- Oct
- 3,453
- 12,660
- مدالها
- 4
به سختی دست چپم رو توی سی*ن*هم جمع کردم و به آرومی از پشت مجسمه بیرون خزیدم. نگاهم از روی اون دو موجود تکون نمیخورد و با قدمهای آروم، به سمت مخالفشون حرکت میکردم.
پشتشون به من بود و نمیتونستن با چشم من رو ببینن. از گوشهی چشم، متوجه کوچهی باریک و قدیمیای شدم که سمت راستم قرار داشت. بدون اینکه پشتم رو بهشون بکنم، به سمت کوچه رفتم و واردش شدم.
بدون کوچکترین صدایی، قدم برمیداشتم و جلو میرفتم. علفهای تقریباً زردرنگ، به قدری بلند شدهبودن که مجبور بودم با دست راستم، اونها رو کنار بزنم تا موقع عبور به صورتم نخورن.
توی کوچهی بعدی پیچیدم و بعد از اینکه از تنها بودنم مطمئن شدم، ایستادم و به دیوار تکیه دادم. کلافه و با عصبانیت، دستم رو توی موهای کوتاهم فرو کردم و به بالا کشیدم که درد کتفم، مثل صاعقه توی بدنم پخش شد.
- لعنت به همهی این موجودات جهنمی!
به لطف اون احمقها، حالا حتی از قبل هم بیشتر از پایگاه دور شدهبودم! با برخورد قطرهی آب با پیشونیم، سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم. دهنم رو باز کردم که چیزی بگم، ولی پشیمون شدم.
تکیهم رو از دیوار گرفتم و سعی کردم بدون توجه به وضعیت مزخرف فعلیم، فقط جلو برم تا کمی به پایگاه نزدیکتر بشم.
چند دقیقه بعد، بارون شدت گرفته بود و صاعقههای پیدرپی، آسمون رو روشن میکردن. لباسهام بهخاطر بارون، به تنم چسبیدهبود. قطرههای بارون همراه با خون از صورتم جاری میشدن و از روی چونهم، روی یقهی خیس لباسم میچکیدن تا توی لباسم ناپدید بشن. رعدوبرق کل آسمون رو روشن کرد و انعکاسش توی چشمهام، برای یکهزارم ثانیه دیدم رو کور کرد.
بوی خونآبه و آهن توی بینیم پیچیدهبود و حالم رو بههم میزد. با هر قدم که برمیداشتم، اطراف رو از نگاه میگذروندم تا کوچکترین حرکتی رو متوجه بشم. کمکم دستهام سرد شدهبود و بیحالتر شدهبودم. دست چپم رو که حالا بهتر از قبل شدهبود و حرکت دادنش آسونتر بود رو پایین انداختم و سعی کردم با مشت کردن دستهام، کمی گرما رو توی بدنم نگهدارم.
سنگین شدن پلکهام کمکم باعث نگرانیم شدهبود، ولی کاری از دستم برنمیاومد. قدم بعدی رو برداشتم که صدای برخورد پای یه نفر با چالهی آب روی زمین رو شنیدم.
پشتشون به من بود و نمیتونستن با چشم من رو ببینن. از گوشهی چشم، متوجه کوچهی باریک و قدیمیای شدم که سمت راستم قرار داشت. بدون اینکه پشتم رو بهشون بکنم، به سمت کوچه رفتم و واردش شدم.
بدون کوچکترین صدایی، قدم برمیداشتم و جلو میرفتم. علفهای تقریباً زردرنگ، به قدری بلند شدهبودن که مجبور بودم با دست راستم، اونها رو کنار بزنم تا موقع عبور به صورتم نخورن.
توی کوچهی بعدی پیچیدم و بعد از اینکه از تنها بودنم مطمئن شدم، ایستادم و به دیوار تکیه دادم. کلافه و با عصبانیت، دستم رو توی موهای کوتاهم فرو کردم و به بالا کشیدم که درد کتفم، مثل صاعقه توی بدنم پخش شد.
- لعنت به همهی این موجودات جهنمی!
به لطف اون احمقها، حالا حتی از قبل هم بیشتر از پایگاه دور شدهبودم! با برخورد قطرهی آب با پیشونیم، سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم. دهنم رو باز کردم که چیزی بگم، ولی پشیمون شدم.
تکیهم رو از دیوار گرفتم و سعی کردم بدون توجه به وضعیت مزخرف فعلیم، فقط جلو برم تا کمی به پایگاه نزدیکتر بشم.
چند دقیقه بعد، بارون شدت گرفته بود و صاعقههای پیدرپی، آسمون رو روشن میکردن. لباسهام بهخاطر بارون، به تنم چسبیدهبود. قطرههای بارون همراه با خون از صورتم جاری میشدن و از روی چونهم، روی یقهی خیس لباسم میچکیدن تا توی لباسم ناپدید بشن. رعدوبرق کل آسمون رو روشن کرد و انعکاسش توی چشمهام، برای یکهزارم ثانیه دیدم رو کور کرد.
بوی خونآبه و آهن توی بینیم پیچیدهبود و حالم رو بههم میزد. با هر قدم که برمیداشتم، اطراف رو از نگاه میگذروندم تا کوچکترین حرکتی رو متوجه بشم. کمکم دستهام سرد شدهبود و بیحالتر شدهبودم. دست چپم رو که حالا بهتر از قبل شدهبود و حرکت دادنش آسونتر بود رو پایین انداختم و سعی کردم با مشت کردن دستهام، کمی گرما رو توی بدنم نگهدارم.
سنگین شدن پلکهام کمکم باعث نگرانیم شدهبود، ولی کاری از دستم برنمیاومد. قدم بعدی رو برداشتم که صدای برخورد پای یه نفر با چالهی آب روی زمین رو شنیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: