جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,259 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
گیر کرده در خلسه‌ی خود، حتی متوجه نشد مسیح چه زمانی صندلی‌ای که مقابلش بر روی آن نشسته بود را ترک گفته و حال قدم نهاده بر ردِ قدم‌های نامور درحالی که دستِ چپش را به سرمای نرده بند کرده بود دو پله را بالا رفته و سپس با متوقف شدنِ کوتاهش رو گردانده به سوی آوا بارِ دیگر پریشانیِ او را نظاره‌گر شد. آرام و نورا بماند، همایون هم که کوچکترین اهمیتی به حالِ او و اضطرابش نمی‌داد و در شلوغیِ این میهمانی فقط مسیح بود که گرفتگیِ حالِ این دختر بلعکسِ مابقی به چشمش آمده و می‌شد گفت شک برانگیز، همانطور که کلامش خطاب به خودِ آوا هم بیان شد او شبیه به یک میهمانِ دعوت شده نبود و انگار به دامِ دایره‌ی اجبار افتاده، هرکاری هم که می‌کرد رد کردنِ خطوطِ قرمزِ این دایره ممکن نبود! مسیح کمرنگ و از روی شک ابرو درهم کشید، علامت سوالِ ذهنش پررنگ؛ اما بی‌جواب، نفسی گرفت و همین که قصد کرد سومین پله را رد کند صدای قدم‌هایی که پله‌ها را به مقصدِ پایین آمدن پشتِ سر می‌گذاشتند کم به گوشش رسید و باعثِ رو بالا گرفتنش شد.
رو بالا گرفتنش هماهنگ شد با نمایان شدنِ قامتی آشنا که پله‌ها را آهسته پایین آمد و چون در دم نگاهِ مسیح را به تله انداخت و قصدِ او را برای بالا رفتن دید، تای ابرویی بالا پرانده دو پله‌ی باقی مانده تا رسیدن به او را کمی آهسته‌تر پیمود و وقتی کنارش ایستاد. سر به سمتش کج کرده، سیاهیِ پُر عمقِ مردمک‌های چشمانش را گردانده میانِ مردمک‌های او و سپس شنید که گفت:
- تا حالا مهمونی به این کسل کنندگی نیومده بودم؛ این‌ها همه‌اش تقصیرِ تو هستش نامور! اگه به حرفت گوش نمی‌دادم الان حداقل یا داشتم شام می‌خوردم و یا خوابیده بودم.
نامور لب تر کرده با زبان بدونِ تغییری در اجزای صورتش برای حالت عوض کردنی تنها خونسردیِ چشمانش را به لحنش هم بخشید، پلکی محکم زد و گفت:
- در جوابِ تمامِ غر زدن‌هات فقط می‌تونم ابرازِ تأسف کنم دوستِ عزیزم، کاری ازم برنمیاد!
مسیح کوتاه و آرام، سری ریز و متاسف به طرفین تکان داد و این نامور بود که تک پله‌ای را پایین رفته، نگاهِ مسیح را گره زده به قامتِ خود دنبالش کشاند و در نهایت پیش از پایین رفتنِ کاملِ او بود که بارِ دیگر صدای مسیح و کلامی که بر زبان جاری کرد تابلوی ایست را مقابلِ قدم‌های نامور قرار داد:
- انگار همه‌ی مهمون‌هایی که دعوت کرده هم چندان راضی به نظر نمی‌رسن. مثلا یه نگاه به سمتِ راستت بندازی حرفم رو درک می‌کنی.
این حرفِ او نگاهِ ناموری که تای ابرو بالا پراند را کشانده به همان سمتی که آدرس می‌داد، گشتی آن حوالی زد که نهایتِ این گشت زدن ختم شد به برخوردِ دیدگانش با آوایی که نشسته روی صندلی و پشتِ میزِ غذاخوری حبسِ سکوتِ خود بود و حتی متوجه‌ی نورایی که به سمتش می‌آمد هم نمی‌شد. فقط یک تلنگرِ کوتاه و دقتی ریز کفایت می‌کرد برای اینکه حالِ او را بفهمد، این چنین غرقِ فکر بودنی که گویا در ذهنش به دنبالِ چاره‌اندیشی می‌گشت چیزی نبود که عیان نباشد! واقعا هم همین بود؛ آوا در ذهن به انواع و اقسامِ نقشه‌های احتمالی که همایون می‌توانست داشته باشد فکر می‌کرد و هرچه ثانیه‌های این میهمانیِ نفرین شده برخلافِ خواسته‌اش سریع‌تر از پیش رد می‌شدند، بیشتر مضطرب می‌شد از بهرِ اینکه نمی‌دانست چه چیزی انتظارشان را می‌کشید.
پریشان حالیِ او این بار به چشمانِ نامور آمد که مشکوک و محو ابرو درهم کشید و در همین حال که حالاتِ آوا را تجزیه و تحلیل می‌کرد مسیح هم پله‌ها را پس از نیم نگاهی گذرا به آوا بالا رفت.
در مردمک‌های چشمانِ نامور علاوه بر آوا، نورایی قرار گرفت که با رسیدن به او متعجب از این میزان آشفته بودنش، کمرنگ ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخت، چانه جمع کرد و چون آوا را فرار کرده از میهمانی سوی دیگری دعوت شده به متروکه‌ی افکار دید، قدمی پیش گذاشت و ایستاده کنارِ او سمتِ راستش نامش را ادا کرد که بی‌جواب ماند. حالِ آوا نگران کننده بود؛ لااقل برای نورا و آرامی که هیچ سر درنمی‌آوردند و خبر هم نداشتند چگونه هر ثانیه تیغه‌ی مرگ می‌شد و از سرِ خواهرشان می‌گذشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
صدا زدنش که بی‌پاسخ ماند با جمع کردنِ کمِ لبانش دستش را نهاده روی شانه‌ی او بارِ دیگر نامش را به زبان آورد تا این بار بالاخره محرکی شد برای به خود آمدنِ خواهرش. آوا که انگار در همان متروکه‌ی افکارش حضوری غریبه را حس کرد شانه بالا پرانده پلکش هم تیک مانند پرید و باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش نگاه به سمتِ نورا کج کرد و بالا کشاند. شکارِ چشمانِ متعجبِ او که نتیجه‌ای نداشت به جز پاره شدنِ رشته احتمالاتی که در ذهن بافته بود، دمی سنگین از هوای خفه‌ی سالن گرفت و شنید که نورا گفت:
- خوبی آوا؟ چت شده تو؟ این دو روز رو به روت نمیارم؛ ولی از وقتی اومدیم به مهمونی سرگردونی و نگران.
آوا لبانش را بر هم نهاد، بازدمش را از راهِ بینی آزاد ساخت و چون کوتاه میانِ موهای طلایی‌اش با فرِ درشتِ نشسته بر شانه پنجه کشید، آبِ دهان فرو داد، سری به طرفین و به نشانه‌ی منفی تکان داده صدایش را کمی می‌شد گفت ضعیف و خسته به گوشِ نورا رساند:
- خوبم من. آرام کجاست؟
این حرفش باعث شد تا نورا چشم گرفته از او نگاه به محلِ سابقِ ایستادنِ آرام انداخت و مواجه شدنش با جای خالیِ او سبب شد تا با پلکی زدنی تیک مانند دمی مردمک این سو و آن سو گردانده و باز هم که قامتِ آرام نبود برای جای گرفتن در گردیِ مردمک‌هایش، لبانِ باریک و سرخش را کوتاه از دو سو پایین کشید و چانه‌اش جمع شانه‌هایش را به نشانه‌ی نداستن بالا انداخت و همزمان با نگاه گرداندنِ دوباره‌اش به سمتِ آوا پاسخ داد:
- تا چند دقیقه‌ی پیش اونور وایساده بود حیاط رو از پنجره تماشا می‌کرد...احتمالا رفته بیرون.
آوا سکوت کرد و نگاهِ نورا خیره به نیم‌رُخِ او، هرچه با خود به مجادله پرداخت نتوانست ردی از خوب بودنی که خواهرش دم می‌زد در چهره‌اش پیدا کند. این بین که نامور پس از قرار دادنِ لیوانِ خالیِ در دستش درونِ سینیِ نقره‌ای که خدمتکاری به دست داشت و از مقابلش رد شد چشم از آوا گرفته مسیری مستقیم را برای قدم‌هایش برگزید، سوالِ آوا روی دورِ تکرار می‌نشست که آرام کجا بود؟ آرام که درونِ حیاط روی چمن‌ها آهسته گام برمی‌داشت آغوشِ نسیم که به رویش باز شده و تارِ موهای کنجِ صورتش را ریز تکانی می‌داد پذیرفته، نگاه بینِ افرادِ حاضر در حیاط چرخاند و مسیرِ قدم‌هایش به سمتِ راست او را به اتاقکی کنارِ عمارت نزدیک می‌کردند که از قضا توجهِ نگاهش را هم گرفتند. اتاقکی به چشمش آمده که مقابلش یک میز و دو صندلیِ چوبی قرار داشت و این بخش خالی از حضورِ میهمانان بود.
نگاهی به اتاقک انداخت، کنجِ لبِ پایینش را به دندان گرفت و نگاهش را گذرا و کوتاه گردانده در حیاط، دو حس هماهنگ مغزش را به بازی گرفتند که نتیجه‌اش هم شد دستورِ مغز به قدم‌هایش، هرچند که مردد و آهسته بودند. دو حسی که یکی کنجکاوی بود و دیگری بی‌حوصلگی که وصل می‌شد به کسل کننده بودنِ میهمانی و دنبالِ راهی برای فرار از این بی‌حوصلگی گشتنش. آرام که به مانندِ نامش جلو رفت رسیده به اتاقک و دید دری که نیمه باز و با نیم فاصله‌ای از درگاه قرار داشت. تردیدی در وجودش جوشید و عیب خواند این سرک کشیدنِ بی‌اجازه را؛ اما از آنجا که برایش سوال شده بود با وجودِ بودنِ کسی اینجا در چرا نیمه باز بود و چراغش هم خاموش کنجکاوی را ارجحیت داد و نفسش حبسِ سی*ن*ه از هیجان، لبانش را بر هم فشرد و فرو برده به دهان به آرامی دستِ راستش را بالا آورد کفِ دست روی سرمای در نهاد و آن را هُل داده رو به داخل و باز شدنِ درِ اتاقک به رویش دلیلی شد برای لب گزیدنی دوباره.
در تاریکیِ فضای کوچکِ آن که تنها نورِ اندکِ ماه تا حدی به دادش رسید، چیزِ خاصی به چشمش نیامد؛ اما نگاهِ عسلی‌اش طرحِ محوی از قاب‌های چسبیده به دیوار را شکار کرد. تای ابرویی سوی پیشانی بالا راند قدمی پیش گذاشت و محتاط رد شده از میانِ درگاه و ورودش به اتاقک کمی بیشتر قاب‌ها را نشانش داد. این بار ابروانش را به هم نزدیک ساخته قدمی دیگر جلو رفت و چون کوتاه سری به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد ریز شدنِ چشمانش خواهانِ دقیق‌تر نگریستنِ قاب‌ها بودند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
متوجه شد محتوای درونِ قاب‌ها خطاطی بود؛ اما به واسطه‌ی نورِ کم نوشته‌ها برایش ناخوانا پلکی زد و باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش همین که دقیق‌تر شد برای خواندنِ یکی از قاب‌ها، نوری از چراغِ وصلِ سقف به اتاقک دمید که در یک لحظه فضا را روشن کرد. البته در همان یک لحظه چنان قلبِ آرام را هم در سی*ن*ه فرو ریخت که یک ثانیه کافی بود برای چرخیدنش روی پاشنه‌ی بلندِ کفش‌هایش به عقب و هینی کشیده که نگاهِ درشت شده‌اش را هم به قلابِ چشمانی جامه‌ی سبزی جنگل پوشیده آویخت. این نگاهِ سبز که متعلق به نامور بود با دیدنِ شوک و ترسِ آرام از ناگهانی آمدنش زبانی روی لبانش کشید و دستانش را بالا آورده خیره به دیدگانِ او که تازه داشت موقعیت را هضم می‌کرد و از نفس زدنش کاسته می‌شد آرام گفت:
- معذرت می‌خوام؛ قصدِ ترسوندنت رو نداشتم!
نفسِ آرام که جا آمد و قلبش تندیِ تپش‌هایش را پشتِ سدی به نامِ آرامشِ حاکم جا گذاشت، مژه بر هم نهاده و آسودگیِ نفسش ریه‌هایش را ترک گفت. آبِ دهانی فرو داد و چون پلک از هم گشود بارِ دیگر نگاهش گره خورده به نامور و خجالت زده شده بابتِ این ورودِ بی‌اجازه که گویا مالکیتِ اتاقک هم برای نامور بود و او که فهمید سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و انگشتانش را پیوند زده به یکدیگر لبخندی تصنعی و خجالت زده نشانده بر چهره و گفت:
- درواقع...از یه جایی به بعد جلوم رو بگیر وگرنه قسم می‌خورم تا خودِ صبح معذرت خواهی می‌کنم و الان هم واقعا معذرت می‌خوام چون اشتباه از من بود.
ناخودآگاه از سرِ این هول شدن و خجالت فکش گرم شده بود برای حرف زدن که کششِ ناخواسته‌ی لبانِ نامور از دو سو را در پی داشت و او بدونِ قطع کردنِ ارتباطِ چشمی‌اش با آرام دست به سی*ن*ه شده قامتی که میانِ درگاه جای داشت را اندکی کج کرده به سمتِ راست شانه که به درگاه تکیه داد قدری رو بالا گرفت. آرام از آنجایی که هنوز احساسِ خجالتش پابرجا بود مشغولِ بازی با انگشتانش نفسش را محکم فوت کرد و همانطور که خودش هم گفته بود اگر تلنگری برای توقف نداشت تا خودِ صبح را به معذرت خواهی کردن می‌پرداخت ادامه داد:
- حتی خیلی بیشتر از خیلی معذرت می‌خوام؛ اما مساوی رو بذار پشتِ این اتفاق و فقط کنجکاوی و بی‌حوصلگی رو باهم جمع ببند که توجیه‌اش کنه و... .
مکثی میانِ کلامش افتاد که ناشی از آشنا بودنِ چهره‌ی نامور برایش بود وقتی که نگاه روی اجزای چهره‌ی او گرداند و چشم ریز کرده، اندکی ابرو درهم کشید و قدمی که به سمتِ اوی لبخند به لب که سری برایش به نشانه‌ی تایید تکان می‌داد برداشت، همزمان لب زد:
- هی، من تورو می‌شناسم؟ چهره‌ات برام آشناست!
خود خبر نداشت حالاتش به هنگامِ حرف زدن و هول کردن خواسته ناخواسته‌اش دخترِ عجولِ خاطرات را در حافظه‌ی می‌شد گفت قویِ نامور بیدار کرده که با شناختنش این چنین خونسرد و نمکین فقط خیره‌اش بود. مشغولِ آنالیزِ چهره‌ی او به مغزش فشار آورد بلکه زیرِ این فشار همه‌ی خاطراتش را بیرون ریخته، یک به یک تصاویر را کنار بزند تا چهره‌ی او را پیدا کند. این بین که نامور دمِ عمیقی گرفت و پس از سی*ن*ه سنگین کردنش که کوتاه نگاه در اتاقک چرخاند، خونسردیِ بانمکی بخشیده به لحنش و همزمان با سر تکان دادنِ آهسته‌اش گفت:
- اگه آشنا بودنم واسه‌ات توی خاطرت مونده، یعنی موندگار شدم برات! نیازی می‌بینی با حافظه‌ام فخر بفروشم یا نه؟
لبانِ آرام به کششی ناخودآگاه، یک طرفه و تیک مانند که دچار شدند، پیوندِ انگشتانش با یکدیگر را گسسته و دستانش را برده پشتِ سرش، مچِ دستِ راستش را میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ ظریف و کشیده‌ی دستِ چپش حبس کرده قدمی رو به جلو برداشتنش فاصله‌اش با نامور را به سه گامِ بلند رساند. مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او و سپس با شیرینیِ خاصی گفت:
- اینکه من توی خاطرِ تو پررنگ تر موندم و یادت میاد چرا آشنام یعنی موندگارتر بودم! نیازی می‌بینی با خاص بودنم فخر بفروشم یا نه؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
این مقابله به مثلِ شیرینِ آرام که برای نامور هم بانمک بود ناخواسته باعث سر به زیر افکندن و تک خنده‌ی کوتاهش همراه با ریز تکان دادنِ سری به طرفین شد. خنده‌ی کوتاهِ او تزریق شده به لبانِ آرام کششی به آن‌ها بخشید دو طرفه که از زیباییِ نقشِ آن بر چهره‌اش همین برقی که به چشمانش هم انداخت بس، پلکی آرام زد و دید که نامور با گرفتنِ تکیه‌ی شانه‌اش از درگاه صاف ایستاده، قفلِ دستانش را شکست. عوض شدنِ بحث که خواه ناخواه فکرِ چراییِ آشنا بودنِ نامور را از سرش پاک کرد، تکانی کج به سر داد تا قدری موهای کنجِ پیشانی‌اش را برای قرار نگرفتنشان مقابلِ دیده‌اش کنار زد، سپس کوتاه چرخیده روی پاشنه‌ی بلندِ کفش‌هایش به سمتِ راست نیم نگاهی دوباره خرجِ قاب‌های روی دیوار کرد تا این بار رسید به میزِ سمتِ راستِ اتاقک. زیرِ سنگینیِ نگاهِ نامور قدم به سوی میز برداشت و چون نگاهِ او را هم با قامتِ خود کشید، ایستاده پشتِ آن نگاه چرخانده میانِ کاغذهای روی میز، همراه با قلم نی و مرکب کنارشان، زبانی روی لبانش کشید سپس همزمان با سر گرداندنش به سوی ناموری که قدمی از درگاه رو به داخل گذاشت گفت:
- قصدِ فروشِ این قاب‌ها رو نداری؟
نامور جلو آمد و پیشِ چشمانِ آرام که ردِ قدم‌هایش را می‌گرفت از کنارِ او گذشت تا پشتِ میز و مقابلِ او ایستاد. همچون آرام نگاهی انداخته به قاب‌های نشسته بر دیوار، لبانِ باریکش که کششی کمرنگ و یک طرفه گرفتند یک تای ابرو بالا پراند. حینِ سوق دادنِ نگاهش از قاب‌ها به سمتِ چشمانِ آرام که دورشان را خطِ چشمی کوتاه و باریک حصاری تماشایی بسته بود با اندکی کمر خم کردن و قرار دادنِ دستانش روی میز سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و پاسخ داد:
- میشه گفت نه؛ به چشمِ اثرِ تاریخی ببینشون و اینجا رو هم... .
مکثی کرد که این بار تای ابروی مشکیِ آرام را سوی پیشانی‌اش فرستاد، خود لبانش را بر هم فشرده و ریز و کمرنگ که چانه جمع کرد این بار با تکانِ تیک مانند و کجِ سر هردو ابرویش را بالا انداخت و ادامه داد:
- شبیهِ یه موزه! یه جورهایی روشون تعصب دارم.
جمله‌ی دوم را قدری بانمک ادا کرد که کششِ دو طرفه‌ی لبانِ آرام را ثابت قدم نگه داشت و او دستانش را از پشتِ سر خارج کرده، همزمان با دمی که عمیق گرفت و مشامی که از رایحه‌ی شیرینِ عطرِ خود پُر کرد مقابلِ سی*ن*ه درهم پیچید و پس از فرو فرستادنِ آبِ دهانی از گلو پرسید:
- تو وصل به این عمارتی، درسته؟ یعنی... .
لب به دندان گزید و ادامه‌ی حرفش وصل شد به تلخیِ لبخندِ کمرنگِ نامور که ادامه‌ی پرسشِ او را خود در ذهن ساخت؛ اما این تلخی را محسوس پیشِ نگاهِ آرام علنی نکرد و چون فهمید که اشاره به زندگی‌اش در یک اتاقک داشت سری تکان داده به نشانه‌ی تاییدِ آنچه در ذهنِ او پرسه می‌زد، پس از پلک زدنی آهسته سوالِ کامل نشده‌ی او را خود پاسخ گفت:
- برای یه راننده‌ی ساده مثلِ من کافیه!
اما قطعا نبود! این همان خلافی بود که هرقدر هم سعی در پنهان کردنش با زبان داشت؛ اما چشمانش آنقدر صداقت داشتند که در نهایتِ درستی و روراستی با دیدگانِ آرام حرف زدند و فریاد سر دادند که قطعا نبود! حتی یک راننده‌ی ساده هم بیش از این داشت، ولی نامور؟ قصه‌ی او انگار پیچیدگی‌ای داشت که همین خلافِ زبان حرف زدنِ چشمانش آرامی که باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاده بود را به این باور رسانده که درحالِ شروع کردنِ بحثِ اشتباهی بود. او که لبانش را بر هم نهاد و چون کششی تصنعی به آن‌ها بخشید دستِ راستش را از قفل با دستِ چپش بیرون کشیده، بالا آورد و با سر کج کردنش به سمتِ شانه‌ی چپ پشتِ گردنِ باریکش کشید و ریز تکانی به موهای صاف، مشکی و دم اسبی بسته پشتِ سرش داد. نفسی گرفت و برای عوض کردنِ بحث رو آورده به شوخی کردنی که زبان از این سکوتِ سنگین قطع کند، لب بر هم زد و صدایش را با لحنی نمکین به گوش‌های نامور رساند:
- عجیب نیست اما؟! حس نمی‌کنی برای یه راننده‌ی ساده بودن یکم زیادی هستی؟
انگار در عوض کردنِ بحث موفق شد که نامور تک خنده‌ای کرده، کفِ دستانش را از سطحِ میز جدا و کمر که صاف کرد دستانش را فرو برده در جیب‌های پالتوی یقه ایستاده و مشکیِ تنش قدری بامزه و بازیگوش چشم ریز کرد و طرحِ پررنگ شده‌ی لبخندش با به نمایش گذاشتنِ تک چالِ گونه‌اش نگاهِ آرام را برقی خاص بخشید که خودش هم از این برق بی‌خبر ماند. نامور گامی به کنار برداشت و بدونِ قطع کردنِ ارتباطِ چشمی‌اش با آرام و با همان چشمانِ ریز شده سوالِ او را با سوالی شیطنت بار جواب داد:
- زیادی از چه نظر؟
آرام که منظورِ او را فهمید و پی برد به دنبالِ نکته‌ی مخفیِ کلامش بود، همچون نامور قدمی به کنار برداشت که باز هم مقابلِ هم قرار گرفتنشان را باعث شد منتها این بار بدونِ وجودِ مانعی به نامِ میز. آرام لبانش را در هماهنگی با چانه‌اش کمرنگ جمع کرد و با شکِ ریزی گفت:
- نمره داره یا سوالِ اختیاریه؟
نامور اندکی رو بالا گرفت و حالتِ متفکرِ چهره‌اش آرام را برای شنیدنِ حرفِ بعدی‌اش منتظر گذاشت. او که در این مکثِ کوتاه لبانِ باریکش را بر هم فشرد، محو چانه جمع و ابروانش را به هم نزدیک کرده چشمانش را هم ریز کرد پس از ضرب گرفتنِ کوتاهش بر زمین همزمان با رو پایین آوردنش چشمکی زد و لبخندش یک طرفه، شیشه‌ی عمرِ سکوت را شکست:
- امتیازِ جدا داره!
آرام که قصدِ اعتراف گیریِ او را با شیطنتِ کلامش فهمید سخت لبانش را برای کنترلِ خنده جمع کرده و خنده‌اش را پس فرستاده قدمی رو به جلو برداشت تا فاصله‌اش با نامور به اندازه‌ی دو گام کم شد. قدری سرش را بالا گرفته برای دیدنِ او به واسطه‌ی اختلافِ قدی که داشتند و حداقل پاشنه‌ی کفش‌هایی که او را تا کمی بالاتر از شانه‌های نامور رسانده بود با براندازِ کوتاهِ قامتِ اویی که به خاطرِ پایین آوردنِ سرش چند تار از موهای قهوه‌ای رنگش آهسته بر پیشانی‌اش سقوط کردند، به سبکِ خودش پاسخِ او را بر زبان جاری کرد:
- آینه نداری؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
منظورِ پنهانِ او را نامور در ثانیه شکار کرد که کششِ لبانش پررنگ، خندید و خنده‌اش محرکی هم شد برای آرام که دست از کنترل کردنِ لبانش کشید و همراه با او به خنده افتاده، صوتِ این خنده‌ها تبدیل به رنگ و سپس پاشیده شد بر دیوارهای این اتاقکی که در تنهایی نامور شبیه به یک ماتم کده بود، بی‌آنکه حسی درونش جریان داشته باشد! نامور سر به زیر افکنده کفِ دستِ راستش که از جیبِ پالتو خارج کرد را محکم به صورتش کشید و چون ردِ خنده‌اش به آرامی رنگ باخت تا تبدیل به لبخندی شد ثابت قدم بر چهره‌اش، اندکی رو بالا گرفت و برقی که خود از آن خبر نداشت و حتی اگر متوجه‌اش هم می‌شد نمی‌فهمید چه زمانی پرده بر دیدگانش کشید را به نگاهِ آرامی که از خنده‌اش همچون خودش لبخند باقی می‌گذاشت دوخت.
عجیب بود؛ اما... امشب ماه در چشمانِ این دو می‌درخشید! ماهی که حبسِ سیاهیِ مردمک‌هایشان با آن هاله‌های رنگین، یکی سبز و دیگری عسلی شبشان را روشن کرد، انعکاسِ خود را در آیینه‌ای یافت که دیدگانِ دیگری بود!
لحظه‌ای بعد آرام بود که سکوت را ناامید کرده از ادامه‌دار شدنِ حکومتش همزمان که زبانی روی لبانش کشید و نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت، تازه پی برد به اینکه قلبی هم در سی*ن*ه‌اش به فرمانِ حیاتی که در رگ‌هایش جاری بود نبض داشت و زندگی می‌کرد. این را فهمید؛ اما سر درنیاورد این نبضِ پُر تشویش قلبش در این لحظه برای چه بود! گویی سال‌ها اسیرِ زندانی بدونِ حتی وعده‌ی آزادی بود که حال با فرارش می‌هراسید از دوباره جا گرفتن پشتِ میله‌های سردش! این قلبی که از نامِ آرام فرمان نگرفت و اویی که برای فروکش کردنِ هیجانِ ناگهانی‌اش حرف زدن را ترجیح داد، بحثی دیگر را به راه انداخت همان دمی که اندک سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و لبخندش پابرجا، صدایش ظریف و لحنش شیرین، چنان نوری را به چشمانِ نامور دواند که او هیچ گاه از نگاهِ خود سراغ نداشت:
- از چهره‌ات یه اسمِ جالب و...میشه گفت با قدرت انتظار دارم؛ چند درصد حدسم رو تایید می‌کنی؟
نامور حینی که کفِ دستِ چپی که آن را از جیب بیرون کشید روی میز قرار داده و اندکی هم به همان سمت مایل می‌شد دستِ راستش را پشتِ گردنش کشید، کمی که لبانش را بر هم فشرد و در این مکث چانه‌ای هم کمرنگ جمع کرد، لحظه‌ای بعد دستش را از گردنش جدا کرد، ابروانش را سوی پیشانی راند و شانه‌هایش را که تیک مانند و کوتاه بالا انداخت با حفظِ کمرنگِ لبخندش گفت:
- پنجاه-پنجاه! برداشت رو آزاد می‌ذارم و به عهده‌ی خودت؛ هوم؟
آرام پلکی زد و ابرویی که تیک مانند بالا انداخت، چشمانش را اندکی ریز کرد و منتظرِ شنیدنِ نامِ او نگاهش کرد که نامور پس از پلک زدنی آهسته لب زد:
- اسمم ناموره!
نامور! این نام در ذهنِ آرام روی دورِ تکرار نشست و آنقدر به اکوی آن در سرش گوش داد که ناخودآگاه خوش آهنگ شده در گوش‌هایش، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانِ آمیخته به لبخندش افتاد و از نگاهش مشخص بود که نامِ نامور را در سرش مرور می‌کرد. و این مرور تا جایی ادامه یافت که در نهایت با حسی شبیه به تعجب از جدید بودنش و از طرفی هم ذوقی شیرین بابتِ خوشش آمدن از آن گفت:
- جالب بود و جدید! تا حالا نشنیده بودم این اسم رو؛ اما خودم حدسیاتم رو تایید می‌کنم، حتی خیلی هم بهت میاد.
نامور سری کج و کوتاه به نشانه‌ی تایید تکان داد و این بار او بود که پیشِ نگاهِ آرام بشکنی ریز زد و چون با انگشتِ اشاره‌اش او را نشانه گرفت، آرام لحظه‌ای به ردِ اشاره‌ی او که خودش بود نگریست و سپس انتظارش این بار در حرکت بر روی جاده‌ای که مقصدش می‌شد هدفِ نامور نگاه به چشمانِ او با آن گوشه‌های چین افتاده از لبخند انداخت و سپس شنید که گفت:
- اما حقیقتاً منم از آرامشِ چهره‌ی تو اسمی رو به همون سبک انتظار دارم. چندان استعدادی توی تشخیصِ اسم ندارم پس اگه راهِ حرفم جاده خاکیه فقط سعی کن برای نشکستنِ دلم مسخره‌ام نکنی.
آرام تک خنده‌ای کرده بابتِ جمله‌ی پایانیِ او و در نهایت تهِ قلبش تک ستاره‌ای درخشید که نفهمید از چه بود و چرا؛ اما فقط با سر تکان دادنی به نشانه‌ی تاییدِ حدسِ نامور، او بود که پاسخ داد:
- برای رسیدن به اسمِ من فقط لازمه حرفِ آخر رو از حسی که از چهره‌ام می‌گیری یعنی “آرامش” حذف کنی.
و حرفش که ابروانِ نامور را قدری به هم نزدیک ساخت، او در مکثی کوتاه چشم ریز کرد و چون در ثانیه‌ای حرفِ آخرِ کلمه‌ی «آرامش» را حذف کرد، نامِ او را با شکی محو به زبان آورد:
- آرام؟
تاییدِ دوباره‌اش ختم شد به پلک زدنِ آهسته‌ی آرام که برای لحظه‌ای کوتاه مژه‌های مشکی و بلندش را به هم پیوند زد و سپس جدا کرد. نامِ او حک بر دیواره‌های ذهنِ نامور، از مغزش فکری چون نسیمی خنک و دلپذیر گذشت که این نام واقعا برازنده‌ی آرامشی بود که عسلِ دیدگانِ این دختر را بیش از هر وقتی شیرین می‌کرد! حبسِ نقطه‌ای از آرامش ثانیه‌ها شروعِ حکایتی تازه را جشن گرفتند که جرقه‌اش همان برقِ نشسته بر چشمانشان بود! در این لحظه اما همه جای این عمارت آرامشی که در اتاقکِ نامور داشت را به خود نمی‌دید؛ مثلا درونش شاید به ظاهر همه چیز عادی و شاد بود، ولی اگر کسی از احوالاتِ آوا باخبر می‌شد قطعا پی بردن به اینکه «عادی» فقط نقابِ این میهمانی بود سخت نمی‌شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
اویی که این بار نورا را هم برای مراقبت از خود ناخواسته همراه کرده، پذیرفته جای گیریِ او کنارِ خودش را روی صندلیِ دیگری پشتِ میز و با اینکه رو به راست و سرش را با دست گرفته بود، ولی حس کردنِ نگاهِ خواهرش به روی خود کارِ سختی نبود! نورایی که چون هیچ از احوالاتِ او نمی‌فهمید آرزو داشت با معجزه‌ای قدرتِ ذهن خوانی پیدا کند بلکه به این ترتیب بتواند از درونِ آوا باخبر شود. او که دستانش را از آرنج نهاده بر سطحِ میز چون از این نگاهِ طولانی‌اش به اوی غرق شده در خود هیچ نصیبش نشد، لبانِ سرخ و باریکش را بر هم فشرد رو از او گرفت و همزمان با بازدمی محکم از راهِ بینی چشم به روبه‌رو دوخت.
اگر تا این لحظه بلعکسِ آوا و آرام، او خود را تا حدِ امکان با آشنایی با بقیه‌ی میهمانان سرگرم کرده بود، در این لحظه خودش هم اضافه شده به لیستِ کسانی که از کسل کننده بودنِ میهمانی گله‌مند بودند، فقط لبانش را با خستگیِ نمکینی محو از دو گوشه پایین و در همان حال کمرنگ هم به یک سو کشیده، چشم در حدقه چرخاند و گذرِ سریعِ زمان را آرزو کرد. این میان آوایی بود که حقیقتِ عجیبی ریشه‌ی امید را در قلبش خشک می‌کرد و آن هم بی‌دلیل نبودنِ دعوتشان به این میهمانی که اگر تا این لحظه به واسطه‌ی یارشان بودنِ شانس هیچ اتفاقی نیفتاده بود قطعا هرچه که وحشتِ رخ دادنش را داشت بند می‌شد به پایانِ این شب، در دل آرزوی نورا را معکوس کرد و طالبِ کندیِ زمان، نالید از اینکه هرچه می‌شد فقط اضطرابش را بیشتر می‌کرد و کمتر نه! انگشتانش میانِ موهای آشفته‌اش مشت شدند و فقط لبانش را فشرده بر هم، پلک زد و قلبش را لبه‌ی پرتگاهی با عمقِ نامعلوم رها کرد تا با رسیدن به خطِ پایانِ این شب مشخص کند سقوط آخرِ راهش بود یا اینکه می‌شد قدمی هم به عقب بازگشت!
آشناهای دیگری در سالنِ به جز آوا و نورا حضور داشتند که با گذر از لیامِ مشغولِ صحبت با مردی مقابلش درحالی که با لبخندی یک طرفه سر به نشانه‌ی تایید برایش تکان می‌داد و گه گاهی هم افسارِ نگاه از دست داده، در سالن به انتظارِ بازگشتِ آرام چشم می‌چرخاند و او را پیدا نمی‌کرد، می‌شد رسید به همایونی که شانه به شانه‌ی لیدا در سالن روی کاشی‌های براق از نورِ سفیدِ لوسترِ کریستالی بالای سرشان قدم برمی‌داشت و دستِ چپش خم مقابلِ شکم، دستِ راستِ همسرش هم حلقه شده به دورِ همان دستِ خمیده‌اش و همراهِ او جلو می‌رفت. لیدایی که لبخندی نشانده بر سرخیِ لبانِ باریکش همزمان که سری کج و کوتاه تکان داد برای به عقب راندنِ تارِ موهای بلوطی‌اش با فرِ درشت که روی شانه‌ی پوشیده با پیراهنِ آستین حلقه‌ای و مشکی‌اش قرار داشتند، نگاه چرخانده در جای- جایِ سالن و لبخندش بر لب؛ اما لحنش آغشته به شکی محسوس و خطاب به همایون گفت:
- یه مهمونی به این بزرگی برای موفقیتِ شرکت اون هم انقدر ناگهانی...آخ عزیزم؛ تو من رو چی تصور کردی؟
تک خنده‌ی پوزخندگونه‌ی همایون بی‌صدا، دمی نگاه سمتِ نیم‌رُخِ لیدا کج کرد و سپس که همچون او مسیرِ نگاهش را روبه‌رو قرار داد، دستِ دیگرش را پیش برده و قرار داده روی دستِ او بر بازویش، لبخندش پررنگ روی لبانِ باریکش محفوظ و خطاب به او گفت:
- چیزی که نگرانیِ لیدای عزیزم رو باعث بشه وجود نداره؛ پس از مهمونی لذت ببر!
بالای پله‌هایی که به درِ اصلی و بازِ سالن می‌رسید برای حرف زدن با دو میهمانِ آشنا ایستادند درحالی که همایون مستقیماً به حیاط و مسیرِ کاشی‌کاری شده دید داشت. او گفت چیزی که نگرانیِ لیدا را باعث شود وجود نداشت؛ اما گفته‌اش را شاید آشنایی غریب بیرون از سالن نقض می‌کرد! داخلِ حیاطی که خنکای شب هنگام پیچیده لابه‌لایش و بعضی از میهمانان هم این خنکا را به گرمای سالن ترجیح داده بودند، زنی بود سر به زیر افکنده که لبه‌ی گردِ کلاهِ مشکی بر سرش را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌ی دستی که آرنجش را روی دستِ خمیده‌ی دیگرش مقابلِ سی*ن*ه گذاشته بود، پای راستش کج و نوکِ پوتینِ مشکی و مخملش چسبیده به چمن‌ها، چند تار از موهای مشکی و صافش روی پیشانی‌اش سقوط کردند و این سقوطِ آهسته لحظه‌ای رقم خورد که با بالا آوردنِ یکباره؛ اما آرامِ سرش برقِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش چون خنجری بُرنده به چشم آمد! برقی که همایون از حضورش بی‌خبر بود و خنجری که به دلایلِ نامعلوم امشب تیز شده برای اعلامِ حضورِ خود قدم در این میدان گذاشته بود.
نگاهِ زن که کوتاه در حیاط چرخ خورد، بالاخره در لحظه‌ای تکیه گرفته از دیوارِ سفیدِ پشتِ سرش و صاف که ایستاد لبه‌ی کلاه را از حبسِ انگشتانش که رهانید دستش را هم پایین انداخت. سر کج کرد، نگاهی به نمای عمارت انداخته و بعد با جرقه‌ای در مغزش هماهنگ با اولین گامی که رو به جلو برداشت، دستِ چپش را بالا آورده سپس با دستِ راستش قفلِ دستبندِ ظریف و طلایی که در میانش یک نام جای گرفته بود را گشود. قدمِ دوم مساوی شد با باز شدنِ دستبند از دستش و نهایتاً سقوطِ آن بر روی چمن‌ها تا با قدم سوم این زن سرش را بالا گرفته و از کنارِ دستبند رد شود. او که جلو رفت، از جای خالی‌اش همین بس که باقی بماند نامی وصله‌ی دستبند که درخششِ ماه را بر خود انعکاس داد و این نام چیزی نبود جز...پرواز!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
جای خالیِ او را دستبند پُر کرد؛ اما عطرِ حضورش هنوز در هوا پراکنده بود وقتی خودش را رسانده به مسیرِ کاشی‌کاریِ کرم رنگ و چون در میانه‌ی آن با حسی آشنا متوقف شد، در مکثی رو چرخاند تا با صاف شدنِ تاریِ پشتِ سرش ببیند همایون را همراهِ همسرش درونِ سالن. بی پلک زدن خیره‌ی این تصویر در سکوت ماند و حسِ سنگینیِ نگاهش چنان ناخوشایند و حتی شوم همایون را باخبر کرد که لحظه‌ای ابروانش مشکوک به هم پیچیده رو از مرد و زنی که مقابلشان ایستاده بودند گرفت و با گذرِ چشمانِ سبزش از میانِ درگاه برای رسیدن به منبعِ این سنگینی از دور چشمش به چهره‌ی زنی افتاد که نورِ چراغ‌های پایه بلند و مشکیِ دو طرف افتاده بر رُخش، چهره‌اش را تا حدی نمایش می‌دادند. زنی که تا نگاهِ او را دریافت کششی مرموز و کمرنگ از یک سو بخشیده به لبانِ باریک و برجسته‌اش، با بالا آوردنِ دستِ راستش بارِ دیگر انگشتانِ کشیده و ظریفش را بندِ لبه‌ی کلاه کرد.
رعدی در سرِ همایون زده شد و برقی چون جریانی شوکه کننده عبور کرده از جانش، حیرت و شوک که در همدستی با یکدیگر جنگِ ابروانِ درهم پیچیده‌اش را با فاصله دادنشان از هم خاتمه دادند، در سرش گویی فریادِ زنانه و آشنایی را شنید که پس از ساکت شدنش صوتِ مرموز و دلهره‌آورِ امواجِ دریا حینِ برخورد با صخره‌ای رنگِ نگاهش را چنان تغییر داد، انگار تشویشی غریب در وجودش ساخت و چشمانش تا حدی درشت، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد. به توهم باور کرد، صدای دلهره‌آورِ امواج را در سرش نادیده گرفت و باور کرد در دنیای اوهام قدم می‌گذاشت، حتی وقتی چشمکِ ریزِ زن را دید!
پلک بر هم نهادنش به امیدِ توهم، حالش تبدیل شده به هاله‌ای از ابهام برای لیدا و دو نفرِ مقابلشان، زنِ داخلِ حیاط گویی که به هدفش رسیده باشد رو از همایونِ مات گرفت و با چرخیدنش به سمتِ مسیرِ قبلی سوی درِ مشکی قدم‌هایش را محکم و بلند برداشت. ماند همایونی که با باز کردنِ چشمانش به جای خالیِ او رسید و... توهم برایش زمانی که با چشمانش گشت و اثری از او ندید قابلِ باور؛ اما به خود نهیب زد...‌توهم پس از این همه سال به یکباره ممکن بود؟
به وقتِ سوتِ پایانِ میهمانی، آسمانی بود تیره‌تر شده که دم به دمِ نیمه‌ی نزدیکِ شب نفس می‌گرفت. نگاهِ درخشانِ ماه خیره به حیاطی که کم‌-کم خالی از میهمانان می‌شد رسید به دختری آشنا که با کفش‌های پاشنه بلند همرنگِ اورالِ لیموییِ زیرِ کتِ چرم و سفیدِ تنش، گام‌هایش را بلند و با عجله از روی چمن‌های سمتِ راستِ حیاط سوی مسیرِ کاشی‌کاری شده برمی‌داشت. زمانی که به پله‌ها رسید در سکوتِ نسبیِ فضا به واسطه‌ی خلوت شدنی که پایانِ میهمانی را اعلام می‌کرد اولین پله را از پله‌های کوتاه و کم ارتفاع بالا رفت؛ اما پیش از طی کردنِ همه‌ی پله‌ها گوشه‌ی لبِ پایینش را اندک به دندان گزیده، لبانش را برای کنترلِ لبخند قدری جمع کرد که در نهایتِ ناموفق بودنش راضی شده به ردی کمرنگ از آن بر چهره‌اش، حینی که نسیمِ ملایم تارِ موهای مشکی و افتاده کنجِ پیشانیِ بلندش را ریز تکانی می‌داد لغزشِ نوکِ این موها را بر روی گونه‌اش حس کرد. مردد بود و هیجانی ریز داشت که این از نگاه و لبخندش پیدا، سر درنمی‌آورد از واکنش‌های بی‌قرار و بی‌اراده‌ی قلبش تا زمانی که با گردن زدنِ تردید در وجودش سر به سمتِ چپ چرخاند.
سر چرخاندنش به موقع بود و شاید...قلبِ وقت شناسی داشت! زمانی که رو چرخاند چشمش به ناموری افتاد که با قدم‌هایی آهسته چمن‌ها را کفِ بوت‌های مشکی‌اش له کرده و جلو می‌آمد، همان دمی که سنگینیِ نگاهِ این دخترِ آشنا یا به عبارتی آرام را به روی خود حس کرد سری که زیر افکنده بود را بالا گرفت. پیدا کردنِ منبعِ این حسِ سنگینی سخت نبود چرا که در دم با بلند شدنِ سرش همانندِ لغزشِ تارِ موهای آرام به روی گونه‌اش نسیم قلقلکی به پیشانیِ او از بهرِ موهای قهوه‌ای رنگش هم داد.
لبخندِ او را که زیرِ نورِ چراغ‌های پایه بلند و مشکیِ دو طرفِ مسیر شکار کرد خودش هم به آرامی و نرم کششی کمرنگ به لبانِ باریکش بخشید. برقی به قلبِ ثانیه‌ها افتاده از آرامشِ این لحظه چنان با آسودگی رد شدند و زمان را هم با خود همراه کردند که انگار هیچ عجله‌ای برای زودتر شب را از نیمه رد کردن نداشتند. در این لحظه‌ای که نامور دستِ چپش را بلعکسِ دستِ راست از جیبِ پالتو خارج کرد و با همان لبخندِ پایدار کنارِ سر گرفت تا رسیدن به واکنشِ متقابلِ آرام به همان شکل و تنها با تفاوتِ سر کج کردنی به سمتِ شانه‌ی راست گویی رایحه‌ی شیرینی در هوا پخش شد که عطرِ شومِ عمارت را در خود خفه کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
لبخندِ آرام پررنگ‌تر از نامور اما، سر کج کردنش به حدی شیرین بود که توانست کششِ لبانِ نامور را رنگی نو ببخشد آنقدر که ناخودآگاه از عسلِ چشمانِ او رودی در جنگلِ نگاهِ این پسر روان شد و درختانِ مُرده جانی تازه گرفتند. آرام که با مکث دستش را پایین انداخت و بدونِ حذفِ لبخند از چهره‌اش رو گرداند نامور هم کششِ لبانش را حفظ کرده دمِ عمیقی گرفت و لبانش را نرم بر هم فشرد. دستش را پایین انداخت، بارِ دیگر در جیبِ پالتو فرو برد و چون سرش را بالا گرفت، این بار در گردیِ مردمک‌هایش هلالِ ماه و ستارگان را جای داد و به تماشا نشست چشمکِ تک ستاره‌‌ای که نورش برقِ دیدگانش را باعث شد.
در این بین سالنِ عمارت هم خلوت شده و رو به خالی شدن می‌رفت، همان سالنی که آرام با گذر از درِ بازش قدم گذاشته بر کاشی‌های سفید و براق رو به جلو رفت تا با رد کردنِ پله‌هایی تازه چشم در سالن چرخاند. در همان وهله‌ی اول وقتی رو به سمتِ چپ و محلِ وجودِ آشپزخانه کج کرد چشمش به آوایی که دست به سی*ن*ه تکیه به تکیه‌گاهِ صندلی سپرده، ایستاده بود افتاد و پس از آن به نورا رسید که حالتش همچون او بدونِ تکیه دادن به چیزی درست رو به نگاهِ آرام وقتی بالاخره حضورِ او در سالن را دید تای ابرویی با شک بالا پرانده سوی پیشانیِ کوتاهش که پشتِ چتری‌های اندکش هم پنهان شد. سری با شکی بانمک کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و ضرب گرفته بر کاشی‌ها، زمانی که لبخند از روی لبانِ آرام پاک شد و سعی کرد تا با عادی نشان دادنِ اوضاع کوچه‌ی علی چپ را برای فرار برگزیند، رو به سوی آوا چرخاند. انتظارِ نگاهی از سوی او به آرام همانندِ خودش را می‌کشید؛ اما چون رسید به سرِ زیر افتاده‌ی اوی غرق در فکر که اصلا متوجه‌ی بازگشتِ آرام نشده بود تای ابروی دیگرش هم جهتِ همکاری به سمتِ پیشانی دوید.
میهمانی پایان یافت، هیچ اتفاقِ نگران کننده‌ای در آن رخ نداد و با توجه به تهدیدهای همایون...این کمی غیرعادی و ترسناک نبود؟ مغزش درحال انفجار از بمبِ افکاری که ثانیه به ثانیه قوی‌تر می‌شدند، حس کرد به درد افتادنِ سری را که از لحظه‌ی شروعِ شومِ این میهمانی فقط زیرِ شکنجه‌ی اضطراب فریاد زد و به هیچ گوشِ شنوایی نرسید. حالش غریب تر از آنکه بتواند توضیح دهد، پلک بر هم نهاد و فشرد تا آرام نزدیک و نزدیک تر شد و این بار دلیلِ دیر آمدنِ او به کنار رفت؛ چرا که حالِ آوا نگران کننده‌تر بود.
آرام که به آن‌ها رسید کمی ابروانِ مشکی‌اش را به هم نزدیک ساخته و مانده در این حالِ خواهرش که مشخص نبود به زنجیرِ اضطرابِ کدام فاجعه‌ای کشیده بود نگاه از رخِ درهمِ آوای مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی گرفت و به نورا رسید که با مکث و تردید او هم سر چرخاند تا نگاهش در لحظه با آرام تلاقی کرد.
هردو متعجب و در نهایت قفلِ این تعجب و سکوت وقتی شکسته شد که نورا گره‌ی دستانش را از هم گشوده روی پاشنه‌ی بلندِ کفش‌های مشکی و بندی‌اش چرخیده به سمتِ آوا و قدمی که به سویش پیش گذاشت، دستش را جلو برده و همزمان لب باز کرد:
- آوا؟ چت شده تو؟ چرا انقدر مضطربی؟
بمبِ افکارش را صدای نورا خنثی کرد که در یک ثانیه‌ی پایانی مانده به انفجار آوا دستش را از پیشانی پایین انداخته، مژه‌های مشکی و بلندش را از هم فاصله داد و رو که بالا گرفت لحظه‌ای از گوشه چشم نگاهش به آرام افتاد. سنگینیِ نگاهِ او وزنه‌ی متصل به سرِ دردناکش نفسش را بی‌رمق بیرون فرستاد و نگاه گردانده میانِ خواهرانش با تکان دادنِ سری ریز به طرفین و به نشانه‌ی منفی همزمان با تکیه ربودنش از صندلی که صاف ایستاد ضعیف گفت:
- چیزیم نیست! بهتره دیگه بریم.
بعد هم آهی از بندِ سی*ن*ه رها کرد که آرام و نورا پی به آن نبردند. او که قدمی جلو رفت نورا با چشم دنبالش کرده و آرام هم با سر چرخاندنی کوتاه دید که خواهرش از کنارش رد شد، همان دمی که او در ذهن به تحلیلِ رفتارهای آوا پرداخت، نورا هم جلو آمده همزمان با رد شدن از کنارش انگشتِ اشاره‌اش را سوی آرامی که سر به سمتش می‌چرخاند گرفت و چشمانِ قهوه‌ای روشنش را چون چاقویی تیز کرده مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او و سپس با هشداری نمکین گفت:
- به حسابِ تو هم می‌رسیم عزیزم، برای شام هم که افتخار ندادی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
یک تای ابروی آرام سوی پیشانیِ بلندش فراری شده، چشمانِ درشتش قدری درشت تر شدند و نورا که از کنارش رد شد تازه پی برد به اینکه حتی قطره آبی هم از زمانِ شروعِ میهمانی از گلو نگذرانده بود چه رسد به صرفِ شام! و این معده‌ای که گویا تازه توانست ضعفش را به رخِ این دختر بکشد ناله‌ی خفه‌ای سر داد و چهره‌ی آرام درهم شد. صحبت با نامور و وقت را کنارِ او گذراندن چنان زمان را از دستش گرفت که حتی متوجه نشد چه زمانی نیمه شب حکمفرما شد. دمِ عمیقی گرفته بازدمش را از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانِ گوشتی‌اش رها کرد و کامل به عقب چرخید. قدم در مسیری مشترک با آوا و نورای جلو افتاده برداشته، جلوتر از هردوی آن‌ها آوا بود که پیش از رسیدن به پله‌ها صدای همایون را شنید و ناخودآگاه نمی‌شد گفت ایستاد؛ بلکه انگار خشک شدن حقِ مطلب را درباره‌اش ادا می‌کرد:
- دخترها!
آوا آبِ دهانی سخت از گلوی خشکیده‌اش عبور داد و نفسش حبس شده، نگاه سوی چشمانِ سبز و مرموزِ همایون با همان لبخندِ یک طرفه که حکمِ تیغه‌ای بر روانش را داشت، گرداند. جلو آمدنِ آهسته‌ی او را دید که مقابلش ایستاد و پس از گذرِ چند ثانیه‌ای آرام و نورا هم کنارش قرار گرفتند. همایون نگاه چرخانده میانِ هر سه خواهر، پشتِ سرِ او و با فاصله لیام بود که چون صدای پدرش را کم و محو شنید با تای ابرویی بالا رانده چشمانش را به گوشه کشید و سر به عقب چرخاند.
دو نفر برای چشمانِ لیام آشنا بودند، یکی نورا که خودش را معرفی کرد و دیگری آرام که هنوز چندان به او آشنا نبود و حتی اسمش را نمی‌دانست؛ اما برقِ نگاهش انگار حرفِ دیگری داشت! ابروانش اندک نزدیک شده به هم و آرام که روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به سمتِ آن‌ها چرخید این بار جایگاهش از مقابل به کنارِ مادرش تغییر یافت. چشم چرخانده به سمتِ لیدا که از این تغییرِ جای او متعجب شد، اندکی سر به سمتش کج کرد و پایین که برد با چشمانی ریز شده کنارِ گوشِ او لب زد:
- مهمون‌های جدیدِ بابا رو قطعا تو می‌شناسی لیدا بانو! اینطور نیست؟
لیدا پلکی سریع زد و چون با این حرفِ لیام چشم به سمتِ مقصدِ چشمانِ او هُل داد درحالی که دست به سی*ن*ه ایستاده بود دیدگانِ عسلی‌اش به آوا، آرام و نورا مقابلِ همایون برخوردند. لیام در سکوت به انتظارِ پاسخِ مادرش دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ پارچه‌ای و همرنگِ کتِ سُرمه‌ای که روی پیراهنِ آبی روشن به تن داشت نگاهی گذرا میانِ لیدا، همایون و سه خواهر گردانده و بعد دوباره روی نیم‌رُخِ مادرش متمرکز شد. لیدا که نفسش کلافه و می‌شد گفت با حرص از نقشه‌های تمام نشدنی و ناخوانای همسرش به بندِ سی*ن*ه کشیده شده و بیرون جست پوزخندی زده همراه با بالا پراندنِ تیک مانندِ ابروانش شانه‌هایش را هم کوتاه بالا راند، گره‌ی دستانش را از هم گشود و آن‌ها را که به ضرب پایین انداخت با برخوردشان به رانِ پاهای پوشیده با شلوارِ دمپای سفیدش نگاه سوی لیام کشاند و گفت:
- پدرت تازگی‌ها زیادی مرموز و تودار شده عزیزم؛ دیگه حتی از منم نمی‌تونی انتظارِ خوندنِ فکرش رو داشته باشی!
بعد هم پیشِ نگاهِ رنگِ شک گرفته‌ی لیام بدونِ نگاهی دوباره به همایون از مقابلش رد شد و به سمتِ پله‌های منحنیِ منتهی به طبقه‌ی بالا رفت. ماند لیامی که دوباره نگاه سوی پدرش بازگشت داد. همایونی که ایستاده مقابلِ سه خواهر، حینی که لبخندش چیزِ دیگری می‌گفت و ذهنِ به هم ریخته‌اش از زمانِ دیدنِ تصویری واقعی که آن را توهم پنداشت چیزِ دیگر، اعصابش را برای بیشتر به هم نریختن کنترل و سعی کرد تا فقط خونسردی و جدیتش را برای آوا باقی بگذارد. آوایی که در عمقِ دیدگانِ قهوه‌ای سوخته‌اش التماسی نهفته بود برای شانسِ دوباره که همایون با گذر از آن فقط دمِ عمیقی گرفته و نگاه گردانده میانِ آن‌ها و با لحنی مثلا صمیمانه، مهربان و محترم گفت:
- از بودن یا نبودنِ کم و کسری خبر ندارم؛ اما... امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه.
نیم نگاهی گذرا سوی آوا که اضطرابی تازه به قلبِ زخمی‌اش چنگ می‌انداخت تا جراحاتِ قبلی سر باز کنند کرد و بی‌توجه که رو گرفت، قبل از اینکه حتی آرام هم چیزی بگوید این نورا بود که از بینِ آن دو با تک گامی جلو و بیرون آمده لبخندی روی لبانِ باریک و سرخش نشاند سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج و قدری پلک‌هایش را به هم نزدیک کرده و سپس با شیطنتِ همیشگی و طعنه‌ای ریز گفت:
- گذشته از ناآشنا بودن با خودِ شما حتی به حکمِ آشناییِ عجیبتون با پدرمون، به منی که راحت با همه ارتباط می‌گیرم خوش گذشت... .
سرش را صاف کرد، پیشِ چشمانِ همایونی که دستِ راستش را در جیبِ شلوارِ پارچه‌ای و مشکی همرنگِ کتِ نشسته بر پیراهنِ سفیدِ تنش فرو برده و دستِ چپش هم خمیده مقابلِ سی*ن*ه گرفته بود، با انگشتانِ اشاره‌ی هردو دستش دو طرفِ خود که آوا و آرام ایستاده بودند را نشانه گرفته و پس از در نطفه خفه کردنِ مکثِ کوتاهش، لبانش را از دو گوشه کمرنگ پایین کشید، شانه‌هایش را تیک مانند بالا انداخت و ادامه داد:
- اون‌ها رو نمی‌دونم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
بعد هم همزمان با پلک زدنی آهسته رو از همایون گرفت و به راست که چرخید سوی پله‌هایی که پایینِ آن و مقابلِ در خدمتکاری برای بازگرداندنِ وسایل به میهمانان ایستاده بود گام برداشت. رفتنِ او دمی نگاهِ آرام و آوا را هم با خود همراه کرد؛ اما لحظه‌ای بعد که هردو دوباره به چهره‌ی همایون رسیدند، آرام کششی یک طرفه و تصنعی بخشیده به لبانش سری تکان داد و با گفتنِ «شب بخیر»ای کوتاه راهِ رفته‌ی نورا را این بار خود طی کرد. ماند آوایی ایستاده مقابلِ همایون که برای آخرین بار شانسش را با چشمانش امتحان کرد؛ اما بنای تازه آباد شده‌ی این شانس را فقط دو کلمه‌ی ساده‌ای که همایون بر لب راند فرو ریخت:
- شب خوش!
و این بار او بود که راه کج کرد، از مقابلِ آوا گذشت بی‌آنکه اهمیتی به شانه‌های زیر افتاده و قلبِ پاره‌-پاره شده از خنجرِ اضطرابش دهد. فایده‌ای نداشت...آوا فقط باید امشب را به خدا می‌سپرد و هراسِ هر آن اتفاقی که نمی‌توانست افتادنش را پیش‌بینی کند به جان می‌خرید. او که با آهِ سی*ن*ه‌سوزِ دیگری رو به سوی مسیرِ رفته‌ی آرام و نورا کج کرد. رفتنِ آن‌ها یکی دیگر از میهمانانِ آشنای امشب را هم به دنبالشان پس از زمانی کوتاه، کم می‌کرد و او هم مسیحی بود که پله‌های منحنی را با دوتا یکی کردن تا به پایین می‌پیمود. پایین آمدنِ مسیح همزمان بود با بالا آمدنِ لیام از پله‌ها و گذر از کنارِ او که البته...مسیح بی‌توجه گذشت؛ اما لیام که او را به طورِ کل نمی‌شناخت لحظه‌ای روی دومین پله توقف کرد، سر از روی شانه چرخاند و نیم‌رُخش به چشم آمده از گوشه‌ی چشم مسیح را دید که قدم در سالن گذاشت. او که گام‌هایش را محکم و بلند برداشت از کنارِ همایون هم با ریز تنه‌ای عمدی رد شد.
جلوتر رفت؛ اما نگاهِ همایون را هم با چشمانی ریز شده سوی خود کشید و چون سنگینیِ نگاهش را حس کرد به فاصله‌ی پنج قدمی با همایون به عقب برگشت. شکارِ چشمانِ او و نگاهی که ظاهراً خونسرد بود باعث شد با کشیدنِ یک طرفه‌ی لبانش یک تای ابروی قهوه‌ای رنگش را سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش راهی کرده دستِ راستش را بالا آورده و با چسباندنِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش به هم آن‌ها را لحظه‌ای به کنجِ پیشانی هم چسبانده و بعد با چشمکی ریز دستش را پایین انداخت. روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به سمتِ مسیرِ اولش برگشته و راهش را از سر گرفت. همایون خیره به قامتِ درحالِ دور شدنِ او خونسرد ولی بدبین زمزمه کرد:
- اما از این یکی اصلا خوشم نیومد!
همین کسی که همایون هیچ از او خوشش نیامد از سالن خارج شده، پله‌های کوتاه و کم ارتفاع را به تندی پشتِ سر گذاشت تا به مسیرِ کاشی‌کاری شده رسید. ایستاده در دو قدمیِ فاصله با پله‌ها نگاهی در حیاطِ می‌شد گفت خالی شده به گردش درآورد و چون به نامور رسیدی که همچنان درحال متر کردنِ حیاط بود راه به سوی او کج کرد.
به سمتش رفت و همانطور که با هر قدم به نامور نزدیک تر می‌شد دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش، قدری هم رو بالا گرفته صدایش را هم تا حدی برای به گوشِ او رساندن بلند کرد:
- چرا مثلِ نظامی‌ها این سمت واسه خودت رژه میری؟
نامور که صدای او را شنید تای ابرویی تیک مانند بالا رانده به سمتِ پیشانی نزدیک و نزدیک تر شدنِ مسیح را دید که بالاخره مقابلش ایستاد. خنکای نسیم پیچیده لابه‌لای موهای قهوه‌ایِ نامور و طلاییِ مسیح، نگاهِ هردو به هم و نامور بود که پس از اندکی بر هم فشردنِ لبانش بازدمی از راهِ بینی رها ساخت، این بار او به سوی مسیح با تک گامی بلند جلو رفت و سپس گفت:
- منتظرِ تو بودم!
نگاهِ مسیح رنگِ تعجبِ بانمکی به خود گرفته تک خنده‌ای کرده لبانش را با زبان تر کرد و سپس بازیگوش پرسید:
- چی این مهربونیت رو باعث شده که می‌خوای من رو بدرقه کنی دوستِ عزیزم؟
نامور لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و پس از مکثی کوتاه دستِ چپش را از جیبِ پالتو خارج کرد، خنکای جسمِ فلزیِ سوئیچ که میانِ انگشتانش بود را از دست داد وقتی که آن را در هوا با ارتفاعی نه چندان زیاد سوی مسیح انداخت. او با اینکه از مقصودِ نامور آگاه نبود، تنها مشکوک و کمرنگ ابرو درهم کشید و سوئیچ را در هوا گرفت. نامور ریز بشکنی زد و پس از آن با انگشتِ اشاره‌اش مسیح را نشانه گرفته، همزمان که از مقابلش رد می‌شد خونسرد و بانمک گفت:
- حوصله‌ی اینجا رو برای امشب ندارم، بنابراین یه شبِ دیگه هم توی خونه‌ات حبیبِ خدام!
 
بالا پایین