- Dec
- 1,009
- 1,066
- مدالها
- 2
«ابلیس»
نگاهم رو به اطراف دوختم کفِ زمین سنگی و داغ پر شده بود از قطرههای خون و خاکستر، نگاه سردم رو به طرطبه دوختم و خطاب بهش گفتم:
- همه نابود شدن؟
همونطور که بلند میشد موهای بلند و سفیدش رو که از مادر الفِش بهش ارث رسیده بود کنار زد و در جوابم سری به تأیید تکون داد. سمتِ دروازهی دوازدهم رفتم که با دیدن شِیران با فاصلهی پنج قدم ازش متوقف شدم؛ لبخند گرمی به روم زد و خطاب بهم گفت:
- با دیدن شکوه و عظمتت به خودم افتخار میکنم که تو رو انتخاب کردم.
نیشخندی حوالهی صورت فریبندهش کردم و در جوابش همراه با تمسخر گفتم:
- شیران من خودم شیطانم برای فریب من از من تعریف نکن.
لبخندش به یکباره پر کشید و جاش رو با صورتی درهم تعویض کرد.
- ابلیس اون زن کیه که به تازگی اطرافش هستی؟!
با عصبانیتی که تو وجودم رخنه کرده بود گفتم:
- فکر نمیکنی هیچ کدوم از همسرانم در مورد کارهایی که انجام میدم سؤالی نمیپرسن؟
لبخند مسخره و مزخرفی تحویلم داد و دستی به بازوم کشید و با تمام عشوهایی که سراغ داشت گفت:
- عزیزم من فقط نگرانتم.
با این حرفش عصبانیتم از بین رفت و در عوض اون فقط خندهی بلندی بود که سر دادم و بعد از اتمام خندهم گفتم:
- تلاشت ستودنیه؛ امّا بهتره از جلوی چشمهام دور بشی تا قبل از اینکه بسوزونمت.
ترس داخل چشمهاش پیدا شد و تو یک آن از من فاصله گرفت و ناپدید شد. با صدای هارپی نگاهم رو از سربروس زخمی گرفتم و بهش دوختم.
- این مسخرست که من اینجا باشم.
- وظیفهی تو چیه هارپی؟
با شنیدن لحن تهدیدآمیز من، قدمی عقب رفت و گفت:
- وظیفهی من آوردن انسانها به عالم زیر زمینی برای مجازاته.
- و حالا باید وظیفهی آوردن ارواح و نگهبانی دروازهی دوازدهم رو هم به خوبی انجام بدی.
سَر به زیر انداخت و در جواب گفت:
- انجام میشه.
نگاهم رو دوباره به سربروس دوختم؛ سربروس نگهبان دروازه سگی عظیمالجثه با سه سر و پنجههایی همچون شیر، وظیفهی ورود ارواح به جهنم و مانع خروج اونها رو بر عهده داره امّا حالا با زخمی شدنش بعید میدونستم که هارپی بتونه همه وظایف رو باهم به عهده بگیره.خطاب به مِیز که در نزدیکی من ایستاده بود گفتم:
- به سرزمین سیاتالها برو و از پادشاه اونجا بخواه یکی از هیولاهای قدرتمندشون رو برای نگهبانی دروازه دوازدهم بفرستن.
مِیز سری تکون داد و سریع از دروازه گذشت تا به کاری که گفتم عمل کنه، تمام ذهن من درگیر طعم شیرین لبهای لارا بود؛ طعمی که سالهاست ازش دور بودم و حالا دوباره به دستش آوردم؛ امّا برای نگه داشتنش، درست مثل چند لحظهی پیش باید بجنگم، باید بجنگم با موجوداتی که از سرزمین خودم هستن و برای نابودی لارا قدرت جمع کردن.
- لارا.
با آوردن این اسم زیر لب نیشخندی زدم؛ اصلاً این اسم برازندهی همچین انسانی نیست؛ با اومدن مِیز به همراه مینوتاوروس هیولایی با سر گاو و بدنی انسان از فکر خارج شدم و سمتشون رفتم.
نگاهم رو به اطراف دوختم کفِ زمین سنگی و داغ پر شده بود از قطرههای خون و خاکستر، نگاه سردم رو به طرطبه دوختم و خطاب بهش گفتم:
- همه نابود شدن؟
همونطور که بلند میشد موهای بلند و سفیدش رو که از مادر الفِش بهش ارث رسیده بود کنار زد و در جوابم سری به تأیید تکون داد. سمتِ دروازهی دوازدهم رفتم که با دیدن شِیران با فاصلهی پنج قدم ازش متوقف شدم؛ لبخند گرمی به روم زد و خطاب بهم گفت:
- با دیدن شکوه و عظمتت به خودم افتخار میکنم که تو رو انتخاب کردم.
نیشخندی حوالهی صورت فریبندهش کردم و در جوابش همراه با تمسخر گفتم:
- شیران من خودم شیطانم برای فریب من از من تعریف نکن.
لبخندش به یکباره پر کشید و جاش رو با صورتی درهم تعویض کرد.
- ابلیس اون زن کیه که به تازگی اطرافش هستی؟!
با عصبانیتی که تو وجودم رخنه کرده بود گفتم:
- فکر نمیکنی هیچ کدوم از همسرانم در مورد کارهایی که انجام میدم سؤالی نمیپرسن؟
لبخند مسخره و مزخرفی تحویلم داد و دستی به بازوم کشید و با تمام عشوهایی که سراغ داشت گفت:
- عزیزم من فقط نگرانتم.
با این حرفش عصبانیتم از بین رفت و در عوض اون فقط خندهی بلندی بود که سر دادم و بعد از اتمام خندهم گفتم:
- تلاشت ستودنیه؛ امّا بهتره از جلوی چشمهام دور بشی تا قبل از اینکه بسوزونمت.
ترس داخل چشمهاش پیدا شد و تو یک آن از من فاصله گرفت و ناپدید شد. با صدای هارپی نگاهم رو از سربروس زخمی گرفتم و بهش دوختم.
- این مسخرست که من اینجا باشم.
- وظیفهی تو چیه هارپی؟
با شنیدن لحن تهدیدآمیز من، قدمی عقب رفت و گفت:
- وظیفهی من آوردن انسانها به عالم زیر زمینی برای مجازاته.
- و حالا باید وظیفهی آوردن ارواح و نگهبانی دروازهی دوازدهم رو هم به خوبی انجام بدی.
سَر به زیر انداخت و در جواب گفت:
- انجام میشه.
نگاهم رو دوباره به سربروس دوختم؛ سربروس نگهبان دروازه سگی عظیمالجثه با سه سر و پنجههایی همچون شیر، وظیفهی ورود ارواح به جهنم و مانع خروج اونها رو بر عهده داره امّا حالا با زخمی شدنش بعید میدونستم که هارپی بتونه همه وظایف رو باهم به عهده بگیره.خطاب به مِیز که در نزدیکی من ایستاده بود گفتم:
- به سرزمین سیاتالها برو و از پادشاه اونجا بخواه یکی از هیولاهای قدرتمندشون رو برای نگهبانی دروازه دوازدهم بفرستن.
مِیز سری تکون داد و سریع از دروازه گذشت تا به کاری که گفتم عمل کنه، تمام ذهن من درگیر طعم شیرین لبهای لارا بود؛ طعمی که سالهاست ازش دور بودم و حالا دوباره به دستش آوردم؛ امّا برای نگه داشتنش، درست مثل چند لحظهی پیش باید بجنگم، باید بجنگم با موجوداتی که از سرزمین خودم هستن و برای نابودی لارا قدرت جمع کردن.
- لارا.
با آوردن این اسم زیر لب نیشخندی زدم؛ اصلاً این اسم برازندهی همچین انسانی نیست؛ با اومدن مِیز به همراه مینوتاوروس هیولایی با سر گاو و بدنی انسان از فکر خارج شدم و سمتشون رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: