جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,618 بازدید, 100 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
153
2,270
مدال‌ها
2
دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با پرسشگری گفت:
- جریان چیه؟ صبح بخیر میگی، لقمه می‌گیری. تا دیشب که تو قیافه بودی بعدم رفتی اتاق کیهان... .
سرش را نزدیک‌تر آورد و آرام پچ زد:
- قراره عمو شم؟
مشتی به نسبت محکم به پیشانی‌اش کوبیدم.
- خفه‌شو البرز! خفه شو.
همچنان می‌خندید و مشخص بود دستم انداخته بود.
- جوری که تو عصبانی شدی فکر کنم آره.
و هشدار آمیز صدایش کردم.
- البرز!
از روی صندلی بلند شد و بشکن می‌زد‌ و کمرش را می‌لرزاند، دیدنش در این وضعیت مرا به خنده انداخت و این خنده من پایان بحث‌مان بود. نگاهم بی‌اختیار سمت پنجره اتاق کیهان رفت، پرده تکانی خورد و من حدس می‌زدم در تمام این مدت، او بود که ما را تماشا می‌کرد. یعنی غرورش شکسته بود؟ غرور یک مرد! نه او که به من کوچک‌ترین علاقه‌ای ندارد پس نباید هم برایش اهمیتی داشته باشد. طناز البرز را از پنجره آشپزخانه صدا زد:
- البرز... البرز!
و البرز هم به شوخی گفت:
- ها طناز ها!
و طناز با لحن کوبنده‌ای به او تشر زد:
- زود برو آماده شو باید بری شرکت.
دستی در موهایش کرد و چشمکی برایم زد.
- شب می‌بینمت مامان کوچولو!
قبل از اینکه دوباره دعوایمان شود به سرعت دور شد. حیاط خانه‌ی نریمانی‌‌ها به باصفایی حیاط عمارت کاووس خان نبود؛ اما در هوای آزاد بودن را به درون آن همه زرق و برق بودن ترجیح می‌دادم. سینی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. روی سینک ظرفشویی تمام ظرف‌های دیشب به اضافه ظروف صبحانه بود و این شلختگی اعصابم را بهم می‌ریخت. شالم را از پشت گره دادم و آستین‌هایم را بالا زدم و شروع به شستن ظرف‌ها کردم.
 
بالا پایین