جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,579 بازدید, 52 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
- باشه، ممنون. فقط من هنوز فامیل شریفتون رو نمی‌دونم.
- من غلامی هستم.
- خوشبختم. اجازه هست برم؟
- آره، فقط اینکه مدارکتون رو تحویل منشی بدید، این یک. دوم اینکه کلاس‌های ما مختلطه و سن شما هم کمه. مراقب یه‌سری رفتارها و برخوردها باشید.
- بله، متوجه هستم. با اجازه.
از جاش بلند شد و اومد این‌ور میز و گفت:
- خوش آمدین.
از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش منشی. مدارک رو تحویلش دادم و گفتم:
- چقدر طول می‌کشه، خانم منشی؟
- عجله دارید؟
دستم رو گذاشتم رو میزش و با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
- عجله من رو داره، خانم.
سرش رو آورد بالا و کمی خندید و گفت:
- پس شما هم آره؟
یکم نگاهش کردم.
- نه، من نه هستم. آره بیرون منتظر نشسته.
دستم روی میز بلندش بود که یک نفر ایستاد کنارم و گفت:
- خانم منشی، شهریه‌ی این ماه رو می‌خواستم پرداخت کنم.
برگشتم به سمتش... هانیه بود. اونم برگشت سمت من و نگاهش قفل شد توی نگاهم. با سرفه‌ی منشی، جفتمون به خودمون اومدیم.
هانیه: س... س... سلا... سلام.
- سلام، خوب هستی شما؟
- به خوبی شما.
منشی: همدیگه رو می‌شناسید؟
- بله، ایشون رو می‌شناسم من.
- علی آقا، شما هم برای ثبت‌نام اومدی؟
- من تدریس برداشتم اینجا.
- جدی؟ چه جالب!
- شما اینجا کلاس داری؟
- اوهوم.
منشی شالش رو مرتب کرد و گفت:
- آقای سام، کارای شما تموم شد. باهاتون تماس می‌گیرم.
- تشکر. هانیه خانم، شما الان می‌مونی؟
- من نه، فقط اومدم برای پرداخت شهریه.
- پس منتظر می‌مونم، با هم بریم.
- چی؟
منشی یه نگاهی خاصی کرد و سرش رو انداخت پایین و به کارش مشغول شد.
- هیچی.
- باشه، فقط مزاحمتون نباشم الان؟ عجله ندارید؟
- نه، عجله کجا بود؟
منشی: نه، آقای سام عجله اصلاً نداره.
یه لبخندی زدم و خداحافظی کردم. رفتم بیرون، عینک دودیم رو زدم و منتظرش وایستادم تا بیاد. وقتی که اومد، یه نگاه کلی بهش کردم. دختر خوب و زیبایی بود. یه شلوار لی قد ۹۰، یه جفت کفش اسپرت سفید، شال آبی تیره و یه مانتوی چهارخونه‌ی تقریباً آبی. در کل، خوب بود.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
- آقاعلی، ببخشید معطل شدید واقعاً.
- نه، این چه حرفیه؟ من با مترو می‌رم. شما چی؟
- منم مسیرم با متروعه.
- خب، چه بهتر. پس می‌تونیم با هم بریم.
کمی خجالت کشید و آروم گفت:
- آره، می‌تونیم.
اولین بارم بود که با یه دختر توی خیابون قدم می‌زدم. تیپ رسمی من کمی ذهن آدم‌ها رو به‌هم می‌ریخت. توی سکوت داشتیم راه می‌رفتیم که گفت:
- بهتری راستی؟
- آره، ولی خب کمی صورتم درد می‌کنه.
- تقصیر من بودم، من حواست رو پرت کردم.
- نه، این حرف رو نزن. خودم حواسم جمع نبود.
- امیدوارم توی اردوها جبران کنی.
- مرسی، بانو.
وارد مترو شدیم. کنار گیت اومد کارت بزنه که من سریع دوبار زدم و رفتیم داخل.
- کارتم شارژ داشت، چرا شما زدی؟
- چه فرقی می‌کنه آخه؟ چند تومن که پولی نیست!
نشستیم روی صندلی‌ها و منتظر قطار بودیم. حس عجیبی داشتم نسبت بهش. کیفم رو خوابوندم روی پاهام و گفتم:
- شما دیشب منو از کجا می‌دیدی؟
- از بالای پل.
- آره، چون ندیدمت.
- خیلی قشنگ می‌خونی. تا حالا کسی بهت گفته صدات... .
قطار اومد و حرفش رو قطع کرد. دیگه ادامه نداد. رفتیم داخل واگن. خیلی شلوغ بود و اکثراً هم مرد بودن. هانیه یه جور مثل اینکه پشیمون باشه از سوار شدن؛ آخه بین کلی مرد بود. کمی خودم رو تکون دادم و یه صندلی خالی جستم. سریع هلش دادم روی صندلی و خودم نشستم کنارش. صندلی دونفره بود. منم برای اینکه اذیت نشه، کیفم رو گذاشتم بینمون.
یه لبخندی زد و گفت:
- هنوزم آدم با اعتقادی گیر میاد. مرسی.
- من با اعتقاد و غیرت توی خونم زنده‌م. نیازی به تشکر نیست.
- راستی، سطح زبانت خیلی بالاست؟
- نه زیاد. یعنی در حد رفع نیاز هست. چطور؟
- آها، گفتم شاید بتونم با شما کلاس بردارم.
از حرفش کمی خندیدم و گفتم:
- مگه دانشگاهه که خودت انتخاب کنی استادت رو؟
- آره، مگه نمی‌دونستی؟ این آموزشگاه خودت می‌تونی استادت رو انتخاب کنی.
- جدی؟ جالبه واقعاً. حالا اگر دوست داشتی، با ما کلاس بردار.
یه لبخندی زد و سرش رو برگردوند و آروم گفت:
- باشه.
- راستی، یه حرفایی از اون پسره کردی... روز مسابقه...
- مهدی رو می‌گی؟
- آها، آره. اسمش رو فراموش کرده بودم.
- خب، مهدی چی؟
- اونم همش با تو کلاس برمی‌داره؟
- آره دیگه. به قول خودش نمی‌خواد بذاره تنها بمونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
- شما به حسین گفتی که بیاد باهاش دعوا کنه؟
- نه بابا، خودش رسید و دید مهدی داره اذیت می‌کنه. اونم اومد و... اصلاً بی‌خیالش. نمی‌دونم چرا داری اینا رو می‌پرسی!
- ببخشید، کمی کنجکاو شدم.
- نه، نیازی به عذرخواهی نیست. پیام‌رسان چی داری راستی؟
- دارم اکثرش رو. من پیام ندادم که یه وقت مزاحم نباشم!
- نه بابا، این چه حرفیه؟ هر وقت خواستی پیام بده!
اومدم تشکر کنم که قطار ایستاد. هانیه بلند شد و گفت:
- خب، اگر اجازه بدی من برم دیگه.
بلند شدم و یه نگاهی به چشماش انداختم و گفتم:
- مراقب خودتون باشید.
یه لبخندی زد و قطار رو ترک کرد. نشستم، نگاه کردم به ساعتم و نفسم رو محکم فوت کردم بیرون. کمی از بوی عطرش سرم درد گرفت. اصلاً عطر آرومی نبود، ولی خب به دلم نشست.
نه فقط عطرش، بلکه کل وجودش. توی ذهنم هزار بار چشماش رو مرور کردم. از هر چیزیش می‌شد گذر کرد، الا چشماش. آروم‌آروم داشتم یه حسی بهش پیدا می‌کردم. جوری که انگار دلتنگش شدم، توی همین چند دقیقه که رفت.
از مترو پیاده شدم و رفتم خونه. یه دوبار صدا زدم، ولی کسی خونه نبود. رفتم لباسام رو درآوردم و رفتم روبه‌روی قفسه‌ی کتاب‌ها. تاریخ دهم و یازدهم رو برداشتم، اومدم و شروع کردم به خوندن. عاشق درس تاریخ بودم و همیشه توی کلاس، حرف اول تاریخ رو من می‌زدم. دبیرهای تاریخ هم همیشه توی درس دادن بهم فرصت می‌دادن تا باهاشون همکاری کنم. درس جنگ‌افزارهای هخامنشیان رو باز کردم و یک خط می‌خوندم و برای خودم توضیح می‌دادم. باید تا آخر هفته بودجه‌بندی رو می‌خوندم، چون آخر هفته آزمون داشتم. حدود سه ساعت خوندم. توی گذشته‌ی تاریخ داشتم سیر می‌کردم که صدای اذان بلند شد. کتاب رو بستم، خمیازه کشیدم، قلنج انگشت‌هام رو شکوندم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم.
«ساعت ۸:۳۰ شب؛ باشگاه»
با جعبه‌ی شیرینی توی دستم وارد باشگاه شدم و رفتم داخل رخت‌کن. لباسام رو درآوردم و با شیرینی رفتم پیش بچه‌ها. با همه سلام‌علیک کردم و شیرینی رو گذاشتم روی سکو. باشگاه ما یه زمین مستطیلی بزرگ داشت که یه سکو و یه تشک وسطش بود. شروع کردیم به تمرین کردن. من کمی خسته بودم، اما چون توی اردوها بودم، مربی باهام خیلی بیشتر کار می‌کرد. آخر تمرین، همه توی یه صف وایستادن. من شیرینی رو پخش کردم و ایستادم کنار استاد.
استاد: خب بچه‌ها، اول یه صلوات برای سلامتی علی بفرستید.
بچه‌ها صلوات فرستادن و شروع کردن به دست زدن. همه یکی‌یکی بهم تبریک گفتن.
استاد: علی، امیر و پدرام، سه نفری هستن توی رده‌ی سنی جوانان که تونستن برن داخل اردوها. باید خیلی بیشتر تمرین کنید. مخصوصاً تو علی، زیاد توی باغ نبودی امشب.
استاد حرفش تموم نشد که امیر گفت:
- استاد، آقا عاشق شده!
همه زدن زیر خنده. خودمم کمی خندیدم و گفتم:
- نه بابا، عشق کجا بود؟
استاد: امیر، راستی حکم و مدال علی رو بیار.
مدال رو آورد. استاد حکم رو داد دستم و اومد مدال رو بندازه گردنم که امتناع کردم و گفتم:
- استاد، لطفاً این رو گردن من ننداز. قول شرف می‌دم با مدال طلای انتخابی تیم ملی برگردم و خود شما مدال رو بنداز گردنم.
- امیدوارم بتونی... البته می‌تونی.
مدال رو داد دستم و دست گذاشت رو شونم و گفت:
- بهترین‌ها رو برات آرزو دارم.
سریع اومدم لباسام رو پوشیدم و رفتم خونه.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
(سوگند)
نشسته بودم پشت در اورژانس که دانیال و خاله لادن اومدن. خاله خیلی دستپاچه شده بود. با استرس پرسید:
- چی شده؟ درسا کجاست؟
- خاله، آروم باش. چیزی نشده.
- باشه، بگو دخترم کجاست؟ کجاست؟
اومدم حرف بزنم که پرستار اومد سمت من و گفت:
- خانوادش اومدن؟
دانیال: خانوادش ما هستیم، خانم. خواهرم خوبه؟
خاله لادن: چی شده خانم؟ تو رو خدا بگید!
- آروم باشید، خانم. هیچ چیزیش نشده. سرش شکسته و...
- و چی؟
- ستون فقراتش کمی آسیب دیده.
این حرف رو که زد، رنگ خاله پرید و افتاد کف بیمارستان. دانیال و من بلندش کردیم، بردیمش و یه سرم بهش وصل کردن.
دانیال: به خدا انقدر به خودش فشار میاره که نمی‌تونه سر پا وایسته. ضعیف شده خیلی!
- آقا دانیال، باز هم خدا رو شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
- الان می‌شه رفت پیشش؟
- نمی‌دونم، بذار بپرسم.
بلند شدم، رفتم پیش پرستار و گفتم:
- ببخشید خانم، الان می‌تونیم بیمار رو ببینیم؟
- بیهوشه! شما لطف کنید برید این‌ها رو که می‌نویسم تهیه کنید.
- باشه، ممنون.
برگشتم پیش دانیال و کاغذ رو دادم بهش. سرش رو آورد بالا و گفت:
- این چیه؟
- پرستار گفت باید این‌ها رو تهیه کنی.
بلند شد و کمی فکر کرد و... .
(دانیال)
برگه رو ازش گرفتم و کمی فکر کردم ببینم توی کدوم حساب‌هام پول هست. ولی هیچ‌کدوم به اندازه‌ی کافی پول نداشتن. رفتم ببینم مامان به هوش اومده یا نه. رفتم، اما هنوز بی‌هوش بود. منم که پولی نداشتم اینا رو تهیه کنم.
اومدم زنگ بزنم به یکی از رفیقام که سوگند اومد و گفت:
- آقا دانیال، این کارت منه. می‌تونی ازش استفاده کنی!
یهو عصبی شدم، نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم:
- نیازی نیست... خودم جورش می‌کنم!
- شما اون پولی رو که می‌خوای جور کنی، جور کن برای هزینه‌ی بیمارستان، نه این وسایل.
- ممنون، نیازی نیست!
یهو عصبی شد، دست من رو گرفت و کارت رو گذاشت توی دستم. با صدای تقریباً بلند گفت:
- نیازه... نیازه... نیازه... رمزشم ۸۶۸۶. کسی هم نمی‌فهمه! فعلاً.
من که از حرکتش خیلی بهت‌زده بودم، هاج و واج فقط نگاهش می‌کردم. حرفش که تموم شد، سریع رفت. منم آروم راه افتادم به سمت داروخانه.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
(سوگند)
رفتم پشت دیوار ایستادم و یواشکی نگاهش کردم. خیلی بهت‌زده شده بود، بنده خدا. آخه این چه کاری بود که من انجام دادم؟ نباید دستش رو می‌گرفتم. دوباره نگاهش کردم، ولی نبود. فکر کنم رفته بود.
رفتم نشستم روی صندلی که مامانم زنگ زد.
- الو، سلام مامان. بله؟
- کجایی عزیزم؟
- بیمارستان.
یهو جیغ زد و بلند گفت:
- بیمارستان؟ برای چی؟
- درسا تصادف کرده مامان. منم الان مجبورم پیشش باشم.
- درسا؟ خوبه الان؟ چی شده؟ چرا؟
- مامان، یکی‌یکی بپرس. نگران نباش. ماشین زد بهش، الانم حالش تقریباً خوبه.
- هوووف، باشه. بمون، من و پدرت هم میایم اونجا.
- نه مامان، نیازی نیست. الکی نیاید.
- چرا میایم.
- خب، حداقل الان نه. شب بیاید.
- باشه. لادن حالش خوبه؟
- نه بابا، بنده خدا حالش بد شد. الان سرم بهش وصله.
- ای بابا، خدا شفا بده.
- ان‌شاءالله. مامان، کار نداری؟ من برم فعلاً.
- مواظب باش. به سلامت.
یه نگاهی انداختم به ساعت. از ظهر گذشته بود. بلند شدم، رفتم سمت اتاق خاله لادن. همین که وارد شدم، به هوش اومد و با صدای کم‌جونی گفت:
- سوگند... درسا... درسا... .
رفتم دستش رو گرفتم و گفتم:
- آروم باش خاله، چیزی نیست. باید خدا رو شکر کنید که اتفاق بدتری نیفتاد. خوب می‌شه!
- می‌خوام ببینمش. کمکم کن بریم پیشش.
- الان نمی‌شه خاله، باید صبر کنی!
- هوف... دانیال کجاست؟
- رفته دنبال وسایلی که دکتر نیاز داره.
- دکتر به چی نیاز داره؟
- اه... هیچی خاله!
- یعنی چی هیچی؟
- نمی‌دونم خاله.
اینو که شنید، دستی زد توی سرش و گفت:
- بدبخت شدم... دخترم از دستم رفت!
دستاش رو کمی فشار دادم و گفتم:
- آروم باش، تو رو خدا خاله.
دانیال اومد و بدون اینکه مامان متوجه بشه، به من اشاره کرد که برم پیشش.
- آقا دانیال، چی شد؟ گرفتی؟
- از حرکتت اصلاً خوشحال نشدم. از کارتت عکس گرفتم؛ تا آخر شب می‌ریزم به حسابت.
- نه، این‌طوری نگو. ببخشید، خودم می‌دونم حرکتم درست نبود. اما مجبور بودم. الانم وقت این کارا نیست. لطفاً اینا رو بدید، من ببرم که منتظر نمونن.
وسایل رو ازش گرفتم و رفتم دادمشون به پرستار. داشتم رفتن پرستار رو نگاه می‌کردم که دانیال کارت رو زد روی شونم. برگشتم سمتش و کارت رو ازش گرفتم که گفت:
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
- شمارت رو بده که شب خواستم پول رو بریزم به حسابت، از فیشش بهت عکس بدم!
کمی دست‌پاچه شدم و گفتم:
- نه، نیازی نیست!
- پیامک میاد برات مگه؟
- نه، نه نمیاد ولی خب نیازی نیست.
- نترس، من آدمی نیستم که... .
- ربطی به ترس و اینا... .
نذاشت حرفم رو کامل کنم. گوشیش رو گذاشت توی دستم و گفت:
- شب پیامت می‌دم.
کمی نگاهش کردم. شمارم رو زدم توی گوشیش و بهش دادم و گفتم:
- آقادانیال، لطفاً کسی نفهمه. نمی‌خوام فکری در موردم بکنن!
سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و رفت پیش مامانش. منم رفتم داخل سرویس‌های بیمارستان، یه آبی به صورتم زدم که ساسان زنگ زد؛ ولی جواب ندادم و رد تماس کردم. از سرویس اومدم بیرون و نشستم روی صندلی‌ها.
(درسا)
همین که چشمام رو باز کردم، سه چهار تا دکتر بالا سرم بودن. سرم انقدر درد می‌کرد که نمی‌تونستم حتی حرف بزنم. یه نگاهی کردم، دیدم نمی‌تونم پاهام رو تکون بدم. با دیدن این صحنه، انقدر حالم بد شد که دوباره از هوش رفتم.
همین که دوباره به هوش اومدم، دکتر اومد و سرعت سرم رو کمی بیشتر کرد و گفت:
- نگران نباش عزیزم، خوب می‌شی. شانس آوردی واقعاً که الان زنده‌ای.
تموم جونم رو جمع کردم توی زبونم و آروم گفتم:
- چ... چی... چی شده؟
- متأسفانه به ستون فقراتت یه آسیب جزئی وارد شده و باید چند روزی بگذره تا بتونی پاهات رو تکون بدی. اینکه سرت رو هم چند تا بخیه زدیم چون کمی شکسته. ولی خودت رو نگران نکن، به‌زودی خوب می‌شی!
- همراهم... کسی اینجاست؟
- آره، الان صداشون می‌کنم بیان تو.
پاهام و بدنم انقدر درد می‌کردن که نمی‌تونستم نفس بکشم. خیلی سخت بود.
در باز شد و مامان، با سرمش که توی دستای دانیال بود، به همراه سوگند اومدن داخل اتاق. مامان انقدر رنگش پریده بود که من به خودم اجازه ندادم حال بدم رو بهش بگم.
- سلام مامان... چرا انقدر ترسیدی آخه؟
- سلام قربونت شکلت بشم... چشمت کردن مادر، به خدا که چشمت کردن!
دانیال: حالا قسم نخور مادر من اِه... . می‌بینی که خطری تهدیدش نمی‌کنه.
- آره آقا دانیال، خطر رفع شده. مامان، شما نگران نباش. یه چند روزی نیستم، از دستم راحتی!
سوگند: منم اینجا حضور دارما، خانوم خانوما!
- اِه، راست می‌گی... خوبی؟ سلامتی؟
- ممنون، سلامت باشی.
مامان: دانیال، مامان، شما و سوگند برید. من می‌مونم پیشش.
سوگند: خاله، شما حالت زیاد مساعد نیست. من خودم می‌مونم.
- نه خاله‌جان، تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی.
داشتن حرف می‌زدن که پلیس در زد و اومد داخل. مامان پتو رو کشید روی من و گفت:
- بفرمایید آقا؟
- سلام خانم. پرونده‌ی تصادفی بوده و اون کسی که با دختر شما برخورد کرده، خودش معرفی کرده و بیرون ایستاده.
- خدا لعنتش کنه!
مامان اومد بره سمتش که دانیال گرفتش محکم و گفت:
- عه مادر من، چرا این‌طوری می‌کنی؟ جناب سروان، لطف کنید من رو ببرید پیشش.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
- داداش، تو رو خدا کاری نکنی.
- حواسم هست.
دانیال رفت بیرون و سوگند آروم دم گوشم گفت:
- سامیار منتظره یه جوابی بدی‌ها.
منم آروم گفتم:
- سوگند، بهش بگو جوابم همونیه که گفتم.
یکم متعجب نگاهم کرد و ادامه داد:
- اون رسوندت بیمارستان. به خدا خیلی نگرانت بود.
- اون من رو رسوند؟
- آره خب.
- الان کجاست؟
- بهش گفتم بره، یه وقت اینجا داداشت باهاش برخورد نکنه.
دستم رو مشت کردم.
- امان از دست تو... فعلاً که می‌بینی حالم داغونه.
- بهش قول دادم حال تو رو بهش بگم.
- تو چرا قول دادی؟
- چه‌کار کنم دیگه؟ خیلی اصرار کرد.
مامان: درسا، اتفاقی افتاده مامان؟
- نه مامان، سوگند داره از وقتی می‌گه که ماشین زد بهم.
- آره خاله، چیز خاصی نیست.
دانیال و پلیس اومدن تو و دانیال گفت:
- مامان، می‌خوام رضایت بدم. این بنده خدا از ما بدبخت‌تره.
مامان: نه... رضایت چی؟ باید سزای کارش رو ببینه.
- مامان، تقصیر اون چیه؟ من حواسم نبود، رفتم وسط خیابون.
دانیال: مادر من، بی‌خیال شو. بیا رضایت بده!
مامان یه نگاهی به من کرد و آروم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و گفت:
- باشه... کجا رو باید امضا کنم؟
سرکار: لطفاً اینجا رو امضا کنید. خوشحالم که گذشت کردید. این بنده خدا ماشینش بیمه نداره و الان پاش گیر هست، همین‌جوریشم.
- من گذشت کردم. ان‌شاءالله خدا هم ببخشه.
افسره خداحافظی کرد و رفت از اتاق بیرون. مامان دست سوگند رو گرفت و گفت:
- سوگند، تو هم مثل دختر خودمی. دستت درد نکنه. شما دیگه برو، من هستم.
- قربان شما خاله، وظیفه‌ست این کارا!
- ممنون عزیز دلم. می‌گم دانیال تو رو هم برسونه.
- نه‌نه، مرسی. خودم می‌رم دیگه.
دانیال: مامان، حالا اذیتش نکن. شاید معذب باشه با من بیاد. من رفتم، ولی شب میام یه سری می‌زنم. خداحافظ.
- آره سوگند جان، معذبی؟ دانیال هم مثل داداشته دخترم!
- باشه خاله، مرسی. درسا، خداحافظ. مراقب خودت باش حتماً. بعداً با خانواده میایم.
- باشه آجی... ببخشید امروز خیلی اذیت شدی.
سوگند رفت و منم به مامان گفتم:
- مامان، به دکتر بگو خیلی بدنم درد می‌کنه. بیاد یه کاری بکنه.
- باشه عزیزم. استراحت کن شما.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
(سوگند)
همین که از اتاق زدم بیرون، دیدم دانیال تکیه داده به دیوار و یه جور خاصی بهم نگاه می‌کنه. رفتم جلوتر و گفتم:
- چیز خاصی تو قیافم وجود داره که این‌طوری نگاه می‌کنی؟
اصلاً توجهی به حرفم نکرد و گفت:
- الان ناراحتی که با منی؟
- مجبورم.
- مجبور نیستی... .
- چرا نیستم؟
- چون من با تاکسی می‌رم.
- حق با توئه.
- هنوزم ناراحتی؟
- واقعاً شما چه‌کار داری به من؟ می‌خوای بریم یا وایستی اینجا منو بازخواست کنی؟ نخیر، ناراحت نیستم!
دستاش رو کرد توی جیب شلوارش و گفت:
- باشه، حالا چرا می‌خوای بزنی منو؟
یه نگاهی بهش کردم و به سمت در خروج حرکت کردم. اونم راه افتاد و اومد، قدم‌هاش رو با من یکسان کرد و گفت:
- با درسا کجا رفته بودید؟
از حرفش استرس افتاد به جونم، ولی به خودم نیاوردم و گفتم:
- رفتیم بیرون تاب بخوریم.
- دروغ می‌گی!
وایستادم، توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- از خودش بپرس، آقا دانیال. من چیزی نمی‌دونم.
- خب باشه، چرا این‌طوری برخورد می‌کنی؟
راست می‌گه... خیلی جدی باهاش حرف زدم. کمی صدام رو نازک کردم و گفتم:
- ببخشید.
رفتیم کنار خیابون. دانیال یه ماشین دربست کرایه کرد. من رفتم عقب سوار شدم و دانیال خواست جلو بشینه که راننده دو تا سرفه کرد و گفت:
- آقا، اگر می‌شه عقب بنشینید... من سرما خوردم.
از حرفش انقدر جا خوردم که همون لحظه خواستم پیاده بشم و برم، ولی دیگه دیر شده بود. دانیال اومد نشست عقب، ولی به من نزدیک نشد. منم کیفم رو گذاشتم روی پاهام، چون مانتوم تقریباً کوتاه بود و شلوار لی تنگی پام بود. ولی دانیال انگار که ریموتش رو زده بودن؛ بنده خدا هیچ حرفی نمی‌زد و فقط به بیرون نگاه می‌کرد. راه کمی طولانی بود و ما هم افتادیم توی ترافیک. حوصلم داشت سر می‌رفت. گوشیم رو درآوردم و اومدم باهاش بازی کنم که دیدم ده درصد بیشتر شارژ نداره. گذاشتمش توی کیفم که راننده یه آهنگ گذاشت که آدم می‌تونست شخصیتش رو حدس بزنه:
«منم سرگشته‌ی حیرانت ای دوست؛ کنم یک‌باره جان قربانت ای دوست؛ دلی دارم در آتش خانه کرده؛ میانه شانه‌ها کاشانه کرده»
آهنگ خیلی قشنگی بود، اما بیشتر به غروب آفتاب می‌خورد تا آفتاب ظهر. یه نگاهی به دانیال کردم و گفتم:
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
- آقادانیال.
سرش رو برگردوند به سمتم و آروم گفت:
- جانم.
از جانم گفتنش کمی جا خوردم. اونم فهمید و لبخندی زد و گفت:
- من به همه می‌گم جانم.
- آها، بله، می‌خواستم بدونم اومدی مرخصی یا تموم کردی خدمت رو؟
- نه بابا، هنوز مونده. یک سال دیگه مونده!
- کجا خدمت می‌کنی؟
- چابهار.
- اوه، چه بد، خیلی سخته نه؟
- دیگه عادت کردم به این سختیا!
- آها.
- می‌شه بدونم چرا این سؤال رو پرسیدی؟
- نمی‌دونم. اومد توی ذهنم، منم پرسیدم.
یهو دیدم لبخندش تبدیل شد به یه غم خیلی سنگین. انگار اتفاقی افتاده بود براش توی سربازی. کنجکاو شدم و آروم ازش پرسیدم:
- خوبید؟
اولین قطره‌ی اشکش از اون ریش‌های مشکیش چکید روی دستش. آروم‌تر از من گفت:
- توی خدمت یه رفیق داشتم، فقط با اون بودم. اهل یکی از شهرستان‌های خوزستان بود و با زبون لری حرف می‌زد.
- داشتی؟ یعنی چی؟
- آره، داشتم، بهترین رفیقم، همین دو ماه پیش... .
بغض توی صداش انقدر سنگین بود که نمی‌تونست حرف بزنه. آدم دلش به حالش کباب می‌شد. دقیقاً معلوم بود به شونه‌ی یه نفر نیاز داره که روش زار بزنه. ولی ادامه داد:
- یه درگیری بود و... دو سه ساعتی ازشون خبری نبود. ولی وقتی برگشتن، رفیقم که رو برجک پاسگاه بود، با مخ افتاد روی زمین. من سریع رفتم کنار، دیدم نامردا با تک‌تیرانداز سرش رو متلاشی کردن.
یه هوف کشید و گفت:
- شهید شد!
بغضی داشت که باید کلی گریه می‌کرد، ولی خودش رو حفظ کرد. فقط دو سه قطره اشک از چشماش چکید.
- خدا رحمتش کنه؛ نمی‌خواستم ناراحتت کنم، به خدا. ببخش منو.
شیشه رو داد پایین، یه نفسی کشید و گفت:
- نه، تقصیر شما نیست، فراموشش کن.
یه دستمال کاغذی بهش دادم و گفتم:
- از دماغت کمی خون اومده... پاکش کن.
دستمال رو گرفت و گفت:
- وقتی خیلی بهم فشار میاد، خون‌دماغ می‌کنم.
- خب، می‌رفتی پیش دکتر.
- دکتر نیاز نیست، می‌دونم عصبیه!
دیگه ادامه ندادم و تا مقصد هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. رفتیم دم در خونمون. من در زدم، ولی کسی در رو باز نکرد.
زنگ زدم به مامانم و گفتم:
- الو، سلام مامان. کجایید پس؟
- اومدیم بیرون، کار داشتیم که ماشین پنچر شده.
- یعنی حالا حالا نمیاید؟
- مگه الان باید بیایم؟
- مامان، من جلو در خونم.
– اِه، خب چی بگم؟ منتظر بمون. برو خونه‌ی یکی از دوستات.
- هوف... باشه، خداحافظ.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
68
829
مدال‌ها
2
گوشی رو قطع کردم و نگاه کردم به دانیال؛ دیدم وایستاده هنوز.
- آقا دانیال، بفرمایید دیگه؛ زحمت کشیدید.
- الان موقع ظهره. می‌خوای وایستی همین‌جا تا بیان؟
- میان بالاخره.
- نمی‌تونم اجازه بدم.
کلید خونشون رو داد و گفت:
- بیا، کلید رو بگیر. من می‌رم بیرون.
- نه‌نه، اصلاً نمی‌خوام دوباره مزاحم شما بشم.
- سوگند خانوم، من نمیام خونه. شما برو و وقتی خواستی بری، زنگ بزن به گوشی من. الانم زنگ می‌زنم سر گوشیت شمارم بیفته.
به ناچار یه «باشه»ی آروم گفتم و کلید رو ازش گرفتم. از هم جدا شدیم. همین که رفتم به سمت خونشون، گوشیم زنگ خورد و منم تماس رو برقرار کردم.
- بفرمایید.
- دانیالم. گفتم که الان زنگ می‌زنم.
- آها، ببخشید، حواسم نبود.
پنج ثانیه گذشت که یهو گفت:
- شارژم رفت. قطع نمی‌کنی؟
- چراچرا.
گوشی رو قطع کردم. یه جوری شده بودم. رفتم داخل خونه و نشستم زیر درخت داخل حیاط و منتظر شدم مامانم بهم زنگ بزنه. نشسته بودم که ساسان زنگ زد ولی جواب ندادم. همین‌طوری شروع کرد به زنگ زدن؛ عصبی شدم و تماس رو برقرار کردم.
- چه مرگته هی زرت‌زرت زنگ می‌زنی؟
- این چه نحو حرف زدنه؟ چت هست حالا؟
- به تو ربطی نداره.
- چرا جواب پیام‌ها و زنگام رو نمی‌دی؟
- دلم نمی‌خواد، می‌فهمی؟ دوست ندارم جواب بدم. مشکلیه؟
- سوگند، این‌طوری حرف نزن خواهشاً. کجایی؟ می‌خوام ببینمت.
- من نمی‌خوام تو رو ببینم دیگه!
- من روبه‌روی مسجد محلتونم. دو دقیقه دیگه این‌جایی!
- با اجازه‌ی کی اومدی این‌جا؟
- منتظرم.
گوشی رو قطع کرد و منم خواستم از شدت عصبانیت گوشی رو بشکنم که پیام داد:
- اگر نیای، کاری می‌کنم جفتمون پشیمون بشیم.
- هیچ غلطی نمی‌کنی، هوس‌باز.
بلند شدم و از خونه زدم بیرون. رفتم به سمت مسجد. دیدم با یه ماشین شاسی‌بلند مشکی وایستاده کنار مسجد. رفتم سوار شدم، گفتم:
- زود بنال، می‌خوام برم. یکی می‌بینه، زشته.
دستمو گرفت و گفت:
- تو مال منی. کجا می‌خوای بری؟
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و محکم زدم توی گوشش. از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل حیاط مسجد. خواستم آب بزنم به صورتم که دیدم دانیال.
 
بالا پایین