جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,542 بازدید, 133 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با پرسشگری گفت:
- جریان چیه؟ صبح بخیر میگی، لقمه می‌گیری. تا دیشب که تو قیافه بودی بعدم رفتی اتاق کیهان... .
سرش را نزدیک‌تر آورد و آرام پچ زد:
- قراره عمو شم؟
مشتی به نسبت محکم به پیشانی‌اش کوبیدم.
- خفه‌شو البرز! خفه شو.
همچنان می‌خندید و مشخص بود دستم انداخته بود.
- جوری که تو عصبانی شدی فکر کنم آره.
و هشدار آمیز صدایش کردم.
- البرز!
از روی صندلی بلند شد و بشکن می‌زد‌ و کمرش را می‌لرزاند، دیدنش در این وضعیت مرا به خنده انداخت و این خنده من پایان بحث‌مان بود. نگاهم بی‌اختیار سمت پنجره اتاق کیهان رفت، پرده تکانی خورد و من حدس می‌زدم در تمام این مدت، او بود که ما را تماشا می‌کرد. یعنی غرورش شکسته بود؟ غرور یک مرد! نه او که به من کوچک‌ترین علاقه‌ای ندارد پس نباید هم برایش اهمیتی داشته باشد. طناز البرز را از پنجره آشپزخانه صدا زد:
- البرز... البرز!
و البرز هم به شوخی گفت:
- ها طناز ها!
و طناز با لحن کوبنده‌ای به او تشر زد:
- زود برو آماده شو باید بری شرکت.
دستی در موهایش کرد و چشمکی برایم زد.
- شب می‌بینمت مامان کوچولو!
قبل از اینکه دوباره دعوایمان شود به سرعت دور شد. حیاط خانه‌ی نریمانی‌‌ها به باصفایی حیاط عمارت کاووس خان نبود؛ اما در هوای آزاد بودن را به درون آن همه زرق و برق بودن ترجیح می‌دادم. سینی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. روی سینک ظرفشویی تمام ظرف‌های دیشب به اضافه ظروف صبحانه بود و این شلختگی اعصابم را بهم می‌ریخت. شالم را از پشت گره دادم و آستین‌هایم را بالا زدم و شروع به شستن ظرف‌ها کردم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
- پونه جان! ما داریم می‌ریم بیرون و... .
به چهره‌اش که با آرایش و آن کت و شلوار نسکافه‌ای رنگ زیباتر شده بودم لبخندی زدم.
- برید خانم خوش بگذره!
با صدایی که کمی عذاب وجدان داشت گفت:
- این ظرف‌ها زیادن ولشون کن، وقتی برگشتم با هم می‌شوریم.
با پشت دستم تره‌ای از موهایم را که روی چشمم افتاده بود کنار زدم.
- نه خانم نریمانی! بخدا مردم از این همه بیکاری.
و بعد نگاهی به در و دیوار آشپزخانه انداختم.
- یه گردگیری هم کنم دیگه عالی میشه.
صدای کفش‌های پاشنه بلندش را شنیدم.
- ممنون پونه جان!
لیوانی را که شستم در آب‌چکان گذاشتم.
- برای ناهار میاید؟
چرخی به طرفم زد و دسته کیف‌اش را محکم‌تر گرفت.
- با شاهرخ میریم یه هوایی بخوریم و ناهارم رستوران می‌خوریم. از تنهایی که نمی‌ترسی؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم. در واقع به تنها چیزی که عادت کرده بودم همین بود« تنهایی».
صدای بسته شدن در را که می‌شنوم بغضی به گلویم چنگ انداخت. البرز که شرکت بود و طناز هم با شوهرش در گردش. به خود گفتم:«اینجا هم تنها هستی پونه خانم، تنهای تنها.»
با به یاد آوردن حضور کیهان در خانه، دست‌های کفی‌‌ام را شستم و به طرف یخچال رفتم. درست است که برای صبحانه سر سفره نمی‌آمد اما به این معنا که گرسنه نباشد نیست. تخم‌مرغی برداشتم و مقداری روغن در تابه انداختم و کمی هم نمک و فلفل به آن پاشیدم، تابه را تکان دادم تا خوب سرخ شود و بعد از دو دقیقه زیر گاز را خاموش کردم. نان لواشی برداشتم و با دستگیره‌ی پارچه‌ای تابه را به دستم گرفتم و راهی اتاق کیهان شدم. با پایم تقه‌ای به در اتاقش زدم، در اتاق نیمه باز بود و در را به سمت داخل هل دادم.
- ببین چه صبحونه‌ی خوشمزه‌‌ای واست آماده کردم.
لبه پنجره نشسته بود. لباس‌هایش را عوض کرده بود و لباس راحتی به تن داشت.
- آقا کیهان...؟
دستگیره را روی تخت گذاشتم و بعد هم تابه را روی آن قرار دادم و کنارش نان لواش گذاشتم، می‌خواستم بی سر و صدا اتاق را ترک کنم اما صدایش که از همیشه تلخ‌تر بود در سرم پژواک شد.
- دیگه به آلاچیق نرو.
نگفتم چرا، مثل همیشه حتی نخواستم اندکی به او انگیزه دهم. میان من و کیهان یک دنیا فاصله بود. من زنده‌ای که عاشق زندگی کردن بود و او مرده‌ای که با گورش انس گرفته بود و من حتی گردگیری را بهانه‌ای برای زندگی کردن می‌دانستم. کتاب‌های، کتابخانه را مرتب چیدم، تلویزیون را دستمال کشیدم. آینه‌ها و مجسمه‌های مرمری را برق انداختم. طی‌ای برداشتم و به جان پله‌ها افتادم و در آخر از روی چهارپایه بالا رفتم و خاک جمع شده روی لوستر‌ها را پاک کردم. عمه نفیسه می‌گفت خانه تکانی، روح تازه‌ای به خانه می‌بخشد و من چند قدم عقب رفتم و با رضایت به خانه‌ای که از همیشه تمیزتر و مرتب‌تر بود نگاه کردم. صدای زنگ در خانه را که شنیدم به امید اینکه شاید طناز و شاهرخ باشند، گره شال‌ام را باز کردم و با شوق به سمت در حیاط رفتم، در
را که باز کردم گویا سطلی آب یخ بر سرم ریختند.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
- تو دیگه کی هستی؟
پیرزنی با قدی کوتاه و هیکلی چاق که گیسوی سفیدش را از روسری کوچک مشکی‌اش بیرون ریخته بود و روی لب‌‌های باریکش رژ قرمز تیره‌ای زده بود.
- این سوال رو من باید بپرسم، خودتون رو معرفی نمی‌کنید؟
پیرزن اخمی کرد و عصایش را کمی جلوتر کشید و هوار زد:
- شاهرخ، شاهرخ!
با حیرت پرسیدم:
- شما از بستگانشون هستید؟
زیر لب گفت:
- چه لفظ قلمم میاد.
صدایش را شنیدم و به رویش لبخند زدم ولی او با زهر خندی پاسخم را داد.
- خواهرشم! خود گور به گوریش کجاست؟
از چهارچوب در کنار رفتم و مودبانه گفتم:
- ببخشید به جا نیاوردم. خواهش می‌کنم بفرمایید!
دست‌هایش می‌لرزید اما همچنان قدم‌هایش را با صلابت بر می‌داشت، کت مخملی کوتاهی به رنگ سرمه‌ای به تنش بود و سنجاق سی*ن*ه زیبایی به طرح پروانه روی لباسش. دستم را روی عصایش گذاشتم.
- اجازه بدید کمک‌تون کنم!
عصا را با خشونت از دستم بیرون کشید.
- هنوز فلج نشدم به کوری چشم حسود!
و بعد با لجبازی در حالی که کل تنش لرزش داشت به هر سختی که بود خودش را به هال رساند. عصا را از دستش گرفتم و کمکش کردم روی مبل بنشیند.
- میرم براتون شربتی چیزی بیارم.
به خانه که مثل دسته گل برق می‌زد نگاه کرد و بی پروا پرسید:
- کلفتی؟
اگر بگویم دلخور نشدم یا ناراحت دروغ گفتم اما سعی کردم عصبانی نشوم و احترامش را حفظ کنم.
- خیر! من عروس آقای شاهرخ نریمانی هستم.
دهانش باز ماند. خوب کاری کردم گربه را باید دم حجله کشت و او به عنوان یک مهمان باید می‌دانست که با چه کسی طرف است‌. یک لیوان کریستالی از کابینت بیرون آوردم و آبمیوه پرتقالی که در یخچال بود را در آن خالی کردم به همراه چند تکه یخ و یک نی مخصوص نوشیدن.
آبمیوه را روی میز عسلی گذشتم و نگاهش همچنان دورتا دور خانه می‌چرخید خواهر شوهر است دیگر! شاید می‌خواست لکه‌ای از کثیفی پیدا کند و بعد با همان عروسشان را بچزاند.
- زن بزرگه‌ای یا کوچیکه؟
مثل کسی که مغزش معیوب شده گفتم:
- ها! چی؟
نگاهی از روی تأسف به من انداخت و منظورش را واضح‌تر گفت:
- میگم... زن پسره بزرگ شاهرخی یا پسر کوچیک‌تر شاهرخ؟
صاف ایستادم و اهمی کردم با لحنی توام با چاشنی عشوه‌های زنانه گفتم:
- من همسر کیهان هستم، پسر کوچیک خانواده‌.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
از آوردن اسم کیهان اخمش پررنگ‌تر شد و پیشانی‌اش چروک‌تر.
- با همین دلبری‌ها دل بچه رو بردی؟
و احساس کردم از این‌که همسر کیهان هستم کمی حسادت می‌کرد.
- همچین بر و رویی هم نداری بگم عاشق چشم و ابروت شده‌.
و چشمانم هر لحظه از تعجب گشاد‌تر می‌شد.
- این بچه رو آخه چه به زن گرفتن.شلوارش رو بزور بالا می‌کشید.
سعی کردم حرف‌هایش را به دل نگیرم. خاصیت بعضی از آدم‌ها این بود که زبان تند و تیزی داشتند و این حتی دست خودشان هم نبود. جرعه‌ای از آب پرتقال را نوشید و بعد سریع آن را روی میز گذاشت و دستمال گلدوزی‌اش را جلوی دهانش قرار داد.
- از این آبمیوه پاکتی‌ها میدی به خوردم! این برا من زهره دختر زهر، می‌خواستی منو بکشی آره؟
با پته پته گفتم:
- نه... خانم... بخدا من... .
به صورتم که کمی وحشت زده بود نگاه کرد.
- من غول دوسرم دختر؟
دست‌هایم را تکان دادم.
- نه! نه! این چه حرفیه.
آهی کشید و سرش را به مبل تکیه داد.
- هستم. نمی‌خواد به خاطر دل خوشی این پیرزن بهش دروغ بگی.
از او انرژی مثبت دریافت می‌کردم. زبانش تلخ بود اما هر آنچه که می‌گفت احساسات واقعی خودش بود.
- حالا این آق دوماد کجاست؟
به پله‌های خانه نگاه کردم.
- توی اتاقش طبقه بالا.
با لحنی که اندکی ملتمسانه بود گفت:
- میری بیاریش مادر! سه ساله که این بچه رو ندیدم به دلم مونده یه بار دیگه روی ماهش رو ببوسم.
امیدی نداشتم که کیهان تنها به خاطر عمه‌‌شان آن چهار دیواری را ترک کند اما نخواستم دل به قول خودش این پیرزن را بشکنم.
- چشم! فقط بگم کدوم عمه‌اش؟
گیسوان سفیدش را کمی صاف کرد و لبخندی زد و گفت:
- شیما! بگید عمه شیماش اومده.
داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که صدای سرشار از ذوقش را شنیدم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
- بچه الان قربونش برم حتمی خیلی خوشتیپ‌تر شده.
به تخیلات این عمه پیر و بی‌حوصله اما بامحبت لبخند زدم. کیهان خوشتیپ بود با موهای پر کلاغی که موج‌دار بود و عسلی چشمانش؛ اگر از خانه بیرون می‌زد بدون شک چشم خیلی از دخترها به دنبالش بود.
هنوز لبه‌ی پنجره نشسته بود و صبحانه‌اش هم دست نخورده باقی مانده بود.
- کیهان!
مثل همیشه نادیده‌ام گرفت.
- عمه‌ات اومده، می‌خوای... .
سرش را به طرف من چرخاند و طوری که انگار مخاطبش من نباشم گفت:
- عمه شیما!
و نفهمیدم چطور از کنارم رد شد و شانه‌اش به شانه‌ام خورد. از اتاقش بیرون آمدم و بالای پله‌ها ایستادم. شیما با دیدنش حتی بدون عصا هم بلند شد و کیهان محکم در آغوشش گرفت.
- گفتم میام عسل عمه! گفتم میام و دوماد شدنت رو می‌بینم‌.
هق‌هق گریه شیما بلند شد و کیهان طوری این پیرزن را در آغوش گرفته بود که من به جای او، احساس خفگی می‌کردم و شیما صورتش را بوسه باران می‌کرد. بعد از اینکه هر دو رفع دلتنگی کردند، شیما از آغوشش بیرون آمد و من هم آهسته از پله‌ها پایین آمدم. چشم شیما که به من افتاد، همان طور که اشک‌هایش را پاک می‌کرد خطاب به کیهان گفت:
- دوستش داری مادر؟
پایم روی آخرین پله خشک شد، به یکدیگر بدهکار بودیم گفتن جمله « دوستت دارم» را اما وقتی دوست داشتنی در کار نبود پس طلب ما هم صاف، صاف بود. سکوت کیهان را که دید این سوال را از من کرد.
- تو چی دختر، کیهانم رو دوست داری؟
نامش را دروغ مصلحتی بگذارید اما من یک گناه دیگر کردم.
- معلومه که دوسش دارم!
کیهان پوزخندی زد و شیما با حیرت به واکنشش خیره شده بود‌.
- کیهان یکم خجالتیه وگرنه من می‌دونم تو دلش چی می‌گذره مگه نه؟
و اگر ضایع‌ام می‌کرد هر چه رشته کرده بودم پنبه می‌شد.
- آره خیلی! جون‌مون به جون هم بسته است.
من هم مانند خودش پوزخندی تحویل‌اش دادم و شیما که خیالش راحت‌تر شده بود روی مبل نشست و نفسش را آزاد بیرون فرستاد.
- خوبه پسرم. همیشه می‌ترسیدم تنها بمونی ولی حالا که زن گرفتی تا آخر عمرت یه همدم داری که تو سختی‌ها کنارت باشه.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
سختی‌های زندگی دشوار بود اما عمه شیما نمی‌دانست، ما که زبان هم را نمی‌فهمیدیم یک همراه ساده هم نبودیم چه برسد به یک همدم.
- پدرت کجاست؟ هیچ‌کی انگار خونه نیست!
لیوان آبمیوه را از روی میز برداشتم.
- با خانم‌شون رفتن بیرون.
و بعد قدم‌هایم را به طرف آشپزخانه برداشتم. آب پرتقال را در سینک ریختم و لیوان را شستم. دوست نداشتم با شیما روبه‌رو شوم که مبادا سوالی در رابطه با من و کیهان بپرسد و دوباره به اجبار دروغی برایش سرهم کنم.
- دروغگوی خوبی هستی، از تعهد حرف می‌زنی ولی صبحانه‌ات رو با یه مرد دیگه می‌خوری از عشق به من حرف می‌زنی اما عشقت کیلومتر‌ها دورتر از اینجاست، واقعاً زن خوبی گیرم اومده نه؟
با لحن تمسخر آمیزش می‌خواست خشمی را که در دلش بود نهفته نگه دارد و من تمام حرف‌هایش را قبول داشتم.
- درسته من زن خوبی نیستم. برای این آدمی که خوب نیست خودت رو حرص نده، فکر کن خدمتکار خونه‌تونم فکر کن پرستارتم مگه غیر اینه؟ غیر اینه که توی شناسنامه شوهر دارم ولی توی واقعیت شوهرم حتی حاضر نیست یه وعده غذا باهم بخوریم، مگه غیر اینه که زن عقدیت صدات می‌کنه و تو حتی به خودت زحمت جواب دادن نمیدی. من بهت فشار نمیارم جناب، اگه اتاقت رو، بوم نقاشیت رو و تنهایی‌ات از کل عالم بیشتر دوست داری من اعتراضی ندارم.
جو سنگین و سردی بین‌مان بود که صدای عمه شیما آن را شکست.
- کیهان...کیهان. کجا رفتی تو پسر؟
کیهان از آشپزخانه بیرون رفت و پشت سرش من هم با لبخندی ساختگی روی مبل تک نفره‌‌ای نشستم و انگشتانم را در هم گره کردم‌. شیما عینکی از کیف کوچک منجوقی‌اش بیرون آورد و با ریزبینی نگاهم کرد.
- خب اسمت چیه دختر؟ خانواده‌ات کی‌ان؟
این دختر گفتنش مرا یاد کاووس می‌انداخت.
- اسمم پونه‌ست و خانواده‌ام... یعنی پدر و مادرم فوت شدن‌.
اولش کمی جا خورد ولی او هم خودخواه بود و تنها به خوشبختی برادر زاده‌اش فکر می‌کرد.
- بچه بهزیستی هستی؟
و کاش در بهزیستی بزرگ می‌شدم تا در آن عمارت نحس.
- نه! پیش پدربزرگم زندگی کردم.
عینک‌اش را روی چشمم کمی جابه‌جا کرد‌.
- بچه‌ی شهرستانی؟
نمی‌دانم این را از کجا فهمید شاید از چهره یا مدل لباس پوشیدنم یا شاید هم موقع صحبت کردن صدایم کمی لهجه داشت.
- بله من توی شهر خرم آباد به دنیا و بزرگ شدم.
انتظار داشتم او هم کلاسی بگذارد و کلمه دهاتی و توهین‌هایی از این دست را به من نسبت دهد اما برخلاف انتظارم سرش را تکان داد و با خوشنودی گفت:
- خیلی خوبه! دخترای لر مهربون و ساده‌ان، سیاست‌ دخترای تهرونی رو ندارن‌‌. به قول ننه بزرگم زندگی جمع کنن‌.
البته که تهران و غیر تهران نداشت. در هر کجا هم آدم خوب پیدا می‌شد و هم بد و این ربطی به قومیت خاصی نداشت و تنها عقیده‌ی عمه‌ی کیهان بود.
شیما عصایش را برداشت و خواست بلند شود که صدای نگران کیهان را شنیدم.
- جایی میری عمه؟
و شاید تنها در مقابل کیهان بود که اینطور با نرمی و مهربانی صحبت می‌کرد.
- نترس عسل عمه. می‌خوام یکم استراحت کنم از فرودگاه مستقیم اومدم اینجا.
به طرف اتاقی که مخصوص مهمان‌ها و در طبقه پایین بود هدایتش کردم. عصایش را گرفتم و روسری را از سرش باز کردم.
- استراحت کنید خانم!
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
دست چروکیده‌اش را روی دستم گذاشت.
- مراقبش باش مادر! اینطوری نبینش، کیهانم خیلی سختی کشیده و بنده‌ی محبته تا می‌تونی بهش محبت کن.
و به قول کیهان من دروغگوی خوبی بودم؟ از کی؟ شاید از همان روزی که از غذای شهناز خانم تعریف کردم.
- خیالتون راحت، اینقدر بهش محبت کنم که شوری‌اش رو از بی‌نمکی‌اش در بیارم.
چشمانش را بسته بود و من آن لبخند محوی که روی لب‌هایش نشست را دیدم. مرا ببخش عمه شیما! شاید قسمت کیهان جای دیگر با ک.س دیگری باشد نه با من!
من نمی‌توانم زن رویاهای کسی باشم. یک دختر شکست خورده و تنها نمی‌تواند کسی را دوست داشته باشد یا دوست داشته شود. در را که بستم با چهره خنثی کیهان مواجه شدم.
- خوابید؟
سرم را تکان دادم و بعد به ساعت طلایی روی دیوار نگاه کردم، دوازده و چهل پنج دقیقه ظهر بود.
- عمه‌‌ات چه غذایی دوست داره؟
از آن لبخند‌‌های کج و پر تمسخرش تحویلم داد.
- می‌خوای آشپزی کنی؟ بلدی؟
آشپزی بلد که بودم اما در حد غذاهای فست فود و سرخ کردنی اما نخواستم پیش او موضعم را پایین بیاورم.
- لابد بلدم که میگم.
در صدایش دیگر اثری از تمسخر نبود.
- زحمت نکش! غذا سفارش دادم.
باورم نمی‌شد! به خاطرش اتاقش را ترک کرد و حال برایش غذا سفارش می‌داد یعنی تا این حد دوستش داشت؟
افکارم را با صداقت به زبان آوردم.
- خوش‌به‌حال عمه‌ات، معلومه که خیلی دوسش داری.
و چقدر پر حسرت گفت:
- تنها کسی که برام مونده!
یاد عمه نفیسه خودم افتادم و با اندوه زمزمه کردم:
- منم یه عمه داشتم... حالا دیگه ندارمش!
با سوالی که پرسید شوکه شدم.
- چرا زنده موندن رو دوست داری؟ حتی با وجود اینکه هیچ دارایی تو این دنیا نداری!
جواب واقعی این سوال را نمی‌دانستم اما جوابی که به او دادم این بود.
- برای زنده موندن لزوماً نباید عاشق زندگی باشی چون به هر چی دل‌ببندی یه روز از دستش میدی می‌خواد پول باشه یا حتی یه آدم! زنده می‌مونم چون می‌خوام ثابت کنم این زندگی هر بلایی سر من بیاره، هر دردی رو به من بده بازم تسلیم نمی‌شم. زندگی هنوز قشنگه کیهان! تا وقتی می‌تونی با چشمات رنگین کمون آسمون ببینی تا وقتی که می‌تونی با انگشتات برگ‌های روی درخت‌ها رو لمس کنی، تا وقتی که می‌تونی عطر غذاها رو استشمام کنی و طعم دلپذیرشون رو بچشی، زندگی خیلی قشنگه!
و شاید حرف‌هایم تأثیرش را نگذاشت که گفت:
- طرز فکرت خیلی بچگانه است اینا دلیل نمیشه آدم هزار تا بدبختی رو به جون بخره تا فقط رنگ آسمون ببینه؟
- پرسیدی دارایی‌ات چیه؟ دارایی من چشمامه کیهان! تا وقتی که این دو تا مردمک می‌بینن من حق ندارم اون‌ها رو از چیزای زیبایی که توی این دنیا هست محروم کنم. من می‌بینم، لمس می‌کنم، می‌چشم همه‌ی مزه‌های دنیا را از شیرین و تلخ بگیر تا گس! چون هنوز من خودم رو دارم، به خودم خ*یانت نمی‌کنم.
در مقابلم کم آورده بود یا حرف‌هایم را پذیرفته بود نمی‌دانم فقط سکوت کرد.
غذاها را آورند، سه پرس ماهی پلو بود به همراه مخلفات. کیهان موهای سپید شیما را نوازش می‌کرد و دستش را هر چند دقیقه یک‌بار زیر بینی‌اش می‌گذاشت انگار می‌ترسید نفس‌هایش کم یا قطع شود‌‌.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
- به این زودی نمی‌میرم.
چشمان شیما باز شد و با صدایی که بعد از خوابیدن گرفته بود گفت:
- قرصم رو بده دختر!
این دختر گفتنش به دلم نمی‌نشست گفتم که مرا یاد... .
- قرصاتون کجاست؟
به کیف منجوقی‌اش اشاره کرد. دو بسته قرص با روکش قرمز و مشابه در آن بود، یکی از قرص‌ها را در آوردم و کف دستش گذاشتم.
- بدون آب؟
به سرعت به آشپزخانه رفتم و لیوانی آب برایش آوردم. قرص را ته حلقش انداخت و بلافاصله لیوان آب را سرکشید.
- چرا قرص می‌خوری؟
کیهان را درک نمی‌کردم این همه ترس تنها برای از دست دادن یک نفر! هر چند کسی باید این را به خود من می‌گفت و من از دروازه‌ی این ترس‌ها عبور کرده بودم.
- پیری و هزارتا مرضش. شما که جوونید باید قدر این روزاتون رو بدونید.
قدر کدام روزها؟ ما هم درد داشتیم جسمی نه اما روحمان پر از زخم‌های التیام نیافته بود.
- ناهارت تو تخت می‌خوری یا میای آشپزخونه؟
روی تخت نشست و من بالشت‌‌اش را برای راحتی بیشتر پشت کمرش گذاشتم.
- همین‌جا می‌خورم! حالا غذا چی هست؟
لبخند زد! مطمئنم که لبخند زد، از آن لبخند‌های عمیق و از ته دل.
- ماهی پلو که دوست داری!
چشمان این پیرزن برق کوچکی زد و کیهان با چه ذوقی پرس غذا را از ظرف یک‌بار مصرف خالی کرد و درون بشقاب انداخت و بشقاب غذا را روی پای شیما گذاشت.
- بخور عمه، نوش جونت!
زیر لب تشکر و بعد به هردوی ما گفت:
- شما هم برید ناهارتون زن و شوهری بخورید.
به‌زور جلوی خودم را گرفتم که قهقهه سر ندهم و بعد در حالی که لب‌هایم را گاز می‌زدم تا جلوی خنده‌ام را بگیرم از اتاق بیرون آمدم و ریز ریز خندیدم. کیهان ولی با اخم‌های درهم نگاهم می‌کرد و عادت بدی که داشتم این بود که بیش از حد خنده‌ام می‌گرفت به کسی که کنارم بود مشت می‌زدم و بی‌هوا مشتی به بازویش زدم.
- گفت زن و شوهر وای...! به ما گفت... زن و شوهر... .
من هی می‌گفتم و می‌خندیدم و او عین‌هو برج زهرمار نگاهم می‌کرد و آخر سر ظرف غذایش را برداشت و به اتاقش رفت. زکی! اینم با دیوونه بازیم فراری دادم، زن که نیستم خودم یه پا مرد سیبل کلفت و مشتی‌ام، اصلا آقا بالا سر می‌خوام چیکار، والا!
- با کی حرف می‌زنی؟
به کیهان که هنوز به اتاقش نرفته بود و روی پله چهارم ایستاده بود نگاه کردم. باید این سوتی که دادم بودم را جمع می‌کردم‌. دست دورگردن مجسمه فرشته‌ایی که پایین پله‌ها بود و کف دستانش را به حالت دعا بهم چسبانده بود انداختم و خیلی عادی گفتم:
- با ایشون اختلاط می‌کردم.
و با این نگاه تحقیر آمیزش ذره ذره آبم می‌کرد.
- که زندگی جمع کنی آره؟ بچه! تو سوتی جمع کن هم نیستی.
عصبانی نشدم به جایش از خجالت می‌خواستم سر به دیوار بکوبم‌‌. پسرک بی‌نمک! این بی‌نمکی هم در ژن خودش بود و هم آن برادر به اصطلاح خوش نمک‌اش.
و این ماهی پلو دیگر به جانم نمی‌نشست. ای کوفت بخوری که غذا رو کوفت من هم کردی. ولی از لج او تندتند قاشقم را پر کردم و تا دانه‌ی آخر برنج را خوردم، بذار اینقدر چاق شم که از در این خونه نتونم رد بشم، والا! من که شوهری ندارم بخوام به خاطر اون به هیکلم برسم، تنهایی و هزار تا درد و مرضش. ظرف یک‌بار مصرف غذا را در سطل آشغال انداختم و به طرف اتاق شیما رفتم، تقه‌ای به در زدم.
- بیا تو!
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
وارد اتاق که شدم به اولین چیزی که نگاه کردم بشقاب غذایش بود که کمی از برنج‌اش مانده بود و به ماهی سرخ شده‌اش لب نزده بود.
- چرا...؟
اشاره کرد که روی تخت کنارش بنشینم، نگاهم را دوختم به چشمانش که کمی سرخ شده بود و مشخص بود که گریه کرده.
- ماهی پلو، فقط ماهی پلو‌های ملوک خانم. مادرم رو میگم هر پنجشنبه همه بچه‌ها، نوه‌ها دور هم جمع می‌شدن ‌و ناهار به صرف ماهی پلو بود. اون وقتا کیهان خیلی کوچیک بودم هنوز پنج سالش هم نشده بود.
از کیف جا پول‌اش عکسی در آورد، کودکی با موهای بلند که تا روی شانه‌اش بافته بود. موهایش بور و خرمایی بود و چشمان روشنی هم داشت.
- چه دختر نازی!
چشمم که به گره ابرویش و صورت از خشم سرخ شده‌اش که افتاد به خود لعنت فرستادم و گفتم:
- ای پونه خنگ! یه دویقه لال مونی بگیر حیثیت نداشته‌ات به باد نره.
و این نوبه خواستم واقعا جمع‌اش کنم.
- بس که این بچه خوشگل بود فکر کردم دختره. ماشاالله چه شوهری گیرم اومده عمه شیما، مگه نه؟
اخم‌اش محو شد، اصلا اسم کیهان که می‌آمد. حال این پیرزن از این رو به اون رو می‌شد.
- آره بچه‌ام کم خاطرخواه نداشت. هر جا می‌بردیمش عاشقش می‌شدن! حیف و صد حیف نمی‌دونم به چشم کدوم نااهلی رفت که... .
عکس را در کیف‌اش گذاشت. چرا کسی از دردی که او کشیده بود برایم نمی‌گفت؟ طناز می‌گفت نپرس، شاهرخ آه می‌کشید و عمه شیما... .
- نگفتید چرا ماهی رو نخورید؟ چون به خوشمزگی ماهی پلوی مادرتون نیست؟
با پشت دستش گونه‌ام را نوازش کرد و مدت‌ها بود نه حرف محبت آمیزی شنیده بودم و نه از ناز و نوازش خبری بود.
- غذای چرب نمی‌تونم بخورم مادر. به کیهانم نگی ناراحت میشه! بچه‌‌ام همین جوریش هم غصه من می‌خوره وای به اینکه بفهمه... .
آرام بر دهانم کوبیدم‌.
- این دهن واس شما قرص، قرصه.
با تیزبینی نگاهم کرد.
- نه به این صورت نازت نه به این مدلی حرف زدنت. اینطوری شوهرت رو می‌پرونی ها!
بشقاب‌اش را برداشتم و در حالی که داشتم از اتاق بیرون می‌آمدم گفتم:
- مخلص شیما خانم هم هستیم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
369
3,980
مدال‌ها
2
و خنده شیما را دوست داشتم، هم زیبا بود و هم باوقار مثل خانم‌های تعلیم دیده که چه می‌دانم کتاب روی سر می‌گذاشتند یا هنگام خوردن قهوه انگشت کوچک‌شان را آزاد می‌کردند، او هم درست یک زن اشرافی بود که قاعده و قانون خاص خودش را در زندگی و آداب معاشرت داشت.
بعدازظهر‌های این خانه خیلی دلگیر بود. بیشتر اوقات تنها بودم و کیهان هم بین ساعت سه تا چهار می‌خوابید و در این خانه‌ایی که کم از کاخ نداشت یا از پله‌ها سر می‌خوردم یا می‌رفتم کتابخانه، کتابی برمی‌داشتم و چند ورق از آن می‌زدم، امروز هم بعد از اینکه بشقاب غذای شیما و چند ظرفی را که از دیشب مانده بود شستم به حیاط رفتم و سعی کردم پرتقالی از روی درخت برای خودم بچینم، موفق که نشدم هیچ تازه بین این هوا پریدن‌هایم پایم سر خورد‌ و در کمرم احساس درد و ناخوشی می‌کردم.
- ای به هرکی تو رو کاشته لعنت! اصلا نمیشه ازت کند.
و امروز، روز دقیقا بد بیاری من بود.
- من کاشتمش!
در مقابل ابهت عمه خانم، کمر شکسته هم باشی کمر راست می‌کنی و می‌ایستی.
- میگم چه خوب رشد کرده، چه تنه‌ی قطوری داره، چه پرتقال‌های درشت و رسیده‌‌ای، پس بگو!
صدای تق‌تق عصایش که با صلابت بر زمین می‌کوبید در سرم پیچید.
- از چابلوسی بیزارم دختر!
با شرمندگی گفتم:
- ببخشید! بخدا من اصلاً... .
آفتاب ظهر بر چشمش تازیانه می‌زد.
- می‌دونم! تو پاکی به پاکی این آفتاب.
دستش را از عصا فاصله داد و من سریع دستش را گرفتم و کمکش کردم زیر سایه درخت بنشیند.
- این گیس‌‌ها رو که تو آسیاب سفید نکردم، دنیا دیده‌ام و تا دلت بخواد آدم‌های انسان نما دیدم. پدرم کاتب بود و اهل قلم و مادرم هم دختر یک شازده قجری که قشون قشون خواستگار داشت ولی دست آخر به پسری که تنها شغلش صحافی بود دل‌بست و زندگی‌شان را روی عشق بنا کردند. ما چهار دختر بودیم شهره، شهربانو، شیوا و من هم که شیما و تنها یک برادر داشتیم که آخرین بچه‌ی خانواده بود به نام شاهرخ، شهره و شهربانو به سیزده که رسیدند راهی خانه بخت شدند، شیوا اما از آدم‌های آن زمان چندین سال جلوتر بود او به طبابت علاقه داشت و الان هم توی آمریکا یه جراح خیلی معروف و موفقه ولی من... من نه عشق شوهر بودم نه عشق درس! پدرم بیشتر اوقات آزاده یا رها صدایم می‌کرد می‌گفت تو متعلق به هیچ‌ک.س و هیچ جا نیستی، راست می‌گفت‌ ها!
نگاهی اجمالی به من انداخت و بعد به شاخه‌های درخت که زیر سرمان بود چشم دوخت.
- هم قد و قواره تو بودم، حالا شده بودم یه دختر چهارده ساله که تازه اول جوونی و خوشگلیش بود، اما من از لج اینکه برام خواستگار پیدا نشه، رخت مردانه می‌پوشیدم و برعکس تمام زن‌ها که چادر و نقاب می‌زدند همان طوری در کوچه‌ها قدم می‌زدم. ملوک خانم روزی هزار بار نفرینم می‌کرد ولی پدرم می‌گفت« زندگی یک‌بار است، این یک‌بار را نباید به بچه‌ها دیکته کرد، هرکس باید انشای خودش را بنویسد نه مشقی که ما از آن می‌خواهیم.»
 
بالا پایین