جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,690 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
شب، بعد از جمع کردن میز شام به طرف اتاقم می‌رفتم؛ پدر به عادت هر شب جلوی تلویزیون بود، آن را خاموش کرد و به من گفت:
- سارینا! بیا بشین باهات کار دارم.
می‌دانستم باز مسئله‌ی شرکت است، برخلاف میلم ناچار روبه‌روی پدر نشستم تا حرفش را بزند.
-ببین دخترم! من امروز خیلی فکر کردم، نمی‌تونم از زحمات چندین و چند ساله‌ام بگذرم.
- بابا! شرکت که قرار نیست طوریش بشه، شما بالای سر کارها هستید، از من هم خیلی بهترید.
- دخترجون! تا کی من سالم و سرحالم؟ بالاخره از کارافتاده میشم.
کج نشستم و لبخند زدم.
- شما هنوز جوونید!
پدر جدی گفت:
- زبون نریز دختر! من باید فکر بعد از خودم باشم و فقط دو تا راه‌ حل دارم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- راه‌ حل اول اینه که تو قبول کنی بیایی شرکت و من کارها رو کم‌کم بسپارم به خودت.
همان‌طور که به مبل تکیه داده بودم بی‌خیال گفتم:
- راه‌ حل دوم بهتره.
چند لحظه به من چشم دوخت.
- پس کار شرکت رو باید بسپارم به شوهرت.
نیم‌خیز شدم و با تعجب پرسیدم:
- شوهرم؟!
پدر به مبل تکیه داد.
- بله! جناب‌عالی باید ازدواج کنی!
- شوخی می‌کنید دیگه؟
- شوخیم کجا بود؟
معترض شدم.
- شوهر چیه بابا؟
- امروز عصر کلی وقت گذاشتم پسرهای مناسبی رو که می‌شناسم و می‌دونم لیاقت تو رو دارن رو ردیف کردم، تک‌تک بهت معرفی می‌کنم، تو بشناسی‌شون، بعد یکی رو که می‌خواستی انتخاب کن.
- مگه می‌خوام سیب‌زمینی پیاز بخرم؟
- این راه‌ حل من برای اینه که تو دلت نمی‌خواد بیایی شرکت؛ تو از بین این‌ها یکی رو انتخاب می‌کنی، من سریع عقد و عروسی رو راه می‌اندازم، بعد از اون شوهرت رو جای تو می‌برم شرکت.
اصلاً باورم نمیشد.
-بابایی! دارید مسخره‌ام می‌کنید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
پدر محکم گفت:
چه مسخرگی‌ای دختر؟ می‌دونی چند سالته؟ داره برات دیر میشه.
- آخه این‌جوری؟ الان؟
-بله، الان و همین‌جوری.
- من اصلاً در موقعیتی نیستم که بتونم به این مسائل فکر کنم.
پدر با تحکم گفت:
- می‌تونی و باید فکر کنی.
کلافه شدم و عصبی گفتم:
- آخه کی این‌جوری شوهر می‌کنه؟
- تو این‌جوری شوهر می‌کنی.
پدر کوتاه نمی‌آمد. ادامه داد:
- فکر کردی من یه اشتباه رو دوباره تکرار می‌کنم؟ فکر می‌کنی می‌ذارم دوباره یه انتخاب اشتباه بکنی؟ این بار خودم شوهرت رو انتخاب می‌کنم تا خیالم راحت باشه.
صدای هر دوی ما بلند شده بود.
- بابا! من اصلاً قصد ندارم ازدواج کنم، حالا هر کسی که باشه.
- این دیگه تصمیمش با تو نیست با منه.
بهت‌زده به پدر نگاه کردم:
- بابا!
ایران که از آشپزخانه بیرون آمده بود، گفت:
-چه خبر شده؟ آروم‌تر!
بی‌توجه به ایران بلند شدم.
-بابا! این‌که تصمیم بگیرم ازدواج کنم یا نه، به خودم مربوطه.
پدر هم ایستاد، درحالی‌که انگشتش را به طرف من گرفته بود، گفت:
- تو نه تنها ازدواج می‌کنی، بلکه با یکی از اون‌هایی که من انتخاب می‌کنم ازدواج می‌کنی.
سرخورده گفتم:
- بابا! باور نمی‌کنم جدی بگی.
پدر کمی آرام‌تر شد.
- خیلی هم جدی‌ام دخترجان! هجده‌ساله که نیستی بگم فرصت داری؛ اگر هم انتخاب رو بذارم به عهده‌ی خودت می‌ری یکی مثل علی رو انتخاب می‌کنی گند می‌زنی به همه‌چیز؛ تو اصلاً نمی‌فهمی زندگی یعنی چی؟
به ایران که متعجب ایستاده و ما را نگاه می‌کرد، گفتم:
- ایران‌جون! تو یه چیزی بگو! بابا می‌خواد من‌ رو مجبور کنه با کسی که اون میگه ازدواج کنم.
ایران سرزنش‌گر گفت:
- فریدون! این چه کاریه؟ سارینا اصلاً در موقعیتی نیست که به ازدواج فکر کنه، بعد هم خودش باید شریک زندگیش رو انتخاب کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
پدر سرجایش نشست.
- من بهش حق انتخاب دادم.
من هم نشستم.
- بابا حرف یه عمر زندگیه، من چطور می‌تونم با کسی که نمی‌شناسم، ازدواج کنم؟
ایران هم کنارم نشست.
- آقا! سارینا درست میگه، الان شرایط شروع دوباره با یک نفر دیگه رو نداره، اجازه بدید یه مدت بگذره.
پدر محکم به سوی ایران برگشت.
- ایران! تو دخالت نکن! این یه موضوعه بین من و دخترم.
ایران که توقع شنیدن این حرف را نداشت جا خورد.
- ببخشید عزیزم! نباید دخالت می‌کردم.
ایران خواست بلند شود، دستش را گرفتم.
- نه، ایران‌جون! بمون.
رو به پدر کردم.
- حق مادری ایران باعث میشه این حرف‌ها بهش ربط داشته باشه.
پدر به مبل تکیه داد.
- من که حرفی ندارم، مشکل من اینه ایران همیشه، همه‌جا طرف تو رو می‌گیره.
با انگشت به من اشاره کرد.
- اون تو رو لوس کرده، یه دختر لوس که با تصمیمات بچگانه گند می‌زنه یه زندگیش.
داشتم از کوره در می‌رفتم.
- الان حتماً تصمیم خودخواهانه شما باید زندگیم رو بسازه.
پدر خود را به من نزدیک کرد.
- آره، چون خودت نمی‌فهمی چی برات بهتره.
ایران سعی داشت ما را آرام کند.
- آروم‌تر! آروم‌تر هم میشه حرف زد.
بی‌توجه به خواست ایران با صدای بلندی گفتم:
- من ازدواج نمی‌کنم.
پدر هم با صدای بلند جوابم را داد:
- تو ازدواج می‌کنی! با کسی هم ازدواج می‌کنی که من تأیید کرده باشم.
- این دیکتاتوریه!
- بله، من دیکتاتورم، یه دیکتاتور که می‌خواد شوهر دخترش آدم‌حسابی باشه.
خواستم چیزی بگویم ایران دستانم را گرفت و محکم گفت:
- آروم باش سارینا!
بعد با همان لحن رو به پدر کرد.
- فریدون! تو هم آروم باش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
لحن محکم ایران هر دوی ما را به سکوت واداشت، ایران آرام‌تر ادامه داد:
- وقتی میشه با آرامش حرف زد، چرا سر هم داد می‌زنید؟ سارینا! این طرز حرف زدن با پدرت درست نیست. فریدون! دخترت باید زندگی کنه، پس حق انتخاب با اونه، الان هم اصلاً وقت این حرف‌ها نیست، اون تازه می‌خواد به آرامش برسه.
پدر آرام شد.
- دقیقاً وقتش الانه، این دختر سنش رفته بالا، تا بخواد صبر کنیم به آرامش برسه، پیردختر شده، من هم نگفتم حق انتخاب نداره، اون از بین کسانی که من میگم حق انتخاب داره، کسانی که لیاقتش رو دارن؛ من هماهنگ می‌کنم سارینا اون‌ها رو می‌بینه، حرف‌هاشون رو می‌شنوه، حرف‌هاش رو می‌زنه، بعد اگر پسند کرد، جواب مثبت می‌دیم، قول میدم چیزی برای عروسی و جهیزیه و خونه زندگی‌اش کم نذارم، اصلاً همه‌چیز با من.
خواستم اعتراض کنم، ایران دستم را محکم گرفت تا سکوت کنم و رو به پدر کرد:
- خب، پس فقط آشنایی، سارینا رو اصلاً اجبار نمی‌کنی!
- یعنی چی؟
- یعنی سارینا قول میده سر قرار با این پسرهایی که شما میگید بره، حرف‌هاش رو بزنه، حرف‌های اون‌ها رو هم بشنوه، اما در نهایت خودش درباره ازدواجش تصمیم می‌گیره.
پدر به مبل تکیه داد.
- قبوله! حرفی نیست.
- ولی ایران‌جون!
ایران دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و چشم در چشم نگاهم کرد.
- دخترم! فقط قرار آشناییه؛ برو باهاشون آشنا شو، حرف بزن، حرف‌هاشون رو بشنو، شاید با کسی آشنا شدی که باهاش تفاهم داشتی.
خواستم حرفی بزنم، اما ایران نگذاشت.
- تو دختر عاقل و بالغی هستی، من به تو و انتخابت اطمینان دارم، هر تصمیمی بگیری ازت حمایت می‌کنم، فقط ازت می‌خوام بعد از بررسی گزینه‌های پدرت تصمیم بگیری.
چاره‌ای نداشتم، تسلیم شدم.
- باشه میرم باهاشون حرف می‌زنم، ولی بابا هم باید قول بده هیچ اجباری وسط نباشه.
پدر کنترل تلویزیون را برداشت.
- باشه، قبول! هیچ اجباری نیست.
دلخور بودم؛ اما مگر چاره‌ای وجود داشت؟ سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم، خودم را روی تخت انداختم و آن‌قدر گریه کردم تا خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
***
دو روز از عقدمان گذشته بود، اولین بار بود به خانه‌ی علی می‌رفتم. عصر بود، علی و مادرش از ظهر در پذیرایی از من سنگ‌ تمام گذاشته بودند و حالا مادرش به بهانه‌ای بیرون رفته بود تا ما دو نفر چند ساعتی را تنها باشیم. این رفتار را مادرش بعدها هم بارها تکرار کرد، و به عبارتی ما دو نفر را راحت می‌گذاشت. روی تخت فلزی فرش انداخته و بالش گذاشته بودیم، هنوز آن‌قدر صمیمی نشده بودیم و با فاصله کنار هم دراز کشیده بودیم و درحالی‌که به آسمان زل زده بودیم، از خاطرات‌مان حرف می‌زدیم که پرسیدم:
- علی‌! من آخرش نفهمیدم از بین این همه دختر توی اطرافت چرا من رو انتخاب کردی؟
- غیر تو دختری اطراف من نبود.
صورتم را به طرفش گرداندم.
- شوخی نکن! کجا دختر نبود؟ توی دانشگاه دخترهای چادری زیادی بودن که می‌تونستی انتخاب‌شون کنی یا همین دخترعموت، اون هم مناسب تو بود.
علی به طرفم برگشت.
- من از بین همه فقط تو رو دیدم.
- چطور ممکنه؟ منطقی نیست.
- خب، همه‌چیز دنیا حساب و کتاب دو دوتا چهارتا نیست، یه چیزهایی منطق نداره، بهتره بگم خواست خداست.
- چطور فهمیدی فقط من رو می‌خوای؟
- می‌دونی، من هیچ‌وقت به هیچ دختری نگاه نمی‌کردم، چه برسه به این‌که فکر کنم بهش؛ خب مسئله‌ی محرم و نامحرم بود. بهتره بگم هیچ دختری برام متفاوت از بقیه نبود تا تو رو دیدم، اصلاً هیچ‌وقت نفهمیدم اولین بار چرا برای من خاص شدی؟ شاید فقط به‌خاطر اون رقابت درسی بود، به این خاطر که کم نیارم، اما خب باز توی یک رقابت عادی آدم حرص می‌خوره، اما من اصلاً حرص نمی‌خوردم، بلکه برام لذت‌بخش بود. ظاهراً تو یه دختر معمولی بودی عین بقیه، حتی دنبال جلب توجه هم نبودی، اما فکر من رو مشغول کرده بودی، زمانی‌که متوجه خطام شدم، سعی کردم فراموشت کنم، اما هر کاری کردم نشد.
- چرا می‌خواستی فراموشم کنی؟
- برای این‌که دست از فکر کردن به یه نامحرم بردارم، در ظاهر تناسبی بین ما نبود، پس برای این‌که خطای فکر کردن به نامحرم رو کنار بذارم باید بهت بی‌توجه می‌شدم، اما دیدم امکان این نیست که فراموشت کنم یا توجه نکنم و معمولی بشی، پس تصمیم گرفتم یه نکته‌ی منفی توی رفتارت پیدا کنم تا به خودم اثبات کنم اشتباه کردم، اما در نهایت تسلیم شدم و برای بقیه‌ی زندگی انتخابت کردم.
- من هم اون‌روز تو یادمان بهت گفتم هیچ نقطه‌ی اشتراکی نداریم، تو اصلاً انتخاب من نبودی، اما بعداً وقتی دیدم چقدر حرف زدن با تو حالم رو خوب می‌کنه، کوتاه اومدم و انتخابت کردم.
دوباره به جای خودم برگشتم و به آسمان زل زدم.
- من تو این سال‌ها، خصوصاً دو سال اول خیلی اذیتت کردم، خیلی مسخره‌ات کردم، خیلی تیکه بهت انداختم، خیلی هم غیبتت رو کردم، می‌تونی من رو ببخشی؟
علی کاملاً به طرف من چرخید، دستش را تکیه‌گاه سرش گذاشت و آرنجش را به زمین زد و با لبخند به من نگاه کرد.
- من از اون تیکه‌هایی که سرکلاس می‌انداختی یا بیرون کلاس و تو‌ی محوطه یه جوری می‌گفتی تا به گوشم برسه، بدم نمی‌اومد، بیش‌تر خنده‌ام می‌گرفت، تا ناراحت بشم.
صورتم را به طرفش چرخاندم.
- پس تلاش بیهوده می‌کردم.
خندید.
- دقیقاً!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
علی لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
- هیچ می‌دونی بچه‌ها هم فکر می‌کردن ما باهم دشمنیم؟
- مگه نبودیم؟ تو چرا قبول نداری دشمن بودیم؟
باز هم خندید و من به این فکر کردم این پسر چرا قبلاً این‌قدر نمی‌خندید و یا شاید همیشه همین بوده و من فقط ظاهر جدی‌اش را می‌دیدم.
- خانم‌گل! یه بار حرف‌های دو تا از بچه‌ها رو شنیدم، داشتن پشت سر ما حرف می‌زدن، یکی‌شون به اون یکی گفت ماندگار دستش بسته‌اس، وگرنه اگه می‌تونست میزد درویشیان رو از وسط نصف می‌کرد.
من هم مثل علی برگشتم، دستم را به صورت تکیه‌گاه زیر سرم گذاشتم.
- واقعاً؟ کی این حرف رو می‌زد؟
- ولشون کن، هر چی بود مال گذشته‌اس.
- پس همه می‌دونستن چه حرصی از دست تو می‌خورم.
- هر چی تو اون رقابت من لذت می‌بردم، تو حرص می‌خوردی، اصلاً چرا حرص می‌خوردی؟
- خب حق داشتم، توی همه‌چی بهتر بودی، زورم می‌گرفت، نه به قیافه‌ات نه به سر و وضعت نه به رفتارت نمی‌اومد چیزی حالیت باشه، اوایل می‌گفتم این از سر و ریختش معلومه هیچی بارش نیست، با سهمیه اومده، اما بعداً پشت هم جلوت کم آوردم.
- نه! تو هم خیلی جاها بهتر بودی، مثل همون ترم که نمره‌اول شدی، یا بعضی درس‌ها که نمره‌ی تو بهتر میشد.
- تو تک‌تک موقعیت‌ها شاید، ولی در کل تو بهتر بودی. چیزی که بیشتر از همه عصبی‌ام می‌کرد این بود که به ریخت و قیافه‌ات نمی‌خورد این‌قدر خوب باشی.
علی خندید.
- ریخت و قیافه من چِش بود؟
بلند شدم. بالش را پشت کمرم گذاشتم و به تخت تکیه دادم و نشستم.
- چِش نبود، گوش بود، وای خدا! مدام سربه‌زیر بودی، کم‌حرف بودی، اصلاً کم‌پیدا بودی، فقط حواست به درس بود، یه‌ذره ندیدم بخندی، الان می‌خندی، اون‌موقع تخس و اعصاب‌خوردکن بودی، بدتر از همه ریشو بودنت بود.
علی که او هم بلند شده و مثل من کنارم نشسته بود، بلند خندید. دستی به ریشش کشید.
- می‌خوای بگی از ریش‌ام خوشت نمیاد؟
- نه عزیزم! اون‌موقع خوشم نمی‌اومد، ولی الان می‌بینم ریشت جذاب‌ترت کرده، یه وقت نری دست بهشون بزنی؟ کلاً اون موقع نفهم بودم، نمی‌فهمیدم چه‌قدر آدم باحالی هستی، الکی ازت بدم می‌اومد.
- به‌خاطر همین بود که امید نداشتم بتونم راضی‌ات کنم.
- ولی سه ماه تمام مخ من رو تیلیت کردی، تا رضایت گرفتی.
- می‌ترسیدم پا پیش بذارم؛ آخرش دیگه گفتم یا مرگ یا زندگی؛ فوقش ضایعم می‌کنه، دیگه از این بالاتر که نیست؟ بهتر از اینه که بگم می‌تونستم کاری بکنم و نکردم.
- و متأسفانه این بار هم من رو شکست دادی.
علی دست در گردنم انداخت و نزدیک شد.
- خیلی‌خیلی ازت ممنونم که قبول کردی زن من بشی، هر روز خدا رو شکر می‌کنم که تو رو به من داد.
دلم از این نزدیکی به تپش افتاد، وقتی پیشانی‌ام را بوسید گرمای وجودش در همه‌ی رگ‌هایم جریان پیدا کرد، آرامشی داشت که قبلاً هیچ‌گاه حس نکرده بودم، به چشمانش خیره شدم، من هرگز از این انتخاب پشیمان نمی‌شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
***
از خواب پریدم. قلبم داشت فشرده می‌شد، اشک‌هایم دوباره راه ریختن را پیش گرفته بودند.
- چرا علی؟ چرا؟ اذیت کردن من این‌قدر کیف داشت که این‌جوری دروغ بگی؟ چطور می‌تونستی این‌قدر راحت دروغ بگی؟ بی‌شرف!
لحاف را در بغلم جمع کردم و صورتم را در آن فشار دادم تا بلندتر گریه کنم. صدای زنگ گوشی باعث شد از گریه دست بکشم، اشک‌هایم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم جواب شهرزاد را بدهم.
- سلام شهرزاد!
- سلام آبجی... ! گریه کردی؟
سعی کردم صدایم را صاف کنم.
- نه، خواب بودم.
لحنش نشان می‌داد باور نکرده.
- باشه... صبح جمعه‌ات چطوره؟
- نمی‌دونم.
- پس حق با ایران بود؛ همین الان بهم زنگ زد، گفت امروز سارینا حال خوبی نداره، باهاش حرف بزن، چیه عزیزم؟
- خیلی بدبختم شهرزاد!
- چی شده؟ بلند شم بیام پیشت؟
- نه نمی‌خواد! یه جمعه با امیر هستی، اون رو هم من ازت بگیرم؟
- بی‌خیال دوسی! همین الان میام اون‌جا
- نه، اصلا‍ً، نمی‌خواد بیایی!
- پس بگو چی شده؟
- بابا می‌خواد شوهرم بده، اون هم اجباری، به انتخاب خودش.
-شوخی می‌کنی؟ حالا؟
- گفته از بین اون‌هایی که بهم معرفی می‌کنه، باید یکی رو انتخاب کنم.
- شاید زود باشه، اما بد که نیست.
دوباره گریه‌ام گرفت.
- می‌دونی از چی می‌سوزم؟ می‌گفت همین که انتخاب کردی زود براتون عروسی می‌گیرم، می‌گفت بهترین جهیزیه و خونه رو محیا می‌کنم؛ اما وقتی علی اومد خواستگاری، براش شرط کرد سه‌ سال نامزد بمونیم، بعد هم به من گفت برای خرید جهیزیه یا هر چیز دیگه‌ای روش حساب نکنم؛ می‌خواستم بهش بگم بذاره بریم تو یکی از واحدهای برج سفید، مگه جرئت می‌کردم؛ می‌گفت از من نخواه تو هیچ زمینه‌ای کمک کنم، اون‌موقع فکر می‌کردم بابا می‌خواد مستقل باشیم، ولی حالا فکر می‌کنم بابا می‌خواسته علی بذاره بره.
- عزیزم! گلم! قربونت برم! ابله! دیوانه! روانی! چی بگم که به حرفم گوش بدی و دیگه به علی فکر نکنی؟
- چرا بابا نذاشت همون سه‌ سال پیش با علی عروسی کنم؟
- چون امروز رو می‌دید، عروسی می‌کردی و طلاقت می‌داد خوب بود؟
- من علی رو می‌خواستم حتی اگه طلاقم می‌داد.
- احمق! وقتی میگم دیوانه‌ای قبول نمی‌کنی، اینم شد زندگی؟ الان هنوز خونه‌ی باباتی و این‌قدر داغونی، اگه می‌رفتی خونه‌اش و برت می‌گردوند، خوب بود؟
- شاید اگه بابا این‌قدر به علی سخت نمی‌گرفت، علی نمی‌رفت؛ زندگی با من سخت شد که علی گذاشت رفت، اگه با علی عروسی کرده بودم نمیذاشتم بره، همین که سه‌ سال معطل موند، عاصیش کرد.
- قبول کن علی تو رو نمی‌خواست، شما که قرار بود تا چند ماه دیگه عروسی کنید، اگه تو رو می‌خواست سه‌ سال صبر کرده بود این چند ماه رو هم منتظر می‌موند؛ همون بهتر که باهم زندگی نکردید.
- یعنی نمی‌خواسته منو؟
- آبجی خنگ من! به اون مغز معیوبت بگو علی یه شیاد بود که اومده بود تو رو گول بزنه، کارش رو هم تمیز انجام داد، ولی وقتی دید اوضاع داره بغرنج میشه ول کرد رفت تا زیر بار ازدواج با تو نره.
- آره، راس میگی ما که می‌خواستیم تدارک عروسی‌مون رو ببینیم چرا رفت؟ اون دروغ‌گویِ رذلِ عوضی فقط می‌خواست من رو اذیت کنه.
- آها! الان شدی سارینای عاقل؛ بابات هم با این‌که زمان خوبی رو برای شوهر دادن تو انتخاب نکرده، اما بهش حق بده، نگران توئه، اون بد تو‌ رو نمی‌خواد، از کجا معلوم شاید بین گزینه‌های بابات یکی بود که از علی بهتر بود.
- من حالم برای این چیزها خوب نیست.
- می‌دونم خرابی، ولی باید بالاخره از این وضع دربیایی، رو آینده‌ات تمرکز کن، این‌قدر به گذشته فکر نکن.
- کاش بابا این‌قدر زود دست به کار نمی‌شد.
- نگران اون نباش، فردا میام دیدنت، فعلاً خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
وقتی برای صبحانه به آشپزخانه رفتم پدر هنوز داشت صبحانه می‌خورد، عادت جمعه‌های او بود که دیر بیدار شود. امروز من هم دیر بیدار شده بودم. یک لیوان چای برای خودم ریختم و کنار پدر نشستم.
ایران گفت:
- صبحونه چی می‌خوری؟
- هیچی میلم نمی‌کشه.
پدر بدون آن‌که چشم از غذایش بردارد، گفت:
- با حمیدی حرف زدم.
منتظر ادامه‌ی صحبتش بودم.
- پسرش کاوه الان شیرازه، دو_ سه روز دیگه برمی‌گرده دبی، فردا ساعت ده تو کافه‌ی بام‌شیراز برو ببینش.
باید حدس می‌زدم، اولین گزینه‌ی پدر، پسر حمیدی باشد، نزدیک‌ترین دوستش. باتعجب و دلخوری گفتم:
- بابا! چرا این‌قدر زود؟
- نباید وقت رو‌ تلف کنی، پسره چند روز دیگه برمی‌گرده دبی، تا چند ماه دیگه نمیاد، اگه باهم توافق کردید، میشه بهش گفت چند روز سفرش رو عقب بندازه باهم برید.
از عجله‌ای که پدر داشت، حرصم گرفت.
- خیلی از دستم خسته شدید که می‌خواید زود دَکَم کنید؟
پدر سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
- خسته نشدم، کاوه پسر خوبیه، من از بچگی‌ می‌شناسمش، پدرش رو هم خوب می‌شناسم، کاروبارش دبی هست، اگر شیراز بود که عجله‌ای نبود.
خواستم راه‌ حلی برای فرار پیدا کنم.
- مگه نمی‌گفتید می‌خواین کار شرکت رو بدید دست شوهر من؟ خب این که دبی هست، چطور بیاد برای شما کار کنه؟
پدر که صبحانه‌اش را تمام کرده بود، کمی عقب نشست.
- تو نگران اون نباش، کار کاوه تو دبی بیشتر دستیاری برادرش کامران هست که واسطه‌ی واردات برای پدرشه، کار آن‌چنان مهمی نداره که نتونه دبی رو ول کنه بیاد. دوماً اصلاً نباید بفهمه من براش چه نقشه‌ای دارم، به هیچ عنوان حرفی از شرکت باهاش نمی‌زنی، ازدواج که کردید، خودم بهش میگم.
عصبی شدم.
- بابا... .
ایران حرفم را قطع کرد:
- دخترم! آروم باش!
پدر بلند شد و گفت:
- ایران! من تو ایوونم، یه ساعت دیگه برام یه قهوه بیار.
با رفتن پدر دلخور به ایران گفتم:
- چرا نذاشتی حرفم رو بزنم؟
ایران هم پشت میز نشست.
- چون فایده نداشت، می‌خواستی دوباره جنگ اعصاب راه بیفته؟
- من نمی‌خوام برم سر قرار.
- عزیزم! پدرت قول و قرارش رو گذاشته، اون هم با حمیدی که رفاقت قدیمی باهم دارن، به‌خاطر من و تو هم زیر حرفش نمی‌زنه، اگه اعتراض کنی و دعوا راه بندازی فقط اعصاب خودت رو به‌هم می‌ریزی، هیچ فایده‌ای نداره.
با حالت زاری گفتم:
- پس من چی‌کار کنم؟
- با منطق برخورد کن، امروز خودت رو آماده می‌کنی فردا میری کافه، دیدنش ضرری نداره، زنگ می‌زنم شهرزاد هم بیاد پیشت.
بلند شدم.
- به شهرزاد زنگ نزن، یه امروز با شوهرشه، امروزش رو خراب نکن.
به اتاق رفتم و باز مثل این اواخر به تختم پناه بردم تا بی‌حوصلگی‌ام را درمان کنم؛ اما خاطرات فرصت یادآوری پیدا کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
به یاد زمانی افتادم که به علی جواب مثبت دادم.

***

اوایل شهریور بود. از آخرین قرار من و علی در پارک یک هفته گذشته بود. به او گفته بودم برای قرار بعدی خودم هماهنگ می‌کنم. نیاز داشتم تکلیفم را با خودم روشن کنم، در ذهنم کشش‌هایی نسبت به او حس می‌کردم. یک هفته روز و شب فکر کردم که بالاخره با او چه کار کنم؟ به‌ طور شدیدی مرا مجذوب خود کرده بود، این چند جلسه آخر دیگر اعتراضی حرف نمی‌زدم و بیشتر سوال می‌کردم. دیگر میان سخنانش نمی‌پریدم و اجازه می‌دادم فقط او حرف بزند، زیاد به آن‌چه می‌گفت توجه نداشتم، فقط از شنیدن صدایش لذت می‌بردم. در پایان یک هفته کلنجار و فکر به این نتیجه رسیدم که من هم او را برای زندگی می‌خواهم، پس لازم نبود تا ۲۲ام که قرار قبلی ما برای خواستگاری مجدد او بود، صبر کنم، او را به کافه‌ای دعوت کردم تا حرف‌های آخرم را به او بزنم. وقتی آمد و هر دو قهوه سفارش دادیم، باز به روال سابق خواستم اذیت کنم. با شیطنت گفتم:
- نمی‌دونستم قهوه هم می‌خورید!
فکورانه اخم کرد.
- چرا؟ به من نمیاد قهوه بخورم؟
سعی می‌کردم لبخند نزنم تا پی به شیطنتم نبرد.
- خب، راستش رو بخواین به شما بیش‌تر میاد چای و دوغ و بستنی سنتی بخورید، فوق فوقش نوشابه؛ قهوه و کاپوچینو و نسکافه و کافه‌گلاسه مال ما مغضوبٌ‌علیه‌هاست. با لحن جدی‌اش نگاه کوتاهی کرد و دوباره نگاهش را برگرداند.
- نفرمایید! من هرگز به شما نگفتم مغضوبٌ‌علیه.
از این‌که شوخی‌ام نگرفت، ناراحت شدم. من هم جدی شدم.
- می‌دونم نگفتید، بیشتر یه شوخی بود.
علی چیزی نگفت و به قهوه‌اش خیره شد. برای عوض شدن فضا گفتم:
- شنیدم نتایج ارشد اومده، کجا آوردید؟
- شیراز می‌مونم.
- خب پس چرا ارشد دادید؟ منم می‌خواستم شیراز بمونم، از قانون ۱۰درصد استفاده کردم، دیگه آزمون ندادم.
- شما آزمون هم می‌دادید، رتبه می‌آوردید.
- نخواستم وقتم رو تلف آزمون کنم، وقتی قانون هست که ۱۰درصد از نفرات هر دوره که بالاترین معدل‌ها رو دارن، می‌تونن بدون آزمون همین‌جا ارشد رو ادامه بدن، چرا استفاده نکنم؟ شما هم که نمی‌خواستید از شیراز برید، لازم نبود آزمون بدید، از همین قانون استفاده می‌کردید.
علی کمی از قهوه‌اش را خورد.
- نخواستم بعداً بگن با سهمیه قبول شدم.
یادم آمد خود من بارها به او لقب سهمیه‌ای داده بودم.
خون‌سرد گفتم:
- حتی اگه استفاده هم می‌کردید استحقاقش رو داشتید، عذر می‌خوام اگه زمانی باعث دلخوری‌تون شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,118
39,480
مدال‌ها
3
نگاه کوتاهی به من کرد.
- من منظورم به شما نبود، کلاً گفتم.
- این استفاده نکردن شما باعث شد یه نفر دیگه شانس بیاره.
کمی فکر کردم تا بهتر حساب کنم.
- ۱۰درصد دوره‌ی ما می‌شد سه‌ نفر؛ نمی‌دونید نفر چهارم دوره کی بود که از این قانون استفاده کرد؟
- آقای دیوان‌پور.
- چه گرایشی؟
- تجزیه.
کمی روی میز خم شدم.
- من آلی زدم، شما چه گرایشی؟
لبخند کوچکی روی لبش آمد.
- من هم مثل شما آلی.
- بَه! پس دوباره باهم هم‌کلاس شدیم.
سری تکان داد.
- اون‌هم زیر نظر دکتر فروتن.
با یادآوری سخت‌گیری‌های دکتر فروتن در درس‌هایی که در دوره‌ی کارشناسی با او داشتیم گفتم:
- بله! دکتر فروتن سخت‌گیر!
علی فقط برای تأیید سر تکان داد و اوهومی گفت و مشغول خوردن قهوه شد. من هم قهوه‌ام را خوردم و بعد از مدتی سکوت گفتم:
- ممنونم که مثل همون‌وقت‌هایی که تو پارک حوصله می‌کنید و چیزی به تندی‌های من نمی‌گید، این‌جا هم اومدید و تا الان حوصله کردید و نپرسیدید چرا خواستم بیایید این‌جا.
- شما تندی نداشتید، این یک هفته که تماس نگرفتید، حدس می‌زنم دیگه خسته شدید، چون خودتون گفته بودید تماس می‌گیرید، من تماس نگرفتم، حالا هم فکر کنم اومدیم این‌جا که بگید همه‌چیز رو فراموش کنیم.
از این‌که دیدم ناامید بود، ته دلم شیطنتم تحریک شد تا بیشتر اذیتش کنم، اما بعد خودم را جمع‌و‌جور کردم، ناراحتی‌اش از کسل بودنش مشخص بود. دلم برایش سوخت.
- خسته که نشدم، فقط این هفته رو داشتم فکر می‌کردم.
مشتاق سر بلند کرد و نگاه کرد.
- خب؟
- می‌خوام درمورد پیشنهاد روز اول‌تون حرف بزنم.
- این‌که زودتر از تاریخ قرارمون می‌خواید حرف بزنید، یعنی جواب‌تون منفیه؟
- هنوز نمی‌دونم، برای جواب قطعی باید درمورد شرایط من صحبت کنیم.
- چه شرایطی؟
- من یه سری شرط برای زندگی مشترک دارم، باید حرف‌هام رو بشنوید و نظر واقعی‌تون رو بگید و هیچ ملاحظه‌ای نکنید، بعد من تصمیم می‌گیرم چه جوابی به شما بدم.
- مطمئن باشید ملاحظه نمی‌کنم و واقعیت رو میگم، بفرمایید!
- اول این‌که من درسم رو خیلی دوست دارم، می‌خوام تا دکترا و حتی بعدش ادامه بدم.
- من مشکلی ندارم.
- اهل کار بیرون هم هستم، نباید مخالفتی داشته باشید.
- مخالفتی ندارم.
- فعلاً هم قصدی برای بچه‌دار شدن ندارم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین