جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,149 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
آپارتمانی چهار طبقه با چهار واحد کوچک و نقلی، با نمای آجر سفال و درب‌های طوسی که هرچند قدیمی اما سرپاست. وانت، پشت سر ما، رو‌به روی در می‌ایستد و امیر و اشکان همان چند تکه وسیله را به واحد طبقه اول می‌برند.
جابه‌جایی وسایل دو ساعت بیش‌تر وقت نبرد و در این مدت من تمام خانه را وارسی می‌کنم. سرمه و اشکان حسابی سنگ تمام گذاشته‌اند. همه چیز زیبا و در کمال سلیقه چیده شده است. مبلمان راحتی کرم رنگ با کوسن‌های نسکافه‌ای و آبی‌اش را دوست دارم. تابلوهای روی دیوار پشت کاناپه بزرگ، که از ترکیب کرم و آبی با رنگ‌های آجری، عسلی و کمی قهوه‌ای، در کنار یک‌دیگر ترکیب رنگی بسیار زیبایی را به محیط کوچک پذیرایی داده هم، لبخند به لبم می‌آورد. همه لوازم خانه و آشپزخانه، ترکیب آبی و کرم هستند و این ترکیب جادویی فضای کوچک خانه را به شدت دل‌باز، زیبا و در عین حال شیک کرده است.
لبخندم با دیدن تراس کوچکی که رو به حیاط است، محو می‌شود. فضایی دنج و زیبا با دو صندلی حصیری با تشکچه‌هایی به رنگ آبی و فرشینه‌ای قلاب‌بافی شده به شکل بیضی به رنگ کرم و شلف‌هایی که با گلدان‌های کوچک و بزرگ پر شده‌اند. جلوتر می‌روم و دست بر برگ‌های پهن پتوس شاداب و پر شاخ و برگ زیبا می‌کشم. دلم برای این محیط دنج و رمانتیک دو نفره، که قرار نیست هیچ خلوت عاشقانه‌ای را به خود ببیند، می‌سوزد. حیف این خانه کوچک و زیبا که قرار نیست شاهد خوش‌بختی کسی باشد.
امیر را بعد از جا به جا کردن تخت و کنسول، راهی می‌کنم. در را برایش باز می‌کنم و او در درگاهی در می‌ایستد و برمی‌گردد.
- هر کاری داشتی زنگ بزن، حتماً میام.
ناخودآگاه خنده‌ام می‌گیرد. با تمام توان می‌خندم و سعی می‌کنم صدایم بالا نرود. اخم به چهره‌اش می‌آید و سرش را پایین می‌اندازد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
- چیز خنده داری گفتم که خودم خبر ندارم؟
میان خنده‌هایم، نفسی می‌گیرم و سرم را تکان می‌دهم.
- معلومه. پس فکر کردی مخم تاب برداشته.
خنده‌ام را می‌خورم و پایش را از روی لبانم پایین می‌کشم. از چشمانم هم.
- اون موقع که باید باشی نبودی. وقتی با اون شرایط سخت، بچه‌ات تو شکمم بود باید می‌بودی که نبودی. از این به بعد هم نباش؛ هیچ‌وقت.
دستی روی دهانش می‌کشد و می‌خواهد برود که پاکتی که از قبل آماده کرده و در کیفم گذاشته بودم را به طرفش می‌گیرم. به دست دراز شده‌ام نگاه می‌کند.
- این چیه؟
پاکت را به دستش می‌دهم.
- امانت‌هایی که دستم داشتی. طبق قولم شناسنامه و صیغه نامه‌ات رو بهت پس میدم. دیگه به درد من نمی‌خوره. حلقه رو هم گذاشتم. برای وقت‌هایی هم که لازمه با هم دیده بشیم، یه حلقه بدل گرفتم. اگه هم کسی فهمید، می‌تونم لاغری این مدت رو بهانه کنم و بگم ترسیدم از انگشتم بیفته و گم بشه، برای همین فعلاً گذاشتمش کنار. کارتی هم که توش پول می‌ریختی برای خرجی، تو پاکته. هیچ‌وقت تو این چهار سال ازش استفاده نکردم. امیدوارم با زن و بچه‌ات روزگار خوبی داشته باشی.
و بعد قدم عقب می‌گذارم و درب را به روی او که مات و مبهوت و پاکت به دست نگاهم می‌کند، می‌بندم. تکیه به درب می‌دهم و چشمانم را می‌بندم صدای پایش بر روی پله‌ها نشان از رفتنش دارد. تمام شد. دیگر اویی وجود ندارد. هیچ کجای زندگی‌ام.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
صدای کل‌کل‌های اشکان و سرمه، از اتاق می‌آید. به درگاهی در اتاق که می‌رسم، اشکان را می‌بینم که روی تخت دراز کشیده و سرمه سعی دارد او را از روی تخت بلند کند.
- بلند شو بچه غول. تموم تنت پر گرد و خاکه. رو تختی رو کثیف کردی گندبک.
- ول کن بچه رو. چه کارش داری؟ خسته شده داداشم. از صبح مشغوله قربونش برم.
سرمه دست به کمر رو به سوی من می‌چرخد.
- باز بچه‌بچه راه ننداز ها. یه چی به جفت‌تون میگم که آتیش بگیرین. تموم جونش پر خاکه.
جلو می‌روم و روی تخت می‌نشینم. اشکان از فرصت استفاده می‌کند و سرش را روی پایم می‌گذارد. دست در موهایش می‌کشم و سرش را نوازش می‌کنم.
- دیگه کسی این‌جا نمی‌خوابه که تمیز بودن یا کثیف بودنش مهم باشه. یادت رفته همه چیز این خونه دکوره؟
دوست ندارم بحث به جاهای دیگری بکشد که بی‌شک ناراحتی و غم برای‌مان به ارمغان می‌آورد. برای همین‌، جهت صحبت را عوض می‌کنم.
- می‌خوام زنگ بزنم رستوران. چی می‌خورین بگم بیارن؟
با حرف من چهره هر دو در هم رفته است. با اشاره ابرو سرمه را متوجه خود می‌کنم و چه خوب است که این رفیق بی‌نظیر به سرعت حرف نگاهم را می‌خواند.
- من پیتزا می‌خوام. پپرونی با دلستر استوایی. سیب زمینی و سالاد هم می‌خوام. بگو سس هم زیاد بذارن.
بعد متفکرانه انگشت روی شقیقه‌اش می‌گذارد.
- ها... بگو پنیرش زیاد باشه. زود هم بیارن خیلی گرسنمه.
لبخند روی لبم می‌نشیند. این رفیق، همراه و هم‌راز تمام لحظات من است. با دست بوسه‌ای برایش می‌فرستم و چشمی غلیظ و کشیده تحویلش می‌دهم.
اشکان از سفارشات سرمه به خنده افتاده است.
- ماشاالله بهت دختر خاله‌. چه‌جوری این همه رو می‌خوری؟
سرمه با حرکات چشم و ابرو، ادایی در می‌آورد.
- مفته داداش. دیگه از این موقعیت‌ها گیر نمیاد. خواهرت دست هر چی خسیسه از پشت بسته. این اسکروچ* که شیرینی ارشدش رو به ما نداد. این‌جوری حداقل دلم خنک میشه که مویی ازش کندم.
اشکان به نشانه اعتراض اخم‌هایش را در هم می‌کند و با دهان کجی سرمه رو به رو می‌شود. کل‌کل‌های این دو عزیز، هیچ‌گاه تمامی ندارند. قاه‌قاه خنده‌ام که آرام می‌گیرد، با انگشت چین پیشانی اشکان را باز می‌کنم.
- تو چی می‌خوری داداشی؟
چشمان خسته‌اش را می‌بندد. دستش را سمت چشمانش می‌برد تا احتمالاً با انگشت ماساژشان دهد. میان راه، دستش را می‌گیرم.
- نکن قربونت برم. دست‌هات کثیفه. بگو چی می‌خوری سفارش بدم عزیزم. بعد برو یه دوش بگیر یک کم خستگی‌ات دربیاد. برات لباس آوردم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
سرمه چشمانش را گرد می‌کند.
- اوف ببین، ها! چقدر شانس داری تو بچه غول.
اشکان سرش را از روی پایم برمی‌دارد و می‌نشیند. بوسه‌ای پر صدا بر روی گونه‌ام می‌زند تا سرمه را حرصی‌تر کند.
- معلومه که شانس دارم. وقتی بهترین آبجی دنیا رو دارم.
بعد بوسه‌ای دیگر این بار بر پیشانی‌ام می‌کارد و به سمت حمام می‌رود.
- هر چی خودت خوردی برای من هم سفارش بده آبجی. فرقی نمی‌کنه چی باشه.
سرمه دهان کج می‌کند و حرف‌های او را مسخره‌وار تکرار می‌کند و او خندان وارد حمام داخل اتاق می‌شود. سرمه کنارم می‌نشیند. خستگی از سر و رویش می‌بارد. دستانم را گرد شانه‌اش حصار می‌کنم و گونه‌اش را می‌بوسم.
- حسابی این چند وقت خسته شدی. خونه خیلی خوش‌گل شده. آرزو می‌کنم یه روز خونه خودت رو همین‌طور خوش‌گل، با عشق بچینی. فدای با معرفت‌ترین و خواهرترین رفیق دنیا هم میشم که‌خوش‌بختانه سهم من شده.
واکنش سرمه به حرف‌های من، بوسه‌ای آب‌دار و محکم و در عین حال طولانی‌ست.
- اَه، سرمه، تفیم کردی باز. جنبه یه ذره تعریف هم نداری به خدا. حداقل یک کم آدم باش.
-آخه نمی‌دونی چه حالی میده وقتی این‌جوری ماچت می‌کنم، خوش‌گلم. اصلاً خستگی‌ام در رفت.
خنده‌ام را پشت سگرمه‌های مصنوعی‌ام پنهان می‌کنم و برمی‌خیزم و از اتاق خارج می‌شوم. گوشی‌ام را از داخل کیفم که روی مبل افتاده است برمی‌دارم و با شماره رستورانی که سر خیابان است، تماس می‌گیرم. می‌دانم که اشکان نهار پیتزا نمی‌خورد. برای او و خودم جوجه مورد علاقه‌مان و برای سرمه پیتزای درخواستی‌اش را سفارش می‌دهم. سرمه هم از اتاق بیرون آمده و روی مبل رو به روی تلویزیون لم داده و به صفحه سیاه ال‌ای‌دی چشم دوخته است.
- بعد اشکان اگه خواستی برو یه دوش بگیر. چند دست لباس نو دارم که نپوشیدم. برات می‌ذارم.
- لباس‌های نوت مال خودت. من از همون قبلی‌ها می‌پوشم. خوبه که همیشه گل و گشاد می‌پوشی وگرنه الان باید فحش کِشِت می‌کردم که چرا به من نگفتی لباس برای خودم بیارم.
- فکر تو رو هم کرده بودم قربونت برم.
صدای در حمام حرفم را نیمه تمام می‌گذارد و بعد اشکان که مرا صدا می‌زند.
-آبجی... حوله لطفاً.
بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم. حوله و لبا‌س‌های اشکان را از داخل ساک در می‌آورم و به دستش که از پشت در بیرون آورده می‌دهم.
- زود بیا بیرون داداشی الان غذاها رو میارن.
غذاها را در کنار هم و با سربه‌‌سر گذاشتن‌های سرمه و اشکان و شوخی‌های بی‌انتهای سرمه می‌خوریم. بعد از نهار هر کدام روی مبلی ولو می‌شویم. سرمه و اشکان از شدت خستگی، در کم‌ترین زمان به خواب می‌روند و من می‌مانم و افکار بی‌انتهایی که برای آینده نیامده ومجهول، برنامه می‌ریزد.
_________________________________________

*: اسکروچ یا اسکروج، شخصیت بسیار خسیس کتابی است با عنوان سرود کریسمس نوشته چارلز دیکنز.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
● فصل پنجم
آن‌قدردیرم شده که تنها راه کمی زودتر رسیدن دویدن با تمام توان است. پله‌ها را که به سرعت بالا می‌روم، جلوی اولین درب، سمت چپ، می‌ایستم. روی پنجه‌های پا، خود را بالا می‌کشم و به سختی از شیشه کوچک وسط درب به داخل نگاه می‌کنم. حدس زدنش سخت نبود که واقعاً دیر شده است. چند نفس عمیق می‌کشم تا سی*ن*ه‌ای که تند‌تند بالا و پایین می‌رود، کمی آرام گیرد و از هوا پر شود. با انگشتان، چند ضربه به در می‌زنم. با شنیدن بفرمایین، درب را باز می‌کنم و سرم را از لای در عبور می‌دهم و سلام می‌کنم.
- سلام خانم جهانی.
شنیدن صدایش بی‌شک باید دل‌آشوبه‌ام را بیش‌تر کند اما او دوست داشتنی‌ترین استاد این دانشکده و رشته است. به خصوص برای من که بیش‌تر تافته جدا بافته به حساب می‌آید‌. نگاه دریایی‌ و جدی‌اش را حتی از بالای آن عینک قاب مشکی‌اش هم دوست دارم.
- از شما بعیده تاخیر داشتن.
هنوز نفسم به خوبی جا نیامده است و ضربان قلبم طبیعی نشده است. اما تن صدایش هم‌چون آرام‌بخشی، آرامش به قلبم می‌بخشد.
- معذرت می‌خوام استاد. ماشینم نزدیک دانشگاه خراب شد.
نگاهش را می‌گیرد و به کتاب درون دستانش می‌دهد.
- چون دفعه اول‌تونه‌، عیبی نداره. بفرمایین بشینین لطفاً.
چشمی می‌گویم و به سرعت روی اولین صندلی خالی‌ای که می‌بینم می‌نشینم. تمام طول کلاس را بی آن‌که به دور و برم نگاهی بیندازم، نت‌برداری می‌‌کنم. صدای خسته نباشید استاد که می‌آید، سرم را بالا می‌گیرم و نفسی می‌کشم. با دست چپ، مچ دست راستم را کمی ماساژ می‌دهم و بعد دست بر گردنی که حسابی خشک شده است می‌کشم.
- خسته نباشین.
صاحب صدایی که از سمت چپم می‌آید، آشنای این چند ماهه است و نفس را در سی*ن*ه‌ام حبس می‌کند. از سر عجله حتی نگاه نکردم که کجا و در کنار چه کسی نشسته‌ام. چشمانم اتوماتیک وار بسته می‌شوند و بعد در یک تصمیم ناگهانی بی آن‌که برگردم، یک «شما هم خسته نباشین» سریع از دهانم بیرون می‌اندازم و با سرعت وسایلم را جمع کرده و زیر بغل می‌زنم و بلند می‌شوم تا از کلاس خارج شوم که... .
- خانم جهانی پنج دقیقه دیگه دفترم منتظرتون هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
استاد محمدی دوست داشتنی است که مانند شوالیه‌ای مرا از وسط باتلاق حرف‌هایی که قرار بود برای صدمین بار یا شاید هم بیش‌تر بشنوم، بیرون می‌کشد. چشم استادی می‌گویم و به سمت درب کلاس می‌روم. در یک قدمی آن، صدای گوشی‌ام را می‌شنوم. گوشی را از جیب بزرگ مانتوام بیرون می‌آورم و جواب می‌دهم. اشکان دوست داشتنی‌ام است.
- جانم؟
- سلام آبجی. خوبی؟ دانشگاهی؟
- سلام عزیزم. آره، الان کلاسم تموم شده.
- آبجی، امروز مامان و خاتون می‌خوان برن خونه عزیز. زنگ زدم که بگم حواست باشه. من و امیرعلی هم عصر میایم.
- باشه قربونت برم. من تا برسم خونه ساعت هفت شده. می‌بینمت عزیزم.
پس از خداحافظی، اولین قدم را برمی‌دارم که دوباره صدایش را می‌شنوم.
- خانم جهانی! چند لحظه فقط.
انگار اشتباه می‌کردم و هیچ نجاتی در کار نبوده است. نفسی عمیق می‌کشم تا صدایم بلند نشود و بعد به سمتش می‌چرخم. مهدی رستم نژاد، هم‌کلاسی دوره کارشناسی و هم‌چنین ارشد، که چشمان قهوه‌ای روشنش در زمینه گندمی صورتش، نقطه مثبت چهره‌اش محسوب می‌شود. و همین نقطه مثبت در تمام طول دوره کارشناسی‌مان، مرا به شدت آزار می‌داد. نگاه‌های خیره و پر حرفش، به شدت مرا کلافه و عصبانی می‌کرد و حالا در پنجمین سال هم‌کلاسی بودن‌مان، انگار منتظر فرصت بوده تا بالاخره حرف‌های نگفته این سال‌هایش را به زبان بیاورد.
- آقای رستم‌نژاد، باید پیش استاد محمدی برم. گفتن تا پنج دقیقه دیگه دفترشون باشم.
- بله می‌دونم. مطمئن باشین دو دقیقه هم طول نمی‌کشه.
اگر این دودهایی که از عصبانیت و کلافگی از سرم بلند می‌شوند‌ قابل رویت بود بی‌شک او این‌جا آن هم روبه‌روی من و چشم در چشمانم نمی‌ایستاد. نفسم را آرام بیرون می‌دهم و سرم را پایین می‌اندازم.
- بفرمایین.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
کیفش را دست به دست می‌کند و دستی بر پیشانی‌اش می‌کشد .
- نمی‌دونم چی باعث میشه که بدون حتی یه لحظه تامل، به من جواب رد می‌دین. ولی می‌خوام یه فرصت به من بدین تا بتونم خودم و علاقه‌ام رو به شما ثابت کنم.
کلافه دستم روبه‌روی صورتش تکان می‌دهم و حرفش را قطع می‌کنم.
- آقای رستم نژاد! این‌جا جای درستی برای هم‌چین صحبت‌هایی نیست ولی... شما مرد محترمی هستین، چند ساله با هم، هم‌کلاس هستیم اما من چه شناخت از شما داشته باشم چه نداشته باشم نمی‌تونم با شما ازدواج کنم.
- چرا آخه؟ دلیل این نه صریحی که می‌گین چیه؟
چشم می‌بندم. مقصر اصلی این ماجرا تنها خودم هستم. او چیزی از آن ازدواج مسخره نمی‌داند. در حقیقت من هیچ‌وقت در دانشگاه از ازدواجم حرفی نزده‌ام. حرفی برای گفتن نداشتم. من که آخر شب عروسی فهمیدم این یک ازدواج واقعی نیست و تنها راه‌بردی برای اهداف امیر است، چه می‌توانستم بگویم؟! فکر می‌کردم رستم نژاد بی‌خیال شده است و دست از سر من برداشته است اما انگار اشتباه فکر می‌کردم. شاید لازم است دلیل محکمی بیاورم تا فکر مرا برای همیشه از سرش بیرون کند.
- من... کسی تو زندگیمه.
و بی آن‌که به چهره مات و وارفته‌اش نگاه کنم، از کنارش به سرعت عبور می‌کنم و از پله‌ها پایین می‌روم. بعد به سمت دفتر استاد محمدی به راه می‌افتم. پشت درب، لحظه‌ای می‌ایستم و نفسی می‌گیرم و تقه‌ای به در می‌زنم. صدای بفرماییدش را که می‌شنوم، درب را باز می‌کنم و وارد اتاق می‌شوم.
- سلام استاد.
سرش را بلند می‌کند و عینکش را از روی چشمانش برمی‌دارد.
- سلام دخترم. بیا بشین این‌جا کارت دارم.
روی مبلی نزدیک میز کارش می‌نشینم. با چشم‌های آبی رنگش مرا رصد می‌کند. مردی که رو به روی من نشسته، در اواخر میان‌سالی است. موهای نسبتاً بلندش، یک دست سفید شده‌اند و سبیلی پرپشت، سایه‌بان لب‌هایش شده است. این‌ها چهره او را پر جذبه، جدی و صد البته دلنشین کرده است. در کارش جزو بهترین‌هاست و در تدریس هم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
- خوبی دخترم؟
- ممنون استاد.
- طوری شده؟
می‌شود چنین فردی‌ با آن چشم‌ها که هوش فراوان صاحب‌شان را فریاد می‌زنند، از ظاهر انسان‌ها چیزی دستگیرش نشود؟ چشم‌هایم را به دست‌هایم که در هم گره خورده‌اند، می‌دوزم.
- خوبم. چیزی نیست استاد.
- دیدم که رستم‌نژاد داشت باهات حرف می‌زد. چیزی گفته که ناراحت شدی؟
دندان بر لب می‌فشارم و چشم به هر جای اتاق، غیر از چشمان او می‌چرخانم. شانه‌ام را کمی بالا می‌دهم.
- حرف‌های این چند وقتش. دست از سرم برنمی‌داشت مجبور شدم یه دروغی سر هم کنم تا امیدش از من کنده بشه و بره پی زندگی‌اش.
نگاهش به چشمانم طولانی می‌شود. بعد تکیه‌اش را از صندلی برمی‌دارد و دو دستش را روی میز می‌گذارد و کمی به جلو خم می‌شود.‌
- می‌خوای خودم باهاش صحبت کنم؟
مهربانی‌هایش حد ندارد. او اگر فرزندی داشت بهترین پدر دنیا میشد. اما حیف که در طالعش، نعمتی به نام فرزند وجود نداشته است.
- ممنون استاد، فعلاً که ناک اوت شد بنده خدا. انشاالله که دیگه نمیاد. فکر نمی‌کنم دیگه با حرفی که زدم بخواد دوباره جلو بیاد.
ابروهایم را بالا می‌اندازم و بعد ریز می‌خندم. چهره‌اش به لبخندی زیبا زیر آن سبیل‌های بلند و پرپشت سفیدرنگ می‌درخشد.
- پدر صلواتی رو ببین چه خوشحال‌ هم هست بچه مردم رو ناراحت کرده.
لبخندی می‌زنم و او، لحنش از حالت شوخی خارج می‌شود و نرم و آرام ادامه می‌دهد.
- باشه دخترم. ولی می‌دونی که هر کاری داشته باشی می‌تونی روی من حساب کنی.
- می‌دونم استاد. ممنونم از لطف‌تون.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
هومی می‌کشد. به عقب برمی‌گردد و از گوشه میزش پاکتی برمی‌دارد و به سمت من می‌گیرد. از روی مبل بلند می‌شوم و دستم را دراز می‌کنم و پاکت را می‌گیرم.
- این پاکت رو بده به علی‌رضا. داده بود بخونم بعد نظرم رو بهش بگم. بهش بگو شب به من یه زنگ بزنه. امروز دیگه کلاس نداری؟
پاکت را داخل کیفم می‌گذارم.
- باشه چشم. نه از این‌جا میرم دفتر.
- ماشینت‌ هم که خراب شده، چه جوری می‌خوای بری؟ راهت که دوره.
- نگران نباشین. اینترنتی یه ماشین می‌گیرم استاد.
- ماشینت رو چه کار می‌کنی؟ نمی‌شه که وسط خیابون بمونه.
- زنگ می‌زنم به داداشم ببینم می‌تونه تعمیرکار بیاره بالا سرش.
سرش را به تایید تکان می‌دهد.
- خیلی خوب، برو به سلامت دخترم.
لبخندی می‌زنم و خداحافظی می‌گویم و از دفترش خارج می‌شوم. اینترنتی، تاکسی درخواست می‌دهم و به سمت درب حرکت می‌کنم. کمی مانده به درب ورودی دانشگاه، ناگهان دستی محکم روی شانه‌ام می‌خورد که مرا از جا می‌پراند و بعد صدایی را می‌شنوم که آشناست.
- چه‌طوری امید جهان*؟
من که حسابی جا خورده‌ام، از کوره در می‌روم.
- بیش... جون به جونت کنن آدم نمی‌شی ثنا. سکته‌ام دادی دختره‌ی... .
ثنا دوست و هم‌کلاسی قدبلندم در دانشگاه است. چشمان سیاهش در زمینه پوست مهتاب‌گونش و آن موها، ابروها و مژه‌های بلند بلوند روشنش، تضادی دل‌نشین به وجود آورده است. در شیطنت دست‌کمی از سرمه ندارد. میان حرفم مرا محکم در آغوش می‌گیرد و گونه‌اش را به گونه‌ام می‌مالد.
- چرا یهو بعد کلاس غیب شدی؟ تقصیر اون پسره تفلونه، نه؟ اصلاً ازش خوشم نمیاد. یه وقت خسته نشی بهش جواب مثبت بدی، ها!
بعد بینی‌اش را از سر انزجار چین می‌دهد.
- ولش کن اصلاً. از دور دیدمت. یهو خوی مردم آزاریم زد بالا. می‌دونی که نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. دست خودم نیست تو مغزم یه چیزی وول می‌زنه... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,597
مدال‌ها
7
اخم‌هایم درهم گره می‌خورند و چهره‌ام درهم می‌شود.
- می‌دونم چی میگی عزیزم. بهش میگن کرم درون. حیف اون همه زحمتی که مامان و بابات کشیدن. حداقل یه چیزهایی از زحمت‌هاشون رو نگه دار. طفلی‌ها دل‌شون خوشه دختر تربیت کردن و تحویل جامعه دادن. به نظر من که هم به نفع خودشونه هم به نفع جامعه‌ست که تو رو از جامعه پس بگیرن.
شانه‌ای بالا می‌اندازد و چشمکی نثارم می‌کند.
- ول‌شون کن بذار دل‌شون خوش باشه. چرا می‌خوای ذوق اون طفلی‌ها رو کور کنی؟!
همان‌طور که با من هم قدم می‌شود، دستش را دور بازویم حلقه می‌کند. قد بلندش باعث شده کمی شانه‌اش به سمت من خم شود و یک‌بری راه برود.
- میری دفتر؟
- آره
- خرشانسی‌، ها! والله به خدا. مردم این همه دنبال شغل می‌گردن، بعد کلی گشتن و منت کشیدن این و اون، تهش میشن منشی. اون وقت جناب‌آلو، پنجاه نفر دوره می‌افتن برای خانم کار پیدا کنن. اون هم چی؟ دست‌یاری یه همچین وکیل خوش‌تیپ خفنی.
بعد با کف دستش ضربه‌ای به پیشانی‌اش می‌زند.
- ای پیشونی... من رو کجا می‌شونی.
جناب‌آلو! حرف زدنش و اداهایی که در می‌آورد مرا به خنده انداخته است. ریز می‌خندم و چیزی نمی‌گویم. نچ‌نچ گویان سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.
- باید هم بخندی شازده خانم.
حالا به ورودی دانشگاه رسیده‌ایم و من کنار خیابان، ماشینی را با علامت بزرگ روی بدنه‌اش می‌بینم. دستم را از دستش جدا می‌کنم.
- ماشین اومده، باید برم. می‌خوای تا یه جایی برسونمت؟
کمی خم می‌شود و بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد.
- نه عزیزم. خودم میرم. خوابگاه نزدیکه. برو به سلامت. به اون خوش‌تیپ خان هم سلام گرم من رو برسون.
بعد دستی تکان می‌دهد و به آن سمت خیابان می‌رود تا سربالایی خسته کننده خیابان را بالا برود.
از تاکسی پیاده می‌شوم و در لابی کوچک ساختمان می‌ایستم.
 
بالا پایین