- Sep
- 177
- 1,364
- مدالها
- 2
سیمین
ده دقیقه، شاید هم بیشتر است که سعید در سکوت، با دو دست، سرش را گرفته و خیره است به زمین. سهند هم ساکت است، مغموم و ساکت یک گوشه روی یکی از کاناپهها نشسته و هیچ نمیگوید. انگار نه انگار که این همان سهند شوخ و شیطان است که تا یک نفر را کمی ناراحت، بغضآلود یا کمی خسته میدید هرکاری میکرد تا او را به خنده بیندازد. جریان ترمه فرخی را به سعید گفتیم؛ من و سهند، همین چند دقیقه پیش! نفسم را آه مانند بیرون میدهم و رو به سعید میگویم:
- سعید اینجوری ساکت نباش! یه هفته یا شاید ده روزه که من و سهند، خواب و خوراک نداریم. یه چیزی بگو سعید؛ تو رو به روح مامان، یه چیزی بگو!
سعید، دو دستش را از روی سرش برمیدارد و سرش را بالا میآورد. نگاهش بین من و سهند در گردش است؛ اما باز سکوت میکند و هی سکوت! در چشمهایش دقیق میشوم؛ در چشمهایش هرچیزی هست الا امید، امید به دروغ بودن این ماجرا، امید به دروغ بودن این داغ، امید به دروغ بودن این زخمی که بد زخمی میشود اگر که راست باشد، اگر که حقیقت باشد، اگر که... ! دست خودم نیست صدایی که ناخودآگاه، بالا میرود:
- سعید به خودت بیا! چنین کسی رو یادت میاد؟! حیدر فرخی رو یادت میاد؟!
از جایم بلند میشوم، کنار سعید روی کاناپه مینشینم و ادامه میدهم:
- یه چیزی بگو! بگو که اصلاً هیچ وقت اسم این آدم رو نشنیدی، بگو که این آدم هیچ وقت از کارگرهای ساختمونهای شما نبوده، بگو که نمیشناسیش سعید؛ بگو!
با جمله آخر به گریه میافتم، کم میآورم و صدای هق هقم، چه غریبانه، فریاد چند لحظه پیشم را در هم میشکند. سعید و سهند، هردو، خیرهاند به من. سعید چیزی نمیگوید. سعید؛ حالا وقت روزه سکوت نیست، به روح آقابزرگ قسم که حالا وقتش نیست! از جایم بلند میشوم، راه میروم و راه میروم، پذیرایی را هی میروم و هی برمیگردم. نگاه و سکوت سعید دیوانهام میکند؛ من، سیمین شمس حالا مجنونتر از همیشهام. جنون، همه روح و تنم را در خود حل میکند و حل میکند و حل میکند... ! من امید داشتم، منِ دیوانه امید داشتم که اصلا شاید مسعود و سعید، هیچ کدام، حیدر فرخی را نشناسند. امید داشتم که حیدر فرخی هیچ گاه، کارگر یکی از ساختمان های سعید و مسعود نباشد؛ منِ مجنون، منِ دیوانه، منِ خوش خیال، منِ رویا پرداز امید داشتم، امید داشتم، امید داشتم...!
یکی بیاید، یکی بیاید دست مرا بگیرد! مرا دلداری دهد، بغض مرا مهار کند، یکی بیاید! یک نفر که بتواند حریف این هق هق بی امانم شود. نه... نه...! اصلاً دلداری میخواهم چهکار؟! دلداری برای چه؟! سعید اصلاً حیدر فرخی را نمیشناسد، ترمه فرخی و پدرش هردو میخواهند ما را فریب دهند، میخواهند عمارت شمس و ثروت شمس را از آن خود کنند؛ اما... اما کورخواندهاند. اصلا میرویم آزمایش؛ پسرشان، چه بود اسمش...؟! همان طاها...! همان طاها فرخی و مهردادِ ما، مهردادمان... مهرداد شمس، پسرِ مسعود! هردوشان بروند آزمایش بدهند، بروند آزمایش دهند. آن وقت معلوم میشود که مهرداد، مهردادِ شمس، خون شمسها را در رگ دارد و طاها فرخی و خانوادهاش، برای خاندان شمس دسیسه چیدهاند؛ همینطور است. همهاش فریب و نیرنگ است؛ همهاش...!
میلرزم. یکهو تمام بدنم به رعشه میافتد و دیگر توانی برای ایستادن ندارم، بر زمین میافتم. چشمهایم تار میبینند. همه چیز را تار و مبهم میبینم؛ سعید و سهند را، روزهای دور و خندهها را، عمارت را، خوشبختی را، آینده را... آینده را...آینده را...! سهند و سعید، هردو، به سمتم میدوند. سعید بغض دارد، چشمهایش سرخِ سرخ است اما گریه نمیکند. چشمهایش سرخ است چون لابد در نزاع است با اشکهایی که اذن خروج میخواهند و غرور مردانه او مانعِ مدام است! سعید پیوسته، مکرر و لبریز از پریشانی، میگوید:
- سیمین آروم باش؛ آروم!
سهند اما، بی صدا، با وحشت ، لبالب از بغض و غم خیره است به من؛ بی صدا قطره اشکی جاری میشود روی گونهاش. میشناسد؛ سعید، حیدر فرخی را میشناسد وگرنه به جای آرام کردن من، به جای اینکه اینطور با بغض از من بخواهد آرام باشم و برای آرام کردنم مرا به زمین و زمان قسم دهد، یک کلام میگفت نه؛ حیدر فرخی را نمیشناسم! میگفت در هیچ کجای ذهنش، خاطره و حافظهاش ، هیچ رد پایی از این اسم نیست؛ هیچ رد پایی! اما ... اما اینطور نیست که ای کاش اینطور بود؛ وقتش است تمام ای کاشها، تمام خوش بینیها، تمام... تمامِ تمامشان را ریخت دور؛ در این ماجرا هیچ سعدی نیست، هرچه هست تمامش نحسی است و نحسی! سعید، حیدر فرخی، پدرِ ترمه فرخی، را میشناسد؛ میشناسد...!
ده دقیقه، شاید هم بیشتر است که سعید در سکوت، با دو دست، سرش را گرفته و خیره است به زمین. سهند هم ساکت است، مغموم و ساکت یک گوشه روی یکی از کاناپهها نشسته و هیچ نمیگوید. انگار نه انگار که این همان سهند شوخ و شیطان است که تا یک نفر را کمی ناراحت، بغضآلود یا کمی خسته میدید هرکاری میکرد تا او را به خنده بیندازد. جریان ترمه فرخی را به سعید گفتیم؛ من و سهند، همین چند دقیقه پیش! نفسم را آه مانند بیرون میدهم و رو به سعید میگویم:
- سعید اینجوری ساکت نباش! یه هفته یا شاید ده روزه که من و سهند، خواب و خوراک نداریم. یه چیزی بگو سعید؛ تو رو به روح مامان، یه چیزی بگو!
سعید، دو دستش را از روی سرش برمیدارد و سرش را بالا میآورد. نگاهش بین من و سهند در گردش است؛ اما باز سکوت میکند و هی سکوت! در چشمهایش دقیق میشوم؛ در چشمهایش هرچیزی هست الا امید، امید به دروغ بودن این ماجرا، امید به دروغ بودن این داغ، امید به دروغ بودن این زخمی که بد زخمی میشود اگر که راست باشد، اگر که حقیقت باشد، اگر که... ! دست خودم نیست صدایی که ناخودآگاه، بالا میرود:
- سعید به خودت بیا! چنین کسی رو یادت میاد؟! حیدر فرخی رو یادت میاد؟!
از جایم بلند میشوم، کنار سعید روی کاناپه مینشینم و ادامه میدهم:
- یه چیزی بگو! بگو که اصلاً هیچ وقت اسم این آدم رو نشنیدی، بگو که این آدم هیچ وقت از کارگرهای ساختمونهای شما نبوده، بگو که نمیشناسیش سعید؛ بگو!
با جمله آخر به گریه میافتم، کم میآورم و صدای هق هقم، چه غریبانه، فریاد چند لحظه پیشم را در هم میشکند. سعید و سهند، هردو، خیرهاند به من. سعید چیزی نمیگوید. سعید؛ حالا وقت روزه سکوت نیست، به روح آقابزرگ قسم که حالا وقتش نیست! از جایم بلند میشوم، راه میروم و راه میروم، پذیرایی را هی میروم و هی برمیگردم. نگاه و سکوت سعید دیوانهام میکند؛ من، سیمین شمس حالا مجنونتر از همیشهام. جنون، همه روح و تنم را در خود حل میکند و حل میکند و حل میکند... ! من امید داشتم، منِ دیوانه امید داشتم که اصلا شاید مسعود و سعید، هیچ کدام، حیدر فرخی را نشناسند. امید داشتم که حیدر فرخی هیچ گاه، کارگر یکی از ساختمان های سعید و مسعود نباشد؛ منِ مجنون، منِ دیوانه، منِ خوش خیال، منِ رویا پرداز امید داشتم، امید داشتم، امید داشتم...!
یکی بیاید، یکی بیاید دست مرا بگیرد! مرا دلداری دهد، بغض مرا مهار کند، یکی بیاید! یک نفر که بتواند حریف این هق هق بی امانم شود. نه... نه...! اصلاً دلداری میخواهم چهکار؟! دلداری برای چه؟! سعید اصلاً حیدر فرخی را نمیشناسد، ترمه فرخی و پدرش هردو میخواهند ما را فریب دهند، میخواهند عمارت شمس و ثروت شمس را از آن خود کنند؛ اما... اما کورخواندهاند. اصلا میرویم آزمایش؛ پسرشان، چه بود اسمش...؟! همان طاها...! همان طاها فرخی و مهردادِ ما، مهردادمان... مهرداد شمس، پسرِ مسعود! هردوشان بروند آزمایش بدهند، بروند آزمایش دهند. آن وقت معلوم میشود که مهرداد، مهردادِ شمس، خون شمسها را در رگ دارد و طاها فرخی و خانوادهاش، برای خاندان شمس دسیسه چیدهاند؛ همینطور است. همهاش فریب و نیرنگ است؛ همهاش...!
میلرزم. یکهو تمام بدنم به رعشه میافتد و دیگر توانی برای ایستادن ندارم، بر زمین میافتم. چشمهایم تار میبینند. همه چیز را تار و مبهم میبینم؛ سعید و سهند را، روزهای دور و خندهها را، عمارت را، خوشبختی را، آینده را... آینده را...آینده را...! سهند و سعید، هردو، به سمتم میدوند. سعید بغض دارد، چشمهایش سرخِ سرخ است اما گریه نمیکند. چشمهایش سرخ است چون لابد در نزاع است با اشکهایی که اذن خروج میخواهند و غرور مردانه او مانعِ مدام است! سعید پیوسته، مکرر و لبریز از پریشانی، میگوید:
- سیمین آروم باش؛ آروم!
سهند اما، بی صدا، با وحشت ، لبالب از بغض و غم خیره است به من؛ بی صدا قطره اشکی جاری میشود روی گونهاش. میشناسد؛ سعید، حیدر فرخی را میشناسد وگرنه به جای آرام کردن من، به جای اینکه اینطور با بغض از من بخواهد آرام باشم و برای آرام کردنم مرا به زمین و زمان قسم دهد، یک کلام میگفت نه؛ حیدر فرخی را نمیشناسم! میگفت در هیچ کجای ذهنش، خاطره و حافظهاش ، هیچ رد پایی از این اسم نیست؛ هیچ رد پایی! اما ... اما اینطور نیست که ای کاش اینطور بود؛ وقتش است تمام ای کاشها، تمام خوش بینیها، تمام... تمامِ تمامشان را ریخت دور؛ در این ماجرا هیچ سعدی نیست، هرچه هست تمامش نحسی است و نحسی! سعید، حیدر فرخی، پدرِ ترمه فرخی، را میشناسد؛ میشناسد...!
آخرین ویرایش: