جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,003 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
***
سرم تو لپ‌تاپم بود؛ اما گوشم به مکالمه‌ی عمه خانم بود، که با تلفن خونه داشت با دخترش صحبت می‌کرد.
- سوسن جانم! چه فرقی می‌کنه؟ حالا ما برای یه شب پاشیم بیایم ورامین؟
- ... .
- نه دختر گلم، من و سُرمه تنها نیستیم. شب چله‌ی ما هم خوب می‌گذره، تو هم با عروس و دخترهات خوش باش مادر!
- ... .
- آره مادر قربونت! به خواهرهات هم بگو خیالشون از من راحت باشه، فردا شب‌ بهشون خوش بگذره.
نگاهم به مادرم افتاد، در حالی که دست‌های کرم زده‌اش رو به‌هم می‌مالید از اتاق بیرون اومد. مادری که باور نمی‌کردم تو این مدت کم انقدر شدید مهرش به دلم افتاده باشه. با وجود این‌که مدت کمی کنارش بودم؛ اما با جان و دلم یکی شده بود. افسوس می‌خوردم برای تموم این سال‌هایی که نداشتمش. شب‌ها تا دیر وقت برام از پدرم و زندگیشون می‌گفت. چقدر خوشحال بودم حاصل یک عشق ناب بودم. مادرم کنارم نشست. لپ‌تاپم رو بستم و روی جلو مبلی گذاشتم. دستم رو دور شونه‌ی نحیف مادرم حلقه کردم.
- عافیت باشه!
مادرم پر مهر نگاهم کرد و بوسه‌ای روی گونه‌ام زد.
- ممنون، قربونت برم نفس!
- خدا نکنه، داروهاتون رو خوردین؟
مادرم سرش رو به سی*ن*ه‌ام چسبوند.
- آره زندگیم!
بوسه‌ای به روی روسری سفید رنگش زدم و تن نحیفش رو به خودم فشردم.
- فرهادم! سُرمه کجاست؟
- رفت تو حیاط.
مادر متعجب سرش رو به‌سمتم چرخوند.
- از اون موقع تا حالا نیومده داخل؟! قبل از حموم رفتن من رفت.
از بی‌‌توجه‌ای خودم که حسابی سرم تو لپ‌‌تاپم بود، حرصم گرفت.
- آره، راست می‌گین.
مادر تکیه‌اش رو از من گرفت و گفت:
- پاشو ببین کجا مونده تو این سرما.
از جام بلند شدم و به حیاط رفتم. سُرمه رو روی تخت دیدم که زانوهاش رو بغل کرده بود. صندل‌هام رو پوشیدم و به‌سمتش رفتم.
- سُرمه!
سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد، از دیدن چشم‌های گریون و متورم شده‌اش شوکه شدم و ته دلم خالی شد.
- چی شده؟!
با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد.
- چیزی نیست؟
کنار تخت ایستادم.
- اگه چیزی نیست، چرا تو این هوای سرد و روی این تختِ خیس نشستی؟
گریه‌اش شدت گرفت. ترس و استرس به جونم نشست.
- فرهاد!
- جانِ فرهاد؟
هق‌هقش اوج گرفت.
- صبح خواهر آقا مهدی زنگ زد.
- خب؟
- گفت رفتن خونه‌ی آقا مهدی و سوگند رو جمع کنن که تو وسایلش برگه‌ی سونوگرافی و آزمایش پیدا کردن.
متوجه‌ی منظورش نشدم؛ سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. سُرمه با حالی زار گفت:
- سوگند یک ماهه حامله بوده! تاریخ جواب آزمایش و سونو صبح همون روز لعنتی بوده.
یک‌دفعه تموم وجودم پر از درد شد. با صورت درهم خیره به سُرمه بودم که به پهنای صورت اشک می‌ریخت. وقتش بود مرهم دردش باشم و تسکین بدم دردی رو که داشت عزیزترینم رو آزار می‌داد. دستش رو گرفتم و وادارش کردم از تخت پایین بیاد. به‌طرف محدوده‌‌ای از حیاط که به داخل خونه دید نداشت بردمش و بی‌معطلی بغلش کردم. سُرمه به تیشرتم چنگ زد و هق زد.
- فرهاد! من آرزوم خاله شدن بود، چرا خدا نخواست به آرزوم برسم؟
حلقه‌ی دست‌هام به دور بدنش رو تنگ‌تر کردم.
- آروم باش جانم! شاید خواست خدا این‌جور بوده.
- خدا با من بد کرد، بد... .
- نگو عزیزم! نگو خانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
سُرمه ریز‌ریز به گریه‌ کردن ادامه داد. تحمل گریه‌اش رو نداشتم، کمی که گذشت سرش رو بین دست‌هام قاب گرفتم و گفتم‌:
- گریه نکن خانم.
- دلم داره آتیش می‌گیره! سوگند عاشق بچه بود.
- ما که از سرنوشت خبر نداریم، ببین چه حکمتی تو این تقدیر بوده. خواهش می‌کنم آروم باش.
سُرمه باز سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت.
- ممنون که هستی فرهاد! ممنون که آرومم می‌کنی!
چند دقیقه گذشت احساس کردم کمی آروم‌تر شد. دستی به سرش کشیدم و گفتم:
- حالا که آروم شدی برو آماده شو، با هم بریم برای فردا شب خرید کنیم.
نگاهم کرد و آب بینیش رو که از سرما قرمز شده بود رو بالا کشید و پرسید:
- فردا شب مگه چه خبره؟
لبخندی زدم.
- اولین شب ‌یلدایی هست که من کنار عزیزام می‌خوام یلدا رو جشن بگیرم؛ اما حال خراب تو حال منم خراب می‌کنه.
خنده روی صورتش نشست و دست‌هام رو با دست‌های یخ زده‌اش گرفت و گفت:
- خرید رو پایه‌ام رفیق جان.
- پس بزن بریم خانم‌خانما.
با هم برای خرید به مرکز بزرگی رفتیم. اولین خریدم با یک جنس مخالف بود. هر چی من برمی‌داشتم سُرمه عوضش می‌کرد و روش ایراد می‌ذاشت. کلی هم خندیدم از حرکات سُرمه وقتی پاستیل و لواشک توی سبد خرید‌ها می‌انداخت و می‌‌گفت عمه دوست داره.
چهار نفرمون دور کرسی که غروب با کمک سرُمه وسط اتاق نشیمن گذاشته بودیم، نشسته بودیم و عمه و مادرم از قدیم‌ها و شب یلداهاشون تعریف می‌کردند. سُرمه هنوز بابت خبری که دیروز شنیده بود کمی گرفته بود. دیشب بعد از خرید فکر کردم بهتر میشه؛ اما انگار کارساز نبود و هنوز دمغ بود. و این دل من رو که طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم رو به درد می‌آورد. با نگاهی خیره نگاهش کردم متوجه‌ی نگاهم شد. آروم لب زدم:
- خوبی؟
لبخند کم‌جونی زد و آروم چشم‌هاش رو روی هم فشرد. شب خاطره‌انگیزی برای منی شد که تا به حال همچین یلدای رو نداشتم. آخر شب بود، از خوابیدن مادرم خیالم راحت شد و به آشپزخونه رفتم. سُرمه در حال جابه‌جا کردنِ ظرف‌ها بود. آروم صداش زدم و برگشت.
- بله!
با شیطنت و کنترل خنده‌ام، گفتم:
- مادرم خوابید عمه هم که خوابه.
دست به سی*ن*ه ایستاد و مشکوکانه نگاهم کرد.
- خب؟
فلش مسی رنگ توی مُشتم رو به سُرمه نشون دادم.
- پایه‌ی فیلم ترسناک هستی؟
چشم‌هاش باز شد.
- فیلم؟! وای نه، من می‌ترسم تا به حال فیلم ترسناک ندیدم.
- ترس نداره که، من پیشتم.
اضطراب تو صورتش نشست.
- اگه عمه و مادرت بیدار بشن چی؟
با خیالی راحت جواب دادم:
- مادرم با اون داروهایی که خورده توپم تکونش نمیده.
سمعک عمه‌ خانم رو از جیبم بیرون آوردم و با اَبروهایی که بالا و پایینشون می‌کردم، جلوی چشم سُرمه تکونش دادم. سُرمه تا سمعک رو دید چشم‌هاش گرد شد و یک‌دفعه قهقهه‌اش گرفت و دست‌هاش رو روی دهنش گذاشت. از خنده سرخ شده بود. خودم هم خنده‌ام گرفت.
- این هم از سمعک عمه، دیگه چی می‌خوای؟ با خیال راحت بیا بریم فیلم ببینیم.
سُرمه اشک‌هایی که به‌خاطر خنده از چشم‌هاش سرازیر شده بود رو پاک کرد.
- خدا بگم چیکارت نکنه فرهاد!
- ببین چقدر عزیزی که رفتم دزدی، عمه بدونه دمار از روزگارم در میاره و این سمعک رو می‌کنه تو حلقم.
- وای عمه رو سمعکش حساسه!
به‌طرف در آشپزخونه رفتم و گفتم:
- بی‌خیال، تا من میرم لپ‌تاپ رو روشن می‌کنم تو هم یه‌کم از اون تخمه‌ها بیار بریم رفیق، که امشب می‌خوام هیجان و ترس رو تجربه کنی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
***
جمعه صبح بود و همراه فرهاد به دیزین برای تفریح و برف بازی رفتیم. روز قبل بعد از رفتن به بهشت زهرا به کرج رفتیم تا دو روزی رو خونه‌ی عمه باشیم تا به قول عمه تنوعی برای هممون باشه. تو صف تله‌ کابین ایستاده بودیم. نگاهم رو از جمعیت گرفتم و به فرهاد که کنارم ایستاده بود، انداختم. کاپشن مشکی رنگ پوشیده بود، با شال و کلاه بافت طوسی. متوجه‌ی نگاهم شد و نگاهش رو از روبه‌رو گرفت و به روی من لبخند زد.
- رو به راهی؟
- عالی!
مقابلم ایستاد و کلاه بافت زرشکیم رو پایین‌تر از گوش‌هام کشید.
- خداروشکر که خوبی.
- تو خوبی که من خوبم!
لبخندش عمیق‌تر شد و دستم رو گرفت و فشرد. سه نفری که جلوتر از ما بودند، سوار کابین شدند. ما هم جلو رفتیم و سوار کابین بعدی شدیم. رو‌به‌روی هم نشستیم. یه‌کم از ارتفاع می‌ترسیدم و هیجان داشتم.
- اسکی بلدی؟
سرم رو بالا انداختم.
- نه، مگه تو بلدی؟
دست‌کش‌های طوسیش رو از داخل جیب کاپشنش بیرون آورد و روی پاش گذاشت.
- نه، چابهار برفی نداشت که بخوام اسکی برم؛ اما در عوض بوکسر خوبی هستم.
با اَبرو به بازوهای پر و بر اومده‌اش اشاره کردم و با شیطنت گفتم:
- معلومه.
- با مشت زدن به کیسه بوکس عصبانیتم رو تخلیه می‌کردم. خیلی آرومم می‌کرد.
- من بچگی کاراته رفتم؛ اما دنبالش رو نگرفتم از اولم تو بحر شغل و حرفه‌ی خشن نبودم، به‌جاش دوست داشتم معلم بشم که تلاش کردم براش و بهش رسیدم.
بعد از این حرفم، سرم رو به‌‌‌جهت مخالف چرخوندم و بغض گلوم رو گرفت.
- چرا ادامه نمیدی؟
بغضم رو قورت دادم و سرم رو پایین انداختم و با دکمه‌‌های درشت کاپشن سیاه رنگم بازی کردم.
- دیگه حوصله‌ای برام نمونده.
دیگه حرفی نزدیم و کابین به حرکت در اومد. از اون بالا به منظره‌ی برفی پایین و کسایی که اسکی می‌رفتند، خیره شدیم. محو تماشا بودم که بسته‌ی کادوی کوچولویی رو مقابل صورتم دیدم. صدای دل‌نواز فرهاد تو گوشم پیچید.
- تولدت مبارک رفیق!
با هیجان به فرهاد که با صورتی پر از مهر نگاهم می‌کرد، نگاه کردم.
- وای فرهاد امروز مگه چندمه؟
- تو فکر کن ۲۸ دی.
هجوم گریه به چشم‌هام انقدر سریع بود که کنترلش از دستم در رفت. فرهاد بلند شد و کنارم نشست. دستش رو دور شونه‌ام حلقه کرد.
- دختر خوب مگه کسی رو دیدی روز تولدش گریه کنه؟!
با حالی که تو اون چند ثانیه‌ی کم دگرگون شده بود زمزمه کردم:
- پارسال که شمع تولدم رو فوت کردم نمی‌دونستم قراره سال بعد تنها باشه.
فرهاد دلخور نگاهم کرد.
- پس من چی؟
با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و کم جون خندیدم.
- تو که جای خود داری!
من رو به خودش فشرد.
- تا زمانی که من هستم نمی‌ذارم تنها باشی.
زیر لب «ممنونمی» گفتم. کادو رو به دستم داد.
- امیدوارم خوشت بیاد!
جعبه‌ی کوچیک کادو شده رو باز کردم. از دیدن پلاک زنجیر طلا چشم‌هام ستاره بارون شد. پلاکش فرشته‌ی بالدار زیبایی بود، که حالت پرواز داشت. با شوق سرم رو بالا آوردم.
- تو فرشته‌ی زندگیمی... !
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم. دستش رو گرفتم. حرفش عجیب به دلم چسبید!
- خیلی قشنگه! یه دنیا ممنون فرهادجان!
- مبارکت باشه!
- ممنون، خجالتم دادی که.
زنجیر رو از دستم گرفت.
- برگرد تا به گردنت آویزون کنم.
بهش پشت کردم. فرهاد در حالی که قفل زنجیر رو می‌بست گفت:
- کیک هم همین کرج سفارش دادم، قراره ببرن خونه‌ی عمه‌ برای شب.
برگشتم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم و آروم زمزمه کردم.
- تو بهترینی... !
اون روز از بهترین روز‌های زندگی من بود. در واقع تموم لحظه‌های بودن با فرهاد برام بهترین بودن. بعد از سوار شدن اسنوموبیل و کلی برف بازی کردن و ناهار خوردن تو یکی از همون رستوران‌های اونجا به خونه‌ی عمه برگشتیم. اون شب هم تولد مختصری گرفتیم که لحظه‌لحظه‌اش تو ذهنم موند. اون شب فکر کردم تموم درد‌هام پایان گرفت؛ اما غافل بودم از غم‌ها که مثل پیچک به زندگی من پیچیده بودن و قصد رها کردنم رو نداشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
اون سال زمستونِ سرد با گرمی که بین ما چهار نفر بود، سپری شد. روزهای سردی که با گرمای وجود عمه و ماهرخ خانم و شب نشینی‌های دلنشینمون گذشت. اسفند ماه بود و فرهاد چند روزی بود که برای مأموریت به بوشهر رفته بود. چند روزی که برای ما سه‌ نفر به‌ سختی گذشت. تو اون مدت به این نتیجه رسیدم که عامل خوشی ما فرهاد بود. یک ساعتی بود که من و ماهرخ خانم به مطب دکتر معالجش اومده بودیم تا دکتر ویزیتش کنه. ماهرخ خانم به داخل اتاق دکتر رفته بود و من هم روی مبل‌های چرم زرشکی رنگ نشسته بودم و سرگرم خوندن مجله‌ی پزشکی بودم. مطب خلوت بود؛ جز من و منشی که دختر جوونی بود و دو مریض دیگه کسی نبود. صدای زنگ گوشیم بلند شد. زیپ کیف مشکیم رو باز کردم و گوشیم رو بیرون آوردم. از دیدن شماره‌ی فرهاد که حالا «رفیق‌جان» ذخیره‌اش کرده بودم، لبخند رو لب‌هام نشست. تماس رو برقرار کردم. تا صداش رو شنیدم حسی شیرین وجودم رو گرفت.
- سلام خانم‌خانما.
- سلام آقاترین آقاها.
صداش بشاش شد.
- خوبی؟ چیکار می‌کنی با زحمت مادرم؟
مجله رو روی جلو مبلی انداختم.
- چه زحمتی؟ مادرت برای منم عزیزه.
- ممنون، تا کی مطبین؟
- مادرت رفته داخل، دیگه احتمالاً الان بیاد بیرون.
- آهان.
نگاه منشی رو روی خودم حس کردم، سرم رو پایین انداختم و آروم پرسیدم:
- کی تموم میشه این مأموریت؟
فرهاد کمی مکث کرد. کلافگی تو صداش موج میزد.
- خیلی دوست دارم زود بیام؛ اما تا ده روز آینده فکر نکنم بیام.
تا این رو شنیدم دلم رنجید و با حرص و بغضی که به گلوم نشست گفتم:
- چه خبره؟ هفت روزِ رفتی، ده روزم اضافه شد؟
- دست من نیست که خانم.
بغض گلوم رو قورت دادم.
- باشه موفق باشی، من فعلاً برم.
منتظر ادامه‌ی حرفش نشدم و تماس رو قطع کردم. گوشی رو روی سکوت گذاشتم و داخل کیفم انداختم. حسابی از فرهاد دلگیر بودم. دو قطره اشکی که روی صورتم چکید رو پاک کردم. همون لحظه ماهرخ خانم از اتاق پزشک بیرون اومد و بلند شدم. بعد از تشکر ماهرخ خانم از منشی، کیفم رو از روی مبل برداشتم و از مطب خارج شدیم. از ده پله‌ی مطب پایین رفتیم. تا از پاگرد وارد خیابون شدیم. از دیدن کسی که دست به سی*ن*ه به ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم. با صدای ماهرخ خانم به خودم اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
- جانِ مادر!
فرهاد لبخند زنان با سه قدم خودش رو به ما رسوند و با جان و دل مادرِ عزیزش رو بغل کرد و دست‌هاش رو دور تن لاغر و نحیف مادرش که روزبه‌روز ضعیف‌تر میشد حلقه کرد. فرهاد زیر گوش مادرش کلمات محبت‌آمیزی نجوا می‌کرد. ماهرخ خانم از خوشحالی روی پا بند نبود و اشک شوق ریخت برای دیدنِ دردونه‌اش. اون لحظه انگار دنیا با تموم زیبایی‌هاش برای من شد. فرهاد، مادرش رو تو آغوشش ننو وار تکون می‌داد و چشم‌هاش خیره به من بود. من هم با نگاهی به اشک نشسته تماشاگر صحنه‌ی زیبای روبه‌روم بودم. فرهاد آروم خطاب به من لب زد:
- سُرمه جانم!
تنم گُر گرفت و نگاهم رو ازش گرفتم. بعد از کمی خوش و بش کردن مادر و پسری، فرهاد به‌سمتم اومد. بی‌حرف به‌هم نگاه می‌کردیم. تند‌تند پلک می‌زدم تا اشک‌هام سرازیر نشن. اسکن‌وار سرتاپاش رو برانداز کردم. دلم پر کشید برای این مردی که دنیام بود؛ تازه متوجه شدم چقدر دلتنگش بودم. هودی سرمه‌ای و شلوار کتان کرمی رنگ به تن داشت. همیشه تو انتخاب لباس خوش سلیقه بود. ته ریشش بیشتر شده بود و خط چال گونه‌هاش معلوم نبود. آروم سلام دادم.
- سلام خانم!
دست‌هام رو به کمر زدم و با چشم‌های ریز شده گفتم:
- ده روزتون چه زود تموم شد؟
جون‌دار خندید.
- هر چی بالا و پایین کردم، دیدم شغلم ارزش قهر رفیقم رو نداره.
امان از این مرد که همیشه جوابی تو آستینش داشت. آروم زمزمه کردم:
- دیوونه!
- مخلصیم رفیق!
نگاهم به ماهرخ خانم افتاد که با نگاهی خاص و پر از معنی نگاهمون می‌کرد. دستپاچه شدم و دسته‌ی کیفم رو روی مچم انداختم و گفتم:
- بقیه‌ی احوال‌پرسی‌ها بمونه برای خونه.
به‌طرف ماشین رفتیم و سوار شدیدم. ماهرخ خانم جلو نشست و شروع به سؤال پرسیدن از روز‌های مأموریت فرهاد، کرد. من هم عقب نشسته بودم و خیره به بیرون به حرف‌هاشون گوش می‌دادم؛ خیلی خوشحال بودم چون احساس می‌کردم با وجود فرهاد تموم آرامش و امنیت دنیا برای من بود.
- سُرمه! صدای پیامک گوشی تو بود؟
نگاهم رو از بیرون گرفتم. متعجب شدم چون گوشی من رو حالتِ سکوت بود. چطور فرهاد صداش رو شنید؟! سریع گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. صفحه رو روشن کردم، رو حالت سکوت بود؛ چشمم به پیامکی افتاد که از شماره‌ی فرهاد بود. پیام رو خوندم. «این استقبال قابل قبول نبود ها، من استقبالی با آغوش گرم می‌خوام خانم»
گلگون شدن گونه‌هام رو حس کردم. نگاهم به آینه‌ی جلو کشیده شد که فرهاد از اونجا زیر نظرم گرفته بود. تا متوجه‌ی نگاهم شد چشمکی تحویلم داد. لبخندی با چاشنی کمی اخم تحویلش دادم و نگاهم رو به صفحه گوشیم دوختم.
- بریم خونه، من امروز رو استراحت کنم. بعدش بار و بندیل رو ببندیم فردا صبح راهی سفر قبل از عید بشیم، که هر چهارتامون شدید سفر لازمیم.
ماهرخ خانم ذوق زده از پیشنهاد پسرش، پرسید:
- کجا بریم نفسم؟
- هر جا بانوهای گرامی بگن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
***
هنوز صدای آژیر آمبولانس تو سرم اِکو میشد. مضطرب و پریشون پشت درِ بخش مراقبت‌های ویژه مثل مرغ پر کنده این طرف و اون طرف می‌رفتم و بی‌صدا گریه می‌کردم. از استرس قلبم آروم و قرار نداشت و انگار ته حلقم نبض میزد. خسته شدم و به دیوار تکیه دادم. هق‌هقم اوج گرفت. چرا خوشی برای ما پایدار نبود؟! دلم نمی‌خواست باز عزیزی رو از دست بدم. دلم نمی‌خواست سایه‌ی عزا باز رو سرمون بیفته؛ اما انگار این غم‌ها با سرنوشت ما عجین شده بودن و قصد دیدن خوشی ما رو نداشتن. تا نگاهم رو به‌طرف چپ چرخوندم فرهاد رو دیدم که با همون لباس‌های نظامی سراسیمه به‌سمت من می‌اومد. جلو رفتم.
- فرهادجان!
با صورتی پر از اضطراب و ترس پرسید:
- مادرم کجاست؟
دست‌های لرزونش رو گرفتم.
- آروم باش عزیزم! بردنش بخش مراقبت‌های ویژه.
نگاهش رو به درِ پشت سرم انداخت.
- من که صبح می‌رفتم سر کار حالش خوب بود، چی شد؟
- یه دفعه‌ از بینیش خون اومد و افتاد، منم به آمبولانس خبر دادم.
فرهاد چنگی به موهاش زد و نگاهش رو به سقف دوخت.
- چیزی نیست عزیزم! انشالله مشکلش حل میشه.
فرهاد نگاهم کرد، چشم‌ها و مژه‌های بلندش خیس از اشک بود.
- گمون نکنم!
به هق‌هق افتاد و سرش رو پایین انداخت. من هم گریه‌ام شدت گرفت.
- ما که خدا نیستیم، خودش حتماً به ندای دل ما گوش میده.
شونه‌های فرهاد از شدت گریه می‌لرزید. دست‌هام رو روی بازوهاش گذاشتم.
- فرهادجان! قربونت برم آروم باش!
همون لحظه در بخش باز شد و دکتر که مرد سال خورده‌ای بود بیرون اومد. من زودتر به‌سمتش رفتم.
- دکتر حال مادرمون چطوره؟
دکتر لبخند محوی زد.
- اگه راستش رو بخواین تعریفی نداره.
- من می‌خوام مادرم رو ببینم.
برگشتم و به فرهاد که این جمله رو گفته بود نگاه کردم.
- ایرادی نداره، می‌تونین با پرستارهای بخش هماهنگ کنین برین داخل.
هر دومون تشکر کردیم.
- برو داخل فرهادجان، فقط یادت نره با روحیه‌ی شاد برو.
فرهاد چشم‌های سرخ و پر از غمش رو روی هم فشرد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
***
دست بی‌جون مادرم رو گرفتم و بوسه‌ای به پشت دستش زدم. با صدای ضعیف خطاب به من.
- نفسم!
با صدایی که سعی داشتم بغضم رو کنترل کنم، جواب دادم.
- جانم؟
دم و بازدم عمیقی کرد.
- چه خوب که قبل از رفتنم دیدمت!
صورت زرد و بی‌حالش رو نوازش کردم.
- مادر این حرف رو نزنین‌، شما جایی نمی‌رین، یعنی این حق رو ندارین.
قطره‌های اشک از چشم‌های خمارش سرازیر شدن.
- سیر نشدم ازت مادر! سیر نشدم از بودن باهات زندگیم!
- شما خوب می‌شین، به‌خاطر من.
لبخند کم جونی زد.
- دیشب خوابِ بابات و بابا یوسفم رو دیدم، گفتن منتظرم هستن.
بغض نشسته به گلوم داشت خفه‌ام می‌کرد. نفسِ عمیقی کشیدم.
- پس من چی؟ این همه سال تنهایی بَسم نبود؟ چرا باید همیشه تنهایی نصیبم بشه؟
با دست‌های بی‌جون و لرزونش دستی به سرم کشید.
- تو تنها نیستی، سُرمه هست؛ اون می‌تونه دنیات بشه. انقدر قلب بزرگی داره که می‌تونه جای همه‌ی کسایی که تو زندگیت نداشتی رو پر کنه.
اختیار ریزش اشک‌هام از دستم خارج شد؛ نشد که روحیه‌ام رو نبازم.
- بذار ببوسمت نفسم.
صورتم رو جلو بردم. گونه‌ام رو عمیق بوسید.
- این مدتِ کم که باهات زندگی کردم از بهترین روزهای عمرم بعد از فرزاد بود.
قلبم هر آن احتمال داشت از این همه حجم درد و غم متلاشی بشه. دست‌هاش رو تو دست‌هام فشردم.
- تنهام نذارین مادر!
- دلم می‌خواد؛ اما به گمونم پیمونه‌ی عمرم پر شده.
لبم رو به دندون گرفتم.
- فرهادم! من کنار قبر بابات برای خودم قبر خریدم، مدارکش تو چمدونم هست.
پر درد لب زدم.
- نگین مادر، دلم رو خون نکنین!
باز سرش رو بالاتر آورد و صورتم رو عمیق بوسید.
- اینم از طرف بابات... .
نفسم بالا نمی‌اومد.
- فرهادم! حلالم کردی؟
بغضم رو قورت دادم و با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم.
- دوستت دارم مادر! به اندازه‌ی تموم روزها و لحظاتی که کنارم نبودین.
مادرم با خیالی راحت، لبخندی زد و کسری از ثانیه چشم‌هاش رو آروم بست و دستش از دستم رها شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
***
صبح‌ بهاری غم‌انگیز و پر دردی برای ما رقم خورده‌ بود. تعداد حضارِ کمی که تو مراسم بودند، با صورت‌های ماتم زده به فرهاد که با صورت درهم و غم‌زده خیره به تپه‌ی خاکی پوشیده از گل‌برگ‌های سرخ بود، نگاه می‌کردند. مراسم به‌حدی غریبانه‌ برگزار شده بود، که دل حاضرین رو بیشتر به درد آورد. دوباره غم و غصه تو دلم جا گرفت. باز هم مصیبت یک عزیزی رو تجربه کردم. داغ زنی به دلم موند که با مهربونی و خون‌گرمیش من رو شیفته‌ی خودش کرده بود. و امید داشتم روزی مادرانه کنارم باشه؛ اما افسوس از روزگاری که روی خوشش رو از ما برگردونده بود. بندبند وجودم سوخت برای بی‌کَسی و تنهایی فرهاد. فرهاد تازه داشت از گرمای وجود مادر تو زندگیش لذت می‌برد؛ اما تقدیر تنهایی رو براش رقم زده بود. سیاوش کنارِ فرهاد نشست و دم گوشش چیزی زمزمه کرد. فرهاد سری تکون داد و بلند شد. با صدایی گرفته و بغ کرده رو به جمعیت گفت:
- ممنون از شما عزیزان! که قابل دونستین و با حضور گرمتون تو مراسم مادرم شرکت کردین و من رو تنها نذاشتین. انشاالله روزی توی شادی‌هاتون جبران کنم.
با تک‌تک کلماتی که از زبون فرهاد می‌شنیدم غمِ توی دلم سنگین‌تر میشد؛ انگار سهم من و فرهاد از این دنیا تنهایی بود؛ تنهایی به همراه دردهایی که تا مغز استخونمون نفوذ کرد و خیلی جاها قصد نابودی ما رو داشت. جمعیت بعد از عرض تسلیت کم‌کم پراکنده شدند. فرهاد در جواب عمه که ازش خواست بریم، خواهش کرد که می‌خواد تنها بمونه. کنارش ایستادم.
- فرهادجان! پیشت بمونم؟
- نه. می‌خوام تنها باشم.
لبخند محوی به روش زدم.
- پس مراقب خودت باش.
- سیاوش آدرس رستورانی که رزرو کردم رو می‌دونه نذارین کسی ناهار نخورده بره.
سری تکون دادم و بر خلاف میلم به دنبال بقیه به‌طرف خروجی بهشت زهرا رفتم. ساعت از چهار هم گذشته بود؛ اما خبری از فرهاد نبود. دلشوره مثل خوره به جونم افتاده بود. برای بار صدم شماره‌اش رو گرفتم و باز جواب نداد. کلافه لب حوض نشستم. رعنا که روی تخت نشسته بود. بلند شد و به‌سمتم اومد.
- دختر خودت رو هلاک کردی، میاد دیگه.
سرم از شدت درد، در حالِ ترکیدن بود. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
- وای رعنا، آخه ساعت از چهار هم گذشت نیومد، چرا جواب نمیده؟
رعنا کنارم نشست و بغلم کرد.
- قربونت برم! لیلی خانم، تو نگران مجنونت نباش، اون الان تو حالی نیست که جواب بده.
دست‌هاش رو از دور شونه‌هام باز کردم و بلند شدم.
- مجنون چی؟ من برای اون فقط رفیقم.
رعنا چپ‌چپ نگاهم کرد.
- برو بابا، چه رفاقتی؟ اون‌جور که تو تعریف کردی فقط مونده اتاق خوابتون یکی بشه.
با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم و لبم رو به دندون گرفتم.
- وا رعنا... ! بی‌شعور نشو.
رعنا آروم خندید و بلند شد، گونه‌ام رو بوسید.
- ببخش عشقم شوخی کردم؛ اما این رفاقت رو تمومش کن، طرف رو ببرش محضر و به‌ نام خودت بزنش.
به عقب هولش دادم، لب زدم:
- دیوونه!
باز شماره‌ی فرهاد رو گرفتم بعد از سه بوق جواب داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
- جانم؟
با صدای گرفته و بی‌حالش، بغضِ نشسته توی گلوم شکست.
- فرهاد معلوم هست کجایی؟
- عزیزم گفتم که اینجا می‌مونم.
- کی میای؟ داره عصر میشه.
کمی مکث کرد و پر درد جواب داد:
- احتمالاً شب رو اینجا بمونم.
متعجب شده و با صدای که کمی بالا رفته بود، گفتم:
- چی؟! اونجا بمونی؟
- این‌جوری آروم‌ترم.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به درخت زردآلوی پر از شکوفه دوختم.
- تو از دیروزِ چیزی نخوردی.
- گشنه‌م نیست خانم.
کلافه چرخی زدم و در مقابل نگاه خندون رعنا، آروم زمزمه کردم.
- خیلی دوست دارم من رو شریک غمت بدونی، تحمل بار این مصیبت به تنهایی سخته، همین‌طور که تو کنارم بودی منم هستم.
- ممنون که هستی!
بعد از پایان مکالمه با فرهاد، دلم طاقت نیاورد که تنهاش بذارم. بعد از آماده شدن و اجازه از عمه به بهشت زهرا رفتم. سر راه دوتا ساندویچ و نوشابه خریدم. وارد بهشت زهرا شدم، اول به سر مزار خونواده‌ام رفتم، صبح هم اومده بودم؛ اما باز تحمل نکردم. بعد از خوندن فاتحه و کمی صحبت کردن با تک‌تک عزیزهام، آروم‌آروم به‌طرف مزار ماهرخ خانم رفتم. فرهاد بین مزار والدینش نشسته بود و کتاب قرآن کوچیکی دستش بود. صدای زمزمه‌هایی که آیه‌های سوره‌ی یاسین رو می‌خوند، به گوشم خورد. کمی صبر کردم تا آیه‌ها به آخرش رسید.
- سلام رفیق!
فرهاد متعجب و با چشم‌های گرد شده نگاهش رو از قرآن گرفت و سرش رو بلند کرد.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
کنار مزارِ پدرش نشستم و لبخندی زدم.
- دلم نیومد رفیقم رو تو بدترین روز زندگیش تنها بذارم!
فرهاد لبخند کم‌جونی زد.
- ممنون!
یکی از ساندویچ‌ها رو از کیسه بیرون آوردم و به‌سمتش گرفتم.
- سهم ناهارت محفوظه، نشد بیارم؛ این رو خریدم با هم بخوریم. البته دیگه باید بگیم شام رو با هم بخوریم.
- چرا زحمت کشیدی خانم؟ گفتم که گشنه‌م نیست.
- زحمتی نیست، بخور تا منم سهم خودم رو بخورم؛ چون منم ناهار نخوردم.
قرآن رو بوسید و روی مزار پدرش گذاشت، ساندویچ رو گرفت و باز هم تشکر کرد. بی‌حرف شروع به خوردن کردیم. در حین خوردن نگاهم رو به اطراف انداختم. غروب بود و کمتر کسی این موقع به بهشت زهرا می‌اومد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسه تو بهشت زهرا ساندویچ بخورم. همین‌طور که نگاهم رو می‌چرخوندم، نگاهم با نگاه فرهاد تلاقی کرد. بعد از کمی خیره بودن به چشم‌های سرخ هم، بی‌اختیار به گریه افتادیم. تو نگاه هر دومون پرِ حرف از بی‌کسی و غم بود. حرف‌هایی که فقط ما درکش می‌کردیم. حالا هر دومون دردی مشترک داشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,655
مدال‌ها
3
***
به آدرسِ روی کاغذی که از دفتر‌ِ خاطرات مادرم برداشته بودم‌، نگاهی انداختم. خودش بود همون خونه با همون پلاک. خونه‌ای‌ که از نمای بیرونش هم میشد پی به بزرگی و با شکوه بودنش برد. جلو رفتم و بی‌معطلی دست روی دکمه‌ی زنگ گذاشتم و فشردم. طولی نکشید که صدای خانم جوونی به گوشم خورد.
- کیه؟
صدام رو صاف کردم.
- ببخشید، منزل آقای معینی؟
اون خانم با کمی تند خویی جواب داد:
- بله، شما؟ امرتون؟
- با خودشون کار دارم. هستن؟
- گفتم شما؟
حوصله‌‌ی یکی به دو کردن با هیچ‌کَس رو نداشتم؛ اما لازم بود با مردی که باعث عذاب مادرم شده بود رو‌به‌رو بشم.
- هستن یا نه؟
- پرسیدم شما؟
کلافه و عصبی زمزمه کردم:
- به نظرتون میشه از پشت آیفون خودم رو کامل معرفی کنم؟
کمی مکث کرد.
- بیاین داخل.
صدای گذاشته شدن گوشی با حرص روی شاسی به‌حدی بلند بود که من هم به وضوح شنیدم. در بزرگ مشکی رنگ مقابلم با صدای تیکی باز شد. در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. حیاطی که چیزی از باغ بزرگ کم نداشت. باغی با درخت‌هایی پر از شکوفه‌های رنگارنگ که قصر بزرگی با سنگ‌‌های مرمری سفید رو احاطه کرده بودن. ثانیه‌ای تموم لحظه‌هایی که مادرم از پدرم و عاشقانه‌هاشون تو جای‌جای این خونه رو برام تعریف کرده بود، به ذهنم اومد. حس و حال ناخوشایندی به جونم نشست. نگاهم رو از زیبایی‌های قصر شیطانی گرفتم و به راه افتادم. بیست قدمی از جاده‌ی سنگ‌فرش شده‌ی باریک مقابلم جلو رفتم.
- با کَسی کار دارین؟
به‌جهتی که صدا رو شنیده بودم، چرخیدم. پیرمردی درشت اندام و عبوسی رو پشت سرم دیدم. پیرمردی که با وجود سن بالاش هنوز راست قامت و محکم بود. شاید هم گَرد پیری زود روی موهای یک‌دست سفیدش نشسته بود.
- سلام، با آقای معینی کار دارم.
تا پیرمرد خواست حرفی بزنه از طرف ایوان بزرگ قصر صدایی رو شنیدم.
- مش باقر ایشون کی هستن؟
به‌طرف صدا چرخیدم. دختر جوونی رو دیدم که موهای فر مشکیش رو به حالت گوجه‌ای روی سرش جمع کرده بود و دست به سی*ن*ه روی پله‌های ایوان ایستاده بود. تیشرت آستین کوتاه سفید با شلوار جین یخی به تن داشت. پیرمرد که حالا اسمش رو می‌دونستم در جوابش گفت:
- ماریا خانم! میگن با آقا کار دارن.
دو قدم جلوتر رفتم و رو به اون دختر که ماریا خطاب شده بود، گفتم:
- با فیروز معینی کار دارم.
ماریا لنگه‌ای از اَبروهای اسپرت مشکیش رو بالا انداخت و پرسید:
- با پدرم چیکار دارین؟
پس این دختر، یک جورایی دختر عموی من بود. پوزخندی زدم.
- لازم می‌دونم با خودشون صحبت کنم.
چشم‌های عسلی رنگش رو خمار کرد و سرتاپام رو بر انداز کرد.
- نه سنت به پدرم می‌خوره، نه این‌که بهت می‌خوره از نظر شغلی... .
میون حرفش پریدم.
- شما درست می‌گین، من هیچ سنخیتی با پدر شما ندارم، آخه من نمی‌تونم مثل پدر شما عوضی باشم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین