرا به جنون برساند. دوباره پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- من باهات نمیام، نمی‌تونی مجبورم کنی.
انگار که مخاطبم دیوار بود. بیرام تنها شخصی بود که به راحتی می‌توانست تو را نادیده بگیرد، آن‌ قدَر ماهرانه که انگار اصلاً وجود نداشته‌ای و نداری!
وقتی به پله‌ها رسید، مکث کرد. بدون این‌که به طرفم بچرخد، گفت:
- ساعت ده آماده نباشی مجبوری تمام مدت رو با یک دست لباس بگذرونی.
لب‌هایم را به‌هم فشردم در حالی که دندان‌هایم محکم روی هم سابیده می‌شدند. حرص داشت به گلویم‌ می‌رسید و از گلو سمت چشمانم پیشروی می‌کرد. چشمانم شروع به سوختن کردند و حاله‌ای اشک رویشان را پوشاند.
صدای قدم‌های نگار را تشخیص می‌دادم، داشت از پشت سر نزدیکم میشد. وقتی بهم رسید، ایستاد. قبل از این‌که حرفی بزند، نگاه حیرانش را از من به پله‌ها دوخت و سپس دوباره به نیم‌رخم نگاه کرد.
- لاله!
همچنان به جای‌خالی بیرام در کنار پله‌ها خیره بودم. نگار با احتیاط پرسید.
- می‌خوای همراهش بری؟
چشمانم از شوری اشک سرخ شده بودند در حالی که حتی قطره‌ای نچکیده بود. آهی کشیدم و لب زدم.
- زورش فقط به من می‌رسه.
دوباره دندان‌هایم را به روی هم فشردم و زیر لب غریدم.
- لعنت بهش.
قصد نداشتم به حرفش گوش کنم؛ اما تجربه ثابت کرده بود که عزم من در برابر اراده او هیچ بود. نیم ساعت مانده بود به ده که رفته‌رفته اراده‌ام را از دست دادم و مشغول پر کردن چمدانم شدم.
کنار کمدم ایستاده بودم و لباس‌هایم را با خشم توی چمدان پرت می‌کردم بدون این‌که حتی مرتبشان کنم یا چوب‌رختی‌ها را بیرون بکشم. چنان خصمگین بودم که حواسم به تعداد لباس‌ها نبود و وقتی چشمم به چمدانم افتاد، متوجه شدم چمدان پر شده؛ ولی حوصله برگرداندن لباس‌های اضافه را به کمد نداشتم پس با حرص سعی کردم لباس‌ها را به زور توی چمدان جای دهم و زیپ را بکشم.
نگار در تمام مدت روی تختم نشسته بود و مرا که با خشم روی چمدان سوار شده بودم تا درش را ببندم، تماشا می‌کرد. پس از یک دقیقه تقلا بالاخره توانستم زیپ را بکشم. از روی چمدان بلند شدم و لگدی به آن زدم که بیشتر انگشتانم خرد شد.
- یه بلایی سرش بیارم که به غلط کردن بیوفته.
سرم را به بالا و پایین تکان دادم و حین بستن دکمه‌های مانتوئم زمزمه کردم.
- منو مجبور می‌کنی؟ ببین باهات چی کار کنم!
 
بالا پایین