جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,127 بازدید, 275 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
پنج‌شنبه شد و شب من به همراه مادر و پریزاد به خانه‌ی یحیی رفتیم. در سالن بزرگ خانه نشسته‌بودیم و یحیی مقابلمان به دو بالش غلتکی تکیه زده‌بود. از ابتدای ورود، با استقبال سردی که او و جمیله انجام داده‌بودند، خوب فهمیدم شب سختی را پیش رو خواهم داشت. از بدو ورود منتظر بودم که مهری را ببینم، اما هیچ خبری از مهری نبود. جمیله یک سینی چای را آورد، بدون هیچ تعارفی میان ما گذاشت و کنار همسرش تکیه زد. مادر از جوی که در فضا حاکم بود، اخمی میان ابروهایش قرار داشت، لحظه‌ای به طرف من برگشت و با نگاهش مرا توبیخ کرد و من با حرکات چشم از او‌ خواستم شروع کند. مادر با کمی مکث با خوش‌رویی رو به یحیی کرد.
- این‌طور که می‌بینم مثل اینکه مهرزادجان فراموش کردن از قبل به شما بگن ما برای چی امشب مزاحم شدیم.
یحیی با همان قیافه‌ی زهرمارش رو به مادر کرد.
- اتفاقاً آقای آذرپی به من گفتن چی می‌خوان.
پوزخند نامحسوسی از اینکه آقامعلم تبدیل به آقای آذرپی شده بود، زدم. یحیی ادامه داد:
- منتها فراموشی ایشون اونجاست که یادش رفته من چی جواب دادم.
مادر با کمی مکث گفت:
- خب اگه صلاح می‌دونید به من هم بگید.
من درحالی‌که از خشم نگاه به گل‌های قالی دوخته‌بودم، حرف‌هایشان را می‌شنیدم.
- من مهری رو مناسب پسر شما نمی‌دونم.
سرم را بلند کردم تا جوابی بدهم، اما مادر پیش از من گفت:
- می‌تونید بگید ایراد کار کجاست؟
یحیی همان‌طور که ساعدش را روی بالش‌ها جابه‌جا می‌کرد گفت:
- من حرفامو قبلاً به خودش زدم، حرف اضافه‌ای ندارم، دلیلی هم ندارم دوباره تکرار کنم.
مادر با خشم به طرف من برگشت و من از تک ابرویی که بالا انداخته‌بود، خوب فهمیدم بعد از مراسم به خاطر این بی‌احترامی که دیده‌بود، باید پاسخگو باشم؛ اما اکنون باید حریف یحیی می‌شدم پس گفتم:
- آقای ابراهیمی من هم همون موقع گفتم، ایرادهایی که شما می‌گیرید اصلاً منطقی نیست و من مهری رو با همه‌ی ویژگی‌هایی که شما اون روز به ناحق بهش نسبت دادید، می‌خوامش.
یحیی نگاهش را با اخم از من گرفت و رو به مادر کرد.
- خانم! پسر شما هنوز خام و بی‌تجربه‌ست، من از شما تعجب می‌کنم همپای خطای اون شدید.
مادر کمی در جایش جابه‌جا شد.
- ببینید آقای ابراهیمی! پسر من تنها خطاش خاطرخواهی هست و تا زمانی که من ایراد واضحی در انتخاب پسرم نبینم، همراهیش می‌کنم، از نظر من هم مهری دختر خوبی هست، اگر چه کمی از نظر سنی اختلاف دارن، که خب به نظر من آن‌چنان در زندگیشون تأثیر نداره، اگر هم سن و سال مهری رو مناسب ازدواج نمی‌دونید، خب یه صیغه‌ی محرمیت بینشون خونده میشه و بعد دو سه سال ازدواج می‌کنن.
یحیی ابروهایش را بالا انداخت.
- من کلاً مخالف این وصلتم.
بلافاصله گفتم:
- دلایل مخالفتتون اصلاً قانع‌کننده نیست.
یحیی برآشفته به طرف من برگشت و درحالی که انگشتش را به سی*ن*ه‌اش می‌زد گفت:
- سرپرست مهری منم، من تصمیم می‌گیرم به کی شوهرش بدم به کی ندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
تا خواستم جوابی بدهم، مادر با لحن آرامی گفت:
- آقای ابراهیمی شما درست میگید، ولی بهتر نیست مهری خودش تصمیم بگیره؟
وقتی جوابی از یحیی نگرفت رو به طرف جمیله کرد.
- خب جمیله‌خانم شما هم یه چیزی بگید، پسر من جرم نکرده فقط دلش گیر کرده.
جمیله تن فربه‌اش را مقداری جابه‌جا کرد.
- توی این خونه حرف فقط حرف آقایحیاست.
مادر لبخندی عصبی زد.
- لطفا یه مقدار سهل بگیرید، حداقل اجازه بدید خود مهری برای زندگیش نظر بده.
جمیله پشت چشمی نازک کرد.
- وا خانم؟ مهری چرا؟ بزرگ اون دختر آقایحیاست، ایشون هم صلاح نمی‌دونن.
- والا به خدا یه دلیل نگفتید چرا، فقط مخالفت می‌کنید، این انصاف نیست.
جمیله نگاهی تحقیرآمیز به من انداخت.
- بی‌انصافی رو اول خود پسرتون کرده.
متعجب خواستم چیزی بگویم، که مادر با کمی جدیت گفت:
- پسر من کجا بی‌انصافی کرده؟
- ما به آقا پسرتون اعتماد کردیم که وقتی خواست مهری بره خونش اجازه دادیم، اگه می‌دونستیم چنین مشکلی پیش میاد، من یکی که اصلاً نمی‌ذاشتم.
با این حرف او، مادر و پریزاد بهت‌زده و سوالی به طرف من برگشتند، اما حرف بعدی جمیله کار را خراب کرد.
- الان پسرتون طوری رفتار می‌کنه که خیال می‌کنم اینکه این اواخر از موهای مهری بو شامپوی شهریا می‌اومد و می‌گفت خونه‌ی بتول حموم می‌کنم هم شاید از امر این آقا بوده که مهری بیشتر به دلش بشینه.
نگاهم را از مادر که کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد به طرف جمیله برگرداندم. کل وجودم پر از خشم شده‌بود.
- لطفا مراقب حرف زدنتون باشید، باید تأکید کنم هیچ وصله‌ای به من نمی‌چسبه.
نگاهم را به یحیی که معلوم بود از وضع ایجاد شده خرسند است، دوختم و جمیله در حالی‌که دستش را تکان می‌داد گفت:
- والا با این خواستگاری و پافشاریتون برای مهری، فکر نمی‌کنم زیاد هم غلط گفته باشم، خلوت دوتا نامحرم همیشه مسئله داشته.
دندان‌هایم‌ را به هم فشردم‌ تا خشمم را کنترل کنم که صدایم بلند نشود، اما نتوانستم و تشر زدم:
- شما و آقا یحیی خوب می‌دونید مهری زمانی می‌اومد خونه‌ی من، که من مدرسه بودم، با برگشتن من هم برمی‌گشت.
جمیله پوزخندی زد.
- خب آقایحیی هم گول همین حرفاتونو خوردن، وگرنه به نظر من معلوم نیست توی این چند ماه... .
مادر دیگر تحمل نکرد با ضرب بلند شد.
- بس کنید دیگه! جایی که به این راحتی به پسرم تهمت بزنن من نمی‌مونم.
بعد رو‌ به من و پریزاد کرد.
- چرا نشستید؟ پاشید بریم دیگه.
با اینکه نمی‌خواستم، اما همه بلند شدیم. جمیله هم برخاست. حس پیروزی را در نگاه یحیی که همان‌طور خونسرد نشسته‌بود، خوب حس می‌کردم. مادر و پری جلوتر‌ رفته و‌ من نیز لحظاتی با خشم‌ به یحیی چشم دوختم و بعد پشت سر آن‌ها خارج شدم. قبل از خروج صدای «خوش اومدید» گفتن مسخره‌ی جمیله بیشتر‌ روانم را آزار داد، اما مسئله‌ی من جمیله و یحیی نبود، بعد از فاش شدن حضور مهری در خانه‌ام، مادر از دست من خشمگین شده بود، پس اول باید او‌ را راضی می‌کردم تا بعد بتوانم دوباره برای خواستگاری مهری بازگردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
از خانه‌ی یحیی که بیرون آمدیم، مادر با تشر گام برداشت و دور شد. هنوز قدم برنداشته، نگاه ملتمسم را به پریزاد دوختم و او گفت:
- مهرزاد! من یکی که باورم نمیشه تو چند ماه مهری رو آوردی خونه.
کلافه دستم را به موهایم کشیدم.
- پری! باور کن قضیه اونجوری نیست که اون زن گفت.
به مادر که از ما دور شده‌بود، اشاره کرد.
- برای من توضیح نده، برو مامانو راضی کن.
استرس کاملاً وجودم را گرفته‌بود. سری تکان داده و با چند گام بلند خودم را به مادر رساندم.
- مامان! وایسا!
مادر بدون آنکه بایستد یا برگردد، تشر زد:
- هیچی نگو مهرزاد! من بهت اعتماد داشتم، حالا باید از دهن غریبه‌ها بشنوم دختر بردی خونه؟
همان‌طور که سعی می‌کردم هم‌قدم با او گام بردارم، گفتم:
- مامان! باور کن اون‌طوری که اون زن گفت نیست، مهری فقط زمانی که من مدرسه بودم می‌اومد، کارهای خونه رو می‌کرد همین!
- پس این حرفا از کجا دراومده؟
از تند گام برداشتن به نفس زدن افتاده بودم.
- خب اونا چون مخالف این وصلتن این دروغا رو‌ میگن.
دیگر به پل فلزی رسیده‌بودیم. حتی صدای گام‌های محکم مادر روی پل هم باعث نشد او‌ آرام‌تر راه برود.
- وای به حالت مهرزاد! اگه معلوم بشه این اصرار تو برای گرفتن مهری دلیلی غیر خاطرخواهی داره... .
میان کلامش رفتم.
- مامان! چی میگید؟ باور کنید من مهری رو واقعاً می‌خوام.
از پل رد شده و پا درون خیابان روستا گذاشته‌بودیم، اما مادر کوتاه نمی‌آمد.
- برای چی اونو می‌خوای؟ کاری کردی که الان عذاب وجدان داری؟
ابتدای کوچه‌ی کنار مدرسه بودیم. از افکاری که مادر درموردم پیدا کرده‌بود، کاملاً دلخور شدم.
- اِ مامان؟ تو به من اعتماد نکنی چه توقع از بقیه؟ من هیچ کاری نکردم، قسم می‌خورم، به روح بابا قسم می‌خورم دستم به مهری نخورده.
جلوی در خانه بودیم که مادر یکدفعه ایستاد و به طرف من برگشت. هنوز نگاهش خشمگین بود، اما آرام گفت:
- باور کنم مهرزادِ من پاشو کج نذاشته؟
نفس آسوده‌ای کشیدم.
- باور کنید مامان! من کاری نکردم.
مادر لحظه‌ای فکر کرد و بعد سری برای قبول حرفم تکان داد.
- باشه، قبول می‌کنم، حالا درو باز کن برم داخل، خیلی خستم.
لبخندی زدم و با گفتن «چشم مامان» دست در جیب شلوارم کرده، کلید را بیرون آورده و در خانه را باز کردم.
مادر داخل شد و من درحالی که نگاهم روی پریزاد بود که از پل به خیابان رسیده‌بود، مقابل در منتظر ماندم تا او برسد. مادر همین که پا به حیاط گذاشت گفت:
- مهرزاد حوله‌تو برمی‌دارم، بذارمش توی همون کشوی پایین کمد؟
قبل از رفتن به خواستگاری دوش گرفته و حوله‌ی خیس را روی بند انداخته‌بودم. بی‌حواس همان‌طور که چشمانم به پریزاد بود گفتم:
- آره مامان بذارش همونجا!
مادر‌ همراه حوله داخل شد و من منتظر پری ماندم. وقتی رسید تشر زدم:
- چرا اینقدر فس‌فس می‌کنی؟ بیا برو تو دیگه!
پریزاد با نیشخندی که روی لب داشت گفت:
- باشه پسر! اومدم.
و همان‌طور که داخل میشد ادامه داد:
- ولی خودمونیم، آقاداداش ما زیرآبی رفتن هم بلد بوده و ما خبر نداشتیم.
در را بستم. درحالی که با اخمی ساختگی می‌خواستم‌ خنده‌ام را کنترل کنم گفتم:
- برو تو دختر! کدوم زیرآبی؟
هنوز حرفم پایان نیافته‌بود که فریاد خشمگین «مهرزاد» گفتن مادر از داخل خانه موهای تنم را خیس کرد. پریزاد نگران پرسید:
- یعنی چی شده؟
یک آن یاد حوله‌ام افتادم که مادر برد درون کشو بگذارد و اینکه هنوز حوله و برس مهری آنجا بود. تمام قلبم درون پاهایم ریخت و با گفتن «بدبخت شدم» سریع گام برداشتم تا به داخل بروم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
در آستانه‌ی در اتاق ایستادم. فهمیدم به معنای واقعی کلمه بدبخت شده‌ام. مادر حوله‌ی قهوه‌ای‌رنگ مهری و برس او را در دست گرفته، روی تخت نشسته‌بود و باخشم انتظار مرا می‌کشید.
- اینا چیه؟
از در انکار درآمدم. چند قدم به جلو برداشتم.
- خب یه حوله‌ و برس معمولی.
مادر با خشم هر دو را تکان داد.
- معمولی؟ حتماً می‌خوای بگی مال خودته.
لب‌های خشک شده از ترسم را کمی خیس کردم و گفتم:
- خب... .
مادر اجازه نداد چیز بیشتری بگویم.
- مهرزاد به من دروغ نگو!
نباید زیر بار چیزی می‌رفتم.
- دروغ چیه مامان؟
مادر پر خشم نفس می‌کشید.
- دروغ چیه؟ ها؟ باشه میگم دروغ چیه، دروغ اینه که پسر من، مهرزاد، وسواس استفاده از رنگ سفید داره، تو همه‌ی حوله‌هات از همون بچگی سفیده، حتی پیراهن‌هایی که می‌گیری همش رنگ‌هایی که اینقدر ملایمه که با سفید مو نمی‌زنه، چون برومند تأکید زیادی رو تمیز بودن لباسات و حوله‌ت و بقیه چیزات داشت و آخرش هم تو رو وسواسی کرد، بعد الان حوله‌ی قهوه‌ای؟
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
- تو پسرمی مهرزاد! من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم.
دروغ گفتن به مادر سخت‌ترین کار دنیا بود، اما‌ برای فرار از مخصمه‌ای که گرفتار شده‌بودم، چاره‌ای نداشتم. کلمات از ذهنم فرار کرده‌بودند. لبم را به دندان گرفتم که چه توجیهی بیاورم، ناگهان چیزی به ذهنم زد که دروغ هم نبود.
- موقعی که از غفور‌ حوله می‌گرفتم رنگ سفید نداشت.
مادر حوله و‌ برس را روی تخت پرت کرد و بلند شد و تا مقابلم‌ آمد.
- تو که حوله لازم‌ نداشتی، اصلاً اگه مال خودته، چرا با اون سفیده دوش گرفتی؟
زبانم قفل شد. نمی‌دانستم چه بگویم، پریزاد که همراهم به داخل آمده‌بود، از پشت سرم بیرون آمد.
- مامان؟ واسه خاطر یه حوله بازجویی راه انداختی؟ خب دلش خواسته بعد بیست سال رنگ عوض کنه، حوله‌ی خودشه، هر وقت خواست استفاده می‌کنه، این که دیگه دعوا نداره.
مادر خشمگین به طرف پریزاد برگشت.
- اِ اینجوریه؟
به طرف تخت برگشت.
- پس جواب اینو چی میده؟
برس را از روی تخت برداشت و به طرف ما برگشت.
پریزاد تا کنار مادر رفت.
- خب اینم یه برس معمولیه.
زبانم از ترس قفل شده‌بود و آرزو می‌کردم مادر حرف‌های پریزاد را قبول کند، اما ناگهان مادر سری تکان داد و با دو انگشت یک تارموی بلند مشکی را نمی‌دانم از کجای برس تمیزی که مهری همیشه کاملاً پاک می‌کرد، بیرون آورد و مقابل من گرفت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
همراه با «وای» آرام اما جانسوز من، نگاه گرد شده و بهت‌زده‌ی پریزاد روی موی پیچ‌خورده ماند و با ناباوری برس و مو را از دست مادر گرفت و به طرف من برگشت. فقط توانستم دستم را به پیشانی‌ام بزنم. مادر نزدیک من شد و انگشتش را مقابلم تکان داد. صدایش خشمگین اما لرزان بود.
- مهرزاد! تو به روح بابات قسم خوردی گفتی کاری نکردی.
تمام نگاه ملتمسم را به مادر دوختم و آرام گفتم:
- نکردم!
اما‌ او‌ نشنید. چشمان اشکی‌اش بیش از هر چیز خوردم می‌کرد.
- همه‌چیز همین‌جا تموم شد. من برمی‌گردم خونه، دیگه مهری بی‌ مهری!
انگشتش را جمع کرد و دست مشت شده‌اش را پایین انداخت و از کنارم رد شد. صدای پر غصه اما خشمگینش را شنیدم.
- دیگه فراموش می‌کنم پسری دارم.
تمام زندگی‌ام در همین نقطه با همین حرف سیاه شد. برگشتم و به دنبالش راه افتادم.
- مامان باور... .
در آستانه‌ی در برگشت و مقابلم قرار گرفت و تشر زد:
- صداتو نشنوم مهرزاد!
بعد رو‌ به پریزاد کرد.
- زود راه بیفت برگردیم!
خشم و تشر مادر‌ مرا میخکوب کرد. باورم نمیشد. رضایت مادر همیشه نقطه‌ی ضعفم بود و اکنون با یک بدبیاری همه‌ی اعتبار وجودم پیش او دود شده‌بود. از این بدتر مگر ممکن بود؟ دو دستم را روی سرم گذاشتم. نگاهم را به جایی که مادر قبل از رفتن ایستاده‌بود، دوختم. چه ساده همه‌چیز از دست رفت. ته دنیا برایم همین‌جا بود. مستأصل شده‌بودم که چه کنم؟ با صدای «مهرزاد» گفتن آرام پریزاد برگشتم.
برس را روی تخت انداخته و پیش آمد. نگاه پر سؤالش را به من دوخت.
- چرا مهرزاد؟
نگاه سؤالی و غمی که در لحن همیشه سرخوش پریزاد بود ویرانم کرد.
- پری! باور کن اونطوری که فکر می‌کنید نیست، من خطایی نکردم، همش سوءتفاهمه.
لحظاتی دستش را به دهانش کشید و فکورانه نگاه به زمین دوخت و مکث کرد، بعد همزمان با بالا کردن سرش، آن را تکان داد.
- باشه باور‌ می‌کنم.
با همان بغضی که صدایش داشت ادامه داد:
- من با مامان حرف می‌زنم، ولی تو باید برام واضح همه‌چی رو توضیح بدی، بگی چرا برس مهری توی خونه تو هست؟
ملتمسانه به باریکه‌ی امیدم‌ چنگ زدم.
- پری! جون داداش مامانو راضی کن!
بی‌حرف سری تکان داد و بیرون رفت. دنیا برایم به آخر رسیده‌بود. یک بی‌موالاتی همه‌ی آبرویم را پیش مادر و پریزاد به فنا داده‌بود. مادر دیگر راضی نمیشد حتی به صورتم نگاه کند، چه رسد به اینکه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
به طرف تخت رفتم. برس را برداشتم و روی زمین، تکیه‌زده به تخت نشستم. برس را مقابل صورتم گرفتم و به آن عامل بدبختی‌ام خیره شدم. این برس را همیشه مهری تمیز می‌کرد، خودم هم وقتی در کشو بود، آن را تمیز دیده‌بودم؛ آن یک تار مو را مادر از کجای برس بیرون کشید؟ برس را با خشم پرت کردم. دستانم را روی زانوهایم قفل کرده و سرم را روی آن گذاشتم دلم پر بود و فقط اشک می‌خواست. به سادگی همه‌چیز تمام شد. مادر دیگر نمی‌خواست مرا ببیند. برای پریزاد دیگر آن برادر مورداعتماد نبودم و مهری هم... .
هیچ‌کـس نمی‌خواست مهری همسر من باشد. سر یک بی‌فکری باید همه‌ی خوشبختی‌ام را از دست می‌دادم؟
یاد هدیه‌هایی که برای مهری خریده‌بودم، افتادم. سربلند کرده، زیر دو چشمم را با کشیدن پشت دست پاک کرده و به طرف تخت برگشتم. کمی خم شده و دستم را زیر تخت بردم. جعبه‌ها را بیرون آوردم و هر دو را روی تخت کنار هم گذاشتم. خودم روی زمین کنار تخت نشستم. در جعبه‌ی بزرگ‌تر را برداشتم و دستی روی کتاب‌ها و لباس‌ها کشیدم، اما جعبه را همان‌طور‌ روی تخت به جلو هل دادم. جعبه‌ی کوچک‌تر را پیش کشیدم و باز کردم. نگاه پرحسرتی به محتویاتش انداختم. چقدر ذوق داشتم موهای مهری را زمانی که از این‌ها استفاده می‌کند، ببینم. آرزویی که دیگر به گور می‌رفت. جعبه را روی تخت خالی کرده و کنارش انداختم. تک‌تک موگیرها، تل و بقیه را با دست روی تخت پهن کردم. هدبند مخمل زرشکی را که گره‌ای روی پیشانی‌اش بود را برداشتم. انگشتم را روی گره کشیدم و سعی کردم تصور کنم آن آبشار سحرانگیز با این هدبند چگونه می‌شد. هدبند را کنار گذاشتم. آرنجم را روی تخت تا کرده و سرم را از یک طرف رویش گذاشتم به طوری که چشمانم رو به هدیه‌های مهری باشد. موگیری را که یک پاپیون زرشکی توری داشت، برداشتم و همان‌طور که موهای محبوبم را در حصار آن تصور می‌کردم، اشک ریختم. تصویری که باید همیشه در حد تصور می‌ماند. مهری هرگز مال من نمی‌شد که این تصویر حقیقت یابد. مادر هرگز رضایت نمی‌داد. یحیی هم او را به من نمی‌داد. تمام تلاشی که برای همسری او کردم، به فنا رفت. مهری زن کرمعلی لب‌گوری میشد و چند صباحی را هم در خانه‌ی او زجر می‌کشید و عاقبت... تا کی می‌توانست آن جهنم را تحمل کند؟ مهری جهنم خانه‌ی عمویش را به امید شوهر کردن و رفتن از آن خانه تحمل می‌کرد، اگر به کرمعلی شوهر می‌کرد، دیگر به چه امیدی باید آن زندگی را تحمل می‌کرد؟ یا بدتر از آن، اگر ذبیح‌دراز او را به شهر برده و به حراج می‌گذاشت چه؟ محبوب من تا کی بدون امید دوام می‌آورد؟ اگر او‌ نابود میشد چه بر سر من می‌آمد؟ اصلاً می‌توانستم بدون او و فکر او زندگی کنم؟ دیگر بعد از او من هم زندگی داشتم؟ من هم به جنون می‌رسیدم وقتی فکر می‌کردم مهریِ من در چه مرارتی روزگار می‌گذراند.
آنقدر محو پاپیون زرشکی، غرق فکر اشک ریختم که نفهمیدم پریزاد کی روی تخت نشست. فقط وقتی نامم را صدا زد، از فکر بیرون آمدم. در همان حال فقط نگاهم را چرخاندم و او را نگاه کردم. ناباورانه گفت:
- داری گریه می‌کنی؟
دستپاچه سرم را بلند کردم و اشک‌هایم را پاک کردم.
- مامان چی شد؟
نگاهش را از من گرفت.
- کوتاه نمیاد، کلی باهاش حرف زدم، اما مرغش یه پا داره، میگه من مهرزاد نمی‌شناسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
با تأسف سرم را زیر انداختم و لب گزیدم.
- داداش غصه نخور! فعلاً راضی شده امشب نریم و فردا صبح راه بیفتیم، بعد از اون هم خدا کریمه!
سرم را بلند کرده و به نگاه دلسوزانه‌ی پریزاد نگاه کردم.
- همه‌چیز برای من تموم شد، نه؟
- نه داداش!
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- مشکل اینه مامان اینقدر تو رو قبول داشته که حالا نمی‌تونه یه خطا هم ازت ببینه.
مستأصل سر تکان دادم:
- باور کن پری من کاری نکردم.
آرام گفت:
- من باورت دارم‌ مهرزاد!
در نظرم حرفش فقط یک دروغ برای دلخوشی من بود. دیوار اعتماد او هم فروریخته بود. دستش را روی هدیه‌های مهری کشید.
- اینا رو برای مهری خریدی؟
نگاهی به هدیه‌ها انداختم و با گفتن «اوهوم» سر تکان دادم.
تل روکش پارچه‌ای که مهره‌های سفید روی آن دوخته شده‌بود را برداشت.
- چرا همه‌ی اینا زرشکیه؟ اینقدر رنگ زرشکی دوست داری؟
بدون آنکه نگاهم را از موگیر پاپیون‌دار بگیرم گفتم:
- مهری زرشکی دوست داره.
نگاهش از تل به روتختی زرشکی کشیده شد. بعد از چند لحظه با ناباوری به طرف من برگشت و ضربه‌ای به شانه‌ام زد و با لحن بلند و ناباوری گفت:
- نامرد! همه‌ی اون وقتایی که من خودمو می‌کشتم می‌گفتم مهری رو دوست داری اما تو با خونسردی تکذیب می‌کردی داشتی گولم می‌زدی؟
کمی دستم را تکان دادم.
- پری باور کن گولت نمی‌زدم، فقط نمی‌خواستم تا قبل از اینکه مهری شونزده هفده سالش بشه کسی چیزی بدونه.
پریزاد چند لحظه با دلخوری نگاهم کرد و با دلسوزی سر تکان داد.
- بیچاره داداش بی‌عقل من!
ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ام زد.
- این دل بی‌صاحبت عاشق نشد، نشد، رفت عاشق یه بچه شد.
ضربه‌ی بعد را به شقیقه‌ام زد و من سر به زیر سرزنش‌هایش را گوش دادم.
- این مغز تاب‌برداشته‌ت هم رفت مهری رو آورد توی این خونه که الان برات حکایت پنبه و آتیش رو روایت کنن.
سرم را بلند کردم.
- آره پری درسته من عاشق مهری شدم، ولی والله بالله من خطایی نکردم.
لحن سرزنش‌گر پریزاد بلندتر شد.
- آخه داداش من! تو چرا اینقدر بَبویی؟ دختر غریبه آوردی توی خونه‌ی خودت هیچی، چرا حوله و برسشو آوردی اینجا، نگهش هم داشتی؟ حداقل از قبل یه ندا به من می‌دادی چیکار تو این خونه می‌کنی، من آماده بودم و اثرات این دخترو قبل اینکه مامان ببینه جمع می‌کردم.
کمی مکث کرد و با حرص گفت:
- دیگه چی از اون دختر توی این خونه هست؟
کلافه شدم.
- بس کن پری یه جوری حرف می‌زنی انگار من هر روز باهاش روی این تخت بودم.
دستم را روی تخت زدم و قهقهه‌ی پریزاد بلند شد.
- مگه نبودی؟
از خنده و حرفش عصبی شده و فریاد زدم:
- زهرمار پری! خفه شو!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
بی آنکه دست از خنده بردارد، دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
- من که هیچی نگفتم، خودت گفتی!
با خشم بیشتری غریدم.
- پری! روی اعصاب من نرو!
ساکت شد و گفت:
- ببخشید! فقط خواستم فضا رو عوض کنم از افسردگی در بیایی.
رو از او‌ برگرداندم و به تخت تکیه زدم.
- حال من دیگه هیچ‌وقت خوب نمیشه.
پریزاد از روی تخت خم شد و برس زمین افتاده را برداشت. از ناراحتی دو دستم را دو طرف سرم گذاشته و درحالی که آرنج‌هایم به زانوهایم تکیه داشتند، به نقش‌های روی موکت خیره شدم.
- غصه نخور! من به خان‌داداشم اطمینان کامل دارم، چون می‌دونم بلد نیست، چطور یه دخترو اغفال کنه بیاره روی تخت دونفره خوش بگذرونه.
خشمگین از بی‌حیایی او سرم را بلند کرده و تند نگاهش کردم، اما او بی‌اعتنا به من با همان لحن سرخوشش، برس را جلوی روی‌ام تکان داد:
- برس که چیزی نیست، من اینقدر بهت اعتماد دارم که لباس شخصی مهری هم از توی این اتاق دربیاد... .
چشمانم از این حجم از بی‌پروایی او گرد شد و با تحکم میان کلامش رفتم.
- بس کن پری! خجالت هم خوب چیزیه!
با برس به بازویم زد.
- یه ذره بخند، اینقدر برزخی نباش!
کلافه دوباره به طرفش چرخیدم و دستم را تکان دادم.
- به چی بخندم؟ به حال و روز خنده‌دارم؟
نفسش را با حرص بیرون داد و با لحن جدی گفت:
- باشه، دیگه شوخی نمی‌کنم، یه مدت به مامان وقت بده، بذار برگردیم، وقتی آروم شد، باز می‌تونی باهاش حرف بزنی و متقاعدش کنی.
دوباره برگشتم و با دستانم زانوهایم را بغل کردم.
- هیچی درست نمیشه!
- میشه داداش! فقط یه خورده صبر کن!
سرم را به طرفش برگرداندم.
- مطمئنی؟
پلک اطمینان‌بخشی زد.
- مطمئن باش! فقط سعی کن تا فردا که برمی‌گردیم با مامان حرف نزنی، الان آتیشیه دوباره به پر و پات می‌پیچه، من خودم باهاش حرف می‌زنم، وقتی دیدم آروم شده خبرت می‌کنم بیایی باهاش حرف بزنی.
سر تکان دادم و «ممنونم» آرامی گفتم.
- ولی مهرزاد باید به من واضح و کامل توضیح بدی، بگی مسئله بودن برس و حوله‌ی مهری توی خونه‌ی تو چیه؟
- باور کن چیزی نیست!
- همون چیزی نیست رو بهم بگو!
بالاخره مجبور شدم به پریزاد بگویم که از وضع بهداشت مهری ناراضی بودم و این برس و حوله را برای او تهیه کردم تا وقت‌هایی که در خانه نیستم به حمام برود. در پایان حرف‌هایم، پریزاد سری از تأسف برایم تکان داد و سرزنش‌وار گفت:
- آخه عقل‌کل! چرا اینقدر مخت آکبنده؟ واقعاً نفهمیدی نباید چنین پیشنهادی بهش بدی؟ به جای این باید وادارش می‌کردی خونه‌ی خودشون بره حموم.
- خب حالا کاریه که شده، تو هم بس کن سرکوفت زدن به منو، الان چطور باید اینو به مامان توضیح بدم؟ اونو بگو!
- تو لازم نیست فعلاً چیزی رو توضیح بدی که فقط خراب‌کاری می‌کنی، از اینی هم که هست بدتر میشه، خودم باید مامانو کم‌کم نرم کنم، کار تو نیست، فقط یه خورده صبر کن، بُت مهرزاد پسر نمونه‌ی مامان فروریخته، باید کم‌کم درست بشه، اون هم کار تو‌ نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
آن شب مادر و پریزاد در سالن خوابیدند و من در اتاق؛ گرچه تمام شب را بیدار بودم. صبح فردا، مادر بدون آنکه صبحانه‌ای بخورد، پریزاد را وادار کرد وسایلشان را در ماشینش که خودم از مدرسه تا جلوی در آورده‌بودم، بگذارد و در تمام مدت، بدون این‌که به من که شرمنده به دیوار تکیه داده‌بودم، نگاه کند، در حیاط منتظر ماند. من نیز به توصیه‌ی پریزاد برای در امان ماندن از خشم مادر حرفی نزدم، تا آن‌ها راهی شدند. تمام روز جمعه را با کوله‌باری از غم در تنهایی، کنج اتاق همراه با هدیه‌های مهری گذراندم و شنبه صبح به اجبار، بدون آنکه دست به اصلاح صورتم بزنم، یا صبحانه‌ای بخورم، به مدرسه رفتم. هیچ توانی برای تدریس نداشتم. به زور تا ظهر دوام آورده و وقتی مشغول بستن در مدرسه بودم تا زودتر به کنج عزلت خودم در خانه برسم، متوجه عبور نیسان آبی‌رنگ ذبیح‌دراز از جاده‌ی میان روستا شدم که به پایین کوه می‌رفت تا از روستا خارج شود. سریع با دیدنش یاد خواسته‌ای افتادم که در رابطه با مهری از یحیی کرده‌بود. شاید مهری هرگز مال من نمی‌شد، اما حداقل باید کاری می‌کردم او به هدف شومش نرسد. درِ بسته را سریع باز کردم و به سرعت سراغ ماشینم رفتم. ماشین را از حیاط بیرون آورده، در حیاط را بستم و به راه افتادم. نمی‌دانستم چگونه باید مانع ذبیح شوم، اما باید خودم را به ماشین او می‌رساندم. چند کیلومتری از روستا دور شده‌بودم، که ماشین او را دیدم و با حفظ فاصله به تعقیبش پرداختم. مدام در ذهنم کلنجار می‌رفتم که در رابطه با ذبیح چه باید بکنم؟ با حرف راضی میشد؟ نه، شاید باید او را با تهدید می‌ترساندم، نمی‌دانم، حتی وقتی از جاده‌های کم‌عرض و پر پیچ و خم کوهستانی که یک طرف آن پرتگاه بود، رد می‌شدیم، فکرهای بد و وحشتناکی هم به ذهنم می‌زد که البته خود را بابت آن‌ها سرزنش کردم، من هرگز یک قاتل نبودم. ذبیح حتماً برای فهمیدن نظر یحیی درمورد پیشنهادش آمده‌بود و فقط دعا می‌کردم که یحیی قولی به او نداده‌باشد. چه کاری می‌توانستم انجام دهم که دیگر گذرش به روستا نیفتد؟ نمی‌دانستم! فقط امیدوار بودم با تعقیب کردنش راهی هم برای نیامدن دوباره‌اش به روستا بیابم. تا شهر به دنبالش رفتم، همراه او خیابان‌های شهر را گذرانده و وارد کوچه‌ای شدم. قبل از ورود، تابلوی کوچه را خواندم تا آدرس را در ذهن بسپارم. «کوچه‌ی ۵ طراوت» دانستن آدرس خانه‌اش بی‌فایده هم نبود. ذبیح تا انتهای کوچه رفت و من با فاصله‌ی زیاد از او کنار دیواری ایستادم. کوچه در حاشیه‌ی شهر بود و انتهای آن به مکانی خالی از سکنه و تپه‌هایی کوتاه می‌رسید. ذبیح نیسانش را مقابل در خانه‌ای پارک کرده و پیاده شد. زنگ در را زد و بعد از لحظاتی انتظار، کسی در را باز کرد. لحظاتی هم با او صحبت کرد و بعد داخل شد. معلوم شد که خانه‌اش نبود. برای سر درآوردن از ماجرا از ماشین پیاده شدم. تا جلوی خانه‌ی موردنظر رفتم. همین که جلوی در سفیدرنگ و کوچک خانه قرار گرفتم، بوی تند استعمال مواد به شامه‌ام زد. ابروهایم درهم شد. خوب فهمیدم این خانه‌ کجاست. از ذبیح معتاد بعید نبود چنین پاتوقی داشته‌باشد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,843
مدال‌ها
3
در یک آن به ذهنم زد چگونه مانع برگشت دوباره‌ی ذبیح به روستا شوم، هرچند موقت. با لبخند و خرسندی به سرعت به طرف ماشین خودم برگشتم. سوار شدم. گوشی‌ را برداشته و شماره گرفتم.
- الو پلیس صد و ده؟
مرد اپراتوری گفت:
- بله بفرمایید؟
لحن حق به جانبی گرفتم.
- آقا این چه وضعشه؟ ما چقدر باید زنگ بزنیم و گزارش بدیم تا شما یه کاری بکنید؟
- اتفاقی افتاده؟
- بله آقا! من از کوچه‌ی پنج طراوت زنگ می‌زنم، ما چقدر باید از شما بخوایم بیاین این معتادها رو از این کوچه جمع کنید تا بالاخره یه مأمور بفرستید؟
- تجمع معتادین در همون کوچه است؟
- بله آقا، یه خونه‌ست آخر کوچه، در سفید داره، شده پاتوق معتادها، ما از رفت و آمد معتادها به این خونه ذله شدیم، زن و بچه‌هامون امنیت ندارن، یه کاری کنید.
- نگران نباشید یه تیم پیگیری الان میاد.
- ممنونم از شما خداحافظ!
سریع قطع کردم، تا نام و نشانم را نپرسد. با لذت نگاهم را به خانه دوختم. چون بودن یک نفر در ماشین، در ساعت دو بعدازظهر عجیب بود، همان‌طور که نگاهم به در سفیدرنگ بود، پشتی صندلی را خواباندم.
- ذبیح‌دراز! اشتباه کردی دست روی مهری گذاشتی، حالا صبر کن و ببین! مهرزاد به این راحتی کوتاه بیا نیست!
دراز کشیدم و منتظر چشم به سقف ماشین دوختم. ذبیح را که از دور خارج می‌کردم، باید فکری هم برای کرمعلی می‌کردم. شاید مادر پشتیبانم نبود، اما خودم هم نباید دست روی دست می‌گذاشتم. امید مهری به من بود. باید به تنهایی برای بدست آوردنش تلاش می‌کردم. دقایقی بعد متوجه عبور ماشین پلیس از کنار ماشینم شدم و به سرعت سرپا ایستادم. صندلی را به جای خود برگرداندم و چشم به آن‌ها دوختم. پژوی پلیس به همراه یک ون، پشت سر نیسان ذبیح پارک کردند. نیسان جلوی دیدم را مقداری گرفته‌بود. همین که سربازی در خانه را زد، با باز شدن آن چند مامور به داخل هجوم بردند. کم‌کم مردم هم جمع شدند. چند دقیقه بعد، چندین پیر و جوان را که مشخصه‌ی همه اعتیاد واضحشان بود، تک به تک از در خانه خارج کرده و تا ون بردند. نباید از ماشین پیاده می‌شدم، اما خودم را پیش کشیدم و با دقت، چشم به افراد خارج شده از خانه دوختم تا چشمم به ذبیح‌دراز افتاد که دستانش از پشت توسط سربازی گرفته شده و بیرون آورده شد. همین که از میان جمعیت هر چند اندک مردم، رد شده و او را وارد ون کردند، من که دیگر کاری آنجا نداشتم، با لبخند و رضایت کامل از خودم، دنده عقب زده و از کوچه خارج شدم. شدیداً گرسنه بودم، باید اول فکری به حال خودم می‌کردم و بعد به روستا برمی‌گشتم. امید تازه‌ای میان رگ‌هایم جریان یافته‌بود. کار ذبیح را تمام کرده‌بودم، مانده‌بود کرمعلی؛ او را چگونه باید منصرف می‌کردم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین