موضوع نویسنده
- Oct
- 6,750
- 32,313
- مدالها
- 7
نورتن خانوم یه لبخند ملیحی زد و بلافاصله از اتاق خارج شد. با لبخند ژکوندی به طرفِ رانا رفتم و در آغوش کشیدمش و از پلهها پایین رفتم. رانا سرش رو روی شونهام گذاشته و چشمهاش رو بسته بود.
روی یکی از کاناپهها توی سالن نشستم و رانا رو تو بغلم گرفتم و چند بار تکونش دادم تا خوابش برد.
دستهام به درد اومده بود پتو رو به دورش پیچیدم و از پلهها بالا رفتم و توی گهواره گذاشتمش.
نگاهی به رانا انداختم و بوسهای روی گونههاش کاشتم. پتو رو به روش انداختم؛ چند بار گهواره رو آروم تکون دادم و به طرفِ کیفم رفتم. دمپایی خرگوشی صورتی رنگم رو از توی کیفم بیرون آوردم و پوشیدم. بس با کفش پاشنه بلند راه رفته بودم کف پاهام گزگز میکردن. کمی پاهام رو ماساژ دادم و دستهی در اتاق رو گرفتم و کشیدم و از در بیرون رفتم. در رو به آرومی بستم، اسماخانوم دستی روی لباس بلند و صورتی رنگش کشید و وارد اتاق آقای نیک نژاد شد. آروم از پلهها بالا رفتم و از بالا سالن رو تماشا میکردم. نگاهم رو از سالن و چیدمان گرفتم و از پلهها پایین شدم و به طرفِ اتاقم رفتم. دستهی در سفید رنگ کوچیک رو گرفتم و کشیدم و از چند پلهای که فرش سفید رنگی احاطهاش کرده بود پایین رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به نقطهای مبهم خیره شدم و یه خمیازه کشیدم اونقدر خستگی تنم رو فرا گرفته بود که پلکهای خستهام رو هم رفتن و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
با سر و صدایی که توی عمارت به گوشم خورد مات و مبهوت از روی تخت بلند شدم. دستی روی پیشونیام کشیدم و در حالی که پیشونیم رو ماساژ میدادم از روی تخت بلند شدم و دمپاییهای خرگوشیام رو پوشیدم و شالم رو از روی تخت برداشتم و پوشیدم. دستهی در که کرمی رنگ بود رو گرفتم و کشیدم و در رو باز کردم و از اتاقم بیرون رفتم، آقای نیکنژاد با پروندههایی که توی دستش بود به سمت اسماخانوم قدم تند میکرد. دستی روی شال مشکی رنگم کشیدم و روی شونهام مرتبش کردم و تا اومدم از پلهها بالا برم اسماخانوم گفت:
- بیا پسرم، بیا!
آقای نیکنژاد سراسیمه به طرف اسماخانوم رفت و در حالی که دو تا شونههاش رو گرفته بود و تکون میداد با ترس و دلنگرانی گفت:
- مامانبزرگ چیشده؟ نمیدونی چهطور خودم رو رسوندم. اتفاقی برای رانا افتاده که به من نمیگی؟
چند پلهای رو بالا رفتم چون بحث خانوادگی بود و من اونجا هیچ کاره بودم. هنوز چند پلهای بالا نرفته بودم که اسماخانوم فریاد زد:
- رادمینا وایسا!
با این حرف خشکم زد و سرجام میخکوب شدم و بعد از این حرفش روی پاشنهی پاهام چرخیدم.
- بحث به توام مربوط میشه!
نورتن خانوم و آقای نیکنژاد گیج به من زل زده بودن. خودم هم از تعجب چشمهام اندازهی دو تا توپ تنیس شده بود و دهنم تا بناگوش باز مونده بود؛ چند بار مات و مبهوت پلکهام رو باز و بسته کردم و با تک خندهای لب زدم:
- من امروز صبح استخدام شدم. چه بحثی میتونه به من مربوط باشه؟
اسماخانوم نیشخندی زد و رو به آقای نیکنژاد گفت:
- ببین پسرم، یه بازیگر خوبی استخدام کردی که برای ما و عالم و آدم میتونه نقش آدم خوبها رو بازی کنه، ولی در عوض شیطانتر از خودشخودشه!
با این حرف گنگ و گیج به دهنِ اسماخانوم زل زده بودم و فقط تنها کارم گوش دادن به حرفهاش شده بود؛ حرفهایی که هنوز خودم هم نمیدونستم رو چه حسابی به من خطاب و زده میشه!
هر قدمی که به طرفم برمیداشت ترس کل تنم رو بیشتر فرا میگرفت، خدا میدونه اینبار اومده که چهطور نیشم بزنه. خیلی مار صفته!
بالاخره موفق شد و آخرین قدمش رو به طرفم برداشت و مچ دستهام رو میون دستهاش گرفت و به سرعت من رو کشونکشون به طرفِ آقای نیکنژاد میبرد، داشت پاهایِ بیجونم رو با تمام قدرتِ توی بدنش به طرفِ اون میکشید و وادارم میکرد با هزارتا سئوالِ توی ذهنم به طرفِ آقای نیکنژاد قدم بردارم.
دستهام رو رها کرد و دستش رو پشتِ کمرم قرار داد و باعث شد که روی زمین بیفتم.
موهام جلویِ دیدم رو پنهون و توی صورتم قرار گرفته بود؛ اسماخانوم متقابلم کنار پاهام نشست و یه سیلی نثارم کرد و بلندی موهام رو توی دستهاش گرفت و گفت:
- من یه انگشتر الماس از مادرم و پدرم یادگاری توی صندوقم نگه داشته بودم، اون رو توی اتاقم روی کوسن گذاشته بودم که شب برای مهمونی بپوشم و تو اون انگشتر رو دزدیدی!
با این حرف چشمهام آغشته به اشک شد ولی نباید اشک میریختم، نباید در برابر همچین شهامت و دروغ بزرگی که گردنم میانداخت سکوت و گریه میکردم. دستهام رو به طرف موهام بردم و از جلوی صورتم کنار زدم و از روی زمین بلند شدم و متقابل اسماخانوم ایستادم و گفتم:
- واقعاً تو چهطور آدمی هستی، چهطور میتونی به همین راحتیها به من تهمت بزنی؟ باید خدمتتون عرض کنم که من توی خانوادهای بزرگ شدم که بهجای یه عمارت که شما دارین میتونن صد تا عمارت مثل عمارت شما بخرن، ولی میدونی چیه؟
من چیزی که با منت باشه رو نمیخوام! حالا هم از این عمارت میرم که زیر بار منت و حرف زور نباشم!
در ضمن من هیچ چیزی ندزدیدم و به کسی هم حساب پس نمیدم.
روی یکی از کاناپهها توی سالن نشستم و رانا رو تو بغلم گرفتم و چند بار تکونش دادم تا خوابش برد.
دستهام به درد اومده بود پتو رو به دورش پیچیدم و از پلهها بالا رفتم و توی گهواره گذاشتمش.
نگاهی به رانا انداختم و بوسهای روی گونههاش کاشتم. پتو رو به روش انداختم؛ چند بار گهواره رو آروم تکون دادم و به طرفِ کیفم رفتم. دمپایی خرگوشی صورتی رنگم رو از توی کیفم بیرون آوردم و پوشیدم. بس با کفش پاشنه بلند راه رفته بودم کف پاهام گزگز میکردن. کمی پاهام رو ماساژ دادم و دستهی در اتاق رو گرفتم و کشیدم و از در بیرون رفتم. در رو به آرومی بستم، اسماخانوم دستی روی لباس بلند و صورتی رنگش کشید و وارد اتاق آقای نیک نژاد شد. آروم از پلهها بالا رفتم و از بالا سالن رو تماشا میکردم. نگاهم رو از سالن و چیدمان گرفتم و از پلهها پایین شدم و به طرفِ اتاقم رفتم. دستهی در سفید رنگ کوچیک رو گرفتم و کشیدم و از چند پلهای که فرش سفید رنگی احاطهاش کرده بود پایین رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به نقطهای مبهم خیره شدم و یه خمیازه کشیدم اونقدر خستگی تنم رو فرا گرفته بود که پلکهای خستهام رو هم رفتن و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
با سر و صدایی که توی عمارت به گوشم خورد مات و مبهوت از روی تخت بلند شدم. دستی روی پیشونیام کشیدم و در حالی که پیشونیم رو ماساژ میدادم از روی تخت بلند شدم و دمپاییهای خرگوشیام رو پوشیدم و شالم رو از روی تخت برداشتم و پوشیدم. دستهی در که کرمی رنگ بود رو گرفتم و کشیدم و در رو باز کردم و از اتاقم بیرون رفتم، آقای نیکنژاد با پروندههایی که توی دستش بود به سمت اسماخانوم قدم تند میکرد. دستی روی شال مشکی رنگم کشیدم و روی شونهام مرتبش کردم و تا اومدم از پلهها بالا برم اسماخانوم گفت:
- بیا پسرم، بیا!
آقای نیکنژاد سراسیمه به طرف اسماخانوم رفت و در حالی که دو تا شونههاش رو گرفته بود و تکون میداد با ترس و دلنگرانی گفت:
- مامانبزرگ چیشده؟ نمیدونی چهطور خودم رو رسوندم. اتفاقی برای رانا افتاده که به من نمیگی؟
چند پلهای رو بالا رفتم چون بحث خانوادگی بود و من اونجا هیچ کاره بودم. هنوز چند پلهای بالا نرفته بودم که اسماخانوم فریاد زد:
- رادمینا وایسا!
با این حرف خشکم زد و سرجام میخکوب شدم و بعد از این حرفش روی پاشنهی پاهام چرخیدم.
- بحث به توام مربوط میشه!
نورتن خانوم و آقای نیکنژاد گیج به من زل زده بودن. خودم هم از تعجب چشمهام اندازهی دو تا توپ تنیس شده بود و دهنم تا بناگوش باز مونده بود؛ چند بار مات و مبهوت پلکهام رو باز و بسته کردم و با تک خندهای لب زدم:
- من امروز صبح استخدام شدم. چه بحثی میتونه به من مربوط باشه؟
اسماخانوم نیشخندی زد و رو به آقای نیکنژاد گفت:
- ببین پسرم، یه بازیگر خوبی استخدام کردی که برای ما و عالم و آدم میتونه نقش آدم خوبها رو بازی کنه، ولی در عوض شیطانتر از خودشخودشه!
با این حرف گنگ و گیج به دهنِ اسماخانوم زل زده بودم و فقط تنها کارم گوش دادن به حرفهاش شده بود؛ حرفهایی که هنوز خودم هم نمیدونستم رو چه حسابی به من خطاب و زده میشه!
هر قدمی که به طرفم برمیداشت ترس کل تنم رو بیشتر فرا میگرفت، خدا میدونه اینبار اومده که چهطور نیشم بزنه. خیلی مار صفته!
بالاخره موفق شد و آخرین قدمش رو به طرفم برداشت و مچ دستهام رو میون دستهاش گرفت و به سرعت من رو کشونکشون به طرفِ آقای نیکنژاد میبرد، داشت پاهایِ بیجونم رو با تمام قدرتِ توی بدنش به طرفِ اون میکشید و وادارم میکرد با هزارتا سئوالِ توی ذهنم به طرفِ آقای نیکنژاد قدم بردارم.
دستهام رو رها کرد و دستش رو پشتِ کمرم قرار داد و باعث شد که روی زمین بیفتم.
موهام جلویِ دیدم رو پنهون و توی صورتم قرار گرفته بود؛ اسماخانوم متقابلم کنار پاهام نشست و یه سیلی نثارم کرد و بلندی موهام رو توی دستهاش گرفت و گفت:
- من یه انگشتر الماس از مادرم و پدرم یادگاری توی صندوقم نگه داشته بودم، اون رو توی اتاقم روی کوسن گذاشته بودم که شب برای مهمونی بپوشم و تو اون انگشتر رو دزدیدی!
با این حرف چشمهام آغشته به اشک شد ولی نباید اشک میریختم، نباید در برابر همچین شهامت و دروغ بزرگی که گردنم میانداخت سکوت و گریه میکردم. دستهام رو به طرف موهام بردم و از جلوی صورتم کنار زدم و از روی زمین بلند شدم و متقابل اسماخانوم ایستادم و گفتم:
- واقعاً تو چهطور آدمی هستی، چهطور میتونی به همین راحتیها به من تهمت بزنی؟ باید خدمتتون عرض کنم که من توی خانوادهای بزرگ شدم که بهجای یه عمارت که شما دارین میتونن صد تا عمارت مثل عمارت شما بخرن، ولی میدونی چیه؟
من چیزی که با منت باشه رو نمیخوام! حالا هم از این عمارت میرم که زیر بار منت و حرف زور نباشم!
در ضمن من هیچ چیزی ندزدیدم و به کسی هم حساب پس نمیدم.