جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط itszari. با نام [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,445 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع itszari.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط itszari.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
پیش‌بند را به چوب لباسی آویزان می‌کند، و ماهیتابه را بر روی میز کوچکی که در آشپزخانه قرار دارد می‌گذارد.
نان لواش را بر روی میز قرار می‌دهد و فنجان کوچک را پر از قهوه می‌کند و در حینی که بر روی صندلی تک نفره می‌نشیند، جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد.
دستانش را میان موهایش می‌برد و با کش آن‌ها را بالا جمع می‌کند.
در همین حین صدای تلفن‌اش سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند. یک لقمه کوچک را در دهانش می‌گذارد و به سرعت به سمت تلفن‌اش می‌رود.
تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند و بر روی کاناپه می‌نشیند. با دیدن نام مهتاب چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت می‌دهد لب می‌زند:
- مهتاب؟
شانه‌ای تکان می‌دهد و لبخندی زیبا کنج لبانش نقش می‌بندد، در حینی که کوسن را در آغوش می‌گیرد تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- سلام ستاره سهیل!
مهتاب در حینی که رژ لب را به لبان کوچکش می‌زند و لب بالایش را به لب پایینش می‌کشد، لب می‌زند:
- سلام بی‌معرفت!
رادمینا کوسن را بر روی کاناپه می‌اندازد و چند رشته از موهایش را دور انگشتانش می‌پیچد و لب می‌زند:
- من بی‌معرفتم یا تو؟
مهتاب در حینی که بر روی کاناپه جا‌به‌جا می‌شود و جرعه‌ای از قهوه را می‌خورد و کنترل را که جلوی پاهایش افتاده است را با چند حرکت موفق می‌شود در دستانش بگیرد. و یادش می‌آید برای چه با رادمینا تماس گرفته است، لب می‌زند:
- عه راستی خوبِ یادم نرفت، از آوا و آیلین شنیدم که مدتیه از خانواده‌ت جدا شدی و تنها توی هتل زندگی‌ می‌کنی. دنبال کار می‌گردی درسته؟
رادمینا آهی زیر لب می‌کشد و پلکی بر اثر خستگی بر هم می‌فشرد و سرش را بر روی کاناپه می‌گذارد و می‌گوید:
- درسته، اما هر کاری پیدا می‌کنم حقوقش کمه، دیگه کم آوردم مهتاب!
مهتاب که می‌داند رادمینا از این خبرش بسیار خرسند می‌شود، بینی‌اش را بالا می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه را می‌خورد و لب می‌زند:
- کجا می‌تونم ببینمت؟ می‌تونی بیای خونه‌مون؟
رادمینا خمیازه‌ای می‌کشد و در حینی که کش و قوسی به بدن خسته‌اش می‌دهد می‌گوید:
- الان که دیر وقتِ و تازه از مهمونی اومدم خونه دو تا لقمه غذا بخورم استراحت کنم، فردا کافه همیشگی می‌بینمت!
مهتاب که درک و منطق بالایی دارد، با همان لبخند گرم و صمیمی که کنج لبانش جای خوش کرده‌اند، تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند و می‌گوید:
- خیله‌خب عزیزم، پس مواظب خودت باش فردا می‌بینمت!
رادمینا در حینی که از روی کاناپه برمی‌خاستد، چند بار پی‌در‌پی چنگی به موهایش می‌زند و با لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای لب می‌گشاید:
- همچنین، خداحافظ‌.
پس از خداحافظی کوتاه، تلفن را قطع می‌کند.
رادمینا کوسن مچاله شده را بر روی کاناپه رها می‌کند و آرام و پی‌در‌پی دستی بر روی آن می‌کشد تا صاف شود، و پس از این‌که گوشه به گوشه‌ی خانه که به هم ریخته است را آنالیز می‌کند. به سرعت به طرف میز شام گام برمی‌دارد. آن‌قدر ذهنش درگیر است که اشتهایش کور شده است، ظرف‌ها را چنگ می‌زند و با خشونت آن‌ها را در سینک می‌اندازد. میز را جمع می‌کند و مردمک چشمانش به سمت فنجان قهوه‌ای که سرد و سیاه و غلیظ شده است میخ‌کوب می‌شود.
فنجانی که در آن قهوه قرار دارد را در سینک می‌گذارد و از آشپزخانه خارج می‌شود.
کوسن‌هایی را که بر روی زمین افتاده است، آن‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارد و بلافاصله در دستانش می‌گیرد و آن‌ها را با فاصله اندکی بر روی کاناپه می‌گذارد.
پوست خوراکی‌هایی را که بر روی میز کوچک قرمز رنگ مانده است و چند مورچه در آن در حال قدم زدن است را چنگ می‌زند و پوست‌ها را میان دستان مُشت شده‌اش مچاله می‌کند و در کیسه نایلونی می‌گذارد و در سطل کوچک که در آشپزخانه است قرار می‌دهد.
لباس‌هایی را که بر روی کاناپه تک نفره نهاده است را چنگ می‌زند و به چوب لباسی آویزان می‌کند.
خبری از جاروبرقی نیست، جارو دستی‌ کوچکی که اشتباهی میان وسایل‌هایش در چمدان گذاشتِ و آورده است را برمی‌دارد و با آن مشغول جمع کردن زباله‌های کوچکی که مورچه‌ها سعی بر حمل کردن آن‌ها دارند، می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
از شدت خستگی خمیازه‌ای طولانی‌ای می‌کشد و کش و قوسی به به بدنش می‌دهد و با نگاه کوتاهی که به اطراف می‌اندازد چند گامی را با کلافگی و بی‌جانی برمی‌دارد و بر روی تخت دراز می‌کشد.
نگاهش به سمت خرس کوچکی که کنار تختش افتاده است میخکوب می‌شود. او تنها یک عروسک دوست‌داشتنی نیست؛ او کسی است که بارها شاهد غم و گریه و خنده‌های او بوده است. با دیدن عروسک کوچک که در گوشه‌ی خانه با حس و حالت عجیبی خودنمایی می‌کند، لبخند شیرینی گوشه‌ی لبانش جای خوش می‌کند. با چند خیز خود را به عروسک می‌رساند و با چند حرکت کوچک او را در آغوش می‌گیرد و پلک‌های خسته‌اش که نایی ندارد را به آرامی به هم می‌فشارد.
بر روی تخت دراز می‌کشد و طولی نمی‌کشد که خواب دست نوازشش را بر روی پلک‌های خسته‌ی او می‌کشد.
صبح زیبایی بود صبحی که آفتاب موهای طلایی رنگش را شانه می‌کشید صبحی که اتاق تاریک او نوری روشنی‌بخش تابیده بود. با صدای گنجشک کوچکی که بر پشت پنجره‌ی کوچک اتاقش جیک‌جیک‌کنان آواز دل‌نشینی سر می‌دهد چشمان زیبایش را می‌گشاید. نگاهی به سقف اتاق و بعد از آن نگاهی به اطراف خانه‌ای که بعد از مدت‌ها فرصت کرده است دستی بر روی آن بکشد و مثل آینه بدرخشد می‌اندازد. لبخندی نه چندان غمگین و نه چندان خوشحال‌کننده می‌زند و پتویی که همانند مار دور تنش چنبره زده است را کنار می‌زند و در حینی که خمیازه‌ای کوتاه می‌کشد از تخت پایین می‌آید.
دمپایی‌های خرگوشی‌اش را می‌پوشد و آرام‌آرام گام برمی‌دارد و پرده‌های سفید رنگ را کنار می‌زند. در حینی که وارد آشپزخانه می‌شود نگاهی به ساعت دیواری که ساعت هشت را به نمایش گذاشته است می‌اندازد.
فنجان خالی را پر از قهوه می‌کند و بر روی صندلی می‌نشیند. در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد صدایی در گوشش را نوازش می‌کند؛ اما در عجب است که در این وقت صبح چه کسی می‌تواند باشد؟ دستی در موهای ژولیده‌اش می‌کشد و در حینی که رشته‌ای از موهایش را بر روی شانه‌اش رها می‌کند مانتویی که بر روی کاناپه است را برمی‌دارد و با عجله آن را می‌پوشد و در حینی که دستی بر روی مانتوی بنفش رنگش می‌کشد در را باز می‌کند.
چشمانش به سمت دو جفت کفش مشکی رنگ و شیکی که هر رهگذری را به خود جذب می‌کند، میخکوب می‌شود. مرد با لبخند خبیثانه‌ای به رادمینا خیره می‌شود و در حینی که دستی بر روی کُت طوسی‌رنگش می‌کشد لب می‌زند:
- خانوم محترم تا ظهر فرصت داری تسویه حساب کنی وگرنه مجبوریم تصمیم دیگه‌ای بگیریم.
رادمینا دستان لرزانش را به سمت شالش می‌برد و در حالی که شالش را بر روی شانه‌اش می‌اندازد می‌گوید:
- بله حق با شماست، اما... .
مرد دستی بر روی ته‌ریش‌های بزی‌اش می‌کشد و چند باری پلک‌هایش را بر روی هم می‌فشارد و دستانش را به سمت رادمینا می‌گیرد و لب می‌زند:
- اما و اگر نداریم خانوم، همین که گفتم!
رادمینا پوفی می‌کشد و در حینی که لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش جا خوش می‌کند لب می‌گشاید:
- بله حق با شماست. امروز تسویه حساب می‌‌کنم و از این‌جا میرم!
مرد چند بار پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و با حالت خاصی از جلوی اتاق عبور می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
آن‌قدر صورتش از غم همانند کاغذ مچاله می‌شود که نمی‌داند عاقبتش چه خواهد شد و حال که پولی برایش باقی نمانده است باید چه‌کار کند!
کلافه پوفی می‌کشد و به موهای ژولیده‌اش چنگی می‌زند و بر روی کاناپه می‌نشیند، افکار پوسیده‌اش پاره می‌شود اما در همین حین فکری به سرش می‌زند.
به سوی کیف کوچکش می‌رود و مقدار پولی را که دارد می‌شمارد و با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- درسته کمه، اما می‌تونم نصف اجاره این‌جا رو پرداخت کنم!
در کمد را به آرامی می‌گشاید و مانتو بنفش سه ربعی‌ و شلوار سفید مام استایل‌اش را از کمد خارج می‌کند و در حینی که مانتو را می‌پوشد یقه‌ی لباسش را اندکی می‌کشد تا صاف شود. دستی بر روی شال سفید رنگ می‌کشد و او را بر روی سرش رها می‌کند.
در حالی که کیفش را بر روی شانه‌هایش آویزان می‌کند نیم بوت‌هایش را می‌پوشد و کلید را برمی‌دارد و در را باز می‌کند.
همان مرد که مشخص است صاحب هتل چمران است باری دیگر سر تا پاهای رادمینا را آنالیز می‌کند و در حالی که صحبتش را با خانومی که رو‌به‌رویش ایستاده است ادامه می‌دهد سرش را به سوی او برمی‌گرداند.
رادمینا تا می‌آید چند گام دیگر بردارد ناگهان آن مرد صدایش می‌زند:
- خانوم راد!
رادمینا با استرس و صورتی رنگ پریده هوری دلش می‌ریزد و دستانش را بر روی قلبش می‌گذارد و پی‌در‌پی نفس عمیق می‌کشد و رویش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- بفرمایین!
مرد دستی بر روی کت مشکی رنگش می‌کشد و با حالت خاصی رو‌به‌روی رادمینا می‌ایستد و می‌گوید:
- تا فردا شب بیشتر فرصت نداری، لطفاً عجله کن!
رادمینا گوشه‌ی شالش را می‌گیرد و کمی او را به جلو هدایت می‌کند و چند بار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد.
او بدترین شرایط‌ها را از سر گذرانده است، یقین دارد که این‌بار هم این فلاکت را هم از سر می‌گذراند.
قبل از این‌که از در خارج شود لب می‌زند:
با اجازتون جناب!
از در خارج می‌شود و باری دیگر زیپ کیفش را باز می‌کند و زمانی که خیالش آسوده می‌شود که پول را با خود آورده است چند گام برمی‌دارد و کنار ایستگاه می‌ایستد تا اتوبوس رد شود.
زمانی که به گذشته‌اش فکر می‌کند متوجه می‌شود که چه‌قدر افت کرده است، به این فکر می‌کند زمانی که سعی می‌کنی زندگی‌ای که دیگران خراب کرده‌اند و آجرها را به سوی او پرتاب کرده‌اند، از نو بسازی چه‌قدر سخت و عذاب‌آور است.
اما هیچ‌گاه نشده است که در برابر سختی‌ها تسلیم شود و برای تمام مشکلاتش یک راه چاره پیدا کرده است.
اتوبوس رو‌به‌روی ایستگاه می‌ایستد اما رادمینا آن‌قدر غرق فکر است که متوجه نمی‌شود.
اما با صدای اتوبوس از جای می‌پرد تا اتوبوس می‌خواهد حرکت‌ می‌کند رادمینا به سرعت می‌دود و خود را به اتوبوس می‌رساند و سوار می‌شود.
از شدت خستگی نفس‌نفس می‌زند به آرامی گام برمی‌دارد و بر روی صندلی خالی می‌نشیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
انگار نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده است و دیگر نای ندارد، دست راستش را بر روی سی*ن*ه‌ی چپش می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد، تلفن را از جیبش خارج می‌کند. مردمک چشمانش را به صفحه‌ی‌ گوشی می‌دوزد و زمانی که متوجه می‌شود تلفن‌اش چندین بار زنگ خورده است و چند مسیج برایش آمده است اما او متوجه نشده است یک تای ابروانش بالا می‌پرد و نوچی زیر لب می‌گوید و تماس را به سمت راست می‌کشد و با مهتاب تماس می‌گیرد.
پس از گذشت چند بوق صدای مهتاب در گوشش می‌پیچید:
- معلومه‌ کجایی دختر؟ دو ساعت دارم پشت سر هم شماره‌ت رو می‌گیرم، اصلاً جواب نمیدی!
رادمینا تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که کمی شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد از شیشه‌ی‌ اتوبوس بیرون‌ را تماشا می‌کند و لب می‌زند:
- اول که سلام، دوم‌‌ که یکم نفس بگیر. سوم توی مسیر بودم که بیام پیشت برای همین متوجه نشدم که زنگ‌ زدی، بگو جانم؟
مهتاب پوفی صدادار می‌کشد و در حالی که چند رشته از موهای مشکی رنگش را در دستانش می‌گیرد و در نهایت دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچد لب می‌زند:
- خواستم ببینم خوابی یا بیداری؟ کجایی حرکت کردی یا نکردی. همین!
رادمینا سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که خمیازه‌ای می‌کشد و کش و قوسی به تنِ خسته‌اش می‌دهد لب می‌زند:
- نه، باور کن همون اول صبح صاحب هتل سد راهم شده و گفته یا تسویه حساب کن، یا مجبورم جور دیگه‌ای باهات برخورد کنم. من بیشتر از هر ک.س دیگه‌ای فکر خودم و یه سقف بالای سرم و زندگی و آیند‌ه‌م هستم مهتاب!
مهتاب که متوجه‌ی این موضوع می‌شود غمی بزرگ‌ مهمان صورتش می‌شود و ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و لب می‌زند:
- می‌خوای به عنوان قرض مقداری پول بهت بدم بعداً...
رادمینا در حرف مهتاب می‌پرد و نمی‌گذارد حرف‌هایش را کامل کند و در حالی که دسته‌ی اتوبوس را می‌گیرد تا سر ایستگاه بعدی پیاده شود لب می‌زند:
- نه‌نه مهتاب، حتی فکرش رو هم‌‌ نکن. درسته رفیقمی و همیشه مثل دو تا خواهر هوای هم‌دیگه رو داشتیم. اما تو رو وارد این ماجراها و مشکلات شخصیم نمی‌کنم.
این مشکل منِ و خودم هم به تنهایی این مشکل رو حل می‌کنم. و کسی رو درگیر این موضوعات شخصیم نمی‌کنم!
مهتاب که می‌داند لج‌بازتر از رادمینا بر روی این کره‌ی خاکی نیست، زبان بر لب می‌کشد و دیگر با او چانه نمی‌زند و فقط می‌گوید:
- خیله خب، هر جور راحتی. اما ای کاش به عنوان قرض قبول می‌کردی! این‌طوری به‌خدا ناراحت میشم ها!
رادمینا برای این‌که خیال مهتاب را از این بابت آسوده و راحت کند، لب می‌زند:
- تا حدودی پول دارم و تصمیم دارم تا وسایل‌های لازم رو بخرم و با اون‌ها دستبند درست کنم‌ و تا آخر شب اون‌ها رو به فروش بذارم.‌ هر چند سختی زیاد داره و خسته میشم اما مگه راه دیگه‌ای دارم؟
مهتاب که بیشتر از قبل ناراحت می‌شود و صورتش بیش از قبل از شدت غم‌ مچاله‌تر می‌شود لب می‌زند:
- تو که پول رو به عنوان قرض قبول نمی‌کنی، پس لااقل بذار کمکت دستبند درست کنم. این درخواستم‌ رو دیگه رد نکن!
رادمینا اندکی در این رابطه فکر می‌کند و حال که با منطقش کنار آمده است، کرایه‌ی اتوبوس را حساب می‌کند و لب می‌زند:
- قبولِ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
حال جایِ غم، خنده مهمان صورتِ مهتاب می‌شود.
رادمینا چند رشته از موهایش را که توسط باد به رقص زیبایی در آمده است در دستانش می‌گیرد و چند مرتبه انگشتانش را بر روی موهایش می‌کشد تا بلکه آن‌ها به حالت اول خود بازگردنند.
با صدای مهتاب که چندین بار الو می‌گوید و پس از آن رادمینا را صدا می‌زند، رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و در جواب به مهتاب می‌گوید:
- جانم؟
مهتاب که می‌داند رادمینا دختر بی‌خیالی نیست و این چند سال که از خانواده‌ش جدا شده است چه‌قدر سختی‌ها را پشت سر گذاشته است. به همین خاطر او را درک می‌کند و چیزی نمی‌گوید و فقط لب می‌زند:
- جونت سلامت، کجایی؟
رادمینا نگاهی به اطرافش می‌اندازد و در حینی که دختر و پسری را که از کنارش در پیاده رو رد می‌شوند، سر تا پاهایشان را آنالیز می‌کند لب می‌زند:
- یه کورس دیگه مونده تا برسم تو کوچه‌تون، لباس بپوش بیا بیرون تا دیر نشده بریم لوازم‌هایی رو که نیازه رو بخریم!
مهتاب به سرعت جوری که انگار مار نیشش زده باشد از روی کاناپه با چند خیز برمی‌خاستد و در حالی که گوشی را بر روی شانه‌ی راستش قرار می‌دهد و سرش را کج می‌کند و گوشی را با کمک‌ سرش می‌گیرد دسته‌ی در کمدش را می‌گیرد و می‌کشد و در حالی که لباس مورد نظرش را میان مابقی لباس‌ها بیرون‌ می‌کشد لب می‌زند:
- تا تو بیای من هم آماده‌م، اگر چیزی لازم داشتی زنگم بزن. من دارم لباس می‌پوشم!
رادمینا در حالی که به سرعت گام برمی‌دارد دستی بر روی گوشه‌ی شالش می‌کشد و لب می‌زند:
- می‌بینمت، فعلاً عزیزم!
بلافاصله تماس را قطع می‌کند و تلفن را در جیب شلوارش می‌گذارد و کیف پولی‌اش را محکم‌تر از قبل میان انگشتان ظریفش می‌فشارد و گاز کوچکی از لبانش می‌گیرد.
آن‌قدر راه را پیاده آمده است که نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود و چیزی باقی نمانده بود تا از حال برود.
اندکی بر روی صندلی نشست و در حالی که نفس‌نفس می‌زد زنی مسن متقابل او ایستاد و در حالی که بطری آبی در دست داشت لب گشود:
- دخترم خوبی؟
رادمینا آرام سرش را بالا آورد و پلکی بر اثر خستگی و تنگی نفس بر روی هم فشرد و در حالی که دستش را از جیب سمت راستش بیرون‌ می‌آورد لب زد:
- خوبم!
آن زن بطری آب را جلو روی رادمینا گرفت و ادامه داد:
- این رو تازه گرفتم، هنوز هم دهن نزدم. می‌خوای یکم آب رو بخوری؟ حس می‌کنم تشنه‌ای!
آن زن درست حدس زده است، او آن‌قدر تشنه شده است که لبانش خشکیده شده بودند.
رادمینا با حسی خجل‌وار و شماتت گونه رو‌به زن کرد و گفت:
- نه تشنه‌م نیست، ممنونم!
زن ‌می‌دانست که رادمینا خجالت کشیده است به همین خاطر لیوان یک بار مصرفی از نایلونی که در دستانش داشت بیرون آورد و محتوی لیوان را پر از آب کرد و به سوی رادمینا گرفت و گفت:
- بخور دخترم!
رادمینا از آن زن تشکر کرد و بلافاصله از روی صندلی برخاست و با چند خیز خود را به کوچه‌ی مهتاب رساند.
در همین حین که مهتاب در خانه را می‌گشود رادمینا جلوی رویش ظاهر شد و گفت:
- سلام!
مهتاب که صدای رادمینا را شنید، دسته‌ی در حیاط خانه‌یشان را رها کرد و به سوی رادمینا رفت و در حالی که لبانش از شدت خنده کش می‌آمدند او را در آغوش کشید و گفت:
- سلام فدات شم، خوبی؟
رادمینا هر دو دستانش را بر روی کمر مهتاب قرار داد و در حالی که کمر او را به نوازش کشیده بود گفت:
- خوبم، تو خوبی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
رادمینا در حالی که لبانِ باریک و زیبایش از شدت خنده کش می‌آمدند، چند رشته از موهای ژولیده و خرمایی رنگش را از جلوی ماورا دیدش کنار زد و گفت:
- با این حجم از مشکلات، مگه می‌تونم خوب باشم؟
صورتِ مهتاب از شدتِ غم، همانند کاغذ مچاله شد و در حالی که دستانِ گرم خود را در دستان سردِ رادمینا می‌گذاشت نفسش را فوت کرد و گفت:
- نگران نباش، با هم این مشکلات رو پشت سر می‌ذاریم. باشه؟
رادمینا که هنوز کورسویی از امیدش را از دست نداده بود و تنها نیمی از امیدش کور شده بود پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- ممنون که هستی و بهم امید می‌بخشی!
مهتاب در حالی که فشار دستانش را بر روی دستان رادمینا بیشتر می‌کرد چند گام هم‌زمان با او برداشت و گفت:
- وظیفه‌م هست، دیگه رفیق رو گذاشتن برای همچین روزهایی که به هم دل‌داری و امید بدن!
رادمینا در حالی که دستانش را دورِ گردنِ مهتاب حلقه می‌کرد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آخرین روزی که توی دانشگاه رفتیم با ماشین همه جای شهر رو دور زدیم و یادته؟
مهتاب یک تای ابروانش را بالا می‌برد و در حالی که در چشمانِ آبی رنگِ رادمینا خیره می‌شود لب می‌زند:
- نه، دختر تو یهو ما رو کاشتی و رفتی. نه زنگی نه پیامی، اصلاً هیچ!
کلمه‌ی اصلاً هیچ را اندکی می‌کشد و در حالی که برای دوستش مسیجی می‌نویسد رادمینا تک خنده‌ای می‌کند و لب می‌زند:
- به‌خدا درگیر دانشگاه و امتحانات بودم. وگرنه من رو که می‌شناسی، جونم و رگ گردنم و به‌خاطر رفیق‌هام می‌دادم و میدم!
مهتاب مردمک چشمانش را از گوشی می‌گیرد و نیم نگاهی گذرا به رادمینا و بعد اطراف خیابان را آنالیز می‌کند و می‌گوید:
- بله شما ثابت شده‌ای!
در حالی که انگشت اشاره‌اش را به سمت مغازه‌ای دراز می‌کند ادامه می‌دهد:
- توی این کوچه، یه مغازه‌ای هست بیشتر اوقات از اون خرید می‌کنم و همه چیز رو ارزون میده چه‌طوره بریم این‌جا خرید کنیم؟
رادمینا که دو دل است شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا می‌اندازد و در حالی که شالش را اندکی جلوتر می‌کشد تا از سرش نیفتد لب می‌زند:
- حالا بریم بد نیست، ببینیم چی میشه!
از این طرف خیابان رد می‌شوند و به آن طرف خیابان می‌روند. در حالی که اندکی از هم‌دیگر فاصله می‌گیرند، بلافاصله اول مهتاب وارد مغازه کوچک می‌شود و پس از آن رادمینا وارد می‌شود.
مهتاب در حالی که شالش را بر روی شانه‌هایش می‌اندازد به زنی که مشخص است صاحب مغازه می‌باشد سلام و احوال پرسی می‌کند و بلافاصله با او دست می‌دهد.
رادمینا هم‌چنان منتظر است تا خش و بش‌های آن دو تمام شود و او سلام کند. در حالی که زبان بر لب می‌کشد یک گام برمی‌دارد و رو‌به آن زن می‌گوید:
- سلام خسته نباشین!
زنی که فامیلی او رادمنش است در حالی که چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد لبخندی زیبا بر لب طرح می‌زند و رو‌به رادمینا می‌گوید:
- ممنون زنده باشین، بفرمایین؟
رادمینا نیم نگاهی گذرا به مهتاب می‌اندازد و تا می‌آید چیزی بگوید مهتاب سریع‌تر از او می‌گوید:
- مهره برای دستبند می‌خوایم، دوستم رادمینا قصد داره دستبند درست کنه نیاز به مهره داره و لوازم‌های دیگه، من شما رو بهش معرفی کردم!
خانوم رادمنش نیم نگاهی گذرا به رادمینا می‌اندازد و سر تا پاهایِ او را آنالیز می‌کند و رو‌به رادمینا می‌گوید:
- رادمینا خانوم میشه بیاین جلوتر مهره‌ها رو ببینین، می‌خوام ببینم کدومش بیشتر مورد پسندته!
رادمینا چند گام برمی‌دارد و در حالی که با دو تیله‌های آبی رنگش به مهره‌ها نگاه می‌اندازد دستانش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و بر روی مهره‌های فیمو واشری بنفش رنگ می‌کشد و چند مدل دیگر را هم زیر نظر می‌گیرد و رو‌به خانوم رادمنش می‌گوید:
- از همه‌شون ارزون‌تر کدومشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
خانوم رادمنش در‌حالی‌که به مهره‌ها چشم دوخته بود و با دو تیله‌های عسلی رنگش دنبال ارزون‌ترین مهره‌ها می‌گشت و انگار که ارزون‌ترین‌ مهره‌ها رو پیدا کرده بود. در‌حالی‌که از ویترین شیشه‌ای بیرونشون می‌آورد زبان بر لب کشید و لب گشود:
- ارزون‌ترین مهره‌ها فیمو واشری کرم سایزه و مهره مدل حروف انگلیسی و مابقی که می‌تونید خودتون هم نگاهشون بندازین!
رادمینا چند مهره‌ی ارزان را از خانوم رادمنش با نخ‌ می‌خرد، در‌حالی‌که اندکی ناامید می‌شود روبه‌ مهتاب می‌گوید:
- به نظرت با فروش این دستبندها می‌تونم هزینه‌ی هتل رو پرداخت کنم؟
مهتاب گوشه چشمکی نازک می‌کند و در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند لب می‌زند:
- معلومه که می‌تونی، نهایتش من بهت قرض میدم بعدش که کار پیدا کردی بهم برمی‌گردونی!
رادمینا که می‌داند دیگر راه چاره‌ای ندارد زبان بر لب می‌کشد و بی‌هیچ مخالفتی می‌گوید:
- باشه!
هر دو به سمت ماشین گام برمی‌دارند، مهتاب درحالی‌که گوشه‌ی شالش را بر روی شانه‌اش تنظیم می‌کند می‌گوید:
- میشه من هم کمکت دستبند درست کنم و موقعه فروشش هم من بیام؟
رادمینا در‌حالی‌که دسته‌ی ماشین را می‌گیرد و می‌کشد اندکی فکر می‌کند و پس از آن می‌گوید:
- می‌تونی بیای، اما این‌طوری تو هم توی زحمت می‌افتی!
مهتاب گوشه چشمی نازک می‌کند و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و در‌حالی که ماشین را روشن می‌کند می‌گوید:
- این چه حرفیه؟ نه می‌ذاری بهت پول قرض بدم نه حداقل می‌ذاری یه جای کاری رو بگیرم که زودتر فلنگ رو ببندیم تموم شه بره ردِ کارش!
در‌حالی‌که پاهایش را بر روی پدال گاز می‌گذارد نیم نگاهی گذرا به صورتِ پر از استرس و ترسِ رادمینا می‌اندازد و سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- از دستِ تو دختر!
رادمینا نگاهی به مهره‌ها و نخ‌ها می‌اندازد و درحالی‌که حرص می‌خورد روبه مهتاب می‌گوید:
- فکر می‌کنم مهره‌ها کمه، نیست؟
مهتاب نفسش را فوت می‌کند و در‌حالی‌که دنده را عوض می‌کند روبه‌ رادمینا می‌گوید:
- نه کم نیست، نگران نباش عزیزم کارت رو راه می‌اندازه!
این را که می‌گوید، انگار اندکی خیالِ رادمینا آسوده می‌شود. اما هنوز هم استرس و ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند. ولی سعی می‌کند از دید مثبتی به این قضیه نگاه کند. و به خود انرژی منفی منتقل نکند.
در‌حالی‌که مهتاب رانندگی می‌کند گوشه‌ی سرش را می‌خاراند و می‌گوید:
- بریم خونه‌ی ما؟
رادمینا با این سئوالِ مهتاب، رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و به خود می‌آید و در جواب به او می‌گوید:
- آره، مگه جای دیگه‌ای هم داریم؟
مهتاب آهی زیر لب می‌کشد و دست راستش را بر روی دست چپِ رادمینا می‌گذارد و می‌گوید:
- این‌قدر غصه نخور عزیزم، همه چیز رو حل می‌کنیم!
رادمینا در مردمک چشمان عسلی رنگِ مهتاب خیره می‌شود و در همین حین لبخند مضحکی بر لب می‌نشاند و می‌گوید:
- امیدوارم!
مهتاب وارد کوچه می‌شود و یک دقیقه بعد جلوی در خانه‌شان ماشین را پارک می‌کند. درحالی‌که دسته‌ی درب را می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌شود رادمینا کیفش را به شانه‌اش آویزان می‌کند و پلاستیک را هم در دست راستش می‌گیرد و با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و درب ماشین را بر هم می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
وارد خانه می‌شوند، اطراف دیوارهای خانه را گل‌های پیچک احاطه کرده است. بوی گل‌های پیچک و ارکیده مشامِ رادمینا را قلقلک می‌دهد.
کنار پنجره‌های کوچک، پر از گلدان‌هایی است که گل‌ها برای رادمینا چشمک می‌زنند. وسط حیاط حوض کوچکی قرار دارد که ماهی‌های گُلی در آب می‌رقصند. و آن طرف خانه، گوشه‌های دیوار دو تاب که یکی از آن بزرگ و یکی دیگر، کوچک است. اشعه‌های ریز و درشت خورشید از لا‌به‌لای پنجره‌های کوچک از گوشه‌ی درب‌ پنجره که توسط مادر مهتاب گشوده شده است می‌تابد.
رادمینا‌ با دیدن چنین منظره‌ای دیگر ترس یا استرسی ندارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
در حالی که دنبالِ بهونه می‌گشتم با چشم‌هام نگاهی به اطراف اتاقش انداختم، در حالی که یه تی‌شرت سفید رنگ و کثیف دیدم که داره بهم چشمک می‌زنه
لبخند ژکوندی زدم و با انگشت اشاره‌ام به لباس سفید رنگش اشاره کردم و گفتم:
- اون، لباس سفید رنگ‌تون رو می‌خواستم بردارم!
چند قدم به طرفم برداشت و با حالت خاصی گفت:
- لباسِ من رو می‌خواستی برداری، اون‌وقت می‌تونم علتش رو بدونم؟
مثل این‌که گاوم زاییده بود و بد پیشش ضایع شده بودم و به قول خودش فن بیان خوبی ندارم. در حالی که گوشه‌ی سرم رو می‌خاروندم گفتم:
- نه، نمی‌خواستم بردارم. منظورم این بود که نورتن خانوم توی آشپزخونه سرشون شلوغ بود به همین‌خاطر هم از من خواستن این تی‌شرت سفید رنگ که لکه گرفته رو براشون ببرم تا با لباس‌های خانوم بشورن!
آقای نیک‌نژاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- هان، اون‌وقت شما قرار بود این‌جا چی‌کار کنی؟
وظیفه‌ات چی بود؟
در حالی که داشتم به سئوالش فکر می‌کردم و چند بار به مغزم فشار می‌آوردم که بدونم برای چی به این عمارت اومدم گفتم:
- هان، من قرار بود برم به رانا یه سر بزنم.
اما خب یه کار دیگه برام پیش اومد!
آقای نیک نژاد در حالی که نیشخند میزد نگاهی به چشم‌های عسلی رنگم انداخت و گفت:
- تو برو!
با سرعت از اتاق بیرون رفتم اما نورتن پشت در فال‌گوش وایساده بود و به حرف‌های من و آقای نیک نژاد گوش می‌داد تا اومدم برم بازوهام رو محکم توی دستش گرفت و در حالی که دندون‌هاش رو روی هم می‌سابید گفت:
- ای دختر از دست تو، ببینم این‌بار چه النگ شنگه‌ای به پا کردی. هوف دختر هوف!
در حالی که دستی روی دامن گل‌گلی‌ قرمزش می‌کشید سرش رو بالا گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد و وارد اتاق شد.
صدایِ فریاد آقای نیک‌نژاد توی گوشم پیچید:
نورتن‌خانوم، مگه خانوم راد رو برای این توی عمارت استخدام کردم که لباس‌های من رو بیاره طبقه‌ی پایین و باز ببره؟ این کار وظیفه‌‌ کیه؟
من چند بار باید این موضوع رو به شما گوشزد کنم؟ زبونم مو در آورد دیگه!
نورتن با اشک و بغض لب زد:
- ولی آقا... .
آقای نیک‌نژاد با حالت جدی‌تری انگشت اشاره‌اش رو به طرفِ صورتِ آغشته به اشکِ نورتن گرفت و گفت:
- آقا بی‌آقا!
صورتِ نورتن به طرف دیگه‌ای چرخید و بلافاصله آقای نیک‌نژاد از اتاق خارج شد.
به سرعت به طرفِ اتاقِ رانا دویدم و میون راه درد بدی در ناحیه‌ی ساق پاهام احساس کردم.
روی تخت بنفش رنگ نشستم و پاچه‌ی شلوارم رو یکم بالاتر زدم و نگاهم به سمت پاهام افتاد که قرمز و کبود کرده بود. توی دلم بارها بهش لعنت فرستادم، با صدایِ گریه‌ی رانا رشته‌ی افکارم پاره شد و مردمک چشم‌هام به طرفش چرخید. وقتی چهره‌ی نازش جلو چشم‌هام قرار گرفت بی‌خیال درد ساق پاهام شدم و به طرفش هجوم بردم و با یه حرکت بغلش گرفتم و از گهواره بیرونش آوردم، دستی روی لپش کشیدم و در حالی که بالا و پایین می‌انداختمش گفتم:
- وای تو چه نازی، گرسنه‌ای عزیزم؟
از روی تخت بلند شدم اما نمی‌تونستم حتی روی پاهام بایستم؛ در حالی که یه قدم برمی‌داشتم نتونستم خودم رو کنترل کنم و تا اومدم پخش زمین بشم یکی از دست‌هام‌ رو به دیوار تکیه دادم و رانا رو محکم توی بغلم گرفتم که مبادا از دستم لیز بخوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
با وجود این‌که درد بدی در ناحیه‌ی ساق پاهام احساس می‌کردم ولی قدم برداشتم و از پله‌های عمارت که فرش قرمز‌ رنگ‌ با خط‌های زرد پله‌ها رو احاطه کرده بود؛ پایین رفتم و به سمتِ چپ قدم برداشتم تا به نورتن بگم برای رانا سوپ درست کنه.
در حالی که وارد آشپزخونه می‌شدم صدایِ هق‌هق گریه‌ی نورتن خانوم می‌اومد، تا متوجه شد من دارم نگاهش می‌کنم از روی صندلی بلند شد و روش رو ازم گرفت و در حالی که اشک‌هاش رو پاک‌ می‌کرد گفت:
- دخترم چیزی می‌خواستی؟
صورتم رو غمی بزرگ فرا گرفت، اما زودی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- بله، اگر‌ میشه یه لطف کنین برای رانا سوپ درس کنین!
نورتن خانوم لبخندی ملیح زد و گفت:
- باشه دخترم، برو اتاقت آماده شد برات میارم.
در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفتم گفتم:
- آقای نیک‌نژاد فقط بلده به ما دستور بده، وگرنه خودش که جز مهمونی و خوش‌گذرونی چیزی بلد نیست!
بلندبلند خندید و گفت:
- خانوم راد، اگر راجب من حرف زدنتون تموم شد برین به کارتون برسین!
با این حرفش مثل مجسمه خشکم زد و حرکت پاهام متوقف شد. سرم رو به طرفش چرخوندم و با حالت گیجی گفتم:
- ولی من راجب شما هیچ حرفی نمی‌زدم، داشتم می‌گفتم باید از نورتن خانوم بپرسم ببینم‌ سوپ آماده شده یا نه!
آقای نیک‌نژاد تک خنده‌ای کرد و در حالی که از پله‌ها بالا می‌ر‌فت گفت:
- اما من چیز دیگه‌ای شنیدم، دیگه هم تکرار نشه!
وقتی وارد اتاقش شد و من هم به طرفِ چپ چرخیدم اداش رو در آوردم و روی تخت نشستم و رانا رو هم روی تختش گذاشتم.
صدایِ در اومد در حالی که گوشه‌ی کلاهم رو گرفته بودم و می‌کشیدم گفتم:
- بفرما داخل!
نورتن خانوم با ظرفی کوچیکی که سوپِ رانا داخلش بود به طرفم اومد و در حالی که معلوم بود ازم دل‌خوره و توی صورتم نگاه نمی‌کنه گفت:
- این هم سوپ!
تا اومد از در بیرون بره مچِ دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
- از دستِ من دل‌خوری؟
نورتن خانوم در حالی که دست‌هاش رو روی دسته‌ی در گذاشته بود و می‌خواست بیرون بره گفت:
- دخترم، این کار چی بود که تو کردی؟ چرا به آقای نیک نژاد دروغ گفتی که اون‌طوری من رو سرزنش کنه؟
دو طرف شونه‌اش رو گرفتم و به طرفم چرخوندم و با چشم‌هایی که اشک در اون حلقه میزد گفتم:
- اگر بخواین میرم بهش میگم که من دروغ گفتم و من مقصرم! این‌طوری شاید عذرخواهی کنه و از دلتون در بیاره.
نورتن‌خانوم: نه، این کار رو نکن. آقا خیلی از دروغ بدش میاد، این‌طور اخراجت می‌کنه!
من: مهم نیست، حداقل این‌طور از شما عذر خواهی می‌کنه. شما هم در عوضش غصه نمی‌خوری!
نورتن خانوم در حالی که دست‌هام رو می‌گرفت و نوازش می‌کشید گفت:
- نه، لطفاً این کار رو نکن، بی‌خیال این قضیه بشو. من از دستت دل‌خور نیستم دخترم.
از این‌که این‌قدر مهربون بود و از خود گذشتی می‌کرد خیلی خوشم اومد. دست‌هاش رو یکم فشار دادم و در حالی که در آغوش می‌کشیدمش گفتم:
- خیلی زنِ مهربونی هستین، ممنون که توی شرایط سخت درکم می‌کنی و پشتمی!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین