- Aug
- 65
- 1,074
- مدالها
- 2
لادن: تو فکر کن یه روز اینها قرار باشه پیش هم باشن و دیر کنن.
حمید: پروژه جدید نزدیک محل کار یاشار و فریاد بود، امروز بچهها خسته بودن، زودتر تعطیل کردیم.
فریاد با شنیدن صدای زنگ نیمخیز میشود.
فریاد: زنگه؟
پریچهر: بابا اومد فکر کنم.
تا نیمه های شب مشغول بحث و فوتبال دستی بودند و حال، زمان رفتن فرا میرسد.
نغمه: دستتون درد نکنه، زحمت کشیدین.
پریزاد: ببخشید اگه کم و کسری بود.
لادن: همه چی عالی بود، مرسی خاله!
پریزاد: ایشالله دفعهی بعدی با سیوان دور هم جمع میشیم.
پسرها سخت مشغول در میان گذاشتن نکات پخت بلال بودند که فریاد با شنیدن این جمله سریع به عقب برمیگردد.
فریاد: ایشا... .
پریچهر: وا... فریاد! چرا اینطوری میگی ایشا... ؟
فریاد ابرویش را بالا میاندازد و دستش را درون جیبش فرو میکند.
فریاد: چطوری؟
پریچهر: اینقدر محکم.
فریاد: از ته قلب بود خب.
یاشار: با این تعریفهای شما ما هم خیلی کنجکاویم ببینیمشون.
فریاد: والا ما که دامادمونه همچین درست و حسابی ندید... .
فریاد قدمی عقب میپرد و به صندلش که زیر پای پریچهر ماندهاست با تعجب نگاه میکند.
فریاد: چته پری! چنگ میزنی چرا؟ بنده خدا حق داره نیاد.
جیغ پریچهر بلند میشود.
پریچهر: مامان!
فرزاد: فریاد اذیتش نکن!
فریاد: بابا تو دیگه چرا؟ میبینین؟ همیشه این بچه آخری همینطوری لوس بود، تا چیزی میشد مامان گفتنهاش رو شروع میکرد.
حمید: حرص نخور داداش! این شقیقههات مثل من سفید می... .
حمید با دیدن نگاه نغمه سکوت میکند، به آرامی برمیگردد و باز هم بحث بلال را ادامه میدهد.
با بدرقهی مهمانها به داخل برمیگردند.
فریاد: حالا جدی کی میری پری؟ میخوام وسایل ورزشیم رو بذارم توی اتاقت، زودتر خالی کن لطفاً!
با اتمام حرفش با قدمهایی بلند وارد پذیرایی میشود.
پریچهر: مامان!
فریاد که نگاه فرزاد را میبیند خیاری از سبد برمیدارد و محجوب بهسمت پریچهر برمیگردد.
فریاد: شوخی کردم خواهر کوچیکه.
پریچهر: می دون... .
فریاد: ولی زودتر خالی کن، دمت گرم.
سپس با گامهایی بلند، نگاه شوکزده و اخطار فرزاد را پشت سر میگذارد و درحالیکه لبخندی بر لب دارد به اتاقش میرود و در را میبندد و صدای خندهاش بلند میشود.
روزها از پی هم میگذشت و به زمان آمدن سیوان نزدیکتر میشدند.
***
سیوان عینکش را بالا میدهد و نگاه جدی و پر اخمش را به صورت مرد میدوزد.
سیوان: ببین مشجواد، این دفعهی دومه که میان پیشم و ازت گلایه میکنن.
سر پایین افتادهی مرد و سکوتش را که میبیند، ادامه میدهد.
سیوان: چیزی نمیخوای بگی؟ الان چیکار کنم با این مردم عصبی؟
مشجواد صورت آفتاب سوختهاش را پایین میاندازد.
مشجواد: روم سیاه آقا، بخدا زن و بچه خرج داره، اگه محصولها بیشتر آب بخورن مرغوب میشن و خوبتر میخرنشون.
سیوان: حلال و حروم سرت میشه؟
سر مرد به سرعت بالا میآید.
مشجواد: چ... .
سیوان آرنجش را روی میز میگذارد و به چشمهایش خیره میشود و با لحن جدی ادامه میدهد.
سیوان: یه سوال پرسیدم مشجواد، چرا زبونت گیر میکنه؟ سرت میشه یا نه؟
مشجواد: سرم میشه آقاسیوان.
حمید: پروژه جدید نزدیک محل کار یاشار و فریاد بود، امروز بچهها خسته بودن، زودتر تعطیل کردیم.
فریاد با شنیدن صدای زنگ نیمخیز میشود.
فریاد: زنگه؟
پریچهر: بابا اومد فکر کنم.
تا نیمه های شب مشغول بحث و فوتبال دستی بودند و حال، زمان رفتن فرا میرسد.
نغمه: دستتون درد نکنه، زحمت کشیدین.
پریزاد: ببخشید اگه کم و کسری بود.
لادن: همه چی عالی بود، مرسی خاله!
پریزاد: ایشالله دفعهی بعدی با سیوان دور هم جمع میشیم.
پسرها سخت مشغول در میان گذاشتن نکات پخت بلال بودند که فریاد با شنیدن این جمله سریع به عقب برمیگردد.
فریاد: ایشا... .
پریچهر: وا... فریاد! چرا اینطوری میگی ایشا... ؟
فریاد ابرویش را بالا میاندازد و دستش را درون جیبش فرو میکند.
فریاد: چطوری؟
پریچهر: اینقدر محکم.
فریاد: از ته قلب بود خب.
یاشار: با این تعریفهای شما ما هم خیلی کنجکاویم ببینیمشون.
فریاد: والا ما که دامادمونه همچین درست و حسابی ندید... .
فریاد قدمی عقب میپرد و به صندلش که زیر پای پریچهر ماندهاست با تعجب نگاه میکند.
فریاد: چته پری! چنگ میزنی چرا؟ بنده خدا حق داره نیاد.
جیغ پریچهر بلند میشود.
پریچهر: مامان!
فرزاد: فریاد اذیتش نکن!
فریاد: بابا تو دیگه چرا؟ میبینین؟ همیشه این بچه آخری همینطوری لوس بود، تا چیزی میشد مامان گفتنهاش رو شروع میکرد.
حمید: حرص نخور داداش! این شقیقههات مثل من سفید می... .
حمید با دیدن نگاه نغمه سکوت میکند، به آرامی برمیگردد و باز هم بحث بلال را ادامه میدهد.
با بدرقهی مهمانها به داخل برمیگردند.
فریاد: حالا جدی کی میری پری؟ میخوام وسایل ورزشیم رو بذارم توی اتاقت، زودتر خالی کن لطفاً!
با اتمام حرفش با قدمهایی بلند وارد پذیرایی میشود.
پریچهر: مامان!
فریاد که نگاه فرزاد را میبیند خیاری از سبد برمیدارد و محجوب بهسمت پریچهر برمیگردد.
فریاد: شوخی کردم خواهر کوچیکه.
پریچهر: می دون... .
فریاد: ولی زودتر خالی کن، دمت گرم.
سپس با گامهایی بلند، نگاه شوکزده و اخطار فرزاد را پشت سر میگذارد و درحالیکه لبخندی بر لب دارد به اتاقش میرود و در را میبندد و صدای خندهاش بلند میشود.
روزها از پی هم میگذشت و به زمان آمدن سیوان نزدیکتر میشدند.
***
سیوان عینکش را بالا میدهد و نگاه جدی و پر اخمش را به صورت مرد میدوزد.
سیوان: ببین مشجواد، این دفعهی دومه که میان پیشم و ازت گلایه میکنن.
سر پایین افتادهی مرد و سکوتش را که میبیند، ادامه میدهد.
سیوان: چیزی نمیخوای بگی؟ الان چیکار کنم با این مردم عصبی؟
مشجواد صورت آفتاب سوختهاش را پایین میاندازد.
مشجواد: روم سیاه آقا، بخدا زن و بچه خرج داره، اگه محصولها بیشتر آب بخورن مرغوب میشن و خوبتر میخرنشون.
سیوان: حلال و حروم سرت میشه؟
سر مرد به سرعت بالا میآید.
مشجواد: چ... .
سیوان آرنجش را روی میز میگذارد و به چشمهایش خیره میشود و با لحن جدی ادامه میدهد.
سیوان: یه سوال پرسیدم مشجواد، چرا زبونت گیر میکنه؟ سرت میشه یا نه؟
مشجواد: سرم میشه آقاسیوان.
آخرین ویرایش: