- Aug
- 79
- 1,226
- مدالها
- 2
بعد از اتمام شام نیز به پریچهر اجازه بلند شدن نمیدهند و خودشان سفره را جمع میکنند.
- چرا بالشت و فرش میبرن توی حیاط؟
- هر سال بعد از شام دورتادور حیاط رو تخت میچینن و با قلیون و تنقلات از مهمونها پذیرایی میکنن. اگه بخواین تا وقتی که تختها رو آماده میکنن میتونیم توی باغ قدم بزنیم و بقیهی ماجرا رو براتون تعریف کنم.
با موافقت پریچهر هر دو بلند میشود و راه باغ را در پیش میگیرند. صدای فوارهی آب وسط حیاط و بوی توتون و ذرت همه جا را پر کردهاست، هر دو از میان مسیر سنگفرشی که با چراغهای اطرافش روشن شدهاست عبور میکنند.
- هر روز تعداد مردمی که میگفتن خانم رو میبینن بیشتر میشد، ماهرو حالش بد بود، دائم گریه میکرد و قسم میخورد که اون نیست؛ تا اینکه یه روز که آقا برای سرکشی به زمینها میرن، زنها جلوشون رو میگیرن و میگن که زنش رو از توی روستا جمع کنه، روستاشون شده انگشتنما و زیر اون چهرهی معصوم شیطون خوابیده و نفرینش میکنن، وقتی هم که آقا ازشون مدرک میخواد و باهاشون با تندی حرف میزنه، یکیشون جلو میاد و سکهای که فقط زنهای خان به گُلوَنیشون میبندن رو کف دست خان میذاره، مثل اینکه حرفهای خوبی هم بهشون نمیزنه. اون روز وقتی آقا برمیگرده، هیچی به ماهرو نمیگه و میره سروقت صندوق لباسا و میبینه که اون سکه برای لباسِ زنشه؛ خانمم همون موقع سر میرسه و لباسهای پخش شدهی وسط اتاق و سکهی داخل دست آقا رو میبینن، عصبی میشن و بحث میکنن که چرا بهش اعتماد نداره و این انتظار رو از اون نداشته. ماهرو اینقدر توی این مدت تحت فشار بودن که هرچی آقا سعی میکنن آرومشون کنن گوش نمیدن و آخرش هم سلمانخان برای اولین بار سرشون داد میزنه، شاید با خودت بگی چیزی نشده که، توی همه زندگیها پیش میاد، اما عشق بین اون دو تا اینقدر عمیق بود که حتی یه اخم هم حکم خنجر رو براشون داشت.
خلاصه که آقا شبش از ماهرو میخواد که چند روزی بیرون نره که پی ماجرا رو بگیره و بفهمه قضیه چیه، روزها میگذشت و هر چی آقا میگشت چیز جدیدی نصیبش نمیشد.
- چرا بالشت و فرش میبرن توی حیاط؟
- هر سال بعد از شام دورتادور حیاط رو تخت میچینن و با قلیون و تنقلات از مهمونها پذیرایی میکنن. اگه بخواین تا وقتی که تختها رو آماده میکنن میتونیم توی باغ قدم بزنیم و بقیهی ماجرا رو براتون تعریف کنم.
با موافقت پریچهر هر دو بلند میشود و راه باغ را در پیش میگیرند. صدای فوارهی آب وسط حیاط و بوی توتون و ذرت همه جا را پر کردهاست، هر دو از میان مسیر سنگفرشی که با چراغهای اطرافش روشن شدهاست عبور میکنند.
- هر روز تعداد مردمی که میگفتن خانم رو میبینن بیشتر میشد، ماهرو حالش بد بود، دائم گریه میکرد و قسم میخورد که اون نیست؛ تا اینکه یه روز که آقا برای سرکشی به زمینها میرن، زنها جلوشون رو میگیرن و میگن که زنش رو از توی روستا جمع کنه، روستاشون شده انگشتنما و زیر اون چهرهی معصوم شیطون خوابیده و نفرینش میکنن، وقتی هم که آقا ازشون مدرک میخواد و باهاشون با تندی حرف میزنه، یکیشون جلو میاد و سکهای که فقط زنهای خان به گُلوَنیشون میبندن رو کف دست خان میذاره، مثل اینکه حرفهای خوبی هم بهشون نمیزنه. اون روز وقتی آقا برمیگرده، هیچی به ماهرو نمیگه و میره سروقت صندوق لباسا و میبینه که اون سکه برای لباسِ زنشه؛ خانمم همون موقع سر میرسه و لباسهای پخش شدهی وسط اتاق و سکهی داخل دست آقا رو میبینن، عصبی میشن و بحث میکنن که چرا بهش اعتماد نداره و این انتظار رو از اون نداشته. ماهرو اینقدر توی این مدت تحت فشار بودن که هرچی آقا سعی میکنن آرومشون کنن گوش نمیدن و آخرش هم سلمانخان برای اولین بار سرشون داد میزنه، شاید با خودت بگی چیزی نشده که، توی همه زندگیها پیش میاد، اما عشق بین اون دو تا اینقدر عمیق بود که حتی یه اخم هم حکم خنجر رو براشون داشت.
خلاصه که آقا شبش از ماهرو میخواد که چند روزی بیرون نره که پی ماجرا رو بگیره و بفهمه قضیه چیه، روزها میگذشت و هر چی آقا میگشت چیز جدیدی نصیبش نمیشد.
آخرین ویرایش: