- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
- بد نبود. عمل رو یه رزیدنت انجام داد، دکترمحسنی انجام داد و استاد احمدی هم نظارت میکرد. ازخودت چهخبر؟! از اون روز که از خونه ما رفتی، مثل اینکه رفتی حاجیحاجی مکه! راستی همخونهات چطوره؟
با یادآوری حسام، یاد اتفاق چند لحظه قبل افتادم و استرس گرفتم. ترسیده بودم حسام از رفتارهای زهرا و دیدن من با حمید و لبخندهای من بد برداشت کرده باشد. یاد شب عروسی دکتر هاشمی افتادم و حرفهای حسام؛ او آن شب خوب مرا فهمیده بود، رفتار من مثل کتاب سرگشادهای بود که آن را خوانده و خوب فهمیده بود. مانده بودم اینبار این سوءتفاهم را چهطور بر طرف کنم، دستی تکانم داد و زهرا گفت:
- کجایی دختر؟
دستپاچه گفتم:
- خوبه خدا رو شکر. گفتم بهت دیگه، اون شب مسموم شده بود.
- آره گفتی! تونستی یه سر بهمون بزن ثواب داره.
خندیدم و نگاهی به ساعت سالن کردم و گفتم:
- من دیگه باید برم. شیفت درمانگاه دارم و تا عصر باید اونجا باشم بعد هم باید برم آزمایشگاه.
با یک خداحافظی مختصر از زهرا جدا شدم. نگاههای حسام که چون عقاب تیزبین مرا از دور زیرنظر داشت به یادم آمد. به دلم افتاده بود که او قطعاً برداشت اشتباهی خواهد داشت و این را باید در برخورد جدید با حسام میفهمیدم که او از حرکات ما آنطور که من حس کردم برداشت کرده بود یا نه.
بر خلاف شبهای گذشته که دیر میآمدم، امشب حوصلهی پیادهروی و فکر کردن را نداشتم و ترجیح دادم زود به خانه بروم. شب کلید را در درخانه چرخاندم و وارد شدم. حسام را در پذیرایی مشغول کار کردن دیدم. سلام ضعیفی دادم و جواب سردی شنیدم. بعد تعویض لباسهایم به آشپزخانه رفتم و شام را مهیا کردم. موقع چیدن میز بلند شد و لپتاپش را خاموش کرد و بیتوجه به من به سمت اتاقش رفت و قبل از اینکه در را ببندد با لحنی که سرد و بیحوصله بود گفت:
- من امشب شام نمیخورم. خیلی خستهام میخوام استراحت کنم.
این را گفت و در را بست. پیشبینی صبح درست از آب در آمده بود. به میز تکیه دادم و به فکر فرو رفتم. افکار نامناسبی در ذهنم جولان دادند. در نهایت من نیز بدون اینکه شام بخورم بساط شام را برچیدم و به طبقه بالا رفتم. نسیم گرمی از تراس وارد اتاق شد، در تاریکی روسری را از سرم کشیدم و موهایم را از گیره باز کردم به کنار پنجره رفتم و به باغ فرو رفته در ظلمات شب خیره شدم، خرمن موهایم که تا کمر میرسید با وزش نسیم روی شانهام تکان میخوردند. به دنبال ماه به آسمان خیره شدم و تکههای آن را از لابهلای شاخسارهای درختان باغ دیدم. سری تکان دادم به طرف کلید برق رفتم و آن را روشن کردم یکی از کتابها را از روی میز کنار تخت برداشتم و شروع به خواندن کردم، ذهنم یکجا جمع نمیشد، روی تخت به روی شکم دراز کشیدم و سعی کردم روی مطالب آن تمرکز کنم این افکار تا مدت طولانی در ذهنم جولان میدادند. دست آخر مداد را محکم روی کتاب کوبیدم ولی با این حال باز فکرم از او جدا نمیشد که نمیشد. دوباره به فکر فرو رفتم. به اتفاقی که امروز افتاد فکر کردم، شوخیها و رفتارها زهرا تقریباً طوری به حسام القا کرده بود که گویا من هنوز هم حمید را در قلبم محفوظ دارم و اگر این قضیه دوباره به شکل دیگری جلوی حسام اتفاق میافتاد حسام یقین میکرد که چنین چیزی هست. دلخوریش مرا هم آشوب کرده بود و همهاش دلم میخواست به اتاقش بروم و دربارهی رفتار امروزم برایش بهانه بتراشم و سوءتفاهمش را برطرف کنم اما غرورم دست و پایم را مثل همیشه زنجیر کرده بود.
با اینکه این سوءتفاهم، دیواری که میخواستم را بین ما ایجاد میکرد اما اینطور راندن حسام از خودم نقشه خوبی به حساب نمیآمد. چرا که من واقعاً دوست نداشتم به احساسات او صدمه بزنم و تنها راه و چاره را در این دیدم که رفتارهایم را طوری کنترل کنم که او هیچ کششی از سمت من نسبت به خودش، احساس نکند و هرگز متوجه مکنویات قلبیام نشود و قطعاً حسام وقتی احساس میکرد که من تمایلی نسبت به او ندارم احساساتش را درون خودش حل میکرد. فکر کردن به این تصمیم اگرچه برایم دردناک بود اما به صلاح هردوی ما بود. اینکه عاقبت حسام یک روز مرا ترک خواهد کرد درحالی که هرگز درباره احساسات من چیزی نخواهد فهمید برایم بسیار آسانتر از این بود که مرا با خشم و نفرت کنار بزند و برای همیشه ترکم کند. تا پاسی از شب گوشهٔ تختم مچاله شده بودم و به این قضایا فکر میکردم و هر از گاهی از شدت اندوه میگریستم. برای سرنوشتی که زیر و رو شده بود. برای پدرم و اینکه نبودنش چطور در زندگیم حس میشد و برای حسامی که تنها امید به زندگی و پشت و پناهم شده بود، اینکه کسی را دوست داشته باشی و بدانی میان تو و او پرتگاه عمیقی باشد و رسیدن به او محال دلکندن از او دردی بود بس جانکاه.
دو روز از این ماجرا گذشت و من در تمام این مدت تلاش کردم روی رفتارم کنترل بیشتری در مواجه با حسام داشته باشم.
کلید را در در انداختم و وارد آزمایشگاه خصوصی حسام شدم. امروز شیفت حمید بود که کارهای پژوهش و تحقیقات را انجام دهد. به اتاقم رفتم و کارهای مربوطه را انجام دادم. کمی دیگر صدای بسته شدن در آمد. ابتدا فکر کردم حمید است از اتاق که خارج شدم دیدم در اتاق حمید بستهاست، نگاهم سوی اتاق حسام گشت که تقریباً نیمهباز بود. فکر کردم شاید حمید به اتاق حسام رفته بنابراین مدارک مربوط به سفارشات مواد را به طرف اتاق حسام بردم و تقهای به در زدم و وارد شدم اما در کمال شگفتی چشمم به جمال حسام روشن شد که باز از پنجره به بیرون خیره شده بود و به سردی گفت:
- بفرمائید.
دیدن یکباره او استرس را در جانم رسوخ داد و دوباره دست و دلم لرزید و در یک آن تلاشم برای نادیده گرفتنش محو نابود شد. من هنوز در بهت بودم که رویش را برگرداند و با آن نگاه نافذ و سگرمههای درهم نگاهم کرد و منتظر شد که حرف بزنم. به چهره او خیره شدم و مِنمنکنان گفتم:
- دکتر امینی نمیان؟
خیره نگاهم کرد و گفت:
- شیفتهامون رو جابهجا کردیم. از این به بعد من جای اون میام و اون روزهایی رو که من قرار بود آزمایشگاه باشم ایشون جای من میاد.
لبخند تلخی گوشهی لبم جای گرفت. باز او با این کارها همه معادلات مرا به هم میریخت، هربار سعی میکردم که دیوار بین خودم و او رو بالا ببرم، نمیگذاشت.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه. این لیست سفارشات این ماه بود که دکتر امینی از من خواسته بود. لطفاً چک کنید چون باید تحویل مدیر آزمایشگاه بدم که تحویل امور مالی دانشگاه بده.
با یادآوری حسام، یاد اتفاق چند لحظه قبل افتادم و استرس گرفتم. ترسیده بودم حسام از رفتارهای زهرا و دیدن من با حمید و لبخندهای من بد برداشت کرده باشد. یاد شب عروسی دکتر هاشمی افتادم و حرفهای حسام؛ او آن شب خوب مرا فهمیده بود، رفتار من مثل کتاب سرگشادهای بود که آن را خوانده و خوب فهمیده بود. مانده بودم اینبار این سوءتفاهم را چهطور بر طرف کنم، دستی تکانم داد و زهرا گفت:
- کجایی دختر؟
دستپاچه گفتم:
- خوبه خدا رو شکر. گفتم بهت دیگه، اون شب مسموم شده بود.
- آره گفتی! تونستی یه سر بهمون بزن ثواب داره.
خندیدم و نگاهی به ساعت سالن کردم و گفتم:
- من دیگه باید برم. شیفت درمانگاه دارم و تا عصر باید اونجا باشم بعد هم باید برم آزمایشگاه.
با یک خداحافظی مختصر از زهرا جدا شدم. نگاههای حسام که چون عقاب تیزبین مرا از دور زیرنظر داشت به یادم آمد. به دلم افتاده بود که او قطعاً برداشت اشتباهی خواهد داشت و این را باید در برخورد جدید با حسام میفهمیدم که او از حرکات ما آنطور که من حس کردم برداشت کرده بود یا نه.
بر خلاف شبهای گذشته که دیر میآمدم، امشب حوصلهی پیادهروی و فکر کردن را نداشتم و ترجیح دادم زود به خانه بروم. شب کلید را در درخانه چرخاندم و وارد شدم. حسام را در پذیرایی مشغول کار کردن دیدم. سلام ضعیفی دادم و جواب سردی شنیدم. بعد تعویض لباسهایم به آشپزخانه رفتم و شام را مهیا کردم. موقع چیدن میز بلند شد و لپتاپش را خاموش کرد و بیتوجه به من به سمت اتاقش رفت و قبل از اینکه در را ببندد با لحنی که سرد و بیحوصله بود گفت:
- من امشب شام نمیخورم. خیلی خستهام میخوام استراحت کنم.
این را گفت و در را بست. پیشبینی صبح درست از آب در آمده بود. به میز تکیه دادم و به فکر فرو رفتم. افکار نامناسبی در ذهنم جولان دادند. در نهایت من نیز بدون اینکه شام بخورم بساط شام را برچیدم و به طبقه بالا رفتم. نسیم گرمی از تراس وارد اتاق شد، در تاریکی روسری را از سرم کشیدم و موهایم را از گیره باز کردم به کنار پنجره رفتم و به باغ فرو رفته در ظلمات شب خیره شدم، خرمن موهایم که تا کمر میرسید با وزش نسیم روی شانهام تکان میخوردند. به دنبال ماه به آسمان خیره شدم و تکههای آن را از لابهلای شاخسارهای درختان باغ دیدم. سری تکان دادم به طرف کلید برق رفتم و آن را روشن کردم یکی از کتابها را از روی میز کنار تخت برداشتم و شروع به خواندن کردم، ذهنم یکجا جمع نمیشد، روی تخت به روی شکم دراز کشیدم و سعی کردم روی مطالب آن تمرکز کنم این افکار تا مدت طولانی در ذهنم جولان میدادند. دست آخر مداد را محکم روی کتاب کوبیدم ولی با این حال باز فکرم از او جدا نمیشد که نمیشد. دوباره به فکر فرو رفتم. به اتفاقی که امروز افتاد فکر کردم، شوخیها و رفتارها زهرا تقریباً طوری به حسام القا کرده بود که گویا من هنوز هم حمید را در قلبم محفوظ دارم و اگر این قضیه دوباره به شکل دیگری جلوی حسام اتفاق میافتاد حسام یقین میکرد که چنین چیزی هست. دلخوریش مرا هم آشوب کرده بود و همهاش دلم میخواست به اتاقش بروم و دربارهی رفتار امروزم برایش بهانه بتراشم و سوءتفاهمش را برطرف کنم اما غرورم دست و پایم را مثل همیشه زنجیر کرده بود.
با اینکه این سوءتفاهم، دیواری که میخواستم را بین ما ایجاد میکرد اما اینطور راندن حسام از خودم نقشه خوبی به حساب نمیآمد. چرا که من واقعاً دوست نداشتم به احساسات او صدمه بزنم و تنها راه و چاره را در این دیدم که رفتارهایم را طوری کنترل کنم که او هیچ کششی از سمت من نسبت به خودش، احساس نکند و هرگز متوجه مکنویات قلبیام نشود و قطعاً حسام وقتی احساس میکرد که من تمایلی نسبت به او ندارم احساساتش را درون خودش حل میکرد. فکر کردن به این تصمیم اگرچه برایم دردناک بود اما به صلاح هردوی ما بود. اینکه عاقبت حسام یک روز مرا ترک خواهد کرد درحالی که هرگز درباره احساسات من چیزی نخواهد فهمید برایم بسیار آسانتر از این بود که مرا با خشم و نفرت کنار بزند و برای همیشه ترکم کند. تا پاسی از شب گوشهٔ تختم مچاله شده بودم و به این قضایا فکر میکردم و هر از گاهی از شدت اندوه میگریستم. برای سرنوشتی که زیر و رو شده بود. برای پدرم و اینکه نبودنش چطور در زندگیم حس میشد و برای حسامی که تنها امید به زندگی و پشت و پناهم شده بود، اینکه کسی را دوست داشته باشی و بدانی میان تو و او پرتگاه عمیقی باشد و رسیدن به او محال دلکندن از او دردی بود بس جانکاه.
دو روز از این ماجرا گذشت و من در تمام این مدت تلاش کردم روی رفتارم کنترل بیشتری در مواجه با حسام داشته باشم.
کلید را در در انداختم و وارد آزمایشگاه خصوصی حسام شدم. امروز شیفت حمید بود که کارهای پژوهش و تحقیقات را انجام دهد. به اتاقم رفتم و کارهای مربوطه را انجام دادم. کمی دیگر صدای بسته شدن در آمد. ابتدا فکر کردم حمید است از اتاق که خارج شدم دیدم در اتاق حمید بستهاست، نگاهم سوی اتاق حسام گشت که تقریباً نیمهباز بود. فکر کردم شاید حمید به اتاق حسام رفته بنابراین مدارک مربوط به سفارشات مواد را به طرف اتاق حسام بردم و تقهای به در زدم و وارد شدم اما در کمال شگفتی چشمم به جمال حسام روشن شد که باز از پنجره به بیرون خیره شده بود و به سردی گفت:
- بفرمائید.
دیدن یکباره او استرس را در جانم رسوخ داد و دوباره دست و دلم لرزید و در یک آن تلاشم برای نادیده گرفتنش محو نابود شد. من هنوز در بهت بودم که رویش را برگرداند و با آن نگاه نافذ و سگرمههای درهم نگاهم کرد و منتظر شد که حرف بزنم. به چهره او خیره شدم و مِنمنکنان گفتم:
- دکتر امینی نمیان؟
خیره نگاهم کرد و گفت:
- شیفتهامون رو جابهجا کردیم. از این به بعد من جای اون میام و اون روزهایی رو که من قرار بود آزمایشگاه باشم ایشون جای من میاد.
لبخند تلخی گوشهی لبم جای گرفت. باز او با این کارها همه معادلات مرا به هم میریخت، هربار سعی میکردم که دیوار بین خودم و او رو بالا ببرم، نمیگذاشت.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه. این لیست سفارشات این ماه بود که دکتر امینی از من خواسته بود. لطفاً چک کنید چون باید تحویل مدیر آزمایشگاه بدم که تحویل امور مالی دانشگاه بده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: