جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط baran-83 با نام [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,502 بازدید, 57 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع baran-83
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط baran-83
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«ابلیس»
نگاهم رو به اطراف دوختم کفِ زمین سنگی و داغ پر شده بود از قطره‌های خون و خاکستر، نگاه سردم رو به طرطبه دوختم و خطاب بهش گفتم:
- همه نابود شدن؟
همون‌طور که بلند می‌شد موهای بلند و سفیدش رو که از مادر الفِش بهش ارث رسیده بود کنار زد و در جوابم سری به تأیید تکون داد. سمتِ دروازه‌ی دوازدهم رفتم که با دیدن شِیران با فاصله‌ی پنج قدم ازش متوقف شدم؛ لبخند گرمی به روم زد و خطاب بهم گفت:
- با دیدن شکوه و عظمتت به خودم افتخار می‌کنم که تو رو انتخاب کردم.
نیشخندی حواله‌ی صورت فریبنده‌ش کردم و در جوابش همراه با تمسخر گفتم:
- شیران من خودم شیطانم برای فریب من از من تعریف نکن.
لبخندش به یک‌باره پر کشید و جاش رو با صورتی درهم تعویض کرد.
- ابلیس اون زن کیه که به تازگی اطرافش هستی؟!
با عصبانیتی که تو وجودم رخنه کرده بود گفتم:
- فکر نمی‌کنی هیچ کدوم از همسرانم در مورد کارهایی که انجام میدم سؤالی نمی‌پرسن؟
لبخند مسخره و مزخرفی تحویلم داد و دستی به بازوم کشید و با تمام عشوه‌ایی که سراغ داشت گفت:
- عزیزم من فقط نگرانتم.
با این حرفش عصبانیتم از بین رفت و در عوض اون فقط خنده‌ی بلندی بود که سر دادم و بعد از اتمام خنده‌م گفتم:
- تلاشت ستودنیه؛ امّا بهتره از جلوی چشم‌هام دور بشی تا قبل از این‌که بسوزونمت.
ترس داخل چشم‌هاش پیدا شد و تو یک آن از من فاصله گرفت و ناپدید شد. با صدای هارپی نگاهم رو از سربروس زخمی گرفتم و بهش دوختم.
- این مسخرست که من این‌جا باشم.
- وظیفه‌ی تو چیه هارپی؟
با شنیدن لحن‌ تهدیدآمیز من، قدمی عقب رفت و گفت:
- وظیفه‌ی من آوردن انسان‌ها به عالم زیر زمینی برای مجازاته.
- و حالا باید وظیفه‌ی آوردن ارواح و نگهبانی دروازه‌ی دوازدهم رو هم به خوبی انجام بدی.
سَر به زیر انداخت و در جواب گفت:
- انجام میشه.
نگاهم رو دوباره به سربروس دوختم؛ سربروس نگهبان دروازه سگی عظیم‌الجثه با سه سر و پنجه‌هایی همچون شیر، وظیفه‌ی ورود ارواح به جهنم و مانع خروج اون‌ها رو بر عهده داره امّا حالا با زخمی شدنش بعید می‌دونستم که هارپی بتونه همه وظایف رو باهم به عهده بگیره.خطاب به مِیز که در نزدیکی من ایستاده بود گفتم:
- به سرزمین سیاتال‌ها برو و از پادشاه اون‌جا بخواه یکی از هیولا‌های قدرتمندشون رو برای نگهبانی دروازه دوازدهم بفرستن.
مِیز سری تکون داد و سریع از دروازه گذشت تا به کاری که گفتم عمل کنه، تمام ذهن من درگیر طعم شیرین لب‌های لارا بود؛ طعمی که سال‌هاست ازش دور بودم و حالا دوباره به دستش آوردم؛ امّا برای نگه داشتنش، درست مثل چند لحظه‌ی پیش باید بجنگم، باید بجنگم با موجوداتی که از سرزمین خودم هستن و برای نابودی لارا قدرت جمع کردن.
- لارا.
با آوردن این اسم زیر لب نیشخندی زدم؛ اصلاً این اسم برازنده‌ی همچین انسانی نیست؛ با اومدن مِیز به همراه مینوتاوروس هیولایی با سر گاو و بدنی انسان از فکر خارج شدم و سمتشون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«لارا»
بعد از دوش گرفتن و شستن اون همه آثار خونی که رو دست‌ها و صورتم به‌جا مونده بود، لباسی بلند که بلندی دامنش تا روی انگشت‌های پاهام می‌رسید تنم کردم؛ موهام رو رها گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم؛ امّا با باز شدن در نگاهم رو چرخوندم که با دختری زیبا مواجه شدم؛ با دیدنش تعجب کردم و روی تخت نشستم که با نیشخند مضحکی گفت:
- همراهم بیا.
با یاد اسفینکس ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.
- ترس تو باعث قدرت من میشه.
با جمله‌ی آشنایی که گفت بی‌اختیار ترسم فرو کِش کرد؛ به‌ خوبی این رو متوجه شدم که اون‌ها می‌تونستن ترس رو با تمام وجود حس کنن.
- تو کی هستی؟!
بعد از چند لحظه نگاه کردن به صورتم اونم بدون هیچ حالتی خطاب بهم در جواب گفت:
- دختر ابلیس.
انگار به من برق ۲۲۰ ولت وصل کرده باشند، تمام تنم به رعشه افتاد و تنها چیزی که هی توی ذهنم با خودم مرور می‌کردم یک جمله بود.«اون ابلیسه و هزاران همسر و فرزند داره» حتی دلیل تعجب و ترس من یا حتی تأکید این حقیقت رو به خودم نمی‌فهمیدم؛ چیزی از عمق وجودم نمی‌خواست این حقیقت رو بپذیره، چیزی که اگر برخلافش عمل کنم قطعاً نفسمُ می‌بره و باید از جسمم خداحافظی کنم. چند لحظه طول کشید تا با خودم و ذهن بهم ریختم کنار بیام. از روی تخت پایین اومدم و همراهش از اتاق خارج شدم؛ حتی سعی نکرد کلمه‌ایی حرف بزنه انگار که هر حرف اون باعث از کنترل خارج شدن خشمش می‌شد. حتی من هم به راحتی خشم درونش رو تشخیص می‌دادم؛ خشمی که توانایی نابودی هر چیزی رو داشت. از راهروی طویل درها گذشتیم و وارد یک راهروی دیگه شدیم. سرتاسر راهرو پر بود از مجسمه‌های سنگی به شکل‌های شیطانی و وحشتناکی که ترس رو به هر کسی هدیه می‌داد. مقابل در بزرگی ایستادیم که با باز شدن در و دیدن جمعیت مقابلم ترس و تعجب بهم رخنه کرد؛ هر قدمی که جلو می‌رفتم چیزی به ذهنم پُتک میزد؛ هر قدمی که سُست می‌شد یک خاطره‌ برام زنده می‌شد؛ هر چهره‌ایی که از نظرم می‌گذشت برام ثانیه‌ها یادآوری می‌شد و هر ثانیه‌ایی که نفس می‌کشیدم انگار روح درحال جدا شدن از تنم بود. وقتی ایستادم و به تخت پادشاهی ابلیس چشم دوختم و وقتی نگاهم با نگاه سردش تلاقی پیدا کرد، ذهنم پر شد از خاطراتی که پنهان شده بودند. ذهنم پر شد از لحظه‌هایی که دور شده بودند و تنها یک چیز بهم تشر میزد؛ این‌که من واقعاً کی هستم؟! لبخند روی لبم نشست و کم‌کم به نیشخند بزرگی تبدیل شد و در آخر قهقهه‌ایی که سر دادم؛ این منم، این خود واقعی منه! نمی‌دونم چند هزار سال گذشت؟! یادم نمیاد از آخرین لحظه‌ایی که لمس دست‌هاش رو حس کردم؛ امّا حالا درست این‌جا توی این ثانیه یادم اومد؛ درسته من یادم اومد که کی هستم و دقیقاً این‌جا چی‌کار می‌کنم. با صدای رسای ابلیس نگاهم رو بهش دوختم.
- همسران و فرزندان عزیزم حتماً خیلی از شماها این انسان رو یادتونه.
سکوت مرگ‌باری توی سالن تالار حکم فرما شد.
«راوی»
تمام نگاه‌ها میخ آن انسان بود و تنها سؤالی که در ذهن‌ها می‌گذشت یک جمله بود. «چطور ممکنه؟!» آن زن قدم جلو گذاشت و طبق روال همیشه درست مقابل تخت پادشاهی روی دسته‌ی سنگی تخت نشست و با لبخند مرموزی سالن رو از نظر گذروند؛ از سمتِ دیگه‌ی این سرزمین فرشته‌ی خدا اسرافیل در جواب فرشتگان جوان گفت:
- برای نابودی اون زن تمام آموخته‌هام رو به اجرا می‌ذارم.
و به راستی که آن زن کیست؟! به‌ راستی که چرا گاد حقیقت را قرن‌ها پنهان نموده است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«ابلیس»
با خودم گفتم که شاید آوردنش به این تالار کار درستی باشه، حداقل برای یادآوری بعضی از خاطره‌های گذشته؛ امّا زمانی که نیشخند زد و درست مثل هزاران سال پیش کنار من ایستاد فهمیدم که حافظه‌اش به کلی برگشته، چیزی که خیلی وقت بود منتظرش بودم؛ شیران و همسران دیگم با حسادت و کینه به من و لارا نگاه می‌کردند؛ تمام همسرانم می‌دونستند که من تنها عاشق یک زن هستم و تا ابدیت تمام موجودات هستی عاشق همون زن هم می‌مونم؛ این‌که عشق رو میشه فقط یک‌بار تجربه کرد رو به خوبی قبول دارم؛ چون عشق چیزی به من داد که هیچ‌ کَس دیگه نتونست اون رو به من هدیه بده و اون هم با‌ معنا زنده موندن بود؛ اونم برای منی که قرار بود تا همیشه زنده باشم و عذاب بکشم؛ امّا از زمانی که عشق رو تجربه کردم انگار قلبی که خیلی وقت بود تپش نداشت دوباره خون دَرِش جریان پیدا کرد و از نوع شروع به تپیدن کرد؛ حتی اگر پست‌ترین آفریننده‌ی گاد محسوب بشم و ترسناک‌ترین موجود هستی و حتی بی‌رحم‌ترین فرشته‌ایی که همه ازش یاد می‌کنند و قرار باشه تا زمانی که زندگی به من بخشیده شده عذاب بکشم با وجود عشقی که در تک به تک سلول‌های مرده‌ی بدنم جریان داره با اشتیاق قبولش می‌کنم و حتی میگم که اگر این زنده موندن و عذاب کشیدن مجازات من باشه بهترین و شیرین‌ترین مجازاتیِ که تو تمام عمرم داشتم؛ بدون توجه به فضای سنگی و سرد تالار، حتی بدون توجه به وجود همسران و فرزندانم و هر موجود دیگه‌ایی که داخل تالار نفس می‌کشید و نگاهم می‌کرد دستم رو دور کمر لارا انداختم و اون رو روی پاهای خودم نشوندمش. خیلی وقته حسرت نزدیکی بهش رو داشتم؛ به وجودش کنار من و به لبخندهایی که فقط برای من روی صورتش نقش می‌بنده. شاید این برای هر کسی عجیب و غیر قابل باور باشه؛ امّا وقتی تمام موجودات خلقت می‌تونستند عاشق بشن پس چرا من نباید قلبم رو ببازم به مَلَکَه‌م!؟ همه منتظر به من چشم دوخته بودند تا حداقل حرفی به زبون بیارم؛ امّا تماماً نگاه من سمتِ چشم‌هایی بود که دلتنگش بودم؛ دوست نداشتم حالا که حافظه‌اش برگشته کسی جز من و خودش داخل تالار باشه. از عمق وجودم می‌خواستم اون رو در آغوش بگیرم و اونقدر بهش نزدیک بشم که وجود من رو به خوبی حس کنه. دلتنگی که تمام این سال‌ها حتی از فکر نبودنش عذاب کشیدم؛ وقتی دستِ گرمش روی پوست سردم نشست زمان و مکان رو از یاد بردم و بوسه‌ایی بهش هدیه دادم و زیر لب خطاب بهش گفتم:
- خوش اومدی ماه‌ جهنمی!
این جمله‌ای بود که حتی دقایقی پیش زیر گوشش زمزمه کرده بودم تا شاید چیزی به‌خاطر بیاره، چون دلم تنگ شده بود؛ دلم حتی برای نفس کشیدنش هم تنگ شده بود؛ درسته حتی نفس کشیدنش؛ چون تمام این مدت فکر می‌کردم از دستش دادم اون هم برای همیشه. همهمه داخل تالار بالا گرفت و سؤال‌های زیادی به زبان‌ها آورده شد؛ حتی سعی نکردم که به اون‌ها گوش بسپرم تا بخوام به سؤال‌هاشون جواب بدم؛ با صدای نهیبی که کل سرزمینم رو به لرزه انداخت تالار داخل سکوت غرق شد؛ نگاهم رو به مِیز دوختم و رو بهش گفتم:
- دلم نمی‌خواد این لحظه رو هیچ‌‌ کَس خراب کنه مِیز.
با لحن اخطار گونه‌ی من سریع از تالار خارج شد و با اشاره‌ی دست من بقیه هم به خودشون اومدن و از تالار خارج شدند.
- باورم نمیشه فراموشت کرده باشم.
نگاهم رو از در تالار سنگی گرفتم و به چشم‌های زیباش دوختم.
- حالا حافظه‌ت رو به دست آوردی و قرار نیست دیگه از من جدا بشی.
لبخند زد، درست همون لبخندی که حسرتش رو می‌کشیدم.
- بهم قول بده.
خواستم زبون باز کنم تا بهش بگم که هرگز اجازه نمیدم دوباره از من دور بشه. خواستم بگم که دیگه توانی برای تحمل کردن دوریش در من باقی نمونده. خواستم بگم که نبودش عذابم میده، خواستم حرف بزنم؛ امّا با ورود جبرئیل و اسرافیل و یارانشون حرفی که می‌خواستم به زبون بیارم رو خوردم و با ملایمت ملکه‌ی عزیزم رو روی تخت پادشاهیم درست جای خودم نشوندم و خودم بلند شدم و سمتِ مبارزهای سلطنتی گاد رفتم؛ لحظه‌ایی که توی چند قدمی اون‌ها قرار گرفتم جبرئیل گفت:
- از طرف خدا فرمان داریم که برای همیشه جون اون زن رو بگیریم.
خون داخل بدنم یخ بست و جاش رو به عصبانیتی داد که هیچ‌ کَس جلو دارش نبود.
- گفت ممکنه جونتون رو از دست بدید؟
ترسی داخل چشم‌هاشون نبود؛ امّا حتی خودشون هم می‌دونستند که مبارزه با من یعنی مرگ! چون فقط یک فرشته می‌تونست یک فرشته رو نابود کنه و از این قانون همه با خبر بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
اولین کسی که سمتم گام برداشت جبرئیل بود؛ هرلحظه از فکر به این‌که برای نابود کردن لارا این‌جا ایستادند خشمِ داخل وجودم چند برابر می‌شد؛ داغ شدن صورتم رو حس می‌کردم؛ تغییر شکل صورتم به یک ظاهر شیطانی مجازاتی بود که گاد برام رقم زده بود با ظاهر شدن شمشیر خورشید داخل دست‌های جبرئیل و یورشی که به سمتم آورد از روی سرش پرشی کردم و درست زمانی که پشت سرش فرود اومدم خَنجَری که ساخت دست اهریمن‌های تاریکی بود رو از زیر شِنِلَم خارج کردم و سمتِ قلبش نشونه گرفتم که با جای‌ خالی دادن خنجر روی زمین افتاد؛ هم زمان با حمله‌ی دوباره‌ی جبرئیل، اسرافیل هم سمتم دوید؛ دستم رو برای دفاع از خودم روی زمین داغ قرار دادم و حرارت زمین سنگی زیر پاشون رو چند برابر کردم؛ با داغ شدن بیش از حد سنگ‌های زیر پاشون با استفاده از بال‌هاشون بین زمین و هوا ایستادن و دوباره به سمتم حمله کردند. این مابین سؤالی که به ذهنم هجوم آورد این بود که چرا جبرئیل پیغام رسان درحالِ جنگیدنه!؟ نیشخندی به این حماقتشون زدم و زمانی که فاصله‌ی به وجود اومده‌ی بینشون کم شد، بالاتر از خودشون پرواز کردم که محکم به هم برخورد کردند. قبل از این‌که به خودشون بیان با استفاده از شمشیر آهنی که آغشته به زَهرِ عقرب‌های جهنمی بود سمتِ اسرافیل رفتم و اولین خراش رو روی قفسه‌ی سینش تراشیدم؛ شمشیر رو سمتِ جبرئیل هدف گرفتم که به شونه‌ی سمتِ راستش برخورد کرد؛ حرکت من فقط چند ثانیه طول کشید و زخم‌های اون‌ها باعث فریاد هم زمانی شد که سَر دادند. نیشخند روی لب ملکه‌ی عزیزم به من حسِ افتخار داد که حتی بهشون اجازه‌ی نفس کشیدن دوباره از سَرِ درد ندادم و زمین اطرافشون رو به آتیش کشیدم؛ پشت آتَش ایستادم و خطاب به جفتشون گفتم:
- قبل از این‌که کاملاً نابودتون کنم از این‌جا برید.
اسرافیل خواست حرفی به زبون بیاره؛ امّا به‌خاطر خراشی که روی بدنش ایجاد شده بود توانایی حرف زدن رو از دست داد؛ زهر عقرب اول توانایی حرف زدن رو از شکارش می‌گیره و بعد به‌طور کلی تنشون رو فلج می‌کنه و در آخر درحالی که به شکل عذاب آوری درد می‌کشند جونشون رو از دست میدن. اسرافیل و جبرئیل و فرشته‌های جوانی که همراه‌شون بودن با استفاده از جادو ناپدید شدند. مسیرم رو به سمتِ لارا سوق دادم و زمانی که بهش رسیدم محکم در آغوشم غرقِش کردم.
- اون‌ها می‌تونن نابودم کنن.
دستی به موهای لطیفِش کشیدم.
- من همچین اجازه‌ایی نمیدم.
با حالت پریشونی درک نمی‌کردم گفت:
- خودت هم می‌دونی نمی‌تونی مقابله کنی.
خوب منظورش رو متوجه می‌شدم؛ لارا راست می‌گفت من هر چقدر هم می‌خواستم تلاش کنم فایده‌ایی نداشت. من شاید قدرتمندترین فرشته باشم؛ امّا اگر گاد اراده می‌کرد می‌تونست موجودی برای نابودی من متولد کنه. با این حال دو طرف صورت لارا رو بین دست‌هام گرفتم و به چشم‌های زیباش چشم دوختم و زیر لب خطاب بهش گفتم:
- دوری از تو من رو نابود می‌کنه ...
لارا بهم‌ اجازه‌ی به پایان رسوندن جمله‌ام رو نداد و با قرار دادن انگشتش روی لب‌های سردم گفت:
- و نابود شدن تو من رو نابود می‌کنه.
اون درست می‌گفت؛ نابودی هر کدوم از ما باعث نابودی طرف مقابل می‌شد. از زانو زدن مقابل گاد متنفر هستم؛ اون زمانی که به‌خاطر لارا حاضر بودم توبه کنم و زانو بزنم بهم اجازه نداد و حالا هرگز همچین کاری نمی‌کردم حتی اگر نابودم می‌کرد.
- بهم اجازه بده تا راهی برای محافظت از تو پیدا کنم ...
چشم‌های نگران و کنجکاوش داخل چشم‌هام در تردد بود که گفتم:
- متأسفم ... !
یک دستم رو روی موهاش قرار دادم و با دستِ دیگه‌ام سرش رو بلند کردم برای چندمین‌بار با لب‌های سرما زده‌ام لب‌های گرمِش رو به خودم هدیه دادم؛ آهسته ازش فاصله گرفتم و مقابل لب‌هاش زمزمه کردم.
- بهت قول میدم، نجاتت بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«لارا»
- بهت قول میدم، نجاتت بدم.
این آخرین جمله‌ایی بود که شنیدم و اطرافم دور سرم چرخید و همه چی در لحظه تار شد؛ به آرومی چشم‌هام رو باز کردم و زمانی که چشمم به نور اتاق عادت کرد تونستم به راحتی اطرافم رو ببینم؛ اتاقی سراسر سفید، با سوزش دستم نگاهم رو چرخوندم که متوجه سِرُم داخل دستم شدم؛ تمام تلاشم و کردم تا به یاد بیارم که چه اتفاقی برام افتاده؛ امّا تنها چیزی که داخل ذهنم خود نمایی می کرد لحظه‌ایی بود که درحال رقصیدن با آدام بودم و بعد از اون به‌خاطرِ سر درد شدیدی که داشتم همه چی برام تیره و تار شد؛ دستی به سرم کشیدم؛ هنوز هم درد داشتم؛ نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم و متوجه شدم ساعت روی ۱۰:۳۰ قرار داشت؛ با صدای باز شدن در نگاهم رو به آدام دوختم که با دیدن چشم‌های بازم اول صورتش رو تعجب در بر گرفت و رفته‌رفته لبخند جاش رو به تعجب داد؛ به سمتم قدم برداشت و با شادی که داخل چشم‌هاش پیدا بود خطاب بهم گفت:
- عزیزم حسابی نگرانم کردی!
هیچ حسی به حرفی که زد نداشتم؛ انگار یک آدم غریبه درحال حرف زدن با منه، نه شخصی که دو سالِ داخل زندگیمه و کلی باهاش خاطره دارم؛ کنار تخت ایستاد و دستی به عنوان نوازش به موهام کشید و گفت:
- حالت‌ چطوره؟
با صدای بی‌حسی گفتم:
- سرم درد می‌کنه شبیه به کسی که سرش رو دارن محکم فشار میدن.
- نگران نباش الان دکتر رو خبر می‌کنم.
از اتاق خارج شد و چندی بعد همراه یک مرد و یک زن که لباس سفید داخل تن هر دو خود نمایی می‌کرد داخل شدند. مردی که عینک به چشم داشت و صورتی فرسوده و چروکیده‌ایی داشت و موهای سفیدش بیشتر سن بالاش رو به رخم می‌کشید، به سمتم اومد و با چک کردن بدنم بعد از چند دقیقه که داخل برگه دستش چیزی نوشت خطاب به پرستاری که ریز نقش بود و سعی در جمع کردن تار موهای اضافه روی صورتش رو داشت گفت:
- یک عکس از سرش بگیرید.
پرستار چشمی گفت و برای آماده کردن من برای عکس گرفتن سمتم اومد.
***
فردی درحالی که پاهام رو روی بالشت هماهنگ می‌کرد، تا من احساسِ راحتی کنم گفت:
- هنوز هم دلت نمی‌خواد باور کنی؟
- این حرفی که شما گفتین باورش برام سخته.
کمی مکث کردم و بعد از پس زدن افکار آشفته‌‌ی داخل سرم در ادامه حرفم گفتم:
- چطور ممکنه من دو ماه تمام داخل کما برم، اون هم بدون هیچ دلیل قانع کننده‌ایی؟!
فردریک دستی به موهام کشید و با صدایی که سعی داشت بهم آرامش منتقل کنه خطاب بهم گفت:
- لارای عزیزم خودت رو با این افکار خسته نکن و سعی کن تا استراحت کنی
- فردی ... .
انگشتش رو به معنای سکوت روی لبم قرار داد و مانع ادامه‌ی حرف من شد؛ توی همون حال گفت:
- هیش.
سکوت کردم که از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
***
گرم خواب بودم که با نوازش دستی از حالت خلسه‌ی خواب و بیداری خارج شدم و نگاه خمارم رو به فرد مقابلم دوختم‌.
- اوه، عزیزم قصد نداشتم بیدارت کنم.
لبخند نیمه‌جونی به روش زدم و تمام تلاشم رو به کار بردم تا بتونم با لحن ملایمی باهاش حرف بزنم؛ درست مثل تمام این دو سال که با حرف‌هام بهش آرامش می‌دادم.
- مشکلی نیست، به اندازه‌ی کافی خوابیدم.
شرم‌ زده دستی به گردنش کشید و با حالت پشیمونی خطاب بهم گفت:
- در هر صورت باید استراحت کنی تا زودتر سرحال بشی.
- اِم ...
با فراموش کردن اسمش کلافه گفتم:
- اسمت چی بود؟!
نمی‌دونم از سر تعجب بود یا نگرانی؛ امّا صورتش حالت ترسیده‌ایی به خودش گرفت و با صدایی که انگار از اعماق خارج‌می‌شد رو بهم گفت:
- آدام.
به خودم اومدم و اسمش رو توی ذهنم ثبت کردم تا دوباره مجبور نشم ترس داخل صورتش رو ببینم و به این فکر کنم که با خودش به نتیجه‌ایی رسیده و ممکنه اون نتیجه حافظه‌ایی باشه که از دست دادم؛ نفهمیدم از چِهرَه‌م چه چیزی رو خوند که با زحمت لبخند آشفته‌ایی به روم زد و با گرفتن دستم سعی کرد بهم آرامش بده. گرمای دستش برام عجیب ناخوش آیند بود؛ حس می‌کردم هر لحظه قرار کسی به قلبم چنگ بزنه و اون رو از قفسه‌ی سی*ن*ه‌م بیرون بکشه و من رو با کلی سؤال و ابهام داخل ذهنم به دنیای مردگان بفرسته. با تمام جونی که داخل بدن خسته‌م بود تلاش کردم تا دستم رو از داخل دست‌هاش بیرون بکشم و خودم رو از درد قلبی که به جونم افتاده بود نجات بدم. با خودم بدون هیچ دلیل و منطقی فکر می‌کردم که اگر دستم رو رها کنه، قلبم آروم می‌گیره و دوباره می‌تونم به راحتی از ریه‌هام اکسیژن رو رد و بدل کنم؛ زمانی که دستم رو از دستش خارج کردم در کمال تعجب قلبم آروم‌ گرفت و نفس عمیقی کشیدم تا ریتم قلبم منظم بشه.
- عزیزم من باید برم، لطفاً خوب استراحت کن و من رو از ذهنت خارج نکن.
انگار با گفتن جمله‌ی «از ذهنت خارج نکن» سعی داشت بهم بفهمونه که وجود داره و من دچار فراموشی موقت نشدم؛ حتی کلمه‌ایی در جواب نگفتم فقط لبخند خسته و مزخرفی تحویلش دادم که با گیجی سری تکون داد و دستم رو دوباره داخل دست‌هاش گرفت و بوسه‌ایی روی اون نشوند، که قلبم با این کارش به سوزش افتاد. از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. بعد از چند دقیقه که با خودم فکر کردم حالا به نحو احسنت می‌تونم چشم‌هام رو ببندم و بدون هیچ درد عجیب قلبی به خواب برم؛ امّا با باز شدن ناگهانی در و ورود دوست عزیزم جولیا فکر خوابیدن رو به پس رؤیا‌های ذهنم فرستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
چند روزی میشد که از بیمارستان مرخص شدم و حالم بهتر از قبل شده بود. با کلافگی چنگی به موهای پر پشت و لَختم کشیدم و تارهای مزاحم روی صورتم رو کنار زدم. نگاهی گذرا به انبوهی از لباس‌های داخل کمدم انداختم و از بین تمام اون لباس‌ها شلوار مشکی رنگی به همراه پالتوی به رنگ بنفشم رو که خز داشت به همراه لباسِ بافتنی که بتونم زیر پالتوم بپوشم از کمد بیرون کشیدم. بُوت‌های مشکیم هم همراهشون برداشتم و بعد از یک دوش سرسری لباس‌ها رو به تن کردم؛ موهام رو بافتم و شال گردن مخملی بنفش رنگم رو هم دور گردنم انداختم و با برداشتن کیف کوچیکم از اتاق خارج شدم؛ با خروجم از اتاق فردریک هم از اتاقش خارج شد و درحالی که دستی به پالتوی شیک و مردونه‌ی مشکی رنگش می‌کشید سمتم اومد و بوسه‌ایی روی موهام کاشت.
- عزیزم ... متأسفم که امروز نمی‌تونم همراهتون باشم.
- فردی لازم به تأسف نیست امروز یک روز دخترونه برای من و جولیاست.
لبخندی به روم زد و با برداشتن چَتر و بوت‌های زخیمِش از کمد کوچیک کنار در خطاب بهم گفت:
- مواظب خودتون باشید.
- همچنین.
با یه خداحافظی بعد از پوشیدن بوت‌هاش از خونه خارج شد؛ با صدای مسیجِ موبایلم متوجه اومدن جولیا شدم؛ با خارج شدنم از خونه ماشین نقره‌ایی رنگ و شیک جدیدش به چشمم خورد؛ با ذوق سمتش رفتم و همون‌طور که سوار می‌شدم خطاب بهش گفتم:
-خوشحالم که بالأخره به چیزی که می‌خواستی رسیدی.
- منم خوشحالم.
با شنیدن صدای مردونه و بَمِ آدام جا خورده سمتش برگشتم و متعجب خطاب بهش گفتم:
- اوه، آدام ..‌. تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
لبخند زیبایی به‌ روم زد و همون‌طور که سمتم کج می‌شد، خطاب به نگاه متعجبم گفت:
- اومدم تا پرنسس زیبام رو ببینم.
به ناگهان بوسه‌ی گرمی روی گونه‌م نشوند و همون‌طور که روی صندلیش محکم تکیه میزد خطاب بهم گفت:
- خوشحالم که به آرزوم رسیدم.
چهره‌ی شاد و سرزنده به آنی درهم شد و همون‌طور که نگاه خیره‌ش رو به بارش برف دوخته بود جوری که انگار با خودش حرف می‌زنه زیرلب به آرومی گفت:
-به تو ... .
متوجه‌ی حرفش نشدم. یا شاید هم شدم و با به میلم نبود؛ درحالی که خودم هم دلیلش رو نمی‌دونستم؛ ماشین رو روشن کرد و همون‌طور که به حرکت درش می‌آورد دوباره چهره‌ی شادی به خودش گرفت و با چشم‌هایی که داخلش سرزندگی و شادی به خوبی مشخص بود خطاب بهم گفت:
- از طریق فردریک متوجه شدم که امروز با جولیا یک روز دخترونه داشتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
با یادآوری جولیا شُوکه شده گفتم:
- اوه، جولیا ... به کلی یادم رفت.
- عزیزم جای نگرانی نیست؛ خیلی راحت می‌تونی باهاش تماس بگیری و بگی که قرارِ امروز رو تا آخر شب همراه من باشی.
با تن صدای ارتعاش یافته‌ای درجواب حرفش گفتم:
- متأسفم که قرار نیست این‌طور باشه.
با حرف من چهر‌ه‌اش درهم شد و فشار دستش دور فرمون ماشین چند برابر شد؛ واقعاً متوجه عصبانیتش نمی‌شدم ... چرا باید عصبانی بشه؟!
به طور ناگهانی ولوم صداش بالا رفت و دهن کثیفش رو باز کرد.
- تو و جولیا قرار نیست هیچ روز لعنتی دخترونه‌ایی داشته باشید ... باید با من باشی.
ابروهام شدید‌تر از خودش تو هم رفت.
- هیچ بایدی در کار نیست آقای جَکسون.
از جسارت و حرفی که به قاطعیت زدم جا خورد و با نگاهی که لرزش دَرِش مشهود بود به چشم‌های براق شده‌ی من چشم دوخت.
- من رو می‌رسونی پیش جولیا و خودت میری رد کارت.
نمی‌دونم از عصبانیت بود یا از بی‌حوصلگی؛ امّا هرچی بود اصلاً و ابداً دوست نداشتم حالا و هیچ‌ وقت دیگه تو چنین شرایطی کنارش باشم.
- لا ...
حرفش رو قطع کردم و خطاب به چهره‌ی مبهم و حیرون شده‌اش گفتم:
- اگر قرار باشه چیزی رو به من اجبار و تأکید کنی پس بهتره هیچ‌ وقت هم رو نبینیم.
- اوه، لارا اشتباهی شده، من هیچ‌ وقت نخواستم تو رو اجبار به کاری کنم؛ من در واقع فقط می‌خوام که بعد از این دو ماه یک شبانه روز رو با من باشی تا بهم باور بشه که دارمت و بعد از اون همه خاطره و عشق از دستت ندادم.
با سری پایین افتاده و صدای خَش‌داری گفت:
- متأسفم اگه ناراحتت کردم.
حرفی بهش نزدم و بدون توجه به حالش به روبه‌روم و جاده‌ی لغزنده چشم دوختم که مسیر رو عوض کرد و بدون حرف به سمتِ خونه‌ی جولیا روند.
***
نگاهم رو معطوف چشم‌های زیباش کردم و همون‌طور که گل رو از دست‌های کوچولو و سفیدش می‌گرفتم با لبخند ازش تشکر کردم؛
وقتی با لبخندی دندون نما و شادی وصف نشدنی سمتِ مادرش دوید به احترام و تشکر به مادرش هم سَر تکون دادم که لبخندی به روم زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
چشم از مادر و دختری که دست هم رو گرفته بودند و بین انبوهی از آدم‌های مختلف رد می‌شدند گرفتم؛
امروز رو همه شاد بودند پای کوبی می‌کردند. بهشون حق می‌دادم چون امروز روز عشق بود و فرقی نداشت بین مادر و فرزند یا تمام زوج‌های عاشق باشه؛ امّا برخلاف اکثر آدم‌های روی زمین یا حداقل کشور خودم؛ من و جولیا امروز رو تصمیم داشتیم که کنار هم باشیم و نهایت لذت رو ببریم؛ روی نیمکَت کنار جولیا نشسته بودم و از هوای برفی و ماگ داغ قهوه‌ی داخل دستم نهایت لذت رو می‌بردم که برای موبایلم پیام اومد؛ قهوه رو کنارم روی صندلی مابین خودم و جولیا قرار دادم.
«سلام لارا، میشه درخواستی ازت داشته باشم؟»
وقتی پیام رو باز کردم و محتوای پیام رو خوندم کنجکاوانه در جواب فردی تایپ کردم.
«چه درخواستی؟»
فاصله‌ی سِند کردن پیام تا تیک خوردن و جواب دادن فردی فقط یک دقیقه طول کشید؛ با فهمیدن این‌که فردی خونه رو به زیبایی برای جولیا آماده کرده لبخند عمیقی روی لب‌هام نشست. از روی صندلی بلند شدم و خطاب به جولیا که توی فکر بود گفتم:
- به نظر روبه‌راه نمیای؟!
با صدای من به خودش اومد و لبخند کمرنگی زد و رو بهم گفت:
- چطور مگه؟
به صورت غمگینش اشاره کردم و در جواب گفتم:
- خیلی تو همی، اتفاقی افتاده؟
هول زده شد و کمی توی جاش جابه‌جا شد و بعد از خوردن جرعه‌ای از قهوه‌ی داخل دستش صداش رو صاف کرد و گفت:
- نه.
سعی کردم بیشتر از این ازش سؤال نپرسم پس فقط با یک جمله مکالمه‌ی بینمون رو تموم کردم.
- من قراره برم کتابخونه، تو هم برو خونه‌ی من چون قول داده بودی امشب برام کیک سیب درست کنی.
به لبخندی غمگین اکتفا کرد و بعد از در آغوش کشیدنم از هم خداحافظی کردیم؛ مسیرم رو به سمتِ کتابخونه وسط شهر تغییر دادم.
***
با دقت به متن کتاب نگاهی انداختم و با تعجب زیر لب خطاب به خودم گفتم:
- چرا جیک باید همچین چیزی بگه؟!
جیک شخصیت مورد علاقه‌ی من داخل داستان بود که عملاً به عشق بین خودش و سوفیا گند زده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
تو طول تموم کردن داستان فقط حرص خوردم و برای سوفیا‌ی مظلوم اشک ریختم؛ وقتی داستان تموم شد تازه متوجه زمانی شدم که گذروندم؛ حدود چهار ساعت تمام من مشغول خوندن داستان سوفیا و جیک بودم؛ داستان بسیار زیبایی که با عشق رقم زده بودند؛ امّا افسوس که با پایانی غمگین کتاب رو بستم. بعد از تحویل دادن کتاب به کتاب‌دار از ساختمون خارج شدم و گوشه‌های پالتوی خز دارم و بهم دیگه نزدیک کردم تا از سرمای هوایی که به بدنم جذب میشد جلوگیری کنم؛ امّا همچنان هم عاشق فصل زمستون و سرمای دلنشینش هستم. مسیرم رو به سمتِ ایستگاه اتوبوس طی کردم و وقتی رسیدم با ایستگاه خالی مواجه شدم؛ از گوشه‌ی خیابون و از یک کافه برای خودم یک ماگِ قهوه سفارش دادم که بعد از تحویل گرفتن سفارش روی صندلی‌های انتظار برای اتوبوس نشستم؛ بارش برف همچنان ادامه داشت و لحظه‌ایی قطع نمی‌شد هر چند با این‌که فصل زمستان رو به پایان بود؛ جرعه‌ایی از قهوم رو نوشیدم و بی‌اختیار به مکالمه‌ی امروز خودم و آدام فکر کردم؛ با فکر بهش و روز خاصی که طی سال اتفاق میفته باهاش تماس گرفتم که بعد پنج بوق صداش داخل گوشم پیچید‌.
- لارا.
- آدام ... فکر کنم حالا برای یک کافه وقت داشته باشم.
سکوتی که از جانبش شنیدم باعث آزارم شد.
- اوم ... من امروز رو به کل فراموش کرده بودم.
- لارا عزیزم! من فقط می‌خواستم یک روز عاشقانه کنار هم داشته باشیم.
- متأسفم.
- نیازی به تأسف نیست لارا ... می‌تونی برام توی این چند ساعت جبران کنی.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- با کافه موافقی؟
- مشکلی نیست؛ امّا قدم زدن زیر بارش برف عاشقانه‌تر به نظر می‌رسه عزیزم!
آدرس رو بهش دادم و در آخر گفتم:
- منتظرتم.
تماس رو که قطع کردم سوزش قلبم به یک‌باره شروع شد و این از قبل شدیدتر بود به‌طوری که چنگی به سی*ن*ه‌م زدم و ماگ از دستم رها شد و روی زمین سرد و برفی زیر پام افتاد؛ چشم‌هام که تار شد سرمای عجیبی رو حس کردم و نسیم سردی که با صورتم برخورد کرد.
- لارا
با صدای نامشخص مردی چشم‌هام بسته شد.
***
به آرومی چشم باز کردم و متوجه اطرافم شدم؛ داخل ماشین آدام روی صندلی عقب دراز کشیده بودم و پالتوی آدام روی تنم قرار داشت؛ گیج و همراه سر درد بلند شدم و با نشستنم آدام که درحال رانندگی بود محکم روی پدال ترمز زد و گوشه‌ایی ایستاد؛ سمتم برگشت و با تعجب و ترس خطاب بهم گفت:
- اوه خدای من، حالت خوبه؟!
-‌آد ... ام
با شنیدن صدای خش‌دارم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا صدام رو صاف کنم.
- جانم عزیزم!
- چطور تو چند دقیقه بهم رسیدی؟
انگار که از سؤالم گیج شد و بعد از کمی مکث خطاب در جوابم گفت:
- نزدیک بودم.
- میشه من رو برسونی خونه.
گفتن این جمله دست خودم نبود انگار که شخص دیگه‌ایی به‌جای من در حال حرف زدنِ، آدام که صورت بهم ریخته و حال بدم رو دید با غم گفت:
- می‌ریم خونه‌ی من.
سری به تأیید تکون دادم که ماشین رو به حرکت در آورد و با پخش کردن موسیقی بی‌کلام و ملایمی سعی کرد آرامش رو داخل فضای سربسته‌ی ماشین حکم فرما کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین