- Dec
- 7,761
- 46,645
- مدالها
- 7
حوله ارغوانی رنگ را دور موهایم میپیچم، بینیام را بالا میکشم و بیتوجه به ملحفه نامرتب سپید رنگ، روی لبه تخت مینشینم. دستی به تونیک نخی نخودی رنگم میکشم که دیروز امیرمحمد کادوپیچ شده به من داد. لبخند روی صورتش مثل همیشه پر از انرژی بود و مدام با اشاره چشم و با ذوق و شوقی که از تمام حرکاتش پیدا بود میخواست بسته کادوپیچ شده را باز کنم. آن همه شوقی که از در انتظار بودن واکنش من در چشمانش میدرخشید باعث شد خندهای کوتاه روی لبهایم جان بگیرد و به سرعت کاغذ کادوی سبز رنگی که پر از قلبهای طلایی بود را به سرعت باز کنم. چشمانم که به تونیک آستین بلند نخودی رنگی که پشتش بلندتر از جلویش بود و من در همان نگاه اول عاشق پیلیهای روی خط بالای سی*ن*هاش شدم افتاد، لبخندم ناخودآگاه کش آمد.
- چطوره؟
در نگاه جستوجوگرش کمی نگرانی و اضطراب چاشنی شوق و ذوق ابتدای آمدنش شده بود.
- خیلی قشنگه! خیلی زیاد دوستش دارم. نباید زحمت میکشیدی امیرمحمد. نه تولدمه و نه عیده؛ حالا بگو مناسبت این کادوی قشنگ چیه؟
برقی از رضایت روی چهرهای که هر روز بیش از قبل به مردانه بودنش اضافه میشد، جا خوش کرد. سی*ن*هاش را با تک سرفه کوتاهی صاف کرد.
- چه مناسبتی بهتر از شکست غول تب و مریضی توسط خواهری که یه هفته تموم با اون حالش خون به جیگرم کرد.
بعد با لبخندی بر لب چشمکی حواله چشمان گرد شده و ابروهای بالا پریدهام کرد و به تیشرتی که از قضا همرنگ تونیک بود اشاره کرد.
- یه ست خواهر_برادری توپ!
و باز چشمکی دیگر. یادآوریاش هم لبخند روی لبهایم مینشاند. پس از یک هفته، حالا که آتش تب از جانم رخت بر بسته و هیولای کابوسهایم مدام در آن دالان تاریک در پیم خندههای نفرتانگیزش را به جانم انداخت، با تمام ضعف و بیحالی که تنم را سنگین کرده اما حالم خوب است. افکارم سبکند و مدام مانند موریانه مغزم را نمیکاوند و پیش نمیروند. انگار تمام آنچه در این یک هفته روحم را خنج میکشید یکباره به پایان رسیده و دست از سر افکار به هم ریختهام برداشته است. چیزی که هر سال با شروع تب انتظارش را ندارم اما گاهی آنچه نشدنی به نظر میرسد با کمی صبر میشود.
تقهای به در میخورد و در روی پاشنه میچرخد و باز میشود. مامان ترمه با لیوان بزرگی که محتویاتش رنگی عجیب دارد وارد اتاق میشود و پشت سرش درب را با فشار عصایش پیش میکند.
- ساعت آب گرم دخترجان!
به احترامش که نیمخیز میشوم با تکان دادن عصا مرا به نشستن دعوت میکند و لنگان جلو میآید.
- بیا زای! این جوشونده رو بخور تا این ضعف و سستی از تنت بره و زودتر روبهراه بشی.
- چطوره؟
در نگاه جستوجوگرش کمی نگرانی و اضطراب چاشنی شوق و ذوق ابتدای آمدنش شده بود.
- خیلی قشنگه! خیلی زیاد دوستش دارم. نباید زحمت میکشیدی امیرمحمد. نه تولدمه و نه عیده؛ حالا بگو مناسبت این کادوی قشنگ چیه؟
برقی از رضایت روی چهرهای که هر روز بیش از قبل به مردانه بودنش اضافه میشد، جا خوش کرد. سی*ن*هاش را با تک سرفه کوتاهی صاف کرد.
- چه مناسبتی بهتر از شکست غول تب و مریضی توسط خواهری که یه هفته تموم با اون حالش خون به جیگرم کرد.
بعد با لبخندی بر لب چشمکی حواله چشمان گرد شده و ابروهای بالا پریدهام کرد و به تیشرتی که از قضا همرنگ تونیک بود اشاره کرد.
- یه ست خواهر_برادری توپ!
و باز چشمکی دیگر. یادآوریاش هم لبخند روی لبهایم مینشاند. پس از یک هفته، حالا که آتش تب از جانم رخت بر بسته و هیولای کابوسهایم مدام در آن دالان تاریک در پیم خندههای نفرتانگیزش را به جانم انداخت، با تمام ضعف و بیحالی که تنم را سنگین کرده اما حالم خوب است. افکارم سبکند و مدام مانند موریانه مغزم را نمیکاوند و پیش نمیروند. انگار تمام آنچه در این یک هفته روحم را خنج میکشید یکباره به پایان رسیده و دست از سر افکار به هم ریختهام برداشته است. چیزی که هر سال با شروع تب انتظارش را ندارم اما گاهی آنچه نشدنی به نظر میرسد با کمی صبر میشود.
تقهای به در میخورد و در روی پاشنه میچرخد و باز میشود. مامان ترمه با لیوان بزرگی که محتویاتش رنگی عجیب دارد وارد اتاق میشود و پشت سرش درب را با فشار عصایش پیش میکند.
- ساعت آب گرم دخترجان!
به احترامش که نیمخیز میشوم با تکان دادن عصا مرا به نشستن دعوت میکند و لنگان جلو میآید.
- بیا زای! این جوشونده رو بخور تا این ضعف و سستی از تنت بره و زودتر روبهراه بشی.
آخرین ویرایش: