- Jun
- 153
- 2,270
- مدالها
- 2
دستش را زیر چانهاش گذاشت و با پرسشگری گفت:
- جریان چیه؟ صبح بخیر میگی، لقمه میگیری. تا دیشب که تو قیافه بودی بعدم رفتی اتاق کیهان... .
سرش را نزدیکتر آورد و آرام پچ زد:
- قراره عمو شم؟
مشتی به نسبت محکم به پیشانیاش کوبیدم.
- خفهشو البرز! خفه شو.
همچنان میخندید و مشخص بود دستم انداخته بود.
- جوری که تو عصبانی شدی فکر کنم آره.
و هشدار آمیز صدایش کردم.
- البرز!
از روی صندلی بلند شد و بشکن میزد و کمرش را میلرزاند، دیدنش در این وضعیت مرا به خنده انداخت و این خنده من پایان بحثمان بود. نگاهم بیاختیار سمت پنجره اتاق کیهان رفت، پرده تکانی خورد و من حدس میزدم در تمام این مدت، او بود که ما را تماشا میکرد. یعنی غرورش شکسته بود؟ غرور یک مرد! نه او که به من کوچکترین علاقهای ندارد پس نباید هم برایش اهمیتی داشته باشد. طناز البرز را از پنجره آشپزخانه صدا زد:
- البرز... البرز!
و البرز هم به شوخی گفت:
- ها طناز ها!
و طناز با لحن کوبندهای به او تشر زد:
- زود برو آماده شو باید بری شرکت.
دستی در موهایش کرد و چشمکی برایم زد.
- شب میبینمت مامان کوچولو!
قبل از اینکه دوباره دعوایمان شود به سرعت دور شد. حیاط خانهی نریمانیها به باصفایی حیاط عمارت کاووس خان نبود؛ اما در هوای آزاد بودن را به درون آن همه زرق و برق بودن ترجیح میدادم. سینی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. روی سینک ظرفشویی تمام ظرفهای دیشب به اضافه ظروف صبحانه بود و این شلختگی اعصابم را بهم میریخت. شالم را از پشت گره دادم و آستینهایم را بالا زدم و شروع به شستن ظرفها کردم.
- جریان چیه؟ صبح بخیر میگی، لقمه میگیری. تا دیشب که تو قیافه بودی بعدم رفتی اتاق کیهان... .
سرش را نزدیکتر آورد و آرام پچ زد:
- قراره عمو شم؟
مشتی به نسبت محکم به پیشانیاش کوبیدم.
- خفهشو البرز! خفه شو.
همچنان میخندید و مشخص بود دستم انداخته بود.
- جوری که تو عصبانی شدی فکر کنم آره.
و هشدار آمیز صدایش کردم.
- البرز!
از روی صندلی بلند شد و بشکن میزد و کمرش را میلرزاند، دیدنش در این وضعیت مرا به خنده انداخت و این خنده من پایان بحثمان بود. نگاهم بیاختیار سمت پنجره اتاق کیهان رفت، پرده تکانی خورد و من حدس میزدم در تمام این مدت، او بود که ما را تماشا میکرد. یعنی غرورش شکسته بود؟ غرور یک مرد! نه او که به من کوچکترین علاقهای ندارد پس نباید هم برایش اهمیتی داشته باشد. طناز البرز را از پنجره آشپزخانه صدا زد:
- البرز... البرز!
و البرز هم به شوخی گفت:
- ها طناز ها!
و طناز با لحن کوبندهای به او تشر زد:
- زود برو آماده شو باید بری شرکت.
دستی در موهایش کرد و چشمکی برایم زد.
- شب میبینمت مامان کوچولو!
قبل از اینکه دوباره دعوایمان شود به سرعت دور شد. حیاط خانهی نریمانیها به باصفایی حیاط عمارت کاووس خان نبود؛ اما در هوای آزاد بودن را به درون آن همه زرق و برق بودن ترجیح میدادم. سینی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. روی سینک ظرفشویی تمام ظرفهای دیشب به اضافه ظروف صبحانه بود و این شلختگی اعصابم را بهم میریخت. شالم را از پشت گره دادم و آستینهایم را بالا زدم و شروع به شستن ظرفها کردم.