جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,123 بازدید, 61 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
شبدر: سلام هنرمندجانم، به خوبیت.
ایشون سمیه‌جان هستن، بقیه‌ی سؤال‌ها رو جواب میدن. داشت یادم می‌رفت که یه تماس مهم دارم، زود برمی‌گردم.
سمیه جان، تور این لباس رو براشون توضیح بده.
سمیه: چشم خانم.
با دور شدن شبدر به آن سه نفر نگاه می‌کند.
سمیه : چقدر لباس‌ها بهتون میاد دخترا!
پریچهر: سلام، پریچهر.
نغمه: سلام، نغمه.
لادن: منم لادنم.
سمیه: خوش‌وقتم از آشناییتون. خب، تور رو خیلی ساده بخوام بگم، یه تور بلند که تا روی زمین کشیده میشه و سنگ‌های ریز روش کار شده و متأسفانه عکسش رو نداریم، چون اولین کار دوخته شده از طرح خانم‌والا هستش.
پریچهر متعجب لب می‌زند.
پریچهر: اولین طرح؟
سمیه: بله اولین طرح. میشه بپرسم نسبت‌تون با ایشون چیه؟ آخه تا حالا ندیدم کار اولیه رو سریع به کسی بدن، ایشون روی کارهاشون اینقدر حساسن که به قول خودشون مثل بچه‌هاشون دوستشون دارن.
پریچهر: خانم‌والا خاله‌ی بنده هستن.
سمیه: پس حق داشتن که لباس رو بهتون بدن. خیلی خب... اگه کاری با بنده ندارین که می‌تونین برین صندوق، البته قابلتون رو هم نداره.
پریچهر: ممنونم بابت کمک‌هاتون.
سمیه: خواهش می‌کنم گلم، پس میگم برای کمک بیان که لباس‌ها رو راحت عوض کنین.
لادن: نیازی نیست، خودمون می‌تونیم.
سمیه: هر طور راحتین. کاری با بنده داشتین صدام کنین، همین اطرافم.
نغمه: مرسی عزیزم، خسته نباشی.

با تعویض لباس‌ها از پرو بیرون می‌آیند و به‌طرف صندوق می‌روند.
لادن: پری، دیدی چقدر قشنگ بودن!
پریچهر: واقعاً معرکه بودن، اصلاً نمی‌شد چشم ازشون برداشت.
نغمه: اگه برمی‌گشتم عقب از همین‌جا لباسم رو می‌گرفتم. از طرح‌هاشون خیلی خوشم اومد.
لادن: پس خالت کجاست؟ کنار صندوق نیستش که.
نغمه: کنار پرو هم نبود.
پریچهر: حتماً کار واسش پیش اومده، رفته. اشکالی نداره، بریم بیعانه رو پرداخت کنم که داره دیر میشه.
لادن: آره بریم تو رو خدا، توان ندارم دیگه.
خستگی و گرسنگی زیاد گام‌هایشان به‌سمت صندوق را سرعت می‌بخشد.
پریچهر:سلام اون لباس جدید دانتل بدون پف و ژیپو... .
- همون که تازه اومده رو می‌خواید، متوحه شدم.
پریچهر: بله همون، چقدر باید تقدیم کنم؟
- خانم‌والا براشون کاری پیش اومد رفتن، اما به بنده گفتن که بهتون بگم لباس هدیه‌ی عروسیتون هستش و مبلغی هم ازتون دریافت نکنم.
پریچهر: اما... .
زن با گشاده‌رویی ادامه می‌دهد.
- از بچه‌ها شنیدم خواهر‌زادشون هستین، با این حساب فکر کنم بهتر خلقیاتشون رو بشناسید، هیچ‌وقت حرفشون رو عوض نمی‌کنن.
پریچهر: بله می‌شناسمشون. خیلی ممنونم، از طرف بنده ازشون تشکر کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
- حتماً، فقط لادن‌خانم کدومتون هستین؟
لادن که عقب‌تر ایستاده‌بود، با شنیدن اسمش نزدیک می‌شود.
لادن: منم، مشکلی پیش اومده؟
- گفتن که برای لباس عروستون تشریف بیارید همین‌جا، سی‌ درصدِ مبلغ رو تخفیف دارین.
لادن: جدی میگین؟ واقعاً ممنونم!
- خواهش می‌کنم، خوشحال شدم از دیدنتون!
پریچهر: تشکر! خدانگهدار.
لادن: خداحافظ، باز هم مرسی!
نغمه: خسته نباشید.
- خوش‌اومدین! به سلامت!
با خروج از مزون نغمه با خستگی به پریچهر نگاه می‌کند.
نغمه: الان کجا بریم؟
لادن: بریم خونه، دارم از گرسنگی می‌میرم.
پریچهر: منم موافقم، بریم خونه.
خیلی زود ماشین جلوی خانه توقف می‌کند و نغمه و لادن جلوتر از پریچهر وارد می‌شوند و از شدت خستگی روی مبل کنار در ورودی می‌نشینند.
پریزاد با شنیدن صدای در از آشپزخانه بیرون می‌آید.
پریزاد: سلام، خسته نباشین.
نغمه: سلام خاله. وای داریم می‌میریم.
لادن: آخ پام، فکر کنم دارم پیر میشم.
پریزاد: دور از جونتون، شما هنوز جونید، زوده برای این حرف‌ها. برین لباساتون رو عوض کنین بعد بیاین ناهار!
با تعویض لباس‌هایشان هر سه در حالی که دور میز نشسته‌اند، حرکات پریزاد را با چشم دنبال می‌کنند.
پریچهر: چه بوی خوبی، یعنی این مدت دلم لک زده بود واسه‌ی قیمه‌هات مامان.
لادن: خاله گفتی ترشی کجاست؟
نغمه: خاله چیزی درباره‌ی ترشی نگفت، مگه خود اون ترشی‌ها صدات زده باشن.
پریزاد: اذیتش نکن بچه رو! برو از بالکن بیار، اتفاقاً ترشی کلم و بادمجون رو تازه گرفتم، برای تو و نغمه هم کنار گذاشتم.
نغمه: دستتون درد نکنه، چرا زحمت کشیدین؟
پریزاد: نوش جونتون.
دقایقی بعد لادن با ظرف ترشی بر‌می‌گردد.
لادن: خب این هم ترشی. بفرمایین!
ناهار را در سکوت صرف می‌کنند و با اتمام آن لادن و پریچهر مشغول شستن ظرف‌ها می‌شوند.
نغمه: الان منم میام کمک.
پریزاد: نیازی نیست؛ تو این سبد رو بگیر و برو گیلاس و آلوچه‌هایی که توی سبد ته خیاطن رو بیار! کیک پختم، تا شماها بیاین چایی رو هم می‌ریزم.
با شسته شدن همه‌ی ظرف‌ها، نغمه نیز که میوه‌هایی داخل سبد را در حیاط شسته‌است سر می‌رسد و اندکی بعد همگی کنار یکدیگر مشغول صحبت می‌شوند.
پریزاد: خب، خسته نباشین. امروزتون چطور بود؟
لادن: من که سی‌‌درصد تخفیف لباس عروس گرفتم، اون هم از جایی که اصلاً فکرش رو نمی‌کردم وقت داشته باشن.
پریچهر که انگار موضوعی را به یاد آورده باشد فنجانش را روی میز می‌گذارد و به پریزاد نگاه می‌کند.
پریچهر: خاله‌شبدر لباس عروس رو بهم هدیه داد، خبر داشتی مامان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
پریزاد: قول بچه‌گیت بود، معلومه که خبر داشتم.
پریچهر: قول بچه‌گی؟
پریزاد: اون موقع که به دنیا اومدی قرار شد لباس عروست رو خودش بدوزه.
لادن: از حست بگو پری.
نغمه: لادن؟
لادن: آخه تو شانس رو ببین، حالا خاله‌های ما رو نگاه کن.
پریزاد: لادن‌جان؟
لادن: جانم خاله.
نغمه: حالا جواب بده لادن‌خانم!
لادن: نه خاله، شما که تاج‌ سرین، منظورم دختر‌های مامانبزرگمه.
پریچهر: حالا نمی‌خواد خجالت بکشی و ساکت شی.
لادن: کی؟ من و خجالت؟
نغمه: ساکت شدنش واسه‌ی خجالت نیست، داره با چشم تیکه‌های کیک رو اندازه می‌گیره که بزرگ‌تر رو برداره.
پریچهر با ابرویی بالا رفته به‌ لادن نگاه می‌کند.
پریچهر: لاد... گوشیم داره زنگ می‌زنه، جواب بدم برمی‌گردم.
پریزاد: برو مامان جان.
پریزاد با بسته شدن در اتاق از آن چشم می‌گیرد و به‌طرف دخترها بر‌می‌گردد.
پریزاد: عصر قراره چی‌کار کنین؟
نغمه: گیفت و کارت‌ها مونده، اما فکر نکنم طرحی رو انتخاب کرده باشه.
لادن: به من گفتش که چند جا رو میره و همون موقع هم انتخاب می‌کنه.
با خروج پریچهر از اتاق، به‌طرفش بر‌می‌گردند.
پریچهر: باشه من خودم رو می‌رسونم.
پریزاد: چی شده پریچهر؟
پریچهر: چیزی نیست مامان، نمی‌خواد نگران شی! مثل اینکه یکی از مریض‌ها حالش خوب نیست، باید برم بیمارستان.
نغمه: می‌خوای باهات بیام.
پریچهر: نه نیازی نیست. ببخشید بچه‌ها امروز زیاد خسته‌ شدین.
نغمه: داشتیم؟ این حرف‌ها چیه؟
پریچهر: ایشا... توی شادی‌هاتون جبران می‌کنم، فقط فکر نکنم تا شب بتونم برگردم، خرید‌ها بمونه برای پسفردا. جایی نرید ها!
پریزاد: نگران نباش نگه‌شون می‌دارم.
لادن: مرسی خاله! من که امشب شیفت دارم.
نغمه: منم و حمید هم که خونه‌ی مادرش دعوتیم، چون پری کار داشت‌ می‌خواستم نرم اما الان دیگه برم بهتره، فردا می‌شینه همه جا میگه عروس بزرگم قهر کرده و از این حرف‌ها.
لادن از روی فنجان زیر چشمی به نغمه نگاه می‌کند.
لادن: نجمه ملقب به افعی. چه طوری تحملش می‌کنی ؟
نغمه: هر بار قبل رفتن و بعد برگشتن دو لیتر گل‌گاوزبون می‌خورم.
لادن به پای پریچهر می‌زند.
لادن: ببین پریچهرخانم! هر روز قبل خواب و بعد خواب دو بار خدا رو شکر کن به‌خاطر نازدارخاتون.
نغمه با چشم‌هایی گرد شده به لادن نگاه می‌کند.
نغمه: واسه‌ی چی؟ پری که از دستش فراریه.
لادن: یه لباس براش دوخته پر از نگین، یعنی با کارهای گالری شبدر برابری می‌کنه. راستی خاله، به شما هم سلامی گرم رسوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
پریزاد: پریچهر؟
پریچهر: داره دیرم میشه مامان، قول میدم وقتی برگشتم همه چی رو تعریف کنم و لباس هم بهت نشون میدم، باشه قربونت برم؟
پریزاد: خیلی خب، برو به سلامت.
با عجله لباس‌هایش را می‌پوشد و سریع از خانه خارج می‌شود، با رفتن پریچهر لادن و نغمه نیز آماده برگشتن به خانه‌هایشان می‌شوند.
پریزاد: کجا دخترا؟ یه خرده استراحت کنین بعد برین.
نغمه: خیلی زحمت دادیم، ممنون خاله‌پریزاد.
پریزاد: شما رحمتین، این حرف‌ها چیه؟ می‌موندین خوشحال می‌شدم.
لادن: ما هم اینجا خیلی بهمون خوش می‌گذره، منتها الان کار داریم و مجبوریم بریم.
پریزاد: اتفاقاً چون کار دارین می‌ذارم برگردین. کی برای ادامه خرید‌ها می‌رین؟
لادن: صبح‌ها گرمه، به احتمال زیاد فردا عصر می‌ریم.
پریزاد به در تکیه می‌دهد.
پریزاد: پسفردا شب منتظرتونم. با یاشار و حمید بیاین! خب؟
نغمه: زحمت نمی‌دیم، ایشا... یه وقت دیگه مزاحم می‌شیم.
پریزاد: شما مراحمین. فردا شب منتظرتونم، حرف اضافی نشنوم!
لادن: چشم! دستتون درد نکنه، با اجازه.
نغمه: خداحافظ، خیلی ممنون، زحمت کشیدین.
پریزاد: خدا به همراهتون. مراقب خودتون باشین!

به عقربه‌های ساعت که نیمه شب را نشان می‌دهند نگاهی می‌اندازد، روی صندلی می‌نشیند‌ و پاهای درد ناکش را دراز می‌کند و سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. با شنیدن صدای موبایلش آن را از درون جیبش بیرون می‌آورد و با دیدن اسم نغمه بر روی صفحه‌‌ی موبایلش آیکون سبز را می‌زند.
- سلام نغمه‌جان، خوبی عزیزم؟
- خوبم، مرسی. خسته نباشی! بیمارستانی هنوز؟
- سلامت باشی جانم! اره بیمارستانم، چیزی شده؟ خونه‌ی مادر حمیدین؟
- یه ساعتی میشه که برگشتیم.
- خوش گذشت؟
- جدی که نمیگی؟ از همون ثانیه‌ی اول غُر زدن رو شروع کرد .
- چی گفت؟
- هیچی، ولش کن تو هم خسته‌ای. ببخشید دیگه، هر بار که حالم بده به تو زنگ می‌زنم.
- نغمه؟ مسخره شدی؟ چی میگی؟ از این حرف‌ها نداشتیم ما، حالا هم تعریف کن.
- نمی‌دونم چرا اینطوری می‌کنه، از همون لحظه‌ی اول شروع کرد ناله کردن که پیر شدم و بهم سر نمی‌زنین، پسرهای مردم مثل پروانه دور مادرشون می‌چرخن، بعد پسرهای من نمی‌دونم کی چی توی گوششون می‌خونه که سالی یه بار هم به زور میان خونه‌ام.
- مهتاب و نهال چیزی نگفتن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
- چی بگن؟ هر چی هم که میگن باز حرف خودش رو می‌زنه. بهش میگم مادرجون همین دیروز حمید اینجا بود، طوری روش رو برمی‌گردونه انگار با دیوار حرف زدم. مهتاب هم برگشت گفت که پسرهاتون قبل از اینکه بیان خونه‌ی خودشون میان به شما سر می‌زنن‌.
- خب بعدش؟
- بغض کرد، حمید و داداشاش و آقاجونم توی حیاط بلال کباب می‌کردن، برگشتنی فکر کردن دعوامون شده، فکر کن طوری نقش بازی کرد اونا هم که می‌شناسنش باور کردن.
- حرص نخور قربونت برم! اون هم پیر شده و دل نازک.
- نمیگم خوب نیست، اتفاقاً خیلی هم مهربونه، همین ماه پیش دست تنها رب پخت، برای هر کدوممون جدا فرستاد، اما نمی‌دونم چرا یهو عوض میشه و اینطوری می‌کنه.
- به دل نگیر! تو که می‌دونی کارهاش از روی قصد نیست.
- می‌دونم. مرسی پریچهر، الان که حرف زدم آروم‌تر شدم.
- فدات شم عزیزم! برو بخواب که فردا خواب نمونی.
- برنمی‌گردی؟
- نه، مریضی که قرار بود چند روز دیگه بره واسه‌ی گرفتن اهدا حالش خوب نیست، عملش افتاد فردا صبح، الان هم خودم روی سرش وایسم خیالم راحت‌تره.
- کاری داشتی بگو خودم رو می‌رسونم.
- باشه، دستت درد نکنه. فعلاً کاری نداری؟
- نه گلم، شبت بخیر.
- شب تو هم بخیر.
بیمارستان در ساکت‌ترین موقعیت قرار دارد و پریچهر از شدت خستگی روی صندلی داخل راهرو در حال چرت زدن است.
- پِخ.
شانه‌هایش بالا می‌پرد و به‌طرف صدا بر‌می‌گردد.
- دیوونه، سکته کردم.
- دور از جونت پری‌خانم. بفرمایید چایی!
دستش را دور لیوان کاغذی می‌پیچد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد.
- دستت درد نکنه. کی اومدی؟
- چند دقیقه‌ای میشه. خستگی از سر و روت می‌باره، خوبی؟
از چهره لادن چشم میگیرد و به لیوان میان انگشتانش نگاه می‌کند.
- خوبم.
- مطمئنی؟
- یه خرده کارهام زیاد شده، بیمارستان از این ور، خریدهای عروسی هم هنوز نصفش تموم نشده، گیفت و کارت دعوت هم مونده.
- چند وقت دیگه همه چی سامون میگیره، نگران نباش! ببینمت پریچهر، ناراحتی؟
چشم‌های دلخورش را به لادن می‌دوزد.
- ناراحت نیستم... فقط... همه چی هول هولکی شده، هنوز نامزد نکردیم دنبال کارهای عروسیم.
- عروسی که یه هفته بعد نامزدیه.
- می‌دونم، اما کی توی دو سه روز میره خواستگاری و نامزد می‌کنه بعدش هم سریع میره محضر؟
- پری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
- بهم حق بده، اگه اینجا بود اینقدر همه چی قاطی نمی‌شد، چون کار داره نمی‌تونه بیاد اینجا بمونه و باید سریع برگرده، برای همین دارم کارهای عروسی رو تنهایی و اینقدر زود انجام میدم که سریع‌تر بریم سر زندگیمون. من هم دلم می‌خواد موقع خرید لباس عروس یا دسته گل پیشم باشه که حداقل یه خرده خاطره‌ی خوب داشته‌ باشیم.
- با سیوان حرف زدی؟
- حرف زدم، همین صبح همه‌ی این‌ها رو گفتم، میگه همین الان میام، خب اگه اون بیاد کی کارهای اون طرف رو درست می‌کنه؟ خونه از یه طرف، کارهای روستا و شرکت هم باید سامون بده، معلوم نیست وقتی بیاد چند روز کارها باز عقب میفته.
- ببی.. گوشیت داره زنگ می‌زنه، سیوانِ؟
نفسش را محکم بیرون فوت می‌کند.
- آره.
- جواب نمیدی؟
- نه، عصبیم، نمی‌خوام باهاش بحث کنم، آروم شم بعدش حرف می‌زنیم.
لادن با اتمام چایش، لیوان خالی را درون سطل می‌اندازد و برای رفتن به بخش بلند می‌شود.
- باشه، هر طور راحتی. من برم یه سر به مریض‌ها بزنم. کاری داشتی بهم بگو، همین اطرافم.
- مرسی بابت چایی.
- نوش جونت. برو چند دقیقه‌ای بخواب، اتفاقی بیفته بیدارت می‌کنم.
- ممنون لادن!
ثانیه‌ها از پی هم می‌گذشت، هرکدام برای نظم دادن به زندگیشان، تمام تلاششان را به‌کار می‌بردند و در این میان، زندگی با قدرت تمام و بی‌توجه به هیچ جنبنده‌ای قلم خود را بر دفتر روزگار می‌لغزاند.
با اتمام عمل و راحت شدن خیالش به خانه باز می‌گردد، از شدت خستگی تنها چیزی که تمام مسیر به آن فکر می‌کرد، اتاقش و یک خواب راحت بود. با رسیدن به خانه، بدون خوردن شام به اتاقش می‌رود و با عوض کردن‌ لباس‌هایش پتویش را در آغوش می‌گیرد و خیلی سریع چشمانش گرم خواب می‌شوند، در میان خواب و بیداری به سر می‌برد که با صدای پیامک از خواب می‌پرد و نام سیوان را بر صفحه‌ی موبایلش می‌بیند.
موبایلش را برمی‌دارد و پیام را باز می‌کند.
-رسیدی خونه؟
- رسیدم.
- می‌خوای بخوابی مالگم*؟
- خواب بودم، صدای پیامت بیدارم کرد.
لحن و فاصله‌ میان پیام‌های پریچهر، دلخوریش را جار می‌زند و سیوان این را خوب متوجه می‌شود.
- معذرت می‌خوام!
- می‌خوام بخوابم، کاری نداری سیوان؟
- چون جواب زنگم رو نمیدی پیام دادم، زنگ بزنم قبل خواب صدات رو بشنوم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
- حوصله ندارم حرف بزنم، خستم، البته اگه بتونی درک کنی.
خودش نیز می‌دانست که دروغ می‌گوید و دلش برای صدای سیوان و ناز دادنش تنگ شده‌است، اما چه کند که دلخور بود و لجباز.
- درک می‌کنم. قول میدم خیلی زود میام پیشت و همه‌ چی رو جبران می‌کنم، باشه؟
آخرین بار که حرف زدیم گفتی چندتا از خریدهات مونده، چیزهایی که می‌خواستی رو گرفتی؟
- وقت نداشتم، تا الانم شیفت بودم؛ می‌دونی که، یه نفری باید همه‌ی کارها رو انجام بدم.
- من که گفتم بیام قبول نکردی، بی‌خبر خواستم بیام، نمی‌دونم از کجا به گوشت رسید که جون خودت رو قسم دادی که نیام.
پریچهر؟
خوابیدی؟ شبت بخیر هناس*! هر وقت بیدار شدی اینترنتت رو روشن کن.
پیام‌های سیوان را بی‌پاسخ می‌گذارد و اینترنت موبایلش را روشن می‌کند، به محض روشن کردن اینترنتش دو عکس ارسالی توسط سیوان نظرش را جلب می‌کند و پس از کلنجار رفتن با خودش بالاخره وارد صفحه‌ی تلگرامش می‌شود و عکس‌ها را باز می‌کند.
کفش پاشنه میخی سفید ساده که روی بند دور مچش چند مروارید ریز و درشت کار شده‌است؛ با باز کردن عکس بعدی دستبندِگل زیبایی که از انتهای آن روبان‌های سفید بلندش آویزان است لبخند بر لبانش می‌آورد و تماس تصویری سیوان را پاسخ می‌دهد.
- آخ من که مردم دختر، بذار صورت ماهت رو ببینم!
- مرسی سیوان، قشنگن!
- خوشحالم که خوشت اومد.
- از کجا می‌دونستی این‌ها رو می‌خوام؟
- اگه سلیقه‌ی زنم رو نشناسم که باید بمیرم.
- دور از جون!
- مبارکت باشه گیانگم*!
- میگم ک.... هیچی، ولش کن.
سیوان موبایل را به صورتش نزدیک‌تر می‌کند.
- بگو، چی رو میخوای بگی؟
- راستش... خب... من هنوز گیفت و کارت‌ها رو انتخاب نکردم، اگه بخوای می‌تونیم با هم انتخاب کنیم.
شلختگی موها و دکمه‌های نیمه باز پیراهنش خستگیش را به خوبی نشان می‌دهند و چشم‌های قرمزش نخوابیدن طولانی مدتش را جار می‌زنند. خیلی سریع از پشت میز کارش بلند می‌شود و به سمت کمد لباس‌هایش گام برمی‌دارد.
- خب، پس یه چند دقیقه باید وا... .
پریچهر می‌نشیند و با تعجب به سیوان که با عجله ساکش را از کمد بیرون می‌آورد، نگاه می‌کند.
- داری چی‌کار می‌کنی سیوان؟
سیوان نگاهی به ساعت مچیش می‌اندازد.
- اگه الان حرکت کنم تا قبل ظهر می‌رسم، بعد می‌تونیم بریم چند جا رو ببینیم و چیزایی که می‌خوای رو بگیریم؛ فقط این شارژرم ک... .

گیانگم: جانِ من
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
پریچهر با دیدن حرکات سیوان عجیب دلتنگش می‌شود و خودش را بابت بی‌محلی این مدتش در دل سرزنش می‌کند.
- سیوان صبر کن! چی‌کار می‌کنی؟ من نگفتم که بیای، اون هم الان و با این خستگیت.
سیوان پیراهن مچاله شده میان انگشتانش را روی تخت می‌اندازد و منتظر به پریچهر نگاه می‌کند.
- اما اگه بخوای همین الان می... .
- نمی‌خوام عزیزم! خب؟ الانم برو بخواب، خسته‌ای.
- نه، خوبم. پس عکس‌ها رو بفرست که ببینم.
- اما خس... .
- منتظرم، دوست دارم حداقل این یه چیز رو با هم انتخاب کنیم.
- باشه، پس چند دقیقه دیگه می‌فرستمشون.
- پریچهر!
- جانم؟
- ببخشید که پیشت نیستم، اما بهت قول میدم دیگه هیچ‌وقت تنهات نذارم!
چند ساعتی را مشغول انتخاب گیفت و کارت مورد نظرشان بودند و در انتها مکعب کوچک شفاف، که شمعی معطر داخل آن قرار داشت و روبانِ توری سفیدی به زیبایی دور جعبه پیچیده شده‌بود و کارت‌هایی با پاکت‌های گلبهی که نوشته‌های طلایی رویش در کنار سادگی، زیبایی چشم‌ نوازی به آن‌ها بخشیده‌بود را انتخاب کردند. در تمام مدت سیوان با وجود خستگیش، با حوصله در مورد همه‌ی انتخاب‌های پریچهر نظر می‌داد و تمام نظرات او را نیز می‌پذیرفت و انتخاب را بر عهده‌ی خودش گذاشته‌بود.

امشب همگی مهمان خانه‌ی پریزاد بودند و او مثل همیشه با غذاهای خوش رنگ و لعابش سنگ تمام گذاشته‌بود. حین هم زدن خورشت، شماره‌ی فریاد را می‌گیرد و با شانه‌اش تلفن را نگه می‌دارد.
- فریاد!
- جانم مامان؟
- جونت سلامت باشه پسرم! برگشتنی‌ با یاشار بیاین، خب؟
- چشم مامان، حواسم هست!
- مثل همیشه دیر نکنین، یکیتون شب بیاد اون یکی نصفه شب، هر دوتاتون زود بیاین؛ دیگه یادآوری نکنم!
- چشم مامان‌! چیزی می‌خوای بگیرم؟
- نه، همه چی هست، منتظرتونم.
- باشه قربونت برم! من برم دیگه.
- خدانگهدارت.
- خداحافظ.
با قطع کردن تماس، تلفنش را کنار تلویزیون می‌گذارد و کنار پریچهر و دخترها روی مبل‌ می‌نشیند.
شاید بهترین روز هفته به زمانی تعلق داشت که به خانه‌ی پریزاد می‌آمدند و هر یک از آن‌ها برای رسیدن همان روز، لحظه شماری می‌کردند و هر بار هم پذیرایی پریزاد آن‌ها را خجالت‌زده می‌کرد.
نغمه: ببخشید خاله، زحمت دادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
لادن: خیلی زحمت کشیدین، باور کنین این همه تدارک نیاز نبود، ما که غریبه نیستیم.
پریزاد: رحمتین شما، کاری نکردم که.
نغمه‌جان، حمید چی‌شد؟ بهش زنگ زدی؟
نغمه موبایلش را روی عسلی می‌گذارد و به پشتی مبل تکیه می‌دهد.
نغمه: توی راه بود، یه ساعت دیگه می‌رسه.
نغمه رو به پریزاد می‌کند.
نغمه: راستی، گیفت و کارتتون خیلی قشنگ بود!
لادن: آره، عالی بود! مبارکتون باشه عزیزم!
پریچهر: مرسی بچه‌ها! ببخشید دیگه، قرار بود با هم بریم خرید.
لادن: فدای سرت، این چه حرفیه؟
نغمه: خاله‌!
پریزاد: جانم؟
نغمه: لباستون رو انتخاب کردین؟
پریزاد: به شبدر سفارش دادم، یه کت و دامن مشکیه.
پریچهر: شبیه همون طرحی که کنار لباس عروس یاسی رنگ بود، فقط دامنش یکم بلندتره، رنگش هم که فرق می‌کنه.
نغمه: مبارکتون باشه، خیلی قشنگه!
پریزاد: مرسی عزیزم! شما چی گرفتین؟
لادن: من و نغمه چون ساقدوشیم لباس‌هامون تقریباً مثل همه، هر دوشون بلندن و ساتن آبی کاربنی که یقه باردو دارن، فقط دامن نغمه یه چاک کوچیک کنار پاش می‌خوره.
پریچهر: عکسش رو ببینم.
نغمه به لادن چشم غره می‌رود.
نغمه: عکساشون توی گوشی لادن بود.
پریچهر: خب... الان نیست؟
لادن: خب خیاط که می‌دوزه، عکس طرحی که می‌خوایم رو هم داره، پس عکسش رو نمی‌خواستیم، من هم حذفش کردم.
صدای زنگ، نگاه‌های متعجب به لادن را خاتمه می‌دهد.
لادن: زنگ می‌زنن.
نغمه به ساعت دیوار مقابلش نگاهی می‌اندازد.
نغمه: اومدن؟ چقد زود.
پریچهر: بشین مامان، باز می‌کنم.
لادن: آیفون که کنارمونه.
لادن با نگاهش پریچهر را دنبال می‌کند.
پریچهر: خرابه، باید بری جلوی در.
با پوشیدن صندل‌هایش به‌سمت در حیاط حرکت می‌کند و صدای زنگ باز هم بلند می‌شود.
پریچهر: کیه؟ اومدم. سلام بابا، خسته نباشی!
فرزاد: سلام گل دختر! سلامت باشی باباجان!
دستش را به‌سمت نایلون‌های خرید دراز می‌کند.
پریچهر: بدین من میگیرم.
فرزاد: سنگینه، خودم میارم.
پریچهر: دوتا نایلونه، بدین من.
فرزاد: پس تو این‌ها رو ببر؛ من زغال رو یادم رفته، برم بگیرم، برمی‌گردم.
نایلون‌ها را کنار در می‌گذارد و سوئیچش را درون جیبش قرار می‌دهد.
پریچهر: باشه پس.
فرزاد: برو، خودم در رو می‌بندم.
نایلون‌های خرید را بلند می‌کند و لنگان به‌طرف ورودی می‌رود. با باز شدن در حال، سرها به‌طرفش برمی‌گردند.
پریزاد: بابات بود؟
پریچهر: آره.
پریزاد پشت پنجره می‌ایستد و داخل حیاط را نگاهی می‌اندازد.
پریزاد: پس کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
پریچهر خریدها را به آشپزخانه می‌برد و از همان جا جواب می‌دهد.
پریچهر: زغال یادش رفت، گفت میره که بخره.
لادن با ابرویی بالا رفته به پریچهر نگاه کنید.
لادن: زغال واسه‌ی چی؟
پریچهر: شب بدون بلال و سیب‌ زغالی نمیشه که.
نایلون‌های میوه را داخل سینک می‌ریزد و مشغول شستن آن‌ها می‌شود که نغمه از درون حال صدایش را بلند می‌کند.
نغمه: بیام کمک؟
پریچهر: نه، مرسی عزیزم! چندتاست، الان تموم میشه.
مشغول شستن میوه‌هاست که باز هم صدای زنگ بلند می‌شود.
پریچهر: دوباره زنگ زدن؟
لادن: آره، بابات چقدر زود برگشت.
بشینین خاله، من میرم.
پریزاد: دستت درد نکنه.
شخص پشت در گویا عجله دارد که لحظه‌ای میان مشت‌هایش وقفه نمی‌اندازد، لادن در حال را باز رها می‌کند و با کفش های تابه‌تا به‌سمت در قدم تند می‌کند.
لادن: اومدم، اومدم. سل .. اِه شمایین؟ چقدر زود برگشتین!
یاشار: سلام خانم!
لادن با خجالت پلک می‌زند و خودش را پشت در می‌کشد.
لادن: وای سلام یادم رفت، ببخشید!
یاشار: فدای سرت، بقیه کجان؟
لادن: داخلن.
فریاد: بابام اومده؟
لادن: نه هنوز.
فریاد: ماشینش که جلوی در پارک بود.
لادن: رفت زغال بگیره.
فریاد: خیلی خب. خودم می‌بندم.
لادن از در فاصله می‌گیرد و جلوتر حرکت می‌کند. با باز شدن در، پسرها عقب می‌ایستند که او اول داخل شود.
پریزاد: کی بود لادن؟
لادن: پسرا اومدن.
پریچهر دستش را با لباسش خشک می‌کند و به آشپزخانه بر‌می‌گردد.
پریچهر: چقدر سریع!
پشت سر لادن، بقیه نیز وارد می‌شوند و
فریاد به سمت مادرش می‌رود، پیشانیش را می‌بوسد و در همین حین جواب پریچهر را نیز می‌دهد.
فریاد: می‌خوای برگردیم.
پریچهر صدایش را بلند می‌کند.
پریچهر: حالا که تا اینجا اومدین، اشکالی نداره.
پریچهر آخرین سیب را نیز می‌شوید و ظرف‌ها را برای چیدن میوه و شیرینی آماده می‌کند.
فریاد با دیدن شیرینی‌ها به سمت جعبه می‌رود و بی‌توجه به غرهای پریچهر دهانش را پر می‌کند.
پریچهر: فریاد نخور اون‌ها رو.
فریاد: یه دونه شیرینیه دیگه، غر نزن بچه!
پریچهر: با دهن پر.... همش ریخت بیرون، یه دونه؟ لپاش رو نگاه.
هنگامی که از پر شدن دهانش مطمئن می‌شود دو شیرینی دیگر برای یاشار و حمید بر‌می‌دارد.
فریاد: بیاین پسرا.
یاشار: دمت گرم.
حمید: چه تازش.
فریاد: نوش جونتون.
هر سه با لباس‌های بیرون روی مبل چسبیده به یکدیگر می‌نشینند.
نغمه: چطوری زود اومدین؟ تو که به من گفتی یه ساعت دیگه میای.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین