جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,880 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کوروش به لحن تلخم لبخند زد و پرسید:
- ساعت چند بیام دنبالت؟
- نه دیگه، نمی‌خواد زحمت بکشی بیای، با دخترها میام.
- می‌خوام واسه ناهار بریم رستوران.
- دو نفری؟
جواب داد:
- آره.
- پس محمد چی؟
آرنجش رو روی تکیه‌گاه صندلیش گذاشت و گفت:
- من هر جا میرم باید اون پدرسوخته رو هم با خودم ببرم؟ می‌خوام با زنم تنها باشم.
زنم! هنوز هم به این واژه عادت نکرده بودم. شرم صورتم رو گرم کرد و صدام رو ضعیف. لب زدم.
- ساعت سه تمومم.
سری تکون داد که گفتم:
- فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
وارد دانشگاه شدم که قوم مغول به سمتم حمله‌ور شدن.
- اُ چتونه!
سوسن انگشت اشاره‌ش رو تو پهلوم فرو کرد و گفت:
- ای بلا، تو ملا عام هان؟
هلش دادم و گفتم:
- ببند بابا، فقط خواست دکتون کنه.
حنا گفت:
- تو گفتی مام باور کردیم.
شونه تکون دادم و گفتم:
- هر جور میلته عزیزم.
طیبه اخم کرد و گفت:
- بچه‌ها ولش کنید دیگه.
لبخند زد و با لحن چندش و شیطانی‌ای گفت:
- زن و شوهرن خب، گاهی دلشون می‌خواد. وگرنه چرا باید دکمون کنن؟!
زیرلب غریدم.
- طیب!
الینا گفت:
- بچه‌ها بهتره بریم، اول روزی دیر نکنیم.
هشدار الینا آتیش‌بس شد و سمت ورودی سالن رفتیم. از پله‌ها بالا رفتیم و خودمون رو به راهروی کلاس‌ها رسوندیم. کسی توی راه‌رو نبود؛ اما مثل مدارس دبیرستانی‌ها سر و صدای دانشجوها به گوش می‌رسید. جلوتر از بقیه بودم و مثل خان‌ها قدم برمی‌داشتم که یک‌ دفعه با دیدن دستم که بند کوله رو گرفته بود، جا خوردم. نگاه ماتم‌زده‌م به انگشت حلقه‌م بود. از حرکت ایستادم و بند کوله‌م رو رها کردم. به حلقه‌‌م چشم دوختم و خطاب به دخترها گفتم:
- بچه‌ها؟!
غزل گفت:
- ها؟
سر بلند کردم و نگاهشون کردم. دستم رو بالا بردم تا حلقه رو ببینن.
طیبه پرسید:
- خب؟
- شیرینیش چیکار کنم؟
حنا لب زد.
- اوه‌اوه.
سوسن فوراً گفت:
- پس امروز حلقه‌تو جمع کن.
- راست میگی.
حلقه رو درآوردم و داخل کوله‌م جاساز کردم. الینا زمزمه‌وار پرسید:
- تمومین؟
سوسن جواب داد:
- آره.
الینا سمت در که سه قدم با ما فاصله داشت، رفت و ما هم دنبالش کردیم. در رو باز کرد که... !
با بهت به الینا نگاه کردم. خشکش زده بود. کلاس توی سکوت فرو رفته بود. محمدامین به من نگاه کرد و دوباره به الینا چشم دوخت. خنده‌ش گرفت؛ ولی با لب‌هاش کلنجار رفت تا کش نرن.
- اوه خواهر شرمنده... ما فکر کردیم ویدا اول وارد میشه. ایوب درست آمار نگرفتی؟
ایوب که چند قدمی با ما فاصله داشت و روی دسته صندلی، کنار لیلا نشسته بود، گفت:
- چرا، خودم دیدم این جلوتره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خشمگین شدم و گفتم:
- این رو به خودت بگو!
سپس رو کردم به محمدامین و با نفرت نگاهش کردم. پارسال موهاش رو قهوه‌ای روشن رنگ کرده بود؛ اما انگار از اون رنگ خسته شده بود که رنگ طبیعی موهاش رو زده بود. موهای کوتاهش سیاه بودن؛ ولی باز هم همچنان نفرت‌انگیز بود.
- این چه شوخی‌ای بود؟ فکر کردی بامزه‌ای؟
محمدامین پوزخندی زد و گفت:
- ولی من قصدم شوخی نبود.
سرم رو با تأسف تکون دادم و گفتم:
- واقعاً برات متأسفم.
الینا با همون صورت کیکی شده کوله‌ش رو به سی*ن*ه حنا کوبید و سریع از کلاس خارج شد. محمدامین به پشت سرش دست کشید و گفت:
- حیف شد، نمایشمون به هم خورد.
غزل با نگاه سردش جلو رفت و در یک قدمیش با لحنی آروم و خون‌سرد گفت:
- اگه بخوای می‌تونم یه نمایش جالب‌تر راه بندازم.
- این‌جا چه خبره؟
صدای آروم استاد ما رو به خودمون آورد. از جلوی در کنار رفتیم و به مانند یک لشکر خشمگین که آماده جنگ بود، در سکوت سمت صندلی‌هامون رفتیم.
استاد پشت میزش ایستاد و با اون صدای بم و مردونه‌ش محترمانه هشدار داد.
- لطفاً کمی بزرگ شید. ما قراره اولین روزمون رو شروع کنیم؛ ولی من عوض سلام باید به چند نفر که هنوز به بلوغ فکری نرسیدن تذکر بدم.
محمدامین گفت:
- استاد حق با شماست، من معذرت می‌خوام. مثل این‌که بعضی‌ها هنوز جشن تکلیفشون رو نگرفتن!
نتونستم تحمل کنم و گفتم:
- من که نشنیدم واسه آقایون هم جشن تکلیف بگیرن!
رو به سوسن که کنارم نشسته بود، گفتم:
- تو شنیدی؟
بقیه کلاس ریزریز خندیدن که به نگاه پر‌ خصم محمدامین پوزخند زدم. از اون طرف مژگان با خنده گفت:
- چرا، طفلکی‌ها اون‌ها هم دارن؛ ولی توجه‌ای نمیشه.
با تمسخر تک‌خندی زدم. نگاهم رو به محمدامین دادم و گفتم:
- آره، مثل ساختار عقلشون، انگار به اونم زیاد توجه‌ای نشده.
- خانم سحرزاد!
صدای هشدارآمیز استاد بیدارم کرد. با شرم و شوک نگاهش کردم؛ ولی پشیمون شدم، نگاهش بدتر از لحنش بود. اخم کم‌رنگی داشت؛ ولی نگاهش از اخمش سبقت گرفته بود. اون هم مرد بود که!
استاد دست‌هاش رو روی میزش گذاشت و گفت:
- امسال مثل پارسال نیست، با اولین مسخره‌ بازی حذفین... پس هر بچه بازی‌ای دارین پشت در کلاس من می‌ذارین.
جوون بود شاید چهل، چهل و یک؛ اما خوب بلد بود چه‌ جوری لحنش رو محکم ادا کنه. با هشدارش ساکت شدیم و آتش‌بس دوم هم اعلام شد.
این هم از اولین روزمون، عجیب هم خوش گذشته بود!
***
داشتم میز شام رو که توی خود آشپزخونه بود، آماده می‌کردم، حین درست کردن سالاد روی اپن خطاب به محمدصدری که وارد سالن شده بود، گفتم:
- چه عجب ما شما رو دیدیم.
چشم‌های قرمزش می‌گفت تا الان خواب بوده. طفلکی بعد از مدرسه ساعت دو و نیم به باشگاه کشتی می‌رفت برای همین خیلی خسته میشد؛ اما اون هم مثل پدرش این روال رو دوست داشت.
نزدیک شد که پرسیدم:
- مدرسه چطور بود؟ تونستی با کسی مچ بشی؟
وارد آشپزخونه شد. با بدخلقی گفت:
- گور بابای همه‌شون، افاده‌ای‌ها.
در یخچال رو باز کرد و از توی بطری آب نوشید. کنجکاو شدم. با همون چاقوی توی دستم سمتش چرخیدم و از کمر به لبه اپن تکیه دادم.
- چطور؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حین نوشیدن آب دست دیگه‌ش رو بالا برد. بطری رو سر جاش گذاشت و در یخچال رو بست. با این‌که یک تیشرت به تن داشت؛ اما باز هم با پشت دستش لب‌هاش رو پاک کرد و روی صندلی نشست.
- چطور؟ حس کردم وارد یه دنیای دیگه شدم. اَه‌اَه پسرم این‌قدر ناز؟ انگار وارد مدرسه دخترونه شدم.
به غرغرش خندیدم و رو به اپن کردم. حین خرد کردن خیار گفتم:
- دیگه باید بهشون عادت کنی.
سرم رو به طرفش چرخوندم و ادامه دادم.
- خودتم دو روز دیگه شبیه اون‌ها میشی.
سریع گفت:
- عمراً! مرگ موش می‌خورم اگه شبیه اون‌ها بشم‌.
خنده‌م گرفته بود. حرص که می‌خورد، بامزه میشد.
- چه میشه کرد؟ تأثیر دوست غیرقابل انکاره.
- ولی من دوستی ندارم!
خندیدم و دیگه ادامه ندادم. تازه از خواب بیدار شده بود نمی‌خواستم بیشتر از این اذیتش کنم.
***
«الینا»
این‌قدر ذوق داشتم که با انرژی سمت میز منشی رفتم و با خانوم کریمی سلام و احوال‌پرسی گرمی کردم. انرژی زیادم اون رو هم به لبخند زدن وادار کرد. بعد از سلام کردن با اسماعیل و تبریک گفتن سال نو به سمت اتاقم قدم برداشتم. وقتی داخل اتاقم شدم، وقتی چشمم به چیدمانش افتاد، چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم. حس می‌کردم که به خونه‌م برگشتم. من عاشق شغلم و این اتاق بودم.
حین نزدیک شدن به میزم با لبخند زمزمه کردم.
- سلام به اتاق عزیزم. دلت واسه‌م تنگ شده بود، نه؟ منم دلتنگ شده بودم.
قرار نبود تا پایان تعطیلات به شرکت نیایم؛ ولی با پارتی سوسن تونستم بیشتر از بقیه کارکنان مرخصی داشته باشم. خب دلتنگ خونواده‌م هم شده بودم؛ ولی حالا که اومده بودم، حالا که برگشته بودم، فهمیدم که چقدر دلتنگ این جایگاه خاصم هستم.
کیفم رو روی میز گذاشتم و خواستم بشینم که در با شتاب باز شد. با دیدن مازیار نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم و لب‌هام علی‌رغم میلم کش رفتن. این پسر آدم نمی‌شد؛ اما طولی نکشید، شاید کمتر از یک ثانیه هم بیشتر زمان نبرد که لبخندم ماسید. چه تغییری کرده بود! موهای کوتاه سیاهش کج و به عقب شونه خورده بودن. سر موهاش چنان تیز و برنده به نظر می‌رسیدن که ناگهان فکر بی‌شرمانه‌ای به سرم زد... لمس و به‌هم زدن اون موها چه احساسی داشت؟ خودم شرمنده شدم از فکرم؛ ولی جذابیت صورتش که حالا مردونه‌تر هم شده بود، دوباره غرقم کرد. ته‌ ریش گذاشته بود، ته‌ ریشی که عجیب به این پسر می‌اومد، ته‌ ریشی که اون رو عوض پسر بودن مرد نشون می‌داد. بعید می‌دونستم این ته‌ ریش به اسماعیل بیاد، این ته‌ ریش فقط مختص چهره اون بود. تیشرت سیاه تنش جذب چهارچوب بدن سفت و محکمش شده بود. لاغر بود؛ اما از نوع خوش‌هیکلش، لاغر مردنی نبود.
با دیدن لبخند کم‌جونم ابروهاش بالا رفت. برای سلام کردن من پیش‌قدم شدم. از میز فاصله گرفتم و لب زدم.
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لبش کج شد و دوباره ابروهاش بالا رفت. با همون لبخند خاصش خیره‌خیره نگاهم می‌کرد، انگار سالیان درازیه که من رو ندیده. نگاهش عمیق بود؛ ولی... جالب بود که آزارم نمی‌داد.
با سری افتاده زیر زیرکی نگاهش کردم که متوجه‌م شد و بدون این‌که در رو ببنده، با لبخندی دندون‌نما نزدیک شد.
- علیک سلام مترجمه.
نفسم به سختی بالا می‌اومد. س*ی*ن*ه‌م از شدت باد کردن ریه‌هام تنگ شده بود؛ اما هوایی از ریه‌هام خارج نمی‌شد. با این حال... این نزدیکی رو دوست داشتم.
- با این‌که یه خرده دیر شده؛ اما... سال نو مبارک.
گرمم شد، بخار زیر پوستم داشت نرم‌نرم جمع میشد. نگاهم به کف زمین بود. با صدای ضعیفی گفتم:
- ممنون.
به سختی چشم تو چشمش شدم و ادامه دادم:
- همچنین برای شما.
این دوری دو هفته‌ای باعث شده بود بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم؛ اما اون... با لبخند نگاهی به سر تا پام انداخت و سپس دستش رو به پشت سرش کشید انگار برای گفتن حرفش دودل بود. منتظر نگاهش کردم و خلوتش رو با خودش به هم نزدم.
- راستش خواستم یه چیزی بهت بدم؛ اما سوتفاهم نشه... به عنوان یه عیدی.
بخارهای زیر پوستم خونم رو به قل‌قل انداختن و گونه‌هام سوخت. نگاهم رو ازش گرفتم و دستی به مقنعه‌م کشیدم. زمزمه‌وار گفتم:
- ع... عیدی برای چی؟ نیازی نبود واقعاً.
با صدای نرمش گفت:
- می‌ذارمش پای تعارف. متاسفانه تو سال جدید هم این مزاحم رو با خودت آوردی‌ها.
بدون این‌که نگاهش کنم، لبخندی زدم. دیدم که دستش رو توی جیب شلوار سرمه‌ای رنگش کرد و از داخلش جعبه‌ای بیرون آورد. جعبه بیشتر دراز بود تا عریض. کنجکاو شدم و نگاه سوالیم رو به چشم‌های قهوه‌ای رنگش دادم.
با دست دیگه‌ش به موهای پشت گوشش دست کشید و هم‌زمان با لبخندی خجالت‌زده گفت:
- نمی‌دونستم چه چیزی بخرم که برازنده‌ باشه، آخه جدا از شهلا، شهین و اقدس که اونم به چشم خواهریه، دوست‌ دختری نداشتم که بدونم چه کادویی باید واسه یه خانوم خرید. اِ فقط... .
لبخندش پرید و در عوض نگاهش عمق گرفت و گرم شد.
- تا این رو دیدم یاد تو افتادم.
لبش کج شد و ادامه داد:
- نمی‌دونم چرا؟
با بهت به جعبه نگاه کردم که دستش رو تکون داد و گفت:
- بگیرش دیگه. کادو رو که رد نمی‌کنن.
آب دهنم رو قورت دادم.
- من... من انتظار نداشتم.
و واقعاً هم از اون چنین توقعی نداشتم، فقط... دلم می‌خواست وقتی وارد اتاقم شدم دوباره چشمم به اون‌ ماگ صورتی با طرح لبخندش بیفته، همین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دستش همچنان دراز بود پس بی‌ادبی نکردم و جعبه رو ازش گرفتم.
- مم... ممنون.
- مگه چند تا الی خانوم داریم؟
و باز هم قل‌قل خونم بود و سوزش گونه‌هام.
- واقعاً شرمنده‌م کردین.
با پررویی گفت:
- چرا شرمنده؟ خب تو هم بعد شرکت واسه شام دعوتم کن تا جبران بشه، هوم؟
با حیرت و چشم‌هایی که کمی گرد شده بودن، نگاهش کردم که متوجه فشرده شدن لب‌هاش شدم، داشت جلوی لبخندش رو می‌گرفت؛ ولی چندان هم موفق نبود. نگاهش شیطنت داشت و لب‌هاش کمی کش رفته بودن.
زبون روی لب‌هام کشیدم و دوباره سر به زیر انداختم که گفت:
- پس بعد شرکت می‌بینمت.
هاج و واج نگاهش کردم که تک‌خندی زد و رفت. واقعاً دعوت گرفت؟ چند بار پلک زدم. جداً؟ یعنی الان من... با اون قرار داشتم؟!
سوختم و صورتم سرخ شد. تپش قلبم بالا رفت و حرارتم دو چندان شد. من... با مازیار... قرار داشتم؟!
سرم رو تکون دادم و نفسم رو رها کردم.
- آروم باش دختر... این فقط‌‌...‌ یه قرار دوستانه‌ست.
اما مغزم این حرف‌ها حالیش نبود. پلکم پرید و ماتم‌زده نالیدم.
- من... قرار دارم؟!
دست‌هام با اضطراب مشت شدن که تازه جعبه توجه‌م رو جلب کرد. بازش کردم که چشمم به یک گل‌سر زیبا افتاد. شبیه تل بود؛ اما تل نبود و از طرفی به تاج کوچیکی هم شباهت داشت. شکوفه‌های سفیدش تمومش رو گرفته بودن. در عین سادگی زیبا و چشم‌نواز بود.
لب‌هام کش رفتن. نگاهم سمت در بسته رفت... یک دعوت که چیزی نبود.
- الینا یادت باشه درباره این موضوع به دخترها هیچی نمیگی، الینا هیچی نمیگی‌ها!
خطابم به دل ذوق‌زده‌م بود که می‌خواست بلافاصله درباره این هدیه که عجیب پسند شده بود به دخترها بگه؛ اما می‌دونستم که با تمسخر و همهمه اون‌ها مواجه میشم. محال بود از این سوژه برای اذیت کردنم استفاده نکنن.
وقتی روی صندلیم نشستم گل‌سر رو روی میز گذاشتم و با بالا زدن ساق‌دستم به دستبندم نگاه کردم. لبخند شیرینی روی لب‌هام نشسته بود. یک نگاهم به گل‌سر بود، یک نگاهم به دستبند. با این‌که گل‌سر خیلی قشنگ‌تر و چشم‌نوازتر از اون زنجیر ظریف دور مچم بود؛ ولی خاطر دستبند برام عزیزتر بود شاید خاطره قشنگ‌تری پشتش بود!
با لبخند بزرگ‌تری شَستم رو روش کشیدم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
امشب ما قرار داشتیم!
نیم ساعت از حضورم نگذشته بود که منشی وارد اتاقم شد و خبر داد که اسماعیل کارم داره. وقتی وارد اتاقش شدم و حرف‌هاش رو شنیدم تازه یادم اومد که شرکته و طرح‌های جدید هر ساله‌ش! اسماعیل برای سال جدید طرح‌های جدیدی زده بود و برای من هم بسته‌بسته کار داشت، به همین خاطر در اولین روز انگشت‌هام کلی فعالیت کردن.
پشت میزم گرم لپ‌تاپ بودم که تقه‌ای به در خورد. ساعت پنج و نیم شده بود؛ اما برخلاف روزهای کوتاه زمستون که این موقع از روز هوا تاریک بود، هنوز پرتوهای نور خورشید به چشم می‌خورد و اتاق رو به کمک چراغ‌ها روشن داشت.
- بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از میز فاصله گرفتم و کمر راست کردم که با دیدن مازیار و اون دو ماگ که یکیش صورتی بود با یک لبخند قرمز، ناخودآگاه تموم خستگیم در رفت. نگاه بالا بردم و به چشم‌هاش خیره شدم... پس یادش بود!
بلند شدم و لب زدم.
- آقای رنجبر... .
بین حرفم پرید و با زدن چشمکی ماگم رو روی میز گذاشت و گفت:
- تعارف خواهشاً واسه یه بارم شده بذار کنار.
دستش رو روی میز گذاشت و با تکیه دادن به اون سمتم کمی خم شد.
- این وظیفه‌مه پس قبولش کن.
فاصله گرفت و کمر راست کرد.
- می‌دونم خسته‌ای... .
ماگ سفیدش رو بالا برد و ادامه داد.
- پس بزن به بدن.
لبخند گرمی زدم و برخلاف دستور عقلم نگاهم رو پایین ننداختم بلکه عمیقاً نگاهش کردم. امروز صبح موقع رفتن به دانشگاه محمدامین با اون کیک خامه‌ایش گند زد به حالم؛ ولی حالا...‌ اون داشت لحظه‌لحظه رو برام زیبا و ماهرانه می‌ساخت.
با قدردانی زمزمه کردم.
- ممنون.
چشمک دیگه‌ای زد و یادآوری کرد.
- شام جبران می‌کنی دیگه.
این‌بار با بهت نگاهش نکردم و در عوض لبخند محجوبی حواله‌ش کردم. باید به گستاخی این پسر عادت می‌کردم.
- خب دیگه من برم تا اسمال نیومده خِرمو نگرفته.
با نگاهم مثل آدم‌های دلتنگ رفتنش رو دنبال کردم. گناه بود اگه نمی‌خواستم بره؟

حرفی در وسط س*ی*ن*ه‌م بالا و پایین می‌رفت، انگار راهش رو به سمت گلوم گم کرده بود.
قدم‌های مازیار رو دیدم که داشت همین‌طوری زیاد و زیادتر میشد و به دنبالش فاصله‌ش با من بیشتر و بیشتر. به در نرسیده بود که بی‌اختیار صداش زدم، انگار حروف راه رو به یک‌باره پیدا کرده بودن و قبل از این‌که فرصت رو از دست بدن سمت زبونم حمله‌ور شده بودن.
- آقا مازیار؟
ایستاد و سمتم چرخید. هنوز که حرفم رو نزده بودم گر گرفته بودم. سرم رو پایین انداختم و لب باز کردم تا حرفم رو بزنم؛ اما فقط نفسم خارج شد. با تردید نگاهش کردم. تپش قلبم محکم و س*ی*نه‌شکن شده بود. نگاه سوالیش وادارم کرد تا بیشتر از این منتظرش نذارم.
- خواستم بگم که... اِ... که... آ... .
نگاهم رو به میز دادم. انگشت‌هام قصد داشتن لبه میز رو مثل برگ دفتر ورق بزنن. آب دهنم رو قورت دادم و با چشم در چشم شدنش خودم رو از کلمات فشرده شده حلقه‌م خلاص کردم.
- ته‌ ریش خیلی بهتون میاد‌.
بی‌مکث به لب پایینم نیش زدم و نگاهم رو پایین آوردم. هوف راحت شدم؛ اما بلافاصله حرارت بدنم چند برابر شد و صورتم سوخت. صدای قدم‌های آروم و با طمانینه‌ش رو که به طرف خودم شنیدم، اخم کردم و بیشتر سر به زیر انداختم.
ماگ رو روی میز گذاشت و با تکیه دادن به دست‌هاش سمتم خم شد. روبه‌روم بود و حالتمون قدرت مردونه‌ش رو بیشتر به رخ می‌کشید.
- خوش‌حالم که اینو می‌شنوم آخه... چند وقت پیش یکی منو با یه خانوم اشتباه گرفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لحن بودارش، صدای زنگ‌دارش و حرف معنادارش باعث شد چشم در چشمش بشم. لبخندش رو که دیدم، اون چشم‌های شیطنت‌بار رو که دیدم تازه متوجه شدم چی میگه!
پلکم پرید و لب‌هام از هم فاصله گرفت. این... این امکان نداشت!
اون بی‌توجه به شدت شوک و بهتم ادامه داد:
- فهمیدم واسه نزدیک شدن به چنین خانومی (چشمک) باید از خانومی در بیام!
حین گفتن این حرفش لبخند چشم‌هاش رو باریک کرد. خشکم زده بود و در عین حال می‌خواستم آب بشم؛ اما بدنم از من پیروی نمی‌کرد و فقط داشت صورتم رو می‌سوزوند، بخارهای زیر پوستم انقلاب کرده بودن.
- یه چیزی بگم؟
بیشتر سمتم خم شد که چشم‌هام روی چشم‌هاش نوسان کرد.
- اگه به اسمال نمیگی می‌خوام بگم که... وقتی گوجه میشی خیلی باحال میشی.
شوک دوم من رو به خودم آورد. پلک‌زنان نگاهم رو به میز دادم و بی‌اختیار نیم‌چه قدمی به عقب برداشتم. قلبم وحشی شده بود و دنده و استخون حالیش نبود، با همون ماهیچه بودنش می‌خواست چند استخون رو بشکنه.
مردونه و تو گلو خندید و پس از برداشتن ماگش گفت:
- در مورد تعریفت هم... .
ماگش رو بالا برد و ادامه داد.
- ممنون مترجمه!
دیگه حتیٰ یک‌بار هم نگاهش نکردم؛ اما اون به طور کرم‌ریزی خندید، انگار فهمید که خجالت کشیدم، داشت این‌جوری اذیتم می‌کرد.
در که بسته شد، شل شدم و روی صندلی سقوط کردم. حرفش بارها و بارها تو سرم مرور شد. دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و آرنج‌هام رو روی میز. می‌دونستم، می‌دونستم اسماعیل به مازیار میگه، خب سوتی از اون بدتر؟ از اون خنده‌دارتر؟ اگه نمی‌گفت جای شک داشت.
چشم بستم و سرم رو روی میز گذاشتم. (آبروم رفت!) دیگه با چه رویی نگاهش کنم؟ قرار!
چشم‌هام گرد شد و سیخ سر جام نشستم، انگار کسی به کمرم سوزن زده بود. قرار شب، شام! پلکم پرید و صورتم آویزون شد. بغضم گرفته بود.
- ای وای نه.
چشم‌هام رو محکم بستم و با کف دست به پیشونیم زدم. بدتر از این محال بود بشه. سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه‌نه من باهاش نمیرم... با چه رویی برم؟
دیگه نمی‌خواستم چشم تو چشمش بشم حتی به سرم زد که قید شرکت رو هم بزنم؛ اما... این یکی نمی‌شد! یک دفعه فرشته نجاتم تو سرم جون گرفت.
- سو... سو... سوسن... سوسن!
سریع گوشیم رو از روی میز برداشتم و با دست‌هایی لرزون به سوسن زنگ زدم. نتونستم بهش از ماجرا بگم، وقتم کم بود فقط گفتم که به بهونه‌ای اسماعیل رو وادار کنه تا من رو به خونه برسونه و اون چند دقیقه بعد با من تماس گرفت و گفت که بهونه حال خرابش و تنهاییش رو آورده و از اسماعیل درخواست کرده تا من رو زودتر مرخص کنه برای همین اسماعیل توسط خانوم کریمی من رو فرا خوند؛ ولی وقتی حرف‌هاش رو شنیدم به خودم هزار مرتبه لعنت فرستادم!
- سوسن حالش خوب نبوده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با اخمی نگران پرسید، انگار کمی هم شوکه شده بود، آخه اون دو نفر همین صبح با هم صحبت کرده بودن. همون‌طور که روی صندلی چرم و مشکی نزدیک میزش نشسته بودم، جواب دادم.
- اِ ک...‌ کمی حالش گرفته بود.
خدا من رو بابت این دروغ ببخشه.
نچی کرد و به سر کچلش دست کشید.
- ای بابا.
روی میزش پر بود از پرونده. نگاه با استیصالش به اون‌ها بود. دلم به حالش سوخت. اون بیچاره رو هم به خاطر حال بد خودم الکی‌الکی گرفتار کرده بودم برای همین ایستادم و گفتم:
- نیازی نیست شما بیاین، من یه تاکسی می‌گیرم میرم.
نگاهم کرد، نگاهی درمونده. به لب بالاییش دندون زد و با مکث گفت:
- نه این‌جوری نمی‌شه که... ببینید به سوسن بگید من شب حتماً بهش سر می‌زنم، باشه؟
پس نگران حال سوسن بود! عذاب وجدانم دو برابر شد. با شرمندگی سر به زیر انداختم و زمزمه کردم.
- چشم.
- مازیار فعلاً سرش خلوت‌تر از منه، میگم شما رو برسونه.
شوکه شده سر بلند کردم و خواستم مخالفت کنم که دستش رو به معنای سکوت بالا آورد و با برداشتن گوشیش تماس گرفت.
وا رفتم. از چاله دراومده بودم تا تلپی توی چاه بیفتم؟ واقعاً؟!
***
- یعنی هیچی نگفت؟ چه کسل کننده. توقع بیشتری ازش می‌رفت.
حنا به تایید حرف غزل گفت:
- والله اگه من بودم صد بار اون حرفت رو به سرت می‌کوبیدم، چه جاییم بهتر از ماشین.
در جوابشون گفتم:
- نه، نگفت، یعنی به روی خودش نیاورد؛ ولی... .
زمزمه‌وار و با خجالت ادامه دادم.
- همچین خون‌سردم نبود، گاهی زیرزیرکی نگام می‌کرد و... از اون لبخندها میزد.
غزل گفت:
- تمومه، تمومه!
بشکن زد و ادامه داد.
- بادابادا مبارک (بلندتر) بادا.
دخترها هم با خنده همراهیش کردن.
- انشاالله مبارک بادا.
با حرص گفتم:
- الان جای انرژی دادنتونه؟ واقعاً ممنون!... بچه‌ها من دارم از خجالت آب میشم. هنوز نیم ساعتم از سوتی‌ای که دادم نگذشته بود سوار ماشینش شدم، اونم شونه به شونه‌ش چون در جلو رو برام باز کرده بود. یه ساعت با هم بودیم اونم بعد اون سوتی! می‌فهمین حالم رو؟
طیبه گفت:
- هر کی درکت نکنه من یکی که خوب درکت می‌کنم.
چپ‌چپ به ویدا نگاه کرد و سپس رو به من ادامه داد:
- بدتر از دیدن اون مرده که دیگه نبوده. والله صد رحمت به سوتی تو. اوه هر وقت یادم میادا می‌خوام آب شم.
چشم‌هاش رو گرد کرد و ادامه داد:
- باز جالبه اومده دنبالم!
حنا خندید و گفت:
- آره واقعاً، خیلی جالبه. شما دو تایی که روتون نصف ماست‌ها باید همچین بلاهایی سرتون بیاد.
و دوباره خندید. طیبه دو بار به پیشونیش زد و گفت:
- پیشونی نیست که خواهر، تخته سیاس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
غزل به کتفم زد که کمرم راست شد. دست سنگینی داشت حتی اگه آروم میزد. گفت:
- این باید به اون می‌زدم؛ ولی چون تو نزدیک‌تری بهش نوش جونت... خاک تو سرش. یه ساعت تنها بودین فقط از حال سوسن پرسید؟ هنوز باورم نمیشه. نچ‌نچ‌.
حالا سوسن کنارمون نشسته بود و داشت سیب گاز میزد! نگاه خیره‌م رو که به روی خودش دید، سر تکون داد و گفت:
- ها؟
- این بود آقاتون دهن‌لق نیستن؟!
چشم تو حدقه چرخوند و گفت:
- نگفته، بهش اعتماد دارم. اصلاً بذار زنگ بزنم تا مطمئن بشی.
دست‌هام رو به سمتش دراز کردم و گفتم:
- نه‌نه، من غلط کردم، بهش زنگ نزنی‌ها... همون یه بارم که گفتی بسه. تا الان هی داره میگه اگه به اسمال نمیگی، فلانی، اگه به اسمال نمیگی، بلانی. خواهشاً بیشتر از این آبروم رو پیشش نبر.
- وا انگار من بودم گفتم وای چه خانم قشنگی!
طیبه بلند زیر خنده زد و به عقب تاب خورد. اون هم شاهد اون حماقتم بود. با یادآوریش چشم‌هام رو محکم بستم و با دست‌هام صورتم رو پوشوندم.
- وای بچه‌ها آبروم رفت.
سوسن گفت:
- بی‌خیال بابا، دیوونه داره بهت کاموا شوت می‌کنه دیگه (چشمک) پس نخش بگیر! باور کن نازت می‌کشن، قربون صدقه‌ت میرن، برات خرج می‌کنن، حال میده‌. واسه تجربه اولت خوبه‌‌ها.
با بهت و وحشت تکرار کردم.
- تجربه... اول؟
ویدا که بعد از شام به ما ملحق شده و به این واحد اومده بود، مقابل سوسن نشسته بود. با پاش به پای سوسن زد و گفت:
- خاک تو سر، این همین‌جوریشم داره پس میفته بعد میگی تجربه اول؟ تو توی این می‌بینی چند تا رابطه تشکیل بده؟
سوسن گازی به سیب زد و همزمان سرش رو به بالا پرتاب کرد.
- نه.
ویدا سرش رو با تأسف تکون داد و نفسش رو رها کرد. رو به من گفت:
- منو ببین. دورش رو خط بکش. باور کن من حسرت به دل یه روز مجردیمم.
حنا محکم به پس کله‌ش زد که ویدا به جلو شوت شد و خندید. حنا با صدای بلندی گفت:
- تو یکی که ببند از دم! تو پشیمونی؟ تو حسرت به دلی؟ تو؟ تو؟!
کم مونده بود انگشت اشاره‌ش رو تو چشمش کنه. ویدا سرخوشانه خندید که ناخوداگاه لبخند تلخی روی لب‌هام نشست. خوش‌حال بودم که برخلاف تصور تک‌تکمون خوش‌بخته. رنگ و روش خیلی بهتر شده بود و وقتی حرف از کوروش میشد، نگاهش بدون این‌که متوجه باشه گرم میشد.
با یادآوری وضع کنونیم آهم همون لبخند تلخم رو هم خورد.
- بچه‌ها از بحث دور نشین. بگین من چیکار کنم؟
غزل خون‌سرد گفت:
- برقص.
با حرص و اخم نگاهش کردم.
- غزل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و دو مرتبه آهم رو آزاد کردم. به موهای بلند و لختم که باز و رها روی فرش ریخته بودن، دو دستی چنگ زدم که کمی پوست سرم سوخت‌. خیره به زمین گفتم:
- این‌قدر ازش خجالت می‌کشم که به سرم زد دیگه شرکت هم نرم.
با افسوس به سوسن نگاه کردم و لب زدم.
- کاش می‌گفتیم عوض تو من حالم ناجوره لااقل یه هفته‌ای به شرکت نمی‌رفتم.
پاهام رو سمت شکمم جمع کردم و با گذاشتن آرنج‌هام به روی زانوهام کف دست‌هام رو روی پیشونیم گذاشتم. نچی کردم و برای چندمین بار لب زدم.
- آبروم پیشش رفت.
- الی؟
صدای حنا باعث شد سرم رو به سمت راست بچرخونم که ناگهان... !
- هین!
با دهن باز نگاهش کردم؛ اما اون خون‌سرد گفت:
- دیدم اگه همین‌جوری پیش بری ته‌ دیگ میشی، خواستم پیش‌گیری کنم.
مظلومانه گفتم:
- آب یخچال بود؟ یخ زدم نامرد.
صورت و لباسم خیس شده بود. با انزجار صورت و زیر چونه‌م رو با آستین بلند لباسم که تا بند آخر انگشت‌هام می‌رسید، خشک کردم. لباس سرمه‌ای رنگم دو برابر آستین داشت؛ اما در عوض انگار برای یقه پارچه کم اومده بود چون یقه‌ش شل و بزرگ بود. از این مدل‌ها خوشم می‌اومد و تقریباً بیشتر لباس‌هام این شکلی بودن. حنا سمت اپن رفت و لیوان رو روش گذاشت‌. سمت ما چرخید و دست‌هاش رو به کمر باریکش زد.
- این‌جوری نمیشه، پاشین بزنیم بیرون.
ویدا پرسید:
- الان؟
غزل نیش‌خند زد و گفت:
- آخ آقاییش یادت رفت حنا؟ باید اجازه بگیره از آقایی!
ویدا مشتی به بازوش زد و گفت:
- ببند بابا، اون نگفته هم اجازه میده.
طیبه کشدار گفت:
- جون!
و جوابش لگد ویدا بود که تقریباً کنارش بود. با بی‌حوصلگی گفتم:
- حنا ول کن، من واقعاً حوصله ندارم.
حنا سمتم اومد و با کشیدن دستم هم‌زمان گفت:
- اتفاقاً به‌خاطر تو قراره بریم.
طیبه هم ایستاد و گفت:
- رو این مورد موافقم. الی هر چقدر بیشتر کش بدی خودت اذیت میشی پس فکرت منحرف کن.
- آخه... فردا رو چیکار کنم؟ اون هر روز برام قهوه میاره، هر روز چشم تو چشمش میشم.
حنا گفت:
- مگه اون تازه فهمیده؟ اون از خیلی وقت پیش می‌دونسته پس اتفاق جدیدی نیفتاده.
با شیطنت لبش کج شد و گفت:
- اگه شما هم به سرت نمی‌زد ازش تعریف کنی شاید به روت هم نمی‌آورد.
اخم داشتم و در عین حال صورتم آویزون بود. سرم رو با تاسف تکون دادم و خیره به زمین زمزمه کردم.
- راست میگی. لعنت به من.
سوسن دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گاز دیگه‌ای به سیبش که هنوز تموم نشده بود، زد.
- خیلی عادی رفتار کن. اون پرروئه خجالت بکشی کارت ساخته‌ست. دست میشی واسش‌ها.
چپ‌چپ و دلخور نگاهش کردم و زمزمه کردم.
- نه که واسه شما نیستم.
سوسن به شونه‌م زد و گفت:
- پس خوب گرفتی دیگه؟!
با درموندگی نچی کردم و نفسم رو فوت مانند رها کردم. غزل دست‌هاش رو به‌هم کوبید و گفت:
- بریم؟
نالیدم.
- نمیشه من نیام؟
سوسن به بازوم زد و من رو سمت اتاق‌ها هل داد و گفت:
- خفه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین