جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,835 بازدید, 134 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
حوله ارغوانی رنگ را دور موهایم می‌پیچم، بینی‌ام را بالا می‌کشم و بی‌توجه به ملحفه نامرتب سپید رنگ، روی لبه تخت می‌نشینم. دستی به تونیک نخی نخودی رنگم می‌کشم که دیروز امیرمحمد کادوپیچ شده به من داد. لبخند روی صورتش مثل همیشه پر از انرژی بود و مدام با اشاره چشم و با ذوق و شوقی که از تمام حرکاتش پیدا بود می‌خواست بسته کادوپیچ شده را باز کنم. آن همه شوقی که از در انتظار بودن واکنش من در چشمانش می‌درخشید باعث شد خنده‌ای کوتاه روی لب‌هایم جان بگیرد و به سرعت کاغذ کادوی سبز رنگی که پر از قلب‌های طلایی بود را به سرعت باز کنم. چشمانم که به تونیک آستین بلند نخودی رنگی که پشتش بلندتر از جلویش بود و من در همان نگاه اول عاشق پیلی‌های روی خط بالای سی*ن*ه‌اش شدم افتاد، لبخندم ناخودآگاه کش آمد.
- چطوره؟
در نگاه جست‌و‌جوگرش کمی نگرانی و اضطراب چاشنی شوق و ذوق ابتدای آمدنش شده بود.
- خیلی قشنگه! خیلی زیاد دوستش دارم. نباید زحمت می‌کشیدی امیرمحمد. نه تولدمه و نه عیده؛ حالا بگو مناسبت این کادوی قشنگ چیه؟
برقی از رضایت روی چهره‌ای که هر روز بیش از قبل به مردانه بودنش اضافه میشد، جا خوش کرد. سی*ن*ه‌اش را با تک سرفه کوتاهی صاف کرد.
- چه مناسبتی بهتر از شکست غول تب و مریضی توسط خواهری که یه هفته تموم با اون حالش خون به جیگرم کرد.
بعد با لبخندی بر لب چشمکی حواله چشمان گرد شده و ابروهای بالا پریده‌ام کرد و به تی‌شرتی که از قضا همرنگ تونیک بود اشاره کرد.
- یه ست خواهر_برادری توپ!
و باز چشمکی دیگر. یادآوری‌اش هم لبخند روی لب‌هایم می‌نشاند. پس از یک هفته، حالا که آتش تب از جانم رخت بر بسته و هیولای کابوس‌هایم مدام در آن دالان تاریک در پیم خنده‌های نفرت‌انگیزش را به جانم انداخت، با تمام ضعف و بی‌حالی که تنم را سنگین کرده اما حالم خوب است. افکارم سبکند و مدام مانند موریانه مغزم را نمی‌کاوند و پیش نمی‌روند. انگار تمام آنچه در این یک هفته روحم را خنج می‌کشید یک‌باره به پایان رسیده و دست از سر افکار به هم ریخته‌ام برداشته است. چیزی که هر سال با شروع تب انتظارش را ندارم اما گاهی آنچه نشدنی به نظر می‌رسد با کمی صبر می‌شود.
تقه‌ای به در می‌خورد و در روی پاشنه می‌چرخد و باز می‌شود. مامان ترمه با لیوان بزرگی که محتویاتش رنگی عجیب دارد وارد اتاق می‌شود و پشت سرش درب را با فشار عصایش پیش می‌کند.
- ساعت آب گرم دخترجان!
به احترامش که نیم‌خیز می‌شوم با تکان دادن عصا مرا به نشستن دعوت می‌کند و لنگان جلو می‌آید.
- بیا زای! این جوشونده رو بخور تا این ضعف و سستی از تنت بره و زودتر روبه‌راه بشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
نگاهم را که به لیوان بزرگی که حال روبه‌روی صورتم قرار گرفته می‌دوزم، بینی‌ام چین می‌افتد و صورتم درهم می‌رود. فکر کردن به نوشیدن این نوشیدنی بدرنگ هم به خودی خود آزاردهنده است چه برسد به نوشیدنش.
- مامان ترمه! این چیه؟ چرا این شکلیه؟ آب عدسه؟
ابروهایی که در هم می‌کشد به کمک نگاه جدی‌اش می‌آیند و چهره درهم رفته‌ام را به سرعت باز می‌کند. این خاصیت مامان ترمه است که جدیتش همه جبروت آدمی را در لحظه آب می‌کند.
- بخور دخترجان! این قیافه رو هم برای من نگیر. ازت یه لایه پوست زرد و زار مونده و یه اسکلت کج و کوله و دراز.
چشم‌های گرد شده‌ام را که می‌بیند، پشت چشمی نازک می‌کند و حرف‌هایش را از سر می‌گیرد.
- چشم‌هاتم که عین چاه بی‌آب و کور شده‌اس؛ فقط یه گودال سیاه مونده ازشون. ادا و اصول درنیار دختر، بخور بذار جون بیاد به تنت.
خنده‌ام را در دهانم حبس می‌کنم و لب به دندان می‌گیرم. می‌دانم آنچه می‌گوید با تمام بزرگ‌نمایی‌ عین حقیقت است؛ در این مدت از شدت تب، جانی به تنم نمانده و ضعف در جانم جولان می‌دهد. نگاهم که دوباره به لیوان بزرگ درون دستش می‌افتد چهره‌ام درهم می‌شود اما دست دراز می‌کنم و لیوان را از دستش می‌گیرم. زیر بینی‌ام می‌گیرم و بخار گرمش را به مشام می‌کشم. خلاف ظاهر بد رنگی که به قهوه‌ای می‌زند و با این حال به رنگ سبز عجیب و غریبی هم شباهت دارد، عطرش بی‌نظیر است. چهره جمع شده‌ام را این بوی خوش باز می‌کند و مشتاقانه جرعه‌ای از آن را می‌نوشم؛ عطر خوش بابونه در مشامم می‌پیچد و ناخودآگاه لبخندی پربغض روی لب‌هایم می‌نشیند. پیش از آن‌که بغضم میان گلو جا باز کند، با جرعه دیگری از دمنوش قورتش می‌دهم.
- دیدی چقدر خوشمزه بود دختر جان؟! یه جوری قیافه گرفته بودی که انگار می‌خوام زهر به خوردت بدم.
انگار خیالش از نوشیدن آن جوشانده راحت می‌شود که تن کوچک و لاغرش را کنارم روی تخت می‌کشاند و می‌نشیند.
- بخور مادر، شاید رنگ و روت خوب شد، یه بر و رویی پیدا کردی و خدا هم زد پس گردن این آقای دکتر و اومد خواستگاریت.
از شنیدن آنچه در گوش‌هایم زنگ می‌زند، چشمانم گشاد می‌شوند و نفسم در سی*ن*ه حبس می‌گردد. سرما از جایی میان ذهنم آرام‌آرام در جانم می‌خلد و تنم را فرا‌می‌گیرد. انگار در لحظه زمستان شده و بورانی ناگهانی جانم را تسخیر می‌کند. جرعه جوشانده‌ای که در دهانم مانده به گلویم می‌پرد و سرفه‌‌های پشت سر هم نصیبم می‌شوند. از زور سرفه و حس خفگی اشک به چشمانم می‌دود. کوبش دستی را بین دو کتفم حس می‌کنم. کوبشی که جان‌دار و محکم است و کمی بعد هوا را میان ریه‌های پر دردم به جریان می‌اندازد.
صدای مامان ترمه را می‌شنوم که با آن لهجه شیرین مدام غر می‌زند که:
- آو دختر جان! مگه من بهت چی گفتم؟! هر خونه‌ای که دختر داره بالاخره درش رو می‌زنن؛ حالا این آقای دکتر نشد یکی دیگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
نفسم جا نیامده دوباره می‌رود. سرفه‌هایی که کمی آرام گرفته بودند با پریدن بزاق جمع شده به گلویم، با شدت بیشتری باز می‌گردند؛ انگار کسی دو دستی گلویم را می‌فشارد. این‌بار مامان ترمه به اوراد زیر زبانی رو می‌آورد و تند‌تند می‌خواند و به صورتم فوت می‌کند.
- بلا میسر، تی سیاه چوم قربون بوشوم زای! حالا چرا این‌قدر هول شدی دختر جان؟ مگه گفتم آقای دکتر با دسته گل و شیرینی پشت در منتظر بله‌ی تو ایستاده؟! آروم باش دخترجان.
آخ از این زبان مامان ترمه که خوب بلد است حرف‌های دلش را به خورد گوش جانمان بدهد. دست دراز می‌کنم و دست‌مال کاغذی‌ای از جعبه روی میز عسلی برمی‌دارم. میز چوبی کوچکی که در این مدت نقش پاتختی را ایفا کرده است و جایگاه داروهای رنگارنگی بوده که می‌خوردم. اشک‌هایی که از شدت سرفه از چشمانم سرازیر شده را پاک می‌کنم و بینی‌ام را هم میانش می‌فشارم. کمی بعد با چند نفس عمیق حالم جا می‌آید.
- چی میگی مامان ترمه؟! این حرف‌ها چیه؟! آخه من رو چه به دکتر ایرانی! اصلاً مگه کسی حرفی زده؟
مامان ترمه لیوان جوشانده‌ای که نمی‌دانم چه زمان از دستم گرفته را دوباره به دستم می‌دهد و با اشاره چشم مرا به نوشیدن مابقی‌اش تشویق می‌کند. چشمانش با دقت در صورتم می‌چرخد و بعد یک تای ابروی کم‌پشت و نازکش را بالا می‌دهد. این چهره با این شمایل یعنی دلش سربه‌سر گذاشتن می‌خواهد. همان چیزی که بی‌شک می‌توان از مامان ترمه‌ای که گاهی البته فقط گاهی شیطنت را هم به حرف‌هایش می‌آمیزد انتظار داشت.
- نه دختر جان! کسی چیزی نگفته.
بعد انگشتانش را روی طره نقره‌ای رنگی که کمی از بالای روسری سپیدرنگش بیرون افتاده می‌کشد و آرام داخلش می‌دهد.
- اما من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مار جان. این آقای دکتر یه چیزهایی تو سرش می‌گذره، از چشم‌هاش معلومه.
نفسم را کلافه فوت می‌کنم، لیوان جوشانده را که تنها نیمی از آن باقی مانده روی میز عسلی می‌گذارم و سگرمه‌هایم را در هم می‌کشم.
- لطفاً دیگه این حرف رو نزنین مامان ترمه!
سبزی چشم‌هایش بار دیگر چشم‌هایم را مقصد نگاهش می‌کند. بعد آرام دستش را دراز می‌کند و حوله کوچک و سبک را از دور سرم باز می‌کند و روی پایش می‌اندازد. خود را کمی جلو می‌کشد و با انگشتان کوتاه و باریکش موهای خیسم را نوازش می‌کند.
- تی جان قربان بشم، چرا خودت رو اذیت می‌کنی دختر جان؟! خواستگاری کردن که گناه نیست... .
کلافه دستی به صورتم می‌کشم و کلامش را قطع می‌کنم.
- مامان ترمه! شما که همه چی رو می‌دونین و از حال و روز من خبر دارین چرا؟! من هنوز خودم بلاتکلیفم، دل‌تنگم، چند ساله که خودم رو گم کردم، بعد با این وضعیت... .
انگشتانی که نمی‌دانم چه زمان مشتشان کرده‌ام را میان دستان فرتوتش می‌گیرد و آرام می‌فشارد. انگار لکه‌های قهوه‌ای روی دستانش بیشتر از قبل شده است. سرم را که بلند می‌کنم، حسی از اطمینان را میان جنگل چشمان زلالش می‌بینم.
- درست میشه مار جان، درست میشه. قرار نیست تا ابد این‌جوری بمونه. هفت سال تحمل کردی، بالاخره همه چی درست میشه. می دل روشنه تی بلا می سر.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
بر روی موکت توسی رنگی که کف سوئیت کوچکم را فرش کرده، نشسته، به تشک تخت تکیه داده‌ام و محتویات پرونده‌ای که کاغذهایش را تک‌به‌تک خوانده و یادداشت‌برداری کرده‌ام و بعد یک جایی درست روبه‌رویم گذاشته‌ام، نگاه می‌کنم. نمی‌خواهم نکته‌ای از جلوی چشمانم دور بماند. نه فقط به‌خاطر این‌که مسئولیتی که عمو رسول پس از دو هفته دوری از کار موسسه و استراحت به گردنم انداخته را درست انجام بدهم؛ بیشتر دل‌نگران دختری هستم که پرونده‌اش گویای این است که حال و روز خوبی ندارد و بی‌شک نیاز به کمک دارد. دختری که پس از پایان هجده سالگی از پرورشگاه بیرون آمده اما سادگی ذاتی‌اش کار دستش داده و حالا در اوان بیست سالگی تمام پس‌اندازش که کمک خیرین بوده را از دست داده و بی‌جا و مکان مانده است. هرچند مهم‌تر از همه این‌ها بچه‌ای‌ست که در شکم دارد و همسری که با همان اندک پول دخترک، فرار را بر قرار ترجیح داده و ردی از خود برجای نگذاشته است.
نفسم را محکم پوف می‌کنم، سرم را بلند می‌کنم، دستی به تارهای رهیده از میان گیره بزرگ سیاه‌رنگی که موهایم را در پشت سرم جمع کرده می‌کشم و آرام پشت گوش می‌اندازم. کلافه‌ام از این همه سادگی که این‌طور دخترانمان را در دام دیوهای بی‌وجدان جامعه می‌اندازد. کلافه‌ام از این‌که کسی نیست تا این دخترکان بی‌پشتوانه را که ناگهان وارد جامعه می‌شوند در پناه خود بگیرد، جامعه را به آن‌ها بیاموزد، زشتی‌هایش را بنمایاند و بگوید همه چیز به این زیبایی که به نظر می‌رسد نیست. بگوید که دخترانه‌های بی‌آلایش و زیبایشان را به پای موجودات بی‌وجدانی که تلالو مهربانی و زیبایی دک و پزشان تنها از دور زیباست، فدا نکنند. اما صد حیف و هزاران واویلا!
کاغذهای پخش و پلا شده را از دور و برم جمع، دسته‌شان کرده و داخل پوشه می‌گذارم تا آخر شب به عمو رسول تحویلش بدهم. برگه‌ زرد‌رنگی که در آن نکات مهم پرونده را خلاصه‌وار نوشته‌ام، از دسته کاغذهای یادداشت چسبی جدا کرده و روی پوشه می‌چسبانم. آن‌چه معلوم است این است که این دختر به کمک فوری نیاز دارد.
صدای زنگ گوشی‌ام از جایی در همین نزدیکی به گوشم می‌رسد. چشم می‌چرخانم تا شاید آن را بیابم اما حتی به یاد نمی‌آورم که آخرین بار کجا رهایش کرده‌ام. پس از لحظاتی صدای زنگ قطع می‌شود. شانه‌ای بالا می‌اندازم و از جایم برمی‌خیزم. بی‌خیال شخصی که لحظاتی پیش پشت خط بود به سمت یخچال می‌روم تا دهان خشکم را مهمان کمی آب خنک کنم که بی‌شک در این گرمای زود هنگام خرداد ماه بسیار می‌چسبد.
لیوان آب را که از بطری کوچک داخل یخچال پر می‌کنم و به لب‌های تشنه‌ام می‌چسبانم، صدای موزیک آرام زنگ گوشی بار دیگر در سوئیت می‌پیچد. با همان لیوان آب میان انگشتانم به سمت تخت پا تند می‌کنم. سرمای لیوان حال خوبی به انگشتانم داده است.
گوشی‌ام نه روی پاتختی‌ست و نه روی تخت، حتی زیر بالش و یا پتوی تا شده و مرتب روی تخت هم نیست. صدا بار دیگر قطع می‌شود. کلافه نفسی بیرون می‌دهم و لبه تخت می‌نشینم. جرعه‌ای از آب خنک داخل لیوان را تقدیم لب‌های تشنه و گلوی خشکم می‌کنم و از حس لذت خنکایی که به جانم می‌نشیند پلک بر هم می‌گذارم.
موزیک زنگ گوشی بار دیگر نواخته می‌شود. این بار اما به نظر می‌رسد صدا از جایی همین نزدیکی به گوش می‌رسد و انگار گوشی‌ام زیر تخت است. کلافه لیوان بلور را روی پاتختی می‌گذارم و روی زمین می‌نشینم و دستم را به زیر تخت می‌برم. خم می‌شوم و ملحفه‌ای که تا پایین تخت را پوشانده بالا می‌زنم و این بار صفحه پر نور گوشی را در تاریکی نسبی زیر تخت تشخیص می‌دهم. دست جلو می‌برم و گوشی را بیرون می‌آورم. روی صفحه شماره‌ای ناآشنا درج شده است. حسی درِ قلبم را می‌زند که جواب دهم. حسی که مملو از امیدواری‌ست، مدام نام پندار را در گوش جانم تکرار می‌کند و نفسم را به بند می‌کشد. حسی که می‌گوید شاید انتظار هفت ساله‌ام بالاخره به سر آمده است. نفسم را فوت می‌کنم و با کشیدن انگشت، تماس را وصل می‌کنم. نمی‌دانم گوشی‌ام اخیراً سنگین شده یا دستم توان بالا بردنش را ندارد. بله آرامم را خودم هم به سختی می‌شنوم و صدایی که باشوق و بلند نامم را فریاد می‌زند.
- پناه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
امیدهایم ناامید می‌شوند و دست لرزانم بند سرم می‌شود تا گوشی از میان دستم بیرون نیفتد. صدایی که پشت خط مدام نامم را صدا می‌زند و الوالو ردیف می‌کند، آشناست اما بی‌شک پندار نیست. چه انتظاری می‌توانم از ذهن به هم ریخته‌ و مایوس شده‌ام برای شناسایی‌اش داشته باشم. عزم خود را جزم می‌کنم و میان فریادهای ناتمام فرد پشت خط سلام آرامی زمزمه می‌کنم.
- چه عجب! فکر کردم از خوشحالی شنیدن صدای من سکته کردی و مردی.
باز هم به یاد نمی‌آورم کیست که با این ادبیات عجیب و غریب و این حد از صمیمیت خاص صحبت می‌کند؟! سکوتم او را هم به سکوتی کوتاه وامی‌دارد و این‌بار نا‌امیدی در صدای آرامش جا خوش می‌کند.
- نشناختی، نه؟
فکر کردنم نتیجه‌ای ندارد ؛ درست مانند کوبیدن آب در هاون، بیهوده و بی‌فایده. انگار نیرویی بخشی از حافظه‌ام را در حصار مشت خود گرفته و رها نمی‌کند. یا شاید هم آن‌قدر در این مدت برای خود دل‌مشغولی درست کرده‌ام که ذهنم پر است و بازیابی‌اش سخت.
- نه متاسفانه.
صدای خنده بلندش در گوشی می‌پیچد و من ناچار گوشی را کمی از گوشم فاصله می‌دهم.
- ای بابا! خرخون کلاس ما رو ببین! آلزایمر گرفتی دختر یا خنگ شدی! منم خره!
خرخون را که می‌گوید انگار دوزاری‌ام بالاخره سرجایش جا می‌افتد. باور کردنش آسان نیست که پس از شش سال این‌گونه سر و کله‌اش پیدا شود. همکلاسی پرشر و شور و پرسروصدای دوره کارشناسی که تنها دو سال اول را با ما گذراند. یک دوست و رفیق فوق‌العاده و یک یاغی به تمام معنا که تمام پرسنل و اساتید دانشگاه را به دلیل شیطنت‌های بی‌پایانش آسی کرده بود و غیبت ناگهانی‌اش همه‌مان را شکه و دانشکده را در سکوت و آرامش و در واقع جوی کسل کننده فرو برد. ما به شیطنت‌های همیشگی‌اش اعتیاد پیدا کرده بودیم و او ناگهان و بی‌خبر رفت. شگفت زده‌ام و حیران؛ شاید هم چاشنی این همه تعجب خوشحالی زیاد و عمیقی باشد که تمام جانم را در می‌نوردد. نامش بی‌اختیار بر زبانم جاری می‌شود.
- بیتا!
صدای قاه‌قاه بلند خنده‌اش مرا به آن روزهای حضورش در دانشگاه می‌برد و رفاقت زوری‌اش با منی که سکوت و آرامش و به قول او خانمی جزئی از رفتار و اخلاقم بود، به ظاهر از هم نگسستنی بود. لبخندی که روی لبم می‌نشیند هر لحظه بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شود تا جایی که نامش را میان خنده‌های پرسروصدایم فریاد می‌زنم.
- بیتا! خودتی؟ دختره بی‌شعور بی‌وفا! یهو بی‌خبر کجا گذاشتی و رفتی؟
صدای خنده‌هایش بعد از حرف‌های من بلندتر می‌شود. این خنده‌های بلند و بی‌غل و غشش جزوی از اخلاق خاصش بود. او همیشه خودش بود و رفتارش آینه‌ای از آن‌چه میشد در درونش دید. خنده‌های بلند و بی‌محابا، شوخی‌های محترمانه و گاهی هم اعصاب خردکن و زبانی که عین چوب جادو می‌چرخید و در لحظه همه را مفتون خودش می‌کرد. هرچند گاهی شوخی‌هایش رنگ و بوی طعنه و زخم زبان می‌گرفت که البته هر کسی را شامل نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
- جواب من رو بده بیتا! این مدت رو کجا بودی؟ نگفتی نگرانت می‌شیم؟! از وقتی که غیب شدی هر کسی یه چیزی می‌گفت. شایعه پشت شایعه؛ که شوهر کردی و شوهرت نذاشته دیگه درس بخونی. یا از دانشگاه بیرونت کردن و... .
با همان خنده‌های ناتمام و لحن همیشه شادش میان صحبتم می‌آید.
- هیچ‌کدوم پناه. باور کن هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها که میگی و تو فکرته نیفتاد. همه‌چیز رو واست تعریف می‌کنم. اما دلم واست خیلی تنگ شده و می‌خوام ببینمت. وای پناه! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی برای دیدنت این‌جور عین سگ پا سوخته له‌له بزنم.
و باز به حرفی که خودش زده است بلند می‌خندد. من هم بی‌اختیار به تشبیهی که به کار برده و بیشتر از آن، به خنده‌های بلندش می‌خندم.
- من هم دلم واست تنگ شده بود ولی دستم به جایی بند نبود. گوشیت رو هم که جواب نمی‌دادی و بعد دو روز هم که کلاً خاموش شد و... .
- همه رو برات تعریف می‌کنم. اگه امروز وقتت آزاده تو کافی‌شاپ نزدیک دانشگاه، همون که به قول تو قهوه‌هاش مزه آب‌زیپو می‌داد همدیگه رو ببینیم. میای پناه؟
لحنش پر از خواهش است و خواهش دل من نیز همین است. شادمان و پر شوق سرم را تکان می‌دهم. من نیز دلتنگ دخترک تپل و سفید روی همکلاسی‌ام هستم. کسی که هرجا بود شادی و نشاط ذاتی‌اش مانند ویروس به همه سرایت پیدا می‌کرد و فضا را با حضورش پر از انرژی مثبت می‌کرد. کسی که در همه چیز نقطه مقابل من بود و دوستی‌مان برای همه بسیار شگفت‌انگیز.
- میام عزیزم، حتماً میام.
صدای جیغ بلند و پر از ذوقش باعث می‌شود باز هم گوشی را از گوشم فاصله بدهم و خنده‌ام را رها کنم.
- آی قربون خنده‌هات چشم قشنگ من. بالاخره خندیدن رو یاد گرفتی ورپریده؟! دختر! باورم نمی‌شه که به این راحتی قبول کردی. یادته اون روزها چقدر واسه یه بیرون رفتن منتت رو می‌کشیدم بچه خرخون؟! معلومه دل تو هم واسم تنگ شده؛ چیزی که حتی یه سر سوزن بهش امید نداشتم. باور کن با یه ترس و لرزی بهت زنگ زدم. فکر کردم اگه بفهمی منم چهارتا فحش اساسی حواله‌ام میدی و تماسم رو قطع می‌کنی.
او می‌گوید و می‌خندد و خنده‌هایش، خنده به لب‌هایم می‌نشاند. خنده‌هایی که مرا از زمان و مکان بیرون می‌کشد و به همان دو سالی که در دانشکده و در یک کلاس با او گذشت می‌برد.
دو سالی که با شادی قبولی در دانشگاه شروع شد، آشنایی با بیتا نقطه عطف همان روزهای اول دانشگاه بود که مرا از اضطراب و نگرانی شرایط و مکان جدید تا حد زیادی دور می‌کرد. اما بعد، آن اتفاق هولناک همه‌چیز را به قهقرای نابودی کشاند و حضور حامیانه عمو رسول و مینو جون و خواهرانه‌های بی‌تکلف بیتا مرحم بال و پر شکسته وجودم شد. بیتا برایم عضوی از خانواده‌ای شد که هستی‌ام را به حضورشان گره می‌زدم تا نفس کشیدن را از یاد نبرم. اما رفتنش... وای که رفتنش مرا بار دیگر به کنج عزلت و تنهایی کشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
یادم نمی‌رود هفته دوم مهرماهی که با شوق و ذوق و البته پراضطراب به دانشکده رفته بودم. من همچون تمام هجده سال زندگی‌ام دختری آرام بودم که نه آنچنان اعتماد به نفسی داشتم که به سرعت برای خود دوست و رفیقی دست و پا کنم و نه تمایل چندانی به این کار داشتم. سکوت و آرامش جزئی از خصوصیات وجودی‌ام بودند و هیچ‌چیز نمی‌توانست باعث شود آن‌ها را نادیده بگیرم.
آن روز برای اولین بار صدای دخترِ نسبتاً درشت تپلی که در صندلی جلوی من نشسته بود و با انگشتانش بر روی دسته صندلی ضرب گرفته بود و ترانه‌ کوچه‌بازاری‌ای را زیر لب می‌خواند توجه‌ام را به خود جلب کرد. نه صدای خوبی داشت تا لااقل بتوان از زیبایی صدایش لذت برد و نه ترانه آن‌قدر خاص بود که بشود بر آن تمرکز کرد. کلاس شلوغ بود و همگی منتظر استادی که تا به حال ندیده بودیمش و صدای او آن‌قدر بالا نبود که توجه همگی را به خود جلب کند.
او بی‌خیال همه‌چیز و همه کَس به ضرب گرفتن و خواندن بَد ریتم خود ادامه می‌داد و من بی‌آن‌که بخواهم توجه‌ام به او جلب شده بود. اضافه وزنش به خوبی به چشم می‌آمد و او به نظر می‌آمد با پوشیدن مانتو، شلوار و مقنعه مشکی رنگ سعی در پنهان کردن آن حجم از اضافه وزن داشت؛ میشد گفت تا حدی هم موفق بود اما لپ‌های سرخ و سپیدش به خوبی نمایانگر میزان اضافه وزنش بود. هرچند به نظر می‌رسید با آن حجم از اعتماد به نفس این اضافه وزن هیچ اهمیتی هم برایش ندارد.
بی‌آن‌که توجه‌اش به کسی باشد به کار خود ادامه می‌داد و آن‌قدر همان یک بند ترانه کوچه و بازاری را خواند و تکرار کرد که در آخر صدای حسینی، درآمد. پسری که در همان هفته اول خودش را کاندید نمایندگی کلاس کرده بود و از آنجا که انگار شخص دیگری تمایل به این کار نداشت بدون هیچ تلاش، رقیب و رای‌گیری به نمایندگی کلاس برگزیده شد.
- بسه دیگه بابا! سرمون رفت خانم توسلی. انگار خیلی از صدات خوشت میاد.
دختر اندکی سکوت کرد و بار دیگر و این بار بلندتر شروع کرد به ضرب گرفتن و خواندن، آن هم با صدای افتضاحی که مدام از ریتم خارج میشد و در حالی‌که چشم‌های سیاه و کشیده‌اش را در کمال پررویی به حسینی بیچاره دوخته بود، آوازش را با لحن کوچه و بازاری غلیظی از سر گرفت.
- منو می‌بینی به من میگن سیاه بخت
به من نخندین آدمای خوشبخت!
منم یه روزی روزگاری داشتم
جوون بودم عشقی و یاری داشتم
این زمونه پیرم کرد
ز جون خود سیرم کرد
نساخت یه روزی با من
بسته به زنجیرم کرد
عده‌ای به این اوضاع می‌خندیدند و شوخی می‌کردند اما حسینی با سگرمه‌هایی که به شدت در هم رفته و چشمان عسلی‌ای که خشم، رنگشان را کدر کرده بود از جایش برخاست. دست‌هایش را میان فرهای بلوند موهایش فرو برد و اندکی کشیدشان و بعد نفسش را پرخشم و محکم بیرون داد. فریادش میان صدای بلند و گوش‌خراش دختر و خنده‌ها و هیاهوی دیگران به سختی به گوش می‌رسید.
- بس کن خانم توسلی! دیگه شورش رو درآوردی.
به چهره روشن دختر نگاه کردم؛ نیمی از صورتش درست روبه‌روی نگاه من بود و من از آن‌چه می‌دیدم در تعجب بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
سیاهی چشمانش میان مژه‌های بلند و برگشته اما کم‌پشتش درخشش عجیبی از شیطنتی عمیق داشت. لب‌های نسبتاً درشتش را مقتدرانه روی هم می‌فشرد و نگاه چموشش را از چهره درهم و خشمگین حسینی نمی‌گرفت. حرکت سریع حسینی به سوی دختر همزمان شد با ایستادن ناگهانی‌ دختر توسلی نام و سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه ایستادنش با حسینی خشمگین. یک سروگردن از حسینی کوتاه‌تر بود و برای همین سرش را بالا گرفته بود و همچنان نگاه مصممش در نگاه حسینی می‌گشت.
- خانم اینجا یک محیط فرهنگیه. نه این اراجیفی که می‌خونی، نه اون صدای افتضاحت مناسب اینجا نیست. اگه خیلی صدات رو دوست داری برو توی سرویس بهداشتی، اتفاقاً آپشن اکو داره و می‌تونی از پژواکش هم لذت ببری.
حسینی سکوت کرده و نکرده صدای اوه کشیده جمع بلند شد. از پشت سر صدای خنده و شوخی بلند شد و چند نفری نطق حسینی را که از نظر من کاملاً بی‌ادبانه بود تشویق کردند.
دختر توسلی نام، همچنان با ابروهای بالا داده، خیره به چشمان حسینی می‌نگریست و حسینی با نگاهی که حالا از خشمش کاسته شده بود، با غرور بین آن‌هایی که تشویقش می‌کردند چشم می‌چرخاند.
- معلومه تجربه خوبی در این زمینه داری که پیشنهادش رو میدی. انگار صدای تو هم افتضاحه که حواله‌ات دادن به مستراح، جناب.
و این‌بار صدای اوه جمعیت کلاس، کشیده‌تر و بلندتر از بار قبل شنیده شد و بعد صدای تشویق‌ها و خنده‌هایی که با نگاه غرق به تنفر و خشم حسینی و بعد حضور ناگهانی استاد به سکوت انجامید.
من آن روز اگرچه از رفتار و گفتار بی‌ادبانه حسینی ناراحت شدم، اما گستاخی و اعتماد به نفس دختر هم چندان به مذاقم خوش نیامد. برای منِ آرام و به دور از هر جلب توجه‌ای، این کار فرای گستاخی بود و البته نابخشودنی و بی‌شک آن دختر در لیست سیاه ارتباطاتم قرار می‌گرفت.
اما دنیا نشان داده که هیچ‌وقت آن‌طور که فکر و برنامه‌ریزی می‌کنی نمی‌گردد. چند روز بعد، وقتی مثل روزهای قبل روی یکی از صندلی‌های چوبی عسلی رنگ کنار دیوار در ردیف سوم کلاس ۲۰۷ نشسته بودم، حضور کسی را ایستاده بالای سرم حس کردم. سر که بلند کردم همان دختر گستاخ را دیدم که با لبخندی وسیع بر لب‌های نسبتاً حجیمش به من نگاه می‌کرد. این‌بار مژه‌هایش را با ریمل رنگ و جان داده بود و زیبایی چشمانش با آن خط چشم پهن بیش از قبل به چشم می‌آمد.
- می‌تونم اینجا بشینم؟ البته اگه جای کسی نیست!
لبخندی ملایم بر روی لب‌هایم نشاندم و سرم را آرام تکان دادم. دوست نداشتم دخترک جسور و گستاخ کنارم بنشیند اما من نه صاحب آن صندلی بودم و نه منتظر آمدن کسی و نه آدمی بودم که بتوانم به صراحت و اطمینان خاطر نه بگویم.
- خواهش می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
اگرچه دنباله این خواهش می‌کنم در دلم چیزی جز «ننشین» نبود اما من همان پناهی بودم که تحت تعلیم کسانی قرار گرفته بودم که نزاکت و حیا را برای دختر امری اجتناب‌ناپذیر می‌دانستند و من میوه به حق همان ایدئولوژی کلاسیک ایرانی برای دختران بودم.
توسلی، کوله بادمجانی رنگی که به شدت در چشمانم زیبا و خوش‌رنگ می‌نمود، بر لبه پشتی صندلی سوار کرد، مانتوی مشکی‌اش را کمی بالا کشید و بعد روی صندلی نشست. کمی با مقنعه‌ای که هم‌رنگ کوله‌اش بود ور رفت تا مرتب شود، بعد نفسش را محکم بیرون داد و رویش را به سمت منی که تمام حرکاتش را ناخواسته با چشم دنبال می‌کردم، چرخاند. انگار خلاف آن‌چه فکر می‌کردم توجهم به او جلب شده بود. او همان‌گونه بود که من نباید می‌بودم و شاید این جالب‌ترین چیز درباره او در نظر من بود. نگاه خیره‌ام را که متوجه خودش دید، لبخندی بر لب‌هایی که امروز به رنگ کالباسی درآمده بودند و به نظر می‌آمد بیشتر از رنگ نود آن روز به چهره‌اش می‌آید، نشاند. بعد به سرعت دست راستش را بالا آورد و جلویم گرفت.
- من بیتام، بیتا توسلی.
نگاهم را از چشمان براقش که ذوق و شوق زیادی را در خود جای داده بودند گرفتم و به دست دراز شده‌اش چشم دوختم. شک و دودلی و از سویی ادب و تربیت مرا در تصمیمم متزلزل می‌کرد اما بی‌شک به دور از ادب بود که دستش را نادیده بگیرم. پس آرام دستم را بالا آوردم و با لبخندی که گوشه لبم را به سختی کمی کج کرده بود، دستش را آرام فشردم.
- خوش‌وقتم، هاشمیانم.
دختر بیتا نام خنده‌ای کوتاه کرد و دستم را محکم‌تر میان انگشتان تپلش فشرد.
- خانم هاشمیان.
«خانم هاشمیان»ی که از میان لب‌هایش بیرون آمد را آن‌قدر با مزه بیان کرد و گردنش را همزمان تکان داد که خنده‌ام گرفت.
- اسمت رو می‌دونم؛ پناه! پناه هاشمیان! از آشنایی باهات خیلی خوشحالم پناه. ازم هم نپرس چرا، چون من هر چی دلم بگه به حرفش گوش میدم و دلم میگه تو خیلی دوست‌داشتنی هستی و می‌تونی دوست خوبی باشی و با توجه به چیزی که دیدم مطمئنم اشتباه هم نمی‌کنم. اون روز، تو، تنها کسی بودی که به حرف‌های اون پسره بی‌ادب خودشیفته نخندیدی.
چهره مطمئنش و آنچه بر زبان آورده بود جایی میان قلبم را قلقلک می‌داد. اعتماد به نفسش همان چیزی بود که منِ خجالتی در تمام مراحل زندگی‌ام نیاز داشتم اما نداشتمش. نمی‌دانم چه شد که زبان باز کردم؛ شاید ذره‌ای از اعتماد به نفس بیتا به من هم سرایت کرده بود.
- این... پیشنهاد دوستیه؟
خنده‌ای بلند کرد و با شوق سرش را تکان داد و با همان لبخندی که همه چهره‌اش را فتح کرده بود نگاهم می‌کرد. برق چشمانش می‌گفت او واقعاً دلش این دوستی را می‌خواهد.
- یعنی معلوم نبود؟! فکر کردم واضح حرفم رو زدم.
خنده آرامم او را هم به خندیدن واداشت و این بار با شور و شوق بیشتری دستش را جلو آورد.
- من بیتام.
و من که مجذوب همین رفتار بی‌غل و غشش شده بودم دستش را فشردم اگرچه چندان روی این دوستی حساب نمی‌کردم چرا که هنوز از نظر من او دختری گستاخ بود و گستاخی در قانون و عرف من نمی‌گنجید.
- من هم پناهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,645
مدال‌ها
7
با صدای آرام آلارم گوشی که در دستم است و با لبخندی که از یادآوری خاطرات گذشته بر لبم نشسته نفسم را آرام بیرون می‌دهم و به صفحه‌اش خیره می‌شوم. آلارم پیامی‌ست از همان شماره ناشناسی که حالا صاحبش را به‌خوبی می‌شناسم.
- اون‌قدر ذوق شنیدن صدات رو داشتم که یادم رفت ساعت قرارمون رو مشخص کنیم.
و بعد شکلک خنده‌ای که اشک از چشمانش آویزان است گذاشته است. معلوم است خودش هم به این حد از بی‌حواسیمان حسابی خندیده است.
- ساعت شش همون کافه نزدیک دانشگاه منتظرتم. می‌دونم که دیر نمی‌کنی اما زود بیا که دلم واست یک ریزه شده. راستی اگه با ساعت موافقی یه شکلک ماچ واسم بفرست.
و با شکلک چشمک پیامش را به پایان رسانده است. می‌خندم و زیر لب «دختره پر رو»یی نثارش می‌کنم و در عوضِ به قول او شکلک ماچ، شکلکی که زبانش را درآورده و چشمانش را هم کج و کوله نموده برایش می‌فرستم و از این شیطنت کوچک، صدای نه چندان بلند خنده‌ام میان سوئیت کوچکم می‌پیچد.
***
باورم نمی‌شود دختری که روبه‌رویم نشسته و مانند گذشته با لب‌هایی منقش به لبخندی گرم و زنده و سیاهی چشمان مالامال از شوقی که به چشمان دلتنگ من دوخته، همان بیتایی باشد که هفت سال پیش ناگهان غیب شد. در این مانتوی کتی سپید‌رنگ و خوش‌دوختی که به زیبایی بر تنش نشسته، بیشتر شبیه هنرپیشه‌های مشهوری‌ست که برای یک مصاحبه مطبوعاتی حسابی به خودشان رسیده‌اند. بوی عطر خنک اما شیرین و خوش رایحه‌اش تمام مشامم را پر کرده است. شال طرح گوچی‌ سیاه و سپیدش بی‌قیدانه روی موهایی که دیگر سیاهی گذشته را ندارند نشسته است. موهایی که دیگر کوتاه نیستند و دسته‌ای از آن با رنگ ماسه‌ای زیبایی، در تلالو نور سپید مخفی دیوار پشت سرش می‌درخشد.
این بیتا با آن بیتای آن سال‌ها زمین تا آسمان تفاوت دارد. دیگر خبری از اضافه وزن روزهای گذشته نیست. لاغر شده است نه آن‌قدر که به قول مامان ترمه مانند من هر لحظه امکان تا شدن و شکستنش باشد، اما تناسب اندامش به خوبی مشخص است. دستش را روی میز دراز کرده و انگشتان باریک و استخوانی‌ام را میان انگشتانش گرفته است.
- خیلی دلم برات تنگ شده بود دختر، هنوز هم باورم نمیشه که دارم می‌بینمت. شبیه خوابه، انگار باز هم دارم تو خواب و رویاهام می‌بینمت.
دلم برای دلتنگی که ابراز می‌کند غنج می‌رود. دلم می‌خواهد بی‌توجه به مکان و شرایط بار دیگر محکم در آغوشش بکشم تا این سال‌های بی‌خبری و دلتنگی را در میان تن‌های به هم چسبیده‌مان بشکنیم و دور بیندازیم. انگشت شستم را نوازش‌وار بر سپیدی دستانش که حالا خبری از تپلی‌شان نیست می‌کشم. اگر او دیدارمان را باور نمی‌کند من چگونه این بیتایی که زمین تا آسمان فرق کرده را باور کنم.
- من هم باورم نمی‌شه عزیزم. چقدر تغییر کردی! چقدر لاغر شدی بیتا! باور کن اگه زودتر از من نرسیده بودی و صدام نمی‌کردی اصلاً نمی‌شناختمت.
می‌خندد؛ باز هم با همان صدای تیز و بلندش، آن‌قدر که چند نفری از میزهای کناری سرشان را برمی‌گردانند و نگاهشان رویمان می‌چرخد. هرچند معذب می‌شوم و کمی خودم را جمع‌وجور می‌کنم اما این اولین دیدار بعد از سال‌ها آن‌قدر دلم را خوش نواخته که می‌توانم بی‌خیال برخی خط قرمزهای همیشگی‌ام شوم.
 
بالا پایین