جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط itszari. با نام [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,903 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [من با تو مجنون شدم] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع itszari.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط itszari.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
نورتن خانوم‌ یه لبخند ملیحی زد و بلافاصله از اتاق خارج شد. با لبخند ژکوندی به طرفِ رانا رفتم و در آغوش کشیدمش و از پله‌ها پایین رفتم. رانا سرش رو روی شونه‌ام گذاشته و چشم‌هاش رو بسته بود.
روی یکی از کاناپه‌ها توی سالن نشستم و رانا رو تو بغلم گرفتم و چند بار تکونش دادم تا خوابش برد.
دست‌هام به درد اومده بود پتو رو به دورش پیچیدم و از پله‌ها بالا رفتم و توی گهواره گذاشتمش.
نگاهی به رانا انداختم و بوسه‌ای روی گونه‌هاش کاشتم. پتو رو به روش انداختم؛ چند بار گهواره رو آروم تکون دادم و به طرفِ کیفم رفتم. دمپایی خرگوشی صورتی رنگم رو از توی کیفم‌ بیرون آوردم و پوشیدم. بس با کفش پاشنه بلند راه رفته بودم کف پاهام گزگز می‌کردن. کمی پاهام رو ماساژ دادم و دسته‌ی در اتاق رو گرفتم و کشیدم و از در بیرون رفتم. در رو به آرومی بستم، اسماخانوم دستی روی لباس بلند و صورتی رنگش کشید و وارد اتاق آقای نیک نژاد شد. آروم از پله‌ها بالا رفتم و از بالا سالن رو تماشا می‌کردم. نگاهم رو از سالن و چیدمان گرفتم و از پله‌ها پایین شدم و به طرفِ اتاقم رفتم. دسته‌ی در سفید رنگ کوچیک رو گرفتم و کشیدم و از چند پله‌ای که فرش سفید رنگی احاطه‌اش کرده بود پایین رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به نقطه‌ای مبهم خیره شدم و یه خمیازه کشیدم اون‌قدر خستگی تنم‌ رو فرا گرفته بود که پلک‌های خسته‌ام رو هم‌ رفتن‌ و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
با سر و صدایی که توی عمارت به گوشم خورد مات و مبهوت از روی تخت بلند شدم. دستی روی پیشونی‌ام کشیدم و در حالی که پیشونیم رو ماساژ می‌دادم از روی تخت بلند شدم و دمپایی‌های خرگوشی‌ام‌ رو پوشیدم و شالم رو از روی تخت برداشتم و پوشیدم. دسته‌ی در که کرمی‌ رنگ‌ بود رو گرفتم و کشیدم و در رو باز کردم و از اتاقم بیرون رفتم، آقای نیک‌نژاد با پرونده‌هایی که توی دستش بود به سمت اسماخانوم‌ قدم تند می‌کرد. دستی روی شال مشکی رنگم کشیدم و روی شونه‌ام مرتبش کردم و تا اومدم از پله‌ها بالا برم اسماخانوم‌ گفت:
- بیا پسرم، بیا!
آقای نیک‌نژاد سراسیمه به طرف اسماخانوم‌ رفت و در حالی که دو تا شونه‌هاش رو گرفته بود و تکون می‌داد با ترس و دل‌نگرانی گفت:
- مامان‌بزرگ چی‌شده؟ نمی‌دونی چه‌طور خودم رو رسوندم. اتفاقی برای رانا افتاده که به من نمی‌گی؟
چند پله‌ای رو بالا رفتم چون بحث خانوادگی‌ بود و من‌ اون‌جا هیچ کاره بودم. هنوز چند پله‌ای بالا نرفته بودم که اسماخانوم‌ فریاد زد:
- رادمینا وایسا!
با این حرف خشکم زد و سرجام‌ میخ‌کوب شدم و بعد از این حرفش روی پاشنه‌ی پاهام‌ چرخیدم.
- بحث به توام مربوط میشه!
نورتن خانوم‌ و آقای نیک‌نژاد گیج‌ به من زل زده بودن. خودم هم از تعجب چشم‌هام اندازه‌ی دو تا توپ تنیس شده بود و دهنم تا بناگوش باز مونده بود؛ چند بار مات و مبهوت پلک‌هام‌ رو باز و بسته کردم و با تک خنده‌ای لب زدم:
- من امروز صبح استخدام شدم. چه بحثی‌ می‌تونه به من مربوط باشه؟
اسماخانوم نیشخندی زد و رو به آقای نیک‌نژاد گفت:
- ببین پسرم، یه بازیگر خوبی استخدام کردی که برای ما و عالم و آدم می‌تونه نقش آدم خوب‌ها رو بازی کنه، ولی در عوض شیطان‌تر از خودش‌خودشه!
با این حرف گنگ و گیج به دهنِ اسماخانوم‌ زل زده بودم و فقط تنها کارم گوش دادن به حرف‌هاش شده بود؛ حرف‌هایی که هنوز خودم هم‌ نمی‌دونستم‌ رو چه حسابی به من خطاب و زده میشه!
هر قدمی که به طرفم‌ برمی‌داشت ترس کل‌ تنم‌‌ رو بیشتر فرا می‌گرفت، خدا می‌دونه این‌بار اومده که چه‌طور‌ نیشم بزنه. خیلی مار صفته!
بالاخره موفق شد و آخرین قدمش‌ رو به طرفم‌ برداشت و مچ دست‌هام رو میون دست‌هاش گرفت و به سرعت من رو کشون‌کشون به طرفِ آقای نیک‌نژاد می‌برد، داشت پاهایِ بی‌جونم‌ رو با تمام قدرتِ توی بدنش به طرفِ اون‌ می‌کشید و وادارم می‌کرد با هزارتا سئوالِ توی ذهنم‌ به طرفِ آقای نیک‌نژاد قدم بردارم.
دست‌هام رو رها کرد و دستش رو پشتِ کمرم قرار داد و باعث شد که روی زمین بیفتم.
موهام جلویِ دیدم‌ رو پنهون و توی صورتم قرار گرفته بود؛ اسماخانوم متقابلم کنار پاهام‌ نشست و یه سیلی نثارم کرد و بلندی موهام رو توی دست‌هاش گرفت و گفت:
- من یه انگشتر الماس از مادرم و پدرم یادگاری توی صندوقم نگه داشته بودم، اون رو توی اتاقم روی کوسن گذاشته بودم که شب برای مهمونی‌ بپوشم‌ و تو اون انگشتر رو دزدیدی!
با این حرف چشم‌هام آغشته به اشک شد ولی نباید اشک‌ می‌ریختم، نباید در برابر همچین شهامت و دروغ بزرگی که گردنم می‌انداخت سکوت و گریه می‌کردم. دست‌هام‌ رو به طرف موهام بردم و از جلوی صورتم کنار زدم و از روی زمین بلند شدم و متقابل اسماخانوم ایستادم و گفتم:
- واقعاً تو چه‌طور آدمی هستی، چه‌طور می‌تونی به همین راحتی‌ها به من‌ تهمت بزنی؟ باید خدمتتون عرض کنم که من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که به‌جای یه عمارت که شما دارین می‌تونن صد تا عمارت مثل عمارت شما بخرن، ولی می‌دونی چیه؟
من چیزی که با منت باشه رو نمی‌خوام! حالا هم از این عمارت میرم که زیر بار منت و حرف زور نباشم!
در ضمن من هیچ چیزی ندزدیدم و به کسی هم‌ حساب پس نمیدم.
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
در حالی که لباسِ آغشته به خاکم رو می‌تکوندم و شالم رو که روی زمین افتاده بود رو می‌خواستم بردارم، کفش مشکی رنگِ چرمی روی شالم قرار گرفت و مانع شد که نتونم شال رو بردارم؛ سرم‌ رو که بالا آوردم و نگاهی به چهره‌اش کردم اسماخانوم بود.
از روی زمین بلند شدم و با حرص توی چشم‌های سبز رنگش که داخل چشم‌هاش مداد چشم کشیده بود خیره شدم و گفتم:
- مشکلت با من چیه؟
اسماخانوم دست‌هاش رو روی پهلوهاش قرار داد و چند گام برداشت و باز سرش رو به طرفم چرخوند و گفت:
- اگر اتاقت رو گشتم و انگشترم اون‌جا بود چی؟ اون‌وقت باز هم می‌تونی انکار کنی و بگی که تو ندزدیدی؟
بی‌فکر به گدار زدم و تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- اتاقِ من دربست در اختیار خودتون، ولی اگر انگشتر الماسم اون تو نبود به جرم‌ این‌که بهم تهمت زدید ازتون شاکی میشم! بعد هم از این عمارت می‌ذارم و میرم.
اسماخانوم در حالی که بلندبلند قهقهه میزد گفت:
- هی دختر جون! خیال کردی الکیه که یه چیز باارزش توی خونه‌ی من گم بشه و بعد دمت رو بذاری روی کولت و بذاری و بری!
زنگ پلیس می‌زنم‌ تا بیاد از این‌جا جمعت کنه و بندازتت توی حلف‌دونی!
مثل بید داشتم می‌لرزیدم و ترس کل‌ تنم رو فرا گرفته بود و استرس این رو داشتم که اگر از این عمارت بذارم و برم بقیه‌ی شب‌ها رو باید کجا بمونم؟ یعنی باید کارتون خواب و خیابونی بشم؟
با این شرایط سختم باز هم اقرار؛ و جلوش سر خم نکردم و بلکه متقابلش ایستادم و گفتم:
- من مطمئنم که حتی انگشتر الماس شما رو به چشم هم ندیدم، چه برسه به این‌که دزدیده باشمش، پس می‌تونین گوشه به گوشه‌ی اتاقم رو بگردین!
اسماخانوم با غرور و غضب بلندی لباسش رو توی دست‌هاش گرفت و وارد اتاقم شد. یه لحظه یه فکر به ذهنم خطور کرد؛ نکنه وقتی خواب بودم به اتاقم اومده باشه و انگشتر الماس رو توی وسایل‌هام انداخته باشه؟ اصلاً چرا باید یه همچین کاری بکنه!
یه‌جای این کار داره می‌لنگه، اسماخانوم می‌تونه چه مشکلی با من داشته باشه؟ نکنه به‌خاطر بحثی که ظهر باهاش داشتم اومده تلافی کنه؟ ولی خب از قبل هم قصد داشت من رو از عمارت بیرون کنه.
مات و گیج به اسماخانوم که در حال گشتن چمدون و کیفم بود و آقای نیک‌نژاد هم بالا سرش بود، چشم دوخته بودم‌. خدا کنم فکرم درست از آب در نیاد.
با دیدن انگشتر الماسی که در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید توی دست اسماخانوم می‌درخشید چشم‌هام اندازه دو تا توپ تنیس شده بود و چیزی نمونده بود که از حدقه بیرون بزنه.
انگشتر رو توی هوا چرخوند و با نیشخندی که گوشه‌ی لب‌هاش نقش بسته بود نگاهم می‌کرد.
نورتن از تعجب نگاهی به من کرد و هینی کشید و دست‌هاش رو روی لب‌هاش قرار داد و آقای نیک‌نژاد با حرص و عصبانیت به صورتِ پر از اشکم خیره شده بود. دیگه تحمل این شرایط رو نداشتم و جلوی دیدم رو سیاهیِ مطلق فرا گرفت و پاهام بی‌جون شد و روی زمین پخش و پلا شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
پلک‌های آغشته به اشکم رو باز کردم و وقتی چند بار پلک زدم آقای نیک‌نژاد و نورتن‌خانوم بالای سرم نشسته بودن، آقای نیک‌نژاد در حالی که کوسن رو توی بغلش گرفته بود و می‌فشرد مردمک چشم‌هاش رو به طرف صورتم چرخوند و کوسن رو روی کاناپه گذاشت و با حرص به طرفم هجوم آورد و در حالی که گردنم رو توی دست‌هاش می‌گرفت گفت:
- واقعاً خجالت نمی‌کشی دزدی می‌کنی؟
خیلی شرم‌آوره!
چشم‌هام غرق از اشک شده بود ولی برای این‌که نریزه چشم‌هام رو بستم که مانع از ریختن اشک‌هام بشم.
صدای آژیر پلیس توی گوشم پیچید و ترس کل تنم رو فرا گرفت.
صدایِ افسر پلیس توی گوشم پیچید و وقتی سرم رو بالا آوردم و دیدمش دست‌هام شروع به لرزیدن کرد؛ چشم‌هام به طرفِ دست‌بندی که توی دستش بود و صدا می‌داد و سکوت و بغض عمارت رو می‌شکست باعث شد ترسم چندین برابر بشه و نتونم مانع از ریختن اشک‌هام بشم و سیلِ اشک‌هام جاری شد. در حالی ‌که چُونه‌هام می‌لرزید گفتم:
- جناب سرگرد، من بی‌گناهم لطفاً بذارین برم!
آقای نیک‌نژاد در حالی که نیشخند میزد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- دروغ نگو!
در حالی که هق‌هق می‌کردم و صدام بالا نمی‌اومد آروم گفتم:
- این فلاکت تقصیر مادربزرگته، اما چون تازه استخدام شدم و هیچ شناختی ازم نداری حرف‌هام رو باور نمی‌کنی، اما یه روز بالاخره متوجه میشی و اون روز دیگه فایده نداره.
اسماخانوم در حالی که گوشه‌ی شال سفید رنگ گل‌گلی‌اش رو صاف می‌کرد با اخمی که گوشه‌ی ابروهاش نشسته بود چند گام به طرفم برداشت و انگشت اشاره‌اش رو به طرفم گرفت و گفت:
- دختره بی‌شرف، توی روز روشن دزدی می‌کنی بعد هم به من تهمت می‌زنی؟
رهام در حالی که از شدت خشم ابروهاش در هم گره خورده بود سوئیچ رو توی دست‌هاش رد و بدل کرد و گفت:
- مامان بزرگ، توام زیادی بزرگش کردی. انگشتر الماست که پیدا شد؛ پس به پلیس‌ها بگو برن دیگه!
اسماخانوم بازوهایِ آقای نیک‌نژاد رو توی دست‌هاش گرفت و در حالی که ناخن‌های نیمه بلندش رو روی بازوهای آقای نیک‌نژاد فشار می‌داد گفت:
- دیوونه شدی؟ من می‌خوام این دختره بیوفته زندان‌. بعد تو پشتش در میای؟
اشک‌هام رو پاک کردم و از روی تخت یکم جابه‌جا شدم. پلیس به طرفم اومد و به یکی از سربازها اشاره کرد و بلافاصله گفت:
- دست‌بند به دستش ببندید!
رو‌به جناب سرگرد گفتم:
- چه‌طور بدون این‌که اثبات بشه من این انگشتر رو دزدیدم به دستِ من دست‌بند می‌بندین؟ اصلاً فیلم دوربین‌های مداربسته رو چک کنین. اگر من این انگشتر رو دزدیده باشم توی فیلم‌ها مشخص میشه!
اسماخانوم رنگش مثل گچ سفید شده بود و چند قدم عقب‌گرد کرد و با عصبانیت گفت:
- دوربین مداربسته‌مون یه مدتیه سوخته، لطفاً این دختر رو ببرین قصد داره با این حرف‌ها از زیر کار در بره!
یه خانوم به طرفم اومد و در حالی که چادر مشکی رنگ ساده‌اش رو مرتب می‌کرد مچ دست‌هام رو گرفت و گفت:
- بلندشو!
نگاهی به صورتش انداختم که اخم کوچیکی میون ابروهاش نشسته بود و بلافاصله از روی تخت بلند شدم و روبه آقای نیک نژاد گفتم:
- لطفاً باور کن که من بی‌گناهم، من هیچ‌وقت دزدی نکردم و نمی‌کنم!
آقای نیک‌نژاد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خیلی بازیگر خوبی هستی، ولی من خودم کارگردانم خانوم راد!
با این حرفش ماتم برد و در حالی که پلیس دستم رو می‌گرفت و کشون‌کشون می‌بردم دستم رو به دیوار تکیه دادم و پافشاری کردم که نتونه ببرتم و حرف‌هام رو دقیقه نودی به آقای نیک‌نژاد بزنم شاید دلش رحم اومد.
- من دزد نیستم، یه روز می‌فهمی که این فقط یه تهمته و من هیچ چیزی ندزدیدم. اما روزی که دیگه هیچ فایده‌ای نداره!
با این حرف‌هام اسماخانوم و آقای نیک‌نژاد بلندبلند قهقهه می‌زدن و فقط نورتن خانوم توی چشم‌هاش غرق از اشک بود که اون هم مجبور بود سکوت رو به حرف زدن و شهودی دادن ترجیح بده چون عروسی دخترش نزدیکه و مجبوره که از طریق عمارت برای دخترش جهیزیه بخره‌.
با چشم‌هاش بهم می‌رسوند که چه‌قدر متاسفه که نمی‌تونه برام کاری انجام بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
سوار ماشین شدم و در حالی که سیلِ اشک‌هام جاری شده بود از شیشه نگاهی به نورتن که دست‌هاش رو روی لب‌هاش قرار داده بود؛ انداختم و بلافاصله ماشین پلیس حرکت کرد. دست‌هام از شدتِ ترس می‌لرزید توی قلک ذهنم هزاران سئوال بود که هر چی فکر می‌کردم به جواب دل‌خواهم نمی‌رسیدم.
یعنی الان من رو دارن می‌برن زندان؟ خدایا می‌دونی که من بی‌گناهم؟ پس خودت یه راهی جلوی پاهام بنداز من چه‌طور توی زندان دووم بیارم؟
***
پلیس جلوی کلانتری ماشین رو نگه داشت و ازم خواست که پیاده بشم، نگاهی به دست‌بند روی دستم کردم و داغِ دلم بیشتر و تازه‌تر شد، اما قرار نیست همیشه ماه پشتِ ابر بمونه و بالاخره من هم آزاد میشم.
در حالی که از پله‌ها یکی دو تا بالا می‌رفتم فکری توی سرم جرقه زد و همین فکر باعث شد تا لبخندی روی لبم طرح بزنم؛ باید زنگ پوریا بزنم مطمئنم که اون می‌تونه نجاتم بده، بهش می‌خوره پسر صاف و دل‌پاکی باشه. اون حتماً یک قدمی برام برمی‌داره!
یکی از پلیس‌ها که خانوم بود مچِ دست‌هام رو گرفت و کشید و قفلِ بازداشگاه رو باز کرد و من رو توی بازداشگاه انداخت، نگاهی به بازداشگاه انداختم هم تاریک و هم سرد بود. من توی این سرما چه‌طور شب تا صبح رو سر کنم؟ خدایا این زنِ پست فترت کجا بود که من رو دچارش کردی؟‌ فکر نمی‌کردم این زن این‌قدر بدجنسه چرا این کار رو باهام کرد؟
بازداشگاه برای منی که حتی تا به حال از کنارش هم گذر نکرده بودم؛ چه برسه به این‌که رنگش رو دیده باشم، خیلی سخت بود و به همچین جایی عادت نداشتم که حالا بتونم باهاش کنار بیام.
باید هر طور که شده با پوریا تماس بگیرم؛ اما خب چه‌طوری؟ توی بازداشگاه که اجازه نمیدن گوشی همراهت باشه. پس چه‌طور با پوریا تماس بگیرم؟
در حالی که از استرس و اظطراب توی بازداشگاه راه می‌رفتم از پشتِ در با صدایی رسا گفتم:
- کسی صدام رو می‌شنوه؟ من باید زنگ خانواده‌ام بزنم.
از دیوار بازداشگاه صدا در اومد اما از پشتِ در هیچ صدایی نیومد.
در حالی که اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود به دیوار تکیه دادم و به وسیله‌ی دیوار سُر خوردم و روی زمین پخش و پلا شدم؛ روی زمین نشستم و زانوی غم بغل گرفتم و اجازه دادم تا اشک‌هام از چشم‌هام و گونه‌هام سرازیر بشه و این اولین باری بود که مانع نشدم تا اشک‌هام نریزن، دیگه تحملم تموم و کاسه‌ی صبرم لبریز شده بود. یه دل و هزاران غم و مشکل؟ آخه مگه من چه‌قدر ظرفیت و تحمل دارم؟
خدایا، خودت خوب شاهدی که من هیچ چیزی ندزدیدم و این فقط یک دسیسه چینی توسط اسماخانوم بود که بتونه من رو از عمارت بیرون کنه‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
می‌دونی که بی‌گناهی من الکی ثابت نمی‌شه و تو فقط از عهده‌ی این کار بر میای.
در حالی که اشک‌هام رو پاک می‌کردم صدایِ باز شدن در، توی گوشم پیچید و بلافاصله خنده جایگزین گریه‌هام شد و با قدرت و خوش‌حالی از روی زمین بلند شدم و روبه سرباز گفتم:
چی‌شد؟ آزاد شدم؟
سرباز کلافه نفسی تازه کرد و فرو فرستاد و گفت:
- نه، باید برای بازجویی بریم!
با این حرفش باز، لبخندی تلخ صورتِ غرق از اشکم رو نقاشی کرد.
از بازداشگاه سرد و تاریک بیرون اومدم و پشتِ سر سربازِ راه افتادم که به اتاق بازجویی بریم.
در حالی که دسته‌ی در رو می‌کشید گفت:
- جناب سرگرد، خانوم راد رو آوردم!
وارد اتاق بازجویی شدم و در حالی که فقط ایستاده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم سرگرد گفت:
- بشین، چرا وایسادی؟ خیلی کارت دارم!
سرم رو بالا آوردم و کنارِ صندلی قهوه‌ای رنگ رو گرفتم و به طرفِ عقب کشیدم و نشستم در همین حین جناب سرگرد باز ادامه داد:
- خب، اسمت چیه؟
تلخندی زدم و گفتم:
رادمینا راد!
پلیس: شما رهام نیک‌نژاد رو از کجا می‌شناسین؟
من: نمی‌شناختم‌شون، یکی از دوست‌هام اون رو به من معرفی کرد که برای کار به اون عمارت برم.
پلیس: علت این‌که انگشتر الماس رو دزدیدی چی بود؟
با اکراه سرم رو بالا آوردم و توی چشم‌های پلیس خیره شدم و در حالی که از شدتِ عصبانیت ناخن‌هام رو توی دستم می‌فشردم گفتم:
- من هیچ‌ انگشتری ندزدیدم!
پلیس: پس یعنی این یک تهمته؟
یه سر به نشونه‌ی تایید تکون دادم، حالم به شدت بد بود و حالت تهوع داشتم و زیاد نمی‌تونستم حرف بزنم. چون دلیلی نداره وقتی یک تهمته و کسی بخواد سئوال و جوابم کنه!
در حالی که قلم رو روی کاغذ می‌گذاشت برگه رو یکم از میز فاصله داد و نفسش رو فوت کرد و گفت:
- خیله‌خب، فردا می‌ریم عمارت و دوربین مداربسته رو چک می‌کنیم؛ فقط امیدوارم تموم حرف‌هات توی اتاق بازجویی حقیقت باشه و صحت داشته باشه و در نتیجه آزاد بشی!
لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- پس یعنی من آزادم و می‌تونم برم؟
پلیس: نه، تا اون موقع باید تو بازداشگاه بمونی!
سکوت رو به حرف زدن ترجیح دادم و باز لبخند تلخ رو به صورتم هدیه دادم و بلافاصله با سرباز از اتاق خارج شدیم، اسماخانوم سرش رو بالا آورد و با عصبانیت سر تا پاهام رو آنالیز کرد و رهام هم فقط مدام به موهاش چنگ می‌زد و طبق عادتش جدی و با جذبه نگاهم می‌کرد.
نگاهم رو از دو تاشون دزدیدم و وارد بازداشگاه شدم؛ هر دو شیطان صفت بودن که با زندگی مردم بازی می‌کردن و چشم بسته و بدون این‌که مطمئن باشن به آدم‌ها تهمت می‌زنن.
روی زمین نشستم و پلک‌های خسته‌ام رو روی هم فشردم و طولی نکشید که به خوابی عمیق فرو رفتم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
با صدایِ آیلین از خواب پریدم، عرق از سر و روم می‌بارید؛ اول حس کردم خواب دیدم اما با صدایِ آیلین‌ که دوباره توی گوشم نجوا شد یکم جا‌به‌جا شدم:
- به چه حقی آبجی من رو انداختین بازداشگاه؟
پدر رادمینا‌ مایه‌دارترین فرد توی شیرازه، به‌خاطر یه انگشتر الماس اون رو به بازداشگاه انداختین؟
اصلاً گیریم که قصدش از اومدن به عمارت دزدیِ یه انگشتر الماس بود؛ پس چرا وقتی انگشتر الماس رو دزدید فلنگ رو نبست و فرار کنه و بره و داخل همون عمارت موندگار شد؟
از روی زمین بلند شدم و چند بار به در کوبیدم و با صدایی رسا لب زدم:
- آیلین.
در حالی که سیل اشک‌هام جاری شده بود آیلین گفت:
- نگران نباش عزیزم، از این بازداشگاه بیرونت میارم!
با وجود این‌که اشک از چشم‌هام جاری شده بود‌، ولی با این حرفش یکم روحیه گرفتم؛ اما آیلین از کجا می‌دونست که من بازداشگاه‌‌م؟
نکنه به شمارم زنگ زده و آقای نیک‌نژاد جواب داده و گفته که من دزدی کردم و بازداشگا‌ه‌م؟
در حالی که روی زمین می‌نشستم زیر لب زمزمه کردم:
- نه‌بابا، چرا باید دست به چنین ریسکی بزنه؟
سرباز: این‌جا چه‌خبره؟ چرا کلانتری رو روی سر گذاشتید؟
آیلین: جناب، من خواهرم رو می‌شناسم، اون هیچ‌وقت دزدی نمی‌کنه. اصلاً در شان خانواده‌ی راد نیست که دست به کار خلاف بزنن!
یکی از پلیس‌ها گفت:
- خانوم، لطفاً خون‌سردی خودتون رو حفظ کنید.
ما فیلم‌های مداربسته رو چک کردیم و متوجه شدیم که این کار، یک توطئه از طرف اسماخانوم بوده.
و خانوم راد بی‌گناه هستن، خانوم راد تا رب ساعت دیگه آزاد میشن؛ و مثل این‌که اسماخانوم این نقشه رو کشیدن که بتونن از طریقی خانوم راد رو از خودشون و خانوادشون دور نگه دارن!
هم‌زمان با باز شدن قفل در، لب‌هام از شدت خنده کش اومدن، در توسط سرباز باز شد و گفت:
- آزادی!
در حالی که از اتاق بازداشگاه بیرون می‌اومدم آیلین نگاهی بهم انداخت و به طرفم دوید و محکم بغلم گرفت، چون به دست‌هام دست‌بند بسته بودن نتونستم آیلین رو در آغوش بگیرم و اشکی از گوشه چشمم چکید.
آقای نیک‌نژاد در حالی که به طرفم گام برمی‌داشت و پشیمونی از سر و صورتش می‌بارید سرش رو پایین انداخت و با کمی فاصله لب زد:
- خانوم راد، من از صمیم قلبم، هم از طرف خودم و هم از طرف مادربزرگم عذرخواهی می‌کنم و اگر امکانش هست باز هم برگردین سرکارتون!
سکوت رو به حرف زدن ترجیح دادم و سرباز دست‌بند رو از دست‌هام جدا کرد و بلافاصله با آیلین از کلانتری خارج شدیم.
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
در حالی که دست‌هام رو جلویِ اشعه‌های ریز و درشت خورشید سپر می‌کردم آیلین سر تا پاهام رو آنالیز کرد و گفت:
- رادمینا خوبی؟ اتفاق بدی که برات نیفتاده نه؟
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- نه عزیزم، خوبم!
آیلین: راستش می‌خواستم با خانواده برم خونه‌ی عموم، اما تا متوجه شدم که بازداشت شدی ندونستم چه‌طور خودم رو برسونم.
من: عزیزم لطف کردی، بقیه‌اش رو بسپار به خودم و توام برو به کارهات برس!
آیلین در حالی که من رو در آغوش می‌کشید، بوسه‌ای روی موهاش کاشتم. در حالی که ازم جدا می‌شد لب زد:
- خب، من دارم میرم؛ ولی اگر کاری چیزی پیش اومد بگو تا سریع خودم رو برسونم!
لبخندی گشاد تحویلش دادم و ازش خداحافظی کردم، سوار تاکسی شد و رفت.
در حالی که توی ایستگاه روی صندلی می‌نشستم یک لحظه چشمم به آقای نیک‌نژاد افتاد که سوار ماشینش می‌شد، نگاهم رو ازش دزدیدم اما با صدایِ بوق ماشینی سرم رو بالا آوردم؛ با دیدنش که بهم زل زده بود ابروهام از شدت خشم در هم گره خورد‌‌.
در حالی که عینک آفتابیش رو از جلوی دیدش کنار می‌زد گفت:
- رادمینا!
با وجود این‌که بهم تهمت بزرگی زده بود و جلوی نقشه‌ی شوم مادربزرگش رو نگرفته بود و مانع این کارش نشده بود؛ از دستش دل‌خور بودم اما سعی کردم حرفش رو بی‌جواب نذارم:
- می‌شنوم!
در حالی که از ماشین‌ پیاده می‌شد و دستش رو روی در ماشین قرار می‌داد گفت:
- رانا به تو نیاز داره؛ لطفاً برگرد ویلا!
رانا این وسط برای دو تامون که غرور داشتیم بهونه‌ی خوبی بود، من برای نقشه‌ی شوم مادربزرگش غرورم اجازه نمی‌داد برگردم و اون به‌خاطر این‌که بعد از این کار ناپسندش روش نمی‌شد و غرورش نمی‌ذاشت که پا پیش بکشه، اما اگر مجبور نبودم هرگز به اون جهنم برنمی‌گشتم.
در حالی که میون دو راهی سختی قرار گرفته بودم از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- چند تا شرط دارم، اگر اون‌ها رو قبول کنی قول میدم به‌خاطر رانا برگردم ویلا!
آقای نیک نژاد: خانوم راد، این‌جا خیال می‌کنن دارم براتون مزاحمت ایجاد می‌کنم، لطفاً سوار شو هم تو راه صحبت می‌کنیم و هم می‌رسونمت‌!
باد شدیدی می‌اومد و شالم رو از سرم بیرون می‌آورد و شالم در هوا می‌رقصید؛ از طرفی هم مدام برام بوق می‌زدن و این موضوع روی مخم راه می‌رفت.
به طرف ماشین قدم تند کردم و دسته‌ی در ماشین رو گرفتم و کشیدم و بلافاصله سوار ماشین شدم.
از ظاهر عصبی بودم اما از درون و توی دلم خوش‌حال بودم که آقای نیک‌نژاد به اشتباهش پی برده و غرورش رو زیر پاهاش گذاشته و بابت این اتفاق شوم ازم عذرخواهی کرده‌.
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
شاید بی‌خیال این اتفاق شوم بشم، اما در عوضش انتقام خیلی بدی از اسماخانوم می‌گیرم. جوری که تموم پرنده‌هایِ توی آسمون به حالش گریه کنن.
به‌شدت گرما رو توی تنم حس می‌کردم و انگار که توی بدنم آتیش فوران کرده بود، کمی شیشه ماشین رو پایین کشیدم. با صدایِ آقای نیک‌نژاد رشته‌ی افکارم پاره شد و سرم به سمت صورتش چرخید:
- شرط‌هات چیه؟
در حالی که کلمه به کلمه‌ی حرف‌هام رو مثل پازل کنار هم می‌چیدم تا جمله‌ام رو کامل کنم، لب زدم:
- به شرطی برمی‌گردم به ویلا که مادربزرگت با حضور من کنار بیاد و بهم بی‌احترامی نکنه و تهمت نزنه!
در حالی که تک خنده‌ای می‌کرد دنده رو عوض کرد و یکم سرعتش رو بیشتر کرد و گفت:
- جدی بهت بی‌احترامی می‌کنه؟
یکم جدی شدم و چند بار دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- بله، هم بی‌احترامی می‌کنه و هم تهمت بی‌جا می‌زنه!
در حالی که یکم شیشه‌اش رو پایین می‌کشید و صدای موزیک رو یکم بالاتر می‌داد گفت:
- این رو بسپار به من؛ فقط تنها کاری که انجام میدی، مواظب رانای من باش!
در حالی که ژستم رو تعویض می‌کردم یکم روی صندلی جابه‌جا شدم و لب زدم:
- و یه شرط دیگه؟
هم‌زمان با این حرفم، سرش به طرفم چرخید و گفت:
- چه شرطی؟
من: باید از الان و تا وقتی که از اون ویلا بیرون نرفتم مثل کوه پشتم باشی و اجازه ندی هیچ‌کی من رو از اون ویلا بیرون کنه!
در حالی که وارد کوچه می‌شد گفت:
- تموم شرط‌هات قبوله، اما من هم یه شرط دارم!
چشم‌هام از شدت تعجب اندازه دو تا توپ تنیس شده بود، در حالی که چینی به بینی‌ام می‌دادم گفتم:
- اما قرار شد من شرط بذارم نه شما!
در حالی که حالت چهره‌اش رو تغییر می‌داد گفت:
- نه دیگه، من هم یه شرطی دارم، باید امشب با من بیای مهمونی!
با این حرفش چشم‌هام داشت از حدقه بیرون می‌زد چند بار پشت سر هم سرفه کردم و گفتم:
- نمی‌تونم شرطتون رو بپذیرم، متاسفم!
ماشین رو نگه داشت و تک خنده‌ای کرد و گفت:
- پس من هم نمی‌تونم شرط‌هات رو بپذیرم، متاسفم!
خیلی جدی‌تر شدم و حق به جانب گفتم:
- طبیعیه که شرطتون رو نپذیرم، چون اومدم ویلا کار کنم نه به عنوان هر چیزی با شما بیام مهمونی!
در حالی که اطراف رو دید می‌زد گفت:
- خود دانی، من پیشنهاد دادم. قبول کنی به نفعته!
بلند قهقهه زدم و گفتم:
- و اما اگر قبول نکنم به ضررمه، درسته؟
در حالی که یه دستمال از کارتون بیرون می‌کشید گفت:
- شاید نباشه؛ اما در عین حال خواهرت آیلین رو به مهمونی می‌برم!
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
با این حرفش به‌شدت عصبی شدم و گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- من خیلی روش تعصب دارم، مبادا این کار رو کنی ها!
خیلی جوگیر شدم و در حالی که زیادی خودم رو بهش نزدیک کرده بودم و انگشت اشاره‌م رو سمت صورتش گرفته بودم ادامه دادم:
- قبوله، خودم میام!
تا متوجه شدم جوگیر شدم و توی دلش ریزریز می‌خنده به سمت صندلیِ خودم برگشتم و در حالی که از شدت خجالت، لپ‌هام به دو تا گل سرخ بدل شده بود ادامه دادم:
- ببخشید، یهو جوگیر شدم!
در حالی که گوشه‌ی لبش رو گاز می‌گرفت گفت:
- مشکلی نیست.
بطری آب معدنی رو به طرفم گرفت و ادامه داد:
- یکم از این آب رو بخور؛ از استرست کم بشه!
در حالی که جرعه‌ای از آب رو می‌خوردم در ماشین رو باز کردم و گفت:
- در ضمن، نگران رانا هم نباش؛ اون رو امشب به دست نورتن‌خانوم می‌سپارم!
در ویلا باز بود و اسماخانوم داخل پله‌ها بلندبلند قهقهه می‌زد اما تا متوجه شد من از ماشین نوه‌ش پیاده شدم، خنده از صورتش محو شد و اخم صورتش رو احاطه کرد؛ در حالی که با خشم از پله‌ها پایین می‌اومد لبخندی زیبا روی لب‌هام طرح زدم و گفتم:
- چی‌شد؟ نقشتون نقشه بر آب شد درسته؟ داری باز نقشه می‌چینی که پازلت کامل شه و زمینم بزنی؟
در حالی که نیشخند می‌زد جرعه‌ای از قهوه‌اش رو خورد و گفت:
- وقتی استفادش رو بکنه و تهش ببینه دیگه تکراری شدی، خودش با دست‌هاش از این عمارت پرتت می‌کنه بیرون دختره‌ی احمق! همون کاری رو باهات می‌کنه که با بقیه‌ی دخترها انجام داد!
تک خنده‌ای کردم و در حالی که از کنارش رد می‌شدم زیر لب زمزمه کردم:
- این خط این هم نشون، معلوم میشه آقای نیک‌نژاد کی رو از این عمارت پرت می‌کنه بیرون!
در حالی که وارد اتاقم می‌شدم نورتن‌خانوم با دیدنم هم حیرت‌زده و هم خوش‌حال شده بود.
در حالی که می‌خواست از اتاق خارج بشه لب زد:
- درست می‌بینم؟ تو آزاد شدی؟
در حالی که روی تخت می‌نشستم و زیپ چمدونم رو باز می‌کردم گفتم:
- شما هم باورت شده بود که من اون انگشتر رو دزدیدم؟
نورتن‌خانوم در حالی که کنارم روی تخت می‌نشست گفت:
- اهل دروغ نیستم، من باورم نشد که تو این کار رو کرده باشی‌. ولی افسوس که هیچ کاری از دستم بر نیومد!
در حالی که براش یه لبخند ژکوندی می‌زدم دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
- مشکلی نداره عزیزم، خداروشکر که آزاد شدم!
نورتن‌خانوم در حالی که از روی تخت بلند می‌شد دستی روی صورتم کشید و گفت:
- خداروشکر دخترم، موفق باشی!
در حالی که چند قدم برمی‌داشت گفتم:
- ممنون، زنده باشین!
یه لباس عروسکی از چمدون بیرون کشیدم و پوشیدم، یکم آرایش ملایم روی صورتم انجام دادم و کفش عروسکی سفید رنگم رو پوشیدم‌.
صدای آلارم گوشیم توی گوشم نجوا شد.
به طرف موبایلم رفتم و مسیج رو باز کردم:
- خانوم راد، آماده‌ای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,313
مدال‌ها
7
استرس کل تنم رو فرا گرفته بود، پرده‌ی نازکِ سفید رنگ اتاق رو کنار زدم و از پنجره‌ی کوچیک بیرون رو تماشا کردم؛ تاریکی همه جا رو فرا گرفته بود و کسی توی حیاط ویلا نبود. پرده رو کنار زدم و دستی روی لباسِ قرمز رنگ عروسکی‌ام کشیدم و با ترس و استرس در رو باز کردم، در حالی که چند قدم برمی‌داشتم در جواب مسیجش نوشتم:
- آماده‌م!
از پله‌ها داشت پایین می‌اومد و سرش رو پایین انداخته بود و به طرف ماشین پا تند می‌کرد، من اون رو دیده بودم اما اون اصلاً حواسش این طرف‌ها نبود و در عین حال فکر نمی‌کرد که من قبل از اون، از اتاقی که برام انتخاب کرده بودن بیرون اومدم.
در حالی که می‌خواست سوار ماشین بشه روش رو برگردوند و تازه متوجه شد که من توی حیاط عمارت ایستادم، وقتی سر تا پاهام رو آنالیز کرد گونه‌هام از شدت خجالت و استرس به دو تا گل سرخ بدل شده بود، سرم رو پایین انداختم و چند قدم برداشتم‌.
تا اومدم در عقب ماشین رو باز کنم لب زد:
- بیا جلو بشین!
دستی روی کُت قرمز رنگش کشید تا یکم مرتب‌تر بشه و بلافاصله سوار شد.
در حالی که دوست نداشتم جلو بشینم ولی می‌دونستم جز این هم راهی ندارم دسته‌ی در رو گرفتم و آروم کشیدم و سوار ماشین شدم.
در حالی که زیر چشمی نگاهی بهم ‌می‌انداخت ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد، دست‌هام از شدت ترس و استرس می‌لرزید. تا به حال به‌جز رادمین با هیچ جنس مخالفی بیرون یا مهمونی نرفته بودم، حتی توی دانشگاه هم وقتی پسرها ازم جزوه می‌خواستن از شدت خجالت آب می‌شدم و دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و بپرم داخلش.
آهنگ بی‌کلام و آرومی گذاشت، با سرعت میون ماشین‌ها لایی می‌کشید. همیشه عاشق سرعت بالا بودم و با ماشینم با سرعت بالا میون ماشین‌ها لایی می‌کشیدم و به‌خاطر چراغ قرمز مجبور می‌شدم سرعتم رو کم کنم و بایستم.
بعد از گذشت دو دقیقه ماشین رو جلوی یه باغ خیلی بزرگ متوقف کرد، نگاهی به اطراف انداختم چیزی جز تاریکی مشخص نبود. ترس کلِ تنم رو فرا گرفته بود؛ خیلی ساده و چشم بسته بهش اعتماد کرده بودم‌. اگر حرف مادربزرگش به حقیقت بپیونده باید چه خاکی توی سرم بریزم؟ در حالی که به این چیزها فکر می‌کردم با این حرفش رشته‌ی افکارم پاره شد:
- پیاده شو!
بدون این‌که نگاهش کنم از ماشین پیاده شدم و گوشه‌ای وایستادم، نگاهی گذرا بهم انداخت و ادامه داد:
- مشکلی پیش اومده؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- نه!
پشت سرش قدم برداشتم و مدام با فکرهای توی سرم خودخوری می‌کردم و دلم می‌خواست فرار کنم!
آخه این‌جا چرا سکوت مطلقه و همه جا تیره و تاره و تاریکه؟
در حالی که قدم برمی‌داشتم و خبری از ک*سی یا مهمونی نبود و این ترسم رو چند برابر می‌کرد وایستادم و سرجام میخ‌کوب شدم و تا اومدم فرار کنم چراغ‌ها روشن شدن و دیگه خبری از تاریکی نبود، این‌جا چه‌خبره؟ وقتی سرم رو برگردوندم با دیدن میزی سفید رنگ که وسط باغ بود و خیلی زیبا چیده شده بود، اشک توی چشم‌هام جمع شد و دست‌هام رو به طرف لب‌هام بردم و مات و مبهوت نگاهی به آقای نیک‌نژاد انداختم و خشکم زد.
آقای نیک‌نژاد متقابلم وایستاد و در حالی که لبخندی صورتش رو قاب می‌گرفت لب زد:
- امیدوارم من رو بخشیده باشی، واسه این خواستم امشب بیای تا اشتباهم رو جبران کنم و اون اتفاق شوم رو از ذهنت پاک کنم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین