- Dec
- 869
- 25,650
- مدالها
- 3
***
سرم تو لپتاپم بود؛ اما گوشم به مکالمهی عمه خانم بود، که با تلفن خونه داشت با دخترش صحبت میکرد.
- سوسن جانم! چه فرقی میکنه؟ حالا ما برای یه شب پاشیم بیایم ورامین؟
- ... .
- نه دختر گلم، من و سُرمه تنها نیستیم. شب چلهی ما هم خوب میگذره، تو هم با عروس و دخترهات خوش باش مادر!
- ... .
- آره مادر قربونت! به خواهرهات هم بگو خیالشون از من راحت باشه، فردا شب بهشون خوش بگذره.
نگاهم به مادرم افتاد، در حالی که دستهای کرم زدهاش رو بههم میمالید از اتاق بیرون اومد. مادری که باور نمیکردم تو این مدت کم انقدر شدید مهرش به دلم افتاده باشه. با وجود اینکه مدت کمی کنارش بودم؛ اما با جان و دلم یکی شده بود. افسوس میخوردم برای تموم این سالهایی که نداشتمش. شبها تا دیر وقت برام از پدرم و زندگیشون میگفت. چقدر خوشحال بودم حاصل یک عشق ناب بودم. مادرم کنارم نشست. لپتاپم رو بستم و روی جلو مبلی گذاشتم. دستم رو دور شونهی نحیف مادرم حلقه کردم.
- عافیت باشه!
مادرم پر مهر نگاهم کرد و بوسهای روی گونهام زد.
- ممنون، قربونت برم نفس!
- خدا نکنه، داروهاتون رو خوردین؟
مادرم سرش رو به سی*ن*هام چسبوند.
- آره زندگیم!
بوسهای به روی روسری سفید رنگش زدم و تن نحیفش رو به خودم فشردم.
- فرهادم! سُرمه کجاست؟
- رفت تو حیاط.
مادر متعجب سرش رو بهسمتم چرخوند.
- از اون موقع تا حالا نیومده داخل؟! قبل از حموم رفتن من رفت.
از بیتوجهای خودم که حسابی سرم تو لپتاپم بود، حرصم گرفت.
- آره، راست میگین.
مادر تکیهاش رو از من گرفت و گفت:
- پاشو ببین کجا مونده تو این سرما.
از جام بلند شدم و به حیاط رفتم. سُرمه رو روی تخت دیدم که زانوهاش رو بغل کرده بود. صندلهام رو پوشیدم و بهسمتش رفتم.
- سُرمه!
سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد، از دیدن چشمهای گریون و متورم شدهاش شوکه شدم و ته دلم خالی شد.
- چی شده؟!
با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد.
- چیزی نیست؟
کنار تخت ایستادم.
- اگه چیزی نیست، چرا تو این هوای سرد و روی این تختِ خیس نشستی؟
گریهاش شدت گرفت. ترس و استرس به جونم نشست.
- فرهاد!
- جانِ فرهاد؟
هقهقش اوج گرفت.
- صبح خواهر آقا مهدی زنگ زد.
- خب؟
- گفت رفتن خونهی آقا مهدی و سوگند رو جمع کنن که تو وسایلش برگهی سونوگرافی و آزمایش پیدا کردن.
متوجهی منظورش نشدم؛ سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. سُرمه با حالی زار گفت:
- سوگند یک ماهه حامله بوده! تاریخ جواب آزمایش و سونو صبح همون روز لعنتی بوده.
یکدفعه تموم وجودم پر از درد شد. با صورت درهم خیره به سُرمه بودم که به پهنای صورت اشک میریخت. وقتش بود مرهم دردش باشم و تسکین بدم دردی رو که داشت عزیزترینم رو آزار میداد. دستش رو گرفتم و وادارش کردم از تخت پایین بیاد. بهطرف محدودهای از حیاط که به داخل خونه دید نداشت بردمش و بیمعطلی بغلش کردم. سُرمه به تیشرتم چنگ زد و هق زد.
- فرهاد! من آرزوم خاله شدن بود، چرا خدا نخواست به آرزوم برسم؟
حلقهی دستهام به دور بدنش رو تنگتر کردم.
- آروم باش جانم! شاید خواست خدا اینجور بوده.
- خدا با من بد کرد، بد... .
- نگو عزیزم! نگو خانم!
سرم تو لپتاپم بود؛ اما گوشم به مکالمهی عمه خانم بود، که با تلفن خونه داشت با دخترش صحبت میکرد.
- سوسن جانم! چه فرقی میکنه؟ حالا ما برای یه شب پاشیم بیایم ورامین؟
- ... .
- نه دختر گلم، من و سُرمه تنها نیستیم. شب چلهی ما هم خوب میگذره، تو هم با عروس و دخترهات خوش باش مادر!
- ... .
- آره مادر قربونت! به خواهرهات هم بگو خیالشون از من راحت باشه، فردا شب بهشون خوش بگذره.
نگاهم به مادرم افتاد، در حالی که دستهای کرم زدهاش رو بههم میمالید از اتاق بیرون اومد. مادری که باور نمیکردم تو این مدت کم انقدر شدید مهرش به دلم افتاده باشه. با وجود اینکه مدت کمی کنارش بودم؛ اما با جان و دلم یکی شده بود. افسوس میخوردم برای تموم این سالهایی که نداشتمش. شبها تا دیر وقت برام از پدرم و زندگیشون میگفت. چقدر خوشحال بودم حاصل یک عشق ناب بودم. مادرم کنارم نشست. لپتاپم رو بستم و روی جلو مبلی گذاشتم. دستم رو دور شونهی نحیف مادرم حلقه کردم.
- عافیت باشه!
مادرم پر مهر نگاهم کرد و بوسهای روی گونهام زد.
- ممنون، قربونت برم نفس!
- خدا نکنه، داروهاتون رو خوردین؟
مادرم سرش رو به سی*ن*هام چسبوند.
- آره زندگیم!
بوسهای به روی روسری سفید رنگش زدم و تن نحیفش رو به خودم فشردم.
- فرهادم! سُرمه کجاست؟
- رفت تو حیاط.
مادر متعجب سرش رو بهسمتم چرخوند.
- از اون موقع تا حالا نیومده داخل؟! قبل از حموم رفتن من رفت.
از بیتوجهای خودم که حسابی سرم تو لپتاپم بود، حرصم گرفت.
- آره، راست میگین.
مادر تکیهاش رو از من گرفت و گفت:
- پاشو ببین کجا مونده تو این سرما.
از جام بلند شدم و به حیاط رفتم. سُرمه رو روی تخت دیدم که زانوهاش رو بغل کرده بود. صندلهام رو پوشیدم و بهسمتش رفتم.
- سُرمه!
سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد، از دیدن چشمهای گریون و متورم شدهاش شوکه شدم و ته دلم خالی شد.
- چی شده؟!
با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد.
- چیزی نیست؟
کنار تخت ایستادم.
- اگه چیزی نیست، چرا تو این هوای سرد و روی این تختِ خیس نشستی؟
گریهاش شدت گرفت. ترس و استرس به جونم نشست.
- فرهاد!
- جانِ فرهاد؟
هقهقش اوج گرفت.
- صبح خواهر آقا مهدی زنگ زد.
- خب؟
- گفت رفتن خونهی آقا مهدی و سوگند رو جمع کنن که تو وسایلش برگهی سونوگرافی و آزمایش پیدا کردن.
متوجهی منظورش نشدم؛ سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. سُرمه با حالی زار گفت:
- سوگند یک ماهه حامله بوده! تاریخ جواب آزمایش و سونو صبح همون روز لعنتی بوده.
یکدفعه تموم وجودم پر از درد شد. با صورت درهم خیره به سُرمه بودم که به پهنای صورت اشک میریخت. وقتش بود مرهم دردش باشم و تسکین بدم دردی رو که داشت عزیزترینم رو آزار میداد. دستش رو گرفتم و وادارش کردم از تخت پایین بیاد. بهطرف محدودهای از حیاط که به داخل خونه دید نداشت بردمش و بیمعطلی بغلش کردم. سُرمه به تیشرتم چنگ زد و هق زد.
- فرهاد! من آرزوم خاله شدن بود، چرا خدا نخواست به آرزوم برسم؟
حلقهی دستهام به دور بدنش رو تنگتر کردم.
- آروم باش جانم! شاید خواست خدا اینجور بوده.
- خدا با من بد کرد، بد... .
- نگو عزیزم! نگو خانم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: