جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,031 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
چشم‌هاش رو ریز کرد.
- رفیق؟!
- بله! دوتا رفیق از جنس مخالف.
گونه‌هاش سرخ شد و آروم گفت:
- من تا به ‌حال رفیقِ پسر نداشتم.
اَبروهام رو بالا و پایین کردم، با لبخند گفتم:
- منم با غیر هم‌جنسم رفاقت نداشتم.
دستم رو مشت کردم و جلوش گرفتم.
- اگه موافقی بزن قدش.
بعد کمی تعلل، دستش رو مشت کرد. مشتم رو که خیلی بزرگ‌تر از دست اون بود رو به مشتش کوبیدم. لبخند کم‌جونی زد و سریع دستش رو عقب کشید.
- رفیقتم تا آخر عمرم، خودم شوهرت میدم، خودم عمو و دایی بچه‌هات میشم.
چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- من هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم.
خندیدم، سرم رو نزدیک صورتش بردم.
- اصلاً ببین برات شوهر پیدا میشه؟ البته اگه سیامک رو فاکتور بگیریم.
لبش رو به دندون گرفت و تو چشم‌هام خیره شد.
- آقا فرهاد اسم سیامک رو نیارین که عصبی میشم.
- فرهاد.
سؤالی نگاهم کرد. دستگیره‌ی پنجره رو گرفتم و بلند شدم.
- فرهادم، آقاش رو حذف کن، رفیق‌ها به اسم کوچیک هم‌دیگه رو صدا می‌زنن.
سرش رو بلند کرد و معذب گفت:
- ازم که بزرگ‌ترین.
چشم راستم رو ریز کردم و پرسیدم:
- چند سال؟
- هشت.
سری تکون دادم و به‌طرف رخت‌خواب رفتم، روی تشک نشستم، با احتیاط دراز کشیدم.
- نچ‌نچ چه دقیق؟!
تا خواست جوابم رو بده عمه خانم از اتاق بیرون اومد. تسبیحش رو دور مچ دستش پیچوند و با تحکم خطاب به من.
- وا مادر شما که بیداری! بخواب تو زخم داری، خون ازت رفته.
پتو رو تا روی شکمم بالا کشیدم.
- چشم، الان می‌خوابم.
سُرمه بلند شد و شالش رو روی سرش مرتب کرد.
- عمه جان! منم میرم خونه یه‌کم استراحت کنم.
عمه خانم روی مبل تک نفره نشست.
- تا خونه بری که چی، برو همین اتاق استراحت کن.
- یه‌کم کار دارم.
- بری تا بشینی گریه کنی؟
سُرمه دستپاچه شد، سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- نه.
برای این‌که جَو رو عوض کنم، نیم‌خیز شدم و خطاب به سُرمه.
- بی‌زحمت اگه می‌تونی برو از صندق‌عقب ماشینم یه مقدار خرت و پرته بیارشون. اون روز خرید کردم.
تند‌تند سرش رو بالا و پایین کرد.
- حتماً، سوییچتون کجاست؟
به سوییچ روی جلو‌ مبلیِ چوبی اشاره کردم.
- اونجاست، چترم جلوی ورودیه.
سُرمه سویچ رو برداشت و سریع بدون چتر به بیرون رفت.
عمه خانم آهی کشید، عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت و نم چشم‌هاش رو گرفت و گفت:
- کبابم برای این دختر! کارش شده گریه و زاری. به منم نمیگه اون نومزدش چی کرده که ازش زده شد.
- بهش فرصت بدین، اون تو بدترین دوران زندگیشه؛ منم پا‌ به‌ پای شما هواش رو دارم.
عمه خانم عینکش رو روی چشم‌هاش گذاشت و لبخندی عمیق زد.
- خدا خیرت بده، این دختر کسی رو نداره، در حقش برادری کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
سُرمه با کیسه‌هایی که دستش بود، به داخل اومد. شال و لباسش خیس شده بود این نشون از زیاد شدن بارون رو می‌داد.
- چرا چتر نبردی؟
قبل از این‌که وارد آشپزخونه بشه، جواب داد:
- چتر دست و پا گیره.
وارد آشپزخونه شد. عمه خانم بلند شد به‌طرف اتاق رفت. با صدای بلند خطاب به سُرمه.
- من میرم یه چرت بخوابم، سُرمه تو هم واجب شد بری خونه، برو عصر بیا چادر نماز منم بیار، وسایل خودت هم بیار که شب اینجاییم.
سُرمه برگشت و به‌طرف در رفت.
- باشه.
سرش رو به‌سمتم چرخوند.
- وسایل رو روی کابینت گذاشتم، غروب میام جابه‌جا می‌کنم.
لبخندی زدم.
- برو زودتر لباس‌هات رو عوض کن.
گونه‌هاش رنگ گرفت و سریع از خونه خارج شد. من هم چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و طولی نکشید، خوابم برد.
***
تا رسیدم خونه سریع لباس‌هام رو عوض کردم و خودم رو لعنت فرستادم که چرا فقط با یک شومیز بیرون رفتم. به شوفاژ اتاقم چسبیدم. دندون‌هام از شدت سرما به‌هم می‌خوردن. زانوهام رو بغل کردم و سرم روی زانو‌هام گذاشتم. تک‌تک حرف‌ها و حرکات فرهاد رو برای خودم مرور کردم، چرا مثل چند وقت پیش نبودم؟ چرا دل‌مردگی بهم غالب شده بود؟ اما حق داشتم من داغی روی قلبم داشتم که تصورش برای کَسایی که از دور من رو می‌دیدند قابل درک نبود. بلند شدم و به روی تختم رفت و دراز کشیدم، پتوم رو تا گردنم بالا کشیدم. چقدر سکوت خونه خوف‌ناک و دل‌گیر بود! وجود عمه تو این شرایط بزرگ‌ترین نعمت بود. خداروشکر کردم برای بودن عمه و رفیقی که یک ‌ساعتی از اعلام رفاقتمون نمی‌گذشت. فرهاد از هر لحاظ برای من ثابت شده بود. شک نداشتم که می‌تونم بهش تکیه کنم. من برای خلاص شد از سیامکی که تونسته بود بدیش رو نشون بده به کمک کسی مثل فرهاد نیاز داشتم. با خیره شدن به قاب عکس خونواده‌ام روی کنسول چشم‌هام کم‌کم گرم شد. غرق خواب بودم که با صدای رعد و برق از خواب پریدم. اتاقم غرق تاریکی بود. از ترس دست روی‌ سی*ن*ه‌ام گذاشتم؛ قلبم تند‌تند میزد. بلند شدم و لامپ رو روشن کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم. با دیدن خونه‌ی غرق تاریکی و سکوت تموم غم‌های دنیا به دل نشست. چقدر جای بابا و مامان خالی بود! با بغض بزرگی که تو گلوم رخنه کرد، به آشپزخونه رفتم و یک لیوان آب خوردم؛ اما بغضم رفع نشد. دلم می‌خواست یک دلِ سیر گریه کنم تا آروم بگیرم. روی صندلی پشت میز نشستم و به پنجره خیره شدم و اشک‌هام سرازیر شدن. با صدای زنگ گوشیم بلند شدم به اتاق برگشتم و گوشیم رو از روی کنسول برداشتم. شماره‌ی فرهاد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
در حالی که موهای پرشیون روی شونه‌هام رو جمع می‌کردم جواب دادم:
- بله؟
- رفیق کجایی پس؟
لبخند روی لب‌هام نشست و اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم.
- خواب بودم.
با شیطنت و آروم گفت:
- شنیدم ماکارونی‌هات حرف نداره!
متعجب شدم.
- کی گفته؟! برعکس من اصلاً آشپزیم خوب نیست.
- انقدر که می‌دونم سیب‌زمینی‌های ته دیگش رو طلایی و ترد در میاری.
- وا مطمئن هستین؟!
- آره بدو، خیلی گشنمه.
- الان میام.
- چتر هم بیار و لباس گرم بپوش.
بدون جواب دادن، تماس رو قطع کردم. از این توجه، گونه‌هام گُر گرفتن و لب پایینم رو گاز گرفتم. زمزمه کردم:
- اون فقط یه دوسته.
موهام رو با کلیپسِ طلایی رنگم جمع کردم. لباس راحتیم رو با بافت مشکی و شلوار کبریتی مشکی عوض کردم. شال بافت ریزِ مشکیم رو روی سرم انداختم. گوشیم رو داخل جیب بارونی سرمه‌ای رنگم گذاشتم، بارونی پوشیدم و بعد از برداشتن چادر نماز و سجاده‌ی عمه از خونه بیرون رفتم. بارون می‌بارید زنگ در رو فشردم. کمی طول کشید تا در باز شد. از دیدن فرهاد تعجب کردم، کنار رفت وارد حیاط شدم.
- وای شرمنده شما چرا اومدین؟
چترش رو بالای سرم گرفت.
- انتظار نداشتی که عمه بیاد، بعدشم چرا چتر نیاوردی؟
سرم رو بالا گرفتم، نگاهش کردم.
- کلاه بارونیم بود.
- بدو که هنرت رو نشونم بده که خواستگار برات اومد چیزی برای پز دادن داشته باشم.
دل‌خور نگاهش کردم.
- چشم‌هات رو اون‌جور نکن، من الکی تعریفت رو نمی‌کنم ها.
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و با هم وارد خونه شدیم. عمه جلوی تلویزیون نشسته بود و محو تماشای سریالی که در حال پخش بود، شده بود. سلام دادم و بدون این‌که نگاهم کنه، جوابم رو داد. چادر و سجاده‌اش رو روی مبل گذاشتم. بارونیم در آوردم.
- جلوی در چوب لباسی هست، اونجا آویزون کن.
نگاهم رو به فرهاد که به‌طرف آشپزخونه رفت، انداختم. بارونیم رو روی چوب لباسی جلوی در آویزون کردم. خودم رو توی آینه برانداز کردم. موهای بیرون زده از شالم رو به زیر شال فرستادم و به آشپزخونه رفتم. فرهاد سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد؛ بسته‌ی ماکارونی که دستش بود رو روی کابینت گذاشت.
- این ماکارونی دستِ شما رو می‌بوسه، گوشتِ چرخ شده هم توی سینکه، یخش آب شده. همه چیز تو یخچال هست. سیب‌زمینی هم این پایینه.
جلو رفتم، نگاهی به بسته‌ی بزرگ گوشت داخل سینک انداختم و پرسیدم:
- کی گفته من ماکارونی خوب درست می‌کنم؟ عمه تا به حال غذای من رو نخورده.
دست به سی*ن*ه به گاز تکیه داد.
- حسم میگه؛ چون هوسم کرده بودم دیدم کی بهتر از تو، هم من دلی از عزا در میارم هم برای آینده‌ی خودت خوبه دستت راه میفته.
چپ‌چپ نگاهش کردم. می‌خواست از کنارم رد بشه، درست کنارم ایستاد و آروم و شمرده زمزمه کرد:
- رفیق جان، ببینم چه می‌کنی! خیلی گشنمه.
این رو گفت و از کنارم رد شد، لحظه‌ی آخر برگشت و به منی که حیرون نگاهش می‌کردم، لبخندی زد.
- خانم سهرابی و همسرش اینجا بودن، خوبه که نبودی.
این رو گفت و بدون منتظر موندن واکنشم به بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
سفره‌ی مربع شکلی سفید با گل‌‌های صورتی رو روی زمین پهن کردم. بشقاب‌های چینی طرح گلِ سرخ رو از داخل سینی گردِ استیل برداشتم روی سفره چیدم. قاشق و چنگال‌ و لیوان‌ها رو هم چیدم و پیاله‌های سالاد شیرازی رو کنار ظرف‌ها گذاشتم. پارچ آب هم روی سفره گذاشتم. نگاهم به عمه افتاد که به دو بالشت مخملی قرمز که به مبل‌ چسبونده بود، تکیه داده بود و در حال چرت زدن بود. از فرهاد خبری نشد، حدس زدم اتاقش باشه. بلند شدم و به‌طرف اتاق رفتم. چند ضربه به در که روی هم بود، زدم.
- آقا فرهاد، سفره رو انداختم.
صداش رو شنیدم انگار چیزی تو دهنش بود.
- بیا تو.
وارد اتاق شدم. فرهاد روی زانو نشسته بود و پایین تیشرتش رو با دندون گرفته بود. سعی داشت گاز استیلی رو روی زخمش بچسبونده.
- کمک نمی‌خواین؟
سرش رو تکون داد و تیشرتش رو ول کرد.
- نیکی و پرسش؟ بیا... .
دستپاچه شدم، قلنج انگشت‌هام رو شکوندم.
- بیاین بیرون تا براتون عوض کنم.
با تعجب و اَبروهای بالا رفته نگاهم کرد، با شیطنت خندید.
- نترس شیطون الان خوابه، پس نفر سوم این اتاق نمیشه.
از حرفش جا خوردم، لبم رو به دندون گرفتم. با تردید جلو رفتم و جلوش نشستم. تیشرتش رو با یک دست بالا نگه داشت. نگاهم به زخم روی سمت راست شکم عضله‌ایش افتاد، صورتم از دیدن بخیه‌ها جمع شد.
- این کار چاقو نیست ها!
آروم لب زد:
- با نوک قمه زدن.
هینی کشیدم و با اخم نشسته‌ روی صورتم گفتم:
- واقعاً؟ خدا لعنتشون کنه.
باند و گاز تمیز رو به‌سمتم گرفت.
- این رو بذار روی زخمم.
از دیدن تنِ نیمه برهنه‌اش معذب بودم و با دست‌های لرزون از استرس باند رو گرفتم و روی زخمش گذاشتم. مقداری چسب سفید رو که روی جلد باند چسبونده بود رو روی گاز زد و چسب دوم رو من زدم.
- ‌میشه بپرسم چرا می‌لرزی؟
خون تو رگه‌هام یخ بست و سریع بلند شدم با تپق زدن گفتم:
- ش...ام حاضره، بیاین.
سریع و با گونه‌های گلگون شده از اتاق بیرون رفتم و مستقیم به‌طرف آشپزخونه دویدم. دست‌هام رو لب سینک گذاشتم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. به نفس‌نفس افتاده بودم. با یادآوری چند لحظه قبل سرم سوت کشید، من و فرهاد تنها تو اتاق. تنم گُر گرفت. شیر آب سینک رو باز کردم، چند مشت آب به صورتم زدم تا از التهاب درونم کم بشه. شیر آب رو بستم و با گوشه‌ی شالم صورتم رو خشک کردم. چند نفس عمیق کشیدم تا به حال طبیعیم برگردم. دیس پر از ماکارونی خوش رنگ با سیب‌زمینی‌های روش رو برداشتم و به بیرون رفتم. آروم عمه رو صدا زدم. عمه تکونی خورد.
- جانم؟
لبخندی زدم.
- بیاین سر سفره.
عمه نشسته خودش رو به‌طرف سفره کشید و پرسید:
- فرهاد کجاست؟
- اتاقن الان میاد.
صدای باز شدن در ورودی رو شنیدم، سرم رو چرخوندم فرهاد با دست‌های خیس وارد شد. با حوله‌ی قهوه‌ای رنگِ آویزون به قلابِ کنار آینه دست‌هاش رو خشک کرد، آروم و بی‌حرف اومد و کنار سفره نشست. احساس کردم یه‌کم کسل و گرفته‌اس. اخم ریزی بین اَبروهاش نشسته بود. بی‌تفاوت شونه بالا انداختم. عمه دیس ماکارونی رو برداشت بشقاب جلوی فرهاد رو پر کرد، فرهاد آروم تشکر کرد.
- آب‌غوره پیدا نکردم، مجبور شدم تو سالاد آب‌لیمو بریزم.
فرهاد سری تکون داد.
- اشکال نداره.
نمی‌دونم چرا از رفتار سردش بغض به گلوم نشست. عمه برای خودش و من هم غذا ریخت. «بسم‌الله» گفت و شروع به خوردن غذا کرد. بی‌حرف کمی از شامم رو خوردم. طعم بی‌نظیر غذا از منی که زیاد اهل آشپزی نبودم، بعید بود. زیر چشمی به فرهاد نگاه کردم که آروم غذاش رو می‌خورد. دیگه میلی به خوردن نداشتم. ظرفم برداشتم و بلند شدم.
- عمه جان، غذاتون رو بخورین، من ظرف‌ها رو بشورم تا بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
فرهاد نگاهم کرد و لنگه‌ی اَبروش رو بالا داد و جدی پرسید:
- کجا؟
- خونه‌مون، شما هم باید زود بخوابین فردا می‌رین سرکار.
چنگالش رو توی بشقاب گذاشت.
- من چند روزی استعلاجی دارم، بعدشم قرار بود اینجا بمونین.
نگاهش رو به‌سمت عمه چرخوند.
- مگه نه عمه خانم؟
عمه غذای داخل دهنش رو قورت داد و گفت:
- بله! دخترم، من دیگه پا ندارم اون همه پله رو بالا بیام.
راهی برای مخالفت نداشتم. سری تکون دادم و به آشپزخونه رفتم. بعد از جمع کردن سفره با کمک فرهاد و شستن ظرف‌ها، گوشیم رو از جیب بارونیم بیرون آوردم و روی مبل نشستم. از فرهاد دلگیر بودم حتی برای غذا یک تشکر خشک و خالی هم نکرد. عمه باز مشغول فیلم دیدن بود، فرهاد هم توی رخت‌خواب نشسته بود و سرش تو لپ‌تاپ مشکی رنگش بود و گاهی هم به گوشیش سَرَک می‌کشید. با باز کردن برنامه‌های مجازیم با سیل پیامک‌های تسلیت و هم‌دردی دوستان و آشناها روبه‌رو شدم. بدون توجه به پیامک‌ها، وارد گالری شدم و با دیدن تک‌تک عکس‌های خونواده‌ام دلم پر از غم شد، دلم گرفته بود و فقط گریه می‌تونست آرومم کنه. با صدای پیامک گوشیم از گالری بیرون اومدم. پیام از طرف فرهاد بود. سرم رو بلند کردم، خیلی جدی به صفحه‌ی لپ‌تاپش خیره بود؛ گوشیش هم دست راستش بود. پیامک رو باز کردم.
- به جرئت میگم، خوشمزه‌ترین ماکارونی عمرم رو خوردم، مرسی که هستی رفیق.
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و نگاهش کردم. اون هم نگاهم کرد و لبخندی زد و چشم‌هاش رو آروم روی هم فشرد.
***
دیس خرما و دیس حلوای داخل نون تارت رو بین جمعیت چرخوندم و به‌طرف مزار خونواده‌ی سُرمه برگشتم. سُرمه و عمه خانم و خونواده‌ی مهدی کنارِ مزارها نشسته بودند. سُرمه سرش پایین بود و در حالی که گل‌های رز قرمز رو پرپر می‌کرد، شونه‌اش تکون می‌خورد، این نشون از گریه کردنش بود. عمه و پدر مهدی در حال قرآن خوندن بودند. پدر مهدی مرد میان‌سالی بود که خوب میشد گَرد پیری زود هنگام از داغ فرزندش رو روی چهره‌ و موهای کم پشتش حس کرد، پیدا بود که هنوز نتونسته با نبود تنها پسرش کنار بیاد. مادر مهدی هم چادرش رو پایین کشیده بود و زیر لب مویه می‌کرد. خواهر‌های مهدی هم روی سنگِ قبر نزدیک مزار برادرشون نشسته بودند و آروم در فراق برادرشون اشک می‌ریختند و هرازگاهی به سی*ن*ه‌شون می‌کوبیدند و بی‌قراری می‌کردند. دیس‌ها رو کنار مزارها کنار دیس‌های پر از میوه‌های موز و سیب و نارنگی گذاشتم و خودم هم روی سنگ قبری نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
سرم رو به‌جهت چپ چرخوندم، خانم سهرابی و همسرش و سیامک رو دیدم که به‌سمت ما می‌اومدند. سیامک دسته‌گلی از گل مریم دستش بود. از دیدنش خشم وجودم رو گرفت. با مشت کردن دست‌هام خشمم رو کنترل کردم. وقتی رسیدند به احترام بزرگ‌تر‌ها بلند شدم و سلام دادم. بعد از احوال‌پرسی و تسلیت مجدد همه ساکت نشستند و شروع به خوندن فاتحه کردند. سیامک گل‌ها رو روی مزار مقابل سُرمه گذاشت. آروم چیزی گفت که سُرمه سرش رو بلند کرد و با چشم‌های متورم شده، با خشم لحظه‌ای خیره‌ی سیامک شد. سیامک بلند شد، عینک دودیش رو از روی موهاش به‌ روی چشم‌هاش کشید و دست به سی*ن*ه به منی که با پوزخند نگاهش می‌کردم، نگاه کرد. بی‌توجه بهش سر جای قبلیم نشستم. یک ربعی گذشت، بارون کم‌کم شروع به باریدن کرد، عمه خانم بلند شد، از بقیه هم خواست کم‌کم راهی بشند. جلو رفتم. دیس‌ها رو برداشتم و داخل سبد بزرگِ سفید رنگ گذاشتم. عمه خانم خطاب به من.
- پسرم، هر چی مونده رو بده بچه‌هایی که جلوی در گل می‌فروختن.
- چشم.
خانم سهرابی، بازوی سُرمه رو گرفت و کمک کرد که بلند بشه. صدای سیامک رو از کنارم شنیدم.
- بمون کارت دارم.
نگاهش کردم. به‌سمت سُرمه رفتم و سوییچ ماشین رو به‌سمتش گرفتم.
- برین تو ماشین تا بیام.
سُرمه بدون این‌که نگاهم کنه سوییچ رو گرفت و آروم‌آروم به همراه بقیه به‌طرف خروجی رفت. دست‌هام رو داخل جیب‌های شلوار جین مشکیم گذاشتم و طلب‌کارانه به سیامک خیره شدم.
- انگار اخطارم رو جدی نگرفتی؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- اخطار از طرف شغالی که از دور زوزه می‌کشه مگه جدی گرفتن داره؟! جرئت داشتی خودت جلو می‌اومدی تا حالیت می‌کردم دکی جان.
صورتش از خشم قرمز شد.
- دور شو از سُرمه.
نیش‌خندی زدم و دست روی شونه‌اش گذاشتم.
- اتفاقاً از روزی که این بلا رو سرم آوردی به‌هم نزدیک‌تر شدیم، تو هم برو بچسب به دختر عمه‌ی کثیف‌تر از خودت.
دستم رو پس زد و عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت و غرید:
- نذار این بار راهی همین قبرستونت کنم.
به چشم‌های به خون نشسته‌اش خیره شدم و رخ‌به‌رخ گفتم:
- این تویی که باید دور بشی ازش.
- جناب‌عالی کی باشی؟
با تحکم و آروم زمزمه کردم:
- همه کَس و کارش.
برگشتم، سبد رو برداشتم. نگاهش کردم از خشم پره‌های بینیش باز شد. دکمه‌ی بالای پالتوی قهوه‌ای سوختش رو بست.
- به حرمت مادر و پدر و برادرت پای قانون رو وسط نکشیدم، فقط یک‌بار دیگه دور و ورم ببینمت، چشمم رو روی حرمت‌ها می‌بندم و کاری می‌کنم کارستون.
این رو گفتم و به‌طرف خروجی رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
***
بعد از کشیدن بخیه‌هام و کمی خرید کردن، به خونه برگشتم. خونه‌ای که با نبود عمه خانم و سُرمه دل‌گیر بود. احساس می‌کردم تو زندون هستم و خونه برام غیرقابل تحمل بود. چند روزی که پیشم بودند، احساس خوبی داشتم و زندگی واقعی تو خونه جریان گرفته بود. امروز صبح مجبور شدند به خونه‌ی خودشون برگردند؛ چون خاله‌ی سُرمه قرار بود مهمونشون بشه. خریدها رو روی کابینت گذاشتم و بی‌حوصله به اتاق نشیمن برگشتم و پالتوی مشکیم رو در آوردم و روی دسته‌ی مبل انداختم. روی مبل نشستم و پاهام رو روی جلو مبلی دراز کردم. کلافه بودم و دستم به هیچ کاری نمی‌رفت. برام عجیب بود من که تو زندگیم به کسی وابسته نمی‌شدم حالا از نبود عمه خانم و سُرمه کلافه و ناراحت بودم. عمه خانمی که خالصانه و مادرانه به من محبت می‌کرد و حسابی نگرانم بود. و سُرمه‌ای که باید اعتراف می‌کردم، با حجب و حیایی که ازش دیدم، کم‌کم داشت با پوست و استخونم یا بهتر بگم با بندبند وجودم یکی میشد. منی که عهد بسته بودم هیچ‌وقت دل نبندم باز داشتم بند رو آب می‌دادم؛ اما من از دید عمه خانم یک برادر بودم و از چشم سُرمه یک رفیق. من اهل نارو زدن و سوءاستفاده کردن نبودم. باز عقل و قلبم به تکاپو افتاده بودند، با این تفاوت که این بار هر دوشون یک جهت بودند و من رو برای انتخابم تشویق می‌کردند. گوشیم رو از جیب پالتوم بیرون آوردم. صفحه پیام رو باز کردم و برای شماره‌ی (خط چشم) پیام نوشتم. «رفیق از دستم راحت شدی؟ احوالی نمی‌پرسی.»
پیام رو ارسال کردم و بلند شدم به اتاق رفتم. بافت سرمه‌ایم رو با رکابی مشکی عوض کردم. به محض این‌که خواستم شلوار جینم رو در بیارم، صدای زنگ خونه رو شنیدم. کلافه پوفی کشیدم و سریع همون بافتم رو پوشیدم. و با سرعت به حیاط رفتم. چند روزی تو فکر نصب آیفون بودم، که گاه و بی‌گاه تو سرما این‌جوری زابراه نشم. در رو باز کردم. از دیدن سیاوش این موقع شب تعجب کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
- سلام شیرفرهاد مهمون ناخونده نمی‌خوای؟
با خوش‌رویی کنار رفتم.
- سلام، قدم این مهمون روی چشم.
سیاوش وارد حیاط شد و با هم به‌طرف خونه رفتیم. سیاوش با شیطنت گفت:
- تنهایی؟
- نه حوری‌های بهشتی هم هستند.
سیاوش دست‌هاش رو به‌هم کوبید.
- جونم برای این حوری‌ها!
وارد خونه شدیم. سیاوش با لودگی صداش رو نازک کرد.
- حوری، پری بیاین خوشگل‌ها، غریبه نیستم.
خندیدم و سری تکون دادم.
- بشین، فراریشون دادی.
سیاوش قهقهه زد و کاپشن آبی نفتیش رو در آورد و روی مبل انداخت. خودش رو روی مبل ولو کرد.
- آخ خوش‌ به حالت تنهایی.
- دیوونه این چه حرفیه؟ تنهایی اصلاً خوب نیست.
- جون فرهاد مغزم دیگه نمی‌کشه، شبنم داره ماهک رو از پوشک می‌گیره، فقط جیغ و دعوا داریم. دخترمم ماشالله سرتق مگه گوش میده.
خندیدم و به‌طرف آشپزخونه رفتم.
- خب چیکارش دارین؟ بذارین خودش هر وقت آماده شد از پوشک بگیرینش.
سیاوش صداش رو بلند کرد، تا من بشنوم.
- اوه این رو بیا به مامان و اون عمه‌ی فولاد زره‌ام بگو، همش میگن دیر شد فلان شد.
زیر کتری رو روشن کردم و برگشتم. روبه‌روی سیاوش نشستم. سیاوش به لباس‌های تنم اشاره کرد.
- تنها هم باشی با این لباس‌ها تو خونه‌ای؟
با خنده چونه بالا انداختم.
- نه پیش پای تو، از بیرون اومدم، رفتم بخیه‌ام رو کشیدم.
- اِ راستی خوب شدی؟
گرمم بود، با یک حرکت بافتم رو در آوردم.
- زودتر از چیزی که فکر می‌کردم زخمم جوش خورد.
سیاوش چشم‌هاش رو خمار کرد.
- جونم، هر برنامه‌ای داری پایه‌تم.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- چیه اون‌جوری نگاهم می‌کنی، اگه قصد تعرض نداری چرا لباست رو در آوردی؟
بافتم رو به‌سمتش پرتاب کردم.
- یه‌کم جدی بودن رو از خان داداشت یاد بگیر.
روی مبل دراز کشید و دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت.
- اوه اوه خان داداش این روزها مثل شیر زخم خورده‌س، اصلاً نمیشه باهاش حرف زد.
- حق داره، با حماقتش دخترِ خوبی مثل سُرمه رو از دست داده.
سیاوش چشم راستش رو ریز کرد و گفت:
- جونم تو هم تعریف کردن بلدی؟! اونم از جنس مونث؟!
دست به سی*ن*ه به پشتی مبل تکیه دادم.
- از هر کسی تعریف نمی‌کنم.
- بله‌، بله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
صدای سوت کتری رو شنیدم، به‌خاطر آب کم داخلش آب زود جوش اومد. ‌بلند شدم و به‌‌طرف آشپزخونه رفتم. دو لیوان بزرگ نسکافه درست کردم و داخل سینی گذاشتم. وقتی برگشتم سیاوش چشم‌هاش رو بسته بود.
- پاشو، خوابت رو برای من آوردی؟
سیاوش چشم‌هاش رو باز کرد و بلند شد، نشست.
- یه امشب رو بذار من اینجا بخوابم.
سینی رو روی جلو مبلی گذاشتم و خودم هم نشستم.
- بمون خونه‌ی خودته.
یکی از لیوان‌ها رو برداشت، انگار تو گفتن چیزی مردد بود.
- چیزی می‌خوای بگی؟
نفسش رو پر صدا بیرون داد.
- شادی بی‌خیال سیامک نمیشه.
من هم اون یکی لیوان رو برداشتم و به پشتی مبل تکیه دادم و پا روی پا انداختم.
- هدفش چیه؟
سیاوش جرعه‌ای از نسکافه‌اش رو نوشید.
- میگه باید عقدم کنی.
خنده‌ام گرفت. با خون‌سردی کامل جواب دادم:
- خب عقدش کنه.
- سیامک، زیر بار نمیره، میگه من اون شب چیزی یادم نبود و شادی مدرکی که نشون بده به زور باهاش رابطه داشته نداره.
جرعه‌ای از نسکافه‌ام رو نوشیدم.
- وجدانش چی؟ درسته از شادی خوشم نمیاد؛ اما به حریمش دست درازی که شده.
سیاوش شونه بالا انداخت.
- چی بگم؟
- هر چند این‌جور که معلومه اجباری وجود نداشته و خود شادی هم این رابطه رو خواسته.
سیاوش کلافه پوفی کشید و گفت:
- خواسته که فیلم برای سُرمه فرستاده.
با یادآوری بلایی که سر سُرمه آوردن، اَبروهام در هم شد.
- اون هدفش از میدون خارج کردن سُرمه بوده و یه جورایی هم موفق شده.
- دلم برای سُرمه می‌سوزه، تنها و دل شکسته شده.
سرم رو پایین انداختم و به بخاری که از لیوان خارج میشد، خیره شدم.
- تنها نیست عمه‌ش و من کنارشیم.
سرم رو بالا گرفتم، با صورت حیرون و متعجب سیاوش روبه‌رو شدم.
- اون‌جوری نگام نکن، مثل یه برادر یا رفیق...
سیاوش قهقهه زد.
- ای جلب! خودتم خوب می‌دونی نه داداششی نه رفیق. پس دلت سُریده.
به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم.
- گمشو سیا، این چرت و پرت‌ها چیه میگی؟
- راستش رو بخوای خیلی هم خوشحالم، هم برای تو هم اون، شما به درد هم می‌خورین.
با اخم ساختگی گفتم:
- تمومش کن سیا، اون... .
میون حرفم پرید.
- به نظرم اگه تا الان بهش فکر نکردی از این به بعد فکر کن، این دختر نیمه‌ی گم شده‌ی خودته.
لیوان رو روی جلو مبلی گذاشتم.
- اون دختر حیفه. منم براش کمم.
- اتفاقاً تو براش مناسبی، فرهاد خودت رو دست کم نگیر، سُرمه که دیگه هیچ‌وقت به سیامک برنمی‌گرده؛ پس چرا شانست رو برای داشتنش امتحان نمی‌کنی؟
- نمی‌خوام احساس کنه دارم سوءاستفاده می‌کنم.
سیاوش باقی نسکافه‌اش رو سر کشید و لیوان رو روی جلو مبلی گذاشت.
- چه سوءاستفاده‌ای؟ مگه تو خواستی نامزدیشون به‌هم بخوره؟ این‌ دوتا قسمت هم نبودن.
کلافه پوفی کشیدم. صدای پیامک گوشیم بلند شد. خم شدم و گوشیم رو از روی جلو مبلی برداشتم. رمز رو وارد کردم. پیام از طرف سُرمه بود.
- سلام، اتفاقاً شما از دست ما راحت شدین، بخیه‌تون رو کشیدین؟
لبخند عمیقی روی لب‌هام نشست. نوشتم.
- بله کشیدم، من این راحتی رو نمی‌خوام رفیق، جای خالیتون اذیتم می‌کنه... .
پیام رو فرستادم و با صورت خندان سیاوش روبه‌رو شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
***
خسته از کار‌ها و حضور تو مراسمی که، به مناسبت هفتم آذر، روزِ نیروی دریایی برپا شده بود، با بی‌حوصلگی ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. نگاهی به ساختمون روبه‌رو انداختم خبری از رفیق محبوبم نبود. کلید رو از جیب جلوی کیفم بیرون آوردم، به محض این‌که خواستم در رو باز کنم با صدای سلام کردن منفورترین آدم زندگیم سرم رو به عقب چرخوندم. از دیدنش این وقت ظهر و اینجا شوکه شدم. برگشتم و لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم.
- علیک‌ سلام.
از ماشین ۲۰۶ آلبالویی رنگش فاصله گرفت و جلو اومد.
- خوبی؟
- فرمایش؟
کلاه بافت مشکیش رو کمی پایین کشید.
- اومدم باهات حرف بزنم.
کیف و کلاهم رو دست‌به‌دست کردم.
- فکر نکنم ما با هم حرفی داشته باشیم.
- صد درصد از موضوع من و سیامک چیزی شنیدی.
گوشه‌ی اَبروی راستم رو خاروندم و با نیشخند جواب دادم.
- بله! مگه میشه از کثافت‌ کاریتون بی‌خبر باشم؟
لب سرخش رو با زبونش تَر کرد و گفت:
- برای به دست آوردن عشقم لازم بود.
سرم رو با تأسف تکون دادم.
- لازم بود خودت رو این‌جور خار و ذلیل کنی؟
لبخند کجی زد و قری به گردنش داد.
- سیامک ارزشش رو داره.
- خب ربطش به من چیه؟
کلافه نفسش رو بیرون داد. با اَبروهاش به ساختمون پشت سرش اشاره کرد.
- شنیدم این دختره این روزها دور تو می‌پلکه.
با خون‌سردی جواب دادم:
- به تو چه؟
- سیامک هنوز دلش با این مارموزه.
از مارموز خطاب شدن سُرمه عصبی شدم، دندون‌هام رو به‌هم سابیدم و غریدم:
- یک‌بار دیگه از این القاب که لایق خودته رو به سُرمه بدی بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا، حالا هم گمشو که دیدنت حالم رو به‌هم می‌زنه.
متعجب شد؛ ولی خیلی زود نیشخند جای تعجب رو توی صورتش گرفت.
- انگار دل تو هم با این عفریته‌اس.
با کیفم به سی*ن*ه‌اش کوبیدم و به‌طرف دیوار هولش دادم.
- عفریته تویی، ابلیس زمینی.
ترس تو چشم‌هاش نشست. آب دهنش رو قورت داد.
- چته وحشی؟!
سرم رو به صورتِ رنگ و رو رفته‌اش نزدیک کردم و با خشم زمزمه کردم:
- وحشی اون بابای نزول خورته.
این رو گفتم و با نیشخندی ازش دور شدم و به‌طرف در رفتم. با چیزی که گفت سر جام خشکم زد.
- من حامله‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین