جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,382 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
لبخندی زد و از آیینه ماشین به من خیره شد و گفت:
- آره! تو زندگی من هم یه همچین اتفاقی افتاده و من حس می‌کنم که... .
حرفش را نیمه تمام گذاشت و نگاهش چیزی بیشتر از چند ثانیه روی من طول کشید و من زود نگاه از او گرفتم. دوباره ادامه داد:
- خدا می‌خواد بهترین انتخابش رو سر مسیرم بذاره.
نگاهش به دلم یک‌ جوری آمد که اصلاً دوست نداشتم به آن فکر کنم. بنابراین زود خودم را از آن فکرهای مضحک بیرون کشیدم.
در این لحظه جلوی باغ بزرگی متوقف شد و هوا کاملاً تاریک شده بود صدای موسیقی تندی از آن‌جا به گوش می‌رسید. خدمه با لباس رسمی با اشاره دست حمید را به سمت پارکینگ راهنمایی می‌کرد.
بعد از پارک ماشین به داخل باغ رفتیم. آقای دکتر و خانواده‌اش را دیدیم و احوال‌پرسی کردیم و در نهایت با حمید سر یکی از میزها رفتیم که کنار استخر بزرگی بود. حمید تکیه به صندلی داد و سرخوش گفت:
- چه جای قشنگی.
لبخندی زدم و کیف دستی‌ام را در دستم فشردم و گفتم:
- آره جای قشنگیه.
او شروع به تعریف کردن نمود تلاش می‌کرد با حرف‌هایش خنده به روی لب‌هایم بنشاند که تا حدی هم موفق بود. با این‌حال تا سکوت می‌شد من ذهنم به سوی حسام پر می‌کشید و جای خالیش را کنارم به وضوح حس می‌کردم و دلم می‌خواست ای کاش او هم در این مجلس حضور داشت‌.
نگاه حمید را روی خودم حس کردم، چشم چرخاندم و نگاهم با نگاه مشتاق او گره خورد تا نگاهش کردم چشم چرخاند. بی‌تفاوت به وسط سالن چشم دوختم. نمی‌دانم او امروز طور دیگری رفتار می‌کرد یا من این‌طور حس می‌کردم.
تمرکزم را روی افرادی که می‌رقصیدند گذاشتم که دوباره سنگینی نگاهش را حس کردم. ناخودآگاه نگاهم با نگاه او گره خورد اما او این‌بار چشم ندزدید، من زودتر چشم چرخاندم. تلاش می‌کردم ذهنم را معطوف به چیزی کنم و نسبت به نگاه‌های او بی‌تفاوت باشم. به دنبال بهانه‌ای بودم که از سر میز بلند شوم اما چیزی به ذهنم نمی‌رسید. سکوت سنگینی بین ما بود و هنوزم سنگینی نگاهش را حس می‌کردم که حمید لب گشود و گفت:
- خانم دکتر تنها زندگی کردن سخت نیست؟
سوال بی‌مقدمه‌اش کمی دست‌پاچه‌ام کرد. نگاهش کردم و او همچنان در انتظار جواب با لبخندی به من زل زده بود. آهی کشیدم و گفتم:
- مگه میشه سخت نباشه. جای خالی پدرم هنوز هم تو زندگیم خیلی معلومه.
آهسته گفت:
- ایشون رو خدا بیامرزه! واقعاً سخته تو دنیا آدم کسی رو نداشته باشه.
سکوت غم‌آلودی بین ما سایه انداخت و بعد برای این‌که مرا از آن حال و هوا در بیاورد تکانی به خودش داد و روی میز به سمت من متمایل شد و گفت:
- اما واقعاً تحسین‌ برانگیزه که تو از پسش براومدی. من همیشه تو رو دختر محکمی می‌بینم. محکم و تلاشگر! کمتر دختری هست که با وجود مشکلات زیادی که داشت با قدرت تو راه تحصیلش و کارش دقیقه. به جرأت می‌تونم بگم خیلی تحت تاثیر شما قرار گرفتم.
لبخند تصنعی روی لب‌هایم نقش بست و نگاهم را به او دوختم که با شیفتگی‌ نگاهم می‌کرد. دستی به روسری‌ام کشیدم و خجالت‌زده موهایم را به درون آن فرو دادم و زیرلب سرسنگین تشکر کردم. زیر سنگینی نگاهش بدنم به یک‌باره گُر گرفت و از گرمای زیاد داشتم خفه می‌شدم. عرق از پشت و پیشانی‌ام روان بود. حس بدی به وجودم چنگ انداخت و تا حدی از آمدنم با او احساس پشیمانی کردم.
حمید به صندلی تکیه داد و بطری آب معدنی را از روی میز برداشت و لیوان آبی برایم ریخت و به طرفم گرفت. آن را از او گرفتم و با صدای ضعیفی تشکر کردم. درحالی هنوزم با حس آزار دهنده‌ای راجع به او دست و پنجه نرم می‌کردم. دلم می‌خواست بهانه‌ای جور کنم و از آن‌جا بروم.
که یک‌باره چهره متعجبی به خود گرفت و گفت:
- اِه! اون حسام نیست؟
هری دلم فرو ریخت. سر برگرداندم و نگاهم سوی حسام گشت که مرا می‌نگریست و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. او آراسته و با لباس رسمی که او را جذاب‌تر کرده بود داشت به سوی ما می‌آمد. قلبم از دیدنش دیوانه‌وار به سی*ن*ه مشت می‌کوفت و لرزش خفیفی دست‌هایم را در برگرفت. مضطرب لیوان آبی که حمید به دستم داده بود را روی میز گذاشتم. همین‌که حسام نزدیک شد با همان استرسی که وجودم را پر کرده بود، نیم‌خیز شدم و نزدیک بود که بزنم لیوان آب روی میز سرنگون شود اما سریع آن را نگه داشتم و چشم به میز دوختم و خدا خدا می‌کردم این دست‌پاچگی از چشمان تیزبین او دور مانده باشد. به ما که رسید سلامی زیرلب دادم، همچنان از نگاه کردن به او می‌گریختم و سعی کردم نسبت به او بی‌اعتنا باشم. حمید سرمست با لحن کنایه‌داری گفت:
- دکتر تو کجا این‌جا کجا؟ مگه کلی کار نداشتی؟
با لحنی که نیش آن را فقط من حس کردم به من خیره شد و گفت:
- دلم نیومد دوتایی تنهاتون بذارم.
چشم چرخاندم و نگاهش کردم که خیره به من نگاهی کرد و دوباره آن را دزدید. حمید با خنده گفت:
- آهان به نکته ظریفی اشاره کردی. اون موقع که التماست می‌کردم نگران ما نبودی الان چی‌شد نگران ما شدی؟
حسام لبخندی زد و گفت:
- می‌خوای برم؟
- نه بشین ولی توجیه خوبی نبود! تو که دلت می‌خواست بیای مهمونی باید رُک و راست حرفت رو بزنی.
حسام صندلی را کنار زد و معترض گفت:
- حمید ولم می‌کنی؟
حمید دست‌هایش را به علامت تسلیم با خنده بالا برد و گفت:
- اوکی!
او میان من و حمید نشست. حضور او ناآرامم کرده بود. ناچار به نگاه کردن و تمرکز به آدم‌هایی که آن‌جا بودند پناه بردم. حسام و حمید مشغول حرف زدن شدند.
و من آشوبی در دلم به پا بود. قلبم همچنان تندتند بر قفسه سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت و دستانم می‌لرزید. زیرچشمی نگاهی به حسام کردم که غرق در صحبت با حمید بود و خطاب به حمید گفت:
- از دکترها کسی این‌جا آشنا نیست؟
- والله کسی رو ندیدم. اکثراً داروسازند و همکارهای خودش هستند. یکی دوتا از اساتید فارماکولوژی بهشتی رو فقط دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
حسام سری تکان داد و سکوت سنگینی میان هرسه ما سایه انداخت. هر سه ما با نگاه کردن به اطراف خودمان را سرگرم کردیم. کمی بعد حمید گفت:
- من برم سرویس بهداشتی الان میام.
از میز که بلند شد استرس من بیشتر شد. این‌بار من و حسام تنها می‌شدیم. تا جایی‌که برای غلبه به استرسم پاهایم را تکان می‌دادم. عجیب بود آن‌روز ان‌قدر بی‌قرار بودم و حضور حسام برایم سنگین شده بود. مدتی بعد روی از نگاه کردن به مهمان‌ها برگرداندم و باز هم نگاهم به نگاه حسام گره خورد. هردو زود نگاه از هم برگرفتیم. جو همچنان برایم سنگین بود اما دلم می‌خواست سر صحبتی از سوی او باز شود. شاید که دیوار این دلخوری‌ها بالاخره فروریزد اما سکوت ما را جز آن موسیقی تند و صدای سوت و دست بقیه چیز دیگری نشکست و من باز به آن کتابی که حتی به آن اهمیتی نداده بود فکر کردم. هرچه بیشتر به آن فکر می‌کردم بیشتر حالم می‌گرفت و کینه به دلم می‌نشست. بالاخره حمید سر و کله‌اش پیدا شد. حمید پشت صندلی نشست و رو به ما گفت:
- خب؟! در مورد کی غیبت کردید؟
حسام شانه بالا انداخت و خونسرد گفت:
- من اهل غیبت نیستم. خودت که می‌دونی.
حمید نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- شما دوتا یه‌جوری هستید.
دست‌پاچه گفتم:
- چطور؟
دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم! جَو یه‌جوری شده.
حسام حلقه دستش را باز کرد و یک دستش را روی لبه صندلی گذاشت و گفت:
- باز شروع کردی حمید؟
- نه به خدا! اصلاً من رفتم شما با هم یه کلمه حرف زدید؟
هردو سکوت کردیم. حمید باخنده و شیطنت‌بار گفت:
- ببینم شما قهرید؟
هر دو از حرفش جا خوردیم و با حالت جبهه‌گیری هم‌زمان باهم گفتیم:
- نه!
نگاه من و حسام سوی هم گشت که زود نگاه از هم دزدیدم. حمید خندید و رو به من گفت:
- چی شده خانم دکتر! حسام رو من می‌شناسم حتماً رو اعصابتون راه رفته که این‌جوری هر دوتاتون کز کردید و حرف نمی‌زنید.
گفتم:
- نه بابا آقای دکتر چه حرف‌ها میزنی.
حسام برای خودش آب ریخت و بی‌تفاوت گفت:
_ آدم پسرعمویی مثل تو داشته باشه دشمن می‌خواد چی‌کار؟
حمید شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم. ولی شما دو تا کلاً مود من رو به هم می‌زنید.
آهنگ که عوض شد موسیقی شاد دیگری فضا را پر کرد حمید به شوخی گفت:
- خب این باب رقصه. خانم دکتر من رو همراهی می‌کنید؟
از حرفش کمی شوکه شدم و نگاهش کردم. سگرمه‌های حسام در هم رفت سپس بعد کف دستش را روی پیشانی حمید گذاشت و گفت:
- نه مثل این‌که تو امروز یه چیزیت هست! چیزی این‌جا پخش کردند؟ نکنه چیزی خوردی که ان‌قدر پرت و پلا میگی!
حمید تکیه به صندلی داد و معترض گفت:
- چیه حسام؟! مثل کلانتر می‌پری وسط! مهمونی برای این چیزهاست دیگه. از تو که سوال نکردم از خانم دکتر پرسیدم.
دست‌پاچه سرخ شدم و گفتم:
- نه من رقص بلد نیستم.
حمید گفت:
- ای بابا ما رو باش! بین یه پیرمرد و پیرزن گیر کردیم.
حسام لبخند کجی به حالت تمسخر زد و گفت:
- جای نیلو خالیه!
و سپس نگاه معنی‌داری به من و سپس به حمید انداخت. معنی نگاهش را نفهمیدم که حمید با تمسخر نفسش را بیرون داد و غیظ آلود او را نگریست انگار که حرف حسام به مذاقش خوش نیامده بود.
در این لحظه دکتر امامی به همراه دختر جوانی با موهای پیچیده که آرایش ملیحی کرده بود به ما پیوستند. همگی از سر جای خود به احترام آن‌ها برخاستیم دکتر امامی دخترش رعنا را به ما معرفی کرد. دخترش برقی درچشمانش درخشید که از دید من دور نماند، با متانت دستش را به طرف حسام ابتدا دراز کرد و با لبخند ملیحی با او گرم احوال‌پرسی کرد و سپس دستش را به طرف من و سپس حمید دراز کرد و با او نیز احوال‌پرسی کرد. همگی دوباره نشستیم و بحث‌های احوال‌پرسی همچنان گرم بود و در این بین نگاه‌های گاه و بی‌گاه زیر چشمی رعنا را به حسام حس کردم و این بیشتر روی اعصابم می‌رفت.
صدای حمید رشته افکارم را پاره کرد:
- خوبه آقای دکتر اومدید من بین این پیرزن و پیرمرد گیر افتادم.
و اشاره به ما کرد، دکتر امامی و رعنا خنده‌ای از حرف حمید زدند و نگاهی به ما انداختند.
دکتر‌ امامی: حسام تو عروسی دکتر هاشمی هم همین‌طور یخ بود. انتظار دیگه‌ای ازش نمیره.
رعنا پشت چشم نازکی کرد و روبه پدرش در دفاع از حسام گفت:
- بالاخره هرکسی یه مودی داره باباجان! آقای دکتر هم قطعاً این‌طوری از مهمونی لذت می‌برند. نمیشه از ایشون ایراد گرفت.
حمید معترض گفت:
- به نظرم هر چیزی جایی و مکانی داره. این حسام ما رو می‌بینی خانم، فقط بذاری کار کنه و مطالعه کنه. اصلاً تفریح و مهمونی ان‌قدر براش جذابیت نداره که کار و مطالعه اهمیت داره.
رعنا: خوبه که آقای دکتر! این‌جور مردها واقعاً جذابند.
دکتر امامی خندید و چشمکی به حسام که با لبخند به حرف‌های بقیه گوش می‌داد زد و گفت:
- دختر من بالاخره شبیه خودش رو پیدا کرده. آخه این دختر رو هم باید به زور جایی برد. دور و برش از بچگی فقط کتاب و وسایل نقاشی بود به جای عروسک و اسباب بازی!
از حرف‌های آن‌ها کلافه می‌شدم، حسام خندید و گفت:
- آرامشی که با کتاب بدست میاد با هیچ‌چیز از بین نمیره.
رعنا ذوق زده دست زد و گفت:
- واقعاً گل گفتید.
در دلم اَدایش را درآوردم و گفتم:
- دختره نچسب! حالا تو رو کم داشتیم فقط!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
دکتر امامی رو به من کرد و گفت:
- شما چرا با حمید نمیرید اون وسط! جوونید بالاخره باید یه‌کم خوشی بکنید.
نگاه من و حمید به هم گره خورد سرخ شدم و گفت:
- راستش من خیلی رقص بلد نیستم آقای دکتر! یعنی با این چیزها زیاد میانه‌ای ندارم.
رعنا پشت چشم نازکی کرد و گفت:
- یه خانم باید از هر جنبه‌ای هنرمند باشه! من با این‌که زیاد اهل مهمونی نیستم ولی خودم رو از این چیزها محروم نکردم.
حسام در پاسخش گفت:
- به قول شما هرکسی یه مودی داره همه شبیه هم فکر نمی‌کنند‌.
از این‌که حسام در دفاع من جواب او را داده بود در دلم جشن به پا شد. لبخند کج تمسخرباری که بیشتر شبیه یک دهان کجی بود به رعنا زدم.
دکتر امامی بحث را به آزمایشگاه کشاند و حمید و حسام وارد بحث شدند و من دست دور سی*ن*ه حلقه کردم و حرکات رعنا را تحلیل می‌کردم. رفتارهایش کاملاً روی اعصابم بود. هر از گاهی نگاهش را به حسام می‌دوخت و از حسام هم سوال‌هایی می‌کرد و خوب معلوم بود که روی حسام نظر خاصی دارد. شروع به خود خوری کردم. در این افکار غرق بودم و شروع به تکان دادن پاهایم به صورت ناخواسته کردم و در همین لحظه پایم به زیر میز به پای کسی خورد. بدون این‌که متوجه شوم پای چه کسی را لگد کردم معذرت‌خواهی ضعیفی کردم. نگاه حسام به من افتاد و دوباره بی‌تفاوت روی برگرداند. پاهایم را به زیر صندلی جمع کردم.
با آوردن بساط شام ذهن‌ها منحرف شد و رعنا و دکتر امامی ما را تنها گذاشتند. از رفتن آن‌ها نفس راحتی کشیدم. حسام نفس عمیقی کشید خونسرد نگاهی به من کرد. گره‌ی نگاهمان برای چندثانیه به هم تابیده شد.
شام را که به سر میز آوردند ما را به خود آورد. دوباره پاهایم را از تکان دادم تا از استرس درونم بکاهم. حمید خطاب به من گفت:
- فکر می‌کنم من شما رو به زور به مهمونی آوردم، حس می‌کنم حوصله مهمونی رو اصلاً ندارید؟
خجالت‌زده جابه‌جا شدم و ناشیانه پایم را تکان دادم و دوباره به کسی را خاکی کردم. با خجالت زیر میز را نگاه کردم تا ببینم پایم چه کسی را خاکی کرده است و گفتم:
- ای وای ببخشید.
اول نگاه به حمید بعد حسام کردم. اما هردو فقط به من زل زده بودند. وقتی دیدم هیچ‌کدام عکس‌العملی نشان نمی‌دهند منم به روی خودم نیاوردم و در جواب حمید گفتم:
- نه آقای دکتر این‌طور نیست. من کلاً مودم همین شکلی هست.
حمید لبخندی صمیمانه زد و گفت:
- دیگه ببخشید! من به زور شما رو آوردم. همه‌اش تقصیر حسامه. اگه از اول می‌گفت میاد من شما رو مجبور نمی‌کردم.
- نه آقای دکتر نگران نباشید. خیلی خوب شد که اومدم روحیه‌ام عوض شد.

حمید خونسرد لقمه غذایش را قورت داد و گفت:
- ولی من خیلی روحیه مهمونی برام نموند. شما دوتا کلاً بی‌ذوقید!
حسام: دکتر این حرفت رو ضبط می‌کنم وقتی یه مهمونی دیگه شد و التماس کردی بهم برات پخش می‌کنم.
حمید: نه باور کن، شما اصلاً حس مهمونی رو از آدم می‌گیرید.
حسام خونسرد لیوان نوشابه را نزدیک لبش برد و گفت:
- باشه ما هم با تو جایی نمیریم.
حمید: البته تو از جانب خانم دکتر تصمیم نگیر! اون حسابش فرق می‌کنه! بگذریم! حسام چی شد که پشیمون شدی‌؟!
حسام بدون این‌که نگاه من کند گفت:
- یه چیزی تو اتاقم دیدم به‌خاطر اون اومدم.
قاشق در دستم لرزید و نگاهم به روی حسام لغزید.
حمید متعجب گفت:
- چی دیدی؟
حسام سکوت کرد و حمید مشکوک در انتظار جواب به او خیره شده بود.
حسام انتظار او را طولانی کرده بود و من برای این‌که ذهن حمید را از این ماجرا منحرف کنم. با لحن طنزآلودی شتاب‌زده و بدون فکر گفتم:
- ممدقلی رو دیده.
حسام به من نگاهی کوتاه کرد و حرفی نزد و حمید متعجب‌تر از من گفت:
- چی؟ ممدقلی دیگه کیه؟
گل لبخند روی لب‌های حسام شکفت و قبل از این‌که من جواب دهم حسام با آرامش خاصی پاسخ داد:
- من هم دقیقاً نمی‌دونم چیه ولی یه چیزیه که هم ترسناکه هم دوست داشتنی.
حسام نگاهش را سوی من چرخاند. ناخواسته لبخندی روی لبم نقش بست. پس یعنی حسام آن کتاب را تازه دیده بود.
حمید متعجب لب‌هایش را تکان داد و سردرگم گفت:
- اون‌ وقت میگی من هذیون میگم. اصلاً فهمیدی چی گفتی؟
دیگر غذا از گلویم پائین نرفت و ذهنم درگیر حرف‌های حسام شد.
حسام گفت:
- ولش کن حمید، واردش نشی بهتره.
- والله دیگه فکرم درگیر شد. باید من رو با ممدقلی آشنا کنی به نظرم یه جاهایی برای باج‌گیری از تو به دردم بخوره.
هردو خندیدند اما من فقط در فکر فرو رفتم. به این‌که بالاخره حسام هدیه معذرت‌خواهی‌ام را قبول کرده بود.
حمید گفت:
- چرا نمی‌خورید خانم دکتر؟
نگاهش کردم و گفتم:
- من زیاد اشتها ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
پاهایم را که زیر صندلی جمع کرده بودم را تکان دادم جلو آوردم و دوباره پای کسی را خاکی کردم اما قبل از این‌که حرکتی بکنم به یک‌باره مچ یکی از پاهایم لابه‌لای پای کسی قرار گرفت و همین باعث شد شوکه شوم و از جا بپرم. تغییر حالت ناگهانی من حمید را متوجه کرد و گفت:
- چی‌شد؟
متوجه شدم کار حسام است. سرخ شدم و درحالی حرارت تمام بدنم را گرفته بود با لکنت گفتم:
- هیچی! پاهام به لبه‌ی میز خورد
پایم را تکان دادم ولی آن را محکم‌تر گرفت‌. نگاهم به حسام افتاد که نگاه شیطنت‌بارش را به من دوخته بود. پایم را دوباره تکان دادم تا آن را از اسارت رها کنم اما هرچه تقلا می‌کردم قفل پاهایش را محکم‌تر می‌کرد و چشم غره‌ای به من رفت. درحالی که شُرشُر عرق شرم می‌ریختم، لیوان آبی برای خودم ریختم و آن را یک نفس مضطرب سر کشیدم. اگر زیاد تقلا می‌کردم حمید می‌فهمید و آبروی هردویمان می‌رفت.
در این بین تلاش کردم پایم را آزاد کنم اما او هربار قفل پاهایش را محکم‌تر می‌کرد. قلبم به تب و تاب افتاده بود و در درونم غوغایی به پا شده بود که با نصیحت‌های عقلم هم خاموش نمی‌شد. هربار که نگاه ما به هم گره می‌خورد در چشمانش همان موج ناآشنا را در تلاطم می‌دیدم و آشوبی قلبم را می‌شوراند.
بعد از صرف شام دکتر امامی و رعنا در حالی که بچه‌ای را در آغوش داشتند به ما رسیدند و رعنا گفت:
- پرنسس ما رو ببینید. الهی عمه قربونش بره چه‌قدر نازه.
حسام قفل پاهایش را باز کرد و من چون پرنده‌ای که منتظر فرصت باشد تند پاهایم را به زیر صندلی جمع کردم. همگی بلند شدیم و به نوزادی که در آغوش رعنا خفته بود چشم دوختیم حسام لبخندی زد دست‌هایش را در طلب گرفتن نوزاد دراز کرد و من متعجب به حرکت او چشم دوختم. او نوزاد را با دقت از آغوش رعنا گرفت و با دقت و لبخند نگاهش کرد. اصلاً باورم نمی‌شد حسام ان‌قدر احساسات لطیفی داشته باشد و عاشق بچه باشد. با کنجکاوی به طرف حسام خم شدم و به صورت مهتابی و جوش جوشی نوزاد خیره شدم و لبخندی زدم. حسام نوزاد را به طرف من گرفت. متعجب نگاهش کردم و با لبخندی گفت:
- واقعاً می‌خوای اون جمله همیشگی رو بهت بگم؟
ناخواسته لبخندی از حرفش به لبم نشست. قطعاً اگر از گرفتن نوزاد امتناع می‌کردم، همان جمله همیشگی که "تو مادر خوبی نمیشی" را می‌گفت.
دستم را به طرفش دراز کردم و او کودک را در آغوشم گذاشت. از گرفتن آن بچه در دستم خیلی می‌ترسیدم و هم هیجان‌زده بودم گفتم:
- وای! نیوفته.
حس خوشایندی از گرفتن آن نوزاد به من دست داد. نگاه از او گرفتم و به حسام که با شیفتگی نگاهم می‌کرد چشم دوختم. نگاهم را دزدیدم و ناخواسته چشمم به حمید افتاد. او هم پاسخم را با لبخند ملیحی داد.
حس عجیبی به جانم چنگ می‌انداخت. با احتیاط نوزاد را به طرف دکتر امامی گرفتم و گفتم:
- ماشاءالله خیلی خوشگل و ماهه! خدا براتون حفظش کنه.
دکتر امامی او را از دستم گرفت و گفت:
- ممنون دخترم! انشاءالله که این حس خوب نصیب شما چهارتا جوون هم بشه.
بعد از مدتی کم‌کم ما هم عزم رفتن کردیم. بنابراین دکتر امامی از آمدن ما تشکر کرد رعنا هم دستش را به رسم خداحافظی اول جلوی حسام دراز کرد و دستش را فشرد و بعد با من و حمید دست داد و تشکر و خداحافظی کردند. به طرف پارکینگ رفتیم که حمید گفت:
- من خانم دکتر رو می‌رسونم.
حسام پیش‌دستی کرد و گفت:
- تو برو حمید! من خودم خانم دکتر رو می‌رسونم.
- نه من می‌رسونم. تو برو خونه راهت دور میشه.
حسام نفسش را بیرون داد و گفت:
- نه حمید شما برو دیر وقته! پانسیون ایشون سر مسیر منه!
از ترس این‌که این تعارفات بالا بگیرد پیش‌دستی کردم و رو به گفتم:
-راستی من یه سری برگه‌های آزمایشگاه تو دستم مونده باید به آقا حسام تحویل بدم، بهتره با ایشون برم.
حمید نگاهی به من انداخت و قبل از این‌که حسام لب‌ باز کند برای طبیعی‌تر شدن دروغم رو به حسام کردم و گفتم:
- آقای دکتر اگه زحمت‌تون نمیشه من با شما بیام شما هم برگه‌ها رو از من تحویل بگیرید که فردا من دوباره مجبور نشم تا آزمایشگاه بیام.
حسام در شوک دروغم لبخند تمسخرباری زد و گفت:
- نه چه زحمتی!
حمید ناچار سری تکان داد و گفت:
- باشه. پس شب همگی بخیر! ولی یه چیزی... .
لبخند شیطنت‌آمیزی بر لب راند و گفت:
- ولی اولش قهر بودیدها! فکر نکنید از دید من مخفی موند.
حسام نفسش را با تمسخر بیرون راند و گفت:
- باز شروع کردی؟
- تازه آشتی کردید معلومه!
حسام نگاه عاقل اندر سفیهی به حمید انداخت و من جبهه‌گیری کردم و گفتم:
- ای بابا آقای دکتر چرا قهر کنیم آخه؟!
حمید سری تکان داد و با خنده گفت:
- امیدوارم اشتباه کرده باشم.
و خداحافظی مختصری کرد و رفت و من و حسام بی‌هیچ حرفی به طرف ماشین او رفتیم.
دم در باغ موقع رفتن رعنا را دیدم که ایستاده و از مهمان‌ها خداحافظی می کند. حسام بوق کوتاهی زد و رعنا به سمت شیشه ماشین خم شد و با لبخندی گفت:
- آقای دکتر خوشحال شدم از دیدنتون. به امید دیدار.
حسام لبخندی زد و گفت:
- ممنون.خدانگه‌دار.
حسادتی که از سر شب از برخوردهای رعنا به دلم چنگ می‌انداخت بیشتر عصبانی‌ام می‌کرد. کلافه روی از او برگرفتم و حسام حرکت کرد و من چشم به شیشه دوختم.
پفی کردم. حسام آهسته گفت:
- کتاب رو کِی گذاشتی رو میزم؟
با نوای ضعیفی جواب دادم:
- دیشب!
- ولی بهتر بود خودتون اون رو بهم می‌دادید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
سکوت کردم به بیرون خیره شده بودم. با طنین نوازش‌گرانه‌اش گفت:
- من کتابت رو امروز دیدم. بابت هدیه‌ات ممنونم. هدیه خیلی خوب و جالبی خریدی! ولی چرا خودت بهم ندادی؟
آهسته و زیرلب گفتم:
- این هدیه رو از یه مغازه‌ی کتاب‌فروشی تو ترکیه خریدم که از همه زحمت‌هات و لطف‌هاتون یه تشکر کوچیک کرده باشم. گرچه دادن یه کتاب رمان هدیه مناسب و درخور شان شما نیست. اما با این کتاب می‌خواستم که... .
حرفم را خوردم. دوباره بغض صدایم را در گلو خفه کرد به سختی و با سماجت در حالی که سعی می‌کردم بغض را قورت بدهم و ادامه دادم:
- ولی فکر نمی‌کردم مجبور شم به‌خاطر معذرت‌خواهی استفاده کنم. باور کن حسام! حرف‌های اون شب اصلاً حرف‌های ته دلم به تو نبود.
نتوانستم مانع ریزش اشک‌هایم شوم. سریع با سرانگشتانم اشک‌هایم را زدودم و ادامه دادم:
- اون روز واقعاً از دست خودم عصبانی بودم. خیلی تلاش کردم که یه دیوار بین خودم و شما درست کنم. یه مقدمه‌ای برای رفتن از خونه شما بچینم‌‌ برای این‌که ان‌قدر زحمت بهتون ندم.
با دلخوری گفت:
- تو هنوز تو فکر رفتنی؟ بهت نگفتم با من واضح حرف بزن؟ نگفتم اگه پیش من اذیت میشی بگو یه فکری درموردش می‌کنم؟
دست‌پاچه گفتم:
- نه... نه! به خدا به‌خاطر شما نیست. به‌خاطر حس عذاب وجدانی که نسبت به شما دارم هست.
- چه عذاب وجدانی؟
دوباره اشک‌هایم سرریز شدند و حرف‌هایم که ته حلقم مثل لقمه نجویده گیر کردند و من باز هم جرأت ابراز آن را نداشتم. آهسته گفتم:
- نمی‌دونم! فقط می‌دونم جز دردسر چیزی برای شما ندارم.
کلافه گفت:
- فرگل تو واقعاً برای چی عذاب وجدان داری؟
با کف دستم اشکم را پاک کردم و تماماً رو به سوی او برگرداندم به جای گفتن حقیقت، باز هم با دروغ دیگری روی آن‌ها را پوشاندم:
- من تمام این مدت سعی کردم روی پای خودم باشم. دختری بودم که هم پرستار پدر مریضش بود و هم یک دانشجوی پزشکی و هم کار تزریقاتی تو بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های شهر تهران رو داشت. تنهایی و بی‌کسی باعث شده بود که فقط‌فقط روی پای خودم وایستم. کم و زیاد، سخت و نفس‌گیر؛ گذشت! اتفاقات اخیر خیلی خردم کرد. توانم رو گرفت. تلاش کردم تو این مدت دوباره روی پای خودم وایستم. دوباره هرچیزی که رفته رو برگردونم. دوباره مستقل بشم. اما انگار هرچی دست و پا می‌زدم بدتر می‌شد. هر چقدر حساب کتاب کردم که بتونم یه پانسیون یا خوابگاه کارمندی درست برای خودم جور کنم و ان‌قدر شما رو زیر بار مسئولیت خودم اذیت نکنم نشد. اون شب از این بی‌دست و پایی خودم عصبانی بودم. از این‌که هرطور تلاش کردم نتونستم باز روی پای خودم وایستم و حرصم رو سر شما خالی کردم! من برای همه چیز متأسفم حسام و معذرت می‌خوام اون حرف‌ها حرف‌های من به تو نبود. این حرف‌ها مخاطبش خودم بودم. نه شما! باور کنید شما ان‌قدر به گردن من حق دارید که من هیچ‌وقت و هیچ‌جوره نمی‌تونم محبت شما رو جبران کنم. فقط خدا می‌تونه براتون جبران کنه. این‌که کتاب رو بهتون رو در رو ندادم این بود که چندبار سعی کردم رو در رو باهاتون صحبت کنم اما روی معذرت‌خواهی و دلجویی رو نداشتم و هم این‌که شما هنوز از دستم عصبانی بودید و همین جرأت و جسارتش رو از من می‌گرفت. به‌خاطر همین کتاب رو گذاشتم روی میزتون.
او نیز درجواب من گفت:
- نمی‌دونم من چرا زودتر ندیدمش! ولی اون پوشه‌ها و برگه‌ها رو یادمه که یه شب دیروقت اومدم اتاق و چراغ اتاق رو روشن نکردم. فقط یادمه یه نور مهتاب ضعیفی اتاق رو روشن کرده بود و من این برگ‌های تو دستم رو روی یک کتاب روی میزم گذاشتم و رفتم خوابیدم و تا امروز حتی برگه‌ها رو جابه‌جا نکرده بودم تا این‌که برگه‌ها رو امروز برداشتم، چشمم به کتاب افتاد. صفحه اولش رو که باز کردم دست‌خط تو رو دیدم. بابت کتاب ممنونم فرگل! من از دوازده‌ سالگی رمان‌های زیادی دور از چشم مادرم می‌خوندم یه روز مادرم فهمید و خوب یادمه همین کتاب بابالنگ‌دراز بود، برای تنبیه‌ من، این کتاب رو تو آتش شومینه انداخت.
متعجب گفتم:
- چرا؟
- چون مادرم اعتقاد داشت این‌ها ذهنم رو منحرف و درگیر می‌کنه و اجازه نمیده روی درسم تمرکز کنم. شعر و رمان رو خیلی دوست داشتم اما باید همیشه روی چیزهایی تمرکز می‌کردم که مادرم می‌خواست. نمی‌تونستم ناامیدش کنم. دست آخر این کتاب لو رفت و مادرم مچم رو گرفت. وقتی اون کتاب سوخت فقط چندتا از برگه‌‌هاش سالم مونده بودند که اون‌ها رو هم نگه داشتم.
مدتی میان ما سکوت سنگینی برقرار بود، کمی بعد سکوت را شکستم و گفتم:
- پزشکی هم انتخاب شما نبود؟!
رویش را تماماً به سمت من برگرداند و گفت:
- نه نبود. من می‌خواستم یه جهانگرد بشم.
بعد لبخندی زد و گفت:
- اما پشیمونم نیستم که چرا نشدم.
دستش را از روی دستم برداشت و گفتم:
- چرا؟
- هر آرزویی یه سنی داره وقتی از وقتش بگذره دیگه یه آرزو نیست. اون موقع سن من ایجاب می‌کرد که این آرزو رو بکنم ولی الان آرزوم چیز دیگه‌ایه.
ماشین جلوی درب ویلا توقف کرد در ریموتی بالا رفت و حسام ماشین را داخل ویلا پارک کرد و نگاهش را به من دوخت و گفت:
- این‌که دلت می‌خواد بری پانسیون یا خوابگاه رو می‌تونم کمکت کنم.
سری تکان دادم و گفتم:
- مشکل من مکان نیست. مشکل اینه که من یک شبه همه‌چیز رو از دست دادم و به‌دست آوردن خیلی از اون‌ها یا محاله یا زمان‌بر و آوار این همه زحمت به گردن شما افتاده.
- زحمتی نیست. کارهای خونه پخت و پز رو که تو داری انجام میدی، پس دِینی به من نداری.
سر به زیر انداختم و گفتم:
- خیلی! خیلی دِین به شما دارم.
- نمی‌دونم! امیدوارم که فکرش رو نکنی.
سکوت کردم. کمی بعد نگاهش را به من دوخت و با لحن بی‌تفاوتی گفت:
- از این‌که تو مهمونی تو موقعیت سختی گذاشتمت معذرت می‌خوام چون مدام با پاهات شلوارم رو خاکی می‌کردی یه‌کم رو اعصابم بود، خواستم یه‌کم اذیتت کنم.
نگاه هردوی ما به هم افتاد.حرف‌هایش لحن سرد و بی‌تفاوتش مرا از خود می‌راند اما آن نگاهی که در چشمانش در تلاطم بود مرا امیدوار و هی گیج می‌کرد. آن آتشی که از سر شب به‌خاطر دیدنش و کارهایش به دلم افتاده بود با آن لحن بی‌تفاوتش کمی دل‌سردم کرد که باز هم راجع به احساس او دچار توهم شدم. خجالت‌زده معذرت‌خواهی کردم. برای این‌که او درونم را نخواند زودتر پیاده شدم. ندایی در درونم فریاد می‌کشید و پتک عقل آن را سرکوب می‌کرد و من درگیر همان معضل همیشگی یعنی جدال بین عقل و احساس بودم. او هم پیاده شد هردو دوشادوش هم به ویلا رفتیم. با این‌حال خوشحال بودم که بالاخره این دلخوری‌ها را تمام کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
پائیز کم‌کم از راه رسید و کار در بیمارستان یک ماه بود که شروع شده‌بود. این‌که تمرکزم روی درس‌ها بود خوشحال بودم. چرا که این روزها، خلوتم با فکر کردن به حسام می‌گذشت. به دوست داشتن او و من باید خواه و ناخواه می‌پذیرفتم که عاشق حسام شده بودم. گرچه هنوز هم از احساس حسام به خودم مطمئن نبودم گاهی رفتارهای دل‌گرم کننده و مهربان او را به پای مسئولیت‌پذیری و تلاشش برای نجاتم می‌دانستم و گاهی به پای یک حس غریب و گیج کننده می‌گذاشتم. اما... واقعیت این بود که من و حسام برای هم ساخته نشده بودیم دنیای او موازی دنیای من بود و ما هرگز نمی‌توانستیم کنار هم باشیم. او از یک خانواده اشرافی و استخوان‌دار بود و من از دار دنیا یک پدر و مادر داشتم که آن‌ها را هم از دست دادم. او یک قلب به وسعت آسمان‌ها داشت و من کسی بودم که به‌خاطر منافع خودم از انسانیت خودم دست کشیده بودم. با این حال تمام تلاشم را می‌کردم که از احساساتم بویی نبرد دلم نمی‌خواست رقت‌بارتر از اینی که بودم به نظر برسم و جدا از آن اگر حسام هم به من متمایل می‌شد آن‌وقت من بین او و وجدانم گیر می‌کردم. باید قبول می‌کردم که حسام حسی جز ترحم به من نداشت. گرچه فکر کردن به آن منزجر کننده بود اما چاره‌ای نبود. نمی‌توانستم بیشتر از این به دلم میدان دهم. باید حد خودم را می‌دانستم من در زندگی حسام جایی نداشتم و اگر حسام از توطئه من و مادرش با خبر می‌شد قطعاً مرا رها می‌کرد و من با یک حس تنفر به جای یک عشق روبه‌رو می‌شدم دلم نمی‌خواست حسام چهره وقیح مرا ببیند دلم نمی‌خواست حسام را از دست بدهم به کنار او بودن و هر روز دیدنش در این دنیا فقط دل‌خوش بودم. دیگر حتی به فکر رفتن از کنارش نبودم. چون بالاخره روزهای جدایی می‌رسید و نمی‌خواستم افسوس روزهای کنار او بودن برای یک عمر در دلم بماند. بنابراین با دلم این حجت را کرده بودم که این عشق ناب برای همیشه در دلم جای خواهد داشت و جز خودم هرگز و هرگز کسی از آن خبردار نخواهد شد. من فقط حق عشق ورزیدن به او را در خفا خواهم داشت و او هرگز نباید از احساس من باخبر شود چه مرا دوست داشته باشد و چه مرا دوست نداشته باشد.
در این بین تنها اتفاق مهمی که افتاد دادگاه پسر آقای عبدی بود که به پرداخت دیه ناچیزی متناسب با صدمه‌ای که به من زده بود شد و محکوم به سه سال حبس به علت قصد دزدی و استفاده از سلاح سرد شد. در این بین مشاجراتی هم بین من و آقای عبدی در گرفت که در تمام این مدت این اتفاقات را از حسام مخفی نگه داشته بودم. نمی‌خواستم دغدغه فکری‌اش را بیشتر کنم.
صبح ساعت نه بیدار شدم حتم داشتم که حسام به بیمارستان رفته است. بنابراین به دنبال گیر سرم گشتم که موهایم را به آن بند کنم و بعد از دست و روی شستن بروم صبحانه‌ای مختصر بخورم و به بیمارستان بروم. هرچه زیر و روی تخت را گشتم گیرم را پیدا نکردم ناچار بی‌خیال شدم و با همان موهای آشفته از تخت پائین پریدم و کش و قوسی به بدنم دادم و چون حسام در منزل نبود، بی‌خیال شال شدم و رفتم دست و رویی شستم. سلانه‌سلانه از پله‌ها پایین رفتم و به آشپزخانه رفتم. زیر کتری را روشن کردم و به کابینت تکیه دادم یک دسته از موهایم را دور انگشتم پیچ می‌دادم و به نقطه نامعلومی خیره شدم تا به کارهایی که قرار بود در بیمارستان امروز انجام دهم فکر کنم.
که به یک‌باره کسی از در حیاط وارد آشپزخانه شد از دیدن حسام شوکه شدم. حسام سرحال و با نشاط و سلام و صبح به خیری گفت و از کنارم گذشت. من اما با آن سر و وضع بدون تونیک بلندی که همیشه جلوی او می‌پوشیدم و شالی که بر سر می‌کردم مقابل او قرار داشتم و از همه این‌ها بدتر حتی موهایم هم شانه نخورده بودند.
گرمای شدیدی تمام وجودم را در هم سوزاند و عرق از پشت و پیشانی‌ام روان شد و با لکنت دست‌پاچه خواستم از آشپزخانه فرار کنم که کتری سر رفت و در نتیجه موقعیتم را فراموش کردم و زیر گاز را خاموش کردم تا برگشتم بروم دیدم، او زودتر از من آشپزخانه را ترک گفته.
با کف دست دوبار محکم به پیشانی‌ام زدم و مدام زیر لب به خودم غر زدم. به آن سوی آشپزخانه که به پذیرایی باز می‌شد رفتم و دزدکی نگاهی به بیرون انداختم. ظاهراً در سالن پذیرایی نبود. تند و با عجله بیرون رفتم و دوان‌دوان به طرف پله‌ها می‌رفتم که از دستشویی بیرون آمد و دوباره نگاهمان در هم گره خورد. دیگر دویدن و هول کردن من در آن موقعیت، مضحک بود. بنابراین سرم را پایین انداختم که بالا بروم، او خونسرد گفت:
- چرا ان‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی فرگل؟
متعجب رو به او برگشتم و با لکنت گفتم:
- چ... چی؟
خونسرد در حالی که آستین پلیورش را پائین می‌داد و نگاهش روی آن بود گفت:
- چرا ان‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ مگه ما محرمیت نخوندیم؟!
دست‌پاچه گفتم:
- خ... خب... خب... نم... نمیشه که... .
خونسرد نگاهش را به من دوخت و گفت:
- همین‌طور که من خونه نیستم راحتی، موقعی که من خونه‌ام هم راحت باش! من مشکلی با این قضیه ندارم بارها خواستم این رو بهت بگم ولی حس کردم تو خودت معذبی چیزی نگفتم.
خجالت کشیدم و هنوز یک پایم روی پله اول و دستم به نرده بود مردد بودم که به بالا بروم. می‌ترسیدم این‌بار شال و حجاب کردنم را بد برداشت کند فکر کند من به او اعتماد ندارم.
نزدیکم آمد و به چهره‌‌ام خیره شد و گفت:
- ان‌قدر به خودت سخت نگیر.
دسته‌ای از موهایم را پس زدم و شرم‌زده گفتم:
- آخه... یه‌جوری... میشم.
در حالی که به طرف آشپزخانه می‌رفت خونسرد گفت:
- عادت می‌کنی.
از رفتن به طبقه بالا و شال و روسری کردن منصرف شدم اما یادم افتاد که موهایم شانه نخوردند و جدا از آن این باز و آشفته بودن موهایم اذیت می‌کردند و باید گیر می‌زدم. به بالا رفتم شانه به موهایم زدم اما هرکاری کردم گیرم را پیدا نکردم. زیر و روی تخت را گشتم اما نبود، ناچار با همان وضع به بیرون رفتم. صبحانه را گویا او در حیاط چیده بود و پشت میز بود مرا که در آشپزخانه دید اشاره کرد بیرون بروم.
نسیم خنک و ملایم صبحگاه پائیزی می‌وزید و موهایم را آشفته روی صورتم و اطرافم می کرد به طرف میز رفتم که گفت:
- چرا گیره به موهات نزدی؟
دسته‌ای از موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم و با اکراه گفتم:
- باز گمش کردم.
لبخندی زد و گفت:
- خب ببافش... .
بعد گویا چیزی یادش آمده باشد گفت:
- بده ببافمش. راستی تو بلد نبودی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
کمی تردید کردم اما او هنوز نگاهم می‌کرد، ناچار از سر رودربایسی به طرفش رفتم و در حالی که موهایم را جمع می‌کردم پشت سرم به طرفش رفتم او تکان به خود داد و صندلی کنارش را بیرون کشید و من روی آن نشستم دست برد و خرمن موهایم را گرفت گرچه باد گاهی از زیر دست‌هایش آن را می‌ربود و به بازی می‌گرفت او موهایم را می‌بافت و من قلبم در تپش و بی‌قراری به سی*ن*ه مشت می‌کوفت.
کارش که تمام شد گفت:
- فکر می‌کنم پدر خدا بیامرزتون از قصد بهتون بافتن مو رو یاد نداده.
متعجب به آن دو گوی سبز که در نور روز رنگش را روشن‌تر نشان می‌داد چشم دوختم و گفتم:
- چرا؟
لبخندی روی لبش نشاند و گفت:
- چون بافتن موی دختر، یه حس خوبی داره.
از حرفش سوزشی روی گونه‌هایم حس کردم و صندلی‌ام را تکان دادم که کمی دورتر از او شوم و گفتم:
- قبلاً هم گفتید بافتن مو یک کار مردانه است.
دست برد و فنجانش را برداشت و بدون این‌که نگاه از من جدا کند گفت:
- بیشترین حس خوب این بافتن مو برای یک پدره.
نیم‌نگاهی به او انداختم و گفتم:
- امیدوارم که نصیب شما هم بشه.
لبخند گرم و صمیمانه‌ای زد و گفت:
- امیدوارم.
در دلم گفتم:
- چه مشتاقم هست. معلومه بدش نمیاد ازدواج کنه.
مشغول خوردن صبحانه بودم و او طبق عادت معهود داشت قهوه می‌خورد گفتم:
- فکر کردم بیمارستانید؟
- نه مرخصی گرفتم. جایی خارج از شهر کار دارم.
از پشت میز بلند شد و سویشرتش را از روی صندلی کناری برداشت و گفت:
- من میرم فرگل ممکنه دیر بیام. فعلاً خداحافظ.
سری تکان دادم و از او خداحافظی کردم. او که رفت منم کم‌کم بساط صبحانه را جمع کردم و به اتاق رفتم تا آماده رفتن شدم، باید خودم را زودتر به بیمارستان می‌رساندم. جلوی آینه ایستادم و دستی به موهای بافته شده‌ام کشیدم و لبخندی زدم. وقتی انگشتانش به گیسوانم گره می‌انداخت و هنرش را به روی موهایم پیاده می‌کرد باعث می‌شد بیشتر این موها را دوست داشته باشم چرخی جلوی آینه زدم و موهای بافته شده‌ام را که تا کمر می‌رسید در دستم گرفتم و انتهای آن را که داشت کم‌کم باز می‌شد با کش مویی بستم و بعد آماده شدم و به بیمارستان رفتم.
این‌بار در بخش اطفال داشتم کار می‌کردم. عصر بود که حسام را باز با دکتر سلطانی در راه‌روهای بیمارستان دیدم ،این‌بار او تا مرا دید خودش پیش‌قدم شد و احوال‌پرسی گرمی با من کرد دکتر سلطانی هم بر و بر داشت نگاه می‌کرد سلامی با دکتر سلطانی دادم مغرورانه سلام و احوال‌پرسی سرسری کرد از کنارشان رد شدم. دیگر حسام مثل روزهای اول نبود. مرا در بیمارستان نادیده نمی‌گرفت. رفتارش آرام‌آرام تغییر کرده بود و همین، دل من را دیوانه‌تر و بی‌قرارتر می‌کرد. او را که با هر دختر غریبه‌ای که به او توجه می‌کرد می‌دیدم هی ته دلم خالی می‌شد. هی می‌ترسیدم که بالاخره کسی این ماه امید مرا از آسمان شبم بدزدد. آخر من که نمی‌دانستم احساس حسام به من چه بود؟! از روی مسئولیت‌پذیری بود یا ترحم یا عشق؟! آهی سوزناک کشیدم و به نرده‌ها تکیه دادم و از بالای نرده‌ها رفتن او و دکتر سلطانی را که از پله‌ها به سمت پائین سرازیر می‌شدند و صحبت می‌کردند با حسرت نگریستم. تا زمانی که از جلوی چشمانم ناپدید شوند نگاهش می‌کردم که به یک‌باره کسی کنارم قرار گرفت و مرا از آن حال بیرون آورد. حمید بود. لبخند محوی روی لبم نقش بست و گفتم:
- سلام آقای دکتر.
نگاهش را به من دوخت و گفت:
- سلام، به چی ان‌قدر با حسرت نگاه می‌کنی؟
از حرفش خودم را باختم و دست‌پاچه شدم و گفتم:
- به خدا... به... هیچی!
خندید و گفت:
- والله منم چیز بخصوصی ندیدم. چرا انقدر هول میشی؟! ولی انگار نگران یه چیزی هستی.
در دلم گفتم:
- وای خدا رو شکر حسام رفته بود و اِلا خوب کف دستم رو می‌خوند.
- نه ‌یه‌کم تو بخش اطفال بچه‌ها رو دیدم ان‌قدر معصوم بود دلم گرفت. خدا کمک‌شون کنه. یکی از بچه‌ها چهل روزه بود و تشنج کرده بود و زیر کلی دم و دستگاه بود.
حمید سری تکان داد و از نرده‌ها آویزان شد و گفت:
- آره، اون‌جا کلی فرشته کوچولوئه که خوابیده. خدا کنه شفا پیدا کنند با دست‌های یه دکتر پنجه طلا.
و اشاره به من کرد. از تعریفش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- من؟ نه بابا پنجه طلا کجا بود. من خیلی هنر کنم طرح رو با موفقیت بگذرونم و یه مدرک پزشکی بگیرم.
تماماً به سمت من برگشت و خیلی نزدیکم شد از این همه نزدیکی کمی معذب شدم و هم متعجب شدم. او دو دستش را به پشت گره زد و روی صورتم خم شد و عمیقاً نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
- هیچ می‌دونستی وقتی می‌خندی این چهره چه‌قدر دوست داشتی میشه؟
نگاهم را متعجب به چشمان او دوختم و او بدون تغییر حالتش گفت:
- لبخند چهره‌ات رو خیلی دوست داشتنی می‌کنه حیفه این صورت که درگیر این همه نگرانی باشه.
از رفتارش سرگردان بودم که به یک‌باره صدای حسام باعث شد هر دوی ما سر برگردانیم و نگاهمان به سوی او برگردد. حسام را با سگرمه‌های درهم دیدم که خطاب به حمید گفت:
- دکتر تو رو تو سی‌سی‌یو بخش پیچ کردن متوجه نشدی؟
حمید از من فاصله گرفت و متعجب گفت:
- نه نشنیدم.
در همین لحظه صدای پیچ از انتهای راهرو می‌آمد، عجیب بود من هم نشنیده بودم. چه‌طور ان‌قدر غرق در صحبت بودیم که متوجه صدای پیچ نشدیم.
حمید نگاهی به انتهای سالن کرد و با ما خداحافظی کرد. حسام با همان سگرمه‌های در هم مکثی کرد و نگاه از من گرفت و رفت و مرا که قلبم دیوانه‌وار به سی*ن*ه مشت می‌کوفت را با خود تنها گذاشت. افکار آزار دهنده‌ای ذهنم را تسخیر کرد‌. دوبار خواستم ناخن بخورم اما انگشتانم را تا نزدیک دهانم بردم ولی منصرف شدم و سری تکان دادم و گفتم:
- ای بابا بی‌خیال! چی‌کار کردم مگه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
از آن‌جا به طرف بخش اطفال رفتم تا باقی کارها را انجام دهم.
ساعت دو بعدازظهر بود که لباس‌هایم را بیرون آوردم و عزم رفتن به خانه می‌کردم که از ایستگاه پرستاری مرا پیچ کرد به طرف بخش رفتم و گفتم:
- من دارم میرم. چی شده؟
اپراتور آن‌جا گفت:
- دکتر امینی خواستند که برید آزمایشگاه خصوصی‌شون.
- حالا؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم حقیقتاً.‌
کلافه خداحافظی کردم و از بیمارستان یک راست به آزمایشگاه خصوصی آن‌ها رفتم که سر مسیر دکتر امامی به من زنگ زد و گفت می‌خواهد به آزمایشگاه سری بزند. گویا چند تا از وسایلش را در جیب روپوش آزمایشگاهی جا گذاشته.
امیدوار بودم رعنا دمش نشود و به آزمایشگاه نیاید در این مدت رعنا دوبار به بهانه‌های مختلف به آزمایشگاه آمده بود و دقیقاً زمانی که هم می‌آمد که حسام هم در آزمایشگاه بود و این کاملاً روی اعصابم می‌رفت‌. دختره لوس کاملاً معلوم بود که داشت خودش را به بیخ ریش حسام می‌بست. پدرش هم که بدش نمی‌آمد دامادی مانند حسام داشته باشد. اصلاً از این‌که این دختر دائم دمش می‌شد شکایت نمی‌کرد. البته که رعنا هم زرنگ بود و به بهانه‌های قانع کننده آویزان پدرش می‌شد. یک‌بار به بهانه خریدهای خانه که لیست خرید را پدرش جا گذاشته بود آمده بود و بار دیگر چیز دیگری را بهانه کرد. حسام هم که انگار متوجه خیالات خام رعنا خانم نبود و خیلی هم تحویلش می‌گرفت.
بالاخره وارد آزمایشگاه شدم در آزمایشگاه باز بود و مهندس جمشیدی در اتاق آزمایشگاه داشت کار می‌کرد. از حضور او در آزمایشگاه خصوصی حسام تعجب کردم. سلامی دادم با دیدن من گویا چیزی یادش آمده باشد گفت:
- سلام خانم دکتر. من یه سری فاکتورهای مربوط به هفده شهریور رو پیدا نمی‌کنم. دانشگاه از من خواسته مجبور شدم تا آزمایشگاه شما بیام و بگردم پیداشون کنم و ببرم.
در دلم گفتم: حالا امروز مرگ و زندگی همه افتاد دست من!
گفتم:
- تو زون کن باید باشه.
- شرمنده شما رو تا این‌جا کشوندم. همراه‌تون در دسترس نبود به دکتر امینی زنگ زدم که به شما اطلاع بده بیاید آزمایشگاه‌ تا کارها رو سر و سامان بدیم ولی امشب رو باید زودتر برم خونه چون وزیر جنگ دعوت شده خونه‌مون.
این جمله را که گفت خندید. متعجب و با چشمانی گرد شده گفتم:
- وزیر جنگ؟
با خنده‌ای کِش‌داری گفت:
- مادر خانمم رو میگم.
از حرفش شروع به خندیدن کردم و او با خنده ادامه داد:
- دکتر امینی هم که امروز از هفت تا ده شب آزمایشگاه میان نگران نباشید، تنها نیستید. میشه در حق من لطف کنید این فاکتورهایی رو که نوشتم رو دسته‌بندی کنید چون یه‌سری هم تجهیزات آزمایشگاه سفارش دادیم اون‌ها هم باید چک بشه من واقعاً شرمنده‌ام خانم دکتر.‌ امروز جور ما رو بکشید و فاکتورها رو هم فردا دانشگاه بیارید تا بقیه رو خودم حل کنم. ممنون!
- نه خواهش می‌کنم. من درستش می‌کنم. شما برید.
- واقعاً ممنونم. ببخشید که شیفت کاری‌تون هم نبود اما خسته شما رو تا این‌جا کشوندم‌.
- خوشحال میشم کمک‌تون کنم.
او رفت و من با وجود خستگی‌ام مشغول مرتب کردن لیست فاکتورها شدم و همه را طبق تاریخ و آن‌چه‌ که او می‌خواست دسته‌بندی کردم که ساعت هفت بود حسام وارد آزمایشگاه شد.
هنوز سگرمه‌هایش درهم بود و مشخص بود روی مود نبود روپوشش را پوشید و به طرف لابی رفت.
شانه بالا انداختم هنوز چند دقیقه‌ای از آمدن حسام نگذشته بود که سر و کله رعنا و دکتر امامی هم پیدا شد. دیدن رعنا حسابی اعصابم را در هم می‌ریخت. هردو از هم بیزار بودیم و این در نگاه‌هایمان به هم معلوم بود اما به روی خود نمی‌آوردیم.
دکتر امامی سلامی داد و من نیز احوال‌پرسی گرمی کردم و رعنا که در دستش یک تابلوی نقاشی که پشتش رو به من بود، نیز سلام و احوال‌پرسی مختصری کرد و به داخل اتاق آزمایشگاه رفتند.
صدای خوش و بش حسام و آن دو به گوش می‌رسید، این‌که رعنا ان‌قدر حسام را تحویل می‌گرفت و تلاش می‌کرد خودش را در چشم او نشان دهد، حرصم را بالا می‌آورد. گوش‌هایم را تیز کردم.
رعنا: آقای دکتر با عرض معذرت من تو پیج‌تون یه سرکی کشیدم و برای سبک رئال دنبال یه پرتره برای کارم می‌گشتم چون استادم می‌خواست با سبک رئال یه پرتره رو بکشیم و از میان اون‌ها یکی رو انتخاب کردم و کشیدم و هم این‌که استادم کلی خوشش اومد و خیلی از کارم تعریف کرد به بابا گفتم آقای دکتر خیلی برای من خوش‌یمن بودند.
حسام خندید و گفت:
- چه جالب‌! این‌ کار شماست؟ بَه‌بَه! چه‌قدر هم قشنگ کشیدید ولی رعنا خانم من به این خوبی که شما کشیدید نیستم.
فقط قیافه من دیدنی بود، داشتم آتش می‌گرفتم. دختره رسماً داشت به حسام هدیه می‌داد و حسام هم ذوق می‌کرد.
صدای رعنا به گوشم رسید:
- اختیار دارید آقای دکتر. شما به نظرم خیلی خوشگل‌تر از تابلوی من هستید. دیگه ایرادهای کار‌‌‌ من رو خودتون به بزرگواری خودتون ببخشید. من هم دیگه گفتم تابلو به صاحب اصلی‌اش برگرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
بعد دکتر امامی آمد که می‌گفت:
- آقای دکتر از سه روز قبل مغز من رو خورده که باید این رو تحویل آقای دکتر بدم. گفتم نگه‌دار حالا بعد از نمایشگاهی که می‌خوای بزنی بعداً تحویل بده، ولی گفت نه.
صدای خنده‌ی ملیح حسام در پاسخ دکتر امامی شنیده می‌شد که کاملاً سمبادهٔ روحم شده بود و بعد گفت:
- چه خوب! نمایشگاه که زدید به من هم اطلاع بدید حتماً بیام. من خیلی به نقاشی و کارهای هنری علاقه دارم.
کلافه و با حرص دندان‌هایم را به هم فشردم و دست‌هایم را به حالت خفه کردن بالا بردم و انگشت‌هایم را منقبض کردم و گفتم:
- حسام!
صدای رعنا ذوق زده می‌آمد که گفت:
- وای خوشحال میشم آقای دکتر!
پفی کردم و رفتم سرجایم نشستم. تحمل کردن این وضعیت دیگر برایم سخت بود. یاد حرف‌های زهرا افتادم که می‌گفت هر کسی که توجه دکترامینی‌ها را جلب کند باید خیلی آدم مهمی باشد. راست می‌گفت! رعنا هم کم از دکتر سلطانی نبود. این وسط فقط من بودم که لقمه‌ای بزرگتر از دهانم انتخاب کرده بودم. هر کسی سمت حسام می‌رفت لابد می‌دانست او لقمه‌ی باب دهانش است.
دیگر از شنیدن صدای خنده بی‌دغدغه‌ی آن‌ها منزجر بودم. آهسته در اتاقم را بستم اما نتوانستم جلوی افکارم را بگیرم. چندین‌بار در دسته‌بندی فاکتورها اشتباه کردم و در نهایت دوباره از اول آن‌ها را درست کردم. مدتی بعد آن‌ها هم خداحافظی کردند و رفتند.
من هم کارم تمام شد. نگاه به ساعت کردم نزدیک به شش عصر بود. زون‌کن‌ها را در کمد مرتب کردم و آماده رفتن شدم. کیفم را برداشتم و در اتاقم را قفل می‌کردم که حسام از اتاقش صدایم کرد. کلافه مکثی کردم و به سقف نگاه کردم و بعد چشم چرخاندم و سلانه‌سلانه به طرف اتاقش رفتم. طبق معمول پا روی پا انداخته بود و تمرکزش روی تبلتش بود گفت:
- صبر کن باهم بریم.
سرد گفتم:
- من خسته‌ام زودتر میرم.
نگاه از تبلت گرفت و به من چشم دوخت و با کنایه گفت:
- من هم نگفتم کارم طول می‌کشه که زود جبهه می‌گیری!
بی‌حوصله گفتم:
- چه‌قدر طول می‌کشه آقای دکتر؟
تبلتش را کنار گذاشت و گفت:
- تموم شد.
بلند شد و میزش را جمع و جور کرد. سرکی به داخل اتاقش کشیدم تا تابلو رعنا را ببینم، آن را گوشه اتاقش دیدم اما پشتش به دیوار بود.
دیدن آن تابلو ناخواسته حسادتم را برانگیخت، طاقت نیاوردم و ابرویی بالا دادم و با کنایه گفتم:
- مبارک باشه آقای دکتر مناسبتی بوده و ما بی‌خبر بودیم؟!
حسام نگاهم را تعقیب کرد و گفت:
- اون رو میگید؟ دختر دکتر امامی مثل این‌که یه پرتره از عکس‌های من کشیده و نمره‌اش خوب شده و حالا برای من آورده!
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم:
- چه جالب یه کلکسیون می‌تونید درست کنید!
نگاه خود را به من دوخت و متعجب گفت:
- کلکسیون؟ با این یه دونه تابلو؟
- نه بالاخره هدیه من هم هست، این هست، اون هست! یه کلکسیون میشه دیگه.
حسام نیش کلامم را تازه گرفته‌بود. چشمانش را تنگ کرد و بعد به من چشم دوخت و گفت:
- آهان پس این جبهه‌گیریت برای این تابلوئه؟
شانه بالا انداختم و بی‌تفاوت گفتم:
- نه. خب دختره دلش خواسته به یکی هدیه بده قرعه انداخته بین بچه‌های آزمایشگاه شانسی اسم شما دراومده.
خنده‌ای از سر تمسخر کنج لبش خانه کرد و نگاه من کرد و گفت:
- فرگل حسودی می‌کنی؟
جبهه‌ گرفتم و گفتم:
- نه! چرا حسودی کنم بالاخره من هم به شما هدیه دادم.
خنده‌ای کرد و با کنایه گفت:
- آره مشخصه که حسودی نمی‌کنی.
گر گرفتم و گفتم:
- حرف‌ها می‌زنید! اصلاً به چی باید حسودی کنم؟
سویشرتش را پوشید و گفت:
- اون رو خودت می‌دونی برای چی!
و بعد نگاه عمیقش را به من دوخت. نگاه از او برگرفتم تا درونم را نخواند و خونسرد گفتم:
- چیزی برای حسودی کردن نیست. مبارک‌تون باشه. خواستم یه‌کم مزاح کنم.
خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:
- خیلی شبیه مزاح کردن نبود!
به طرف در آمد و درحالی که لبخندی گرمی به لب داشت و گویا این حالت من به مذاقش خوش آمده باشد با نگاهش شروع به کاویدن من کرد.
چهره بی‌تفاوت گرفتم و گفتم:
- تابلوتون رو فراموش کردید!
برگشت و نگاه تابلو کرد و گفت:
- بذار همون‌جا باشه.
دوباره با طعنه گفتم:
- شما که این تابلو رو با کمال میل ازش قبول کردید حالا می‌ذارید گوشه اتاق آزمایشگاه؟ ولی اگه رعنا خانم بفهمه ناراحت میشه!.
- اگه خیلی به نقاشی علاقه داری می‌تونیم بیاریم تو اتاق تو نصبش کنیم!
با خنده توام با تمسخر گفتم:
- البته اگه شبیه ممدقلی نکشیده باشه.
خنده‌ای کرد و دوباره در را باز کرد و برای این‌که حرصم را در بیاورد رفت تابلو را برداشت و آن را رو به من گرفت و گفت:
- نه کاملاً شبیه خودمه. می‌خوای دو دستی تقدیمش کنم به تو؟
پرتره او را از همان عکسی که کشیده بود که حسام در حساب شخصی‌اش پست کرده بود. همان عکسی که او کاپشن چرم مشکی نیم‌تنه به تن داشت و در یک روز برفی در لس‌آنجلس عکس انداخته بود، همانی‌ را که برای اولین‌بار عکس گلوریا را در کنارش دیده بودم و او آن را پاره کرده و در سطل زباله‌اش انداخته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
واقعاً کنترل حسادتم سخت شده بود. نفسم را با تمسخر بیرون دادم و گفتم:
- طفلی گلوریا! جاش تو این تابلو خالیه.
سری تکان داد و گفت:
- خوبه‌. جزئیات رو خوب حفظی خانم دکتر. می‌بینم که تمام عکس‌های شخصی من رو خوب یادت هست.
او حرف می‌زد و هی مرا آتش می‌زد. خودم را به آن راه زدم، خونسرد و بی‌تفاوت گفتم:
- بالاخره عکسی هست که به قول رعنا خانم پرتره رئال جالبی داشته، معلومه که تو خاطر من هم می‌مونه.
از حرف من خنده‌ای کرد و با خونسردی ادامه دادم:
- مبارک‌تون باشه آقای دکتر انشاءالله هدیه‌های بیشتر و بهتر! حالا فکر نکنید ما بخیلیم و دلمون بر نمی‌داره.
باخنده تابلو را با خود بیرون آورد و برق را خاموش کرد و گفت:
- ممنونم.
از این‌که او را ترغیب کرده بودم آن تابلو را با خود به خانه بیاورد از دست خودم عصبانی بودم و حالم گرفته شد. با این حال حفظ ظاهر کردم و سعی کردم او از درونم بیشتر از این پی نبرد. با هم از آزمایشگاه بیرون رفتیم نسیم سرد پائیزی می‌وزید و برگ‌های روی زمین را جارو می‌کرد. از آن تابلو حسابی عقده در دلم پر شد آن‌وقت من نگران این بودم که صبح حسام وقتی من و حمید را با هم دیده بود چه برداشتی کرده بود. ای دختره ساده‌لوح! او اصلاً برایش مهم نیست. ان‌قدر که این دختر و آن دختر آویزانش هستند، که تو به چشم او نمیایی. ماشاءالله یکی از یکی ترگل ورگل‌تر هستند.
حسام تابلو را در عقب ماشین گذاشت و سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. من اما درون خودم داشتم خون خودم را می‌خوردم. او قطعاً فهمیده بود که رفتار من از روی حسادت است. حماقت‌های من تمامی نداشت! از یک‌سو با خودم عهد بسته بودم که او متوجه احساساتم نشود و از سوی دیگر نقطه ضعف به دست او می‌دادم.
او سکوت بینمان را شکست و گفت:
- برای نصبش تو اتاق ازتون اشکال نداره نظر بخوام؟
درحالی که سعی می‌کردم به پیشنهادش پاسخی خونسرد و بی‌تفاوت بدهم گفتم:
- بله خیلی خوشحال میشم.
- بالاخره سلیقه خانوم‌ها بهتره .
- آره من طبق فِنگ‌شویی بهتون نظر میدم. باز خواستید نصبش کنید بهم بگید.
خنده‌ی سرمستی زد و گفت:
- حتماً! حتماً ازت کمک می‌گیرم.
درونم گر گرفته بود، هرچه تلاش می‌کرد بر زبانه‌های آتش حسادتم غلبه کنم نمی‌توانستم. تا زمانی‌که به خانه برسیم حرفی میان ما رد و بدل نشد. بعد هم من به آشپزخانه خزیدم تا غذایی آماده کنم، ولی زیرلب شروع به غر زدن کردم:
- دختره دیوانه! با این نیش و کنایه‌هایی که زدی به خیالت درمورد تو چی فکر می‌کنه؟ می‌فهمه تو واقعاً از سر حسادت رفتار کردی. واقعاً مسخره است! حالا این تابلو را کرد بهانه تا هی حال من را بگیره. امیدوارم رعناخانم بشه کابوست!
و بعد با حرص مشغول خرد کردن قارچ‌های زیر دستم شدم و دست آخر لب به هم فشردم و دست به سی*ن*ه به قارچ‌های آش و لاش شده روبه‌رویم خیره شدم.
بعد از تمام شدن کارم از آشپزخانه بیرون آمدم که هم‌زمان حسام در اتاقش را باز کرد و نیم نگاهی به سالن کرد و با دیدن من لبخند کجی زد و گفت:
- خانم دکتر یه لحظه بیاید.
نفسم را با حرص بیرون دادم و بعد درحالی که سعی می‌کردم خونسرد باشم به اتاقش رفتم. او تابلو به دست به اطراف نگاه کرد و گفت:
- به نظرتون اون‌جا بزنم بهتر نیست؟
و اشاره به کنار کتابخانه‌اش کرد. خونسرد برای این‌که نشان دهم برایم اصلاً اهمیتی ندارد، گفتم:
- نه آقای دکتر اون‌جا که جلو دید نیست. تابلو به این خوشگلی! باید این‌جا باشه!
و اشاره به دیوار روبه‌روی تختش کردم.
و بعد نگاهش کردم تا حالت چهره‌اش را ببینم و او خیره به من سعی داشت از چهره‌ام درونم را بخواند. متعجب رو به او گفتم:
- خب؟ نظرتون چیه؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه به نظرم اون‌جا مناسب نیست.
- چرا؟ این‌که آدم هر روز صبح چشم که باز می‌کنه نگاهش به عکس خودش بیافته به نظرم خیلی جذابه.
خندید و سری تکان داد و گفت:
- دلیلت برا قانع کردنم خیلی مسخره‌ است.
- هم از من نظر می‌خواید هم ایراد می‌گیرید؟!.
تابلو را مقابل صورتش گرفت و نگاه دقیقی به آن انداخت و به روی تختش رفت و گفت:
- بالای تختم می‌زنم روبه‌روی تختم به نظرم خیلی جالب نیست!
باز با لحن کنایه‌داری جهت انتقام از او تاختم و گفتم:
- چرا آقای دکتر؟! طفلی رعناجون کلی زحمت کشیده تا این رو بکشه بلکه به چشم بیاد!
لبخند ژکوندی زد و گفت:
- تو از هر فرصتی برای طعنه زدن استفاده کن! دختره بیچاره تابلو یه مرد غریبه برای چیشه که تو خونه‌اش نگه داره. خودش هم این رو به من گفت، گفت ترجیح دادم تابلو به صاحبش برگرده.
- مجبور نبود پرتره شما رو بکشه!
- شاید پرتره جذاب پیدا نکرده.
این را با لبخند شیطنت‌باری گفت؛ خونسرد شانه بالا انداختم و گفتم:
- خب یه آدم جذاب دیگه پیدا می‌کرد. اصلاً پرتره یه زن رو می‌کشید تا مجبور نباشه تابلو یه مرد غریبه رو تو خونه‌اش نگه داره و بعد هم عذاب وجدان بگیره و هدیه‌اش بده!
لبخندزنان به طرفم آمد و نزدیکم شد. نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. از آن نگاه‌هایی که تا ته دل آدم رسوخ می‌کرد و انگار داشت ته دلم را از چشمانم می‌خواند، زود نگاه از او دزدیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین