جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,960 بازدید, 61 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

غم پُرپشت و پنهان صدایم که دور نرمه‌ استخوان‌های نحیف نای گلویم خصمانه پیچیده شده‌بود دست به کار شد و با خبرچینی به موقع‌اش جلوی تورم حلقوم حرافم را گرفت و خارج از نظارت من با خشمی بد اَخم پاسخش را این چنین داد:

- خب معلومه، نمی‌دونم چرا اریک با من بدبخت انقدر سرد برخورد می‌کنه!

در درنگ کوتاه کلامم از در ورودی حیاط زنگوله‌‌های سیاه‌رنگ روی گردن گاوهای قهوه‌ای اریک با ترق‌ و تروق سم‌هایشان موسیقی سنتی کوهستان را مثل هر روز نواختند و خسته و کوفته‌ از گله جدا گشتند و خیلی عاقل‌وار به سمت منزل خود، آغل رفتند تا پیش از سردی کامل هوا برای چرای فردا رو براه و سرحال شوند. با چشمان خمار مایا توجه‌ای پنج ثانیه‌ای به این غریزه‌ی رام‌ شده‌ و در شان محیط زندگی‌یمان انداختیم‌. بعد‌ در همان فاصله‌ی کم با لحن خشک و بی‌عاطفه‌ام چکیده‌ای از غم بی‌پایانم را و هیچ بودنم را به خدمت مبارکش رساندم:

- انگار، انگار اون هیچ وقت من رو دوست نداشته حتی پدرم رو.

او هیکل لاغر خودش را جمع وجور کرد و خیلی راحت گزیده‌ای از امیدش را در بن حنجره‌ی طلاییش انداخت تا تصویری از دلداری و خوش‌اخلاقی‌اش را در جلوی من ناپلئونی‌وار نقاشی کند:

- این چه حرفیه معلوم که دوستون داره.

برخلاف گفته‌ی مایا در رفتارهای متضادم تلاش را بر این گذاردم تا این امید واهی‌اش را به کشتن دهم. از برای همین این پرسش را همان‌طور بی‌تردید از درون ناکافی‌ام که اثری از خوشبختی در عمق وجودش لمس نمی‌کرد و خود را مطرود در کنج این باغستان کوچک و هوای مطلوب می‌دید در جُوی روان و خلوص پاکش جاری ساختم:

پس چرا اینجوری رفتار می‌کنه؟ من همش فکر می‌کنم اینجا اضافه‌ام زیادیم.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

مایا از این حس پوچی من هراسان شد و تحریک شده زیرو بم کلماتش را با پلک زدن‌های تندش موازی کرد و با سوزی برخاسته از جان گفت:

-نه، نه این فکرت اشتباست عزیزم اون فقط از دست خودش ناراحته.

در خشن‌ترین سخنانم و درک ناکافی از علاقه‌‌ و حرف‌های دوستانه‌اش، بی‌توطئه و بدون آسیبی به او، عضلات فکم را به نوک لبانم رساندم که:

- چرا ناراحته؟ اصلاً چرا ناراحتیش رو روی من خالی می‌کنه؟

تپش قلبم بی‌خود و بی‌جهت در زیر لکه‌های خونین این غروب آسمان و افت‌وخیز جیک‌جیک گنجشک‌ها در این زمان کم نور بر روی پرچین دور حیاط، فزونی یافت و در این رنج بی‌‌پایان خواستار دلیلی شدم که این روزها بیشتر از هر چیزی برایم مهم می‌بود:

- آخه تو بگو! مگه من چکارش کردم؟

مایا نگاه ثابتی به اریک که درب آغل را برای گاوهایش می‌گشود، انداخت. دستش را به نشانه‌ی سلامی برای او در هوا تکان داد و به آرامی گفت:

- اون روی تو خالی نمی‌کنه دخترکم، فقط به‌خاطر رفتار گذشتش کمی خجالت می‌کشه! بهتره بگم عذاب‌وجدان داره.

سپس سرم را بوسید و باز گفت:

- بهتره یه‌کم بهش فرصت بدی عزیزم.

در بیان این مشاجره‌هایمان که با فشنگ زهرآلود، رفتار اریک را آماجگاه غیبتمان نموده‌بودیم لغت‌‌هایم شکل جدی‌‌تری به خود گرفتند و منطقم را بی‌هیچ نیش‌ خارداری به مایای بی‌قرار و درمانده نشان دادند:

- آخه چه عذاب‌وجدانی؟ این که دلیل نمیشه با من بد رفتاری کنه.

مایا برخاست و روبرویم با هر دو زانوهایش بر زمین نشست و به فکرش استراحتی داد و تصویری از یک ویژگی نه‌چندان مخفی را در گفتارش به صلیب کشید. دست‌هایش را بر روی ران‌های بهم چسبیده‌ام گذاشت و مثل یک راهبه‌‌ی پاک این بزرگداشت را با نیایشی ستایش‌گری نمود:

- ببین دخترم می‌دونی که اریک آدم توداریه، من این رو بهت میگم تا بتونی اون رو بیشتر درک کنی.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

با شرمی که هرگز برای او نبود در کنارم باز نشست و رایحه‌‌ی این هوای معتدل او را به سوی خاطره‌ای پر عشق اما یک طرفه برد. سرش را پایین انداخت و وارد شکوه لحظه‌ای شد که بی‌درخشش در چشمان او و اریک سرخچه‌ای از رگ‌های خون‌آلود و تحسربار را همچنان بر جای می‌گذاشت:

- این بر می‌گرده به زمانی که من و پدرت در کالج ورشو درس می‌خوندیم.

گِره‌ی نفسش را بدون کوچک‌ترین تغییری در جنس آه سینِه سوزش باز کرد و امتداد آن را به یک جدایی زود هنگام و بدون‌خداحافظی منتهی کرد:

- وقتی درسمون تموم شد با هم به زالیپی اومدیم ولی اون، اون برای معلم شدن باز به ورشو برگشت!

بازگویی خاطرات سربسته و رمزدار مایا از روزهای پیش از من می‌گفتند که این برخوردهای سرد، از رفتار پدرم روان گشته‌‌‌است. جالب‌ترین نکته‌ی این سِرنهان، عشق پنهانی مایا به پدرم بود که همواره خودجوش از تن او سرازیر می‌‌شد. در تاسفی دشوار، این احساس مایا هیچ مفهومی جز حس خواهر و برادری بر قلب آنتونی ترشح نمی‌کرد و بعد از ازدواج پدرم در همان روز با قلبی پاره و شکسته خواستگاری آقای ویچ عاشق پیشه را پذیرفت و به همسری او نائل گشت. یک گذشته‌ی به ظاهر سخت که در آن پدرم آنتونی بعد از گذراندن و اتمام درسش اراده کرد برای همیشه در ورشو بماند. اریک با پشتکاری پر کوشش مثل یک ارباب نیازمند تلاش بسیاری نمود تا او را از این تصمیم خودسرش باز دارد. اما او مخالفت پدرش را نادیده گرفت و در پی آرزوهایش به‌طور ناخلف آن گذشته‌ی با زحمت و نسب خونی و سرشار از خوبی را به فراموشی سپرد و در یک جبر و قهر ناپخته فوراً به آن‌جا بازگشت. تنها بعد از گذشت یک‌سال به دیدن اریک آمد. آن هم برای معرفی همسرش رزا که به مانند خودش یک معلم بود و این همکاری آنان را به جایگاه مقدس زناشویی برد و در سال ۱۹۲۰ برای همیشه آنان را زن و شوهر خواند. اریک با دیدنشان ژیان‌ حال شد و شیشه‌های قلب شکسته‌اش را هم‌چون گدازه‌های آتشفشان در خانه‌اش بعد از شنیدن "جمله‌ی پدر، ما ازدواج کرده‌ایم" بر سرشان فرو نشاند و آنان را برای همیشه طرد و از سرزمین زندگی قلبش که حتی تهی‌دست از مقام پدری در عروسی تک فرزندش هم هیچ سهمی نداشت، بیرون راند و به این کردارش راستی را سزا داد.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

نگرشش این بود که بعد از مرگ همسرش، تنهایی تلخش را باید فرزندش پر کند و آرزوهای خود را وانهد و اتکای پدر شود و با شغل کشاورزی عمر و زندگی‌اش را بگذراند. یک حق جانبی ناروا...! نمی‌خواهم از رفتار آنتونی دفاع‌ کنم اما آخر مگر می‌شود جای دیگری را، دیگری گرفت؟ این را کاش ده سال پیش می‌فهمید نه زمان مرگ آنتونی و رزا. تا این چنین حسرت‌های بر باد رفته در دلش جا بمانند و روزی هزار بار آرزو کند که ای کاش به زمان آشنایی با مادرم باز می‌گشت و عروسش را با بُوسه‌ای پدرانه می‌پذیرفت. با این وصف مهر پدری او را چندین بار برای دیدنشان به ورشو کشاند اما شرمندگی از رفتار خودخواهانه‌اش، شهامت رویارویی را به او نمی‌داد. وقتی خبر مرگ آن‌ها را شنید از پای درآمد. یک تصادف سهمگین در آن شب بارانی برای همیشه زمستانش را تیره کرد. شبی که من در نزد خانم الویرا‌ی مجرد و تنها که از مهمونی‌های شلوغ خوشش نمی‌آمد توسط پدر و مادرم به امانت سپرده شده‌بودم تا به یک شب‌نشینی دوستانه‌ای بروند و خیلی زود هم بیایند اما هیچ‌گاه نیامدند و گویا خبر سرخوردن و واژگونی اتومبیلشان نیز تا زالیپی رفته‌بود. آن زمانی که مایا گوشی تلفن را بر زمین پرت کرد، سردرگم و مغشوش خود را به اریک رساند و این خبر تأسف‌بار را به او داد:

- آقای یانکوفسکی از بیمارستان به خونه‌ی ما زنگ زدن آنتونی، آنتونی تصادف کرده و الان بیمارستانه!

اریک خود را دیوانه‌وار بر گُرده‌ی اسب انداخت و آن را به تاخت واداشت. زمان در برابر آن تاخت‌ها رنگ باخته‌بود. باران نیز شدت گرفت و به یک بدبختی و ناخوشی دیگر تبدیل شد. ولی او آن سیلی‌های خیس آسمان را به جان خرید تا با اسب کوفته‌اش به ورشو برسد. می‌دانست غیرممکن است! اما عقل از دست رفته‌اش توانی برای فکر کردن به غیر ممکن‌ها را نمی‌داد. شاید اگر شیب‌ناکی جاده نبود به ورشو می‌رسید کسی چه می‌داند! آن شیب ترازمندی سم‌های اسبش را گرفت و او را با خود به زمین چسباند.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

اسب از جایش تکان نمی‌خورد و رو به مرگ بود. اریک با بَدن زخم و زیلی به زحمت خود را از روی زمین برداشت و با سر و صورت خونی بر بالینش نشست. سر متلاشی و شکسته‌اش را بر روی پاهایش آورد و از برای مرگ‌های آن شب با سیلی آسمان رخ به گِل و خون نشسته‌اش را شست‌وشو داد و با تمام وجود چون شیری بازنده در آن نبرد، غرشش را به آسمان داد و در طعنه‌ای به ابرها، جویبار گریه‌اش را گردن‌کِش به جریان انداخت. در آن بین تنها زمان از سکون سم‌های اسب خرسند گشت چرا که این رقیب تیز و چابک‌ پا، از پیش و جا گذاشتنش دست برداشته‌بود و بدون دسیسه‌های او از مصافگاه خیلی راحت به در شد. یک‌ربع گذشت و اریکِ بی‌ک.س، بی‌حال و مدهوش بر روی جنازه اسبش افتاد. در آن سیاهی تام و آب‌زده‌ی شب مایا به همراه آقای ویچ خود را به میدان زالیپی رساند و عربده‌ی فریادخواهی‌اش را به گوش اهالی رساند تا پی او بروند:

-اریک با اسب رفت به سمت ورشو، تورو خدا برید دنبالش.

گریه‌کنان به زمین نشست و بی‌پرده در آغوش همسرِ با درکش ادامه داد که:

- گفتن آنتونی تصادف کرده بیاید برای آخرین بار ببینیدش، توروخدا برید.

اهالی که از منزل‌ها و عده‌ای هم از قهوه‌خانه‌ی سر نبش کوچه‌ی کلیسا بیرون ریخته‌بودند در نگرانی و آشوب برخاسته از غم و مصیبت هم‌ریشه‌ و هم‌ذاتشان، چراغ‌دستی‌هایشان را برداشتند و سواره و چه پیاده در آن شب هولناک و در ساعتی که ابرهای باران‌زا بعد از بارش شدید خود پراکنده شدند، بالأخره اریک را در مرز اصلی جاده که به جاده‌ی شهر می‌پیوست، پیدا کردند و به خانه‌اش برگرداندند. و این چنین شد که روزگار ناخوشایند دیدار اریک با پسر و عروسش را پس از ده سال سرراست به قبرستان ورشو ختم کرد. در روز مراسم خاکسپاری درست بر سر مزار آنتونی و رزا وقتی با دلداری‌های خانم الویرا که مرا از سر انسانیت برای جلوگیری از آسیب روحی‌ شدید با خود نبرده‌ بود، از وجودم با خبر شد تیرگی را کنار زد و دوباره سر پاهایش ایستاد و از این‌که یک یادگار جاندار از پسرش بر جای مانده‌است، مُشرف حال پریشانش را رها کرد و دلخوری از پدرم را با حُزن و درون داغ‌دیده‌اش برای مدتی در فراموشی ذهنش نشاند و خواهان دیدار با من شد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

این قرابت نسبی بر سر اریک یک کولاک شاهکار گذاشت و حس تعلق‌خاطر و وابستگی شدیدش را از نشخوارهای کم استوار و مردد مغزش پالید و بی‌فکر تصمیمش را گرفت و در یک نامه‌ی کوتاه بعد از گذشت یک‌ماه از روز خاکسپاری اعلام آمادگی کامل برای نگهداری از مرا به وکیل پدرم ارسال نمود و برای زندگی در نزدش به زالیپی دعوت کرد. با وجود تمام این فرازها هنوز راه بند دوم، بیست و پنج‌سال تنهایی‌اش باقی بود که از سر افسوس آن ده‌سال دومش را آنتونی به چرخه‌ی زندگی‌اش افزود و اریک را در سکونتگاهش به یگانگی عزلت رساند. اینک او پیرمردی رنجور و ناتوان است که در آستانه‌ی سن پنجاه سالگی می‌باشد و حال چگونه می‌تواند از دختری خُرد نگهداری کند؟ این تردید گاهی او را دچار شک می‌کرد که از من دست بکشد. ولی باید گفت من در این‌جا کمی نیک‌بخت بودم چرا که با دیدن رفتارم، این جهت دوم برایش در حال حاضر قدری بی‌ارزش گشته‌است. من در نگر این مسیرهای برخاسته از اندیشه‌اش مانند دختر بالغی بودم که به سرعت از منظر عقل و هوش نسبت به هم‌سن‌های خود پیشی گرفته‌‌ام و این چنین خردی‌ام زدوده می‌گشت. خلاصه‌ی مطلب آن‌ که من برای او دختری عاقل بودم. و اما راه بند سوم گذشته‌ای بود که در کلنجاری سخت هنوز آن را به شکل خاطره‌ای مرده و تلخ به یاد می‌آورد. حالا بعد از گذشت سال‌ها دوباره آن صدای خوش را زنده و روح‌دار می‌شنود. پیش‌ترها این‌ همسرش گراسیا بود که شب و روز او را "اریک جان" صدا می‌زد؛ که پانزده سال این ندای بی‌آلایش خاموش شده‌بود و اکنون دختربچه‌ای‌ که چهره و گاهاً رفتار خودش را دارد آن را روشن کرده‌است و سکوت زندگی او را می‌شکند. همین مهم‌ترین عامل بالقوه برای برخوردهای سردش با من بود. مایا با گریه‌ی رقیق و نرمش دست از گفته‌هایش بازداشت و ذهن مرا از تجسم خاطرات گذشته بیرون آورد. موهایم را با لطافت کنار زد و به پشت گوشم داد و گفت:

- یادت نره چی بهت گفتم! بهش کمی فرصت بده.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

خیلی کم‌جان روی گونه‌ی راستم را بوسید و با خداحافظی‌اش مرا تنها گذاشت. در طلب رهایی از این دنیای سرد و این ماتم نکبت، به‌ پا‌خاستم و چرخی در زیر درختان گردو زدم و بدین سبب از برای سرنوشت نخ‌نما شده‌ی آنتونیِ فلک‌زده‌ که در هشت سالگی مادر خود را در اقبالی مطابق من از دست داده‌بود، افکار خردمندِ ذهنم را طبقه‌بندی کردم و شاهدِفرع همان فرشته‌ی مرگی شدم که فقط به فاصله‌ی یک‌ سال مدال افتخارش را بر شانه‌های من و پدرم نصب کرد. تعداد دردهای اریک بدبختم هم به‌قدری افزایش یافته‌بود که برنامه‌های زندگی‌‌اش برای ساخت یک خانواده‌‌ی میراث‌خور و پرجمعیت هیچ سرانجام ارزنده‌ای نداشت و درد جدید نوه‌اش جوری بر جسمش تلنبار شد که او را از زیستن بیزار می‌کرد. ولی ناچار از برای رشد و نِمو من در این اواخر با بردباری زندگی‌اش را با زور از سرگرفت. سرگیجه‌ی بی‌امان سرم، افکار صفحه‌ی بالای کله‌ام را تطهیر کرد و قبل از ورود افسردگی به آن گوشه‌ی خاک‌خورده‌ی خاطراتم که امید به آن وصله بود، بی‌مروت مرا با خستگی و شکستگی‌های متورم و بالاآمده‌ی دلم از میان شاخه‌های پرمیوه و بالغ باغستان به سمت خانه دواند. به ایوان که رسیدم حوالی خورچین‌های جلوی در صدای خِششی را خیلی شنوا شنیدم. ایستادم و با تعجب سرم را کج کردم و به کف خورچین‌های آذوقه چشم دوختم. در یک هراس هولناک و غیر قابل انتظار به یک‌باره سر ماری رویت گردید و نگاه تشنه به خونش آثاری از سکته قلبی را در من پدید آورد و رگ‌های گنجه‌ی سینِه‌ام را تا مرز مسدودی و خفقان کشاند. حنجره‌ام به‌قدر چشمانِ در وحشتم باز شد و جیغ مادر به عزایی را آن چنان کشیدم که زنگ گوش کوهستان با پرده‌ی پاره‌اش، پرواز پرندگان را برانگیخت و همراه هم تا آسمان‌ها رفتند و من پیش از آن که شلوارک زیر پیراهنم را در ادرارم بخابانم؛ چون موشی خیس‌خورده از عرق سردم به خانه فرار کردم و در را محکم بستم.

_______________________________

شاهدفرع=کسی است که اتفاقات را از شاهداصلی ماجرا می‌شنود و به جای او در دادگاه بنا به دلایلی شهادت می‌دهد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

در همان مدت‌ها، جیغم خیلی محکم چون قایقی خروشان از میان پنجره‌ی باز آغل شناکنان در گوش‌های اریک موج سواری کرد و بوی خطر و تهدید را در مقابل صورتش به پیش راند و در گذرگاه ملال‌انگیز دلش، رنجی جانگاه از روی ترس به راهپیمایی افتاد. فوری دست از دوشیدن گاوش برداشت و مثل دیوانه‌ها با سرعتی پرشگفت برای تجسس به سراغ مبداء آن رفت. وقتی به جلوی خانه رسید در مظلومیتی بی‌بدیل کل دنیا در برابر دیدگانش به سیاهی زغالی در کنج معدنی در دور دست‌ها تبدیل شد و ستون‌های قفسگاه سینِه‌اش هر لحظه ایستادن قلبش را انتظار می‌کشیدند. لنگ‌لنگان پاها را به زمین خزاند و شروع به راه رفتن کرد. وجب به وجب حیاط را در چشم‌های از حال رفته‌اش به تصویر درآورد. خفیف و مبهم دید که جید در یک نقطه بر بالین چیزی ایستاده و زوزه‌های هراس سر می‌‌دهد. نگران شد که مبادا من آن چیز باشم. نرده‌های ایوان کم‌کم از جلوی صورتش کنار رفتند و خوب به زمین نگریست. لاشه‌ی ماری را دید که توسط پنجه‌های جید کشته شده‌است و زوزه‌ی جید هم خوشبختانه برای پیروزی‌‌اش در شکست آن مار می‌باشد. اما هنوز دلش در حال لرزش بود از این پس به گشتن برای پیدا کردن من ادامه داد و گیج‌ و منگ‌ به دور خود می‌چرخید تا این‌که با آن تردید مخرب و مهلکش صدایی ذلیل و آهسته از گلوی خشک و گرفته‌اش بیرون داد:

- آنیلا، آنیلا...!

وقتی جوابی از من نشنید با ترسی بحران‌زده بلند فریاد زد:

- آنیلا…!

و من در کمال انعکاس صدایش که در پشت مبل قایم شده‌بودم، برخاستم و شتابان از خانه بیرون زدم. اریک با دیدن من به سمتم دوید و مرا بَغل کرد. این حرکتِ غیرقابل انتظارش چهره‌ام را با تعجب پوشاند. باور کردنی نبود چرا که او بالاخره نسبت به من از خود واکنش خوبی را بروز داد. نمی‌دانستم باید از این نگرانی اریک نسبت به خودم خوشحال باشم یا نه؟ سختگیری‌ کسالت‌آورم را کنار زدم و برای پایان دادن به این جدالِ احساسی تنها کاری که کردم این بود که دست‌های کوتاهم را به دور کمرش پیچاندم و او را در تله گرم آشنایی انداختم:

- پدربزرگ من خیلی ترسیدم!

ناگزیر بیشتر از قبل دست‌هایش را به سر و تنه‌ام رساند و با تمام حس عاشقانه‌اش مرا فشرد:

- نترس من اینجام، باشه عزیزم؟

از آن آغوش طولانی مهری خودجوش از یک پدر واقعی تراوش شد و تمام غم‌ تنهایی مرا در آتشکده‌ی مهر ورزان خاکستر کرد که این چنین امیدی دهد تا برای اولین‌بار در زمره‌ی کلماتم، اریک را پدربزرگ بخوانم‌.

_______________________________

ستون‌های قفسگاه=استعاره از دنده‌های قفسه سینِه

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

فصل ششم:‌ روزی دیگر برای یک خاکسپاری : سال ۱۹۴۶

آن صدای ابهام‌آمیز که به طور ناشکیبا در انتظارش بودیم در نزاعی بی‌‌دررو مرا از عمق خاطرات کلاه و هم‌بستگی‌های دوستانه بالا آورد. بدون تظاهر، فشاری خالی از قدرت به همه‌ی اعضای‌ تَنم دادم و از روی تشک خوابم برخاستم و با رنجیدگی عظیم و وضعیت روحی اسفناکم، از دومین در اتاق النا مستقیم به بیرون رفتم. دستم را سایبان چشم‌هایم کردم و ناشیانه زالیپی را دید زدم. در آن حالت غیرعادی‌ام توانستم آوای موسیقی سوزناک و آشنایی که از شیپورها دمیده می‌شد را تشخیص دهم؛ که یک‌دفعه در میل عجیبش با تَجاوز در رنگ پریدگی جانم، توده‌ای انباشته از آشفتگی را همچون لکه‌های خونینِ شب زفاف به زیر پاهایِ سستم انداخت و لرزش‌هایم را بی‌حال و دوچندان کرد و از برای باز کردن قلبم، بدون اذن من کلیدش را به غم داد تا یکسره برود و در آن‌جا کاخ اشرافی خود را بسازد و باطنم را به کلی از درد زنانگی کند. با ملاحظه‌ی این ناراحتی بسیارم، خود را به آغوشم کشیدم و موهای کرخت و آشوبگر بازوهایم را با لمسی بی‌جان اما گرم نواختم. آنگاه در یک دروغ به خودم تلقین کردم که در این عکس ناخوانا و غیرشفاف زالیپی هیچ خبری نیست، پس آرام باشید. ناگهان صدای النا که از خواب برخاسته‌بود در پشت سرم مرا بیشتر هراسان و دست‌پاچه کرد:

- این دیگه چه صداییه؟

چرخیدم و پشتم را به زالیپی کردم و با وحشتی نه از سر غم بلکه از سر مصیبتی که چند دقیقه بعد من کنترل کننده‌اش می‌شوم به او نگاه کردم؛ که دوباره پرسید:

- آنیلا، مگه این صدای سازی نیست که واسه‌ی مارسین می‌زدن؟

یار دیشب در چشمانش بازنشست و آنچنان باریدند که گویی رنجی را در روبه‌رو نگاره گرند. پا را تند کردم و رفتم و او را به کام قلب دادم تا پریشان‌تر نگردد. حرفی نداشتم فقط النا را محکم به همه‌ی تَنم می‌چباندم تا بلکه رام و مطیع من شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

ولی بدون هیچ ریاحی در یک طغیان بی‌آسیب با ضربه‌ای کم فشار مرا کنار زد و با پاهای برهنه‌اش به سوی زالیپی دوید. وقتی به آن‌جا رسید، دید که روستا پر از مردم خود می‌باشد و همه ساکت و به خط در کنار جاده‌ای ایستاده‌اند که خودشان ثمره‌ی آن بودند و نگاه ماتم‌دارشان رو به تابوتِ لنجن‌زار رنگی می‌رفت که با آداب خاص و رژه نظامیِ بچه‌سال سربازانی که تازه حیات قانونی خود را می‌گذراندند، می‌آمد و غم را برای ساعتی گذرا بر روی شانه‌هایشان سوار می‌کرد. در یک کنش رسوا این جلسه‌ی عزاداری آنان را بیش‌ از هر چیزی ملایم و آرام‌تر در بستر محاصره، بی‌تمایل و به اجبار گیر انداخته‌بود. من نیز که به دنبال النا دویده‌بودم؛ کمی دیر هنگام درست در کنار او به این شیار پیوسته و شلخته پیوند شدم و با حالت و وضع کسانی که مغزشان در زیر موج‌های الکتریکیِ شکنجه برای عاقلی فلج گشت بود، مبهوت به همان تابوتی نگریستم که حوالی‌اش حدسم را تا مرز برآورده شدن به پیش راند. زنی در آن‌جا با سه دخترش ناله می‌کرد و مردی کلاه‌پوش که آرام و قرار نداشت و با حالِ عاجز و رنج روحی خود در پیکار بود؛ به منظور آرام کردنشان آن‌ها را به بغل می‌کشید. هر لحظه که می‌گذشت ژرف چشم‌هایم با قطع یقین می‌گفتند که بازیگران این صحنه‌‌ی دلخراش با آن روپوش‌های بلند و یک‌دست سیاهشان خانواده‌ی جانک هستند و البته که ورود پف‌های قدرتمند و پر هوای مقام‌داران در یکایک پیچش لوله‌های سازه‌ها، شکوهی پر اقتدار بر دکورش می‌چیدند. از هر سو وحشت این تشریفات، آرام‌آرام چون پیچکی پرورش‌ یافته منتهی به خیزشی خشک در زمین و هوای اطرافمان شد و شکافی درد دار و سخت را در بند نافمان تخته کرد. قاب عکس تکیه‌اش بر حوضچه‌ی آبگاه میدان زالیپی و گل دسته‌های علم شده در کنارش باورم را به این‌جا رساندند که دیگر هیچ امیدی نیست و از آن‌چه که می‌ترسیدیم در محضرمان جبهه زده‌بود. درون آن تابوت چوبی جانک قرار داشت و ناله والدینش گواه راستین آن!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین