جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,766 بازدید, 74 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
بعد از اتمام شام نیز به پریچهر اجازه بلند شدن نمی‌دهند و خودشان سفره را جمع می‌کنند.
- چرا بالشت و فرش می‌برن توی حیاط؟
- هر سال بعد از شام دور‌تا‌دور حیاط رو تخت می‌چینن و با قلیون و تنقلات از مهمون‌ها پذیرایی می‌کنن. اگه بخواین تا وقتی که تخت‌ها رو آماده می‌کنن می‌تونیم توی باغ قدم بزنیم و بقیه‌ی ماجرا رو براتون تعریف کنم.
با موافقت پریچهر هر دو بلند می‌شود و راه باغ را در پیش می‌گیرند. صدای فواره‌ی آب وسط حیاط و بوی توتون و ذرت همه جا را پر کرده‌است، هر دو از میان مسیر سنگ‌فرشی که با چراغ‌های اطرافش روشن شده‌است عبور می‌کنند.
- هر روز تعداد مردمی که می‌گفتن خانم رو می‌بینن بیشتر می‌شد، ماهرو حالش بد بود، دائم گریه می‌کرد و قسم می‌خورد که اون نیست؛ تا اینکه یه روز که آقا برای سرکشی به زمین‌ها میرن، زن‌ها جلوشون رو می‌گیرن و میگن که زنش رو از توی روستا جمع کنه، روستاشون شده انگشت‌نما و زیر اون چهره‌ی معصوم شیطون خوابیده و نفرینش می‌کنن، وقتی هم که آقا ازشون مدرک می‌خواد و باهاشون با تندی حرف می‌زنه، یکیشون جلو میاد و سکه‌ای که فقط زن‌های خان به گُلوَنیشون می‌بندن رو کف دست خان می‌ذاره، مثل اینکه حرف‌های خوبی هم بهشون نمی‌زنه. اون روز وقتی آقا برمی‌گرده، هیچی به ماهرو نمی‌گه و میره سروقت صندوق لباسا و می‌بینه که اون سکه برای لباسِ زنشه؛ خانمم همون موقع سر میرسه و لباس‌های پخش شده‌ی وسط اتاق و سکه‌ی داخل دست آقا رو می‌بینن، عصبی میشن و بحث می‌کنن که چرا بهش اعتماد نداره و این انتظار رو از اون نداشته. ماهرو اینقدر توی این مدت تحت فشار بودن که هرچی آقا سعی می‌کنن آرومشون کنن گوش نمیدن و آخرش هم سلمان‌خان برای اولین بار سرشون داد می‌زنه، شاید با خودت بگی چیزی نشده که، توی همه زندگی‌ها پیش میاد، اما عشق بین اون دو تا اینقدر عمیق بود که حتی یه اخم هم حکم خنجر رو براشون داشت.
خلاصه که آقا شبش از ماهرو می‌خواد که چند روزی بیرون نره که پی ماجرا رو بگیره و بفهمه قضیه چیه، روزها می‌گذشت و هر چی آقا می‌گشت چیز جدیدی نصیبش نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
یه شب که بازم اهالی روستا شروع می‌کنن حرف زدن به ماهرو‌خانم، سلمان‌بیگ می‌رسه و باهاشون دست به یقه میشه. وقتی هم خونه میاد برای اینکه حال خانم رو بد نکنن چیزی نمیگن و میرن توی اتاق خودشون و تا خِرخِره از اون کوفتی‌ها می‌خورن .
- اون سکه چی؟ واقعا ماهرو بود؟
- معلومه که نه. اون موقع‌ها مردم شهر زیاد می‌اومدن چشمه، آخه چشمه‌ی آب گرم روستا معروف بود؛ ماهرخ هم لباس‌های خواهرش رو می‌پوشیده و می‌رفته اونجا، معلوم نبوده حالا که به بی‌پولی خورده چه فکری با خودش کرده که همچین غلطی می‌کرده. یه شب که باز هم لباس‌ها رو پوشیده و آماده رفتن شده آقا سر ‌می‌رسه، اما چون وضع خوبی نداشته اول متوجه نشده و به خیال خودش ماهرو رو موقع ارتکاب جرم گیر انداخته، دستش رو گرفته و بردش سمت اندرونی، اما همین که سمتش برگشته و عطرش رو حس کرده، فهمیده ماهرو نیست و خواسته از خودش دورش کنه، اما اون افعی مثل اینکه لقمه‌ به این بزرگی رو حاضر نبوده از دست بده که هر چی آقا حرف زده و بیرون هولش داده از رو نرفته و آخرش هم مجبور شده با فریاد بیرون از اتاق پرتش کنه. فردا صبح که اثر اون همه نوشیدنی از سرش می‌پره و تازه متوجه میشه قضیه از چه قراره، میره که با ماهرو درباره‌ی خواهرش حرف بزنه و فکری به حالش کنه، اما هر چی می‌گرده خانم رو نمی‌بینه و از ترس اینکه نکنه دیشب همه چی رو دیده و چیزی که نبوده رو اشتباه فهمیده باشه، از خونه بیرون می‌زنه که پیداشون کنه. چند ساعتی می‌گذره که به سلمان‌خان خبر می‌رسه خونه‌‌اش آتیش گرفته، وقتی آقا برمی‌گرده می‌بینه ماهرو خودش رو حلق‌آویز کرده و اتاق هم آتیش زده. سلمان‌خان هم در رو می‌شکونه و تن سوخته‌ی خانم رو بیرون میاره.
- پس دستش... ؟
- سوختگی‌های دستش یادگار اون روزِ.
- کوهیار چی؟
- وقتی کوهیار از مدرسه برمی‌گرده، مادرش رو توی اون وضعیت می‌بینه و خودش رو بهش می‌رسونه که نجاتش بده، اما قفسه‌ی کنار انبار می‌افته روش و اون هم می‌سوزه؛ بعد اینکه آتیش خاموش شد آقا می‌فهمه که بچش هم توی اون اتاق بوده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- چی به سر ماهرخ اومد؟
- سکه‌های دور سربند ماهرو رو درآورد و فرار کرد. خدا از گناهش نگذره!
- طفلی!
- پریچهر‌خانم، جان‌ آقا سیوان قسمتون میدم که از من نشنیده بگیرین، اگه کسی بفهمه که من از این قضیه چیزی گفتم روزگارم سیاه میشه.
پریچهر نوازش‌وار دستش را پست نجمه می‌کشد.
- نمیگم. نیازی نیست نگران با... .
- پریچهر‌!
با شنیدن صدای سیوان نجمه هول‌زده سرش بر‌می‌گردد.
- سلام آقا سیوان.
سیوان به آن‌ها نزدیک می‌شود و دستش را دور شانه‌اش پریچهر می‌پیچد.
- سلام نجمه خانوم؛ دستتون درد نکنه که هوای ایال ما رو داشتین.
سرش را زیر می‌اندازد و عقب می‌ایستد.
- وظیفه بود آقا؛ با اجازه.
سپس می‌چرخد و با گام هایی بلند از آن‌ها دور می‌شود.
- خب، چه خبرها؟ نجمه چرا فرار کرد؟
- فرار؟
سیوان با تک خندی دستش را درون جیبش فرو‌می‌دهد و به ابروی بالا رفته‌ی پریچهر نگاه می‌کند.
- فرار. مثل بچه‌های خطاکار شدین.
پریچهر مشتس را بر سی*ن*ه‌ی سیوان می‌کوبد.
- اذیت نکن! طفلی فرار نکرد، فقط کار داشت. چرا مثل بازپرس‌ها شدی؟
سیوان بینی سرخ پریچهر را میان انگشتانش می‌فشارد.
- خیلی خب... عصبانی نشو! سعی می‌کنم باور کنم که خبطی نکردین.
بهت خوش گذشت؟
پریچهر پشت چشمی نازک می‌کند و به سیوان نزدیک‌تر می‌شود.
- خوش گذشت، اما همش دلم واست تنگ می‌شد.
- آخ‌آخ، من که مردم برای اون دل کوچیکت.
طنازانه می‌خندد و دستی که روی شانه‌ش است را نوازش می‌کند.
- کاش امشب تموم نشه، نمی‌خوام فردا برسه. دلم واست تنگ میشه سیوان!
- قزات له گیانم هناس*! دل منم واست تنگ میشه، اما تا چشم بهم بزنی میام پیشت و دیگه هرکاری هم کنی نمیتونی ازم دور بشی.
- سی... .
- خان، سیوان خان.
پریچهر شتاب زده فاصله می‌گیرد و سیوان با اخم به معین که با سری پایین افتاده به آن‌ها نزدیک می‌شود، نگاه می‌کند.
- چیه معین؟ سر آوردی؟ اینجام.
- ببخشید آقا.
- چی‌شده؟
- مهمون‌ها سراغتون رو می‌گیرن، جسارتن بیاین بریم. همه هستن و نبوده شما و خانوم زیاد به چشم میاد.
- باشه، برو! الان میایم.
معین با گام‌هایی بلند از آن‌ها فاصله می‌گیرد و با دور شدنش، آن دو نیز به سمت بخش اصلی باغ می‌روند. با ورود هر دو نفرشان پچ‌پچ دخترها باز هم بلند می‌شود.
- حداقل می‌ذاشت چند دقیقه بعد از آقا می‌اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- این دیگه خیلی بی‌حیاست.
- معلوم نیست این همه مدت که غیبش زده بود چه غلطی می‌کرده.
- بنظر خودت چه غلطی می‌تونه کرده باشه؟
- نه... وا خدا مرگم بده!
- واقعاً شهری‌ها شورش رو در آوردن، خجالتم خوب چیزیه والا.
با کشیده شدن دستش، تن خشک شده‌اش را حرکت می‌دهد و پشت‌سر نجمه حرکت می‌کند.
- بفرمایید بشینین.
با نشستن پریچهر، آرام خودش را به او نزدیک می‌کند.
- خشکتون زده‌ بود، اگه چند ثانیه دیگه همون جا می‌ایستادین ممکن بود آقاسیوان متوجه بشن که داره چه اتفاقی می‌افته.
- من... .
- شنیدم حرف‌هاشون رو، توجه نکنین! شما اینقدر برای آقا مهمین که نزدیک بود بی‌خیال همه چی بشن و بیان طرفتون، حتی ممکن بود با فهمیدن حرف‌های اون دخترا همه چی رو بهم بریزن.
پریچهر به طرف سیوان برمی‌گردد و با دیدن او که بدون توجه به صحبت‌های مردان اطرافش با نگرانی به او خیره‌است لبخندی می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.
خیلی زود مهمانی به پایان می‌رسد و پریچهر کنار در ورودی بی‌توجه به نگاه بقیه منتظر سیوان می‌ایستد، چیزی نمی‌گذرد که از دور هیکل ورزیده‌ی او را می‌بیند که می‌دود.
- دیر که نکردم؟
- نه، به موقع بود. نیازی نبود بدویی.
- نخواستم منتظر بمونی؛ بریم!
دقایقی بعد هر دو کنار یکدیگر راه جاده را در پیش گرفته‌اند. پریچهر تمام مسیر سکوت می‌کند، سیوان او را به خوبی می‌شناسد، دخترک هرگاه اندوهگین می‌شد حرفی نمی‌زد که مبادا کسی متوجه بغض و غمش شود، اما بالاخره مسیر ناآشنا پریچهر را به حرف وا‌می‌دارد.
- سیوان!
- جان؟
- این که راه خونم نیست.
- فردا ظهر قراره بری، خواستم این آخری‌ها رو باهم باشیم. آها، رسیدیم.
با توقف ماشین، پریچهر بهت‌زده به سیوان نگاه می‌کند.
- پیاده نمیشی؟
- اینجا... .
- می‌دونم، خیلی قشنگه!
پریچهر با ذوق به طرف رود کوچک پایین کوه می‌دود و دستش را درون آب فرومی‌کند. سیوان پشت سرش پیاده می‌شود و با لبخند به حرکات هیجان‌زده‌ی پریچهر نگاه می‌کند.
- وای... چقدر سرده.
- این آب از قله میاد، خنک و تمیزه.
سیوان چند قدمی به عقب برمی‌گردد و از صندوق ماشین کوله‌هایی که صبح آماده کرده‌بود را بیرون می‌آورد و به سمت پریچهر می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- واست کفش آوردم، با این پاشنه‌ها سخته روی سنگ‌ها راه بری.
سپس آن‌ها را جلوی پایش‌ می‌گذارد. با پوشیدن کفش‌ها، دست پریچهر را می‌گیرد و از مسافت باقی مانده بالا می‌روند.
- پشت این راه یه آبشاره، کنارش هم میشه بشینیم، می‌تونیم بریم اونجا.
- کسی نیست؟
- بیشتر توریست‌ها میان، که اون هم این وقت سال خبری ازشون نیست. چیزی نمونده، الان می‌رسیم.
با رسیدن به آبشار از اندک جایی که برای عبور وجود دارد رد می‌شوند.
پریچهر با دیدن فضای رو‌به‌رویش قدم‌هایش را شتاب می‌بخشد و لبه‌ی کوه متوقف می‌شود.
- وای، سیوان! اینجا خیلی قشنگه!
کنار پریچهر می‌ایستد.
- خوشحالم که خوشت اومده! تموم مسیر ساکت بودی، توی باغ هم یهو خشکت زد. مشکل چیه؟
پریچهر آرام به‌طرف سیوان بر‌می‌گردد.
- چیز مهمی نبود.
- این یعنی خودم باید از تک تکشون بپرسم؟
پریچهر به چهره‌ی جدی سیوان نگاه می‌کند، با شناختی که از سیوان داشت به خوبی می‌دانست تا زمانی که جواب سئوالش را نگیرد بی‌خیال نمی‌شود.
- راجب تو حرف می‌زدن.
سیوان به لب‌های برچیده‌ی پریچهر نگاه می‌کند.
- درباره‌ی من؟
- اره.
- اما این دلیل قانع کننده‌ای برای اون همه گرفتگی نیست‌.
- چرا اتفاقاً خیلی قانع کنندس. دخترهای ایکبیری چی توی خودشون دیدن که جلوی من درباره‌ی شوهرم حرف می‌زنن و قربون صدقش میرن.
سیوان با ابروهای بالا پریده به پریچهر نگاه می‌کند.
- اینطوری نگاه نکن! خیلی شانس آوردن که دورم شلوغ بودن، وگرنه به جای اینجا توی بهداری مشغول رسیدگی به بخیه زدن دهن و چشم اونا بودی. خب قانع شدی؟
- اما ناراحت بودی نه عصبی؟
پریچهر کلافه ادامه می‌دهد.
- وا... سیوان باز که کارآگاه شدی، ناراحتم چون اونا نمی‌دونن من کیم و چه نسبتی باهات دارم، واسه همین هم اینقدر راحت جلوم اونطوری حرف می‌زنن. الان هم لطفاً بذار از زمان باقی مونده استفاده کنیم. خب؟
سیوان که تا حدودی قانع شده‌است سرش را تکان می‌دهد و بحث را ادامه نمی‌دهد.
دقایقی می‌گذرد و پریچهر به خوبی متوجه گرفتگی سیوان می‌شود.
- از اینجا انگار به آسمون خیلی نزدیکی.
- خیلی وقته میای اینجا؟
- اون وقت‌ها که تازه بابام رو از دست داده بودم می‌اومدم اینجا و باهاش حرف می‌زدم. انگار از اینجا خیلی بهش نزدیک بودم و راحت می‌تونستم حرف‌هام رو بهش بگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
نگرانی پریچهر را متوجه می‌شود و لبخندی برای راحت شدن خیالش بر لب‌هایش می‌نشاند و به آسمان خیره می‌شود. با تاریک‌تر شدن هوا سیوان چند قدمی از پریچهر فاصله می‌گیرد. پریچهر صدای وسایل را که می‌شنود می‌خواهد به عقب باز‌گردد و به سیوان کمک کند که حضورش را پشت سرش حس می‌کند.
- خواستم بیام کمک.
- نیازی نیست، تموم شد.
پریچهر که صدای گرفته‌ی سیوان را می‌شنود، می‌خواهد به عقب باز گردد اما تن سیوان این اجازه را نمی‌دهد‌.
- سیوان میشه بری اون طرف‌تر، اینطوری نمی‌تونم برگردم.
تنش را بیشتر به دخترک نزدیک می‌کند.
- نیازی نیست برگردی.
- می‌خوام ببینمت.
سیوان دستانش را پیچک‌وار دور دخترک می‌پیچد و صدای گرفته‌اش گوش‌های پریچهر را پر می‌کند.
- پرسیدی از کی میام اینجا. یه روز اونقدر داغون بودم که چند ساعتی رو بی‌هدف توی جاده رانندگی می‌کردم، ولی نمی‌دونم چی‌شد که سر از اینجا در آوردم. خسته بودم خیلی خسته، انگار تموم غم‌های عالم توی دلم جمع شده‌بود و بیرون هم نمی‌رفت. از یه طرف بابام رو نداشتم، تک پسر بودم و وابسته بهش، از یه طرف هم تموم کارها ریخته بود سرم. پسری که تا دیروز دنبال مهاجرت و ساختن زندگیش بود، یهو دستش رو گرفتن و انداختنش توی یه روستای کوچیک و دور افتاده و کلی کار ریختن سرش. با اینکه اقتصاد می‌خوندم اما از حساب‌های اینجا هیچی سر در نمی‌آوردم. اون روزها‌ من و سعید تموم زندگیمون رو داده بودیم که توی آلمان یه شرکت راه اندازی کنیم؛ همه چی عالی پیش می‌رفت، اینقدر عالی که مطمئن بودیم توی چند سال می‌تونم شعبه‌های دیگه‌ش رو هم بزنیم. اما چی شد؛ دم پرواز خاتون زنگ زد و گفت برگرد، گفت... انگار دنیا وایساد، همه‌ی اون روزها و صداش توی مغزم داشت مرور می‌شد. به بابام قول داده بودم شرکت‌های پسرش زبون‌زد مردم میشه؛ هنوز هم اون نگاه مطمئنش جلوی چشم‌هامه.
چشمانش را غبار غم گرفته است! با نفسی عمیق سعی در فرو بردن بغضش دارد، نگاهش را به آسمان می‌دوزد و تک خندی می‌زند.
- زندگیم شده‌بود داستان اون بچه‌ای که تموم چیزهایی که دوست داره رو ریختن توی یه بادکنک و نخ کوتاه اون بادکنک از دستش در میره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- سیوان!
- یادمه یه روز با بقیه‌ی بچه‌ها از درخت بالا می‌رفتیم، قرار بود هر کسی که بزرگترین انار رو پایین بیاره برنده باشه. نمی‌دونم چی‌شد که پام لیز خورد و افتادم؛ خیلی زود همه دورم جمع شدن و رسوندم بیمارستان، می‌گفتن شکسته و یه تیکه از استخونش خُرد شده. تک بچه بودم و ناز پرورده، یادمه تموم مدت بی‌قراری می‌کردم و اشک می‌ریختم. موقع عمل بابام گفت هیچ‌وقت جلوی هیچکَس گریه نکن و خودت رو نباز؛ خان پشتوانه‌ی مردم روستاست، خان که ضعیف باشه مردمش پشتشون رو به چی گرم کنن پسر، به جای گریه کردن، قوی باش! انگار اون حرفش حک شد توی ذهنم، بعد اون روز سعی کردم به حرفش عمل کنم و کم نیارم، حتی توی فرودگاه، حتی موقعی که داشتم می‌ذاشتمش بین اون همه خاک‌ سرد.
اون روز هم اومدم اینجا و از همه چی گلایه کردم. سخت بود پری! روزها می‌گذشت؛ سعید بود، دمش گرم کارها رو یه تنه پیش می‌برد. اما من ریختم، انگار تو یه شب از همین قله بلندم کردن و کوبیدنم زمین. با خودم گفتم اون همه تلاش کردم که زندگیم رو بسازم اما تهش چی شد؟ از بابام گلایه کردم که چرا تنهام گذاشته، به خدا گفتم خوشحالی که اینقدر بیچارم؟ حالا چی نصیبت شد؟ به تو میگن عادل؟ به تو؟ عجب مردم ابلهی! ببین دیگه هیچی ندارم ازم بگیری، هیچی! همون موقع یکی از اهالی روستا اومد و خبر داد حال مادرم بد شده؛ انگار خدا گفت ناشکر بودی؟ گفتی هیچی نداری؟ الان باز هم بگو! نمی‌دونم چطوری خودم رو رسوندم خونه و مادرم رو آوردم بیمارستان؛ صورتش داشت کبود می‌شد. می‌گفتن دکتراشون نیستن؛ ترسیده بودم، مثل اینکه یکی گوشه‌ی مغزم شیون می‌کرد!
می‌خندد و موهای پریچهر را نوازش می‌کند.
- یهو تو اومدی.
- گوشیم رو یادم رفته بود.
- یادمه همون گوشی بینوا رو انداختی یه گوشه و دویدی سمت مادرم، نجاتش دادی پری. دستم رو گرفتی و از اون تاریکی کشیدیم بیرون.
- حالت بد بود.
- دیدی حالم رو، اما نگذشتی. حرف زدی باهام، سعی کردی روی همه‌ی اون دردهایی که نمی‌دونستی چی هستن مرهم بذاری.
سردی چیزی را بر گردنش حس می‌کند.
- این رو بابام موقعی که دنیا اومدم واسم خرید.
- چتر؟
- اسممه، سیوان یعنی چتر، یعنی پناه. می‌خوام پناهت شم پری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
سیوان آهسته فاصله می‌گیرد، پریچهر برمی‌گردد و به چشم‌هایش خیره می‌شود.
- اما یادگاری پدرته، با ارزشه واست.
- تو هم با ارزشی.
- اما... .
- قبولش کن پری!
- پس به یه شرط قبولش می‌کنم.
- شرط؟ چه شرطی؟
- به شرطی قبولش می‌کنم که قول بدی فقط پناه پریچهر باشی.
- قول میدم.
- جلوی بابات قول دادی، بعداً نزنی زیرش!
می‌خندد و دخترک را میان بازوانش می‌فشار.
- مطمئنم اگه بابام بود خوشحال می‌شد که عروسش تویی!

***
بعد از تماشای طلوع خورشید، برای برداشتن وسایلش به خانه بازگشته‌بود و اکنون به اتاقکی که خاطرات زیادی را به همراه دارد نگاهی می‌اندازد، با نگاه آخر در را می‌بندد و ساک را برمی‌دارد.
- اون رو بده من!
- مرسی!
- برو بشین! هوا گرمه، اذیت میشی.
پس از گذاشتن ساک‌ها درون جعبه، خود نیز کنار پریچهر جای می‌گیرد.
- دلم تنگ میشه واسه‌ی اینجا، واسه‌ی تموم لحظه‌هاش.
سیوان به آرامی دست پریچهر را میان پنجه‌اش می‌گیرد و آن را می‌فشارد.
- سریع برمیگردی، غصه نداره که! ولی پریچهر کاش بذاری خودم برسونمت، اینطوری خیالم راحت نیست.
- نغمه جلوی روستا منتظرمه. نگران نباش!
- اما... .
- آها، اونه. همین جا وایسا!
با ایستادن ماشین پیاده می‌شوند و به‌سمت نغمه حرکت می‌کنند.
نغمه با دیدن سیوان دستی به روسری‌اش می‌کشد و تمام تلاشش را می‌کند که محجوب به‌ نظر برسد.
- سلام آقا سیوان، خوبین؟
- شکر خدا، احوال شما؟
- من که... به، عجب! ببین کی بالاخره دل کنده؛ می‌خواستی فعلاً برنگردی، یه بار نگی خونه‌ای هم داری، همش اونجا تلپ شد... .
نغمه با دیدن پریچهر به ثانیه‌ای تمام خودداری‌ها را از یاد می‌برد و پشت سر هم جملات را بیان می‌کند.
- نغمه!
- آخ، چنگول؟
با صدای سرفه‌ی سیوان هر دو به عقب بازمی‌گردند و نغمه صدایش را پایین می‌آورد و عقب می‌کشد.
- خب، با اجازه من برم؛ خوشحال شدم دیدمتون! پرپری منتظرم.
سپس با چشم‌هایی تنگ شده و لبخندی شیطنت‌آمیز از آن‌ها دور می‌شود.
- خله این بچه! خب، آقا سیوان بالاخره نوبت رفتن ما هم رسید.
- حواست به گیانم باشه! خب؟
- حواسم به تو باشه؟ چه عجیب، اما چشم!
- این آخری هم دل می‌بری؟
با چشمانی بشاش به سیوان نگاه می‌کند.
- این رو برای تو درست کردم، مچت رو بیار.
سیوان به دستبند میان انگشتان ظریف پریچهر نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- دستبند؟ خیلی قشنگه!
- اینطوری همش یادم میفتی و کارهات رو سریع‌تر انجام میدی که بیای پیشم.
دستبند بسته شده دور مچش را نوازش می‌کند و با دور شدن ماشین آن‌ها، اون نیز به سمت عمارت باز می‌گردد.
***
-خب، پریچهر خانوم، چه خبرها؟ پری؟ پرپری؟
با دستی که جلوی صورتش تکان می‌خورد به سمت نغمه برمی‌گردد.
- چیه؟
- قشنگ معلومه تو هپروتی. زودی میاد پیشت، الان هم دل بکن دیگه! تعریف کن واسم!
- چی رو تعریف کنم؟ من که همه چی رو تلفنی گفتم، تو بگو! چه خبر از آقا حمیدتون؟
- اسمش رو نیار که عصبی میشم. فکر کن، دیشب خیلی جدی بحث عوض کردن خونه رو می‌کنیم، برگشته میگه که لاکت بنفشه یا سرمه‌ای؟ نخند پری! آخه من به چیه این دل خوش کردم؟
- غر نزن، به جز اون کَسِ دیگه‌ای اخلاق قشنگت رو تحمل نمی‌کنه!
- پرپری؟ داشتیم؟ بخند تو نخندی کی بخنده؟ راستی، چی‌شد بالاخره؟ اونجا عروسی می‌گیری؟
- قرار شد یه جشن اینجا بگیریم، البته اونجا هم یه مراسم کوچیک می‌گیریم. این مدت هم که داره کارها رو درست می‌کنه، لباس عروس و بقیه چیزها رو خودم هماهنگ می‌کنم.
- تنهایی؟ تالار چی؟ با اخلاقی که ازش سراغ دارم، بعید می‌دونستم اجازه بده تنها باشی.
- برای تالار آشنا داره. تموم مدن مخالفت می‌کرد اما با کلی اصرار که اینطوری بهتره و کارها سریع‌تر تموم میشه بالاخره راضی شد.
با توقف ماشین به‌سمت پریچهر بر‌می‌گردد.
- خب، رسیدیم. فردا بیمارستان می‌بینمت، هر کاری هم داشتی خودم کنارتم.
- هوا گرمه، بیا یه چیزی بخور بعد برو.
- کار دارم، وگرنه خودت می‌دونی که نیازی به تعارف ندارم.
- هر طور راحتی، مرسی نغمه... فعلاً.
***
تا نیمه‌های شب مشغول صحبت با مادر و برادر بزرگ‌ترش بود و اکنون نیز اگر صدای صحبت پدرش او را بیدار نمی‌کرد، خواب می‌ماند. با دیدن ساعت حین بیرون آمدن از اتاق داد می‌زند.
- مامان؟ چرا بیدارم نکردی؟ دیرم شد.
پریزاد همانطور که مشغول ریختن چایی‌هاست نیم نگاهی به او می‌اندازد.
- سلام بابای پریچهر، احوال شما؟
- صبحت بخیر دخترم، خسته‌ی راه نباشی.
- خسته که نیستم فقط دیرم شده.
- بذار یه روز بشه رسیدنت، بعد برو بیمارستان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
پریچهر: تا الان هم کارهام خیلی مونده. وای... فریاد؟
فریاد: به آبجی خانوم، با این همه عجله کجا؟ در خدمت باشیم.
پریچهر با چشم‌هایی گرد شده به انگشتان فریاد خیره می‌شود.
پریچهر: این چیه؟
فریاد: سوئیچ؛ ماشینت رو تحویل گرفتم، فقط دیگه تند نرو که بازم توقیفش کنن!
پریچهر: مرسی!
دستانش را دور تن فریاد می‌پیچد و انگشتان ریملیش را با تی‌شرت سفیدش پاک می‌کند.
پریچهر: من برم دیگه، خداحافظ.
پریزاد: شام... .
هول‌زده قلوپی از چایی داغ می‌نوشد و در حین باد زدن زبانش بیرون می‌رود.
پریچهر: برمی‌گردم.
پریزاد: به سلامت.
پریزاد دست فریاد را می‌گیرد و به طرف صندلی‌ می‌کشد.
پریزاد: بیا بشین پسرم.
فریاد: باید برم مامان، دیرم میشه.
فرزاد: یه چایی با پدرت نمی‌خوری؟
فریاد با شنیدن صدای پدرش به عقب باز می‌گردد و دستش را روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد.
فریاد: ببین کی اینجاست، آتشنشان بازنشسته. احوال شما؟
طوفان روی صندلی می‌نشیند‌ و به آن تکیه می‌دهد.
فرزاد: باهات میام، یه امروز رو پدر و پسر پیش هم باشیم.
فریاد: البته که من بهونم، دلتون برای محل کارتون تنگ ش... این چیه؟
فریاد با چشم‌های گرد شده به لکه‌های روی پیراهن سفیدش نگاه می‌کند.
پریزاد: چی چیه؟ پریچهر؟
خنده پدر و مادرش که بالا می‌رود، بدتر حرصی‌اش می‌کند.
فریاد: می‌دونستم، این بچه که تشکر بلد نیست، ببین لباسم رو چیکار کرده!
***
ماشین عروسی که وسط اتوبان ایستاده بود، زخمی‌های زیادی داشت و دیشب تا نیمه‌های آن مجبور شده‌بود خانه نرود و به شام مادرش هم نرسیده‌بود. در‌حال امضای پرونده‌ی بیماران است که متوجه حضور نغمه و لادن می‌شود.
نغمه: پریچهر؟
پریچهر: اتفاقی افتاده؟
لادن: امشب با بچه‌ها میریم دریاچه، میای؟
پریچهر: نمی‌دون... .
نغمه: نه نیار دیگه، می‌دونی چند وقته نبودی؟
لادن: نغمه درست میگه، بیا دیگه! همه دلتنگتن.
پریچهر: امون بدین! میام ،خواستم بگم نمی‌دونین چقدر دلم برای حال و هوای اون شب‌ها تنگ شده.
نغمه: پس میای؟
پریچهر: میام.
نغمه: ما سریع‌تر می‌ریم خونه حاضر شیم، از اون طرف هم میایم دنبالت.
پریچهر: نمی‌خواد، تنهایی میام، اینطوری راحت‌ترم!
نغمه: باشه، پس می‌بینیمت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین