جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,123 بازدید, 61 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
لادن: تو فکر کن یه روز این‌ها قرار باشه پیش هم باشن و دیر کنن.
حمید: پروژه جدید نزدیک محل کار یاشار و فریاد بود، امروز بچه‌ها خسته بودن، زودتر تعطیل کردیم.
فریاد با شنیدن صدای زنگ نیم‌خیز می‌شود.
فریاد: زنگه؟
پریچهر: بابا اومد فکر کنم.
تا نیمه های شب مشغول بحث و فوتبال دستی بودند و حال، زمان رفتن فرا می‌رسد‌.
نغمه: دستتون درد نکنه، زحمت کشیدین.
پریزاد: ببخشید اگه کم و کسری بود.
لادن: همه چی عالی بود، مرسی خاله‌!
پریزاد: ایشالله دفعه‌‌ی بعدی با سیوان دور هم جمع میشیم.
پسرها سخت مشغول در میان گذاشتن نکات پخت بلال بودند که فریاد با شنیدن این جمله سریع به عقب برمی‌گردد.
فریاد: ایشا... .
پریچهر: وا... فریاد! چرا اینطوری میگی ایشا... ؟
فریاد ابرویش را بالا می‌اندازد و دستش را درون جیبش فرو می‌کند.
فریاد: چطوری؟
پریچهر: اینقدر محکم.
فریاد: از ته قلب بود خب.
یاشار: با این تعریف‌های شما ما هم خیلی کنجکاویم ببینیمشون.
فریاد: والا ما که دامادمونه همچین درست و حسابی ندید... .
فریاد قدمی عقب می‌پرد و به صندلش که زیر پای پریچهر مانده‌است با تعجب نگاه می‌کند.
فریاد: چته پری! چنگ می‌زنی چرا؟ بنده خدا حق داره نیاد.
جیغ پریچهر بلند می‌شود.
پریچهر: مامان!
فرزاد: فریاد اذیتش نکن!
فریاد: بابا تو دیگه چرا؟ می‌بینین؟ همیشه این بچه آخری همینطوری لوس بود، تا چیزی می‌شد مامان گفتن‌هاش رو شروع می‌کرد.
حمید: حرص نخور داداش! این شقیقه‌هات مثل من سفید می... .
حمید با دیدن نگاه نغمه سکوت می‌کند، به آرامی بر‌می‌گردد و باز هم بحث بلال را ادامه می‌دهد.
با بدرقه‌ی مهمان‌ها به داخل برمی‌گردند.
فریاد: حالا جدی کی میری پری؟ می‌خوام وسایل ورزشیم رو بذارم توی اتاقت، زودتر خالی کن لطفاً!
با اتمام حرفش با قدم‌هایی بلند وارد پذیرایی می‌شود.
پریچهر: مامان!
فریاد که نگاه فرزاد را می‌بیند خیاری از سبد برمی‌دارد و محجوب به‌سمت پریچهر برمی‌گردد.
فریاد: شوخی کردم خواهر کوچیکه.
پریچهر: می دون... ‌.
فریاد: ولی زودتر خالی کن‌، دمت گرم.
سپس با گام‌هایی بلند، نگاه شوک‌زده و اخطار فرزاد را پشت سر می‌گذارد و در‌حالی‌که لبخندی بر لب دارد به اتاقش می‌رود و در را می‌بندد و صدای خنده‌اش بلند می‌شود.
روزها از پی هم می‌گذشت و به زمان آمدن سیوان نزدیک‌تر می‌شدند.
***
سیوان عینکش را بالا می‌دهد و نگاه جدی و پر اخمش را به صورت مرد می‌دوزد.
سیوان: ببین مش‌جواد، این دفعه‌ی دومه که میان پیشم و ازت گلایه می‌کنن.
سر پایین افتاده‌ی مرد و سکوتش را که می‌بیند، ادامه می‌دهد.
سیوان: چیزی نمی‌خوای بگی؟ الان چی‌کار کنم با این مردم عصبی؟
مش‌جواد صورت آفتاب سوخته‌اش را پایین می‌اندازد.
مش‌جواد: روم سیاه آقا، بخدا زن و بچه خرج داره، اگه محصول‌ها بیشتر آب بخورن مرغوب میشن و خوب‌تر می‌‌خرنشون.
سیوان: حلال و حروم سرت میشه؟
سر مرد به سرعت بالا می‌آید.
مش‌جواد: چ... .
سیوان آرنجش را روی میز می‌گذارد و به چشم‌هایش خیره می‌شود و با لحن جدی ادامه می‌دهد.
سیوان: یه سوال پرسیدم مش‌جواد، چرا زبونت گیر می‌کنه؟ سرت میشه یا نه؟
مش‌جواد: سرم میشه آقاسیوان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
سیوان: اگه سرت میشه چرا سهم آب بقیه رو می‌بری؟ زن و بچه داری؟ بقیه هم همینه وضعشون. بار آخره اهالی شکایتت رو میارن پیشم! که اگه باز هم تکرار کنی یه مدت سهم آبت قطع میشه، اون موقع فکر نکنم واست محصولی بمونه که بتونی بفروشی، حالا هم به سلامت.
مش‌جواد: سرتون سلامت آقا، با اجازه.
با سر پایین افتاده از اتاق کار سیوان خارج می‌شود.
با خارج شدن مش‌جواد، مهدی در را می‌بندد و به‌طرف سیوان می‌رود.
مهدی: تموم شد آقا، مش‌جواد آخرین نفر بود.
سیوان دستی به چشم‌های دردناکش می‌کشد.
سیوان: مهدی.
مهدی: جانم آقا؟
سیوان: امسال زمین‌های کنار بیداشک رو کمتر کاشتیم، سهم آب اضافیش رو بده مش‌جواد.
مهدی: چشم آقا.
کتش را از پشت صندلی بر‌می‌دارد و یقه‌ی بافت تنش را مرتب می‌کند.
از وقتی پریچهر رفته‌بود، تمام مدت را کار می‌کرد و حال تنها کار باقی مانده قبل از رفتنش سرکشی به زمین‌ها بود.
سیوان: کارهای اینجا تموم شده، میرم به زمین‌ها سر بزنم، اگه اتفاقی افتاد خبرم کن!
مهدی: چشم آقا، به سلامت.
با باز کردن در هوای سرد و مرطوب به صورتش می‌خورد، نفسی عمیق می‌کشد و پله‌ها را دوتا یکی پایین می‌‌رود و به‌‌سمت آرو که به درخت بید بسته شده‌است حرکت می‌کند. آرو، اسب سفید سیوان با دیدنش شیهه می‌کشد و سم بر زمین می‌کوبد. سیوان با جهشی روی آرو می‌نشیند، چرم گردنش را نوازش می‌کند و سپس به‌طرف زمین‌ها می‌تازد.
نزدیک‌های ظهر به آخرین زمین می‌رسد، اما شلوغی آن متعجبش می‌کند.
با شیهه آرو، اهالی متوجه حضور سیوان می‌شوند و به‌طرفش بر‌می‌گردند.
بدون پایین آمدن از اسب، صدایش را بلند می‌کند.
سیوان: سلام، خدا قوت.
کاظم: سلام آقاسیوان، خسته نباشین.
افسار اسب را میان انگشتانش می‌فشارد و به جمعیت اشاره می‌کند.
سیوان: سلامت باشین، چه خبره اینجا؟ اتفاقی افتاده؟
جعفر: اتفاق که... چی بگم آقا؟
جعفر سرش را پایین می‌اندازد و دستمال‌گردنش را میان انگشتانش می‌فشارد.
سیوان: سئوال سختی نپرسیدم، دلیل جمع شدنتون رو می‌خوام بدونم‌.
زیاد طول نمی‌کشد که جمیله در حالی که چادر دور کمرش را سفت می‌کند از میان جمعیت بیرون می‌آید.
جمیله: روم سیاه آقا، ولی داییتون پیش پای شما اینجا بودن، نمی‌دونم چی‌ شد که... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
جمیله حرفش را نصفه می‌گذارد و شروع به گریستن می‌کند.
صدای خشدار سیوان بالا می‌رود.
سیوان: جون به لبم کردین.
مرتضی با دیدن آشفتگی سیوان، خودش را از میان اهالی بیرون می‌کشد و حرف جمیله را کامل می‌کند.
مرتضی: حالشون بد شد، بردنشون عمارت، طبیب هم پیش پای شما رف... .
بدون توجه به کلام آخر مرتضی، به‌سمت عمارت می‌تازاند. نگرانی تمام وجودش را در برگرفته است.
اواخر بهار است و هوا عجیب دلگیر، باران هر لحظه سرعت می‌گیرد و آرو با شتاب در به‌سمت عمارت می‌تازد. پیراهن سفیدی که بر تن دارد در اثر باران به تنش چسبیده‌است و با هر جهش آرو، موهای خیسش بر پیشانیش کوبیده می‌شوند. دقایقی بعد بالاخره به جلوی عمارت می‌رسد و افسار اسب را می‌کشد، معین با شنیدن صدای شیهه‌ی آرو در را باز می‌کند.
معین: سلام آقا.
سیوان بی‌توجه به معین، به‌سمت عمارت حرکت می‌کند و کنار پله‌های ورودی از اسب پایین می‌پرد. نازدارخاتون با شنیدن صداها متوجه آمدن سیوان می‌شود، به سرعت از عمارت بیرون می‌آید و به‌سویش می‌دود.
- سیوان پسرم، داییت... .
زنی که تمام ایل او را به استوار بودنش می‌شناسند، با شانه‌های خمیده درون چاله‌ی آب و گل زمین می‌خورد، سیوان به‌طرف مادرش قدم تند می‌کند و او را بلند می‌کند.
- خاتون!
- خوبم پسرم، برو داخل! داییت منتظرته، برو!
از کنار خاتون بلند می‌شود و پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رود، صدای تپش دیوانه‌وار قلبش، سرش را پر کرده‌است. به محض رسیدن جلوی در، سلمان‌خان را می‌بیند که چگونه با آن اندام ورزیده، حال نفس کشیدن برایش سخت است و قلبش از دیدن این صحنه مچاله می‌شود.
- سیوان، پسرم.
سلمان‌خان دستش را به‌سوی سیوان دراز می‌کند، به سرعت کفش‌هایش را در می‌آورد، داخل می‌شود و کنار سلمان‌خان می‌نشیند و دستش را می‌گیرد.
- جانم دایی. اومدم، آروم باشین!
سلمان‌خان به آرامی دست سیوان را می‌فشارد.
- نگران... بودم که... دیر کنی، خوبه که... خوبه که رسیدی. سیوان... میگن آدم قبل مرگش می‌فهمه... رفتنیه، این مدت... می‌دونستم که... که دارم به آخرش می‌رسم، کارهام رو انجام دادم، دِینی به گردنم... به گردنم نیست، از همه حلالیت گرفتم، فقط... فقط روناک تنهاست، بعد ماهرو و کوهیار تنها... تر شد و الانم تنهاتر، می‌دونم کله‌شق و لجبازه، اما تو... تو مراقبش باش! کوهیارم نیست، تو... تو جاش رو پر کن واسش. مراقبشی؟ آره... سیوان؟ قول میدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
- دایی! این حرف‌ها رو نزنین، خودتون خوب میشین و مراقبشین.
صدای لرزانش را بالا می‌برد.
- پس این طبیب کجاست؟
سلمان‌خان با آخرین باقی مانده‌ی توانش دست سیوان را می‌فشارد.
- سیوان... سیوان بهم قول بده! قول بده که مراقبشی، خواهش... خواهش می‌کنم... قول بده.
- چشم دایی، چشم! قول میدم، الان طبیب می‌رسه، شما آروم با... .
انگشتانی که تا دقایقی پیش دست سیوان را می‌فشردند حال حرکت نمی‌کنند. تکان نخوردن سی*ن*ه‌ی سلمان‌خان، سیوان را ساکت می‌کند و لحظاتی بعد، آشوب به پا می‌شود، روناک بر سرش می‌کوبد و نازدارخاتون می‌گرید و اهالی درون حیاط مویه سر می‌دهند.
***
سیوان با لباس‌های خاکی، روی پله نشسته‌ و دقایقی است که به زمین خیره شده‌است، عمارت غرق در تاریکی است و برخلاف صبح و گورستان، سکوت در همه جا حکم فرماست. سرش را به دستانش تکیه می‌دهد و ثانیه‌ای چشمانش را که از شدت خستگی می‌سوزند را می‌بندد و با انگشتانش آن‌ها را فشار می‌دهد که ناگاه صدای جیغ روناک شانه‌هایش را می‌لرزاند.
با گام‌هایی بلند پله‌ها را بالا می‌رود، به مقابل در که می‌رسد، روناک را می‌بیند که گوشه‌‌ای کز کرده‌است و خودش را تکان می‌دهد و گریه می‌کند؛ نفسش را با درد بیرون می‌دَمَد و کلافه دستش را میان موهایش فرو می‌برد. نازدار‌خاتون به محض اینکه متوجه شده‌بود نجمه و معین شام نخورده‌اند، ظرفی غذا برداشته‌ و به انتهای باغ رفته‌بود و حال او با روناک تنها بود و نمی‌دانست چه کند.
به‌طرف روناک می‌رود و سعی در آرام کردنش دارد.
- دختردایی، ببین منو. گریه چرا؟ من پیشت... .
ثانیه‌ای طول نمی‌کشد که جسم لرزان روناک با سرعت به سی*ن*ه‌اش برخورد می‌کند و بازوهای سیوان برای جلوگیری از افتادنش، دور تن نحیفش پیچیده می‌شوند.
-هیس... همه چی درست میشه، قول میدم.
با شنیدن صدای لرزان و بغض آلود روناک، چشمانش را با درد می‌بندد‌.
- دی... دیدی تنها ش... شدم؟
سیوان دستش را نوازش‌وار پشت دخترک می‌کشد.
- آروم باش، من پیشتم، مراقبتم.
- سیوان... بابام.
صدای گریه‌ی روناک بلندتر می‌شود. سیوان تن لرزان روناک را به خودش نزدیک‌تر می‌کند.
- هر چقدر که می‌خوای گریه کن تا آروم شی، اما بعدش باید باز هم همون روناک مغرور و لجباز شی که نمی‌ذاره کسی واسش دل بسوزونه و تصمیم بگیره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
- دی... دیگه هی... هیچی رو نم... نمی‌خوام.
سر روناک را از پیراهنش فاصله می‌هد و انگشتش را بر اشک‌های روی گونه‌اش می‌کشد و سعی می‌کند لبخند بزند.
- مردم روستا چشمشون رو دوختن به تنها یادگارِ سلمان‌خان، اما مثل اینکه بابات بد کسی رو انتخاب کرده.
- من.‌‌.. خب... .
به چشم‌های خیس روناک نگاه می‌کند.
- عزیزم! نمیگم که گریه نکن، اتفاقاً ناراحت باش و اشک بریز، اما بعدش بلند شو و همون دختری باش که سلمان‌خان ازت انتظار داره. باشه؟
روناک خودش را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و سیوان پشتش را نوازش می‌کند.
- روناک؟
با شنیدن صدای عزیز، دست سیوان از حرکت می‌ایستد، از هم جدا می‌شوند و به عقب باز می‌گردند. عزیز ساک کوچکش را کنار پایش رها می‌کند و برای در آغوش کشیدن روناک دستانش را باز می‌کند.
- بیا اینجا رولگم،* بیا!
دقایقی بعد تن خسته‌ی روناک در آغوش عزیز اندکی آرام می‌گیرد؛ عزیز با دیدن نگاه نگران سیوان پلک‌هایش را به آرامی روی هم می‌گذارد. خیالِ سیوان با حضور عزیز اندکی آسوده می‌شود و برای راحتی آن دو به قصد رفتن به اتاقش پله‌ها را پایین می‌آید.
- کجا میری سیوان؟
با شنیدن صدای خاتون به عقب باز‌ می‌گردد.
- عزیز اومده، بالاست، پیش روناک.
خاتون قدمی به سیوان نزدیک می‌شود و به چشم‌های سرخش نگاه می‌کند.
- خوبی پسرم؟
سیوان موهای پخش شده روی پیشانی‌اش را بالا می‌دهد.
- خوبم، نگران نباشین!
نگاه خاتون بین چشم‌های سیوان در گردش است.
- چشم‌هات.
- فقط خستم، بخوابم درست میشه.
شما برین بالا، استراحت کنین! کاری داشتین همین اطرافم.
شانه‌ی مادرش را بوسه می‌زند و برای رفتن به اتاقش، به پشت عمارت می‌رود‌.
به محض ورود به اتاق، نفسش را با درد بیرون می‌دمد، چشم‌های دردناکش را روی هم می‌فشارد و پشت در می‌نشیند.
با درد گرفتن بدنش به خودش می‌آید، نمی‌داند چه مدت است که در همان حالت نشسته‌ و چندمین بار است که تمام لحظه‌هایی که با سلمان‌خان بوده‌ را مرور کرده‌‌است، گردن دردناکش را تکان می‌دهد و آستینش را بر چشمانش می‌کشد، به کمک دیوار بلند می‌شود و با گام‌هایی خسته به‌طرف حمام می‌رود. با بستن دوش، از شدت خستگی بدون خشک کردن تنش با بدنی خیس لباس‌هایش را می‌پوشد و با قدم‌هایی ناهماهنگ به‌ سوی تختش می‌رود.
- گوشیم کجاست؟ آخ سرم.
با تکان دادن پتو، گوشی‌اش روی زمین می‌افتد، خم می‌شود و با برداشتنش متوجه خاموش بودنش می‌شود.

رولگم: فرزندم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
- خاموش شده. لعنتی، این شارژر رو کجا گذاشتم؟ آها، اینه.
سیم شارژر را از زیر بالشت بیرون می‌کشد و با زدن موبایلش به پریز، خودش را روی تخت می‌اندازد. به محض روشن شدن موبایلش، با پیام‌ها و تماس‌های پریچهر مواجه می‌شود. کلافه سرش را به بالشت فشار می‌دهد.
- پری؟ آخ، نگران شده، چقدر بی‌فکری تو پسر، یه پیام می‌دادی نمی‌مردی که!
ساعت چنده؟
با دیدن عقربه‌های ساعت چشم‌هایش درشت می‌شوند.
- سه شبه! حتماً خوابه.
برای اینکه صدای پیامش پریچهر را بیدار نکند، وارد تلگرامش می‌شود و ویس می‌گیرد.
- سلام مانارگم*، گوشیم خاموش شده‌بود، ببخشید که پیام‌هات رو ندیدم. نگرانم نباش! خوبم. فردا خودم بهت زنگ می‌زنم، اگه زنگ بزنی شاید نبیبنم. شبت بخیر!
***
- پریچهر، بیا چایی ریختم مامان. پریچهر؟
پریزاد با نشیدن صدای پریچهر، به اتاقش می‌رود و با دیدنش که خودش را در آغوش گرفته‌است و آرام تکان می‌خورد نگران جلو می‌رود.
- چی‌شده پریچهر؟
سرش را بالا می‌گیرد و با چشم‌های اشکی‌ به پریزاد نگاه می‌کند.
- مامان!
پریزاد نگران جلو می‌رود.
- جانم دخترم؟ بغض چرا؟ سیوان حالش بده؟
پریچهر با صدایی لرزان پاسخ می‌دهد.
- نه، دیشب جواب داده؛ ویس فرستاده، گفته بعداً زنگ می‌زنه. فقط... .
پریزاد مضطرب به چهره‌ی سرخ دخترش چشم می‌دوزد.
- فقط چی؟ پری؟
با هق زدنش جلوی تخت زانو می‌زند و دستش را نوازش‌وار کنار صورت پریچهر قرار می‌دهد.
- نمیگی چی‌شده؟ داری جون به لبم می‌کنی بچه!
پریچهر مردمک‌های لرزانش را به چشم‌های پریزاد می‌دوزد.
- صداش انگار بغض داشت، نکنه اتفاقی افتاده! دارم نصفه جون میشم، الانم که غروبه و هنوز زنگ نزده.
ناگهان بلند می‌شود، به‌سمت کمدش می‌رود و ساکش را بیرون می‌آورد.
پریزاد نگران بلند می‌شود، پشت سر پریچهر قرار می‌گیرد و دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد.
- پریچهر!
پریچهر نیم نگاهی به پریزاد که نگران به او چشم دوخته‌است، می‌اندازد.
- میرم روستا، می‌ترسم چیزیش شده ب... .
با شنیدن صدای زنگ موبایلش حرفش را نصفه می‌گذارد، به عقب بر‌می‌گردد و مضطرب به گوشی که روی تخت قرار دارد نگاه می‌کند.
- سیوانِ؟
با سئوال مادرش از اسم روی صفحه‌ چشم می‌گیرد.
- آره مامان.
با دیدن نگاه مضطرب پریچهر و حرکت نکردنش، با گامی بلند خودش را به موبایل می‌رساند و آن را از روی تخت بلند می‌کند و به‌ سوی پریچهر می‌گیرد.
- جواب بده! میرم بیرون که راحت حرف بزنین.
با دست‌هایی لرزان گوشی را می‌گیرد و با شنیدن صدای بسته شدن در، پاسخ می‌دهد.
- سیوان!
- گیانگم*، چرا صدات بغض داره؟
لرزش پاهایش اجازه‌ی بیشتر سر پا ماندن را به او نمی‌دهد. با قدم‌هایی ناهماهنگ کنار تخت، روی زمین می‌نشیند.

منارگم: ماندگارم
گیانگم: جانم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
- سیوان!
- چی‌شده عمر سیوان؟
- خوبی؟
- معلومه که خوبم.
- ترسیدم.
- ترس واسه چی دختر؟ مگه من مرده باشم که تو بترس... .
سیوان با بلند شدن صدای گریه‌ی پریچهر شوکه می‌شود.
- پریچهرم!
- چی‌‌شده سیوان؟
- چیزی نشده، چرا الکی نگرانی؟
- پس چرا صدات ناراحته؟ اصلاً چرا دیر جوابم رو دادی؟
- باور کن همه چی خوبه!
- خیلی خب، حالا که چیزی نمیگی زنگ می‌زنم از نجمه می‌پرسم که چی‌شده.
صدای خسته و کلافه‌ی سیوان در گوشی می‌پیچد.
- پری... .
- سیوان! من فقط نگرانتم.
دقایقی از صحبتش با سیوان می‌گذرد و او هنوز به پنجره خیره‌است و بی‌صدا اشک می‌ریزد، با ورود مادرش به اتاق، چشمان نم‌دارش را به صورتش می‌دوزد.
پریزاد با دیدن آشفتگی دخترش و اشک‌هایی که صورتش را پوشانده و چانه‌ی لرزانش، هراسان قدمی به او نزدیک می‌شود.
- پریچهر!
پریچهر دستانش را باز می‌کند و منتظر به مادرش چشم می‌دوزد.
- میشه بغلم کنی مامان؟
پریزاد با گا‌هایی بلند خودش را به او می‌رساند و در آغوشش می‌گیرد. پریزاد با حس لرزش بدن پریچهر و شنیدن هق‌زدن‌هایش، چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند با دیدن حالش، اشکی نریزد. دقایقی می‌گذرد و حال، پریچهر اندکی آرام شده‌است.
پریزاد، پریچهر را از خود فاصله می‌دهد، صورت پریچهر را نوازش می‌کند و به چشمانش خیره می‌شود.
- داری نگرانم می‌کنی پریچهر، نمی‌خوای بگی چی‌‌ شده؟
بینی‌اش را بالا می‌کشد و لب‌های لرزانش را از هم فاصله می‌دهد.
- گفت... سلمان‌خان فوت شده.
- چ... داییش؟
با تکان دادن سر پریچهر، نفسش را محکم بیرون فوت می‌کند.
- خدا رحمتش کنه.
پریچهر با چشمانی نم‌دار و صدایی گرفته ادامه می‌دهد.
- گفتم بیام پیشت، گفتش نه، گفت اینجا شلوغه و نمی‌خواد نگرانم باشه.
پریزاد لبخند می‌زد و سر پریچهر را به سی*ن*ه‌اش تکیه می‌دهد.
- از اینکه گفت نری ناراحتی؟
- نه، فقط دلم تنگ شده! همه چی بهم ریخته. زندگیم رو هواست مامان.
موهای پریچهر را نوازش می‌کند.
- درست میشه عزیزم، درست میشه. با هم دیگه درستش می‌کنین، تا اون روز هم من، هم بابا و داداشت کنارتیم. خب؟ نمی‌خواد از هیچی بترسی!
پریچهر خودش را بیشتر به پریزاد نزدیک می‌کند.
- خستم مامان. خوابم میاد.
پریزاد، پریچهر را از خود فاصله می‌دهد و به تخت تکیه می‌زند و پاهایش را دراز می‌کند. پریچهر سرش را روی پاهای مادرش می‌گذارد و با حس نوازش موهایش توسط مادرش، به آرامی چشم می‌بندد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
با صدای مادرش مژه‌های خیسش را از همه فاصله می‌دهد.
- مادربزرگم ترک بود، ترک آذربایجان.
نفس عمیقی می‌کشد و با لبخند ادامه می‌دهد.
- پدربزرگم معماری خونده‌بود. یه روز برای ساخت و ساز توی یکی از زمین‌های آذربایجان میره. مثل اینکه قرار بوده بعد از پنج ماه ساختن خونه رو تموم کنه، ولی چند ماهی به این پنج ماه اضافه میشه و برنمی‌گرده.
پریچهر بینی‌اش را بالا می‌کشد و با صدایی گرفته لب می‌زند.
- چرا؟
- غیبتش اینقدر طولانی میشه که اهالی محل میگن بزرگ‌ترین پسر حاج‌جواد که برای ساخت و ساز رفته بوده آذربایجان، پول‌ها رو بالا کشیده و فرار کرده.
پریچهر پوزخند می‌زند.
- پس فرار کرده‌بود.
- نه، برنمی‌گرده چون توی اون روستا گیر میفته.
پریچهر شوک زده چشم‌هایش را تا انتها باز می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد.
- گیر میفته؟
- گیر یه جفت چشم سیاه.
چشم‌های گرد شده‌ی پریچهر، پریزاد را به خنده می‌اندازد.
- وقتی به دنیا اومدی پدربزرگم گفت چشم‌های اِلای* رو داری.
- مادربزرگت؟
پریزاد سرش را به تایید تکان می‌دهد و چند تار موی افتاده روی صورت دخترش را به آرامی کنار می‌زند.
- یادمه اون قدیم‌ها وقتی دور هم جمع می‌شدیم، پدربزرگم داستان خودشون رو برامون تعریف می‌کرد و با هر کلمه گونه‌های مادبزرگم سرخ می‌شد و ما هر بار با دیدن برق چشم‌هاشون دلمون قنج می‌رفت و ذوق می‌کردیم.
پریزاد ثانیه‌ای سرش را به تخت تکیه می‌دهد و زمزمه می‌کند.
- ما رسم عاشقی و کم نیاوردن رو از همونا یاد گرفتیم.
- کاشکی منم می‌دیدمشون!
پریزاد به صورت پریچهر نگاهی می‌اندازد و با سر انگشتش، خیسی زیر چشمان پریچهر را پاک می‌کند:
- می‌گفتن اون روستا یه چشمه داشته که اینقدر زلال بوده که مردم حتی از شهرهای دور هم می‌اومدن اونجا. یه روز که محسن میره به اون چشمه، یه دختر رو با لباس محلی می‌بینه که کنار چشمه نشسته بوده و سفال دستش رو پر از آب می‌کرده، اون دختر صورتش رو با روسری محلیش پوشونده‌ و فقط چشم‌های سیاهش پیدا بوده.
به چشم‌های منتظر پریچهر نگاهی می‌اندازد و با مکثی کوتاه ادامه می‌دهد.
- برای دیدن اون دختر هر روز می‌رفته لب اون چشمه؛ اینقدر می‌رفته که شمار روز‌ها از دستش در میره و وقتی به خودش میاد، می‌بینه که کارش شده از دور تماشا کردن یه جفت چشم سیاه.
بعد از کنجار رفتن با خودش بالاخره یه روز عزمش رو جزم می‌کنه که بره جلو و با اون دختر صحبت کنه، اما همین که جلو میره، اون دختر با گستاخی چشماش رو می‌دوزه به محسن و فرصت حرف زدن رو بهش نمیده.

اِلای: ماه ایل«اسم ترکی آذربایجانی»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
***
- من... .
الای گوشه‌ی دامن محلی‌اش را بالا می‌گیرد و در حالی که کوزه‌اش را روی شانه‌اش می‌گذارد، قدمی به محسن نزدیک می‌شود.
- واسم من‌من نکن ببینم! تو اون شهر بی‌در و پیکر یه جو غیرت پیدا نمیشه که دنباله ناموس مردم راه میفتی؟
محسن تن خشک شده از تعجبش را تکان می‌دهد و شرم‌زده سرش را زیر می‌اندازد و سعی می‌کند دخترک را آرام کند.
- لطفاً بذارین توضیح بدم!
اِلای انگشت اشاره‌اش را جلوی صورت محسن می‌گیرد‌ و تهدیدوار تکان می‌دهد.
- واسم مهم نیست توی اون شهر بی‌قانون چه غلطی می‌کنین، ولی یادت باشه که اینجا رو با اونجا اشتباه نگیری که دریده شدنت به دست مرد‌های این روستا رو تضمین می‌کنم!
اِلای روسری دور صورتش را که کنار رفته‌بود محکم می‌بندد و با برداشتن کوزه‌اش با قدم‌هایی سریع از کنار محسن می‌گذرد.
***
پریچهر منتظر به مادرش نگاه می‌کند و با هیجان سؤال‌هایش را بدون نفس گرفتن، پشت سر هم ردیف می‌کند.
- خب؟ چی شد؟ محسن چی‌کار کرد؟ ناراحت شد یا... عصبی شد؟ دیگه بی‌خیال اِلای شد؟ معلومه که نه! این چی بود من پرسیدم؟ خب... بعدش... بعدش چی شد؟
لحن و حرکات پریچهر، صدای خنده‌ی پریزاد را بلند می‌کند:
- عجول نباش دختر! الان بقیش رو میگم. محسن نه تنها از رفتار اِلای بدش نیومد و ناراحت نشد، بلکه جسور بودن اِلای اون رو بیشتر مجذوب خودش کرد. روز‌های بعد هم سر ساعتی که اِلای برای پر کردن کوزه‌اش به چشمه می‌رفت، محسن دورتر از اِلای می‌ایستاد و خودش رو مشغول کاری نشون می‌داد. اِلای که با وجود خلوت بودن چشمه حرکت خطایی از محسن نمی‌بینه، گاردش رو کم‌کم پایین میاره؛ محسن هم فرصت رو غنیمت می‌شمره و به بهونه سنگین بودن کوزه و کمک به اِلای خودش رو بهش نزدیک می‌کنه.
پریزاد نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- روز‌ها می‌گذره و محسن خوشحال از روندی که زندگی در پیش گرفته، توی اون روستا موندگار میشه. تا اینکه یه روز، بارونی شروع میشه که اون روستا تا به حال به خودش ندیده. پدربزرگم تعریف می‌کرد که سه روز باریدن ادامه پیدا می‌کنه و همه جای روستا رو اونقدر آب می‌گیره که حتی مردم نمی‌تونن از خونه‌هاشون بیرون بیان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
***
با صدای کوبیده شدن در، که بین صدای برخورد قطرات باران به شیشه‌ گم شده‌است، پلک‌هایش را از هم فاصله می‌دهد و به اطراف نگاهی می‌اندازد. با بلند شدن دوباره‌ی صدا، بالاخره لحاف را از روی تنش کنار می‌زند و متعجب به عقربه‌های ساعت که دو صبح را نشان می‌دهند نگاهی می‌اندازد و حین پوشیدن ژاکتش به‌طرف در می‌رود. با شدیدتر شدن ضرباتی که بر در کوبیده می‌شود، قدم‌هایش را سرعت می‌بخشد. به محض باز کردن در، جسم خیس کدخدا و چند مرد را داخل حیاط خانه‌اش می‌بیند و متعجب به آن‌ها چشم می‌دوزد.
محسن: سلام، خیر باشه این وقت شب؟
کدخدا خجالت‌زده دست‌هایش را در هم می‌پیچد، قدمی از در فاصله می‌گیرد و به پایین پله‌ها اشاره می‌کند.
کدخدا: عفو کن جوون، قصد مزاحمت نداشتیم. هر چی زنگ زدیم صدایی نیومد، این شد که مجبور شدیم از بین میله‌ها دستمون رو رد کنیم و قفل حیاط رو باز کنیم.
محسن نگاهی به چهر‌های خیس و مضطرب اهالی می‌اندازد و یقه‌ی ژاکتش را بالا می‌کشد.
محسن: هنوز سیم‌کشیش مونده. مسئله‌ای نیست کدخدا، خوب کاری کردین. من عذر می‌خوام!
محسن قدمی عقب می‌گذارد، در را هول می‌دهد و به داخل اشاره می‌کند.
محسن: بفرمایین تو... خیس شدین، بفرمایین!
کدخدا با بلند شدن صدای رعدوبرق نگاهی به آسمان می‌اندازد و دستی به شانه‌ی محسن می‌زند.
کدخدا: سلامت باشی پسر! برای نشستن نیومدیم، اومدیم که ازت کمک بخوایم. داخل نیایم بهتره، عجله داریم.
محسن: در خدمتم کدخدا، چه کاری از دستم بر‌میاد؟
کدخدا به عقب برمی‌گردد و با اشاره به مرد‌های پشت سرش، از آن‌ها می‌خواهد که جلو بیایند. مردها با بالا آمدن از پله‌ها نگاه مضطربشان را به چشم‌های محسن می‌دوزند. خسرو دستی به موهای خیسش می‌کشد و به قطرات درشت باران نگاهی می‌اندازد.
خسرو: اولین باره همچین بارونی میاد، حقیقتاً روستای ما تا به‌ حال مثل این بارون رو به خودش ندیده... .
مش‌رضا قدمی جلو می‌آید و حرف خسرو را نصفه قطع می‌کند:
- بارون داره دیوار‌های خونه‌ها رو با خودش می‌شوره و می‌بره. سقف خونه اکبر ریخته و خونه‌ی اهالی دیگه‌ام چیزی تا آوار شدن فاصله نداره. اکبر!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین