- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
کوروش به لحن تلخم لبخند زد و پرسید:
- ساعت چند بیام دنبالت؟
- نه دیگه، نمیخواد زحمت بکشی بیای، با دخترها میام.
- میخوام واسه ناهار بریم رستوران.
- دو نفری؟
جواب داد:
- آره.
- پس محمد چی؟
آرنجش رو روی تکیهگاه صندلیش گذاشت و گفت:
- من هر جا میرم باید اون پدرسوخته رو هم با خودم ببرم؟ میخوام با زنم تنها باشم.
زنم! هنوز هم به این واژه عادت نکرده بودم. شرم صورتم رو گرم کرد و صدام رو ضعیف. لب زدم.
- ساعت سه تمومم.
سری تکون داد که گفتم:
- فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
وارد دانشگاه شدم که قوم مغول به سمتم حملهور شدن.
- اُ چتونه!
سوسن انگشت اشارهش رو تو پهلوم فرو کرد و گفت:
- ای بلا، تو ملا عام هان؟
هلش دادم و گفتم:
- ببند بابا، فقط خواست دکتون کنه.
حنا گفت:
- تو گفتی مام باور کردیم.
شونه تکون دادم و گفتم:
- هر جور میلته عزیزم.
طیبه اخم کرد و گفت:
- بچهها ولش کنید دیگه.
لبخند زد و با لحن چندش و شیطانیای گفت:
- زن و شوهرن خب، گاهی دلشون میخواد. وگرنه چرا باید دکمون کنن؟!
زیرلب غریدم.
- طیب!
الینا گفت:
- بچهها بهتره بریم، اول روزی دیر نکنیم.
هشدار الینا آتیشبس شد و سمت ورودی سالن رفتیم. از پلهها بالا رفتیم و خودمون رو به راهروی کلاسها رسوندیم. کسی توی راهرو نبود؛ اما مثل مدارس دبیرستانیها سر و صدای دانشجوها به گوش میرسید. جلوتر از بقیه بودم و مثل خانها قدم برمیداشتم که یک دفعه با دیدن دستم که بند کوله رو گرفته بود، جا خوردم. نگاه ماتمزدهم به انگشت حلقهم بود. از حرکت ایستادم و بند کولهم رو رها کردم. به حلقهم چشم دوختم و خطاب به دخترها گفتم:
- بچهها؟!
غزل گفت:
- ها؟
سر بلند کردم و نگاهشون کردم. دستم رو بالا بردم تا حلقه رو ببینن.
طیبه پرسید:
- خب؟
- شیرینیش چیکار کنم؟
حنا لب زد.
- اوهاوه.
سوسن فوراً گفت:
- پس امروز حلقهتو جمع کن.
- راست میگی.
حلقه رو درآوردم و داخل کولهم جاساز کردم. الینا زمزمهوار پرسید:
- تمومین؟
سوسن جواب داد:
- آره.
الینا سمت در که سه قدم با ما فاصله داشت، رفت و ما هم دنبالش کردیم. در رو باز کرد که... !
با بهت به الینا نگاه کردم. خشکش زده بود. کلاس توی سکوت فرو رفته بود. محمدامین به من نگاه کرد و دوباره به الینا چشم دوخت. خندهش گرفت؛ ولی با لبهاش کلنجار رفت تا کش نرن.
- اوه خواهر شرمنده... ما فکر کردیم ویدا اول وارد میشه. ایوب درست آمار نگرفتی؟
ایوب که چند قدمی با ما فاصله داشت و روی دسته صندلی، کنار لیلا نشسته بود، گفت:
- چرا، خودم دیدم این جلوتره.
- ساعت چند بیام دنبالت؟
- نه دیگه، نمیخواد زحمت بکشی بیای، با دخترها میام.
- میخوام واسه ناهار بریم رستوران.
- دو نفری؟
جواب داد:
- آره.
- پس محمد چی؟
آرنجش رو روی تکیهگاه صندلیش گذاشت و گفت:
- من هر جا میرم باید اون پدرسوخته رو هم با خودم ببرم؟ میخوام با زنم تنها باشم.
زنم! هنوز هم به این واژه عادت نکرده بودم. شرم صورتم رو گرم کرد و صدام رو ضعیف. لب زدم.
- ساعت سه تمومم.
سری تکون داد که گفتم:
- فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
وارد دانشگاه شدم که قوم مغول به سمتم حملهور شدن.
- اُ چتونه!
سوسن انگشت اشارهش رو تو پهلوم فرو کرد و گفت:
- ای بلا، تو ملا عام هان؟
هلش دادم و گفتم:
- ببند بابا، فقط خواست دکتون کنه.
حنا گفت:
- تو گفتی مام باور کردیم.
شونه تکون دادم و گفتم:
- هر جور میلته عزیزم.
طیبه اخم کرد و گفت:
- بچهها ولش کنید دیگه.
لبخند زد و با لحن چندش و شیطانیای گفت:
- زن و شوهرن خب، گاهی دلشون میخواد. وگرنه چرا باید دکمون کنن؟!
زیرلب غریدم.
- طیب!
الینا گفت:
- بچهها بهتره بریم، اول روزی دیر نکنیم.
هشدار الینا آتیشبس شد و سمت ورودی سالن رفتیم. از پلهها بالا رفتیم و خودمون رو به راهروی کلاسها رسوندیم. کسی توی راهرو نبود؛ اما مثل مدارس دبیرستانیها سر و صدای دانشجوها به گوش میرسید. جلوتر از بقیه بودم و مثل خانها قدم برمیداشتم که یک دفعه با دیدن دستم که بند کوله رو گرفته بود، جا خوردم. نگاه ماتمزدهم به انگشت حلقهم بود. از حرکت ایستادم و بند کولهم رو رها کردم. به حلقهم چشم دوختم و خطاب به دخترها گفتم:
- بچهها؟!
غزل گفت:
- ها؟
سر بلند کردم و نگاهشون کردم. دستم رو بالا بردم تا حلقه رو ببینن.
طیبه پرسید:
- خب؟
- شیرینیش چیکار کنم؟
حنا لب زد.
- اوهاوه.
سوسن فوراً گفت:
- پس امروز حلقهتو جمع کن.
- راست میگی.
حلقه رو درآوردم و داخل کولهم جاساز کردم. الینا زمزمهوار پرسید:
- تمومین؟
سوسن جواب داد:
- آره.
الینا سمت در که سه قدم با ما فاصله داشت، رفت و ما هم دنبالش کردیم. در رو باز کرد که... !
با بهت به الینا نگاه کردم. خشکش زده بود. کلاس توی سکوت فرو رفته بود. محمدامین به من نگاه کرد و دوباره به الینا چشم دوخت. خندهش گرفت؛ ولی با لبهاش کلنجار رفت تا کش نرن.
- اوه خواهر شرمنده... ما فکر کردیم ویدا اول وارد میشه. ایوب درست آمار نگرفتی؟
ایوب که چند قدمی با ما فاصله داشت و روی دسته صندلی، کنار لیلا نشسته بود، گفت:
- چرا، خودم دیدم این جلوتره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: