جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,913 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
به سختی دست چپم رو توی سی*ن*ه‌م جمع کردم و به آرومی از پشت مجسمه بیرون خزیدم. نگاهم از روی اون دو موجود تکون نمی‌خورد و با قدم‌های آروم، به سمت مخالفشون حرکت می‌کردم.
پشتشون به من بود و نمی‌تونستن با چشم من رو ببینن. از گوشه‌ی چشم، متوجه کوچه‌ی باریک و قدیمی‌ای شدم که سمت راستم قرار داشت. بدون این‌که پشتم رو بهشون بکنم، به سمت کوچه رفتم و واردش شدم.
بدون کوچک‌ترین صدایی، قدم برمی‌داشتم و جلو می‌رفتم. علف‌های تقریباً زردرنگ، به قدری بلند شده‌بودن که مجبور بودم با دست راستم، اون‌ها رو کنار بزنم تا موقع عبور به صورتم نخورن.
توی کوچه‌ی بعدی پیچیدم و بعد از این‌که از تنها بودنم مطمئن شدم، ایستادم و به دیوار تکیه دادم. کلافه و با عصبانیت، دستم رو توی موهای کوتاهم فرو کردم و به بالا کشیدم که درد کتفم، مثل صاعقه توی بدنم پخش شد.
- لعنت به همه‌ی این موجودات جهنمی!
به لطف اون احمق‌ها، حالا حتی از قبل هم بیشتر از پایگاه دور شده‌بودم! با برخورد قطره‌ی آب با پیشونیم، سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم. دهنم رو باز کردم که چیزی بگم، ولی پشیمون شدم.
تکیه‌م رو از دیوار گرفتم و سعی کردم بدون توجه به وضعیت مزخرف فعلیم، فقط جلو برم تا کمی به پایگاه نزدیک‌تر بشم.
چند دقیقه بعد، بارون شدت گرفته بود و صاعقه‌های پی‌درپی، آسمون رو روشن می‌کردن. لباس‌هام به‌خاطر بارون، به تنم چسبیده‌بود. قطره‌های بارون همراه با خون از صورتم جاری می‌شدن و از روی چونه‌م، روی یقه‌ی خیس لباسم می‌چکیدن تا توی لباسم ناپدید بشن. رعدوبرق کل آسمون رو روشن کرد و انعکاسش توی چشم‌هام، برای یک‌هزارم ثانیه دیدم رو کور کرد.
بوی خون‌آبه و آهن توی بینیم پیچیده‌بود و حالم رو به‌هم می‌زد. با هر قدم که برمی‌داشتم، اطراف رو از نگاه می‌گذروندم تا کوچک‌ترین حرکتی رو متوجه بشم. کم‌کم دست‌هام سرد شده‌بود و بی‌حال‌تر شده‌بودم. دست چپم رو که حالا بهتر از قبل شده‌بود و حرکت دادنش آسون‌تر بود رو پایین انداختم و سعی کردم با مشت کردن دست‌هام، کمی گرما رو توی بدنم نگه‌دارم.
سنگین شدن پلک‌هام کم‌کم باعث نگرانیم شده‌بود، ولی کاری از دستم برنمی‌اومد. قدم بعدی رو برداشتم که صدای برخورد پای یه نفر با چاله‌ی آب روی زمین رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
عصبی، دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و سریع، پشت دیوار ساختمانی که نزدیکم بود پنهان شدم. سگ بزرگ و طوسی‌رنگی در حال رد شدن از کوچه بود و گوش‌هاش رو به جهت‌های مختلف می‌چرخوند.
بدون حرکت ایستاده‌بودم و نامحسوس زیر نظر گرفته‌بودمش. دمای بدنم پایین اومده‌بود و پاهام سست شده‌بود. با ناامیدی از گرم موندن، مشت‌هام رو باز کردم و دست‌هام رو آویزون، کنار بدنم رها کردم.
صدای قدم‌های سگ، اعصابم رو متشنج می‌کرد و تپش قلبم رو بالا برده‌بود؛ هرچند مطمئن نبودم به خاطر شرایط و استرس یا به خاطر تلاش برای گرم نگه‌داشتن بدنم.
نگاهم همراه موجود غول‌پیکری که بالأخره از کوچه خارج شد، حرکت می‌کرد. چند دقیقه صبر کردم و وقتی از دور شدنش مطمئن شدم، از پناهگاهم خارج شدم.
وضعیتم خوب نبود. اطراف رو توی هاله‌ای از سیاهی می‌دیدم و پاهام، به سختی وزن بدنم رو تحمل می‌کردن. درد کتفم به حدی زیاد بود که حس می‌کردم دیگه نمی‌تونم دست راستم رو حس کنم! ابروی شکسته‌م تیر می‌کشید، دست چپم گزگز می‌کرد و درد کمرم، باعث لنگ زدنم میشد.
با گذشت هر دقیقه، وضعیتم بدتر میشد تا جایی که دست چپم رو به دیوار گرانیتی گرفتم تا با کمک اون، بتونم به حرکتم ادامه بدم. لباس‌هام که به خاطر بارون وزن چند برابری پیدا کرده‌بود، به تنم چسبیده‌بود و سرما رو با شدت بیشتری وارد بدنم می‌کرد.
ایستادم و به دیوار تکیه دادم. به سختی روی زانو نشستم و بند پوتین‌هام رو باز کردم. به نوبت از پام بیرون کشیدم و بعد از خالی کردن آبی که توی اون‌ها جمع شده‌بود، دوباره پام کردم. بندهای پوتینم رو محکم کردم و با فشار دادن کمرم به دیوار، به سختی از روی زمین بلند شدم.
به محض ایستادنم، سیاهی دور چشم‌هام، منظره‌ی رو‌به‌روم رو توی خودشون حل کرد و قدرت دیدم رو از دست دادم. تعادلم رو از دست دادم و با سر روی زمین افتادم. زبری علف‌ها، صورتم رو می‌خراشید و خون، با خارج شدن از پوستم، به همراه آب از روی صورتم به زمین می‌ریخت.
توان حرکت نداشتم و تقلاهام برای تکون خوردن بی‌نتیجه موند. علی‌رغم تلاشم برای هوشیار موندن، لب‌هام از هم فاصله گرفت و پلک‌هام روی هم افتاد. صدای صاعقه‌ای بلند رو شنیدم و بعد از اون، شنواییم هم از کار افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
***
«شقایق»
با تموم شدن شیفت کاریم، روپوش سفیدم رو به همراه کارت شناساییم، توی کمد آویزون کردم و بعد از خداحافظی با همکارهام، از ساختمون خارج شدم.
غرق در فکر، روی سنگ‌فرش‌ها قدم برمی‌داشتم و به سمت خونه حرکت می‌کردم. شونه‌ی مردی مسن، با حواس پرتی به شونه‌م برخورد کرد که چند قدم به سمت راست منحرف شدم. با پیچیدن درد توی شونه‌م، سرم رو بالا گرفتم.
- آقا، حواست نیست؟
با حواس‌پرتی نگاهم کرد و نگاهش رنگ شرمندگی به خودش گرفت.
- معذرت می‌خوام دخترم. حواسم نبود، شرمنده!
لبخند کوچیکی زدم که مطمئن بودم با وجود تلاشم برای مهربون جلوه کردنش، حتی قابل دید هم نبود.
- موردی نیست پدرجان!
به راهم ادامه دادم. چند قدم بیشتر نرفته‌بودم که به بخش آلفاها رسیدم. به ساختمون نگاه کردم و با بیرون فرستادن نفسم، دوباره به راه افتادم و ساختمون رو پشت سر گذاشتم. یک هفته بود که ماشین تک‌سرنشین، به پایگاه رسیده‌بود و به‌جز همون یک آلفا، هیچ‌ک.س دیگه‌ای داخلش نبود! علی‌رغم تلاش ماهان برای پنهان موندن قضیه از چشم مردم، خبر به‌سرعت توی پایگاه پیچید. فردای اون روز، ماهان به صورت عمومی، توی سخنرانی‌ای که برای مردم انجام داد، به مردم اطمینان داد که آلفا سالم و زنده‌ست و به زودی به پایگاه برمی‌گرده.
امروز، هفتمین‌روز بعد از اون سخنرانی بود و با این حال، هنوز هیچ خبری از آلفا به دستمون نرسیده‌بود! هر طوری که بود، خبر گم‌شدن آروین رو از سیاسی‌ها پنهان نگه داشته‌بودن و با تمام توان، به دنبال فرمانده‌ی پایگاه پنجم می‌گشتن.
با هردفعه باز شدن دروازه‌ها، خودم رو به اون‌جا می‌رسوندم و هر بار، با دیدن چهره‌ی ناامید آلفاها و اضطراب و فشار توی چشم‌های ماهان، دست‌های یخ‌زده از استرسم رو به هم گره می‌کردم و با قدم‌های سست، از اون‌جا دور می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
هنوز چند قدم هم از ساختمون دور نشده‌بودم که با دیدن آرین توی لباس کارآموز بخش آلفا، ایستادم و با نگاه دنبالش کردم.
وضعیت خانواده‌ی آروین هم خوب نبود و با نگاه به هر کدوم از اون سه‌نفر، متوجه استرس و ترس توی چشم‌هاشون می‌شدیم.
ظهر روز سخنرانی، مصاحبه و آزمایش‌های تئوری_عملی متقاضیان انجام شد. روز بعد، برخلاف چیزی که آروین می‌خواست، آرین با نامه‌ی قبولی به بخش آلفا رفت و خودش رو به عنوان کارآموز به اونجا معرفی کرد. وقتی با ماهان صحبت کردم، متوجه شدم که توانایی‌های آرین، مانع از هر بهونه‌ای از طرف ماهان می‌شد و تنها کسی که قدرت جلوگیری از این اتفاق رو داشت، حالا چهار روز بود که بدون کوچیک‌ترین اثری ناپدید شده‌بود.
امروز، سه‌روز از شروع آموزش برادر کوچیک‌تر آروین می‌گذشت و هر ثانیه، با دیدن این پسر، تک‌تک کلمات آروین توی سرم تکرار می‌شدن.
حق با اون بود! یه روز می‌رسید که اون دیگه بین ما نیست و تنها امید خانواده‌ش، برادر کوچیک‌ترش خواهد بود. اون روز، اگه اون برادر کوچیک‌تر هم یه آلفا باشه، سرنوشت شروع به برنامه‌‌ریزی غم بیشتری برای این خانواده می‌کنه.
باد سردی وزید و احساس سرمای یه خط روی گونه‌م، باعث شد به خودم بیام و از فکر خارج بشم. با انگشت‌هام، خط اشک جاری‌شده روی گونه‌م رو پاک کردم و نگاهم رو از آرینی که حالا از در ورودی ساختمون عبور می‌کرد گرفتم.
به راهم ادامه دادم و سعی کردم به مردمی که به آرومی حرکت می‌کردن و برای آینده‌ی پایگاه و منطقه‌ی پنجم نگران بودن، بی‌توجه باشم.
با رسیدن به ساختمون خونه و بالا رفتن از پله‌ها، جلوی در ایستادم و کلید رو توی قفل چرخوندم.
به محض باز شدن در، کفش‌هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. به آرومی سلام کردم و با شنیدن جواب مامان و بابا، به سمت اتاقم حرکت کردم. در رو بستم و شالم رو از روی موهام برداشتم. پیراهن و شلوار پارچه‌ایم رو با تی‌شرت و شلوار ورزشی عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام، دست‌گیره رو پایین کشیدم و از اتاق خارج شدم. با رسیدنم به سالن، روی اولین مبل نشستم و به کتابی که بابا درحال خوندنش بود نگاه کردم.
هنوز چند ثانیه‌ای نگذشته بود که در باز شد و پارسا، در حالی که دکمه‌های لباس کارآموزی بخش دانشمندها رو باز می‌کرد، وارد خونه شد و با صدای بلند سلام کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
کیفش رو جلوی در گذاشت و کفش‌هاش رو روی جاکفشی انداخت. با شنیدن جواب سلام ما، با لبخندی هیجان‌زده، خودش رو روی مبل پرت کرد.
- امروز همون سگ غول‌پیکری که آلفاها برای اولین بار گرفتن و به آزمایشگاه آوردن تا روی اون آزمایش انجام بشه رو بهمون نشون دادن.
دستش رو روی هوا تکون داد.
- به معنی واقعی کلمه تیکه‌تیکه شده‌بود! کلی در موردش توضیح دادن.
مامان، شیرینی‌هایی که تازه پخته‌بود رو روی میز گذاشت و روی مبل، کنار بابا نشست.
مامان: خداروشکر هر دوتا بچه‌م با عقلشون به پایگاه کمک می‌کنن، نه قدرت بدنیشون.
نگاه معناداری به من انداخت. اخم کردم.
- مامان! همه‌ی مردم سهم مهمی توی کمک به پایگاه دارن.
سرش رو تکون داد.
مامان: وضعیت روحی مردم و اوضاع سیاسی رو بی‌خیال شو. ببین پدر و مادرش الان چه حالی دارن! همین اتفاق، چندسال دیگه دوباره تکرار میشه و همین یه‌پسر رو هم از دست میدن.
بابا نگاهش کرد.
بابا: خانم، این چه حرفیه؟! یادت رفته همون روز اولی که به‌سمت پایگاه می‌اومدیم چه اتفاقی افتاد؟ اگه بخش آلفا نبود، نرسیده به مقصد مرده‌بودیم!
پوزخند زدم و از روی مبل بلند شدم. بدون توجه به بقیه، با قدم‌های بلند به سمت اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم.
لباس‌هام رو با کلافگی پوشیدم و روی تخت نشستم تا جوراب‌هام رو پام کنم. با صدای چند ضربه‌ی آروم روی در، سرم رو بالا بردم و به در خیره شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و بابا وارد شد. بدون حرف، کنارم نشست و نگاهم کرد.
- شقایق بابا، چی شده؟
- هیچی باباجان، چیزی نیست.
لبخند کوچیکی زد.
- من دخترم رو می‌شناسم. توی این مدت، همه‌ی ما استرس و اضطراب داریم، اما تو بیشتر از همه نگرانی! بی‌تابی توی چشم‌هات رو حتی همین الان هم می‌تونم ببینم.
دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
- امشب همین‌جا بخواب و اگه خواستی بری خونه‌ی خودت، فردا برو. در مورد آلفا هم نگران نباش! برمی‌گرده ایشالله. از دست مامانت ناراحت نباش؛ اون هم مثل هر مادر دیگه‌ای نگران دخترش میشه.
نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم. متوجه احساساتم شده‌بود.
- ممنون بابا!
لبخند زد، از روی تخت بلند شد و همین‌طور که به سمت در می‌رفت، دستش رو توی هوا تکون داد.
- مخلص دخترمون هم هستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
بعد از این‌که شام رو توی سکوت خوردیم، به اتاقم برگشتم و خودم رو با کتاب‌های مربوط به عصب‌شناسی، مشغول کردم. عصب‌شناسی، همیشه یکی از درس‌های مورد علاقه‌م بود و از خوندن تک‌تک واژه‌هاش لذت می‌بردم. هرچند، چند ماهی میشد که دیگه اون تمرکز و علاقه‌ی سابق رو نداشتم. هر وقت کتابی مربوط به عصب‌ها و یا ماهیچه‌ها رو باز می‌کردم، یاد بلایی که به خاطر بی‌دقتی من سر دست آروین اومده‌بود می‌افتادم و قلب و مغزم پر از احساس شرمندگی و عذاب‌وجدان می‌شد.
با صدای برخورد چیزی به شیشه، کتاب رو بستم و با دقت به پرده‌ی کرمی اتاقم خیره شدم. صدای برخوردهای بعدی که پشت سر هم اتفاق می‌افتادن، باعث شد کتاب رو روی تخت بذارم و از روی تخت بلند شم. به طرف پنجره رفتم و با کنار زدن پرده، دست‌گیره رو کشیدم و پنجره رو باز کردم. قطرات سریع و پر شتاب بارون، به شیشه می‌خورد و توی سیاهی شب گم میشد.
دست راستم رو از پنجره بیرون بردم و به آسمون تاریکی که با ابرهای خاکستری تیره پوشیده شده‌بودن، نگاه کردم. هفت‌روز قبل، لحظه‌ی ورود ماشین تک‌سرنشینه به پایگاه هم همچین بارون شدیدی می‌بارید. یه چیز مشترک بین بارون هفت‌روز قبل و بارونی که الان در حال باریدن بود وجود داشت؛ این‌که توی هر دو زمان، هیچ‌کَس از وضعیت فرمانده‌ی پایگاه خبر نداشت و جز دعا، هیچ کاری از دست هیچ‌کَس برنمی‌اومد!
چشم‌هام رو بستم و به صدای باد گوش سپردم. باد شدیدی که می‌وزید، موهای بلندم رو توی هوا به رقص درمی‌آورد و توی صورتم می‌ریخت.
صدای خنده‌ی هیجان‌زده‌ی دختربچه‌ای از زیر پنجره، باعث شد چشم‌هام رو باز کنم و به پایین نگاه کنم. چندبار پلک زدم تا قطره‌های بارون از مژه‌هام جدا بشن. نفس عمیقی کشیدم و به خانواده‌ی سه‌نفره‌ی شادی نگاه کردم که فارغ از دنیا، از لحظات کنار هم بودنشون به بهترین نحو استفاده می‌کردن.
***
«آروین»
با صدای قدم‌های کسی که از من دور می‌شد، به سختی پلک‌هام رو از هم جدا کردم و اجازه دادم نور، جایگزین تاریکی چشم‌هام بشه. با دیدن اتاق خالی از آدم، سعی کردم به سختی نفس عمیقی بکشم که با نرسیدن اکسیژن کافی بهم، به سرفه افتادم. نیم‌خیز شدم و با بی‌حالی، بی‌وقفه سرفه کردم. کمی بعد، به سختی خودم رو کنترل کردم و با دهن نیمه‌باز، نفس‌های کوتاه کشیدم. با صدای خس‌خس سی*ن*ه‌م و حس درد و خستگی شدید توی بدنم، متوجه شدم اوضاع چندان خوبی ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
سر سنگینم رو روی بالشت چرخوندم و به پنجره‌ای که پرده‌های کنار رفته‌ش اجازه می‌داد نور وارد اتاق بشه نگاه کردم.
اول روز بود و بوی بارون در کنار رنگین‌کمونی که از این فاصله هم دیده می‌شد، نشون‌دهنده‌ی بارون شدیدی بود که به تازگی قطع شده‌بود.
در اتاق باز شد و مرد و زنی که توی اواخر دهه‌ی چهارم زندگیشون بودن، وارد اتاق شدن. موهای جوگندمی و نه چندان کوتاه مرد، به سادگی به سمت چپ شونه شده‌بودن و صورت سبزه‌ش رو قاب گرفته‌بودن. رگه‌های سفید توی موهای مشکی و بلند زن مشخص بود و چشم‌های مشکیش، در تضاد با صورت سفیدش بودن. پیراهن و شلوار هر دو، چندان نو نبود و نشونه‌ی روزگار سختی بود که می‌گذروندن.
هر رو جلو اومدن و کنار تشکم، روی زمین نشستن. مرد، بعد از نگاهی اجمالی به من، به حرف اومد و زن بدون توجه، وضعیت پانسمان کتفم رو چک می‌کرد.
- بالاخره به‌هوش اومدی. اگه بخوام صادق باشم، هیچ‌کَس فکر نمی‌کرد شب دوم رو زنده از سر بگذرونی. همه‌ی ما رو غافل‌گیر کردی، بچه!
به سختی شروع به صحبت کردم:
- شماها آزادها هستین؟
زن در حالی که پانسمان رو از دور زخمم برمی‌داشت، جواب داد:
- درسته!
با شنیدن صدای خش‌دار و زمختم، اخم کردم. زن، نیم نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد.
- ذات‌الریه گرفته بودی. زنده موندنت معجزه‌ی الهی محسوب میشه. نگران نباش! چند روز دیگه ریه و صدات خوب میشه. بدن درد هم داری؟
- آره.
مرد: یه‌کم طول می‌کشه تا دوباره سرپا بشی.
کلافه سعی کردم بشینم. زن و مرد، زیر بغلم رو گرفتن و کمک کردن به متکایی که به دیوار تکیه داده شده‌بود، تکیه کنم.
- چه مدت بی‌هوش بودم؟
زن شونه بالا انداخت.
زن: یک هفته از زمانی که غرق در بارون و خون پیدات کردیم می‌گذره.
دست‌هام رو مشت کردم و روی پاهام کوبیدم.
- باید برگردم.
مرد: نمی‌تونی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
سرم رو تکون دادم.
- وضعیت من با چیزی که شماها فکر می‌کنید متفاوته.
مرد، لبخند کوچیکی زد.
- تو فرمانده‌ی منطقه‌ی پنجم هستی.
با دیدن نگاه مشکوکم، با لبخند ادامه داد:
- چند روز پیش، یکی از بچه‌ها که برای جمع کردن دارو از ساختمون خارج شده‌بود، بیرون از مرزهای شما متوجه حضور مشکوک چند سرباز سبزپوش میشه. پشت یکی از تپه‌ها، کمی دورتر از اون‌ها پنهان میشه و زیر نظر می‌‌گیرتشون. ظاهراً دنبال یه پسر حدوداً ۲۵ ساله‌، با لباس‌های مشکی و تجهیزات مبارزه می‌گشتن و خیلی تصادفی اون رو فرمانده‌ی منطقه‌ی نظامی خطاب کردن.
زن از من فاصله گرفت، کنار مرد نشست و بهش اشاره کرد.
زن: از اون‌جایی که برادر من، یه پسر حدوداً بیست و پنج ساله مشکی‌پوش و تا دندون مسلح پیدا کرده بود، پس ما مطمئن شدیم تو همون آدمی هستی که اون‌ها دنبالش می‌گردن.
مرد: اگه اشتباه نکنم، تو رو آلفا صدا می‌زنن. پس باید بگم آلفاجان، شما عزرائیل رو دور زدی و از مرگ فرار کردی، ولی در شرایطی نیستی که بخوای به پایگاه برگردی. چند روزی این‌جا بمون تا شرایطت مساعد برگشت بشه.
توی دوراهی بدی قرار گرفته بودم. من آلفا بودم و توی شرایطی که سیاسی‌ها به دنبال بهونه‌ای برای تسخیر منطقه و پایگاه بودن، من تنها بازدارنده‌ی اون‌ها محسوب می‌شدم. هر دقیقه‌ای که من برنمی‌گشتم، خطر اون‌ها برای پایگاه جدی‌تر می‌شد و مردم اضطراب و وحشت بیشتری رو تجربه می‌کردن. از طرفی، من حتی الان که نشسته‌بودم هم به سختی نفس می‌کشیدم! قطعاً توانایی پیمودن راه برگشت رو نداشتم و اگه مردم من رو توی این شرایط می‌دیدن... خب فکر نمی‌کردم اوضاع بهتر بشه!
مشت‌هام رو به آرومی باز کردم و از فکر بیرون اومدم.
- فقط چند روز.
هر دو با لبخند سر تکون دادن. مرد، دستش رو به سمت من گرفت.
- خب، من حمید هستم و یه‌جورایی رهبر گروه آزادی که توی این ساختمون زندگی می‌کنن محسوب میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
دستم رو جلو بردم و محکم دست دادیم. به خواهرش اشاره کرد.
- ایشون هم خواهر دوقلوی من، حسنا هستن.
دست دادیم و با تموم شدن معرفی، نوبتم رو برعهده گرفتم.
- فرمانده‌ی منطقه‌ی پنجم هستم. درست گفتید، من رو آلفا صدا می‌زنن، اما ترجیح میدم شما و در این مکان، من رو با اسم واقعیم خطاب کنین؛ آروین.
سرشون رو تکون دادن.
حسنا: خب، توی مدتی که اینجا می‌مونی، می‌تونی پابه‌پای ما زندگی کنی و حتی توانایی‌هایی رو به هم یاد بدیم.
تایید کردم.
- آزادها توانایی بقای خوبی دارن و مطمئناً روش‌هایی رو بلدن که یادگرفتن اون‌ها، باعث افتخار منه.
حمید و حسنا از روی زمین بلند شدن.
حمید: در عوض، امیدواریم چیزهایی رو هم از شما یاد بگیریم!
سرم رو تکون دادم.
- می‌تونین روی من حساب کنین.
به سمت در رفتن و هم‌زمان با خارج شدن، حسنا به حرف اومد:
- استراحت کن. میگم بچه‌ها غذا و داروهات رو بیارن.
در، پشت سرشون بسته شد.
توی سکوت، به چیدمان ساده‌ی کمد و میز چسبیده به دیوار نگاه کردم. با کلافگی، نفس عمیقی کشیدم که با به سرفه افتادن طولانیم، پشیمون شدم.
بعد از آروم شدن ریه‌م، توی فکر فرو رفتم. زمان زیادی از برگزاری امتحانات می‌گذشت و مطمئن بودم آرین، علی‌رغم میل من، برای پیوستن به بخش آلفا تایید شده. ماهان مقصر نبود؛ اون قدرت رد کردن برادر آلفا رو نداشت؛ نه زمانی که اون تمام توانایی‌های لازم برای قبول شدن توی آزمون رو داشت.
تصویر چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ دختری ریزنقش، جلوی چشم‌هام نقش بست. مطمئناً در حال حاضر، سخت مشغول کار و تلاش برای درمان مردم و آلفاهایی بود که غرق در خون و مریضی، روی صندلی، انتظارش رو می‌کشیدن.
ذهن سرکشم، برخلاف میلم به سمت دختری کشیده شده که مهم نبود چقدر انکارش کنم، همیشه توی قلبم مهر و موم شده‌بود. نمی‌دونستم اوضاعش چطوره و یا حتی داره چیکار می‌کنه؛ فقط می‌تونستم امیدوار باشم که سیاسی‌ها بویی از عدم حضور من توی پایگاه نبرده‌باشن و مردمم در امان مونده‌باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,660
مدال‌ها
4
***
سرم رو بالا آوردم و دستم رو توی هوا تکون دادم. با کلافگی داد زدم:
- این‌جوری؟ کدوم احمقی این حرکت رو یادت داده؟!
پسر با استرس دستش رو پایین انداخت. جلو رفتم و با عصبانیت، چوب رو از دستش بیرون کشیدم.
- توی نبرد واقعی حتماً این حرکت رو بزن تا مطمئن بشی تک‌تک استخون‌هات از داخل خرد بشه!
سرش رو پایین انداخت. صدای زمزمه‌ش رو به سختی شنیدم:
- ببخشید.
چوب رو روی زمین پرت کردم.
- ببخشید تو به درد من نمی‌خوره بچه. مشتت رو بیار بالا و سعی کن بکوبی توی صورتم.
با تعجب توی چشم‌هام نگاه کرد.
- چی؟!
- گفتم سعی کن بکوبی توی صورتم. مجبورم نکن حرفم رو دو بار تکرار کنم.
با استرس نگاهم کرد. نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- مبارزه با استرنجرها و سگ‌ها جرئت می‌خواد پسر جان! مردم پایگاه من، توی هیجده‌سالگی بخش مورد نظرشون رو انتخاب می‌کنن و خیلی‌هاشون برای مبارزه آماده هستن؛ تو با نوزده‌سال سن از حمله می‌ترسی؟!
تیرم به هدف خورد. چشم‌هاش پر از عزم شد و مشت کردن دست‌هاش رو از گوشه‌ی چشم دیدم. دستش رو بالا آورد و بینیم رو هدف گرفت، اما مشت سفت شده‌ش اسیر دستم شد.
- کند عمل می‌کنی پسر! باید سریع باشی. توی میدون جنگ، خیلی وقت‌ها سرعت عمل مهم‌تر از قدرت محسوب میشه.
دستش رو به سمت پایین پرت کردم.
با شنیدن صدای قدم‌های کسی روی موزائیک‌های پارکینگ، نفسم رو به بیرون هدایت کردم و از پسر فاصله گرفتم.
حمید کنارم قرار گرفت و دستش رو روی شونه‌م زد.
- خیلی سخت نگیر آروین. تو سرباز تربیت نمی‌کنی.
نگاهش کردم.
- مهارت‌های پایه‌شون هم ضعیفه!
سرش رو تکون داد. پرسیدم:
- چرا فقط به پایگاه نمیاین؟
لبخند کوچیکی زد.
- ساکنین این ساختمون، چهارسال پیش انتخابشون رو انجام دادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین