جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,651 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
- بشین عمو! لبو هم خواستی به روی چشم، برات میارم، مهمون من!
مسعود تشکّری کرد و کنار دَلّه آتش نشست و با چشمانش خیره آتش شد و در افکارش غوطه‌ور شد که صدای پسری او را به خود آورد.
- سلام عمو علی، امشب دیر اومدی؟ چاییت به راهه؟
- سلام سلمان جان، بشین عمو! الان برات میارم. لبو هم بیارم دیگه، طبق همیشه با گل‌پر!
- دستت درد نکنه.
و خندید. نگاهی گذرا به مسعود کرد و سلامی داد و در کنار مسعود و آتش نشست. عمو علی دو لیوان چایی و لبویی برداشت؛ آن‌که گل‌پر داشت را به دست سلمان داد و دیگری را کنار مسعود گذاشت و گفت:
- بخور جوون (جوان) امشب مهمون من!
و به روی مسعود لبخندی زد. مسعود که می‌خواست دست عمو علی را رد کند تا آمد حرف بزند صدای سلمان زودتر به گوشش خورد.
- دست عمو علی رو رد نکن! شب اوّلته؟ هیچ‌وقت این‌جا ندیدمت. بخور! آرومت می‌کنه. یاد روزهای اوّلی که خودم اومدم این‌جا افتادم عین تو داغون بودم. دیگه بعدش شد کار هر شبم، عمو علی هم شد رفیق شفیق ما، این‌جا هم کنار آتیشش پاتوقمون.
مسعود لحظه‌ای به پسر چشم سبز رو‌به‌رویش که عمو علی، سلمان صدایش کرده بود، خیره شد. می‌خواست زبان باز کند و راز دل بگوید و درد و دل کند، امّا پشیمان شد و چیزی نگفت. چشمان قرمز و پریشانی حالش با آن موهای تیفوسی تازه آرایش شده‌ی بهم ریخته‌اش، همه‌ی شهر را از اوضاع بدش باخبر می‌کرد. سلمان همان‌طور که چایش را می‌خورد ادامه داد:
- اگه گل‌پر دوست داری از این یکی بخور؛ البتّه هیچ‌‌کَس، لبو رو با گل‌پر نمی‌خوره، منتها من به یاد یه عزیزی می‌خورم. نمی‌دونم چته، ازت هم نمی‌پرسم، امّا بدون جز مرگ، همه‌ی بدبختی آدم‌ها یه روزی درست میشه. پس اگه مرگ عزیزت در کار نیست، خودت رو اذیت نکن. به قول عمو علی بسپار به اون اوس کریم.
و با اجازه‌ای گفت و آهنگ مورد علاقه‌اش را با گوشی‌اش گذاشت و حالِ مسعود را با آن آهنگ زیر و رو کرد. مسعود با هر کلمه‌ی خواننده بغضش گرفت و آخر پاهاش را درون شکمش جمع کرد و دستش را دور پاهایش قفل کرد و سرش را روی پاهایش گذاشت و بغضش ترکید و شانه‌اش لرزید و به گریه افتاد.
تو آه منی، اشتباه منی، چگونه هنوز از تو می‌گویم
هم‌سفر نیمه راه منی، چگونه هنوز از تو می‌گویم
تو آه منی، تکیه گاه منی که زنده‌ات مانده در گوشم
گناه منی، بی‌گناه منی که بار غمت مانده بر دوشم
بهانه‌ی من، بغض خانه‌ی من، گرفته دلم گریه می‌خواهد
خیال خوش عاشقانه‌ی من، همیشه تویی آخرین راهم
بهانه‌ی من، بغض خانه‌ی من، گرفته دلم گریه می‌خواهد
خیال خوش عاشقانه من، همیشه تویی آخرین راهم
صدای توام، پا به پای توام، تو می‌بَریَم رو به خاموشی
غریبه‌ترین آشنای توام که می‌کشتت این فراموشی
تمام منی، ناتمام منی، چه بغض بدی در گلو دارم
بیا و بگو فکر حال منی، بدون که هنوز آرزو دارم
(خیال خوش) علی‌رضا قربانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
***
مریم نیم ساعتی میشد که با دکتر فروزش تماس گرفته بود و از حال عاطفه باخبرش کرده بود. دکتر فروزش به همراه کوروش و سهراب به بیمارستان آمده بودند. وقتی دکتر فروزش به مریم چشم دوخت و علّت حال بد عاطفه را پرسید، مریم مجبور شد، تمام وقایع پیش آمده را شرح دهد و با عصبانیّت دکتر فروزش رو‌به‌رو شود. عصبانی گوشی پزشکی را از دور گردنش برداشت و گفت:
- مگه نگفتم استرس براش خوب نیست و باید استراحت مطلق داشته باشه؟ این‌جوری امانت‌داری می‌کنین؟
آن‌قدر عصبانی بود که حتّی نماند جواب مریم را بشنود و با خشم به اتاق معاینه رفت. عاطفه با حال بدش باید تصمیم می‌گرفت. دیگر چیزی برایش مهم نبود فقط سلامتی بهار کوچولوی سهیلا را می‌خواست. رو به دکتر فروزش کرد و با صدای لرزانش که به زور شنیده میشد گفت:
- حتّی... حتّی اگه قراره بمیرم هم مهم نیست، فقط امانت سهیلا و خسرو سالم بمونه.
دکتر فروزش در حالی‌که دستش را می‌گرفت با لبخند استرس را از او دور کرد و به او اطمینان داد که حالش خیلی هم بد نیست و توصیه کرده بود فعلاً باید انتخاب کند یا سرکلاژ ( روشی که در آن برای خانم‌های بارداری که دهانه رحمشان در سن پایین حاملگی بازشده انجام می‌دهند تا بچّه سقط نشود) یا استراحت کاملاً مطلق. عاطفه سردرگم بود و نمی‌توانست برای فرزندِ دیگری تصمیم بگیرد، آخرش تصمیم را به دکتر فروزش و کوروش سپرد. آن دو با هم تصمیم گرفتند که استراحت مطلق برای عاطفه بهتر است. کوروش که اوضاع عاطفه را نامناسب دیده بود در حالی‌که پشت اتاق معاینه ایستاده بود و نگران بود رو به مریم و عمّه فخری کرد و گفت:
- عاطفه خانم رو یه چند وقته دیگه پیش خودم می‌برم تا بچّه به دنیا بیاد. از چشم‌هام هم بیشتر از هر دوشون مراقبت می‌کنم. خودم هم با شوهرش حرف می‌زنم.
آن‌قدر محکم گفت که نه مریم و نه عمه فخری نتوانستند حرفی بزنند‌ و بیشتر دل عمّه فخری را با حرفش شاد کرد. در آخر شماره مسعود را از مریم گرفته بود و در گوشی‌اش ذخیره کرد. سهراب با آوردن زن شوهردار به آن خانه، آن هم در حضور پریسا، با آن کنجکاوی و کنایه‌هایش کاملاً مخالف بود، امّا کلام آقاجانش یک کلام بود و تمام.
مسعود تا صبح کنار آتش عمو علی سر کرده بود و حالا روانه خانه‌ی مامان فاطمه بود. مامان فاطمه بعد از دیدن پسرش، چنان ماچ و قربان صدقه رفته بود که انگار صد سال از او دور بوده است. در حالی‌که لپ‌هایش از شادی گل‌انداخته بود گفت:
- برم زنگ بزنم عاطفه هم ناهار بیاد این‌جا، دور هم باشیم. چرا نیاوردیش؟! پیشش نرفتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
مسعود سکوت کرده بود. چه به مادرش می‌گفت. امّا مامان فاطمه که ول کن قضیّه نبود آن‌قدر گفت و گفت تا آخر مسعود را عصبانی و وادار کرد که بگوید:
- نمی‌خوام عاطفه رو ببینم! شما هم زنگش نزن! می‌خوام بخوابم.
خیره به سقف بود که دوباره صفحه‌ی گوشی‌اش که کنار تشکش گذاشته بود روشن و خاموش شد، همان شماره‌ی ناشناسی بود که از دیشب تا الان چندین بار تماس گرفته بود. گوشی را برداشت که خاموش کند که پیامی برایش از همان شماره ناشناس ارسال شد.
- سلام جناب رستمی، رادش هستم؛ پدربزرگ بچّه‌ای که همسر شما، بانی خیر شدن. باید راجع به وضعیّت همسرتون و نوه‌م با هم صحبت کنیم. هر چه تماس گرفتم، متاسفانه جواب ندادین، لطفاً تماس بگیرید.
مسعود پیام را خواند و با بی‌حوصلگی و عصبانیّت گوشی را خاموش کرد و به کناری انداخت. از آن طرف مامان فاطمه که دلش تاب نیاورده بود، هر چه به عاطفه زنگ زده بود فقط با گوشی خاموش مواجه شده بود و فهمید میان آن دو حسابی شکرآب است.
***
سهراب کلافه و عصبی بود. نمی‌دانست آقاجانش چرا با این اوضاع، چنین تصمیمی گرفته است. آن‌قدر راه رفته بود که دیگر نمی‌توانست راه برود. روی پله پشت اتاق آقاجانش نشست. کمی که حالش جا آمد، تقّه‌ای به درب زد و با گفتن 《بیا توی》 آقاجانش، پا به اتاق گذاشت. کوروش گوشی‌اش را روی میز گذاشت و رو به پسرش کرد.
- چی شده بابا؟ چرا پریشونی؟
سهراب نفس کلافه‌ای کشید و در حالی‌که دستی به پشت گردنش می‌کشید گفت:
- آقاجون این خون‌سردی رو از کجا میارین؟
- بابا، مرد ستون خونه هست، نباید که عجول باشه. وگرنه دیگه تکیه‌گاه نیست. مرد باید خون‌سرد باشه تا بتونه تصمیم بگیره و از پس لحظه‌های بحرانی زندگی بربیاد.
- آقاجون این موضوع خون‌سردی نداره. شما سه روزه مرتّب به این آقا زنگ می‌زنین، مگه نمی‌بینین با هم مشکل دارن؟ جواب زنش رو نمی‌ده، اون‌وقت توقع دارین جواب شما رو بده؟ از اون طرف، می‌خواین عاطفه خانم رو بیاریدش این‌جا، با وجود پریسا که نخود توی دهنش خیس نمی‌خوره؟! می‌خواین بهشون چی بگین که همون زنیه که صیغه کردین؟ نمی‌شه که، شوهرش بفهمه واویلا میشه. همین‌جوری هم بیارینش، می‌خواین بگین این خانم کیه؟ نوه‌تون تو شکمشه؟ اون‌وقت رازداری پسر و عروستون چی میشه؟ اگه شوهر این زن راضی نشد، زنش بیاد بین سه تا مرد غریبه زندگی کنه چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
کوروش تمام حرف‌های پسرش را قبول داشت. در حالی‌که کتش را تن می‌کرد گفت:
- بابا، فکرش رو کردم این‌قدر نگران نباش. الان با هم می‌ریم خونه دوست عاطفه خانم، آدرس شوهرش رو می‌گیریم و می‌ریم باهاش حرف می‌زنیم. راضی و قانع شد که با زنش بیاد این‌جا که هیچ، اگه راضی نشد که با زنش بیاد، اجازه‌ی زنش رو می‌گیریم و به ویلا می‌بریمش و براش پرستار می‌گیریم، محبوبه خانم هم که هست.
سهراب نفس آسوده‌ای کشید و دستش را به چشمانش کشید.
- اگه شوهرشرهم قبول نکرد خودش با زنش بیاد و هم نگذاشت که زنش تنها بیاد چی؟
کوروش دستگیره را پایین داد و درب را باز کرد و گفت:
- پیش‌پیش فکر نکن بابا! اون‌وقت برای اون هم به وقتش یه فکری می‌کنیم.
عاطفه که به سفارش دکتر استراحت مطلق بود، حتّی نمی‌توانست خودش از مهمان‌هایش پذیرایی کند، یعنی می‌خواست که بلند شود و پذیرایی کند، امّا نه مریم گذاشت نه کوروش. عمّه خانم باز هم دوام نیاورد و به کوروش گفته بود که هر چه زودتر تکلیف عاطفه را مشخص کند و مکانی برای عاطفه مهیّا کند که مراسم برادرزاده‌اش در میان است و هر چه مریم شرم‌زده به عمّه‌اش بابت حرف‌هایش ایما و اشاره کرده بود، اعتنایی نکرده بود و حرفش را زده بود. کوروش هم قول داده بود که در اسرع وقت همه چیز را بعد از صحبت با مسعود درست می‌کند و آدرس خانه مامان فاطمه را از عاطفه گرفت و خریدها را گذاشتند و رفتند.
سهراب هم دلش به حالِ عاطفه می‌سوخت و هم از او دل‌گیر بود و از آن همه بزرگی آقاجانش در تعجّب بود، چرا که خودش هنوز نتوانسته بود عاطفه را با بابت مسبب بودن مرگ خسرو و سهیلا ببخشد. بالاخره آدرس را در آن محله‌ی تنگ و باریک پایین شهر پیدا کردند. سهراب وقتی ماشین را پارک کرد، از چشمان گرد شده‌ی همسایه‌ها و آویزان شدن و دنبال کردن بچّه‌ها و جیغ و سوت‌هایشان به‌خاطر ماشین مدل بالایش فهمید که انگار این‌جا ته دنیاست و این آدم‌ها به عمرشان، چنان ماشینی ندیده‌اند. بعد از چند بار که زنگ خانه را زدند، بالاخره مامان فاطمه با آن پای علیلش درب کوچک سفید رنگ زنگ زده را باز کرد. سهراب نگاهی به پیرزن لاغر اندام با جثه ریز کرد و گفت:
- سلام! منزل رستمی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
مامان فاطمه سر حنا زده‌اش را که موهایش را به دو نیمه تقسیم کرده بود به معنای بله تکان داد و با چشمان میشی‌اش نگاهی به سر و وضع آن‌ها و ماشینشان کرد و فهمید که آن‌ها آدم‌های درست و حسابی هستند و از محله خودشان نیستند.
- بفرمایین، با کی کار داری مادر؟
- آقا مسعود هستن؟
مامان فاطمه روسری قهوه‌ایش را جلوتر کشید و گفت:
- آره مادر، بفرمایین تو.
و از لای درب کنار رفت تا کوروش و سهراب وارد خانه شوند. خودش در پستوی درب خانه ایستاد و صدایش را سر داد.
- علی!
علی که در حال بازی فوتبال و شوت کردن توپ به داخل دروازه‌ی کوچک وسط کوچه بود و همهمه‌ و سوت و جیغ بچه‌ها با شوتش بلند شده بود، حرمت مامان فاطمه را نگه داشت و بی‌خیال تشویق کردن دوستانش شد و بدو‌بدو به سمت مامان فاطمه دوید. عرق روی پیشانی‌اش را با آستین پلیور قهوه‌ای سوخته‌اش پاک کرد و گفت:
- سلام ننه، کاری داری؟
مامان فاطمه در حالی‌که با انگشت اشاره‌اش، بچّه‌ها را که به سر و کول ماشین بالا می‌رفتند، نشان می‌داد گفت:
- مادر، بچّه‌ها رو جمع کن، یه وقت خطی چیزی به ماشین نندازن تا من ببینم چیکار دارن.
علی 《باشه‌ای》گفت و صدایش را بالا برد.
- محسن! بپر پایین تا آقا مسعود پیداش نشده، ماشین مهمونشه. آهای با شمام؟
با آوردن اسم مهمانِ مسعود، بچّه‌ها پراکنده شدند و مامان فاطمه درب را بست و به داخل رفت. سهراب خانه را یک دور، دور چشمانش چرخاند. خانه کلنگی قدیمی که یک حیاط کوچک داشت. مامان فاطمه به سمت حوضی که وسط حیاط بود و دو درخت در کنارش و تختی زیر درخت‌ها بود، رفت و با باز کردن شیر، دستش را شست و آب دستش را با چادر سرمه‌ای رنگش که گل‌های ریزی داشت، گرفت و نگاهش را به کوروش دوخت. کوروش که دید سهراب سکوت کرده و خیره به خانه کلنگی شده، صدایی صاف کرد.
- حاج خانم، می‌تونم با پسرتون حرف بزنم؟ اگه میشه صداش کنین لطفاً.
مامان فاطمه در حالی‌که از درد پایش می‌نالید، دستش را روی کاسه‌ی زانویش کشید و گفت:
- والا چی بگم؟ چهار روز اومده، نه آب و غذایی خورده، نه از اتاق بیرون اومده، حتّی نمازش هم نخونده. اگه می‌تونین بسم الله!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
و به اتاق مسعود اشاره کرد. مسعود که مکالمه‌ی آن‌ها را از پشت پنجره‌ شنیده بود و پشت پرده‌ی حریر و توری شیری رنگ، گوش ایستاده بود، با شنیدن صدایشان، درب چوبی کوچک را با شتاب و عصبانیت باز کرد.
- این‌جا چی می‌خواین؟
مامان فاطمه که از رفتار پسرش شرمگین شده بود، رو به پسرش کرد.
- مسعود! مهمون حبیب خداست. خدا بیامرز آقاجونت این‌جوری بارت نیاورده که به مهمونش بی‌احترامی کنی‌. جلو در و همسایه زشته، برین داخل حرف بزنین.
و 《بفرماییدی》گفت و پسر را به سکوت وادار کرد و همه به داخل اتاق رفتند. در آن سالن کوچک قدیمی خبری از مبل و کاناپه نبود. کوروش عصایش را روی زمین گذاشت و با آن‌که سختش بود به کمک سهراب روی پتویی که کنار سالن روی فرش پهن بود، نشست. مامان فاطمه، چایی و میوه‌ای جلوی مهمان‌های ناخوانده‌اش گذاشت و تعارفی کرد.
- حاج آقا چی شده که این پسر این‌قدر برزخیه؟
کوروش تا آمد حرف بزند، مسعود نگذاشت و در حالی‌که رگ گردنش از عصبانیت بالا زده بود، پیش‌قدم شد.
- هیچی، چی می‌خواستی بشه؟ عروست رو، ناموس من رو، ازم گرفتن یه بچّه انداختن تو دامنش، تحویلم دادن.
مامان فاطمه که از حرف‌های مسعود جا خورده بود، با چشمان گرد شده از تعجبش، دستش را به صورتش زد و گفت:
- خاک بر سرم، این اراجیف چیه میگی؟
و چشم‌های نگرانش را به کوروش دوخت. سهراب که کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد تا الانش هم ملاحظه مامان فاطمه و آقاجانش را کرده بود وگرنه تحمّل آن همه توهین را نداشت. طاقت برید و صدایش را همانند مسعود در گلویش انداخت.
- آقا پسر بهتره درست حرف بزنی! از ریش و موی سفید آقاجونم خجالت نمی‌کشی، حرمت مادر و خونتون رو نگه‌دار وگرنه من هم مثل خودت میشم، اون‌وقت درست نیست بی‌حرمتی بشه!
کوروش دستی روی پای پسرش به معنی آرام باش گذاشت و همه چیز را برای مامان فاطمه تعریف کرد و آخر از حال بد عاطفه و تصمیمش گفت. مامان فاطمه با حرف‌های کوروش، دنیا دور سرش چرخید. حالا معنی رفتارها و نیامدن‌ها و آدرس ندادن‌های عاطفه را می‌فهمید، امّا گویا او بیشتر از مسعود به عروسش اعتماد داشت و برای این‌که بفهمد در سر پسرش چه می‌گذرد پایش را که به سختی خم میشد با گفتن 《ببخشید》 کمی دراز کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
- من عروسم رو می‌شناسم، عین دخترمه! از نظر ما عروسم از گل هم پاک‌تره، معلومه که کار خلاف شرعی نکرده، مگه نه مسعود؟
مسعود که داستان را دوباره شنیده بود و هر لحظه عصبی و عصبی‌تر میشد مشتی به روی پایش زد و یک‌دفعه از جایش پرید و گفت:
- من این آزادی رو نمی‌خوام. این آزادی تو سرم بخوره. من رضایت این کار رو نداده بودم. حالا که کار به این‌جا رسیده؛ چون من رضایت نداشتم همه چیز باطل میشه. پول شاکی رو می‌دیم و من هم برمی‌گردم زندان و زنم رو پس می‌گیرم و بچّه هم سقط میشه، والسلام.
سهراب از جایش بلند شد و چشمان سرخ از خشمش را در چشمان خشمگین مسعود دوخت و در مقابل مسعود پریشان حال ایستاد و در صورتش براق شد.
- می‌فهمی چی میگی؟ الان اون بچّه کامل شده؛ به غیر از این امانت برادرمه. مگه به همین راحتیه؟ هی سقط و سقط می‌کنه.
مسعود دستش را به سی*ن*ه‌ی سهراب زد و در حالی‌که سهراب را با دستش به عقب هل می‌داد با فریاد ادامه داد:
- زنم رو ازم گرفتین، زن عقدیم رو، ما هنوز با هم سر خونه و زندگیمون هم نرفته بودیم، عروسی نگرفته بودیم، اون موقع نگفتین شوهرت کو؟ رضایتش کو؟ نباید می‌اومدین تو زندان با من آشنا می‌شدین؟ خودتون رو به من هم که یه طرف قضیّه بودم نشون می‌دادین؟ تو که این چیزها رو نمی‌فهمی فقط حالا که کار بیخ پیدا کرده، یک‌ دفعه پیدات شده و برادرم و‌ بچّه و امانت می‌کنی!
سهراب از هولی‌ که مسعود به سی*ن*ه‌اش زده بود سکندری، چند قدم به عقب افتاد. در حالی‌که پایش را محکم به زمین نگه داشته بود تا تعادلش را حفظ کند گفت:
- نه فقط تو می‌فهمی. من عین تو نامرد نیستم. اگه نبودم که خودم رو بهت نشون بدم، اگه بهم نگفتند و حالا فهمیدم و الان پیدام شده؛ چون یه چیز شخصی بین اون زن و شوهر بوده. چیزی که توام باید این حرف‌ها رو بین خودت و زنت نگه‌داری. نه جار بزنی و عروسی و فلان بگی. من چه می‌دونم، چه قرارهایی با هم گذاشتن که نخواستن ماها بفهمیم. تو از زنت چه می‌دونی. من و آقاجونم از زنت، دل‌خوریم و نمی‌بخشیمش؛ چون با همین پنهان‌کاری از تو، زندگی برادر و زن‌داداشم رو گرفت و الان سی*ن*ه‌ی قبرستونن، امّا تو که منم‌منم می‌کنی، نشستی فکر کنی که زنت به‌خاطر زندگی تو چه عذاب‌هایی کشیده؟ چه حسرت‌هایی رو به دل خودش گذاشته؟ حداقلش اینه که مثل زن من جا نزد و پات مونده، حالا درست یا غلط، همه کاری برات کرده که بیارتت بیرون. ولت نکرده بره با دیگری و دنبال خوش‌گذرونیش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
مسعود اختیار از دست داد و دستی را که از روز دعوایش با عاطفه به دیوار زده بود و حالا بسته بود را دوباره با عصبانیّت به دیوار کنارشان کوبید و گفت:
- بسه! نمی‌خواد تو به فکر زن من باشی. این‌قدر بی‌غیرتی منِ خاک بر سر رو به روم نیار... زنه من خودش رو به حراج گذاشته که من بیرون بیام؟ ازش متنفّر شدم، منی که جونم رو براش می‌دادم. از اون و بچّه‌ی توی شکمش، از هر چی بچّه‌س حالم بهم می‌خوره. متنفّر شدم که به جای من تصمیم گرفت.
سرش را میان دو دستش گرفت و در حالی‌که صدایش از بغضی که به گلویش چنگ انداخته بود می‌لرزید، فریاد زد:
- نمی‌خوامش. اون عاطفه‌ی من رو ازم گرفت. هزار تا فکر و خیال تو سرم رژه میره. بهش فکر می‌‌کنم، نمی‌تونم تحمّل کنم. از کجا بدونم با برادر تو چه سَر و سِری داشته؟ این‌ها داره دیوونم می‌کنه، داره عذابم میده.
سهراب دیگر دوام نیاورد و انگشتانش را مشت کرد و مشتش را حواله صورت مسعود کرد. مسعود هم کم نیاورد و با سر به صورت سهراب زد. دعوا داشت بالا می‌گرفت که کوروش و مامان فاطمه میان آن دو قرار گرفتند و آن‌ها را از هم جدا کردند. صدای مامان فاطمه بود که در میان سر و صدا و داد و فریاد، آن دو را به سکوت واداشت.
- ذلیل شده این‌ها چیه در مورد زنت جلوی مرد غریبه میگی؟ این چه بی‌غیرتیه؟ دخترِ، همه چیزش رو برای تو داده، حالا مزد دستش اینه؟ مسعود اینی که داری در موردش حرف می‌زنی عاطفه‌س! همون عاطفه‌ایی که پا وایسادی گفتی الا و بلا می‌خوامش. همون که من گفتم شاید چون دانشگاه رفته، قبول نکنه. همون که صدبار گفتی قبول دارم از من همه چیزش بالاتره، امّا می‌خوامش. این‌قدر میرم و میام تا قبول کنه. همون که هم‌بازی بچّگیت و همسایه‌ی دیوار به دیوارمون بود. مگه نمی‌شناسیش که این‌ها رو میگی؟ آدم به زنه غریبه هم تهمت بی‌ناموسی نمی‌زنه چه برسه به ناموس خودش! یاد ندارم آقاجونت این‌جوری بی‌غیرت بارِت آورده باشه! تو بهش مدیونی، نمک‌نشناس نباش!
مسعود با صدای دو رگه‌اش که ناشی از بلند فریاد زدن و گریه بود، در حالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، اشک چکیده‌اش را با پشت دست پاک کرد و فریادش را سر داد:
- نمی‌تونم... نمی‌تونم... نمی‌تونم... زن من با کی بوده؟! هان مامان؟ هان؟ بگو دیگه؟ زنم با کی بوده؟ اگه چیزی نبود، چرا مثل همیشه نیومد باهام مشورت کنه؟ چرا نیومد رک و پوست کنده بهم بگه؟ چرا نذاشت خودم تصمیم بگیرم؟ عاطفه اعتماد من رو گرفته، چجوری اعتماد کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
با کلام آخر مسعود، مامان فاطمه دوام نیاورد و به سمت مسعود نیم خیز شد و سیلی محکمی در گوشش نواخت و بی‌غیرتی نثارش کرد. مسعود در حالی‌که از سیلی مامان فاطمه شوک شده بود، دستش را روی جای سیلی، روی گونه‌اش گذاشت و با چشمان قرمزش که از بهت دودو میزد چند قدم به عقب برگشت و با شتاب از خانه بیرون زد و درب را محکم بهم کوبید و قدم زنان به پیش عمو علی رفت. عمو علی طبق همیشه بساط لبو و چاییش به راه بود و مشتری‌هایی مثل سلمان، مهمان پاتوقش. مسعود کلافه و سرگردان سلامی داد و کنار آتش نشست. سلمان به محض دیدن مسعود به رویش لبخندی زد.
- چیه پسر؟ چرا هنوز با خودت درگیری؟
مسعود قطره اشکش را با پشت دست پاک کرد و با بغض سری تکان داد. عمو علی سینی چایی به دست به کنارشان رفت. چایی را جلوی مسعود گذاشت و دستی پشتش زد.
- بخور! چایی دارچینه آرومت می‌کنه. مسئله‌ت چیه جَوون که چند وقته این‌جا میای؟
مسعود سکوت کرده بود. انگار مهری سفت و محکم بر لبانش زده بودند. بغضش را قورت داد و خیره به آتش شد. سلمان از جایش بلند شد و رو به عمو علی کرد.
- عمو، بهتره باهاش حرف بزنی، انگار مثل روزهای اوّله منه.
یا علی گفت و دستی به عنوان خداحافظی تکان داد و قدم زنان به سمت خیابان رفت.
- نمی‌خوام وادارت کنم مشکلت رو بگی، امّا زندگی رو زیاد سخت نگیر. یه وقت‌هایی ما فکر می‌کنیم بدترین مشکل رو داریم و هیچ راه‌حلی براش نیست. من این‌جا آدم با مشکلات مختلف زیاد دیدم. خیلی‌هاشون مثل سلمان، شدن عین پسرهام و این‌جا پاتوقشون شد. این‌جا کنار آتیش و بساط من، پاتوق همیشگیت! خواستی، این دل محرم اسرارت میشه، امّا تو دلت نریز! خوره نشو به جونِ زندگیت بیفت. بعضی وقت‌ها، ما مردها الکی به جاده خاکی می‌زنیم. پرس و جو کن و حلش کن. یهو می‌بینی دیگه این زندگی الانت که آسون به این‌جا رسوندیش یه‌جوری پازلش بهم می‌خوره که نمی‌تونی هیچ‌جوره جورش کنی و عین اوّلش کنی.
مسعود دلش غم‌ باد گرفته بود. عمو علی درست می‌گفت، از بس حرف نزده بود، بیشتر داشت، داخل منجلاب مشکلاتش حل می‌شد. نفسی گرفت و با بغض در حالی‌که چانه‌اش می‌لرزید گفت:
- دردم رو به کی بگم که بفهمه؟ آقاجونم نیست، خیلی وقته دیگه ندارمش. حاجی دارم می‌ترکم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,129
مدال‌ها
7
و سرش را پایین انداخت تا قطره‌ی اشک پایین آمده از گوشه‌ی چشمش را پنهان کند. عمو علی چایی را از جلوی مسعود برداشت و همان‌طور که در لیوان شیشه‌ای پهن دسته‌دارش چایی تازه‌ای می‌ریخت گفت:
- برم چایی درست کنم؛ مثل این‌که تا صبح باید با هم حرف بزنیم.
***
سه هفته از رو‌به‌رو شدن مسعود با سهراب و کوروش می‌گذشت. هر چه عاطفه به مسعود زنگ زده بود یا ریجکت شده بود یا دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، شنیده بود. مامان فاطمه چندین بار به او سر زده بود و از او دل‌خور و با گریه هم، بابت رفتار مسعود معذرت خواهی کرده بود و هم گلایه که چرا به او نگفته و مشورت نکرده و محرم راز خود ندانسته. از طرف دیگر، دل عاطفه را قرص کرده بود که کار اشتباهی نکرده و آن‌ها به او اعتماد دارند و اگر این کار را نمی‌کرد، مسعود حالاحالاها باید در زندان به سر می‌برد، امّا عاطفه نگران رفتار مسعود بود و می‌دانست این جواب ندادن تلفن‌های مسعود، معنی دیگری از حرف‌های مامان فاطمه دارد. مسعود چند باری به مامان فاطمه پیغام داده بود تا به عاطفه برساند.
- هر وقت بچّه رو سقط کرد، جوابش رو میدم.
امّا عاطفه هم همیشه در جوابش گفته بود.
- حالا که دیگه بچّه بزرگ‌تر شده، محاله که به این کار تن بدم و اگر بمیرم هم حاضر نیستم چنین کاری بکنم و تا آخر که اون رو به دنیا بیارم نگهش می‌دارم و صحیح و سالم به خانواده‌ش تحویل میدم.
کوروش بالاخره با سهراب به دنبال عاطفه رفتند. عاطفه با لپ‌های گل انداخته‌ از خجالت سر به زیر انداخت و گفت:
- حاج‌ آقا من یکم پس‌انداز دارم و می‌تونم یه سوئیت جمع و جوری برای خودم فراهم کنم، احتیاجی به زحمت شما نیست.
کوروش زیر بار نرفت و از او خواست با آن‌ها راهی ویلای شمال شود و روی حرفش، حرفی نزند. عاطفه هم با وجود عمّه فخری، ماندن را بیشتر از این جایز ندانست و قبول کرد.
مراسم خواستگاری مریم، روز آخری بود که عاطفه در خانه پیش او بود و برخلاف حرف‌های مریم، امیر و خانواده‌اش برای گرفتن عقد و عروسی از آن‌چه که فکر می‌کرد بیشتر عجله داشتند؛ چرا که پدر و مادر امیر که خود چند سالِ اخیر در کانادا زندگی می‌کردند، به‌خاطر امیر به ایران آمده بودند و باز هم مسافر کانادا برای زایمان دخترشان بودند. خواهر امیر هم با وضعیت دوران حاملگی که دو ماه دیگر موعد به زایمانش بود، نتوانسته بود به مراسم خواستگاری برادرش بیاید و این امیر بود که فقط در ایران زندگی می‌کرد و درگیر شرکت بود و دلش پاگیر مریم و بودن در ایران را ترجیح می‌داد و رفتن به کانادا را برای تفریح!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین