جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,382 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- بد نبود. عمل رو یه رزیدنت انجام داد، دکترمحسنی انجام داد و استاد احمدی هم نظارت می‌کرد. ازخودت چه‌خبر؟! از اون روز که از خونه ما رفتی، مثل این‌که رفتی حاجی‌حاجی مکه! راستی هم‌خونه‌ات چطوره؟
با یادآوری حسام، یاد اتفاق چند لحظه قبل افتادم و استرس گرفتم. ترسیده بودم حسام از رفتارهای زهرا و دیدن من با حمید و لبخندهای من بد برداشت کرده باشد. یاد شب عروسی دکتر هاشمی افتادم و حرف‌های حسام؛ او آن شب خوب مرا فهمیده بود، رفتار من مثل کتاب سرگشاده‌ای بود که آن را خوانده و خوب فهمیده بود. مانده بودم این‌بار این سوء‌تفاهم را چه‌طور بر طرف کنم‌، دستی تکانم داد و زهرا گفت:
- کجایی دختر؟
دست‌پاچه گفتم:
- خوبه خدا رو شکر. گفتم بهت دیگه، اون شب مسموم شده بود.
- آره گفتی! تونستی یه سر بهمون بزن ثواب داره.
خندیدم و نگاهی به ساعت سالن کردم و گفتم:
- من دیگه باید برم. شیفت درمانگاه دارم و تا عصر باید اون‌جا باشم بعد هم باید برم آزمایشگاه.
با یک خداحافظی مختصر از زهرا جدا شدم. نگاه‌های حسام که چون عقاب تیزبین مرا از دور زیرنظر داشت به یادم آمد. به دلم افتاده بود که او قطعاً برداشت اشتباهی خواهد داشت و این را باید در برخورد جدید با حسام می‌فهمیدم که او از حرکات ما آن‌طور که من حس کردم برداشت کرده بود یا نه.
بر خلاف شب‌های گذشته که دیر می‌آمدم، امشب حوصله‌ی پیاده‌روی و فکر کردن را نداشتم و ترجیح دادم زود به خانه بروم. شب کلید را در درخانه چرخاندم و وارد شدم. حسام را در پذیرایی مشغول کار کردن دیدم. سلام ضعیفی دادم و جواب سردی شنیدم. بعد تعویض لباس‌هایم به آشپزخانه رفتم و شام را مهیا کردم. موقع چیدن میز بلند شد و لپ‌تاپش را خاموش کرد و بی‌توجه به من به سمت اتاقش رفت و قبل از این‌که در را ببندد با لحنی که سرد و بی‌حوصله بود گفت:
- من امشب شام نمی‌خورم. خیلی خسته‌ام می‌خوام استراحت کنم.
این را گفت و در را بست. پیش‌بینی صبح درست از آب در آمده بود. به میز تکیه دادم و به فکر فرو رفتم. افکار نامناسبی در ذهنم جولان دادند. در نهایت من نیز بدون این‌که شام بخورم بساط شام را برچیدم و به طبقه بالا رفتم. نسیم گرمی از تراس وارد اتاق شد، در تاریکی روسری را از سرم کشیدم و موهایم را از گیره باز کردم به کنار پنجره رفتم و به باغ فرو رفته در ظلمات شب خیره شدم، خرمن موهایم که تا کمر می‌رسید با وزش نسیم روی شانه‌ام تکان می‌خوردند. به دنبال ماه به آسمان خیره شدم و تکه‌های آن را از لابه‌لای شاخسارهای درختان باغ دیدم. سری تکان دادم به طرف کلید برق رفتم و آن را روشن کردم یکی از کتاب‌ها را از روی میز کنار تخت برداشتم و شروع به خواندن کردم، ذهنم یک‌جا جمع نمی‌شد، روی تخت به روی شکم دراز کشیدم و سعی کردم روی مطالب آن تمرکز کنم این افکار تا مدت طولانی در ذهنم جولان می‌دادند. دست آخر مداد را محکم روی کتاب کوبیدم ولی با این حال باز فکرم از او جدا نمی‌شد که نمی‌شد. دوباره به فکر فرو رفتم. به اتفاقی که امروز افتاد فکر کردم، شوخی‌ها و رفتارها زهرا تقریباً طوری به حسام القا کرده بود که گویا من هنوز هم حمید را در قلبم محفوظ دارم و اگر این قضیه دوباره به شکل دیگری جلوی حسام اتفاق می‌افتاد حسام یقین می‌کرد که چنین چیزی هست. دل‌خوریش مرا هم آشوب کرده بود و همه‌اش دلم می‌خواست به اتاقش بروم و درباره‌ی رفتار امروزم برایش بهانه بتراشم و سوء‌تفاهمش را برطرف کنم اما غرورم دست و پایم را مثل همیشه زنجیر کرده بود.
با این‌که این سوءتفاهم، دیواری که می‌خواستم را بین ما ایجاد می‌کرد اما این‌طور راندن حسام از خودم نقشه خوبی به حساب نمی‌آمد. چرا که من واقعاً دوست نداشتم به احساسات او صدمه بزنم و تنها راه و چاره را در این دیدم که رفتارهایم را طوری کنترل کنم که او هیچ کششی از سمت من نسبت به خودش، احساس نکند و هرگز متوجه مکنویات قلبی‌ام نشود و قطعاً حسام وقتی احساس می‌کرد که من تمایلی نسبت به او ندارم احساساتش را درون خودش حل می‌کرد. فکر کردن به این تصمیم اگرچه برایم دردناک بود اما به صلاح هردوی ما بود. این‌که عاقبت حسام یک روز مرا ترک خواهد کرد درحالی که هرگز درباره احساسات من چیزی نخواهد فهمید برایم بسیار آسان‌تر از این بود که مرا با خشم و نفرت کنار بزند و برای همیشه ترکم کند. تا پاسی از شب گوشهٔ تختم مچاله شده بودم و به این قضایا فکر می‌کردم و هر از گاهی از شدت اندوه می‌گریستم. برای سرنوشتی که زیر و رو شده بود. برای پدرم و این‌که نبودنش چطور در زندگیم حس می‌شد و برای حسامی که تنها امید به زندگی و پشت و پناهم شده بود، این‌که کسی را دوست داشته باشی و بدانی میان تو و او پرتگاه عمیقی باشد و رسیدن به او محال دل‌کندن از او دردی بود بس جانکاه.
دو روز از این ماجرا گذشت و من در تمام این مدت تلاش کردم روی رفتارم کنترل بیشتری در مواجه با حسام داشته باشم.
کلید را در در انداختم و وارد آزمایشگاه خصوصی حسام شدم. امروز شیفت حمید بود که کارهای پژوهش و تحقیقات را انجام دهد. به اتاقم رفتم و کارهای مربوطه را انجام دادم. کمی دیگر صدای بسته شدن در آمد. ابتدا فکر کردم حمید است از اتاق که خارج شدم دیدم در اتاق حمید بسته‌است، نگاهم سوی اتاق حسام گشت که تقریباً نیمه‌باز بود. فکر کردم شاید حمید به اتاق حسام رفته بنابراین مدارک مربوط به سفارشات مواد را به طرف اتاق حسام بردم و تقه‌ای به در زدم و وارد شدم اما در کمال شگفتی چشمم به جمال حسام روشن شد که باز از پنجره به بیرون خیره شده بود و به سردی گفت:
- بفرمائید.
دیدن یک‌باره او استرس را در جانم رسوخ داد و دوباره دست و دلم لرزید و در یک آن تلاشم برای نادیده‌ گرفتنش محو نابود شد. من هنوز در بهت بودم که رویش را برگرداند و با آن نگاه نافذ و سگرمه‌های درهم نگاهم کرد و منتظر شد که حرف بزنم. به چهره او خیره شدم و مِن‌‌من‌کنان گفتم:
- دکتر امینی نمیان؟
خیره نگاهم کرد و گفت:
- شیفت‌هامون رو جابه‌جا کردیم. از این به بعد من جای اون میام و اون روزهایی رو که من قرار بود آزمایشگاه باشم ایشون جای من میاد.
لبخند تلخی گوشه‌ی لبم جای گرفت. باز او با این کارها همه معادلات مرا به هم می‌ریخت، هربار سعی می‌کردم که دیوار بین خودم و او رو بالا ببرم، نمی‌گذاشت.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه. این لیست سفارشات این ماه بود که دکتر امینی از من خواسته بود. لطفاً چک کنید چون باید تحویل مدیر آزمایشگاه بدم که تحویل امور مالی دانشگاه بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
برگه‌ها را سرسنگین از من گرفت و سرسری نگاهی به آن انداخت و گفت:
- نگاهشون می‌کنم. لطفاً لیست هزینه‌های موادی که خودم پرداخت کردم رو هم برام بیار.
سری به علامت تایید تکان دادم دوباره پشت به من رویش را به پنجره کرد و عمیقاً به فکر فرو رفت. از اتاقش بیرون رفتم و مشغول پیدا کردن لیست هزینه‌هایی شدم که خودش برای خرید مواد اقدام کرده بود و فاکتورهای آن‌ها را به آن پنس کردم که به اتاقش ببرم اما در محیط کشت آزمایشگاه بود.
دوباره به اتاقم برگشتم و روی صندلی‌ام ولو شدم و به فکر فرو رفتم. سعی کردم به تب و تابی که درونم از دیدن ناگهانیش غوغا کرده بود مسلط شوم. سپس نقشه بعدی را کشیدم. شیفتم را دوباره عوض می‌کنم. انگار راستی‌راستی موش و گربه بازی داشت می‌شد‌. فرار کردن من قطعاً او را نگران خواهد کرد.
نمی‌دانم چه مدت گذشت که بالاخره حسام از اتاق کشت بیرون آمد از اتاقم بیرون رفتم و در شیشه‌ای را تکان دادم. حسام متوجه حضور من شد. اما بی‌توجه به من روپوش استریل خود را از تن بیرون آورد و دستگاه شِیکر را روشن کرد و سپس بعد از قرار دادن لوله‌های آزمایشگاهی در شیکر به طرف محفظه نمونه‌ها رفت و خون یکی از نمونه‌ها را بیرون کشید و مشغول چک کردن خون نمونه موش‌های تزریقی شد. نگاه به ساعت مچی‌ام کردم، و بعد گفتم:
- آقای دکتر.
درحالی که هنوز سرش در میکروسکوپ بود گفت:
- بگو فرگل.
اسمم را که صدا می‌کرد‌‌، دلم می‌لرزید. هِی مرا از نقشه‌ای که کشیدم، هِی مرا از همه چیز که داشتم با قدرت می‌جنگیدم منصرف می‌کرد. اگر پا روی عقلم می‌گذاشتم و دلم به من تسلط پیدا می‌کرد آن‌وقت بود که دیگر نمی‌شد درستش کرد.
از مکث طولانی من سر برگرداند و نگاهم کرد. تکانی به خودم دادم و گفتم:
- لیستی که خواستید رو کجا بذارم؟
دست از کار کشید و دستکش‌هایش را بیرون آورد و به طرفم آمد. هرچه نزدیک‌تر می‌شد بی‌قرارتر و سست‌تر می‌شدم و قلبم دیوانه‌وار به سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت. می‌ترسیدم حال و احوالم خیلی راحت پیش او لو برود. هرچه به خودم نهیب می‌زدم فایده‌ای نداشت که نداشت. کاغذها را با دستان لرزانی به طرفش گرفتم و نگاه از او گرفتم و به لیست دوختم که جای کاغذها مچ دستم را گرفت. مثل برق زده‌ها از حرکتش خشک شدم و برگه‌ها ناخوداگاه از دستم رها شدند و روی کف آزمایشگاه ریختند نگاهم را به او دوختم که داشت نگاهم می‌کرد. سعی کردم دستم را از دستش بکشم و مضطرب و با لکنت گفتم:
- آقای‌... دک... دکتر... .
همان‌طور که نگاه نافذش به من خیره بود گفت:
- چی‌کار می‌کنی فرگل؟ چت شده؟ چرا بعد از این سفر از این رو به اون رو شدی؟ چی شده؟
دوباره تقلا زدم که مچ دستم را آزاد کنم که آن را محکم‌تر در دستش فشرد و در پی جواب به من خیره شد. نگاهم را از او دزدیدم تا از نگاهم سِرّ درونم را نخواند و با سردی گفتم:
- آقای دکتر میشه ان‌قدر همه چیز رو بزرگ نکنید؟ این فکرها چیه که در مورد من می‌کنید؟! دلیلش رو یه بار بهتون گفتم.
دوباره فشار کمی به مچ دستم داد و گفت:
- با قایم کردن خودت از من فقط داری تلاش می‌کنی فرگل قبل بشی؟
با رنجیدگی گفتم:
- این چه برداشتیه؟ کدوم قایم کردن؟ من مثل همیشه‌ام!
نگاهش رنگ نگرانی به خود گرفت و گفت:
- چی تو سرت می‌گذره؟ من تو رو خوب می‌شناسم. این فرگل شبیه او فرگلی که شناختم نیست.
سعی کردم بی‌تفاوتی در نگاهم نمودار شود به آن اقیانوس سبز چشم دوختم درحالی که در دلم آشوبی بود. آهسته گفتم:
- من همونم. دارم تلاش می‌کنم که خوب بشم و لطف‌های شما رو جبران کنم.
مچ دستم را رها کرد و دست‌هایش را طبق عادت معهود در جیب روپوشش گذاشت و گفت:
- پس امشب شام رو باهم می‌خوریم.
خم شدم و برگه‌ها را از روی زمین جمع کردم و گفتم:
- من تا دوازده شب درمانگاهم.
کلافه چشم به هم فشرد و باز کرد و گفت:
- ساعت نه شب درمانگاه تعطیل میشه. به من دروغ نگو!
از این‌که همه چیز را می‌دانست جا خوردم و بعد سریع حفظ ظاهر کردم و گفتم:
- اشتباه می‌کنید خودتون که می‌دونید من بیشتر شب‌ها تا... .
حرفم را برید و گفت: بیست و دو روزه که داری کار می‌کنی فکر می‌کنی من نشستم تو اتاقم و از پنهانی وارد شدنت خبر ندارم؟! فکر کردی خودم رو ان‌قدر غرق مطالعه کردم که صدای آهسته راه رفتنت رو بعد از ورود به خونه نشنیدم؟! فکر کردی نمی‌دونم شیفت درمانگاهت ساعت نُه شب تموم میشه و وقتی از اون‌جا میای بیرون تا یکی دو ساعت از راه رو تا خونه پیاده گز می‌کنی که دیرتر به خونه برسی؟ وقتی هم میای خونه یک جوری میری تو اتاقت و تا دوازده شب حتی از اتاقت بیرون نمیای که من فکر کنم هنوز درمانگاهی ولی اشتباه کردی! تو نمی‌تونی من رو رنگ کنی فرگل! تو اگه منو نشناختی من خوب‌خوب تو رو شناختم و می‌دونم که مشکلی هست که ذهنت رو درگیر کرده که نمی‌تونی خودت تنهایی حلش کنی. تمام تلاشت اینه که تنهایی و بدون کمک خواستن از بقیه حلش کنی ولی برات ممکن نیست. تو عادت داری خودت رو در خلاف جهت این جریان زندگی بندازی به جای این‌که در جهتش شنا کنی! مشکل چیه فرگل بذار من بدونم! شاید اگه بدونم ان‌قدرها هم وحشتناک نباشه که تو فکر می‌کنی.
ته دلم خالی شد طوری حرف می‌زد انگار که از درون من خبر داشت. انگار می‌دانست من راز بزرگی دارم حتی شاید راز دوست داشتنم را می‌گفت. سگرمه‌هایم درهم رفت. از این‌که ان‌قدر واضح بودم و او مرا چون کتابی سرگشاده که بارها صفحات آن را خوانده و حتی حفظ کرده بود و مثل کف دستش به خوبی می‌شناخت، احساس حقارت و ضعف کردم. لجوجانه نگاهش کردم و گفتم:
- چه برداشت‌های مضحکی! من چرا باید خودم رو از شما پنهون کنم و وانمود کنم که دیر میام خونه؟ من همیشه دوازده شب میام دکتر! فکر کنم این روزها زیادی به خودتون سخت گرفتید. بهتره زیاد این روزها به خودتون فشار نیارید چون تقاصش رو من پس میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
خنده تمسخرآمیزی کنج لبش خانه کرد و به من دقیق شد. برگه‌هایی که در دستم بود را روی میز آزمایشگاه کوبیدم و با حالتی طلب‌کارانه از آن‌جا خارج شدم. زیرلب شروع به غرولند کردم. دختره احمق! به خیالت که این آدم تو دنیای خودشه! بیا... مثل کتاب تو رو حفظ کرده. تو فکر کردی اون تا حالا نفهمیده تو چه حسی بهش داری؟! خاک بر سرت کنن فرگل! ان‌قدر تابلو رفتار کردی که فهمیده چه خیال‌هایی حتی درموردش داشتی. اون تمام این مدت زیر نظرت داشته و تو احمق نفهمیدی. سایه به سایه تعقیبت کرده و حتی می‌دونه تو چه ساعتی شیفتت رو تحویل می‌دادی.
کیفم را از اتاقم برداشتم و در را کوبیدم که با صدای بلندی گفت:
- شب منتظرتم!
بدون هیچ جوابی از آن‌جا خارج شدم. درمانده یک دستم را روی سرم گذاشتم گفتم:
- اِی دختره گیج! همه چی رو لو دادی. محاله احساساتت رو به این آدم نشون نداده باشی. اون با یه نگاه ته دل تو رو خونده. فقط امیدوارم که این‌طور نباشه! مثل این‌که درمورد احساس حسام اشتباه نکردم. اون هم... اون هم انگار... .
فکر این‌که حسام هم به من علاقه دارد بیشتر از این‌که برایم خوشایند باشد مرا از عواقب بعدش به وحشت می‌انداخت. من با نقشه‌های ابلهانه‌ام بیشتر از این‌که ثابت کنم حسی بهش ندارم ثابت کردم دوستش دارم و در کنارش باعث شدم او فکرش هر روز و هر روز درگیر من شود.
زیرلب ملتمسانه نجوا کردم: اِی خدا... امیدوارم حسام نفهمیده باشد من حسی به او دارم. یه کاری کن من درباره حسام اشتباه کرده باشم و اون از سر حس مسئولیت‌پذیریش منو تعقیب کرده باشه. اگه حسام بدونه... اگه بفهمه من چی‌کار کنم؟ چه‌طور به دروغ بهش بگم دوستش ندارم؟ چه‌طور احساساتش رو جریحه‌دار کنم اون هم با این همه لطفی که بهم کرده و این همه عشقی که تو دلم نسبت بهش دارم؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم. باید هرطور شده فکری می‌کردم. باید از آن خانه می‌رفتم، نباید اوضاع را پیچیده‌تر از این می‌کردم، نباید اوضاع همین‌طور می‌ماند. با صدای زنگ گوشی افکارم از هم گسیخت. نگاه به صفحه گوشی‌ام کردم شماره آقای افراسیابی بود. نزدیک بود از شدت ناراحتی و فشار گوشی را به زمین پرت کنم. گوشی را با حرص خاموش کردم و غرولندکنان گفتم:
- هر کدوم یه جور دارن منو دیوونه می‌کنند! مادر یه طرف، پسر هم یه طرف! خدا من رو مرگ بده از دست شماها‌! چی از جونم می‌خواید؟ ولم کنید به حال خودم بمیرم. چه گرفتاری شدم آخه! من اگه می‌دونستم آخرم به این‌جا می‌رسه غلط می‌کردم، پیشنهاد اون شیطان بزرگ رو قبول می‌کردم. خیرش که نرسید هیچ! ضررش بیشتر از خیرش شد.
تا زمانی که به درمانگاه برسم یک دم در دلم ناله کردم. بعد هم پکر یک گوشه نشستم‌. مریض تزریقاتی زیادی نداشتیم. گوشی‌ام را بعد از چند ساعت کلافه روشن کردم. کمی بعد پیامی از ایمیلم دریافت کردم. از پرفسور امین‌زاده بود که نوشته بود هرطور شده گزارشات رو گیر بیاورم و برایش سریعاً ارسال کنم.
از زور ناراحتی گوشی‌ام را به زمین پرت کردم حلقه اشک چشمانم را پوشاند. با دو دستم صورتم را پوشاندم. نتوانستم بغضم را مهار کنم. ساق دستم را جلوی چشمانم حایل کردم و شانه‌ام از گریه تکان خورد. تقه‌ای به در خورد. تند اشک‌هایم را پاک کردم. زنی جهت تزریقات آمده بود و با دیدن چهره از گریه سرخ شده و چشمان اشک‌بارم کمی مکث کرد. تند بلند شدم و در حالی که از نگاه کردن به او می‌گریختم گفتم:
- بفرمایید رو تخت دراز بکشید. کیسه داروهاتون رو هم بذارید این‌جا.
زن مردد و کنجکاو به داخل آمد و کیسه دارو را روی کمد گذاشت و رفت روی تخت دراز کشید. بینی‌ام را بالا کشیدم و دست و صورتم را شستم و دستکش کردم. با همان دستان لرزان سرنگ را پر کردم و آمپول پنی‌سیلین را زدم و بعد درحال بیرون رفتن از اتاق خطاب به او گفتم:
- دو دقیقه دراز بکشید فعلاً بعد برید.
به تراس درمانگاه رفتم و به شهر دودآلود تهران چشم دوختم. به آینده مبهم و در این گرفتاری‌ها غرق شدم، با صدای مسئول پذیرش به خودم آمدم و برای تزریق مریض بعدی رفتم.
شب ساعت نه بی‌میل شیفتم را تحویل دادم. نمی‌خواستم شام را با حسام بخورم. چون بالاخره سر شام گیرم می‌انداخت و به زور از من حرف می‌کشید و درونم را ممکن بود بفهمد. هر حرف نا به جایی، مرا به پرتگاه آتش سوق می‌داد بنابراین طبق عادت همیشگی‌ام پیاده به ناکجاآباد رفتم و فکر کردم. به حسام و به احساساتی که مدت‌ها بود ذهنم را درگیر کرده بود و من هرلحظه به او فکر می‌کردم، فکر می‌کردم و فکر می‌کردم. دسته کیفم را سر شانه‌ام جابه‌جا کردم. ناخودآگاه رفتارهای حسام و آشنایی‌مان مانند فیلمی که روی دور تند زده باشند از مقابل چشمانم می‌گذشت. این یک احساس ممنوعه بود که من نتوانستم جلوی آن را بگیرم اما دست آخر نتوانستم به احساساتم غلبه کنم و من در این گرداب دوست داشتن گرفتار شدم و هر قدر که این احساسات ریشه‌دارتر و عمیق‌تر می‌شد بال‌های پرواز من بیشتر می‌سوخت، اراده‌ام برای گفتن حقیقت از بین می‌رفت و طمع داشتن حسام بیشتر از وجدانم شروع به کنترل من می‌کرد. این احساس مثل موریانه‌ای آرام و بی‌صدا شروع به جویدن عقلم کرده بود، حالا تنها راه من دور شدن از او بود تا قبل از این‌که با آتش احساساتم یکی شوم. قبل از این‌که دوباره دنیا روبه‌رویم تار و سیاه شود باید سعی می‌کردم این شعله را در قلبم خاموش کنم. می‌ترسیدم از این دنیا! از دنیایی که به هرکَس تکیه کردم آن را از دستم ربود. این احساسات بی‌ریشه که حبابی بیشتر نیست و با ترکیدنش مرا هم می‌کُشت. باید این احساسات رو دور بریزم. از او دوری کنم. دوست داشتن ما مانند یک آتش گرم و پرحرارت است. هر قدم که به او نزدیک می‌شدیم بال و پر هردوی ما می‌سوخت. اگر حسام از قضیه آزمایشگاه بویی ببرد، من با چه رویی جرات کنم از احساساتم نسبت به او حرف بزنم؟! من فرسخ‌ها با او فاصله دارم.
زیر لب با خودم نصیحت‌گرانه نجوا کردم:
- به مادرش فکر کن‌. به کارهایی که کردی؟ فکر کردی اگر بفهمه تو رو می‌بخشه؟ اگر بفهمه به هر لطفی که در حق تو کرده افسوس می‌خوره.‌ این احساسات مثل درخت بی‌ریشه‌ایه که هر آن باید شاهد افتادنش به روی زمین باشی.
اشک‌هایم سرازیر شدند. باید چه‌کار می‌کردم؟! من دقیقاً داشتم نزدیک او زندگی می‌کردم. چه‌طور از او دور شوم من که پولی ندارم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش! هرقدر که نزدیک او می‌ماندم هم بدتر بود. هردو وابسته هم می‌شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
در این افکار آن‌قدر راه رفتم که باز هم پاهایم از توان افتاده بود. در نزدیکی پارکی روی نیمکتی نشستم. ساعت نزدیک به یازده شب بود همراهم زنگ زد، نگاه به صفحه گوشی‌ام کردم، حسام بود. پاسخ ندادم و به دنبالش گوشی را خاموش کردم و باتری آن را درآوردم و داخل کیفم انداختم. باز هم نشستم و به ماشین‌هایی که با سرعت از خیابان پارک عبور می‌کردند خیره شدم، چراغ‌های کم سوی پارک تاریکی شب را می‌شکافتند و پارک خلوت و تنها مسافرانش جولانگاه افراد معتاد و کارتن خواب و بی‌پناه‌هایی همچون من بود. بدون هیچ واهمه‌ای به نیمکت چسبیده و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم و مستاصل فکر می‌کردم که باید چه کار کنم؟ چه‌طور از او دور شوم؟ چه‌طور نگذارم حسام هم وابسته من شود؟ چه‌طور جلوی دلم را بگیرم که بیش از این به من مسلط نشود؟
اصلاً دوست نداشتم به خانه بروم. معتادی تلوتلوخوران در حالی که دست گدایی به سمتم دراز کرده بود از من کمک می‌خواست. روی از او بر گرداندم. اما سمج‌سمج وایستاده بود. در حالی که هنوز خستگی به کمرم مانده بود دوباره با قدم‌هایی لرزان و سلانه‌سلانه به راه افتادم. بی‌هدف در خیابان پرسه زدم و فکر کردم. دست آخر هم ساعت دو نیمه شب مانند کبوتر زخمی بال دوباره به همان خانه برگشتم. نزدیک خانه که شدم گوشی‌ام را روشن کردم چند تماس از دست رفته از نگار و زهرا داشتم و همچنین حسام که نزدیک به پانزده بار در این مدت به من زنگ زده بود. کلید را که در در چرخاندم و داخل خانه شدم. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود گویا حسام خانه نبود و صدای زنگ همراهم سکوت خانه را شکست، دوباره حسام بود، وصل کردم و با صدایی ضعیف گفتم:
- بله!
صدای فریادش گوشم را آزرد:
- اون گوشی لعنتیت رو یه نگاه می‌کردی ببینی چند تا تماس بی‌پاسخ داشتی؟! کجا موندی تا این وقت شب؟ کجایی؟!
سکوت طولانی کردم و او صدایش از بیرون می‌آمد گویا در خیابان بود. گفت:
- الو... الو... .
باعصبانیت دیوانه‌وار فریاد زد:
- فرگل!
تکانی به لب‌های خشکم دادم و با صدای ضعیفی گفتم:
- خونه‌ام.
صدای بوق ممتد تلفن به گوشم رسید. کورمال‌کورمال در پی یافتن کلید برق دست به دیوار کشیدم و لحظه‌ای بعد روشنایی لوسترهای سالن را روشن کرد. تمام پاها و کمرم درد می‌کردند روی پله‌ها برای لحظه‌ای نشستم و نگاهم به میز پذیرایی افتاد که چیده شده بود. مثل این‌که حسام منتظر یک شام شاهانه بود که من به پَرش زدم. دلم سوخت! خیلی سوخت! این‌که ان‌قدر با او بد تا می‌کنم. این‌که محبت‌هایش را خرج یک آدم اشتباه می‌کند. خرج یک آدم بدجنس! بغض نفس‌گیری باعث شد اشک‌هایم سرریز شود. با دو انگشتم چشمانم را فشردم. چند دقیقه‌ای به همان حال خستگی در کردم. سپس با ذهن و بدنی خسته و کوفته از جایم تکان خوردم تا به طبقه بالا بروم که کلید در در چرخانده شد و حسام مانند پلنگ زخمی خشمگین و عصبانی وارد خانه شد، با دیدن من چند نفس عمیق کشید و در حالی که سعی می‌کرد بر عصبانیتش غلبه کند و دندان به دندان می‌سایید گفت:
- کجا بودی؟
با خودخواهی تمام و بی‌توجه به حال و روزش با سردی و بی‌اعتنایی روی از او برگرداندم و گستاخانه گفتم:
- هرجا بودم حالا اومدم.
این طور جواب دادنم او را شعله‌ور کرد بی‌توجه به حال و روز او روی برگردانم و می‌خواستم بالا بروم که محکم از بازویم گرفت و مرا وحشیانه برگرداند طوری که تعادلم به هم خورد و پایم از لبه پله‌ها لغزید و درون آغوشش افتادم، از حرکت ناگهانی ناشی از خشم او چشمانم از فرط حیرت گشاد شدند و به آن چشمان سبز که به سرخی می‌گرایید با ترس خیره شدم. او در حالی که صدایش از خشم می‌لرزید گفت:
- می‌دونی چند دفعه بهت زنگ زدم؟ تمام شهر تهران رو چه‌طور خیابون به خیابون گشتم؟ به کجاها سر زدم؟ به کیا زنگ زدم؟ فکرم تا کجاها رفت؟
با صدای بلندتری فریاد زد:
- میگم کجا بودی؟
لرزیدم. تا به حال او را ان‌قدر عصبانی و ناراحت ندیده بودم. زبانم بند آمده بود او در انتظار جواب به من خیره شده بود و من از وحشت به او زل زده بودم، کمی طول کشید تا به خودم آمدم کف دست‌های سرد و بی‌رمقم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و خودم را آهسته از او جدا کردم و از او فاصله گرفتم و پاسخش را ندادم.
باعصبانیت در حالی که تن صدایش بالا بود و می‌لرزید گفت:
- این کارها چه معنی داره؟ این رفتارها برای چیه؟ چرا ان‌قدر فکر من رو درگیر می‌کنی؟ چرا؟ واقعاً مگه چه اتفاقی افتاده که داری این‌طوری رفتار می‌کنی؟ چرا رُک و راست نمی‌گی دردت چیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
در دلم باز به ریش احساسات صبحم خندیدم. هِه! صبح فکر می‌کردم حسام هم مثل من درگیر احساساتش شده، حالا گِله داشت چرا فکرش را با کارهای احمقانه‌ام درگیر کرده‌ام! حسش به من همان ترحم و مسئولیت‌پذیری بود نه دوست داشتن. با این‌حال او راست می‌گفت. حق داشت بداند دردم چیست؟! دردم او بود. درد من دوست داشتن او بود. دلم می‌خواست فریاد می‌زدم و می‌گفتم دردم تویی و این دوست داشتنت که مهمان ناخوانده دلم شد! ولی یک تمنای محالی! اگر بگویم دوستت دارم باید رازم را برای تو فاش کنم، باید پرده از این فرگل وقیح بردارم و حقیقت درونم را به تو بگویم. این‌که حالا تنها کَس و کار زندگی من تویی و بین ما دنیادنیا فاصله است! تو نمی‌دانی من دل و دینم را به تو باختم و بی‌خبر از حال و روزم مدام مرا قضاوت می‌کنی و اَدای یک قیم را برایم درمی‌آوری. این‌که من دوستت داشته باشم و تو از سر یک مسئولیت یا حس ترحم کنارم هستی دردآور است. اما با همه‌ی این‌ها می‌دانی بدترین درد دنیا چیست؟ بدترین درد دنیا این است که کسی را با تمام وجود بخواهی اما بدانی هرگز دست‌هایت به او نمی‌رسد. پس مجبوری به خاطر غرورت هم که شده سکوت کنی.
علارغم تلاشم برای فروخوردن آن بغض نفس‌گیر اشک‌هایم شروع به باریدن کردند. از سر صبح پُر بودم حالا بهانه به دستم داد که تمام عقده‌های این روزها را که هر روز و هر ساعت درونم را می‌خورد بر سر او خالی کنم. بنابراین با لحنی تلخ و گزنده پاسخ دادم:
- لزومی نداشت دنبال من بگردی. اصلاً لزومی نداره فکرت رو درگیر من کنی! اصلاً کی گفته بود ان‌قدر نسبت به من احساس مسئولیت کنی؟! مگه این تو نبودی که گفتی هیچ اتفاقی بین ما نمی‌افته؟! مگه این تو نبودی که گفتی ما فقط یه هم‌خونه ساده می‌شیم؟! پس حالا هم ان‌قدر سعی نکن نقش یه قیم یا یه آقا بالاسر رو برای من بازی کنی! ولم کن! خواهش می‌کنم ولم کن! بذار به حال خودم باشم. بذار به درد خودم بمیرم! باور کن من اگه جایی داشتم پیش تو نمی‌اومدم. خیالت رو راحت کنم اصلاً دوست نداشتم برگردم این‌جا ولی جایی برای رفتن نداشتم. مجبور شدم دوباره... .
او با بهت و ناراحتی به چهره من خیره شده بود. آن‌چنان که خشکش زده بود از این همه نمک‌نشناسی‌ام، از این گربه صفتی‌ام! از حرف‌هایی که از ته دل نزده بودم. از آن حرصی که از خودم و خیال‌های خام خودم داشتم و ناخواسته بر سر او خالی کردم.
بغض سختی دوباره گلویم را در چنگ گرفت، تند‌تند با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم، هنوز چند ثانیه‌ای از این حرف‌ها نگذشته بود و من تا سر حد مرگ از حرف‌هایی که از روی عصبانیت زده بودم پشیمان شدم. دست لرزانم را به صورتم کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم و از سر خجالت و پشیمانی سر به زیر انداختم و زیرلب گفتم:
- ببخشید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
او اما همان‌طور میخ‌کوب به من می‌نگریست. حتی... حتی انگار حرف آخر مرا هم نشنید. با وجدانی که درد گرفته بود و پشیمانی که مرا به خود می‌پیچید، بی‌هیچ حرفی روی از او برگرفتم و تندتند پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و به بالا رفتم. روی تخت ولو شدم و صورتم را در بالش فرو کردم تا صدای گریه‌ام از اتاق بیرون نرود. آن‌قدر گریه کردم بر بی‌پناهی و بی‌کَسی‌ام، از نداشتن شانه‌ای برای گریستن، از نداشتن هم‌دردی؛ از منجلابی که درون آن گیر کردم و راه رهایی نداشتم و از رفتار زشتی که با حسام داشتم. این‌که چه‌قدر وقیحانه با او حرف زدم. این‌که چه‌طور از آن حس مسئولیت‌پذیریش یک آن ناراحت شدم درحالی که صبح از فکر این‌که دوستم داشته باشد وحشت داشتم. این‌ها همه دردم را بیشتر کرد.
آن شب هردوی ما تا صبح بیدار بودیم. هر یک به فکر دیگری! او به رفتار متناقض من و من به حالی که بی‌قرار او بود و رازی که روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد، شب را سر کردیم.
با به صدا درآمدن آلارم گوشی‌ام متوجه شدم آن شب تاریک و غم‌بار جای خود را به صبح دلگیر دیگری داده و من یک شب کامل و جهنمی را در فکر حسام بدون این‌که ثانیه‌ای خواب به چشمانم پرده بیاندازد، گذراندم. شبی که دوست نداشتم هیچ‌وقت در زندگی هیچ‌کدام از ما دوباره تکرار شود‌. نه روی پایین رفتن و روبه‌رو شدن با او را داشتم و نه بلد بودم از او دل‌جویی کنم و به خاطر حرف‌های وقیحانه دیشبم از او عذرخواهی کنم. خسته و عبوس با آن مانتو شلوار و مقنعه‌ای که از دیروز بر تنم مانده بود و چروک شده بود از تخت پایین پریدم بدنم از شدت گریه دیشب کرخت‌کرخت شده بود، و سرم به شدت درد می‌کرد و منگ بود. گیج و منگ نگاه به ساعت کردم، ساعت حول و حوش هفت و نیم صبح بود در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم خانه در سکوت مطلق بود و کت حسام به چوب لباسی دیواری نبود. حتم داشتم که صبح زود برای این‌که روی چون زغال سیاه مرا نبیند زودتر رفته است که البته اگه نخواهد روی مرا تا صد سال سیاه دیگر هم ببیند من به او حق می‌دادم. دیشب یک آن چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم و مزد این همه لطفی که در حقم کرده بود را کف دستش گذاشتم. به اتاق رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم و سرم به شدت درد می‌کرد. به درمانگاه رفتم. سردرد امانم نمی‌داد، یکی از بچه‌های درمانگاه با دیدنم گفت:
- چی شده دختر چرا رنگ به رو نداری؟
- نمی‌دونم، فشار من رو بگیر! حس می‌کنم سرم سنگینه و سردرد دارم.
فشارم را گرفت و گفت:
- فشارت بالاست، بذار یه چیزی بیارم فشارت رو بیاره پایین چیزی خوردی؟
- نه. میلم به هیچی نمی‌ره.
او رفت و من سرم را روی میز گذاشتم، از زور سردرد پلک‌هایم هم درد می‌کرد. مدتی بعد هم‌کارم با یک لیوان آب و مقداری خوراکی و قرص برگشت و گفت:
- برو خونه استراحت کن. معلومه اصلاً حالت خوب نیست. به اون یکی دختره تزریقاتی زنگ زدم بیاد جای تو.
سر از میز بلند کردم و با سماجت گفتم:
- نه خودم می‌مونم.
متعجب گفت:
- دختر به کی داری ظلم می‌کنی؟!
- قرص بخورم خوب میشم.
بسته قرص در دستم لرزید و به روی میز افتاد و قرص از داخل آن روی میز چرخید. آن را برداشتم و به دهان گذاشتم. او گفت:
- ای بابا اون رو بنداز دور یکی دیگه بردار.
بی اعتنا گفتم:
- هیچی نمی‌شه. فقط این سردرد آروم بشم.
- من میرم کار دارم دوباره بر می‌گردم بهت سر می‌زنم پس اگه می‌مونی به اون دختر خبر بدم نیاد.
سری به علامت تایید تکان دادم. او که رفت روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی صورتم حایل کردم. دوباره فکرم از حسام پرشد، به این‌که چه‌طور کار زشت دیشبم را توجیه کنم چه‌طور از او معذرت بخواهم؟! چه کار کنم که از دلش در بیارم.
مدتی بعد از روی تخت بلند شدم کمی حالم بهتر شد. وقت ناهار زهرا به من زنگ زد و گفت که حسام دیروز با من کار مهم داشته و سراغ مرا از او می‌گرفته. او را باز هم با دروغ‌هایم پیچاندم. کمی تعریف کرد. در بین تعریف‌هایش گفت:
- دیروز مامانم زنگ زده و باز برام خواب دیدند.
گفتم:
- خب چی خواب دیدند؟
- چه می‌دونم یه پسره باز اومده خواستگاری از اون‌جا که خانواده‌اش تهران‌اند و معرف هم از فامیل‌‌های تهرانیه با خانواده‌ام بریدند و دوختند که با هم صحبت کنیم.
- خب آقا داماد چه کاره‌اس؟
- فروشگاه زنجیره‌ای داره.
- خب چه مرگته؟ خوبه دیگه!
با خنده گفت:
- تحصیلاتشم لیسانسه.
- دو دستی بچسب بهش که شوهر کمه.
- من برام تحصیلات و شغل طرف مهمه کمتر از خودم نمی‌خوام.
- خمره ترشی برات می‌گیرم پس‌.
- خوشم نمیاد دیگه! می‌بینی که وقتی معیارهای من رو نداره.
- چی بگم حالا باهاش حرف بزن.
- تو بودی قبول می‌کردی؟
- پسر خوب باشه برام هر روز چیپس و پفک و پاستیل بیاره چرا که نه!
- مثلاً دکتری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
هر دو خندیدیم، گفتم:
- حالا کِی می‌خواد بیاد؟
- والله اون‌جور که بابام تهدیدم کرده مجبوریم هم‌دیگر رو ببینیم.
- بابات خوب کاری کرده. بسه دیگه از پرستاری و پزشکی اگه قرار بود خیر در بیاد ان‌قدر از صبح تا شب دنبال مریض‌ها نمی‌دویدیم.
معترض گفت:
- آدم دوستی مثل تو داشته باشه دشمن می‌خواد چیکار!
خندیدم و گفتم:
- حالا ببینش شاید مهرش به دلت نشست.
- بسه کم مشاوره بده. نخواستیم.
- غصه نخور تهش ردش می‌کنی دیگه.
- فکر کردی به این سادگی هاست؟ بابام خوب خانواده‌ی این پسره رو می‌شناسه! کلی برام خواب و خیال دیده.
- تو حالا بهونه اون‌ها رو بنداز بعدش خدا کریمه.
کمی با هم صحبت کردیم و بعد از خداحافظی گوشی را که قطع کردم و دوباره فکر و خیال درباره شب گذشته حالم را بد کرد.
عصر بعد از تحویل شیفتم به بهشت زهرا به سر مزار پدر و مادرم رفتم. اشک‌هایم بی‌محابا جاری شدند. حتی روی طلب بخشش از آن‌ها را هم نداشتم. ان‌قدر بلاتکلیف بودم که نمی‌دانستم باید چه کار بکنم.
سه روز تمام بعد از این ماجرا به همین‌ منوال گذشت این بار حسام بود که راضی به دیدن من نبود. شیفتش را هم در آزمایشگاه به حالت سابق برگرداند. شب‌ها خیلی دیر به خانه می‌آمد و صبح‌ها زود از خانه بیرون می‌رفت. تنها شب‌ها زمان آمدنش از صدای ماشینش متوجه ورودش به ویلا می‌شدم و از شکاف پرده به چهره گرفته و خسته‌ی او چشم می‌دوختم تا وارد ساختمان می‌شد.
دلم می‌خواست می‌رفتم و از او معذرت‌خواهی می‌کردم اما حتی جربزه این کار را هم در خودم نمی‌دیدم. گیجی و کلافه‌گی از یک سو و تلاش من مبنی برای رفتن و دور شدن از سویی دیگر با هم تداخل پیدا کرده بود و مرا معلق و سردرگم نگه داشته بود. این‌طور نمی‌شد باید کاری می‌کردم. باید طوری از دل حسام این ناراحتی را درمی‌آوردم.
آقای جمشیدی هم دیروز با من تماس گرفت و گویا تصمیم داشت یک هفته مرخصی بگیرد و به مسافرت برود لذا از من خواست که کارهای او را در غیابش در آزمایشگاه دانشگاه را برعهده بگیرم.
بنابراین بعضی از شیفت‌های درمانگاه را لغو کردم و به آزمایشگاه رفتم.
سرم را روی میز گذاشتم سرم درد می‌کرد، تقه‌ای به در خورد و دکتر امامی وارد اتاق شد و گفت:
- خانم دکتر محبت کنید به دکتر حسام امینی تماس بگیرید بگید برای امولسیونی که دیروز ساخته، آنتی تلومر TRF1 تو ترکیباتش ندیدم. بگو تو فرمولاسیون جدید از این ترکیب زدید یا نه؟!
سری تکان دادم و با اکراه شماره حسام را گرفتم بعد از چهار روز این اولین بار بود که باید با حسام صحبت می‌کردم. بوق ممتد تلفن هر لحظه استرسم را بیشتر می‌کرد.‌ به خودم نهیب زدم. مدتی طول کشید تا بالاخره صدای حسام در گوشم طنین انداز شد:
- بفرمایید.
دست‌پاچه گفتم:
- الو...س...سلام آقای دکتر! خوب هستید.
مکث کوتاهی کرد و من فکر کردم صدا نمی‌رود دوباره گفتم:
- الو... الو... .
با لحن سردی گفت:
- بفرمایید، می‌شنوم.
انگار هفت پشت غریبه بود. معطل نکردم و پیغام دکتر امامی را به او منتقل کردم. مکثی کرد و گفت:
- بگید با همون ترکیبات روی موش‌ها آزمایش کنه.‌‌ ترکیب رو تغییر نده. چند ساعت دیگه خودم میام آزمایشگاه.
قلبم به تپش افتاد و گفتم:
- چشم. بهشون میگم.
منتظر خداحافظی‌ام نشد و قطع کرد. از اتاقم خارج شدم و به محیط آزمایشگاه رفتم در دلم از رفتار حسام دل‌خور شدم. هرچند که توقع من بی‌جا بود و با این حال از هر زاویه که به این قضیه نگاه می‌کردم هر کَسی جای حسام بود باید انتظار برخورد بدتر از این را داشتم. پیغام را به دکتر امامی رساندم و به اتاقم برگشتم. یک ساعت بعد دکتر امامی کیفش را در دست گرفت و گفت:
- خانم دکتر من دیگه باید برم.
در این لحظه گوشی‌اش زنگ خورد و بعد که گویا خبرت مسرت‌بخشی شنیده باشد، با خوشحالی گفت:
- خدایا شکر. الان حالش چه‌طوره؟ به سلامتی! چشمشون روشن. باشه الان به فرید زنگ می‌زنم.
در حالی که صورتش غرق در شادی بود، چشمانش برق می‌زد، گوشی را قطع کرد نگاه به من انداخت که او را می‌نگریستم و گفت:
- خانم دکتر یه شیرینی از من افتادید. نوه‌ام به دنیا اومده.
لبخند پررنگی زدم و گفتم:
- وای چه خبر خوبی آقای دکتر. خوش قدم باشه. چشم‌تون روشن.
دکتر امامی در حالی که از خوشحالی روی پا بند نبود شماره پسرش را گرفت و از من خداحافظی کوتاهی کرد رفت و من هنوز از خوشحالی دکتر امامی لبخند می‌زدم. مدتی بعد از رفتن او درگیر کارهای آزمایشگاه بودم که تقه‌ای به در خورد و نگاهم با نگاه سرد و دل‌خور حسام گره خورد. ته ریش‌هایش درآمده بودند و چهره‌اش کمی متفاوت‌تر از قبل به نظر می‌رسید. در این مدت چهار روز این اولین روزی بود که او را از نزدیک می‌دیدم و چه‌قدر برای لحظه‌‌ای اوج دلتنگی‌ام را نسبت به او حس کردم. حسام سرد و بی‌تفاوت گفت:
- لطف کنید گزارشات تحقیقات همین ماه رو برام بیارید.
روی از من گرفت و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
هنوز بدنم از دیدنش لرزش خفیفی داشت. اما دلم پر از اندوه بود. گزارش‌های خواسته شده را پرینت گرفتم و به اتاقش بردم. تقه‌ای به در زدم سرش را در میان برگه‌هایی فرو برده بود و بی‌آنکه نگاهم کند با همان لحن سرد گفت:
- بذارش رو میز.
نگاهم را به او دوختم و حرفی نزدم برگه‌هایی را روی میزش گذاشتم و بی‌سر و صدا رفتم.
از کیفم کتاب بابالنگ‌دراز، که از آن کتاب فروش قدیمی در ترکیه برای حسام خریده بودم، را بیرون آوردم. آن را باز کردم. تمام این مدت بارها و بارها دل‌دل کرده بودم که این کتاب را به او بدهم اما فرصتش پیش نیامده بود.
دست بردم و کتاب را دقیقاً از همان صفحه‌ای باز کردم که متن آن را در این روزها بارها و بارها خوانده بودم و به دلم نشسته بود. متنی که حال این روزهای مرا توصیف می‌کرد. "بابا لنگ‌دراز عزیزم! تمام دل‌خوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم. وقتی می‌فهمی و میرانی‌ام چیزی درون دلم فرو می‌ریزد؛ چیزی شبیه غرور! بابا لنگ‌دراز عزیزم لطفاً گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم. بعد از تو هیچ‌کَس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند. نمی‌گذارم! نمی‌خواهم! بابا لنگ‌درازِ من همین که هستی دوستت دارم حتی سایه‌ات را، که هرگز به آن نمی‌رسم... ."
متنی که هربار آن را می‌خواندم دلم را می‌لرزاند و قلبم را به درد می‌آورد اما بابا لنگ‌دراز زندگی من، برخلاف این داستان از راز واقعی این دختر بی‌کَس و کار خبر ندارد و این درد است، کسی را دوست داشته باشی و بدانی حتی به سایه‌ی او هم نمی‌رسی.
به این فکر کردم. به این‌که برای من همین کافی‌است، او را دوست داشته باشم و او هیچ‌وقت نداند، نداند رازم چیست. نداند دوستش دارم؛ نداند درون من از این خ*یانت‌ها و دورویی‌ها چقدر خسته است اما من در باتلاقی فرو رفته‌ام که با آن همه بزدلی راه نجاتی برایم نیست.
بغض‌آلود خودکار به دست گرفتم و روی صفحه اولش نوشتم: بابالنگ دراز عزیزم! این برگ سبزی‌ست تحفه‌ی درویش باشد که این برگ سبز غبار رنجشت را از من بزداید"
کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. ابداً فکر نمی‌کردم که کادویی را که به قصد تشکر از لطف‌هایش خریدم را به قصد دل‌جویی از اشتباهاتم به او بدهم و بعد به این فکر کردم که چه‌طور با او روبه‌رو شوم و از او دل‌جویی کنم.
نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید که در این افکار دست و پا زدم اما با صدای بسته شدن در اتاقش به خودم آمدم با تردید از پشت میز بیرون آمدم و در اتاقم را باز کردم نگاه به اتاق کناری انداختم درش بسته بود مردد به طرف در رفتم کمی این‌پا و آن‌پا کردم و با انگشتان سرد و لرزانم تقه‌ای به در زدم اما جوابی نشنیدم دوباره زدم و بعد دست‌گیره در را فشردم. در قفل بود و او رفته بود.
به طرف پنجره رفتم و به محوطه چشم دوختم. او را دیدم که از لابه‌لای درختان گذشت و از جلوی دیدگانم ناپدید شد. نگاه به ساعت کردم. به اتاقم رفتم و کیفم را برداشتم و در آزمایشگاه را قفل کردم. باید هرطور شده از او امشب دل‌جویی می‌کردم.
باز با افکاری مشوش مسیری را پیاده تا خانه طی کردم و فکر کردم.
شب هم به خیال این‌که به خانه برمی‌گردد، شام مورد علاقه‌اش را تدارک دیدم و تمام این مدت بارها برخورد بین خودم و او را تصور کردم و حرف‌هایی که باید بزنم را مرور کردم. ساعت‌ها در انتظار او گذشت. سر میز از انتظار خسته شدم. ساعت قریب به نیمه‌شب بود با همراهش تماس گرفتم اما جوابی نداد. ناراحت و دل‌خور بساط شام را جمع کردم و به اتاقم پناه برده و گوشه‌ای از تراس کز کردم تا بیاید. باغ در زیر نورهای چراغ‌های پایه کوتاه ویلا کم و بیش روشن بود برخلاف همیشه که انتهای باغ همیشه برایم رمزآلود و ترسناک بود آن شب نیامدن حسام و فکر و خیالش ذهنم را به هم ریخته بود و ته دلم را خالی کرده بود.
نیمه‌های شب لرز در بدنم فرو رفت و چشم گشودم. در تراس خوابم برده بود و هوای سرد بیدارم کرد. بدنم خشک شده بود و گردنم درد گرفت. چندبار چشم به هم فشردم که در تاریکی درست موقعیتم را تشخیص دهم. به انتهای باغ چشم دوختم و ماشین حسام را در تاریکی کم و بیش تشخیص دادم و متوجه شدم وقتی من خواب بودم به خانه بازگشته است. کمی خیالم راحت شد بلند شدم و لنگان‌لنگان به تختم برگشتم. اما دیگر خواب به چشمانم نیامد.
دوباره گوشه تخت کز کردم و سر روی زانو گذاشتم و به او فکر کردم. این‌که دیشب تا دیر وقت کجا بوده و کی به خانه برگشته؟!
دست آخر وقتی سپیده صبح کم‌کم رخت مشکی شب را جمع می‌کرد، سر از زانو برداشتم و به حمام رفتم تا دوش مختصری بگیرم و این بار سر صبحانه حرف دلم را به او بزنم.
بساط صبحانه را در حیاط چیدم. دستی به سر و رویم کشیدم و به آینه نگاه کردم. از آشپزخانه به حیاط ویلا رفتم. نسیم خنک صبحگاهی رخوت دل‌انگیزی را ایجاد می‌کرد. از این‌که امروز همه دل‌خوری‌ها را پاک می‌کردم خوشحال بودم. حرف‌هایی که قرار بود به حسام بزنم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. بعد آهسته‌آهسته به آن سمت در اتاقش که رو به باغ باز می‌شد، رفتم و از گوشه در اتاقش نگاهی به اتاق کم و بیش روشن او انداختم که او را دیدم که به پتو پیچیده و یک دستش را زیر سر فرو برده بود و خوابیده بود. چند دقیقه‌ای به آن چهره معصومانه و غرق در خوابش نگریستم و بعد به دیوار تکیه دادم. دوباره وجدانم به درد آمد. با خودم آهسته نجوا می‌کردم:
- من که دارم تلاش می‌کنم از زندگیت برم پس چرا سعی دارم همه چی رو درست کنم؟ مگه من دنبال این نبودم که حسام فکر کنه دوستش ندارم. با رفتاری که من باهاش کردم می‌خواد از احساس من چی برداشت کنه ؟ اصلاً برای چی دارم از در آشتی درمیام؟!
زیرلب با نوای غم‌آلودی ادامه دادم:
- ببخشید حسام! من لایق تو و لطف‌هات نیستم. ان‌قدر بهت خ*یانت کردم که جا برای دوست داشتن نذاشتم. می‌ترسم امروز سر صبحونه آخرش اختیار دلم رو از دست بدم، نتونم؛ طاقت نیارم، یه طوری حرف بزنم و رفتار کنم که بفهمی دوستت دارم و با وجود این راز؛ اون‌وقت چی کار باید کرد؟
کمی در این افکار دست و پا زدم. این افکار چهره با نشاط صبح را از روی صورتم زدود و حال و حوصله‌ام را گرفت. تکانی به خودم دادم. این همه تلاش برای معذرت‌خواهی به چه درد می‌خورد؟ با آهنگ رفتن من از خانه او، باز هم این دل‌خوری‌ها پیش می‌آمد پس چه بهتر که از همین وضع استفاده کنم و رختم را از این خانه جمع کنم و بروم.
یک آن از هر تصمیمی که برای دل‌جویی از حسام گرفته بودم منصرف شدم و بی‌حوصله و با قدم‌های کشیده به طرف خانه رفتم و دوباره به اتاقم پناه بردم.
مدتی بعد از پنجره او را تماشا کردم که فقط قهوه سر صبحش را در باغ خورد و با عجله به طرف ماشینش رفت و از ویلا خارج شد و مرا با دریایی از وهم و خیال تنها گذاشت.
بنابراین آماده شدم و این بار کمی از وقت آزمایشگاه زدم و به خوابگاه‌ها و پانسیون‌های شهر تهران سر زدم. به اتاق‌های هفت‌نفره هم رضایت دادم. بعضی از خوابگاه‌ها وضع چندان درستی نداشتند. دست آخر هم بی‌نتیجه به آزمایشگاه دانشگاه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
در لابی آزمایشگاه دانشگاه صدای خنده دکتر امامی و دکتر هاشمی و حمید به گوش می‌رسید. وارد لابی که شدم جمع آن‌ها را دیدم که سر در گوشی دکتر امامی فرو برده بودند و با دقت نگاه می‌کردند. با ورود من همه سربرگرداند سلامی دادم که دکتر هاشمی لبخندی زد و گفت:
- خانم دکتر! بیا، بیا! نوه آقای دکتر رو ببین چه ماهه!
لبخندی زدم و به طرف گوشی آقای دکتر رفتم و نگاهم به نوزادی صورتی‌پوش افتاد لبخندی زدم و کمی ذوق زده نگاهش کردم. حمید گفت:
- آقای دکتر ولی بینی‌اش از همین الان شبیه شماست.
همه به زیر خنده زدند. دکتر امامی گفت:
- شبیه بچه‌گی‌های پسرمه.
لبخندی زدم و گفتم:
- خداحفظش کنه براتون! انشاءالله سال‌های سال سایه‌تون بالا سرش باشه.
گوشی را به او دادم تشکر کرد و گفت:
- راستی تا یادم نرفته بگم که آخر هفته یه جشن برای این کوچولو ترتیب دادیم و برنامه‌هاتون رو خالی کنید که بیاید اون‌جا.
حمید گفت:
- صبر کن ببینم آقای دکتر من کشیک شب نباشم.
کمی فکر کرد و نفس راحتی کشید و گفت:
- نه خدا رو شکر! فکر کنم کشیک برای حسامه.
دکتر هاشمی هم خندید و گفت:
- باعث افتخاره. حتماً میایم.
من اما حرفی نزدم. حمید نگاه من کرد و گفت:
- خانم دکتر شما هم میاید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ببینیم برنامه چی پیش میاد.
دکتر امامی: نه دیگه خانم دکتر! این پرنسس ما ناراحت میشه اگه نیاید.
حمید: راستی خانم دکتر اگه کشیک هم هستید غم‌تون نباشه خودم حلش می‌کنم، به نظرم برای روحیه‌تون خوبه.
دکتر هاشمی: به نظرم با این برنامه‌های فشرده‌ای که ما داریم یه کم تفریح لازمه.
دکتر امامی: کارت‌ها رو فردا براتون میارم هیچ‌جوره بهونه نیارید.
سکوت کردم. دکتر هاشمی گفت:
- بهتره بریم سر کار ساعت دو بچه‌های سم شناسی این‌جا کار دارند.
همگی پراکنده شدند. حمید قبل از رفتن نگاهی به من انداخت و گفت:
- خانم دکتر بهتره برنامه‌تون رو تنظیم کنید و بیاید. این برای روحیه‌تون خوبه. حتی من حاضرم بیام دنبال‌تون.
مکثی کردم و گفتم:
- روش فکر می‌کنم. اگر شیفت درمانگاه باشم نمی‌شه کاریش کرد، چون ظرفیت مرخصی‌ها با وجود آزمایشگاه تکمیله. ممنون از توجه‌تون.
سری تکان داد و از هم جدا شدیم به اتاق برای انجام کارها رفتم. برگه‌هایی که قیمت‌های اتاق خوابگاه را نوشته بودم را برداشتم و چک کردم. هنوز مقداری از قرض‌های نگار که بابت وکیل از او قرض کرده بودم روی دستم مانده بود. نگاه به قیمت‌های ودیعه کردم و با هزینه‌های خودم و درآمد خودم مقایسه کردم، که تلفنم زنگ خورد گوشی را برداشتم صدای ناآشنای مردی در گوشم پیچید:
- خانم از آگاهی مرکزی با شما تماس می‌گیرم... .
کمی مکث کردم و با شک گفتم:
- بله.
- شما از آقای مرتضی عبدی شکایت داشتید ایشون رو مامورهای ما شب گذشته دست‌گیر کردند، لطف کنید برای شکایت‌تون به آگاهی مرکزی تهران مراجعه کنید.
تشکر کردم و هول گفتم:
- باشه! باشه! خدمت می‌رسم.
درست در تاریکی‌ها نور امیدی در زندگیم درخشید، از این‌که به موقع خبر دست‌گیری پسر آقای عبدی را شنیدم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. خوشحال بودم، از این‌که آقای عبدی را گیر انداختم و شاید بتوانم او را راضی کنم که پولم را برگرداند. کیفم را با عجله برداشتم و به کلانتری رفتم.
به آگاهی که رسیدم گفتند پسر او را در ورامین گرفتند. پسر آقای عبدی را با دست‌بند وارد اتاق کردند لبخند تمسخر آمیزی گوشه لبم نقش بست و گفتم:
- بله ایشون خودشون هستند.
طولی نکشید که در اتاق باز شد و جثه گرد و ناموزون آقای عبدی در میان دو لنگه در نمایان شد. من که از این فرصت طلایی به نهایت لذت رسیده بودم خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- سلام آقای عبدی! بالاخره به هم رسیدیم.
با ترش‌رویی نگاهی به من سپس با خشم به پسرش انداخت، گفتم:
- این بار دیگه فکرش رو هم نمی‌کردید این‌جا هم‌دیگر رو ببینیم.
نگاهی به من کرد و با خشم گفت:
- خانم! این هم بازی جدیدته؟ لابد فکر کردی می‌تونی با این افترایی که به خانواده من می‌زنی یه چیزی کاسب بشی ولی کور خوندی بهت ثابت می‌کنم.
حرفش را بریدم و کف دستم را به طرفش گرفتم و گفتم:
- دست پیش می‌گیری پس نیفتی؟ تمام مدارک این‌جا موجوده! شاهد هم هست. حتی چاقو پسرتون و انگشت نگاری هم جزء مدارک پیوست شده. برو ببینم چیکار می‌تونی بکنی.
با حالت تهاجمی گفت:
- این‌ها همه‌اش پاپوش جناب سروان! این دختره یه مدت که دست از سر من بر نمی‌داشت و می‌گفت پولم رو بالا کشیدی الان هم با این حقه می‌خواد دوباره اخاذی کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
از حرفش جری شدم که سروانی که پشت میز نشسته بود با تحکم گفت:
- لطفاً هر دلیلی که دارید با مدرک برای ما بیارید. ایشون هم تو بازداشتگاه می‌مونه‌ جدا از جلب رضایت شاکی ایشون استفاده از سلاح سرد داشته این خودش حکم داره.
سری تکان دادم و درحالی که به سمت در می‌رفتم بعد از تشکر از پلیس رو به آقای عبدی کردم و با طعنه گفتم:
- این‌بار آقای عبدی نمی‌تونید قسر در برید.
جری شد و فریاد زد:
- برو خانم! برو کشکت رو بساب.
اهمیتی به او ندادم و از آن‌جا بیرون رفتم بالاخره برگ برنده به دستم افتاد و کم‌کم به‌خاطر ضرب و جرح لااقل می‌توانستم پول دیه را از او بگیرم. بنابراین بعد از خروج از اداره آگاهی به دنبال روال شکایتم افتادم.
و عصر بود که به خانه برگشتم. نگاهم به کتابی که برای حسام خریدم افتاد. دست بردم و آن را برداشتم و به پایین رفتم و در اتاقش را باز کردم کمی مکث کردم و آن را روی میزش کنار جا قلمدانی‌اش گذاشتم.
از اتاقش بیرون آمدم و به این فکر می‌کردم که حسام با دیدن آن چه برخوردی خواهد داشت.
شب طبق معمول او آن‌قدر دیر آمد که من باز خوابم برده بود. صبح به خیال این‌که عکس‌العمل حسام را می‌بینم از تختم بیرون آمدم. اما خیر حسام رفته بود. به طرف اتاقش رفتم و دیدم کتابی که روی میزش گذاشتم دست نخورده و حتی تعداد پوشه و برگه روی آن گذاشته بود و این کارش حاکی از آن بود که حتی توجهی هم به آن نکرده است. این حرکتش به شدت غرورم را جریحه‌دار کرد و کاملاً از دستش ناراحت شدم.
دل‌گیر از کارش از اتاق بیرون آمدم و آماده شدم و به آزمایشگاه دانشگاه رفتم. اتفاقاً در آزمایشگاه بود هنوز عقده صبح در دلم تازه بود، بنابراین بدون کوچک‌ترین اهمیتی به حضورش برگه‌هایی که در اتاقم بود را برداشتم و ساختمان مرکزی دانشگاه رفتم تا کارهای اداری آزمایشگاه را انجام دهم.
بعد از مدتی که به آزمایشگاه برگشتم با او روبه‌رو شدم اما اصلاً نگاهش هم نکردم. به شدت دل‌چرکین بودم. در این بین دکترهاشمی تا مرا دید کارت دعوت دکتر امامی را به طرفم گرفت و گفت:
- خانم دکتر! آقای دکتر امامی برای فردا شب دعوت‌تون کردند. این کارت دعوت هم برای شماست آقای دکتر!
حسام با گام‌های آهسته نزدیک ما شد و گفت:
- برای تولد نوه‌‌اش؟
دکتر هاشمی با سر تایید کرد. عزم رفتن کردم که دکتر هاشمی گفت:
- خانم دکتر اگه دوست داشتید می‌تونید با من و همسرم بیاید بریم.
نگاه من و حسام با هم تلاقی کرد زود، نگاه از او گرفتم و لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- ممنون از لطف‌تون ولی فعلاً برای اومدن تصمیم نگرفتم.
- در هرصورت تعارف نمی‌کنم. حتی خواستید می‌تونیم بیایم جلوی در خونه دنبال‌تون چون باغش خارج از شهره و خودتون راحت نمی‌تونید بیاید.
- ممنون آقای دکتر، اگه قطعی شد بهتون خبر میدم.
- باشه.
روی از او برگرفتم و به اتاقم رفتم. چندبار خواستم به طرف حسام بروم و بپرسم:
- یعنی ان‌قدر دل‌خور و ناراحتی که حتی حاضر نشدی یک نگاهی به کتاب بیاندازی و جدا از آن روی آن هم کلی برگه و پوشه گذاشتی؟
بعد دردلم به این فکر کردم که ممکن است ندیده باشد، بعد دوباره جواب خودم را دادم و گفتم:
- محاله. معلومه که دیده. اصلاً اگه ندیده چه‌طور اون همه پوشه و برگه روش گذاشته.
اعصاب و روانم کاملاً از این افکار به هم ریخت. کلافه دو دستم را روی صورتم کشیدم و دوباره شروع به ناخن خوردن کردم.
آن روز هم بدون هیچ برخوردی میان من و حسام گذشت. صبح به بیمارستان رفتم تا به درخواست حمید که گویا یک سری از مدراکش را در آزمایشگاه جا گذاشته بود ببرم. دربه‌در در اتاق‌ها دنبالش می‌گشتم اما او را ندیدم. از مسئول بخش پرسیدم گفت:
- در اتاق ویزیت درمانگاه مشغول معاینه است.
در نتیجه منتظر ماندم تا کارش تمام‌ شود. مدتی بعد کار آخرین مریض که تمام شد در زدم و وارد شدم با دیدن من لبخندی پررنگ روی لبش نقش بست و از جایش بلند شد و بعد از سلام و احوال‌پرسی، مدارک را روی میزش گذاشتم و او تشکر گرمی کرد. درحالی که نگاه به مدارک می‌کرد کمی صحبت کردیم که حرف به مهمانی دکتر امامی کشید گفت:
- خب خانم دکتر امشب نمی‌خواید برید؟
خواستم بگویم نه، که در باز شد و حسام وارد اتاق حمید شد نگاهمان از همان بدو ورود درهم گره خورد سلامی زیر لب دادم بی‌اعتنا با سر جوابم را داد و خطاب به حمید گفت:
- دکتر پرونده مریضی که دیروز عمل کردید رو بدید.
حمید مکثی کرد و با تردید گفت:
- کدوم؟ چراغی رو می‌خوای؟ قطعی عضو داشت؟
- آره همون رو می‌خوام.
- اتفاقاً همین‌جاست. بذار ببینم کجا گذاشتمش .
و درحالی که داشت میز به هم ریخته‌اش را مرتب می‌کرد، خطاب به من گفت:
- داشتید می‌گفتید خانم دکتر قراره برید؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- نه آقای دکتر حوصله‌اش رو ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
سری بلند کرد و نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- والله خانم دکتر از این موقعیت‌ها کم پیش میاد بهتون هم گفتم بهتره به‌خاطر روحیه‌تون هم که شده بیاید. آخر هفته هم هست و دیروقت هم برگردید باز مشکلی ایجاد نمی‌کنه. حتی اگه دوست دارید من می‌تونم بیام دنبال‌تون! آهان یافتمش!
پرونده را به طرف حسام گرفت و گفت:
- تو چی حسام میای؟
حسام پرونده را گرفت و گفت:
- نه خیلی کار دارم.
- ای بابا! چه‌قدر بی‌ذوقید شما! کار که فرار نمی‌کنه! حسام تو هم بیا یه کم حال و هوات عوض بشه. تازه کلی از همکارهای داروساز دکتر امامی هم هستند. بهتره که اون‌ها رو هم بشناسیم.
حسام جدی گفت:
- تو جای من برو.
حمید که از قانع کردن او شکست خورده بود گفت:
- خانم دکتر شما بیا! من تنهایی بهم مزه نمی‌ده.
متعجب گفتم:
- چرا تنها؟ دکتر هاشمی هم هست.
- مثل این‌که دکتر هاشمی حال پدر همسرش بد شده نمیاد.
- واقعاً؟ چیزی به من نگفتند.
حسام گفت:
- چه اصراری داری بقیه رو با خودت ببری. خب خودت تنهایی برو دیگه! هی آویزون این و اون میشی.
حمید نگاه من کرد و گفت:
- من اصلاً مهمونی‌هایی که با جو غریبه‌هاست رو تنها دوست ندارم برم. حداقل یکی‌تون بیاد.
حسام کلافه گفت:
- انگار بچه‌ است. هم می‌خواد مهمونی بره هم اَدا میاد. خب تو هم نرو.
حمید: نمی‌شه! الان میگه یکی‌شون حاضر نشدند بیان.
دلم برای حمید سوخت لبخندی زدم و گفتم:
- باشه آقای دکتر من باهاتون میام.
نگاه حسام سوی من گشت.
حمید خوشحال رو به من گفت:
- پس میام دنبالتون.
زیرچشمی حسام را نگاه کردم که کلافه لب به هم فشرد و بدون هیچ حرفی در را باز کرد و رفت.
خلاصه این‌که با اصرار من قرار شد جایی قرار بگذاریم و حمید به دنبال من بیاید.
از آن‌جا به بخش اعصاب رفتم و زهرا را دیدم و پس از آن هم به آزمایشگاه رفتم و کارهای آن‌جا را سر و سامان دادم و گزارشات را برای مادر حسام ایمیل کردم. شنبه مهندس جمشیدی برمی‌گشت و من مدتی از دست مادر حسام راحت بودم‌.
عصر جلوی آینه مشغول آرایش کردن بودم که صدای ماشین حسام را در باغ شنیدم. پاورچین‌پاورچین از گوشه پنجره اتاقم باغ را دید زدم و برخلاف همیشه که دیروقت می‌آمد امروز برایم جای سوال داشت که چرا زود آمده بود. ابرویی از سر تعجب بالا انداختم. قلبم به تب و تاب افتاده بود. سعی کردم به حالم غلبه کنم. دوباره جلوی آینه رفتم. نگاهم به شالی افتاد که حسام برایم شب قبل از رفتن به سفر ترکیه خریده بود. کمی مکث کردم و با تردید آن را برداشتم و به آن نگاه کردم. نمی‌دانستم در آن موقعیت آن را سر کنم یا نه؟! با فکر این‌که او به اتاقش می‌رود و برخوردی میان ما صورت نمی‌گیرد آن را سر کردم. با آرایشی که کرده بودم شال چه‌قدر به صورتم می‌آمد. از حق نگذریم سلیقه حسام در انتخاب رنگ و طرح شال بی‌نظیر بود. کمی جلوی آینه چرخ خوردم و خودم را برانداز کردم. لبخندی از سر رضایت زدم. نگاه به ساعت کردم و با عجله از این‌که دیر شده بود کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. با گام‌های بلند به طرف پله‌ها سرازیر شدم که در بدو ورود نگاهم با نگاه او که در سالن روی مبل نشسته بود تلاقی کرد. دوباره قلبم دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد. گویا زمان برایم متوقف شده بود. دستانم می‌لرزیدند. زیرلب سلامی دادم و از پله‌ها پایین آمدم. سرم را پایین انداختم دسته کیفم را محکم در دستم فشردم. بلند شد و ایستاد سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. ایستادم و سر پایین انداختم و سرسنگین گفتم:
- من امشب با دکتر امینی میرم مهمونی چون ممکنه دیر وقت بشه، موقع برگشت میرم خونه‌ی دوستم زهرا!
نیم‌ نگاهی به من کرد بی‌تفاوت سری تکان داد و به اتاقش رفت و در را بست. با حالی گرفته به در اتاق بسته‌ی او زل زدم. کمی بعد به خودم آمدم و آهی از ته دلم کشیدم و از خانه بیرون زدم. درحالی که ذهنم درگیر لحظات قبل بود. بعد از چند روز این اولین ارتباط کلامی ما بود. همین هم خوب بود. بعد باز ذهنم درگیر این شد که او کتاب را دیده یا نه؟! بعید می‌دانم دیده باشد. اگر دیده بود حداقل حرفی می‌زد. پس اگر ندیده بود چه‌طور آن برگه و پوشه‌ها را روی آن انداخته بود؟ باز هم سردرگم شدم.
غروب بود که ماشین حمید مقابل پایم توقف کرد، لبخندی زدم و او از ماشین پیاده شد کت خاکستری رنگ شیکی به تن داشت و آراسته‌تر از هر زمان به نظر می‌رسید. نگاه گیرایی به من انداخت. به سمت من آمد و با سلام و احوال‌پرسی گرمی در ماشینش را به رویم باز کرد .
از تعارفش تشکر کردم و داخل شدم خودش به آن سوی ماشین رفت و سوار شد، موسیقی ملایمی پخش می‌شد و عطرش در فضای ماشین آکنده شده بود. در بین راه صحبت‌هایی بین ما رد و بدل شد. نیم‌نگاهی به چهره‌اش کردم. یاد عروسی دکترهاشمی افتادم. با نگار چه‌قدر نقشه کشیدیم و برای دیدن حمید چه‌قدر لحظه‌شماری می‌کردم. اما حالا مهر او جایش را به کَس دیگری داده بود. چهره‌ای که آن زمان برایم جذاب‌ترین مرد و خوش‌قیافه‌ترین بود الان دیگر چنگی به دل نمی‌زد و بیشتر آرزو می‌کردم که ای کاش جای حمید، این حسام بود که در کنارم نشسته بود.
آهی از سی*ن*ه برون دادم که او را متوجه کرد و گفت:
- چیه خانم دکتر! کشتی‌هاتون غرق شد؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چی بگم.
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
- جسارتاً به چی فکر می‌کردی که ان‌قدر آهت جگ‌رسوز بود؟
از حرفش خنده‌ام گرفت و درحالی که با کیف دستی‌ام بازی می‌کردم گفتم:
- گاهی تو زندگی چیزهایی رو می‌خواهیم که خدا به هر دلیلی اجازه داشتنش رو به ما نمی‌ده. اولش ناراحت میشی. دلت می‌گیره از خدا کلی گله می‌کنی. اما نمی‌دونی که خدا بهتر از هرکَس دیگه‌ای تو رو می‌شناسه و می‌خواد انتخاب‌های بهتری رو سر مسیر زندگیت قرار بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین