- Aug
- 844
- 4,304
- مدالها
- 2
گیر کرده در خلسهی خود، حتی متوجه نشد مسیح چه زمانی صندلیای که مقابلش بر روی آن نشسته بود را ترک گفته و حال قدم نهاده بر ردِ قدمهای نامور درحالی که دستِ چپش را به سرمای نرده بند کرده بود دو پله را بالا رفته و سپس با متوقف شدنِ کوتاهش رو گردانده به سوی آوا بارِ دیگر پریشانیِ او را نظارهگر شد. آرام و نورا بماند، همایون هم که کوچکترین اهمیتی به حالِ او و اضطرابش نمیداد و در شلوغیِ این میهمانی فقط مسیح بود که گرفتگیِ حالِ این دختر بلعکسِ مابقی به چشمش آمده و میشد گفت شک برانگیز، همانطور که کلامش خطاب به خودِ آوا هم بیان شد او شبیه به یک میهمانِ دعوت شده نبود و انگار به دامِ دایرهی اجبار افتاده، هرکاری هم که میکرد رد کردنِ خطوطِ قرمزِ این دایره ممکن نبود! مسیح کمرنگ و از روی شک ابرو درهم کشید، علامت سوالِ ذهنش پررنگ؛ اما بیجواب، نفسی گرفت و همین که قصد کرد سومین پله را رد کند صدای قدمهایی که پلهها را به مقصدِ پایین آمدن پشتِ سر میگذاشتند کم به گوشش رسید و باعثِ رو بالا گرفتنش شد.
رو بالا گرفتنش هماهنگ شد با نمایان شدنِ قامتی آشنا که پلهها را آهسته پایین آمد و چون در دم نگاهِ مسیح را به تله انداخت و قصدِ او را برای بالا رفتن دید، تای ابرویی بالا پرانده دو پلهی باقی مانده تا رسیدن به او را کمی آهستهتر پیمود و وقتی کنارش ایستاد. سر به سمتش کج کرده، سیاهیِ پُر عمقِ مردمکهای چشمانش را گردانده میانِ مردمکهای او و سپس شنید که گفت:
- تا حالا مهمونی به این کسل کنندگی نیومده بودم؛ اینها همهاش تقصیرِ تو هستش نامور! اگه به حرفت گوش نمیدادم الان حداقل یا داشتم شام میخوردم و یا خوابیده بودم.
نامور لب تر کرده با زبان بدونِ تغییری در اجزای صورتش برای حالت عوض کردنی تنها خونسردیِ چشمانش را به لحنش هم بخشید، پلکی محکم زد و گفت:
- در جوابِ تمامِ غر زدنهات فقط میتونم ابرازِ تأسف کنم دوستِ عزیزم، کاری ازم برنمیاد!
مسیح کوتاه و آرام، سری ریز و متاسف به طرفین تکان داد و این نامور بود که تک پلهای را پایین رفته، نگاهِ مسیح را گره زده به قامتِ خود دنبالش کشاند و در نهایت پیش از پایین رفتنِ کاملِ او بود که بارِ دیگر صدای مسیح و کلامی که بر زبان جاری کرد تابلوی ایست را مقابلِ قدمهای نامور قرار داد:
- انگار همهی مهمونهایی که دعوت کرده هم چندان راضی به نظر نمیرسن. مثلا یه نگاه به سمتِ راستت بندازی حرفم رو درک میکنی.
این حرفِ او نگاهِ ناموری که تای ابرو بالا پراند را کشانده به همان سمتی که آدرس میداد، گشتی آن حوالی زد که نهایتِ این گشت زدن ختم شد به برخوردِ دیدگانش با آوایی که نشسته روی صندلی و پشتِ میزِ غذاخوری حبسِ سکوتِ خود بود و حتی متوجهی نورایی که به سمتش میآمد هم نمیشد. فقط یک تلنگرِ کوتاه و دقتی ریز کفایت میکرد برای اینکه حالِ او را بفهمد، این چنین غرقِ فکر بودنی که گویا در ذهنش به دنبالِ چارهاندیشی میگشت چیزی نبود که عیان نباشد! واقعا هم همین بود؛ آوا در ذهن به انواع و اقسامِ نقشههای احتمالی که همایون میتوانست داشته باشد فکر میکرد و هرچه ثانیههای این میهمانیِ نفرین شده برخلافِ خواستهاش سریعتر از پیش رد میشدند، بیشتر مضطرب میشد از بهرِ اینکه نمیدانست چه چیزی انتظارشان را میکشید.
پریشان حالیِ او این بار به چشمانِ نامور آمد که مشکوک و محو ابرو درهم کشید و در همین حال که حالاتِ آوا را تجزیه و تحلیل میکرد مسیح هم پلهها را پس از نیم نگاهی گذرا به آوا بالا رفت.
در مردمکهای چشمانِ نامور علاوه بر آوا، نورایی قرار گرفت که با رسیدن به او متعجب از این میزان آشفته بودنش، کمرنگ ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخت، چانه جمع کرد و چون آوا را فرار کرده از میهمانی سوی دیگری دعوت شده به متروکهی افکار دید، قدمی پیش گذاشت و ایستاده کنارِ او سمتِ راستش نامش را ادا کرد که بیجواب ماند. حالِ آوا نگران کننده بود؛ لااقل برای نورا و آرامی که هیچ سر درنمیآوردند و خبر هم نداشتند چگونه هر ثانیه تیغهی مرگ میشد و از سرِ خواهرشان میگذشت.
رو بالا گرفتنش هماهنگ شد با نمایان شدنِ قامتی آشنا که پلهها را آهسته پایین آمد و چون در دم نگاهِ مسیح را به تله انداخت و قصدِ او را برای بالا رفتن دید، تای ابرویی بالا پرانده دو پلهی باقی مانده تا رسیدن به او را کمی آهستهتر پیمود و وقتی کنارش ایستاد. سر به سمتش کج کرده، سیاهیِ پُر عمقِ مردمکهای چشمانش را گردانده میانِ مردمکهای او و سپس شنید که گفت:
- تا حالا مهمونی به این کسل کنندگی نیومده بودم؛ اینها همهاش تقصیرِ تو هستش نامور! اگه به حرفت گوش نمیدادم الان حداقل یا داشتم شام میخوردم و یا خوابیده بودم.
نامور لب تر کرده با زبان بدونِ تغییری در اجزای صورتش برای حالت عوض کردنی تنها خونسردیِ چشمانش را به لحنش هم بخشید، پلکی محکم زد و گفت:
- در جوابِ تمامِ غر زدنهات فقط میتونم ابرازِ تأسف کنم دوستِ عزیزم، کاری ازم برنمیاد!
مسیح کوتاه و آرام، سری ریز و متاسف به طرفین تکان داد و این نامور بود که تک پلهای را پایین رفته، نگاهِ مسیح را گره زده به قامتِ خود دنبالش کشاند و در نهایت پیش از پایین رفتنِ کاملِ او بود که بارِ دیگر صدای مسیح و کلامی که بر زبان جاری کرد تابلوی ایست را مقابلِ قدمهای نامور قرار داد:
- انگار همهی مهمونهایی که دعوت کرده هم چندان راضی به نظر نمیرسن. مثلا یه نگاه به سمتِ راستت بندازی حرفم رو درک میکنی.
این حرفِ او نگاهِ ناموری که تای ابرو بالا پراند را کشانده به همان سمتی که آدرس میداد، گشتی آن حوالی زد که نهایتِ این گشت زدن ختم شد به برخوردِ دیدگانش با آوایی که نشسته روی صندلی و پشتِ میزِ غذاخوری حبسِ سکوتِ خود بود و حتی متوجهی نورایی که به سمتش میآمد هم نمیشد. فقط یک تلنگرِ کوتاه و دقتی ریز کفایت میکرد برای اینکه حالِ او را بفهمد، این چنین غرقِ فکر بودنی که گویا در ذهنش به دنبالِ چارهاندیشی میگشت چیزی نبود که عیان نباشد! واقعا هم همین بود؛ آوا در ذهن به انواع و اقسامِ نقشههای احتمالی که همایون میتوانست داشته باشد فکر میکرد و هرچه ثانیههای این میهمانیِ نفرین شده برخلافِ خواستهاش سریعتر از پیش رد میشدند، بیشتر مضطرب میشد از بهرِ اینکه نمیدانست چه چیزی انتظارشان را میکشید.
پریشان حالیِ او این بار به چشمانِ نامور آمد که مشکوک و محو ابرو درهم کشید و در همین حال که حالاتِ آوا را تجزیه و تحلیل میکرد مسیح هم پلهها را پس از نیم نگاهی گذرا به آوا بالا رفت.
در مردمکهای چشمانِ نامور علاوه بر آوا، نورایی قرار گرفت که با رسیدن به او متعجب از این میزان آشفته بودنش، کمرنگ ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخت، چانه جمع کرد و چون آوا را فرار کرده از میهمانی سوی دیگری دعوت شده به متروکهی افکار دید، قدمی پیش گذاشت و ایستاده کنارِ او سمتِ راستش نامش را ادا کرد که بیجواب ماند. حالِ آوا نگران کننده بود؛ لااقل برای نورا و آرامی که هیچ سر درنمیآوردند و خبر هم نداشتند چگونه هر ثانیه تیغهی مرگ میشد و از سرِ خواهرشان میگذشت.