- Jun
- 1,900
- 34,848
- مدالها
- 3
پنجشنبه شد و شب من به همراه مادر و پریزاد به خانهی یحیی رفتیم. در سالن بزرگ خانه نشستهبودیم و یحیی مقابلمان به دو بالش غلتکی تکیه زدهبود. از ابتدای ورود، با استقبال سردی که او و جمیله انجام دادهبودند، خوب فهمیدم شب سختی را پیش رو خواهم داشت. از بدو ورود منتظر بودم که مهری را ببینم، اما هیچ خبری از مهری نبود. جمیله یک سینی چای را آورد، بدون هیچ تعارفی میان ما گذاشت و کنار همسرش تکیه زد. مادر از جوی که در فضا حاکم بود، اخمی میان ابروهایش قرار داشت، لحظهای به طرف من برگشت و با نگاهش مرا توبیخ کرد و من با حرکات چشم از او خواستم شروع کند. مادر با کمی مکث با خوشرویی رو به یحیی کرد.
- اینطور که میبینم مثل اینکه مهرزادجان فراموش کردن از قبل به شما بگن ما برای چی امشب مزاحم شدیم.
یحیی با همان قیافهی زهرمارش رو به مادر کرد.
- اتفاقاً آقای آذرپی به من گفتن چی میخوان.
پوزخند نامحسوسی از اینکه آقامعلم تبدیل به آقای آذرپی شده بود، زدم. یحیی ادامه داد:
- منتها فراموشی ایشون اونجاست که یادش رفته من چی جواب دادم.
مادر با کمی مکث گفت:
- خب اگه صلاح میدونید به من هم بگید.
من درحالیکه از خشم نگاه به گلهای قالی دوختهبودم، حرفهایشان را میشنیدم.
- من مهری رو مناسب پسر شما نمیدونم.
سرم را بلند کردم تا جوابی بدهم، اما مادر پیش از من گفت:
- میتونید بگید ایراد کار کجاست؟
یحیی همانطور که ساعدش را روی بالشها جابهجا میکرد گفت:
- من حرفامو قبلاً به خودش زدم، حرف اضافهای ندارم، دلیلی هم ندارم دوباره تکرار کنم.
مادر با خشم به طرف من برگشت و من از تک ابرویی که بالا انداختهبود، خوب فهمیدم بعد از مراسم به خاطر این بیاحترامی که دیدهبود، باید پاسخگو باشم؛ اما اکنون باید حریف یحیی میشدم پس گفتم:
- آقای ابراهیمی من هم همون موقع گفتم، ایرادهایی که شما میگیرید اصلاً منطقی نیست و من مهری رو با همهی ویژگیهایی که شما اون روز به ناحق بهش نسبت دادید، میخوامش.
یحیی نگاهش را با اخم از من گرفت و رو به مادر کرد.
- خانم! پسر شما هنوز خام و بیتجربهست، من از شما تعجب میکنم همپای خطای اون شدید.
مادر کمی در جایش جابهجا شد.
- ببینید آقای ابراهیمی! پسر من تنها خطاش خاطرخواهی هست و تا زمانی که من ایراد واضحی در انتخاب پسرم نبینم، همراهیش میکنم، از نظر من هم مهری دختر خوبی هست، اگر چه کمی از نظر سنی اختلاف دارن، که خب به نظر من آنچنان در زندگیشون تأثیر نداره، اگر هم سن و سال مهری رو مناسب ازدواج نمیدونید، خب یه صیغهی محرمیت بینشون خونده میشه و بعد دو سه سال ازدواج میکنن.
یحیی ابروهایش را بالا انداخت.
- من کلاً مخالف این وصلتم.
بلافاصله گفتم:
- دلایل مخالفتتون اصلاً قانعکننده نیست.
یحیی برآشفته به طرف من برگشت و درحالی که انگشتش را به سی*ن*هاش میزد گفت:
- سرپرست مهری منم، من تصمیم میگیرم به کی شوهرش بدم به کی ندم.
- اینطور که میبینم مثل اینکه مهرزادجان فراموش کردن از قبل به شما بگن ما برای چی امشب مزاحم شدیم.
یحیی با همان قیافهی زهرمارش رو به مادر کرد.
- اتفاقاً آقای آذرپی به من گفتن چی میخوان.
پوزخند نامحسوسی از اینکه آقامعلم تبدیل به آقای آذرپی شده بود، زدم. یحیی ادامه داد:
- منتها فراموشی ایشون اونجاست که یادش رفته من چی جواب دادم.
مادر با کمی مکث گفت:
- خب اگه صلاح میدونید به من هم بگید.
من درحالیکه از خشم نگاه به گلهای قالی دوختهبودم، حرفهایشان را میشنیدم.
- من مهری رو مناسب پسر شما نمیدونم.
سرم را بلند کردم تا جوابی بدهم، اما مادر پیش از من گفت:
- میتونید بگید ایراد کار کجاست؟
یحیی همانطور که ساعدش را روی بالشها جابهجا میکرد گفت:
- من حرفامو قبلاً به خودش زدم، حرف اضافهای ندارم، دلیلی هم ندارم دوباره تکرار کنم.
مادر با خشم به طرف من برگشت و من از تک ابرویی که بالا انداختهبود، خوب فهمیدم بعد از مراسم به خاطر این بیاحترامی که دیدهبود، باید پاسخگو باشم؛ اما اکنون باید حریف یحیی میشدم پس گفتم:
- آقای ابراهیمی من هم همون موقع گفتم، ایرادهایی که شما میگیرید اصلاً منطقی نیست و من مهری رو با همهی ویژگیهایی که شما اون روز به ناحق بهش نسبت دادید، میخوامش.
یحیی نگاهش را با اخم از من گرفت و رو به مادر کرد.
- خانم! پسر شما هنوز خام و بیتجربهست، من از شما تعجب میکنم همپای خطای اون شدید.
مادر کمی در جایش جابهجا شد.
- ببینید آقای ابراهیمی! پسر من تنها خطاش خاطرخواهی هست و تا زمانی که من ایراد واضحی در انتخاب پسرم نبینم، همراهیش میکنم، از نظر من هم مهری دختر خوبی هست، اگر چه کمی از نظر سنی اختلاف دارن، که خب به نظر من آنچنان در زندگیشون تأثیر نداره، اگر هم سن و سال مهری رو مناسب ازدواج نمیدونید، خب یه صیغهی محرمیت بینشون خونده میشه و بعد دو سه سال ازدواج میکنن.
یحیی ابروهایش را بالا انداخت.
- من کلاً مخالف این وصلتم.
بلافاصله گفتم:
- دلایل مخالفتتون اصلاً قانعکننده نیست.
یحیی برآشفته به طرف من برگشت و درحالی که انگشتش را به سی*ن*هاش میزد گفت:
- سرپرست مهری منم، من تصمیم میگیرم به کی شوهرش بدم به کی ندم.
آخرین ویرایش: