atefeh.m
سطح
1
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Dec
- 857
- 25,179
- مدالها
- 3
سرور با تردید سؤالش را پس از کمی مکث کردن به زبان آورد.
- علیسان رو دوست داری؟
یک مرتبه گویی جریان برقی با ولتاژ بالا به او متصل کردند. همانقدر قوی که تنش را به لرزه انداخت. سرور متعجب از لرزش ناگهانی او، اخم کرده و پرسید:
- ازش میترسی؟
گونش با حالی زار، برای جلوگیری از شکستن بغضش که حال بزرگتر شدهبود، لب به دندان گرفت. رنجیده بود از مردی که در بدترین روزهای زندگیاش تنهایش گذاشته و پا پس کشیدهبود. با احتیاط از روی صندلی مقابل کنسول برخاست و کورمالکورمال بهسوی تخت رفت. به محض اینکه زانوهایش به لب تخت برخورد کرد، بر روی آن نشست. خودش را بهسوی تاج تخت، عقب کشید. با برخورد کمرش به تاج، به آن تکیه داد و زانوهایش را بغل کرد. سرور با نگرانی، پیش آمد و مقابل او نشست.
- گونشم!
درحالیکه مردمکهایش بیقرار اینسو و آنسو میرفتند، با چانهای لرزان زمزمه کرد:
- من... من... !
سرور دست روی دستان درهم گره خوردهی او گذاشت.
- تو چی قربونت برم؟
قطرات اشک پیدرپی بر روی صورت دخترک سرازیر شدند.
- من چرا باید کسی که یکی از دلیلهای نابینا شدنم هست، رو دوست داشته باشم؟
سرور با لبخندی توأم با غم دخترک را به آغوش کشید. درحالیکه موهای او را که بوی گلهای بهاری را میداد، نوازش میکرد، گفت:
- عادل سیر تا پیاز ماجرای شما رو برام گفته. من سالهاست این پسر رو میشناسم، اونقدری که میدونم یه پسر آروم و فوقالعادهایه و مطمئنم آدمی نیست که از عمد بخواد به کسی آسیب برسونه.
با تعاریف مادربزرگش قلب آرامش به تکاپو افتاد. با عذابوجدانی که همچون خوره به جانش افتادهبود، گفت:
- من ازش دلخورم! ازش گله دارم، اما مطمئنم بهخاطر حرفی که بهش زدم حسابی ازم رنجیده.
سرور آهی پر سوز بابت حال دخترکش کشید.
- چند وقت پیشها یه فیلمی رو دیدم که یکی از دیالوگهاش عجیب به دلم نشست. اونروز نمیدونستم شاید یه روز اون جمله رو بخوام به کار ببرم.
گونش آرام سرش را بر روی سی*ن*هی مادربزرگش گذاشت و لب زد:
- اون جمله چیبود؟
سرور او را به خودش فشرد و زمزمهوار کلامش را به زبان آورد.
- وقتی کسی دلش رو بهت میده، حتی اگه دل بهش ندادی نسبت به علاقهای که ایجاد کردی مسئولی... دوست داشتن گناه نیست، کسی هم که دوستت داره گناهکار نیست!
گویی آتش به خاکستر نشستهی دلدادگیاش دو مرتبه جان گرفت و به تن سرد و منجمد او گرمایی دلنشین پیشکش کرد. فینفین کنان پرسید:
- یعنی من و اون هر دومون مسئولیم؟
سرور که پی به حال درونی او برد، خندان صورتِ به اشک نشستهی او را با دستانش قاب گرفت و گفت:
- هر دوتون مسئولین. حالا هم پاشو لباس مناسب بپوش بریم پایین که تا چند دقیقه دیگه خالهت و پدر و مادر آقای مسئول دارن میان عیادتت.
- علیسان رو دوست داری؟
یک مرتبه گویی جریان برقی با ولتاژ بالا به او متصل کردند. همانقدر قوی که تنش را به لرزه انداخت. سرور متعجب از لرزش ناگهانی او، اخم کرده و پرسید:
- ازش میترسی؟
گونش با حالی زار، برای جلوگیری از شکستن بغضش که حال بزرگتر شدهبود، لب به دندان گرفت. رنجیده بود از مردی که در بدترین روزهای زندگیاش تنهایش گذاشته و پا پس کشیدهبود. با احتیاط از روی صندلی مقابل کنسول برخاست و کورمالکورمال بهسوی تخت رفت. به محض اینکه زانوهایش به لب تخت برخورد کرد، بر روی آن نشست. خودش را بهسوی تاج تخت، عقب کشید. با برخورد کمرش به تاج، به آن تکیه داد و زانوهایش را بغل کرد. سرور با نگرانی، پیش آمد و مقابل او نشست.
- گونشم!
درحالیکه مردمکهایش بیقرار اینسو و آنسو میرفتند، با چانهای لرزان زمزمه کرد:
- من... من... !
سرور دست روی دستان درهم گره خوردهی او گذاشت.
- تو چی قربونت برم؟
قطرات اشک پیدرپی بر روی صورت دخترک سرازیر شدند.
- من چرا باید کسی که یکی از دلیلهای نابینا شدنم هست، رو دوست داشته باشم؟
سرور با لبخندی توأم با غم دخترک را به آغوش کشید. درحالیکه موهای او را که بوی گلهای بهاری را میداد، نوازش میکرد، گفت:
- عادل سیر تا پیاز ماجرای شما رو برام گفته. من سالهاست این پسر رو میشناسم، اونقدری که میدونم یه پسر آروم و فوقالعادهایه و مطمئنم آدمی نیست که از عمد بخواد به کسی آسیب برسونه.
با تعاریف مادربزرگش قلب آرامش به تکاپو افتاد. با عذابوجدانی که همچون خوره به جانش افتادهبود، گفت:
- من ازش دلخورم! ازش گله دارم، اما مطمئنم بهخاطر حرفی که بهش زدم حسابی ازم رنجیده.
سرور آهی پر سوز بابت حال دخترکش کشید.
- چند وقت پیشها یه فیلمی رو دیدم که یکی از دیالوگهاش عجیب به دلم نشست. اونروز نمیدونستم شاید یه روز اون جمله رو بخوام به کار ببرم.
گونش آرام سرش را بر روی سی*ن*هی مادربزرگش گذاشت و لب زد:
- اون جمله چیبود؟
سرور او را به خودش فشرد و زمزمهوار کلامش را به زبان آورد.
- وقتی کسی دلش رو بهت میده، حتی اگه دل بهش ندادی نسبت به علاقهای که ایجاد کردی مسئولی... دوست داشتن گناه نیست، کسی هم که دوستت داره گناهکار نیست!
گویی آتش به خاکستر نشستهی دلدادگیاش دو مرتبه جان گرفت و به تن سرد و منجمد او گرمایی دلنشین پیشکش کرد. فینفین کنان پرسید:
- یعنی من و اون هر دومون مسئولیم؟
سرور که پی به حال درونی او برد، خندان صورتِ به اشک نشستهی او را با دستانش قاب گرفت و گفت:
- هر دوتون مسئولین. حالا هم پاشو لباس مناسب بپوش بریم پایین که تا چند دقیقه دیگه خالهت و پدر و مادر آقای مسئول دارن میان عیادتت.
آخرین ویرایش: