- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
لبخندی زد و از آیینه ماشین به من خیره شد و گفت:
- آره! تو زندگی من هم یه همچین اتفاقی افتاده و من حس میکنم که... .
حرفش را نیمه تمام گذاشت و نگاهش چیزی بیشتر از چند ثانیه روی من طول کشید و من زود نگاه از او گرفتم. دوباره ادامه داد:
- خدا میخواد بهترین انتخابش رو سر مسیرم بذاره.
نگاهش به دلم یک جوری آمد که اصلاً دوست نداشتم به آن فکر کنم. بنابراین زود خودم را از آن فکرهای مضحک بیرون کشیدم.
در این لحظه جلوی باغ بزرگی متوقف شد و هوا کاملاً تاریک شده بود صدای موسیقی تندی از آنجا به گوش میرسید. خدمه با لباس رسمی با اشاره دست حمید را به سمت پارکینگ راهنمایی میکرد.
بعد از پارک ماشین به داخل باغ رفتیم. آقای دکتر و خانوادهاش را دیدیم و احوالپرسی کردیم و در نهایت با حمید سر یکی از میزها رفتیم که کنار استخر بزرگی بود. حمید تکیه به صندلی داد و سرخوش گفت:
- چه جای قشنگی.
لبخندی زدم و کیف دستیام را در دستم فشردم و گفتم:
- آره جای قشنگیه.
او شروع به تعریف کردن نمود تلاش میکرد با حرفهایش خنده به روی لبهایم بنشاند که تا حدی هم موفق بود. با اینحال تا سکوت میشد من ذهنم به سوی حسام پر میکشید و جای خالیش را کنارم به وضوح حس میکردم و دلم میخواست ای کاش او هم در این مجلس حضور داشت.
نگاه حمید را روی خودم حس کردم، چشم چرخاندم و نگاهم با نگاه مشتاق او گره خورد تا نگاهش کردم چشم چرخاند. بیتفاوت به وسط سالن چشم دوختم. نمیدانم او امروز طور دیگری رفتار میکرد یا من اینطور حس میکردم.
تمرکزم را روی افرادی که میرقصیدند گذاشتم که دوباره سنگینی نگاهش را حس کردم. ناخودآگاه نگاهم با نگاه او گره خورد اما او اینبار چشم ندزدید، من زودتر چشم چرخاندم. تلاش میکردم ذهنم را معطوف به چیزی کنم و نسبت به نگاههای او بیتفاوت باشم. به دنبال بهانهای بودم که از سر میز بلند شوم اما چیزی به ذهنم نمیرسید. سکوت سنگینی بین ما بود و هنوزم سنگینی نگاهش را حس میکردم که حمید لب گشود و گفت:
- خانم دکتر تنها زندگی کردن سخت نیست؟
سوال بیمقدمهاش کمی دستپاچهام کرد. نگاهش کردم و او همچنان در انتظار جواب با لبخندی به من زل زده بود. آهی کشیدم و گفتم:
- مگه میشه سخت نباشه. جای خالی پدرم هنوز هم تو زندگیم خیلی معلومه.
آهسته گفت:
- ایشون رو خدا بیامرزه! واقعاً سخته تو دنیا آدم کسی رو نداشته باشه.
سکوت غمآلودی بین ما سایه انداخت و بعد برای اینکه مرا از آن حال و هوا در بیاورد تکانی به خودش داد و روی میز به سمت من متمایل شد و گفت:
- اما واقعاً تحسین برانگیزه که تو از پسش براومدی. من همیشه تو رو دختر محکمی میبینم. محکم و تلاشگر! کمتر دختری هست که با وجود مشکلات زیادی که داشت با قدرت تو راه تحصیلش و کارش دقیقه. به جرأت میتونم بگم خیلی تحت تاثیر شما قرار گرفتم.
لبخند تصنعی روی لبهایم نقش بست و نگاهم را به او دوختم که با شیفتگی نگاهم میکرد. دستی به روسریام کشیدم و خجالتزده موهایم را به درون آن فرو دادم و زیرلب سرسنگین تشکر کردم. زیر سنگینی نگاهش بدنم به یکباره گُر گرفت و از گرمای زیاد داشتم خفه میشدم. عرق از پشت و پیشانیام روان بود. حس بدی به وجودم چنگ انداخت و تا حدی از آمدنم با او احساس پشیمانی کردم.
حمید به صندلی تکیه داد و بطری آب معدنی را از روی میز برداشت و لیوان آبی برایم ریخت و به طرفم گرفت. آن را از او گرفتم و با صدای ضعیفی تشکر کردم. درحالی هنوزم با حس آزار دهندهای راجع به او دست و پنجه نرم میکردم. دلم میخواست بهانهای جور کنم و از آنجا بروم.
که یکباره چهره متعجبی به خود گرفت و گفت:
- اِه! اون حسام نیست؟
هری دلم فرو ریخت. سر برگرداندم و نگاهم سوی حسام گشت که مرا مینگریست و نزدیک و نزدیکتر میشد. او آراسته و با لباس رسمی که او را جذابتر کرده بود داشت به سوی ما میآمد. قلبم از دیدنش دیوانهوار به سی*ن*ه مشت میکوفت و لرزش خفیفی دستهایم را در برگرفت. مضطرب لیوان آبی که حمید به دستم داده بود را روی میز گذاشتم. همینکه حسام نزدیک شد با همان استرسی که وجودم را پر کرده بود، نیمخیز شدم و نزدیک بود که بزنم لیوان آب روی میز سرنگون شود اما سریع آن را نگه داشتم و چشم به میز دوختم و خدا خدا میکردم این دستپاچگی از چشمان تیزبین او دور مانده باشد. به ما که رسید سلامی زیرلب دادم، همچنان از نگاه کردن به او میگریختم و سعی کردم نسبت به او بیاعتنا باشم. حمید سرمست با لحن کنایهداری گفت:
- دکتر تو کجا اینجا کجا؟ مگه کلی کار نداشتی؟
با لحنی که نیش آن را فقط من حس کردم به من خیره شد و گفت:
- دلم نیومد دوتایی تنهاتون بذارم.
چشم چرخاندم و نگاهش کردم که خیره به من نگاهی کرد و دوباره آن را دزدید. حمید با خنده گفت:
- آهان به نکته ظریفی اشاره کردی. اون موقع که التماست میکردم نگران ما نبودی الان چیشد نگران ما شدی؟
حسام لبخندی زد و گفت:
- میخوای برم؟
- نه بشین ولی توجیه خوبی نبود! تو که دلت میخواست بیای مهمونی باید رُک و راست حرفت رو بزنی.
حسام صندلی را کنار زد و معترض گفت:
- حمید ولم میکنی؟
حمید دستهایش را به علامت تسلیم با خنده بالا برد و گفت:
- اوکی!
او میان من و حمید نشست. حضور او ناآرامم کرده بود. ناچار به نگاه کردن و تمرکز به آدمهایی که آنجا بودند پناه بردم. حسام و حمید مشغول حرف زدن شدند.
و من آشوبی در دلم به پا بود. قلبم همچنان تندتند بر قفسه سی*ن*هام مشت میکوفت و دستانم میلرزید. زیرچشمی نگاهی به حسام کردم که غرق در صحبت با حمید بود و خطاب به حمید گفت:
- از دکترها کسی اینجا آشنا نیست؟
- والله کسی رو ندیدم. اکثراً داروسازند و همکارهای خودش هستند. یکی دوتا از اساتید فارماکولوژی بهشتی رو فقط دیدم.
- آره! تو زندگی من هم یه همچین اتفاقی افتاده و من حس میکنم که... .
حرفش را نیمه تمام گذاشت و نگاهش چیزی بیشتر از چند ثانیه روی من طول کشید و من زود نگاه از او گرفتم. دوباره ادامه داد:
- خدا میخواد بهترین انتخابش رو سر مسیرم بذاره.
نگاهش به دلم یک جوری آمد که اصلاً دوست نداشتم به آن فکر کنم. بنابراین زود خودم را از آن فکرهای مضحک بیرون کشیدم.
در این لحظه جلوی باغ بزرگی متوقف شد و هوا کاملاً تاریک شده بود صدای موسیقی تندی از آنجا به گوش میرسید. خدمه با لباس رسمی با اشاره دست حمید را به سمت پارکینگ راهنمایی میکرد.
بعد از پارک ماشین به داخل باغ رفتیم. آقای دکتر و خانوادهاش را دیدیم و احوالپرسی کردیم و در نهایت با حمید سر یکی از میزها رفتیم که کنار استخر بزرگی بود. حمید تکیه به صندلی داد و سرخوش گفت:
- چه جای قشنگی.
لبخندی زدم و کیف دستیام را در دستم فشردم و گفتم:
- آره جای قشنگیه.
او شروع به تعریف کردن نمود تلاش میکرد با حرفهایش خنده به روی لبهایم بنشاند که تا حدی هم موفق بود. با اینحال تا سکوت میشد من ذهنم به سوی حسام پر میکشید و جای خالیش را کنارم به وضوح حس میکردم و دلم میخواست ای کاش او هم در این مجلس حضور داشت.
نگاه حمید را روی خودم حس کردم، چشم چرخاندم و نگاهم با نگاه مشتاق او گره خورد تا نگاهش کردم چشم چرخاند. بیتفاوت به وسط سالن چشم دوختم. نمیدانم او امروز طور دیگری رفتار میکرد یا من اینطور حس میکردم.
تمرکزم را روی افرادی که میرقصیدند گذاشتم که دوباره سنگینی نگاهش را حس کردم. ناخودآگاه نگاهم با نگاه او گره خورد اما او اینبار چشم ندزدید، من زودتر چشم چرخاندم. تلاش میکردم ذهنم را معطوف به چیزی کنم و نسبت به نگاههای او بیتفاوت باشم. به دنبال بهانهای بودم که از سر میز بلند شوم اما چیزی به ذهنم نمیرسید. سکوت سنگینی بین ما بود و هنوزم سنگینی نگاهش را حس میکردم که حمید لب گشود و گفت:
- خانم دکتر تنها زندگی کردن سخت نیست؟
سوال بیمقدمهاش کمی دستپاچهام کرد. نگاهش کردم و او همچنان در انتظار جواب با لبخندی به من زل زده بود. آهی کشیدم و گفتم:
- مگه میشه سخت نباشه. جای خالی پدرم هنوز هم تو زندگیم خیلی معلومه.
آهسته گفت:
- ایشون رو خدا بیامرزه! واقعاً سخته تو دنیا آدم کسی رو نداشته باشه.
سکوت غمآلودی بین ما سایه انداخت و بعد برای اینکه مرا از آن حال و هوا در بیاورد تکانی به خودش داد و روی میز به سمت من متمایل شد و گفت:
- اما واقعاً تحسین برانگیزه که تو از پسش براومدی. من همیشه تو رو دختر محکمی میبینم. محکم و تلاشگر! کمتر دختری هست که با وجود مشکلات زیادی که داشت با قدرت تو راه تحصیلش و کارش دقیقه. به جرأت میتونم بگم خیلی تحت تاثیر شما قرار گرفتم.
لبخند تصنعی روی لبهایم نقش بست و نگاهم را به او دوختم که با شیفتگی نگاهم میکرد. دستی به روسریام کشیدم و خجالتزده موهایم را به درون آن فرو دادم و زیرلب سرسنگین تشکر کردم. زیر سنگینی نگاهش بدنم به یکباره گُر گرفت و از گرمای زیاد داشتم خفه میشدم. عرق از پشت و پیشانیام روان بود. حس بدی به وجودم چنگ انداخت و تا حدی از آمدنم با او احساس پشیمانی کردم.
حمید به صندلی تکیه داد و بطری آب معدنی را از روی میز برداشت و لیوان آبی برایم ریخت و به طرفم گرفت. آن را از او گرفتم و با صدای ضعیفی تشکر کردم. درحالی هنوزم با حس آزار دهندهای راجع به او دست و پنجه نرم میکردم. دلم میخواست بهانهای جور کنم و از آنجا بروم.
که یکباره چهره متعجبی به خود گرفت و گفت:
- اِه! اون حسام نیست؟
هری دلم فرو ریخت. سر برگرداندم و نگاهم سوی حسام گشت که مرا مینگریست و نزدیک و نزدیکتر میشد. او آراسته و با لباس رسمی که او را جذابتر کرده بود داشت به سوی ما میآمد. قلبم از دیدنش دیوانهوار به سی*ن*ه مشت میکوفت و لرزش خفیفی دستهایم را در برگرفت. مضطرب لیوان آبی که حمید به دستم داده بود را روی میز گذاشتم. همینکه حسام نزدیک شد با همان استرسی که وجودم را پر کرده بود، نیمخیز شدم و نزدیک بود که بزنم لیوان آب روی میز سرنگون شود اما سریع آن را نگه داشتم و چشم به میز دوختم و خدا خدا میکردم این دستپاچگی از چشمان تیزبین او دور مانده باشد. به ما که رسید سلامی زیرلب دادم، همچنان از نگاه کردن به او میگریختم و سعی کردم نسبت به او بیاعتنا باشم. حمید سرمست با لحن کنایهداری گفت:
- دکتر تو کجا اینجا کجا؟ مگه کلی کار نداشتی؟
با لحنی که نیش آن را فقط من حس کردم به من خیره شد و گفت:
- دلم نیومد دوتایی تنهاتون بذارم.
چشم چرخاندم و نگاهش کردم که خیره به من نگاهی کرد و دوباره آن را دزدید. حمید با خنده گفت:
- آهان به نکته ظریفی اشاره کردی. اون موقع که التماست میکردم نگران ما نبودی الان چیشد نگران ما شدی؟
حسام لبخندی زد و گفت:
- میخوای برم؟
- نه بشین ولی توجیه خوبی نبود! تو که دلت میخواست بیای مهمونی باید رُک و راست حرفت رو بزنی.
حسام صندلی را کنار زد و معترض گفت:
- حمید ولم میکنی؟
حمید دستهایش را به علامت تسلیم با خنده بالا برد و گفت:
- اوکی!
او میان من و حمید نشست. حضور او ناآرامم کرده بود. ناچار به نگاه کردن و تمرکز به آدمهایی که آنجا بودند پناه بردم. حسام و حمید مشغول حرف زدن شدند.
و من آشوبی در دلم به پا بود. قلبم همچنان تندتند بر قفسه سی*ن*هام مشت میکوفت و دستانم میلرزید. زیرچشمی نگاهی به حسام کردم که غرق در صحبت با حمید بود و خطاب به حمید گفت:
- از دکترها کسی اینجا آشنا نیست؟
- والله کسی رو ندیدم. اکثراً داروسازند و همکارهای خودش هستند. یکی دوتا از اساتید فارماکولوژی بهشتی رو فقط دیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: