جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,613 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان فصلِ وصلِ ماه به نظرتون چجور رمانیه؟

  • عالی

    رای: 10 58.8%
  • خوب

    رای: 6 35.3%
  • متوسط

    رای: 1 5.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سیمین

ده دقیقه، شاید هم بیش‌تر است که سعید در سکوت، با دو دست، سرش را گرفته و خیره است به زمین. سهند هم ساکت است، مغموم و ساکت یک گوشه روی یکی از کاناپه‌ها نشسته و هیچ نمی‌گوید. انگار نه انگار که این همان سهند شوخ و شیطان است که تا یک نفر را کمی ناراحت، بغض‌آلود یا کمی خسته می‌دید هرکاری می‌کرد تا او را به خنده بیندازد. جریان ترمه فرخی را به سعید گفتیم؛ من و سهند، همین چند دقیقه پیش! نفسم را آه مانند بیرون می‌دهم و رو به سعید می‌گویم:
- سعید این‌جوری ساکت نباش! یه هفته یا شاید ده روزه که من و سهند، خواب و خوراک نداریم. یه چیزی بگو سعید؛ تو رو به روح مامان، یه چیزی بگو!
سعید، دو دستش را از روی سرش برمی‌دارد و سرش را بالا می‌آورد. نگاهش بین من و سهند در گردش است؛ اما باز سکوت می‌کند و هی سکوت! در چشم‌هایش دقیق می‌شوم؛ در چشم‌هایش هرچیزی هست الا امید، امید به دروغ بودن این ماجرا، امید به دروغ بودن این داغ، امید به دروغ بودن این زخمی که بد زخمی می‌شود اگر که راست باشد، اگر که حقیقت باشد، اگر که... ! دست خودم نیست صدایی که ناخودآگاه، بالا می‌رود:
- سعید به خودت بیا! چنین کسی رو یادت میاد؟! حیدر فرخی رو یادت میاد؟!
از جایم بلند می‌شوم، کنار سعید روی کاناپه می‌نشینم و ادامه می‌دهم:
- یه چیزی بگو! بگو که اصلاً هیچ وقت اسم این آدم رو نشنیدی، بگو که این آدم هیچ وقت از کارگرهای ساختمون‌های شما نبوده، بگو که نمیشناسیش سعید؛ بگو!
با جمله آخر به گریه می‌افتم، کم می‌آورم و صدای هق هقم، چه غریبانه، فریاد چند لحظه پیشم را در هم می‌شکند. سعید و سهند، هردو، خیره‌اند به من. سعید چیزی نمی‌گوید. سعید؛ حالا وقت روزه سکوت نیست، به روح آقابزرگ قسم که حالا وقتش نیست! از جایم بلند می‌شوم، راه می‌روم و راه می‌روم، پذیرایی را هی می‌روم و هی برمی‌گردم. نگاه و سکوت سعید دیوانه‌ام می‌کند؛ من، سیمین شمس حالا مجنون‌تر از همیشه‌ام. جنون، همه روح و تنم را در خود حل می‌کند و حل می‌کند و حل می‌کند... ! من امید داشتم، منِ دیوانه امید داشتم که اصلا شاید مسعود و سعید، هیچ کدام، حیدر فرخی را نشناسند. امید داشتم که حیدر فرخی هیچ گاه، کارگر یکی از ساختمان های سعید و مسعود نباشد؛ منِ مجنون، منِ دیوانه، منِ خوش خیال، منِ رویا پرداز امید داشتم، امید داشتم، امید داشتم...!
یکی بیاید، یکی بیاید دست مرا بگیرد! مرا دلداری دهد، بغض مرا مهار کند، یکی بیاید! یک نفر که بتواند حریف این هق هق بی امانم شود. نه... نه...! اصلاً دلداری می‌خواهم چه‌کار؟! دلداری برای چه؟! سعید اصلاً حیدر فرخی را نمی‌شناسد، ترمه فرخی و پدرش هردو می‌خواهند ما را فریب دهند، می‌خواهند عمارت شمس و ثروت شمس را از آن خود کنند؛ اما... اما کورخوانده‌اند. اصلا می‌رویم آزمایش؛ پسرشان، چه بود اسمش...؟! همان طاها...! همان طاها فرخی و مهردادِ ما، مهردادمان... مهرداد شمس، پسرِ مسعود! هردوشان بروند آزمایش بدهند، بروند آزمایش دهند. آن وقت معلوم میشود که مهرداد، مهردادِ شمس، خون شمس‌ها را در رگ دارد و طاها فرخی و خانواده‌اش، برای خاندان شمس دسیسه چیده‌اند؛ همین‌طور است. همه‌اش فریب و نیرنگ است؛ همه‌اش...!
می‌لرزم. یک‌هو تمام بدنم به رعشه می‌افتد و دیگر توانی برای ایستادن ندارم، بر زمین می‌افتم. چشم‌هایم تار می‌بینند. همه چیز را تار و مبهم می‌بینم؛ سعید و سهند را، روزهای دور و خنده‌ها را، عمارت را، خوشبختی را، آینده را... آینده را...آینده را...! سهند و سعید، هردو، به سمتم می‌دوند. سعید بغض دارد، چشم‌هایش سرخِ سرخ است اما گریه نمی‌کند. چشم‌هایش سرخ است چون لابد در نزاع است با اشک‌هایی که اذن خروج می‌خواهند و غرور مردانه او مانعِ مدام است! سعید پیوسته، مکرر و لبریز از پریشانی، می‌گوید:
- سیمین آروم باش؛ آروم!
سهند اما، بی صدا، با وحشت ، لبالب از بغض و غم خیره است به من؛ بی صدا قطره اشکی جاری می‌شود روی گونه‌اش. می‌شناسد؛ سعید، حیدر فرخی را می‌شناسد وگرنه به جای آرام کردن من، به جای این‌که این‌طور با بغض از من بخواهد آرام باشم و برای آرام کردنم مرا به زمین و زمان قسم دهد، یک کلام می‌گفت نه؛ حیدر فرخی را نمی‌شناسم! می‌گفت در هیچ کجای ذهنش، خاطره و حافظه‌اش ، هیچ رد پایی از این اسم نیست؛ هیچ رد پایی! اما ... اما این‌طور نیست که ای کاش این‌طور بود؛ وقتش است تمام ای کاش‌ها، تمام خوش بینی‌ها، تمام... تمامِ تمامشان را ریخت دور؛ در این ماجرا هیچ سعدی نیست، هرچه هست تمامش نحسی است و نحسی! سعید، حیدر فرخی، پدرِ ترمه فرخی، را می‌شناسد؛ می‌شناسد...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
با صدای بغض آلودِ خفه‌ام، می‌گویم:
- سعید... اگه... اگه می‌خوای آروم باشم، برام بگو؛ همه چیز رو... هرچیزی رو که یادت رو میاد، راستش رو بگو!
سعید کنار من روی زمین می‌نشیند، سرش را تکیه می‌دهد به دیوار و سیگارش را روشن می‌کند. سهند ایستاده مقابلمان، سعید کلافه دستی در موهایش می‌کشد و به من نگاه می‌کند، انگار که مطمئن نیست از گفتن یا نگفتن این قصه پر غصه... !
- سیمین! می‌خوای راستش رو بگم؟! راستش تلخه، اما... اما اگه تو بخوای برات یه دروغ شیرین می‌گم؛ شیرینِ شیرین!
آب گلویم را قورت می‌دهم. دسته‌ای از موهایم را که جلوی صورتم را گرفته کنار می‌زنم و می‌گویم:
- مرگ بابا، جدایی از مادر، رفتن حامد، ازدواج اجباری من با وحید؛ همه این‌ها تلخ بود. یکی از یکی دیگه تلخ‌تر. سال‌هاست عادت کردم سعید؛ روزگار عادت داد من رو به این تلخی‌ها. پس راستش رو بگو؛ راستِ راست!
پک محکمی به سیگارش می‌زند، با غم، نگاه از چشمانِ لبریز از ناکامی من می‌گیرد. سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- می‌شناسمش؛ حیدر فرخی رو می‌شناسم. یکی از کارگرای ساختمون بود، دعوایی بود، سر ساختمون تنبلی می‌کرد، معتاد بود... !
نفسش را آه مانند بیرون می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- وقتی داشتیم اخراجش می‌کردیم؛ یهو جلوی من و مسعود زانو زد. به هق‌هق افتاد؛ اون روز یه مرد، جلوی ما، جلوی اون همه کارگر، زار زد... !
مسعود ،خیره به نقطه‌ای مبهم، در حالی که تن صدایش را کمی پایین‌تر می آورد، ادامه می‌دهد:
- گفت زنش بارداره، گفت بچه‌ی اولش تو راهه، التماس کرد و گفت بچه خرج داره. التماس کرد اخراجش نکنیم، گفت ترک می‌کنه. قسم خورد، به جون بچه‌ای که چند روز دیگه قرار بود به دنیا بیاد قسم خورد اگه اخراجش نکنیم ترک می‌کنه.
شاید همه این‌ها خواب باشد، نه؟! شاید که نه؛ حتماً خواب است. اما کِی؟ کِی قرار است من، یعنی ما؛ همه اهل این عمارت، از این خواب تلخ، از این کابوسی که قصدش، نه فقط آشوب کردن دل‌هایمان بلکه گرفتن جانمان است رهایی یابیم؟! چشم‌هایم را می‌بندم. حرف‌های سعید گم می‌شود میان ترس و وحشت از آینده مبهم و نامعلوم، مبهوت و بغض آلود می‌بینم همه را. وقتی این راز سربسته، آتش بیندازد در دل این عمارت و ساکنانش، وقتی از این عمارت و آدم‌هایش تنها خاکستری بماند. خاکستری سرد شده یادگاری از روزهای خوش؛ لب هایی که می‌خندیدند و دل‌هایی که گرم بود از گرمایِ وجود هم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
با صدای گرفته‌ام، سرزنش‌آمیز، خطاب به سعید می‌گویم:
- اون داشت التماس می‌کرد و شما دوتا وایستاده بودین نگاهش می‌کردین؟! اون داشت برای قطع نشدن یه لقمه نونی که می‌برد سر سفره زن و بچش التماس می‌کرد، زار می‌زد و شما دوتا دلتون به رحم نیومد؟!
فریاد می‌زنم:
- چرا سعید؟! چرا تو و مسعود دلتون به حال اون مرد، که جدا از سن و شغل و جایگاه اجتماعیش به هر حال یه مرد بود و غرور داشت، اما غرورش رو جلوی شما و اون همه کارگر شکسته و نشسته بود به التماس کردن، به رحم نیومد؟!
چیزی نمی‌گوید، نگاهش می‌کنم؛ به او که برادرم است و غرور مردانه‌اش را کنار گذاشته نگاه می‌کنم. غرورش را گذاشته کنار و اشک‌هایش بی صدا، در سکوتی مطلق و خفایی وهم‌ناک، بر روی صورتش جاری می‌شود. شرمسار، سرش را به زیر می‌اندازد. سکوت می‌کند و چیزی نمی‌گوید.
***
نمی‌دانم چند ساعت است که بغض‌آلود کنار این پنجره نشسته‌ام، باران پر سر و صدا به شیشه اتاق می‌خورد؛ آسمان پریشان است و من پریشان‌تر. درد، به تمام وجودم سرایت کرده، مغزِ استخوانم را سوزانده و به روح و روانم، زخم می‌زند. اما من، سیمین شمس، آدم تسلیم شدن نیستم، آدم یک‌جا ماندن و سکون؛ نه! از روی صندلی بلند می‌شوم، پاها و کمرم درد گرفته از بس نشسته‌ام و نشسته‌ام. یک نفر در وجودم فریاد می‌زند: سیمین شمس؛ تو آدم نشستن نیستی، تو باید بایستی و بجنگی. تو جنگیدن را از خیلی قبل‌ها، در سال‌های جوانی و میان دیوارهای این عمارت یاد گرفته‌ای، یادت که نرفته؟! تسلیم نمی‌شوم، این‌بار هم تسلیم روزگار و آدم‌ها و بازی‌های‌شان نمی‌شوم. به سمت کشوی پاتختی می‌روم، کشوی اول را باز می‌کنم. صندوقچه‌ی خاک گرفته‌ام را با دست‌های لرزان، سرد و بی حس بلند می‌کنم و بیرون می‌آورم. می‌نشینم روی تخت و صندوقچه را هم، رو به روی خودم می‌گذارم. چشم هایم را می‌بندم، دل باز کردنش را ندارم. کلید را در قفل صندوقچه می‌چرخانم؛ باز می‌شود. خاطره‌ها چه بی رحمانه، دور اما نزدیک به نظر می‌آیند؛ نزدیکِ نزدیک! یکی یکی عکس‌ها را بیرون می‌آورم. عکس اول؛ تصویر من و حامد و آقابزرگ در سرسرا، آقابزرگ روی مبل تک نفره نشسته و من و حامد دو طرفش ایستاده‌ایم. حامد به جای لنز دوربین به من نگاه می‌کند، من می‌خندم؛ با دیدن چشم‌های حامد، خنده خودم و چهره سرخوش و پر از عشق و علاقه دونفرمان بغض می‌نشیند کنج گلویم. قلبم می‌سوزد و خیلی زود، گریه‌ام می‌گیرد. میان هق هق می‌خندم و دلم فقط یک‌بار دیگر تکرارِ آن صحنه را از خدا می‌خواهد. میان هق هق و خنده، میان بغض و حسرت، میان برزخ دل کندن و دل بستنِ دوباره، میان دوزخ جدایی، میان آرزوی وصال، لبریز از سرمای وجود، لبالب از دردی که هر لحظه جان می‌گیرد از من، به پشت عکس نگاه می‌کنم؛ بیست و هفتم آذر سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج هجری شمسی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
عکس دوم؛ تصویر من و مادرم در شب نامزدیِ من و حامد؛ مادرم، آن شب علاوه بر لب‌‌هایش، چشم‌هایش هم می‌خندید. شوهرش، حاج احمد نیامده بوده، یعنی آقابزرگ نخواسته بود که بیاید. من کت و دامن سفیدی پوشیده بودم همراه با شال سفیدِ حریر. عکس سوم؛ شبیه عکس دوم اما با تفاوتی فاحش، حامد هم کنارمان ایستاده بود. من میانِ آن دو ایستاده بودم و آن دو، مادر و حامد، دو طرفِ من. یادش بخیر! آن شب من چه خوشبخت بودم، همه می‌خندیدیم و تمام عمارت پر بود از صدای خنده‌ها و شادی‌مان. همه بودند؛ خانواده عمو، آقابزرگ، مادرم، برادرهایم و همسرانشان، سارا و مهتاج، دوستانم و فامیل، فقط... فقط جای پدرم خالی بود و جای خالی‌اش، حتی در اوج خوشی و خنده آن شب، مِثالِ نیشتری زهرآلود، بر روح و روانم، چه سخت، زخم می‌زد. حامد، از آن شب، بعد از نامزدی‌مان، آشکارا به من نگاه می‌کرد؛ نگاهش را صاف می‌دوخت در عمقِ چشمانم، چشم‌هایش اما، هنوز هم مثل قبل نجیبِ نجیب بود، لبالب از پاکی و صداقتِ عشق و من صادق ترین عشق را در آن چشم‌های نافذ مشکی می‌دیدم، چشم‌های نافذِ مشکی‌ همراه با مژه‌های بلندی که زیبایی آن چشم‌ها را دو چندان می‌کرد. خیره به چشم‌هایش در عکس، با بغضی که صدایم را می‌لرزانَد، لبالب از دلتنگی، زیر لب زمزمه می‌کنم:
- ای رفته زِ دل ،رفته زِ بر، رفته زِ خاطر
بر من مَنِگَر؛
تاب نگاه تو ندارم...!
بر من منگر
زان‌که به جز
تلخیِ اندوه؛
در خاطر
از آن
چشمِ سیاهِ تو ندارم... !*
با هق‌هق و گاهاً خنده، یکی یکی عکس‌ها و خاطره‌ها را ورق می‌زنم و هر لحظه پر و خالی می‌شود این قلب یاغی، این قلب که هر کار کردم و می‌کنم هماهنگ نمی‌شود با آن عقل مصلحت اندیش مُدَبِّر! بعد از مرگ آقابزرگ، آن عمارت سرد و خالی، تحملش سخت بود؛ اما وجود حامد، کسی که روزی جانم بود اما حالا بودنمان باهم، رو به رو شدنمان و زنده شدن عشق دیرینه‌مان در آن زمان و در حالی که من، شرعاً و عرفاً همسر وحید بودم؛ ممنوع بود زندگی در آن عمارت سرد و یخ زده را برایم سخت‌تر می‌کرد.

* شاعر: سیمین بهبهانی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
آقابزرگ، وقتی مرا با زور و ارعاب و اجبار نشاند سر سفره‌ی عقد با وحید، با خود فکر نکرد که چه‌طور می‌شود یا می‌تواند که یاد و محبت حامد را هم از دلِ من دور کند. یادم هست آن‌شب، سر سفره عقد، در حالی که وحید در کنار من، با کمی فاصله روی صندلی‌ای دیگر نشسته بود و دور تا دورمان پر بود از دوست و فامیل و آشنا که هرکدام قرار بود به دعوت پرویز شمسِ بزرگ، شاهد عقدمان باشند و شریکِ شادی مان؛ آقابزرگ به سمتم آمد، به احترامش خواستم بلند شوم اما دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- بشین دخترم؛ لازم نیست بلند بشی.
چه‌قدر صدایش مهربان بود؛ انگار نه انگار که من به اجبار او، این‌جا، تا دقایقی دیگر، قرار بود به عقدِ مردی که دلم، هیچ، همراه دلش نبود درآیم. اما وقتی آ‌قابزرگ حرفش را زد، فهمیدم لحن مهربانش، هیچ با حرفی که زد، هماهنگ نیست:
- دخترم؛ چند دقیقه دیگه تو بله رو می‌گی و شرعاً و قانوناً و عرفاً همسر وحید می‌شی، بعد از اون، روح و قلب و فکرت، تماماً در تملک وحید می‌شه. بعد از اون هیچ اثری از حامد، نباید توی قلب و روح و فکرت باقی بمونه سیمین؛ فهمیدی چی گفتم؟!
تملک؟! یعنی یک دختر در نگاه آقابزرگ وسیله‌ای بود که بعد از عقد به تملک همسرش در می آمد؟! نگاه آقابزرگ به یک زن، به یک دختر، همین‌قدر زشت و نفرت‌انگیز بود؛ آن‌قدر زشت و منزجر آمیز که حتی با وجود آن‌که، آن کلمه ها را با مهربانی ترکیب کرد، کادوپیچ کرد و به من تحویل داد، اما باز هم دل من را زد. تملک... تملک... تملک...؛ آن‌شب، شب عقدِ من و وحید، که خود به تنهایی از شدت بلندای غم، همانند شب یلدایی غم آلود و شام غریبانی بغض‌آلود بود، با آن حرف آقابزرگ و «تلمک» گفتنش، چه تلخ‌تر و بلندتر هم شد.
من، سیمین شمس، با آن صورت مغموم و دل شکسته و گفتار تحکم آمیز آقابزرگ، چه می‌توانستم بکنم جز آن‌که با چشم‌هایی اشک‌آلود و بغضی که مثالِ طناب‌دار گلویم را سخت می‌فشرد؛ سرم را اندک تکانی بدهم و بگویم:
- چشم آقابزرگ؛ چشم!
***
دیگر تاب و تاوانی برای دیدن عکس‌ها و گذر یکی یکی‌شان که با هرکدام، عطرِ صد هزار خاطره و صدا زنده می‌شود را ندارم. صندوقچه را سر جایش می‌گذارم. امشب، شام را در خانه سعید سرو می‌کنیم، باید هرچه زودتر حاضر شوم. دوش می‌گیرم، لباسهایم را می‌پوشم و کمی به صورت رنگ و رو رفته‌ام، سر و سامانی می‌دهم. اشارپم را روی دوشم می‌اندازم، هنوز ماه مهر است و هوا این‌قدر سرد است؛ سردِ سرد اما نه به سردیِ نگاه آدم‌ها! خدا زمستانمان را به خیر کند؛ نمی‌دانم شاید هم من این‌طور، با این شدت، احساس سرما می‌کنم. من همیشه سرمایی‌ بوده‌ام، برخلاف اهل عمارت؛ البته به جز چندتایی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
در ملاقات سه نفره آن روزمان در کتاب فروشی، فراموش کردم از ترمه فرخی شغل مادرش را بپرسم. آن روز وقتی در اتاق مهتا، پرتره آن زن را بر بوم نقاشی‌اش دیدم، شوکه شدم و مبهوت و مات خیره ماندم به آن پرتره. حتی چند روز پیش با مهتا به سراغ آن زن دستفروش رفتیم؛ دلیلش هم آن بود که آن پرتره شباهت فاحشی به ترمه فرخی داشت، واقعیت زن دستفروش اما شباهت بیشتری با ترمه فرخی داشت. به هر حال نتوانستم بفهمم آن زن چه نسبتی با ترمه فرخی دارد، یعنی ممکن است نسبتی داشته باشد...؟! آن زنِ دستفروش که شبیه ترمه فرخی است؛ البته نمونه‌ای سالمند از ترمه فرخی، نه آن دختر زیبایِ جوان! از حق نگذریم زیباست؛ ترمه زیباست، اما... اما اگر مهرداد واقعا برادر ترمه باشد، از ترمه زیباتر است. اما زیبایی چه اهمیتی دارد؟! ذات مهم است، طینت؛ آن چه را که گِل و خاکِ آدمی می‌نامند، خاک و گل مهرداد هم در این خانواده و میان آدم‌های این عمارت شکل گرفته. هرچه هم که بشود، او باز پسر ماست، اما ... اما حقیقت را که نمی‌شود انکار کرد؛ می‌شود؟ در مهِ خیال که نمی‌شود زندگی کرد؛ می‌شود؟
پس، باید به بعد از فاش شدن حقیقت هم فکر کنیم؛ به این که اگر همه چیز همان‌طور باشد که پدر ترمه فرخی ادعا کرده، طاها و مهرداد چه می‌کنند؟! عکس‌العمل‌شان چیست؟! آینده و زندگیشان چه می‌شود؟! نکند طاها اسیر گذشته شود، گذشته پر از فقر و تباهی‌اش و آن وقت جا بماند از آینده‌ای که می‌تواند، برایش آینده‌ای درخشان باشد. یا نکند مهرداد از آینده بترسد؛ او پزشک موفقی است، اصلا چرا باید بترسد؟ ثروت واقعی او ماییم و شغل و تخصصش، و همچنین دختری که خوب می‌دانم دوستش دارد، دختری که جدا از ثروت و نام و اصالت خاندان شمس، مهرداد را دوست دارد.
حتی حالا که در حال فکر کردن به این موضوع هستم، هنوز آن را، نپذیرفته و باور نکرده‌ام. آدم‌ها وقتی بوسیله مرگ، عزیزی را از دست می‌دهند، هنگامی که از یک رابطه عاشقانه پر شور و هیجان در جوانی بیرون می‌آیند، وقتی فراق می‌افتد، وقتی یک شبه زندگی‌شان از این رو به آن رو می‌شود و یا یکهو، ناگهانی، پرده از رازی برداشته می‌شود، رازی تلخ؛ تلخ‌تر از تلخی‌ای که بشود توصیفش کرد، در تمام این موقعیت‌ها، ذهن آدم‌ها بی اراده، ناخوداگاه، دست به انکار می‌زند، سعی می‌کند خود را قانع کند که این رویدادهایِ تلخ جز یک کابوس شبانه، یا وهمی بی اساس، چیز دیگری نیست؛ اما باز هم باید این را تکرار کرد که: در مهِ خیال که نمی‌شود همه عمر را گذراند، می‌شود؟!
حیاط عمارت را به سمت خانه سعید طی می‌کنم، داخل که می‌شوم همه دور میز نشسته‌‌اند. بعد از سلام و احوالپرسی می‌گویم:
- دیر کردم؟!
بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف بقیه بمانم، ادامه می‌دهم:
- معذرت می‌خوام؛ مشغول کاری شدم، زمان از دستم در رفت!
مسعود به ساعتش نگاه می‌کند و می‌گوید:
- نه سیمین؛ دیر نکردی، هنوز پنج دقیقه‌ای به سرو شام مونده.
سرم را تکان می‌دهم. مسعود نگاهش را بین من و سعید می‌چرخاند و در همان حال می‌پرسد:
- راستی؛ چیه این قضیه حیدر فرخی؟!
من و سعید، با بهت، به هم نگاه می‌کنیم، خیلی زود به خودمان می‌آییم و من با لبخند، رو به مسعود می‌گویم:
- چی گفتی داداش؟! حیدر فرخی؟!
مسعود به کیان نگاه می‌کند، کیان دست از غذا کشیدن می‌کشد. با ترس، نگاهش را سریع بین من و سعید و سهند حرکت می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سعید، همان‌طور که اخم کرده، رو به کیان می‌گوید:
- کیان؛ سرتو بگیر بالا ببینم!
سارا معترض، خطاب به سعید می‌گوید:
- اع ترسوندی بچه‌م رو؛ چته تو؟!
سعید همان‌طور که خشمگین خیره است به کیان، می‌گوید:
- شما لطفا ساکت باش؛ سارا جان!
مسعود لبخندی تصنعی می‌زند و همان‌طور که دست‌هایش را رو به روی خود، روی میز، در هم قلاب کرده می‌گوید:
- کسی نگفت کیان این حرف رو به من زده؛ من گفتم؟!
همه ساکت‌ اند، کسی چیزی نمی‌گوید. من و سعید خوب می‌دانیم که وقتی در خانه سعید حرف می‌زدیم فقط کیان خانه بود، سهند گفت رفته اتاقش سر زده و خواب است؛ اما انگار یا خواب نبوده و خودش را به خواب زده بوده یا با صدای ما از خواب بیدار شده. فکر می‌کنم بهتر است این فضایِ سنگینِ حاکم بر عمارت را بشکنم. خدمتکارها یکی یکی ظرف‌های غذا، بشقاب‌ها و پارچ و لیوان‌ها را روی میز می‌گذارند. گلویم را صاف می‌کنم و در حالی که سعی دارم برای عادی جلوه دادن اوضاع لبخند بزنم، می‌گویم:
- حیدر فرخی... ‌آره؛ ما داشتیم در مورد حیدر فرخی حرف می‌زدیم. چند روز پیش رفته بودم خیابون انقلاب کتاب بگیرم، چندتا از کتابایی که می‌خواستم رو نداشتن. خانمی که اونجا فروشنده بود، اسم و فامیل و شمارم رو گرفت تا وقتی موجود شد بهم تلفن کنند. منم وقتی داشتم فامیلم رو می‌گفتم یهو یه خانمی که اونجا رو نظافت می‌کرد اومد سمتم، ازم پرسید با سعید و مسعود شمس نسبتی دارم یا نه..!
همان‌طور که حرف می‌زنم، نیم نگاهی به سعید که حالا آرام‌تر است و دیگر خبری از خشم و غضبِ چند لحظه پیش در چهره‌اش هویدا نیست، می‌اندازم.
- بعد از اینکه در جواب اون خانوم گفتم بله و مسعود و سعید شمس داداشام هستن، خودشو فرخی معرفی کرد و گفت که پدرش، حیدر فرخی، سال‌ها قبل برای شرکت کار می‌کرده؛ منم امروز داشتم همین رو از سعید می‌پرسیدم که این آقا رو می‌شناسه یا نه... چیز خاصی نبود داداش!
مسعود همان‌طور که کمی اخم بر چهره دارد، سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و در همان حال می‌گوید:
- بله؛ حیدر فرخی رو یادم میاد. فراموشش کرده بودم اما الان که گفتی یادم افتاد، خیلی می‌گذره از اون زمان؛ حدودا سی سال!
و رو به سعید ادامه می‌دهد:
- یادته سعید؟! حیدر فرخی؛ موهاش فر بود، قیافش زار می‌زد معتاده و وقتی مطمئن شدیم، اخراجش کردیم.
سعید سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. بی اختیار، اندکی سرم را به نشانه تاسف تکان می‌دهم. مسعود؛ چه آسان می‌گویی اخراجش کردیم و تمام! همین اخراج کردن شما، چه کارها که بر سر این دو بچه و آینده و زندگی و روح و روان همه‌مان نیاورده و خواهد آورد؛ اگر می‌دانستی مسعود...! اگرمی‌دانستی، این‌طور بی مهابا، ساده و بی تفاوت از کنار این جمله « اخراجش کردیم» رد نمی‌شدی؛ رد نمی‌شدی مسعود... رد نمی‌شدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
شام در سکوت سرو می‌شود؛ گه‌‌گاهی صحبت کوتاهی می‌شود، اما بعد از اندکی، باز سکوت، سرد و سنگین، بر سر اهلِ عمارتِ شمس سایه می‌‌اندازد. آقابزرگ همیشه از حرف زدن موقع غذا خوردن بدش می‌آمد. هر ک.س هنگام سرو غذا کمترین حرفی می‌زد، با تشر حرف طرف را قطع می‌کرد. این خصلت آقابزرگ را من هم به ارث بردم، اما سکوت امشب تلخ است؛ تلخی‌اش بدجور دل آدم را می‌زند، حتی با وجود این میز و تک‌تک غذاهای رنگارنگی که رویش چیده شده است. بعد از شام، از پشت میز بلند می‌شویم. جو سنگین است، کیان در خودش جمع شده، حواسم موقع شام به کیان بود؛ خوب غذا نخورد و وسط شام هر از گاهی، نگاهی با ترس و دلهره به پدرش، سعید، می‌انداخت.
***
دو دستم را دور فنجان چای حلقه کرده‌ام، گرمای مطبوع همین فنجانِ گرمِ چای، وسط پاییز و با وجود همه دغدغه‌های ِزندگی، کابوس‌ها، سختی‌ها و مشقاتی که انگار تمامی ندارد، چه خوب می‌تواند حال دل آدم را خوب کند. با صدای سارا که کنارم، روی کاناپه نشسته، به خودم می‌آیم:
- سیمین جان!
نگاهم را از فنجان چایم می‌گیرم و به سارا می‌اندازم:
- جانم سارا!
سارا کمی به دور و بر نگاه می‌کند، وقتی می‌بیند همه یا گرم صحبتند یا مشغول تماشای تلویزیون؛ خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند و با صدایی آهسته، انگار که نخواهد کسی غیر از من صدایش را بشنود، می‌گوید:
- شما... یعنی تو و سعید و مسعود سر میز شام داشتین از حیدر فرخی حرف می‌زدین و یه خانمی که انگار دخترش بوده و تو رو تو کتابفروشی دیده؛ درسته؟!
سعی می‌کنم شعله نگرانی‌ای که یک آن در چشم‌هایم زبانه می‌کشد را از نگاهش پنهان کنم؛ نگرانی از اینکه مبادا از جریان ترمه فرخی، پدرش، حیدر فرخی، یا... نمی‌دانم، در کل از این ماجرا و راز قدیمی چیزی فهمیده باشد. سرم را اندکی، به نشانه تایید، تکان می‌دهم. با تایید من، ادامه می‌دهد:
- چند وقت پیش، یه دختری اومده بود دم در عمارت که با سهند کار داشت؛ یادته؟! اسمش ترمه فرخی بود، یعنی خودش که این‌طور گفته بود...!
پس چیزی نفهمیده و سوالش از بابت آمدن آن روز ترمه فرخی به عمارت است؛ بیچاره سهند، همه‌مان به او شک کردیم. همه‌مان ته دل‌مان، برخلاف قسم‌های سهند و دفاع از خودش، باز، شاید او را متهمِ خ*یانت به مهتا و شروع شدن دوباره شیطنت گذشته‌‌‌هایش دانستیم. سرم را به نشانه تاسف، اندک تکانی می‌دهم. وقتی سارا دستم را در دست خود می‌گیرد، متوجه‌اش می‌شوم و به خودم می‌آیم.
- شنیدی چی گفتم سیمین؟ می‌گم نکنه اون خانم فرخی همونی باشه که اون روز اومده بود دم در عمارت، دنبال سهند؟ وای نه؛ سیمین، نکنه باز سهند...!
صدای سارا در هنگام ادای کلمات آخر، ناخوداگاه بالا می‌رود. حرفش را قطع می‌کنم؛ دستم را، به نشانه سکوت روی دماغم می‌گذارم و می‌گویم:
- هیییس! سارا! سهند قول داده... سهند مهتا رو دوست داره... مطمئن باش پسرت بعد از نامزدی با مهتا نه اشتباهی کرده نه خواهد کرد. بعد هم در رابطه با ترمه فرخی؛ نه، اون خانم رو همون روزی که اومده بود دم در عمارت، من و سعید رفتیم و دیدیمش، اونی که اون روز تو کتابفروشی دیدم؛ اون خانم ترمه فرخی نبود...!
انگار هنوز، کامل، حرف‌هایم را باور نکرده؛ شاید، وقتی آمدن مشکوکانه ترمه فرخی به دم در عمارت، اصرارش بر صحبت با سهند و سوالِ امشب مسعود در رابطه با حرف زدن من و سعید در مورد حیدر فرخی را کنار هم می‌گذارد، نمی‌تواند این‌طور راحت و سَرسَری از کنار این ماجرا بگذرد. به سارا حق می‌دهم؛ لابد نگران سهند است و همین‌طور آینده و زندگی‌اش با مهتا. دستم را روی دستش می‌گذارم؛ به او که نگاهش خیره به نقطه‌ای مبهم است و غرق در افکارِ لابد پریشان، لبخندی می‌زنم و صدایش می‌کنم:
- سارا!
نگاهم می‌کند؛ لبخندم پررنگ‌تر می‌شود و می‌گویم:
- اون خانم ترمه فرخی، برای شوهرش دنبال کار می‌گشته. فکر کرده شاید چون بیشتر کارا دست سهنده و بگی نگی سهند یکم از مسعود و سعید مهربون‌تر هست به اون بگه بهتره؛ همین عزیزم! بیخود نگرانی وقتی سهند این‌طور عاشق مهتاست؛ عشق تعهد میاره؛ می‌دونی که؟!
مطمئن، سرش را لبخند تکان می‌دهد و زیرلب می‌گوید:
- می‌دونم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
حیاط عمارت پر است از برگ‌های پاییزی، با هر قدمی که برمی‌دارم صدای خش‌خش له شدنشان زیر کفش‌هایم شنیده می‌شود؛ له شدن برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی. من هیچ چیز را در دنیا به اندازه این فصل دوست ندارم. این فصل، فقط یک فصل نیست؛ یک فصل ترکیب از ماه‌ها و هفته‌ها و روزها و ساعت‌ها، نه! این فصل فصل زنده شدن دوباره است، فصل از سر گرفتن رابطه‌ها، دوستی‌ها، زندگی‌ها، آدم‌ها، آدم‌ها، آدم‌ها...! همیشه پاییز را جور دیگری دوست داشتم؛ پاییز برای سیمین شمس همیشه و همیشه توفیر داشت با بقیه فصل‌ها...! پاییز فصل عاشقی بود. در پاییز، حتی خدا هم، خود را برایم طور دیگری می‌نمود...! خدای فصل پاییز انگار مهربان‌تر از خدای زمستان و بهار و تابستان بود. خدایِ من، در پاییز با همیشه فرق داشت، طور دیگری خدایی می‌کرد برای بنده هایش، یا لااقل من این‌طور گمان می‌کردم؛ در آستانه پنجاه سالگی، هنوز هم همین‌طور فکر می‌کنم...!
دیشب، سعید گفت بهتر است با ترمه فرخی قراری بگذاریم؛ یک ملاقات در عمارت شمس با حضور همه اهلِ عمارت و همچنین خانواده فرخی! اما اهل عمارت آمادگی شنیدن چنین رازی را دارند؟! رازی که تا اندکی دیگر، با آشکار شدنش، دیگر راز نخواهد بود. سعی می‌کنم واکنش هرکدام را از نظر بگذرانم؛ مسعود، سراسر وجود مسعود را حسرت و پشیمانی در بر خواهد گرفت و مات و مبهوت نگاهش را مدام بین گذشته و آینده خواهد چرخاند. مهتاج هم همین‌طور، مهتاج هم مبهوت خواهد ماند، اما جای بهتِ مهتاج را خیلی زود سردرگمی خواهد گرفت، انگار که مسافرِ پیاده، تنها و حیرانی باشد در برهوتی بی سر و ته...! مهتاج بغ می‌کند، ناباور، بغض آلود، دلشکسته و خشمگین؛ خشمگین از حیدر فرخی، مسعود و سعید و روزگار و حتی شاید خدا؛ اما زورِ ساده دلی و مهربانی مهتاج شاید که بچربد بر زور خشم و دلشکستگی‌اش؛ شاید.
مهتا چه می‌شود؟! مهتایِ پر انرژی، با آن دل ساده و پر از مهر و محبتش چه می‌شود؟! مهتایی که غریبه است با هر دوز و دغل و کلکی. مهتا را تا به حال خشمگین ندیده‌ام، هیچ‌وقت خشمگین ندیده‌ام، بچه که بود اگر از حرف کسی می‌رنجید یا هم سن و سالانش اذیتش می‌کردند، می‌رفت یک گوشه می‌نشست، در خودش جمع می‌شد و هیچ نمی‌گفت. چندساعتی که می‌گذشت باز می‌شد همان مهتایِ همیشگی، مهتا ساده و مهربان هست اما ضعیف، نه؛ گمان نمی‌کنم...!
مهرداد چه؟! مهرداد چگونه کنار می‌آید با این غم جان‌سوز؟! حیدرفرخی می‌خواست با این کار احمقانه‌اش، این تصمیم ابلهانه و بدون فکرش، چه کسی را اذیت کند؟! مسعود و اهل عمارت شمس را یا طاها را؟! می‌خواست پسر مسعود شمس، در خانه فقیرانه خودش، هر روز و هر ساعت مزه تلخ فقر را زیر لب مزه‌مزه کند؟! نه یک سال و دوسال و سه سال، بلکه تمام عمر. سی سال این بازی را ادامه داد و دیگر خسته شد، عذاب وجدان گرفت یا هرچه...! ترمه گفت پدرش چند ماهی‌ست دچار شده به سرطان؛ چه بهتر...! وقتی آن پیرمرد احمقِ دیوانه معتاد را ببینم، حتی رحمی به قیافه نزار و لابد بیمارگونه‌اش نخواهم کرد، آن وقت است که همه تن فریاد خواهم شد؛ به‌دلیل رنجی که او به همه ما تحمیل کرده و می‌کند، بر سرش فریاد می‌کشم و فریاد می‌کشم... آن‌قدر که از نفس بیفتم!
ناخودآگاه، به دستهایم نگاه می‌کنم، اصلاً... اصلاً ای کاش می‌شد خودم او را تمام کنم، با این دست‌ها، با همین دست‌هایی که سی و اندی سال مشق عاشقی کرده‌اند...! مهرداد له می‌شود، غرور و شخصیت مهرداد، بعد از شنیدن آن راز منحوس لعنتی، در یک آن، نیست و نابود خواهد شد...! حیدر فرخی، تو بیشتر از هرکس، پسرت را نابود کردی، پسرت؛ مهرداد شمس را...!
اشک‌هایم، سرد و خسته، بر روی گونه‌ام روان می‌شوند. دیگر تاب ایستادن ندارم، همان‌جا کنار حوض می‌نشینم؛ دمی همنشینی با ماهی‌های حوض، برای منِ این روزها لازم است. لازم است که کنار این حوض بنشینم، یک طرفم حوض باشد و طرف دیگرم برگ‌های هزار رنگ پاییزی...! چشم‌هایم را ببندم و گمان کنم من هم یکی از این ماهی‌ها هستم، شاید در آن صورت، موجود خوشبختی باشم، بدی‌ها، دلشکستی‌ها، دوری‌ها، ناامیدی‌ها، حیدر فرخی، ترمه فرخی، آن راز... همه و همه را فقط چند ثانیه در حافظه‌ام نگه می‌داشتم؛ از این سر حوض به آن سر که می‌رفتم، دیگر هیچ چیز را به یاد نداشتم؛ هیچ چیز را...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
برزخ عجیبی است این معلق ماندن بین گذشته و حال؛ گذشته‌ای که سراسر پر است از خاطرات تلخ و شیرین، و این تلخ و شیرین‌ها، در سراسرِ عمر، هرکدام‌ به نوعی با رخ کشیدن خودشان به ما، عذابمان می‌دهند؛ عذابی تلخ و جانکاه! خاطرات شیرین و روزهای خوب، عطر و بوی خاص خود را دارند، بعد از هزاران سال هم که به آن فکر کنی باز می‌توانی به خوبی، با همان عطر خوشِ آن روزها استشمام‌شان کنی اما وقتی به خودت می‌آیی و وقتی امروزت را با دیروزها مقایسه می‌کنی، جای خالی همان حس خوب را عمیقاً حس می‌کنی؛ آن وقت است که یک آن از درون خالی می‌شوی؛ خالیِ خالی. انگار که کسی تو را از طبقه سی‌ام یک ساختمان بزرگ به پایین پرتاب کند.
***
- سیمین!
حامد بود، صدایش را که شنیدم مثل برق از جا پریدم و سرم را به سمتی که او بود گرداندم. حامد، ایستاده کنار تاب، با لبخند نگاهم می‌کرد. با ناباوری، خوشحال از برگشتنش، خوشحال از نرفتنش، خندیدم و گفتم:
- حامد؛ مگه قرار نبود با دوست‌ها‌ت بری مسافرت؟! چی شد برگشتی؟!
دستش که به میله تاب گرفته بود را از آن‌جا رها کرد و در حالی که آهسته‌آهسته، قدم به قدم به سمتم می‌آمد، با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:
- سوال خوبی بود؛ چی شد که برگشتم! اووم راستش، یه حسی بهم گفت که الان، سیمینِ من کنار حوضِ کاشیِ حیاطِ عمارتِ شمس یه گوشه برای خودش بغ کرده، با غم و دلتنگی خیره شده به یکی از اون ماهی گلی‌های توی حوض و در همون حال داره با شمعدونی‌های کنار حوض حرف می‌زنه. منم دلم طاقت نیاورد و برگشتم؛ نرفته برگشتم.
جمله آخرش را با تاکید گفت. حالا با تمام شدن حرفش، درست مقابل من ایستاده بود؛ در دو، سه قدمی من. این‌بار با صدای بلند خندیدم، خندیدم و رو به آسمان، بلند؛ بلندِ بلند، طوری که به گوش خدا برسد فریاد زدم:
- دوست دارم خداجون؛ دوست دارم!
همین که سرم را پایین آوردم، ناگهان، نگاهم به لکه خونی که پایین لباسش نقش انداخته بود، افتاد. رد نگاهم را گرفت و وقتی دید بهت زده و نگران خیره‌ام به آن رد خونِ روی لباسش، سعی کرد زورکی لبخندی بزند و در همان حال، با آشفتگی‌ای آشکارا، سریع گفت:
- چیزی نیست. خونِ دوستمه سیمین؛ اونم زیاد طوریش نشد، یعنی خوب می‌شه...!
اسمش را با صدایی که از ترس و بغض می‌لرزید، صدا زدم:
- حامد!
نگاهش را از چشم‌هایم گرفت، ادامه دادم:
- قرار بود بری مسافرت و الان یهویی، نرفته برگشتی. دیگه جریان دوستت و خونِ روی لباست چیه؟! بهم بگو حامد؛ راستش رو بهم بگو.
دلم گواه تلخی می‌داد، با نگرانی، آب قلویم را قورت دادم. حامد چیزی نگفت. جوابم را نداد و در سکوت، سرش را پایین انداخت و خیره شد به حوضِ کاشی؛ حوضِ کاشی و ماهی‌ها!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین