جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,946 بازدید, 219 پاسخ و 47 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
سرور با تردید سؤالش را پس از کمی مکث کردن به زبان آورد.
- علیسان رو دوست داری؟
یک مرتبه گویی جریان برقی با ولتاژ بالا به او متصل کردند. همان‌قدر قوی که تنش را به لرزه انداخت. سرور متعجب از لرزش ناگهانی او، اخم کرده و پرسید:
- ازش می‌ترسی؟
گونش با حالی زار، برای جلوگیری از شکستن بغضش که حال بزرگ‌تر شده‌بود، لب به دندان گرفت. رنجیده‌ بود از مردی که در بدترین‌ روزهای زندگی‌اش تنهایش گذاشته‌ و پا پس کشیده‌بود. با احتیاط از روی صندلی مقابل کنسول برخاست و کورمال‌کورمال به‌سوی تخت رفت. به محض اینکه زانوهایش به لب تخت برخورد کرد، بر روی آن نشست. خودش را به‌سوی تاج تخت، عقب کشید. با برخورد کمرش به تاج، به آن تکیه داد و زانوهایش را بغل کرد. سرور با نگرانی، پیش آمد و مقابل او نشست.
- گونشم!
درحالی‌که مردمک‌هایش بی‌قرار این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، با چانه‌ای لرزان زمزمه کرد:
- من... من... !
سرور دست روی دستان درهم گره خورده‌ی او گذاشت.
- تو چی قربونت برم؟
قطرات اشک پی‌درپی بر روی صورت دخترک سرازیر شدند.
- من چرا باید کسی که یکی از دلیل‌های نابینا شدنم هست، رو دوست داشته باشم؟
سرور با لبخندی توأم با غم دخترک را به آغوش کشید. درحالی‌که موهای او را که بوی گل‌های بهاری را می‌داد، نوازش می‌کرد، گفت:
- عادل سیر تا پیاز ماجرای شما رو برام گفته. من سال‌هاست این پسر رو می‌شناسم، اون‌قدری که می‌دونم یه پسر آروم و فوق‌العاده‌ایه و مطمئنم آدمی نیست که از عمد بخواد به کسی آسیب برسونه.
با تعاریف مادربزرگش قلب آرامش به تکاپو افتاد. با عذاب‌وجدانی که همچون خوره به جانش افتاده‌بود، گفت:
- من ازش دلخورم! ازش گله دارم، اما مطمئنم به‌خاطر حرفی که بهش زدم حسابی ازم رنجیده.
‌سرور آهی پر سوز بابت حال دخترکش کشید.
- چند وقت پیش‌ها یه فیلمی رو دیدم که یکی از دیالوگ‌هاش عجیب به دلم نشست. اون‌روز نمی‌دونستم شاید یه روز اون جمله رو بخوام به کار ببرم.
گونش آرام سرش را بر روی سی*ن*ه‌ی مادربزرگش گذاشت و لب زد:
- اون جمله چی‌بود؟
سرور او را به خودش فشرد و زمزمه‌وار کلامش را به زبان آورد.
- وقتی کسی دلش رو بهت میده، حتی اگه دل بهش ندادی نسبت به علاقه‌ای که ایجاد کردی مسئولی... دوست داشتن گناه نیست، کسی هم که دوستت داره گناهکار نیست!
گویی آتش به خاکستر نشسته‌ی دلدادگی‌اش دو مرتبه جان گرفت و به تن سرد و منجمد او گرمایی دلنشین پیش‌کش کرد. فین‌فین کنان پرسید:
- یعنی من و اون هر دومون مسئولیم؟
سرور که پی به حال درونی او برد، خندان صورتِ به اشک نشسته‌ی او را با دستانش قاب گرفت و گفت:
- هر دوتون مسئولین. حالا هم پاشو لباس مناسب بپوش بریم پایین که تا چند دقیقه دیگه خاله‌ت و پدر و مادر آقای مسئول دارن میان عیادتت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
با صدای آرامش‌بخش تالاپ‌وتولوپ قلب محبوبه‌خانم آنچنان آرام گرفت که گویی در آغوش مادرش است. آغوش گرمی که مدت‌ها از او سلب و هیچ جایگزینی نداشت. با بوسه‌ی محبوبه‌خانم بر سرش، سر از سی*ن*ه‌ی او برداشت و به عادت همیشگی بابت معذب بودنش، شال حریر آبی‌ آسمانی‌رنگ را که به انتخاب مادربزرگش سر کرده‌بود، جلو کشید.
- عزیز دلم! نذر کردم بعد از خوب شدنت به نیت خانم فاطمه‌زهرا شله‌زرد درست کنیم.
صدای گرم و کلام دلنشین محبوبه‌خانم که نشان از محبت و توجه‌ی او بود، لبخند بر لبانش نشاند. زیر لب تشکر کرد.
- چرا شله‌زرد خانم؟ گوسفند قربونی می‌کنیم و کل محل رو قیمه میدیم.
صدای معترض حاج‌غفور را با کمی فاصله شنید. محبوبه‌خانم خندان سرش را به دخترک نزدیک کرد و گفت:
- حاجی از شله‌زرد خوشش نمیاد به‌خاطر اینه میگه قیمه؛ چون خورشت قیمه رو خیلی دوست داره.
- درست مثل داداش علیسان!
صدای مملو از شیطنت فاطمه که سمت چپش نشسته‌ و گویی در گفتارش غرضی داشت، لرزه به دلش انداخت و فکر و خیالش را به روزی که مهمان خانه‌ی علیسان بود و قیمه‌ی هنر دستش را رو کرده‌بود، سوق داد. لحظه‌ای دلش برای آن خانه و صاحب بی‌وفایش تنگ شد. آن‌ لحظه تمام وجودش خواهان مرد محبوب و دل‌سنگش شد. با صدای مادربزرگش که قدردان از محبت‌ مهمان‌ها تشکر می‌کرد، به خودش آمد و به ادامه‌ی صحبت‌های آن‌ها گوش سپرد.
- ببخشید که آقامحمدعلی نیستن. ایشون یکم درگیر کارهای سفرمون هستن؛ چون باید تا ده روز دیگه گونش رو ببریم بیمارستانی که از اینجا برای بستری و عمل رزرو کردیم.
با شنیدن جمله‌ی مادربزرگش ناخودآگاه استرس بر جانش نشست و پایین شالش را در دست لرزانش مشت کرد.
- این حرف رو نزنین خانم. وقت برای دیدار ما زیاده. ان‌شاءالله بعد از عمل گل دخترمون و برگشتتون بیشتر از قبل باهم آشنا میشیم.
همه‌ی جمع حاضر در آنجا، حرف حاج‌غفور را تأیید و برای سلامتی مجدد گونش دعا کردند.
- گونش‌جونم زود برگرد؛ چون همه‌مون منتظرتیم.
با زمزمه‌ای که فاطمه کنار گوشش پچ زد، غم بزرگی در دلش نشست و آرام لب زد:
- میام.
- خبر داری داداش با حاج‌بابا آشتی کرده؟
به سرعت برق و باد خوشحالی وصف‌ناپذیری جای غم به دل نشسته‌اش را گرفت. سر به جهت چپ چرخاند و پچ زد:
- واقعاً؟!
فاطمه دست روی دست سرد او گذاشت، سر پیش برد، گونه‌ی او را بوسید و جواب داد:
- آره قربونت برم! شور و نشاط به خونه‌مون برگشته. حالا فکر کن تو و دخترخاله‌ت هم به جمعمون اضافه بشین دیگه گلستان میشه.
با تردید لب زد:
- من؟!
- آره گلی، یکی از اعضای خانواده‌ی ما بدون تو خیلی تنهاست... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
به‌ محض خروجش از ماشین و بستن درب آن، با سلامی که شنید، به عقب چرخید. از دیدن امیررضا اخم غلیظی را مهمان صورتش کرد و زیر لب پچ زد:
- گیرم علیک!
امیررضا با سری پایین افتاده، گامی پیش آمد.
- خوبین شما؟
درحالی‌که ماشین را با ریموت شکسته‌اش قفل می‌کرد، جواب داد:
- دکتری؟
امیررضا یکه‌خورده سر بلند کرد و نگاه بی‌پروایش را به او دوخت.
- هان چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ کارت چی‌بود؟
امیررضا کلافه دستی به محاسنش کشید و من‌من کنان گفت:
- می‌خوام درمورد خودمون حرف بزنم.
به بدنه‌ی ماشینش تکیه داد و با پوزخند، گفت:
- مگه چیزی بین ما هست که بخوای درموردش حرف بزنی جوجه حاجی؟
- اگه اون‌شب اون اتفاق نمی‌افتاد قطعاً الان وصلتی... !
با تحکم میان کلام او پرید و با توپ پر توپید:
- هی‌هی! پسر گوش کن، هیچی بین من و تو نیست. اون‌شبم اگه راضی شدم بیاین خواستگاری که شکر خدا جور نشد به اصرار ننه‌م بود. خیلی باید پررو باشی که این حرف رو میزنی. زدین دخترخاله‌ی من رو ناقص کردین بعد حرف از وصلت میزنی؟
امیررضا با چشمان درشت شده، میخ صورت سرخ شده‌ی او شد و پرسید:
- ما زدیم؟!
دست به کمر، حق به جانب گفت:
- تو نزدی، اما خان‌داداش برج زهرمارت که زده.
امیررضا کلافه نفسش را بیرون داد و زیر لب «استغفرالله» گفت و پس از کمی مکث گفت:
- داداش من به عمد این کار رو نکرده، اون یه اتفاق بود. اگه وضعیت برعکس می‌شد بازم نظرت این بود؟
نیشخندی کنج لبانش نشست. درحالی‌که سوئیچ ماشینش را در هوا می‌چرخاند، گفت:
- اون موقع دیگه می‌گفتم چوب اشتباه‌های خودش رو خورده.
امیررضا رنجیده از جمله‌ای که شنیده‌بود، کلامش را بیان کرد.
- داداش من هیچ اشتباهی نکرده.
راضیه به‌سوی خانه‌ی خودشان چرخید و دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- برو عمو خیلی پررویی.
امیررضا با کنترل خشم خود، جواب داد:
- هر جور می‌خوایی فکر کن، بازم میگم علیسان آزارش به مورچه نمیرسه؛ چه برسه بخواد به دختری که براش مهمه آسیب برسونه.
به‌سمت او برگشت و کلام زهرآگینش را با بی‌پروایی بر زبان آورد.
- هه، گونش از وقتی برای داداشت مهم شد که فهمید نوه‌ی یکی از مرد‌های پولدار شهره.
گویی آتش به جان امیررضا انداختند. بابت خشم نشسته بر جانش دستانش را مشت کرد و با تن صدای بالا با تحکم گفت:
- این فکر غلط رو از ذهنت دور کن. داداش من هر چی براش مهم باشه پول مهم نیست؛ چون الانشم با حاصل دست‌رنج خودش از خیلی‌ها بالاتره. شک نکن اگه پدربزرگ گونش‌خانم اجازه بده علی نمی‌ذاره هزار تومنم خرج دوا و درمون کنن. لطف کن من‌بعد درمورد داداش من درست و به‌جا صحبت کن.
امیررضا پس از بیان کلامش بدون اهمیت دادن به او، به‌سوی خانه‌یشان رفت و پس از ورودش به حیاط، درب را محکم طوری که چهارچوب درب به لرزه درآمد، بر روی هم کوبید.
راضیه حیران از رفتار او، سرش را کج کرد و با نگاهی خیره به درب بسته‌شده، گفت:
- چی‌شد؟ اینم غیرت داشت و ما بی‌خبر بودیم؟ جوجه حاجی هم بلده صدا بلند کنه...؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
پس از پهن کردن رخت‌خواب‌ها بر روی تخت کنج حیاط، بر روی تشک نشست. سرش را بالا گرفت و نگاهش را به آسمان سرمه‌ای‌رنگ دوخت. تعداد ستارگان کمی، شانس این را داشتن در آن ساعت در دل آسمان بدرخشند و خودنمایی کنند.
- پسرها دیگه چیزی نمی‌خواین؟
صدای محبوبه‌خانم که میان چهارچوب درب خانه ایستاده‌بود، نگاهش را به آن‌سو کشاند. امیررضا پارچ پر از آب و لیوان میان دستش را کنج تخت گذاشت و در جواب دادن پیشی گرفت.
- نه مامان‌جان شما برین بخوابین، هر چی خواستیم خودم میام می‌برم.
- باشه مادر. علی‌جان، سردتون شد بیاین داخل مریض نشین.
لبخندی به روی زن مهربانی که نگرانی‌اش به دل می‌نشست، زد.
- چشم مامان‌جان!
- چشمت بی‌بلا پسرم! شبتون بخیر!
- شب شما هم بخیر!
محبوبه‌خانم پس از خاموش کردن لامپ حبابی مقابل ورودی خانه، به داخل رفت.
- داداش، باور کن نصف شب سردمون میشه ها!
سرش را بر روی بالشت مخملی سرخ‌رنگ گذاشت و گفت:
- نه پسر، هوا به این خوبی!
امیررضا بالا آمد و بر روی تشک نشست، درحالی‌که پیراهن روشن روی تیشرت مشکی‌اش را درمی‌آورد، گفت:
- باور کن داداش من تو خونه هم پتو می‌کشم.
ریزریز خندید و دستانش را زیر سرش گذاشت و به آسمان چشم دوخت. با کلامی مملو از شیطنت گفت:
- از عشق فولادزره‌ت چه‌خبر؟ شرمنده‌ش شدیم شب خواستگاریش رو خراب کردیم.
امیررضا با یادآوری آخرین دیدارش با راضیه، آه از نهادش برخاست. بر روی پهلو رو به برادرش دراز کشید.
- فعلاً خبری نیست.
سرش را به‌سمت امیررضا که از حالت صورتش پیدا بود از چیزی رنج می‌برد، چرخاند.
- چی‌شده امیر؟
امیررضا نگاهش را از او دزدید. به پشت خوابید و آرام پچ زد:
- یکم زیادی سرسخته.
پس از کمی مکث بلند شد و سر جایش نشست. احساس کرد برادر کوچکش کمی به صحبت‌هایی که باب دلش باشد و او را در راه خواستنش به جلو هدایت کند، احتیاج دارد. بالشت را بر روی پاهای چهارزانو شده‌اش گذاشت.
- ببین امیر، اگه من بهش میگم فولادزره فقط یه شوخیه. اتفاقاً تو ذات این دختر یه مهربونی وجود داره که باید کشف بشه.
امیررضا با جان و دل، گوش سپرد به صحبت‌های برادرش و به دهان او خیره شد. علیسان که متوجه‌ شد امیررضا منتظر ادامه‌ی صحبت او هست با جدیت کلامش را ادامه داد.
- راضیه خرج‌آور خونه‌ست و شرایط زندگیش اینجوری ایجاب کرده که یکم خشونت به خرج بده. اون‌جور که از حرف‌های گونش فهمیدم راضیه دوش‌به‌دوش پدرش کار کرده و نقش یه پسر رو تو زندگی والدینش داشته. دیگه من و تو خوب این جامعه‌ی پر از گرگ رو از بَریم، اگه بخواد وا بده، باید اسیر یه مشت عوضی از جنس من و تو بشه که گاهی اوقات جامعه رو برای دخترها ناامن کردند.
همین جمله کافی بود تا توفان به دل نشسته‌ی امیررضا فروکش کند و تمام آرامش‌های دنیا به دلش سرازیر شوند. هاله‌ای از اشک چشمان زغالی‌اش را احاطه کرد.
- تو اگه دوستش داری امنیت کامل رو براش فراهم کن تا اونم به دنیای دخترونه‌ی خودش برگرده.
امیررضا با دلی به لرزه افتاده، نگاه نم‌دارش را به ستاره‌ای چشمک‌زن دوخت. علیسان هم پس از مرتب کردن بالشتش، سر جایش دراز کشید و با آرامش‌خاطر کلامش را بیان کرد.
- امیر اگه دوستش داری مبادا به اجبار بخوای راه و رسم زندگی خودت رو بهش تحمیل کنی. این نشه چون تو حتماً نماز مغرب و عشات رو مسجد می‌خونی اونم مجبور کنی باهات بیاد. این نباشه مامان و فاطمه و یلدا چادر سر می‌کنن اونم مجبور کنی چادر سر کنه. امیر دوست داشتن یعنی از خیلی چیزها بگذری. بذار خودش راه تو رو بسنجه و اگه دوست داشت راهت رو پیش بگیره. البته الانم به نظر من دختر معقولیه... !
جملات انگیزشی برادرش چنان به دل نشست که همان لحظه دلش می‌خواست فریاد بزند و دوست داشتنش را به گوش تمام دنیا برساند. قطرات اشک از گوشه‌ی چشمانش سرازیر شدند و بر روی بالشت زیر سرش چکه کردند. جمله‌ای که با تمام وجود به آن ایمان داشت را به زبان آورد.
- داداش، دوستش دارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
به محض وارد شدن به سالن فرودگاه، به قصد دیدن عادل یک‌راست به‌سوی اتاق پزشک رفت. پس از چند ضربه زدن به درب سفید پیش رویش، آن را باز کرد و وارد شد. با دیدن شخص دیگر به جای عادل اخم‌هایش شدت گرفت.
- سلام جناب ریاحی.
سرش را تکان داد و در جواب دکتر جوان خوش‌روی پشت میز که به احترام او سر پا ایستاده‌بود، گفت:
- سلام، دکتر عبادی نیستن؟
مرد جوان ابروهای شمشیری مشکی‌اش را بالا انداخت و متعجب گفت:
- مگه خبر ندارین ایشون برای یه مدتی مرخصی گرفتن و امروز ظهر هم برای آلمان پرواز دارن؟!
لحظه‌ای گیج و منگ از کلامی که شنیده‌بود، بدون حرف به مرد جوانی که صورتش رنگ تعجب به خود گرفته‌بود‌، چشم دوخت.
- جناب خوبین؟!
آب دهان خشک شده‌اش را به‌سختی قورت داد و پرسید:
- مگه امروز چند شنبه‌ست؟
- دوشنبه.
آهی پر سوز از سی*ن*ه‌اش برخاست. دسته‌ی چمدان کوچکش را میان مشتش فشرد و زیر لب به خود نهیب زد.
- لعنت به هوش و حواست... !
شتابان بدون خداحافظی از دکتر جوان از اتاق خارج شد و از بین جمعیت حاضر در آنجا به‌سوی خروجی سالن رفت. خسته‌ی سفر یک روزه‌اش به شیراز بود و این بی‌خبری و حواس‌پری به خستگی‌اش دامن زد. به محض خروجش از سالن با گام‌های بلند به‌سوی ماشین‌های زرد‌رنگی که پشت سر هم ردیف شده‌‌بودند، رفت. به اولین ماشین‌ میان صف که رسید با عجله در گفتارش گفت:
- سلام، خیلی زود باید برسم فرودگاه امام.
مرد جوانی که درحال پاک کردن شیشه‌ی جلوی ماشین سمندش بود، از دیدن او در لباس خلبانی، ناخودآگاه صورتش به لبخندی عمیق آذین شد، دست از کار کشید و با روی خوش
گفت:
- سلام، بفرمایید سوار بشین!
بی‌معطل درب عقب را باز کرد، چمدان و کلاه خلبانی‌اش را بر روی صندلی انداخت و سوار شد. گوشی‌اش را از داخل جیب کت فرمش درآورد. شماره‌ی عادل را گرفت. هر بوقی که می‌خورد و او جواب نمی‌داد جانش را به لب می‌رساند. با پای راستش بر کف ماشین ضرب گرفته‌بود و زمزمه می‌کرد:
- جواب بده، جواب بده... !
راننده که لحظاتی پیش سوار شده‌بود، ماشین را با دو استارت زدن روشن کرد و به حرکت درآورد. ناامید از جواب دادن رفیقش درحالی‌که گوشه‌ی لب پایینش را می‌جوید به صفحه‌ی گوشی خیره بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
- سلام علی؟
به سرعت گوشی را بر روی گوشش گذاشت.
- سلام عادل کجایی؟
- فرودگاهیم.
دو ضربه‌ی آرام با مشت به پیشانی‌اش کوبید و لب زد:
- منم دارم میام و قبل پروازتون خودم رو می‌رسونم.
عادل پس از کمی مکث با جدیت جواب داد:
- ممنون لزومی به اومدنت نیست. چند وقته نبودی الانم نباشی بهتره.
گویی سطلی آب یخ بر سرش ریختند. با حالی دگرگون پیشانی‌اش را به صندلی پیش رویش تکیه داد. ملتمسانه نام رفیقش را بر زبان آورد.
- عادل... !
- علیسان، نیای بهتره. به نظرم بذار این رابطه‌ای که از اصل اشتباه بوده تموم بشه. علی، هم تو برام مهمی هم گونش، اما احساس می‌کنم شما کنار هم... !
عادل نتوانست ادامه‌ی کلامش را بیان کند. پس از نفسی عمیق ادامه داد:
- خواهش می‌کنم نذار دوستیمون خراب بشه.
سرش را بلند کرد. کلام عادل برایش خوشایند نبود و حال خرابش را خراب‌تر کرد. بدون بیان هیچ کلمه‌ای به تماسش خاتمه داد و گوشی را بر روی چمدان گذاشت. با بغضی که همچون حناق در گلویش چنبره زده‌بود، به بیرون ماشین چشم دوخت. آهنگی که از ضبط ماشین درحال پخش بود، عجیب حرف دلش را میزد و به دل می‌نشست.
- هنوزم انتخاب قلبمی بهترین اشتباه من
دوباره دستمو تو بگیر گناهش به پای من... !
دم و بازدمی کرد که شاید از شر بغض خفقان میان گلویش راحت شود. کلافه دستانش را میان موهای آراسته‌اش فرو کرد و محترمانه رو به راننده گفت:
- آقا لطفاً یکم تندتر برین!
راننده سرش را رو به عقب چرخاند، دست چپش را بر روی چشم میشی‌رنگش گذاشت و گفت:
- به روی چشم!
با سرعت گرفتن ماشین، سرش را به پشتی صندلی چرم قهوه‌ای‌رنگ پشت سرش تکیه داد. دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و چشمانش را آرام بر روی هم گذاشت. جدال بزرگی در وجودش برپا شده‌بود. جدالی بین عقل و دلش! عقل و منطقش حرف عادل را تأیید می‌کردند، اما دلش یک تنه مقابل آن‌ها ایستاد و او را به‌سوی راهی که بار اول بود در آن قدم می‌گذاشت، سوق می‌داد. او باید می‌رفت و با دیدن دخترکی که لحظه‌ای فکر او از خاطرش دور نمی‌شد، برنده‌ی این جدال را تعیین می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
پس از سپردن وسایلش به راننده و درخواست از او برای منتظر ماندن، به‌سوی سالن فرودگاه دوید. به محض ورودش و روبه‌رو شدن با سالن مملو از جمعیت آه از نهادش برخاست. نفس‌هایش به شمارش افتاده‌ و سی*ن*ه‌اش به شدت بالا و پایین می‌شد. دست به کمر، نگاه بی‌قرارش را بین جمعیت چرخاند. آنقدر جمعیت و همهمه‌یشان زیاد بود که لحظه‌ای دچار سردرگمی و کلافگی شد. چند مرتبه کل سالن را رصد کرد، اما خبری از آشنایانی که دنبالشان بود، نشد. نگاهی به ساعت اسپرت دور مچش انداخت. امکان نداشت هواپیما زودتر از ساعت تعیین شده پرواز کند. به محض اینکه نگاه از صفحه‌ی مشکی ساعتش گرفت و سر بلند کرد، چشمش به شخص مورد نظرش افتاد که چند متر جلوتر از او ایستاده‌بود. گویی جانی تازه به رگ‌هایش تزریق کردند. جای‌جای وجودش را شور و حالی وصف‌ناپذیر فرا گرفت. قلبش در کسری از ثانیه چنان به تپش افتاد که ترس از آن داشت صدای ضربان بلند و واضحش، او را بین جمعیت حاضر در سالن رسوا کند. هرگز این‌گونه حسی را تجربه نکرده‌بود؛ گویی بار اولش بود که گونش را می‌دید. همین حس ناب به پاهای بی‌جانش قوت داد و یک گام به‌سمت او رفت، اما با دیدن پریا که کنار گونش ایستاد و دست دخترک را میان دست خود گرفت، از حرکت ایستاد. سپس دو دختر جوان به‌سوی جهت راست سالن رفتند. حدس زد که به‌سوی سرویس بهداشتی فرودگاه می‌روند. نگاهی به اطراف انداخت، خیالش که از نبود دیگر اعضای خانواده‌ی عبادی راحت شد، آرام‌آرام به دنبال آن دو رفت. چنان هیجان‌زده بود که گویی پسری هجده ساله است که قصد دارد مخفیانه به دلبرکش ابراز علاقه کند.
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
با رسیدن آن‌ها به سرویس بهداشتی و داخل شدنشان، با خیالی راحت کمی عقب‌تر ایستاد. مضطرب بود و با بی‌قراری دستانش را به‌هم می‌سایید و اطراف را نگاه می‌کرد. لحظاتی طول کشید که آن‌ها بیرون آمدند. به محض اینکه خواست آنجا را ترک کند، متوجه شد پریا دم گوش دخترک چیزی را زمزمه کرد و مجدد به داخل برگشت. خشنود از تنها شدن گونش، دل به دریا زد و آهسته‌آهسته از مقابل چشمان کنجکاو چند دخترجوان به او نزدیک شد. تمام وجودش خواهان دخترک پیش رویش بود که آرام و سر به زیر به دیوار پشت سرش تکیه داده‌بود. با دو گام بلند خود را به او رساند و بی‌حرف محو تماشای او شد. چنان این تماشا باب دلش بود که آرامشی عجیب جسم و روحش را احاطه کرد. برخلاف تصورش، دخترک تیز و سریع سر بلند کرد و با مردمک‌های بی‌قرارش، سر به‌طرفین چرخاند. گویی وجود او را احساس کرده‌بود. با دیدن چشمان شکلاتی بی‌‌فروغ سارق قلب و روحش، بغض بزرگی همچون پیچک راه تنفسش را بست. همان لحظه عقل و منطقش شکست‌خورده عقب‌نشینی کرده و دلش پیروز از اراده‌ی این مرد، پرچم حکمرانی‌اش را بالا برد. با سرازیر شدن دو قطره اشک از چشمانش، دست مشت شده‌اش را بر روی دهانش گذاشت و با عشق، خیره به اویی شد که با چانه‌ای لرزان چشم به مقابلش دوخته‌بود.
- بریم گونش‌جان؟
با شنیدن صدای پریا از خلسه‌ی شیرینی که در آن فرو رفته‌بود، بیرون آمد. سریع سر به‌سمت او چرخاند و انگشت اشاره‌اش را به حالت سکوت بر روی لبانش گذاشت. پریا متعجب با ابروهای بالا رفته به او چشم دوخت.
- پریاجون، کسی اینجاست؟
پریا که هنوز میخ صورت مرد حاضر در آنجا بود، لب باز کرد حرفی بزند که علیسان با نگاهی مملو از خواهش و تکان دادن سر، از او خواست منکر شود. پریا متحیر از رفتار او، سرش را به نشان تأیید تکان داد و جواب داد:
- نه، نه عزیزم! چطور مگه؟
گونش با تلخ‌خندی که بر روی لبان صورتی‌اش نشست، پچ زد:
- همینجوری پرسیدم.
سپس نفسی عمیق کشید و رایحه‌ی دلنشینی را که او را به یاد مرد محبوبش می‌انداخت، استشمام کرد. با پایین شال مشکی‌اش قطره اشکی که از چشم چپش بر روی گونه‌اش غلتیده‌بود را پاک کرد و با صورتی پژمرده و ناامید، زیر لب زمزمه کرد:
- پس اشتباه کردم.
علیسان از کلامی که شنیده‌بود، با حالی زار گامی به عقب رفت. بار دیگر صورت دخترک را خوب برانداز کرد و سپس با سرعت آنجا را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
آرام‌آرام از بین ردیف مزارهای پیش رویش عبور کرد تا به مزار مورد نظرش رسید. چمدانش را زمین گذاشت و کلاه خلبانی‌اش را لب سنگ مزار گذاشت. با حالی محزون و مغموم بر روی قسمت پایین سنگ مزار نشست. لحظاتی بی‌حرف به نام حک شده‌ی روی سنگ که در حین غریبی، برایش عزیزترین بود، خیره شد. چقدر دلش می‌خواست در این دقایق جان‌فرسای زندگی‌اش کسی را به نام مادر در کنارش داشت. دلش مملو از غم بود و راهی جز پناه آوردن به قبرستان نیافته‌بود. به حکم ادب لبخندی بر لب آورد و آرام پچ زد:
- سلام زهرابانو! خوبی؟
نمی‌دانست چگونه و از کجا سر صحبت را باز کند. لحظاتی طول کشید که واژه‌های درهم میان ذهنش را سر و سامان دهد و به زبان بیاورد.
- ببین چقدر دلم پره که این تنگ غروب اومدم پیشت مادر.
پوزخندی را مهمان لبانش کرد و ادامه داد:
- می‌دونی چرا اومدم پیشت؟ چون شما خوب به حرف‌هام گوش میدی، بدون اینکه نصیحت کنی.
نگاه مملو از حسرتش را به آسمانی که هم همچون دلش تیره و تار بود، دوخت.
- شاید تا الان فهمیده باشی پسرت آدمی نیست که زیر بار نصیحت بره.
با انگشت اشاره به شقیقه‌اش کوبید.
- چون اینجام پره و ظرفیت پند دیگرون رو نداره.
با یادآوری موضوعی مهم، نگاهش را به مزار دوخت و با شوقی ظاهری کلامش را بیان کرد.
- راستی اول از همه بگم با شوهرت آشتی کردم. یکم آرامش به زندگیم برگشته، اما... !
زبانش از بیان ادامه‌ی جمله‌اش قاصر ماند. آهی پر سوز کشید. لحظه‌ای دنیا به کامش تلخ شد از اینکه می‌خواست واقعیتی را که او را به آنجا کشانده‌بود، بازگو کند.
- مادر، من... من دلم سریده! بدم سریده!
خجول از کلامش، سر پایین انداخت و زمزمه‌وار ادامه داد:
- تا امروز تو خواستنش تردید داشتم، اما حالا دیگه مطمئن شدم که بد دل باختم!
راه تنفسش بسته‌شد با بغضی که به گلویش هجوم آورد. دکمه‌ی بالای پیراهن سفیدش را باز کرد و نفس سنگین میان سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. نگاه سرگردانش را به اطراف دوخت. در آن ساعت از غروب به غم نشسته، گویی کسی به فکر اموات خوابیده در آنجا نبود. دستی به صورت ملتهبش کشید.
- زهرابانو، عاشق شدم! عاشق دختری که شونزده، هفده سال ازم کوچیک‌تره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
با اینکه حقیقت به زبان آورده‌ قلبش را به لرزه انداخت، اما کلافه و سردرگم چنگی به موهایش زد و با عجز نالید:
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینجوری گرفتار بشم و عشق یه دختر از پا درم بیاره.
لب به دندان گرفت و پس از کمی مکث کردن ادامه داد:
- مادر امروز شهامت اینکه بمونم و بهش بگم می‌خوامش رو نداشتم. منه علیسان که همه به غرور و محکمی می‌شناسنش حس می‌کنم شهامت داشتن اون رو ندارم.
در یک چشم بر هم زدن بغضش شکست. مغلوب شده و گریان پیشانی‌اش را بر روی مزار گذاشت.
- مادر کاش بودی و بهم می‌گفتی چیکار کنم تا بتونم داشته باشمش! می‌ترسم لیاقتش رو نداشته باشم.
صدای هق‌هقش آنقدر سوزناک بود که اگر صدایش به گوش آدمی می‌خورد قطع به یقین برای این مرد عاشق اشکی از جنس خون می‌ریخت. پس از دقایقی که به گریه و عجز سپری شد با شنیدن بانگ دلنشین اذان، سر از مزار برداشت. همچون کودکی درمانده، اشک‌های نشسته بر صورتش را با پشت دست پاک کرد. درحالی‌که نام حک شده‌ی مادرش را نوازش می‌کرد، ملتمسانه خواسته‌اش را بیان کرد.
- به این وقت عزیز قسمت میدم مادر خودت برام دعا کن. دعا کن آروم بگیرم. به ولله عاشقی درد داره! به قرآن دلدادگی درد داره. این آتیشی که به جونم افتاده، داره نابودم می‌کنه.
با هق‌هقی جگرسوز سر رو به آسمان گرفت و نالید:
- آخ مادر دارم می‌سوزم برای لحظه‌ای داشتنش... !
- کسی باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش می‌بينم
که مردی پيش چشم خلق، بی‌فرياد می‌ميرد
نه بيمار است
نه بر دار است
نه در قلبش فرو تابيده شمشيری
نه تا پر در ميان سينه‌اش تيری
کسی را نيست بر اين مرگ بی‌فرياد تدبيری... !
به سرعت سرش را به‌سمت شخصی که بالای سرش ایستاده‌بود، چرخاند. خجول از وضعیتش، از جایش برخاست و با نوک انگشت نم چشمانش را گرفت.
- سلام سید!
مرد سال‌خورده‌ای که صورت نورانی‌اش با محاسن یک‌دست سفید به آدمی آرامش می‌بخشید، با لبخندی به گرمی آفتاب جواب داد:
- علیک سلام باباجان، چه به روزت اومده پسرم؟ تموم این سال‌هایی که میایی اینجا و می‌شناسمت اینجوری درمونده ندیدمت.
کلام شنیده، غم نشسته بر سی*ن*ه‌اش را افزود. سر به زیر انداخت و لب زد:
- سید، گرفتارم، گرفتار... !
سید که مردی باتجربه بود، از حال و روز جوان پیش رویش پی به اوضاع خراب او برد. سپس با خنده چراغ قوه‌ی نقره‌ای‌رنگ میان دستش را آرام به شانه‌ی او کوبید و گفت:
- فقط عشق یه زن می‌تونه اینجوری یه مرد رو از پا دربیاره، شک ندارم گرفتاری تویی که خوب می‌شناسمت همینه.
حیران از حدس و گمان به‌جای سید، بی‌حرف نگاهش را از او دزدید.
- بار و بندیلت رو جمع کن بریم باباجان، یه امشب رو مهمون کلبه‌ی درویشی سید باش. اذونم دادن و می‌دونم نماز اول وقت برات مهمه... !
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین