جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,792 بازدید, 115 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- تاکسی؟
مردی که روی کاپوت ماشینش نشسته بود و خلال دندانی زیر لب‌های کلفتش داشت از زیر عینک آفتابی‌اش نگاه به دختر کرد. سری به نشان مثبت تکان داد و گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت
- کجا بریم؟
این را گفت و پشت رل نشست رویا در عقب جای گرفت و خیره به دیواری شد که جای خالی سهیل را فریاد می‌زد.
- شنیدی که گفتم، کجا بریم دخترم؟
- ساختمان پزشکان چند خیابون بالاتره
با صدای پیامک نگاهش را از چشمان کوچک مرد ربود و نگاه به صفحهٔ گوشی‌اش انداخت که نام آقای خوشمزه، صدای گلهٔ قلبش را بالا برد.
- امشب ساعت هشت، رستوران سیارک. قرارمون برای آدرس پلاکه اگه می‌خوایش بیا
گوشی را داخل جیبش چپاند و تکیه بر صندلی پشت سرش کرد. چشمانش خیره به ساختمان‌هایی بود که یکی پس دیگری رد می‌شد لیکن تنها تصویری که می‌دید تصور ماهانی بود که با لبخند زیبایی کنار گوش‌هایش نجوا می‌کرد:
- عشق من به هیچ مردی جز من، درخواست کمک نکن
- رسیدیم دخترم
رویایش که محو شد لبانش رنگی از پوزخند گرفت. - چقدر میشه؟
- قابل شما رو نداره دخترم، ده تومن
ابرویی بالا زد و با تعجب ده‌هزاری به دستانش داد واژهٔ دخترم چندان برایش کلیشه شد که نگاهش را به ریش‌های سیاه مرد دوخت
- ممنونم دخترم
چشم غره‌ای رفت و از تاکسی پیاده شد هنوز قدمی برنداشته بود که مرد پاکتی به سویش گرفت و گفت:
- فکر کنم این از کیفت افتاد
با تردید دستش را دراز کرد اما همان لحظه که ضمختی کاغذ زیر انگشتانش کشیده شد، زمزمه کرد: - من که کیف ندارم!
این نطق در نالهٔ لاستیک‌های تاکسی گم شد او که سعی بر گرفتن پاکت نکرده بود روی کفش‌های اسپرت سیاهش غلتید خم شد و آن را برداشت. هیچ مهر و مومی بر روی آن نبود برای همین درش را باز کرد که قطعه عکسی درون آن دید همین که عکس را جلوی چشمانش گرفت. وحشت سرتاسر وجوداش غلته‌ور شد و دستانش لرزید؛ درون چشمان ناباورش حلقهٔ اشک دیده می‌شد! وقتی به ته خیابان نگاه کرد و اثری از آن تاکسی ندید به سوی ساختمان دوید. سرعت پاهایش با دیدن باز بودن در آسانسور دو چندان شد. مردم را کنار زد و خودش را درون آن انداخت با انبوه جمعیتی که متعجب به روی سپید و دستان لرزانش نگاه می‌کردند جرعت دیدن دوبارهٔ آن عکس را به خودش نداد
- خوبی دخترم؟
با اخم تلخی خیره به آن پیرزنی شد که واژهٔ دختر را بر زبان آورده بود. لحنش را تند کرد و گفت: - اوکیم!
- طبقهٔ هشتم
به واکنش آن پیرزن دیگر نگاه نکرد. مستقیم به سوی متب دوید منشی با دیدنش که داشت به سوی اتاق دکتر می‌رفت فریاد زد:
- خیلی دیر اومدی نوبتت خورد برای یکی دیگه!
در را با صدای بلندی باز کرد و وارد اتاق شد دخترک نوجوانی که دستمال به دست در حال پاک کردن اشک‌هایش بود هراسان از جای پرید و گفت:
- الان نوبت منه!
رویا بی‌توجه به او چادرش را چنگ زد و فاصله را با دکتر کم کرد با لبخند ترسناکی که نقش بر لبانش شده بود غرید:
- تموم این مدت سعی داشتی بهم بگی همه چیز یک توهمه اما الان رو چی میگی!؟
عکس را محکم روی میز کوبید. زن صندلی را به سوی رویا چرخاند و با گوشهٔ چشم خیره به پشت‌ سر عکس شد همان‌طور هم لب زد:
- صبا جان برو بیرون و فردا صبح همین موقع بیا
دخترک با ضربهٔ محکمی که به پیشانی‌اش زد دهان رویا را از فرط تعجب باز کرد. او با آه و ناله روی زمین نشست و چنگ به گونه‌اش کشید.
- فردا دیره! خیلی دیره تو درکم نمی‌کنی نمی‌فهمی ازدواج کردن با یک پیرمرد چه حالی داره من میرم فرار می‌کنم میرم خارج
حرف رفتن را که زد برخاست و به سوی در دوید اما دستانش هنوز به دستگیرهٔ در نرسیده بود که با شدت برگردانده شد و کمرش از پشت به در، با صدای بدی اصابت کرد.
دخترک هاج و واج به چشمان قهوه‌ای رویا خیره شد که رگ‌های سرخی درون سفیدی‌اش شناور بود
- می‌خوای بری خارج! چطوری؟ لابد خانوادت پول سیر کردن شکمت رو ندارن که دارند ردت می‌کنن به یک پیرمرد؟ یا شاید انقدر گند کاری کردی که ترجیح میدن دیگه نبیننت!
او دهان وا رفته‌اش را باز کرد که با ضربهٔ محکم رویا حرفش ماسید و قلبش تیر کشید
- بزار حدس بزنم باید یکی رو پیدا کنی که انور آب برسونتت یا شاید هم پیدا کردی! یک پسر که به محض رفتن، جیبت رو خالی می‌کنه انقدر میشی که آشغالم حسابت نمی‌کنن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
دستان رویا را از روی شانه‌اش کنار زد و آغشته با اشک، فریاد کشید:
- به تو چه! تو آخه می‌فهمی ازدواج با یک پیرمرد چقدر سخته!؟
رویا چادرش را درست کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: - پولداره؟
- برای من مهم نیست!
دستان سرکش رویا باز به یقهٔ دختر چسبید سرش را خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- اگه جای تو بودم به هر قیمتی خودم رو سوگلی می‌کردم و پولش رو بالا می‌کشیدم همین که عزرائیل رو زیارت کرد می‌رفتم خارج و عشق و حالم رو هم می‌کردم با احترام و با کلی پول!
در اتاق را که باز کرد و دخترک را چون پر کاهی بیرون انداخت کسانی که روی صندلی انتظار نشسته بودند با چشمانی درشت شده به در نگاه می‌کردند که به سرعت بسته شده بود! رویا لبش را گزید و به سوی دکتر برگشت
- می‌دونی با راهنمایی‌های اشتباهی منجر به خراب کردن زندگی یک نفر میشی؟
پوزخندی زد و گفت:
- من فقط منافع مادیش رو گفتم؛ از کجا معلوم شاید عاشقش شد!
دکتر فنجان چای را نوشید و شانه‌ای بالا انداخت
- بگذریم خانوم یوسفی از خودت بگو چطور با یک عکس متوجه شدی که توهم نزدی!؟
سرش را کج کرد و طلبکار صدایش را بالا برد:
- معلوم نیست!؟ أین عکس همون چیزی که قبلا بهت گفته بودم! یک آکواریوم آینه‌ای
دکتر به طرز عجیبی خندید و عکس را با دو انگشتش بالا گرفت
- یک کاغذ خالی!
عکس را که روی میز گذاشت خودکارش را گرفت و روی همان شروع به نوشتن چیزی کرد.
- شمارهٔ یه روانپزشک رو برات می‌نویسم اون حرف‌های تو رو باور می‌کنه!
شنیدن این جمله همانا و گرفتن مجسمهٔ آفتاب‌پرست کوچکی بر روی میز همانا، همین که زن سر به بالا گرفت چیزی به پیشانی‌اش اصابت کرد ضربه شت آن چنان سنگین بود که شیار خون باریکی از بینی عقابی‌اش گذشت و بر زمین چکه کرد
- تو یک روانشناسی، من هم یک دیوونه! پس نباید ناراحت بشی؟ این اتفاق‌ها پیش میاد دیگه
روی میز خم شد و به دنبال آن عکس بی‌توجه به فریادهای دکتر برگه‌های روی میز را سویی پرتاپ کرد هنگامی که چیزی ندید از آن اتاق کذایی بیرون آمد.

زن پوزخندی زد و دستمال کاغذی‌ای روی بینی‌اش گذاشت در همان حال صدای تلفن را که شنید آن را برداشت و تکیه به صندلی‌اش با تن مرتعشی نالید:

- پروبیوتیک خواصش رو از دست داد دیگه برنمی‌گرده

هنگامی که شنیدار نطق آن مرد شد، لبخندی زد و تماس را قطع کرد.
- کارتو خوب انجام دادی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(امین)

با صدای اذان ظهر چشمانش را باز کرد. خمیازه‌ای کشید و خوابالود به سمت حیاط خانه رفت. بی‌بی را دید که روی ایوان چادر به سر، در حال خواندن قرآن است. لبخندی زد و آرام از پشت او را به آغوش کشاند؛ تن کوچک او که لرزید ریز خندید و دم گوشش پچ زد: - صبح بخیر عشق من.
پیرزن بوسه‌ای به جلد قرآن زد و خیره نگاهش کرد.
- ظهر بخیر! حتما دیروز خودت رو کلی خسته کردی! پیش نمی‌اومده بود تا لنگ ظهر بخوابی.
آهی سوزناکی کشید و چشمان پف کرده‌اش را ماساژ داد.
- این روزها سرم خیلی شلوغه؛ انشالله اگه شد مرخصی می‌گیرم با هم بریم شهرستان پیش خاله سکینه.
بی‌بی دستی به سرش کشید و غرید:
- مرخصی گرفتی میریم برات زن بگیرم. نوه‌ی نرگس خانوم اینه یه گله! ببینیش نه یک دل، بلکه صد دل عاشقش میشی مادر.
آرام خندید و از جایش برخواست
- برم نمازم رو بخونم که این بحث قدیمت تموم نمیشه و فقط نماز من قضا میشه!
- باز داری در میری امین!؟ من که همین امروز میرم خواستگاری؛ من رو که پیر کردی فدا سرت خودت رو هم داری پیر می‌کنی!؟
تلخندی زد و با یک پرش خودش را از روی ایوان به روی حیاط خانه پرتاب کرد
- عزیز باز شروع نکن!
او بی‌توجه سر ریسمان گله‌هایش را پس گرفت.
- تو نیای هم خودم همین وصلت رو جور می‌کنم حالا ببین کی گفتم
لب حوض نشست و با آن آب سرد‌ش شروع به وضو گرفتن کرد. مسحی روی پایش کشید و از جای بلند شد.
- از شما هم بعید نیست! اما روی من اصلا حساب نکن عزیز
لب و لوچهٔ آویزان پیرزن به یکباره جمع شد شاکی صدایش را روی سرش بلند کرد:
- تا خودت رو به کشتن ندی ولت نمی‌کنم امین همینی که هست یا با من میای خواستگاری یا هر وقت که چشمم به چشمت افتاد همین آشه و همین کاسه.
خندید، چیزی نگفت و به اتاقش رفت
از کنار قفسه‌های کتاب جانماز سبز رنگی را برداشت همین که خواست اقامه را بخواند صدای گوشی‌اش سکوت خانه را بر هم زد با دیدن نام نیما اخمی کرد و جواب داد:
- بله؟
- امین آب دستت هست بزار زمین زود بیا اینجا
چنگی به مویش کشید و خونسرد گفت:
- چی شده؟
- این دختره گونش، خودکشی کرد!
اخمی به ابرو داد و با تنی محزون گشته لب زد.
- زنده هست؟
- نمی دونم فقط دیدم رگش رو زده سریع آمبولانس اعزام کردند الان هم بردنش بیمارستان بغل پاسگاه
- میام.

.**********.

با قدم‌هایی بلندی طول حیاط را گذراند. نگاهش به مردی افتاد که سرافکنده روی نیمکتی نشسته بود، راس نگاه خسته‌اش را به درب بیمارستان داد. همین که وارد شد سرباز با دیدنش به سویش آمد و سلام نظامی داد
- آزادی، وضعیتش چطوره؟
- هنوز توی اتاق عمله.
دهانش را باز کرد اما با صدای گرفتهٔ نیما سکوت را هم چند لحظه‌ای پاس کرد.
- سلام عملش تموم نشده!؟
نگاه به دست نیما کرد که روی شانهٔ پهنش نشسته بود. حتم داشت این رفتار‌های دوستانه بی‌هدف نیست و پشت احساسات پوچ و تو خالی‌اش رمز و نگارهایی پنهان کرده. پوزخندی زد و دست او را از روی شانه‌اش برداشت
- سلام نظامی رو فراموش کردی ستوان یعقوبی؟
پسر خندید و به نشان احترام مضحکانه پایی به زمین کوبید؛ دستانش را سایبان گوشش کرد و گفت:
- با عرض پوزش دیگه تکرار نمیشه.
با اخم بر پیشانی‌اش، لب زد:
- کسی قبل از خودکشی با گونش ملاقت کرده؟
- نخیر قربان آخرین بار خودتون بودید!
عمیق به چشمان نیما خیره شد نمی‌دانست چرا این پسر از آن دسته آدم‌هایی است که دوست داشت پوزش را سخت به خاک بمالد!
نگاه به سرباز کرد و گفت:
- وقتی عمل تموم شد مواظب رفت و آمد باش.
- فکر می‌کنم الان عملش تموم بشه می‌مونید؟
سری تکان داد و همراه آن سرباز به طرف آی‌سی‌یو رفت. در همان حین خانوم سفید پوشی از آن جا بیرون آمد به محض دیدن آن دکتر به سمتش روانه شد و گفت:
- خانوم دکتر وضعیت بیمار چطوره؟
- حالش خوبه اما خون زیادی ازش رفته الان منتقلش می‌کنیم به بخش
به پشت سر زن نگاه کرد و گفت:
- شرایط بازجویی داره؟
- الان بیهوشه باید صبر کنید بهوش بیاد
تختی که از چهارچوب در پدیدار شد نگاه او را به خود جلب کرد. دختر چون جنازه‌ای روی تخت دراز کشیده بود اخمی کرد و همراه پرسنل‌ها به اتاق کوچکی رفت. حال دلش هیچ خوب نبود لیکن احساس شومی قلبش را احاطه کرده بود هنگامی که به این احساسات دچار می‌شد از تیر‌های دشمن غافل می‌ماند.
- قربان خیالتون جمع من اینجا میمونم اگه بهوش اومد بهتون خبر میدم
با تنهٔ آرامی از کنار سرباز گذشت
- صبر می‌کنم تا بهوش بیاد.
روی صندلی نشست. نگاهش که به در نیمه باز تلقی شد خم شد تا آن را ببندد ولی ناگهان با شنیدن صدای گونش راست ایستاد.
- به رویا بگو که اون یک مالاگاسیه!
به سرعت بالای سرش ظاهر شد و گفت:
- منظورت از این حرف چیه؟
پلکان گونش لرزید و آرام-آرام باز شد با نگاه بی‌فروغش خیره نگاهش کرد.
- مواظبش باش قراره خیلی تنها بشه.
امین که کلافه شده بود با تحکم تن صدایش را بالا برد:
- یک چیزی بگو من بفهمم! چرا باید مواظبش باشم؟
قطره‌ای اشک مایوسانه از گوشۂ چشم دختر سقوط کرد. بناگه صدایی او را متعجب ساخت صدایی که طنین ناامیدی داشت خطوط برای همیشه یکنواخت می‌شد.
با چشمانی درشت ناباور به مانیتور نگاه کرد و فریاد زد:
- یکی دکتر رو خبر کنه!
چندین مرد با عجله وارد اتاق شدند یکی از آن‌ها امین را از اتاق بیرون آورد و در را محکم به رویش بست در حالی که هنوز در شوک مرگ او بود پشت در بسته ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
#part27

دقایقی کوتاه گذشت اما همواره هیچ صدایی از درون اتاق به گوشش نمی‌رسید‌. وحشت زده در را باز کرد که با دیدن اتاق خالی حدسش به یقین تبدیل شد. به طرف پنجر دوید تنها مورد مشکوکی که دیده می‌شد آمبولانسی از حیاط بیمارستان در حال دور شدن بود. بیسیمش را برداشت و فریاد کشید:

- از عقاب به شاهین از عقاب به شاهین

ارتفاعش حداقل به سه متری می‌رسید بی‌درنگ از پنجره بیرون آمد و خودش را پرتاپ کرد.

- عقاب شنیدم

با هر دو پا محکم روی زمین فرود آمد هنوز هم آمبولانس در راس نگاهش می‌بود با تمام سرعت به سمت خودرو دوید در همان حین موقعیت خود را برای شاهین شرح داد.

اسلحۂ خود را بیرون کشید و به سمت سوژۂ مورد نظرش گرفت مردم با دیدن صحنه هراسان از دور میدان دور می‌شدند.

با دقتی تمام به سمت لاستیک‌های آمبولانس شلیک کرد که از سرعت خودرو کاسته شد اما فایده‌ای نداشت!

لیکن هنوز ماشین به راه خود ادامه می‌داد. ناچار ایستاد دیگر توانی در زانو نمی‌دید نفس-نفس زنان با دیدن خودروی شخصی‌ای که کنار پایش ترمز کرد عقب رفت، ناخوداگاه ماشۂ کلت را کشید

همین که شیشۂ ماشین پایین آمد اسلحۂ خودش را قلاف کرد

- ترسیدی سروان؟ نترس انقدر مشهور نشدی که ترورت کنن!

بی‌توجه به کنایه‌اش کنارش نشست و گفت:

- برو دنبالش

نیما استارت ماشین را زد و به سمت آمبولانسی که لااقل بیست متری دور شده بود حرکت کرد با سرعتی بیش از پیش نزدیکش شد که ناگهان ایستاد! امین گنگ به روی رنگ پریدهٔ او نگاه کرد نیما در حالی که عرق سردی از پیشانی‌اش جاری بود آهسته لب زد:

- نمی ‌‌تونم پام‌ رو تکون بدم گرفته، خیلی درد داره پسر!

یک چشم امین به ماشین بود و دیگری به پای او همان‌طور که هاج‌ و واج نگاهش می‌کرد ناباور لب زد:

- پات گرفته!

- قبلا تیر خورده بود من‌ رو ببر پایین. لطفا!

چشمان امین روی دست او چرخید که ران پایش را چنگ زده بود. لعنتی‌ای نثارش کرد و از ماشین پیاده شد به سمت در راننده رفت و او را کشان-کشان تا لبهٔ جدول خیابان برد. نیما با نگاه خنثی‌ای به دور شدن امین خیره بود. هنگامی که از تیر راسش خارج شد ریلکس از جای خود برخاست و خاک لباس‌اش را تکاند.

امین با ابروان گلاویز شده محکم روی پدال گاز فشار می‌داد. خیابان‌های این اطراف را مثل کف دستش، از بر بود.

با سرعت لابه‌لای ماشین‌ها لایی کشید و به سمت فرعی بر خلاف آمبولانس ماشین را هدایت کرد همین که به سرعتش افزود دوباره به خیابان اصلی برگشت و دقیقا روبه‌روی آمبولانس ترمز گرفت.

از ماشین که پیاده شد کلتش را به سمتش نشانه گرفت. هیچ راه فراری برای او نبود زیرا از هر طرف، از طریق ماشین‌ها محاصره شد. ترافیک سنگینی به وجود آمده بود هیچکس جرعت بیرون آمدن از ماشین‌هایشان را نداشتند امین فاصله را طی کرد و به طرف در راننده رفت مردی با سر و وضع ناجور از آمبولانس پیاده شد دستانش را به بالا برد و گفت:

- این کاررو برای دخترم کردم قسم می‌خورم من هیچ کاره‌م!

به دستانش دستبند زد و ضربۂ آرامی نثار زانویش کرد مرد با کمری خمیده روی زمین فرود آمد.

امین او را می‌شناخت. او همان مردی بود که با احساساتی سرشار از غم و درماندگی در حیاط بیمارستان نشسته بود. حال می‌دانست سخنش حقیقت دارد که اینگونه شد ضربه‌ای ناشی از خشم به لاستیک ماشین آمبولانس کوبید!

در همان لحظه چندین ماشین پلیس آژیر کنان ایستادند سرهنگ از ماشین پیاده شد و به سمتش آمد.

او با دیدنش سلام نظامی‌ای داد و گفت:

- احتمالا گونش اون پشته.

سرهنگ علوی سری تکان داد و در پشت آمبولانس را باز کرد.

امین بی صدا به مرد خیره شد که با دستانی بسته درون ماشین پلیس نشست.

- سروان کیانی!؟

نگاهش را به سرهنگ داد و گفت:

- بله قربان؟

- بهمون کلک زدند، هیچ ک.س اینجا نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
نمی‌دانست چندی زمان رفته که چشمان بی‌غرض او روی سقف دوانده می‌شد. گاهی نقش و نگارهای قدیمی کاشی بالای سرش را نگاه می‌کرد، گاهی کف دستانش را، چند باری هم زیر لب می‌گفت:
- من یک بیمارم! شاید اون زن راست می‌گفت هیچ مدرکی نیست.
با ضربه‌ای محکمی به در از افکارهای جورواجور خود دست کشید و از وان بی‌آب بیرون آمد.
- رویا خوابی!؟
با شنیدن صدای شهرزاد پوفی کشید و سرش را سنگین بالا برد.
‌- از ظهر که اومده خونه نه ناهار خورده نه هیچی مستقیم رفت حموم، الان چند ساعت شده نیومده بیرون!
قدمی به سوی در که برداشت پای برهنه‌اش روی سرامیک‌های لیز لغزید و با روی، کف زمین غلتید. با شنیدن چغلی‌های نفس و درد پاهایش لبش را گاز گرفت و گفت: - توف توروت!
- این چند روز هم دانشگاه دیر میاد امتحانش رو افتضاح میده همهٔ استادها واقعا از دستش ناراضی‌ان، معلوم نیست داره با خودش چیکار می‌کنه!
لبش را از درد گزید و به دیوار تکیه داد نگاهش به شامپو‌ای افتاد که سرش شیب شده بود و از آن مایهٔ سفیدی بر کاشی‌های کرمی ریخته می‌شد.
- تو کی افتادی!
خم شد و درش را بست. نفس عمیقی کشید و به دختری نگاه کرد که خیره-خیره از آیینه نگاهش می‌کرد با سر زانو‌اش تا جلوی آیینه راه رفت و از جای خود بلند شد هنگامی که در مقابل خود ایستاد صدای مادر در گوشش پیچید:
- یک سال پیش هم بگمونم همینطوری شده بود انقدر افسرده بود که کارش به بیمارستان کشید. اما خداروشکر به مرور زمان خوب شد نمی‌دونم باز چه اتفاقی افتاده نه به من میگه نه به علی!
انگشتش را روی آیینه به روی فیس مربعی روی صورتش کشاند و همان‌طور که جای ابروان صاف پرپشتش را پررنگ می‌کرد گفت:
- تو یک بیمار، یک افسرده و یک بازنده‌ای!
چشمان درشت کشیده‌اش حلقه‌ای از اشک زده شد. آرام زمزمه کرد:
- اما حقت نیست اینطوری نگاه کنی حقت نیست اشک بریزی باید تمومش کنی
- نمی دونم خاله چی بگم! رویاس دیگه یک مدت افسرده میشه اما بعد به خودش میاد. نگران نباشید حالا میشه تنها باهاش حرف بزنم؟
- آره چرا که نه
با صدای ناگهانی باز شدن در، نگاهش را از خودش کند و به قفلی خیره شد که چرخ‌کنان روبه‌روی پایش قرار گرفت. نفس او را که صحیح و سالم دید دست به کمر شد و غرید:- مرده بودی که درو باز نکردی!
دست از کمرش برداشت و شانه‌ای بالا انداخت، و ادامه داد:
- امم فکر کنم دفعه بعدی باید درو بشکونم
نگاه به لبان تیره و باریک نفس کرد که به خنده باز شده بود او که هنوز چاشنی خنده را داشت؛ جلوی پایش خم شد و پیچ را گرفت. هنگامی که روی برگرداند و با قفل در سر و کار رفت هر از گاهی بر می‌گشت و رویا را می‌نگریست آن تیشرت سفید عروسکی چقدر به چشمش آشنا بود.
- هی به چی نگاه می‌کنی!؟ لباسم قشنگه هیچ ایرادی هم نداره اوکی؟
هنگامی که دید این قفل درست بشو نیست روی سبد‌ کالاهای چرکی پرتابش کرد و متعجب گفت:
- من مگه گفتم زشته! خوددرگیری داری؟
اخمی کرد و تنه‌ای به نفس زد تا راهی اتاقش شود
- نمی‌خوای در موردش با هم حرف بزنیم؟
روی تخت خودش را پرتاپ کرد و نفس عمیقی کشید از گوشهٔ چشم نفس را دید زد که در حال فضولی کردن درون کمدش است!
- در مورد خود درگیریم!؟
نفس دو زانو نشست و با تعجب به عقب برگشت ثانیه‌ای به چشمان منتظر رویا خیره شد و خندید
- نه دیوونه!
دوباره رویش را به طرف کمد کرد و آن باکس سیاه را بیرون کشید
در همان حین آهسته لب زد:
- در مورد ماهان
- عزیزم داری دقیقا چه غلطی می‌کنی؟
به بالای سرش نگاه کرد رویا طلبکار ایستاده بود همراه آن اخم تلخ غلیظش
- هیچی فقط می‌خواستم مطمئن بشم این کادویی که یک سال پیش از ماهان گرفتی رو دور ننداختی و لباسش رو تنت کردی!
چون او دو زانو نشست و در باکس را بست بی‌آنکه دختر را نگاه کند با لحنی تهدید آمیز صدایش را پایین آورد
- دفعه آخرت باشه جداً میگم یکبار دیگه فقط یکبار دیگه بخوای فضولی کنی توی گذشتم نمی‌بخشمت
- بی‌خیال اگه دوستش داری چرا نمیری تا پیداش کنی.
در کمد را محکم بست و به نفس خیره شد که با چشمان گردش کنجکاوانه نگاهش می‌کرد
- پیداش کنم برم پیشش چی بگم! دیگه نمی‌خوام بیشتر از این کوچیک بشم.
مانتویی که از کمد در آورده بود روی تیشرت نازکش پوشید و موهایش را از درون لباسش بیرون کشاند
- از بچه‌های اکیپ شنیدم فرزاد برگشته، اون دوتا باهم رفتن خارج، لابد از وضع ماهان خبر داره دیگه! بعدش هم تو حقته بدونی چرا ولت کرد، اگه یک روزی برگرده قبولش می‌کنی!؟
برس را وحشیانه داخل موهایش راند و عصبی از آن همه پیچ و گره نالید:
- گور بابای فرزاد، گور بابای ماهان بیا دیگه در موردش با هم حرف نزنیم باشه؟
نفس برس را از دستانش چنگ زد و او را روی زمین نشاند با ملایمت شروع به شانه کردن موی رویا کرد و گفت:
- باشه! راستی چند روز پیش رفتم ملاقات گونش اما نخواست که من رو ببینه
- گور بابای گونش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(گونش)

هیچ صدایی جز تقلای خودش نمی شنید. با عجز دست و بال بسته‌اش را تکان داد که به همراه صندلی روی زمین افتاد پارچه‌ای که روی چشمانش بود برداشته شد. چشمان تازه بینایش به نور خو نگرفته بود که سایۂ مردی را بالای سر خود دید. مرد صندلی را درست روی زمین گذاشت و گفت:
- تو که برام قابل اعتماد بودی
روبه روی دختر ایستاد و آرام-آرام موهایش را نوازش کرد.
- چطور لحظهٔ آخر بهم خنجر زدی؟
دختر با وجود چسبی که روی دهانش بود خندید که با کشیده شدن موهایش آن صدای خاموشش هم خفه شد.
سرش به عقب مایل گشت طوری که از لبهٔ صندلی‌هم گذشت پسر روی گلوی او خم شد و درست کنار گوشش لب زد:
- می‌‌خوای خودت رو تبرئه کنی؟
چسب را چنان از روی لبانش کَند که صورتش به سمت او مایل شد. با قلقلک نفس‌های سهیل که بر گردنش می‌خورد ناخودآگاه در این شرایط لبخندی زد و گفت:
- چرا من رو بستی؟
- انتظار داشتی روی تختم بیدارشی!؟
خشم نگاه سهیل بهانه‌ای شد تا سرکوفت کند آن لبخند مضحک روی لبانش را لیکن از سویی طاقت دید زدن حجم سنگین و خشونت‌آمیز نگاه او را نداشت و از سویی دلش لک زده بود برای نیم نگاهش، بر همین حکم، گریان از او روی گرفت.
- من چیکار کردم، جز همدستی باهات بگو!؟
سهیل گوشی‌اش را بیرون آورد. هنگامی که صدای خودش را شنید قالب تهی زد و رنگ از رخسارش گریخت.
- به رویا بگو که اون یک مالاگاسی!
صدا را قطع کرد و گوشی‌اش را داخل جیب شلوار ورزشی‌اش انداخت. گوشهٔ لبش را گزید و نگاه سوزانش را به دیوار پوسیده داد.
- دو هفته‌ی آزگار رویا رو به حال خودش رها کردم تا اون سروان دست از زیر نظر گرفتنش برداره! انوقت تو رفتی و دوباره به رویا مشکوکش کردی! که چی بشه؟ به تو چی میرسه!؟
قلب روانی‌اش آهسته و آرام می‌زد. طوری که به جای خون، آرامش را به تک‌تک سلول‌ها طزریق می‌کرد. چقدر دلش از نبود او تنگ شده بود آنوقت بایستی، آن دخترک کودن مفت و مجانی از حضور او فیض می‌برد! آهی کشید و زمزمه کرد:
- رویا رو وارد بازی نکن سهیل! اون دختر گناه داره
سیبک گلوی سهیل از فرط خندهٔ آهسته‌اش بالا و پایین شد لبان خشکش را با زبان خیس کرد، گفت:
- داری باهام شوخی می کنی؟ تو اصلا نگران اون نیستی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- ببین سهیل بخاطر یک حرف به اون سروان حقم نیست بسته بشم! من اشتباه کردم نباید چیزی می گفتم الان وضعیتم اصلا خوب نیست پلیس ها دنبالمن و بدتر از همه شهادت دروغی دادم بر علیه اون دختر! اگه شاهرخ من رو گیر بیاره زنده زنده چالم می کنه با این حال همهٔ این خطرات رو به جون خریدم تا تو رو از این مهلکه نجات بدم. این حق منه!؟ اون هم وقتی که من رو توی ویلا تنها گذاشتی اگه هر کسی جای من بود شهادت نمی‌داد می‌دونی چیکار می‌کرد!؟
سکوت سهیل و چشمان ریز شده‌اش را که دید سرش را پایین انداخت و با لحن غم‌انگیزی گفت:
- وقتی نیما اومده بود سراغم باید به سروان کیانی می گفتم اون یک پلیس فاسده و برای کی کار میکنه!
از جای برخاست چون تشنه‌ای به هوای عطر سهیل در حالی که صندلی به پشتش بسته بود خمیده و با مشقت فاصله را کم کرد. عمیق بویش را تا عمق جان به خاطر سپرد و گفت:
- اما اشتباه کردم، بخاطر تو...
اشک‌هایش یکی پس از دیگری سقوط کردند و عشقی رسوا شده را به رخ کشیدند. سهیل درمانده راس نگاهش را به جای دیگری جز او دوخت.
- اشتباهت باعث شد انتقام عموت رو بگیری. یادت رفته!؟ بخاطر همین‌ هم اومدی؛ اما حالا می‌تونی بری.
چشمان دختر با درد بسته شد و دهانش به شکایت باز گردید چنان فریاد کشید که ابروان سهیل به بالا پریدند
- من کجا برم، کجا رو دارم که برم!؟
- اون‌ها فردا راه میوفتن. باهاشون می‌فرستمت، همین که رسیدی سوئد از بچه‌ها جداشو خودت رو با پناه‌جو‌ها یکی کن و صبر کن که تابعیت اونجا رو بگیری.
با ناباوری و یاس زمزمه کرد:
- تابعیت بگیرم که چی بشه!؟
- که زندگی جدیدی رو شروع کنی!
چشمانش را بر هم بست که چند قطره‌ای اشک‌ چکید.
- انقدر برات بی‌ارزشم که تلاشی نمی‌کنی پاسپورت برام جور کنی برای تو مثل آب خوردنه.
- چرا باید بگم اینکار رو کنن!؟ دیگه جز مالاگاسی‌ها نیستی که حمایت بشی. الان خودتی و خودت.
- مسخرم می‌کنی نه! پلیس بین الملل منو میگیره، بزار بمونم سهیل، بزار کنارت باشم خب!؟ به خدا دیگه اذیتت نمی‌کنم.
دیدمانش تار گشت که روی سهیل ناپیدا شد. پسر چاقویی از جیبش بیرون کشید و به دستان بسته اش سپرد با سکوت سهمگینی که به گونش گران تمام می‌شد اتاق را ترک نمود. دختر با چشمان خیس سعی در بریدن طناب دور دستانش کرد. هق-هق زنان طوری که شانه‌اش بالا پایین می‌شد؛ در دل فریاد کشید:
- چرا هیچ‌ وقت به صدای قلبم گوش نکردی!
سهیل بی توجه هنگامی که وارد اتاق خود شد حضور فرد دیگری را هم پشت سرش احساس کرد از این رو در را نیمه باز گذاشت و ایستاده به دیوار تکیه داد نیما در را بست و گفت:
- گونش رو آزاد می‌کنی!؟
- اوهوم
- قانون میگه که نمی‌تونیم هیچ وقت خارج بشیم جز اینکه بمیریم
رد پوزخند لبانش پررنگ شد
- قانون خود منم
نیما نیشخندی زد و روبه رواش در فاصلهٔ اندکی جبهه گرفت.
- اگه رفت و پلیس ها گرفتنش، اگه گیر باند عقرب بیوفته می دونی که ریسک بزرگیه!
ضربه‌ای نثار نیما زد و او را کنار کشاند روبه روی کمد کوچکی ایستاد و لباسش را در آورد.
- چاره ای ندارم دیگه به دردمون نمی خوره!
- پس باید بمیره
پیراهن درون مشتش را مچاله کرد و با نگاهی به رنگ غضب، خیرهٔ انعکاس نیما درون آیینه شد
- بایدی وجود نداره!
در آخرین لحظه چشمانش را از او بر نداشت جز آنکه در را نیما بر هم کوبید. تیشرت سیاهش را به تنش کرد و سیگاری گوشهٔ لبانش گذاشت در حالی که دود سیگار را در گلو حبس می‌کرد. با صدای شکسته شدن چیزی و ندایی که نامش را فریاد می‌زد به سمت راهرو دوید هر آنچه که نزدیک تر می‌شد برق چشمان از حدقه بیرون زدهٔ گونش را هم واضح تر می‌دید‌ دخترک یک دستش دور طناب گردنش بود و دست دیگر به سمت سهیل ناکام دراز شده بود. خُر-خُر کنان لحظه ای که دیدمانش برای همیشه بسته می‌شد خویش را در آغوش گرم پسر احساس کرد اما ای کاش سیاهی رحمی بر دل می کرد و می‌گذاشت طعم شیرین آغوش او را بیشتر بچشد.
سهیل نگاهش را از صورت کبود شدهٔ گونش گرفت و به نیما خیره شد پسر خندید و طناب را سویی پرتاپ کرد لگدی به گلدان شکسته و آن میز غلتیده کرد و فریاد کشید:
- این کار رو فقط بخاطر تو کردم
نفس-نفس زنان در حالی که عرق از پیشانی اش سرازیر می‌شد به سهیل نگاه کرد و درمانده گفت:
- ببخش من رو اما اگه استخونم رو هم خورد کنی پشیمون نمیشم حتی به عقب برگردیم، من این دختر رو باز هم می‌کشم چون تو قانون نیستی سهیل تو خودتم یک مالاگاسی و پیرو قوانین، فقط مسئولیتت از همهٔ ما بیشتره! گونش یک ریسک بود که تو رو به کشتن می‌داد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
سهیل با احتیاط سر او را روی زمین گذاشت و از جای بلند شد با قدم‌های آهسته‌ای فاصله را پیمود و دم گوش نیما پچ زد:- سرزنشت نمی کنم ولی، فراموش هم نمی‌کنم!
تنه به اویی زد که متعجب در جای خود مانده بود. پسر به سمت پله‌ها رفت هنگامی که نرده‌‌اش را چنگ زد، فریاد کشید: - بیاین بالا، منتظر چی هستین؟
بادیگارد و خدمه‌ها از پله‌ها بالا آمدند و به سمت جسد گونش رفتند. یکی از خدمتکاران با سری خمیده در حالی که می‌ترسید چشمانش به چشمان سهیل بی‌افتد، گفت:
- قربان نمی‌دونم دوربین‌ها رو چک می‌کنید یا نه، اما من روی پله بودم که دیدم آقا نیما دارن این خانوم درگیرن! دوست داشتم بهتون خبر بدم ولی هم ترسیده بودم هم اینکه شما با آقا نیما دوست هستید دیگه!؟با خودم گفتم شاید خودتون خواستید اینطوری بشه.
سهیل به عقب گرد کرد و گفت:
- کار خوبی کردی.
نزدیک به جسد گونش ایستاد که دو بادیگارد از روی زمین بلندشان می‌کردند. روی به احسان کرد و گفت:
- توی باغ دفنش نکنید. برید بیرون از شهر، مواظب باشید کسی نبینه.
- چشم قربان!
در همان حین زنی از کنارش عبور کرد که با دیدن نیم‌رخش دستانش را گرفت و آهسته زمزمه کرد:
- اون خدمتکار رو اخراج کن!
زن با چشمان گشاد شده به دخترش نگاه کرد که خرده‌های سفالی گلدان را جمع می‌کرد.
- چشم اما میشه بپرسم چرا؟
- معلومه که نمیشه!

.***********.

در صندوق عقب را باز کرد و جسد را بیرون کشاند روی خاکریزه‌ها او را کشان-کشان تا گودالی که به مشقت کَنده شده بود رساند. نفسش را فوت کرد که مهی از دهانش به رقص در آمد و در سیاهی شب محو شد.
- آرش بیا کمک کن
پسر بیل را روی زمین گذاشت و یک سوی جسد را گرفت هر دو او را بلند کردند و درون قبر گذاشتند.
- فکر می کردم بدبخت تر از من وجود نداره اما اشتباه می‌کردم می‌دونم، اگه لااقل بمیرم یک نفر هست که برام اشک بریزه!
آهی کشید و به آرش خیره شد همین که او را دید بر سر قبر خیمه زده و پارچهٔ سفید را برداشته، فریاد کشید:
- داری چه غلطی می‌کنی!؟
پسر سرش را بلند کرد و گفت:
- بدنش هنوز گرمه احسان! می‌دونستی وقتی یکی خفه میشه اگه بهش تنفس مصنوعی بدیم ممکن دوباره بهوش بیاد شاید این دختر فقط بیهوش شده!
- به قیافش نگاه کن به نظرت شبیه کسی که بیهوش شده!؟ الان یک ربع یا شاید بیشتر می‌گذره که نفس نکشیده! اون مرده جز اینه؟
- میگم بدنش گرمه.
خیالش آسوده خاطر بود چون نطق او را در حد یک مزاح می‌دانست اما غافل هنگامی که پسر هوا را به سی*ن*هٔ تنگ گونش هدیه داد، تنش از فرط هراس لرزید و به سمتش روان شد.
- نکن، احمق نشو!
چنگی به شانهٔ پسر زد و او را از جسد کَند
- اون باید بمیره اگه زنده بشه ما رو می‌کشند!
هنگامی که دختر هوا را بلعید چون ماهی دهانش باز و بسته شد، ولیکن صدایی از لبش بیرون کشیده نمی‌شد!
احسان دو دستش را آویزهٔ بر سرش کرد و ناباور از جسمی که ادای جسد را در می‌آورد! فاصله گرفت.
- تو چیکار کردی، آرش این دختر نباید زنده می‌شد!
- کی می‌خواد بفهمه جز اینکه تو لو ندی!؟
- اگه بفهمند بهش کمک کردیم کارمون تمومه!
آرش دست روی شانه‌اش گذاشت و لب زد: - همش پای خودم
اما احسان که در هپروت به سر می‌برد مدام می‌گفت: - باید می‌مرد!
آرش از دل ترسان او به خشم آمد و فریاد کشید:
- انتظار نداری که همین جا چالش کنم!؟
احسان نگاه به دختر کرد و متعجب لب زد: - چرا تکون نمی‌خوره؟ بهتره چالش کنیم اون مرده
هر دو بالای سرش ایستادند. باد طره‌ای از موی گونش را این سو و آن سو می‌برد. حال از سوز سرما گونه‌اش هم گلگون شده بود و پلکانش می‌لرزید. آرش خم شد و دو انگشتش را روی گردن ملتهب و کبود شدهٔ او گذاشت.
- نبضش خیلی ضعیف می‌زنه باید ببریمش
- تو دیونه شدی!؟
-باور کن دلم نمی‌خواد بمیره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(الیاس)

انگشتان زخیمش را روی کلیدهای پیانو می‌کشید که صدای گوش خراشی، در سالن تاریک خوف بر انگیزش اکو می‌شد. چشمانش بسته بود و لب‌های خشک شده‌اش کش آمده بودند.
آهسته شعری را با خود زمزمه می‌کرد.
زمزمه‌اش با صدای گرفته طنین غم‌انگیزی را برانگیخته بود.

Итеперь я остался одиИ -

Считая пустые дни
О мои беззаботные друзья
О, черт возьми
Я не буду петь тебе песню

- و اینک تنها مانده‌ام

به شمردن روزهای پوچ

آی دوستان بی‌قید من
آی قوهای من

انگشتانش ناگهان از حرکت ایستاد نگاه سردش روی برگه‌ی نم کشیده لغزیده شد. چنان درون خویش غرق شده بود که از صدای قدم‌های شخصی غافل ماند. دستان گرمی روی دستانش نشست؛ خشمگین نگاهش را نثار سیروس کرد و گفت:
- چرا الان اومدی؟
- آتوسا اینجاست! می‌خواد باهات حرف بزنه.
در تاریکی چشمانش نوری از امید درخشید مشتاق سیروس را نگاه کرد.
- بیارش اینجا.
لحظه‌ای که سیروس خارج شد دختر قدم زنان با گرفتن صندلی‌ای چوبی کنار در آن را کشان-کشان پیش پای الیاس برد و رویش نشست، در حالی که لب‌های سرخش کج‌خند کم عمقی داشت و مردمک‌های درشت سیاه فامش جز‌جز صورت الیاس را می‌نگریست، گفت:
- ازت چند تا سوال می‌پرسم، درست جوابم‌ رو بده!؟
نگاه الیاس که به بند سایه‌ی آتوسا بر روی دیوار سفید، در زیر نور چراغ، که قد کشیده بود بریده شد و خنثی به روی گشاده و چشمان مشتاق او خیره گشت. مرد با تحکم صدایش بریده‌بریده گفت:
- علیک سلام، خوبی!؟ قهوه دوست داری، بگم برات بیارن؟

دختر نفس عمیقی کشید و کمری راست کرد. دیگر خبری از شوخ طبعی نگاهش نبود!
- وقت برای خوردن قهوه نیست الیاس، همه می‌دونن تو جیره خور اسرافیلی. چرا می‌خوای بهش خ*یانت کنی؟
او چنگی به مویش زد و از جای برخاست.
- چرا تو بهش خ*یانت کردی!؟
- فکر کردم مراد مرده می‌خواستم انتقام بگیرم
پشت سرش ایستاد و در حالی که دو دستش را روی تکیه گاه صندلی می‌گذاشت، لب زد:
- و بخاطر من زنده موند! تو و اون معشوقت بهم مدیون هستید. هر چند که شاهرخ همین الان هم دنبالت می‌گرده
آتوسا لبش را گزید و روبه‌روی الیاس ایستاد
- همه دارن دینشون رو به تو فراموش می‌کنن. تو ما رو متحد کردی، درست! اما هیچ حرکتی ضد اسرافیل انجام نمیدی!
یک تای ابروی الیاس بالا رفت سرش را خم کرد و با جدیت صدایش را بالا برد:
- حتی تو!؟
دختر ریشخندی زد و روی برگرداند
- به خیالت اگه همچین فکری داشتم الان اینجا بودم؟
سکوت الیاس را که دید باز نگاهش کرد و گفت:
- چند روز پیش خضر همه رو کنار هم جمع کرد. داشت از اینکه تو هیچ حقی به ریاست ما نداری می‌گفت! سعی داشت همه رو علیه تو کنه. انگار همه یادشون رفته بود که تو توی اون پارتی جونشون ‌رو نجات دادی، خصوصا نامزدم مراد.
- که اینطور! می‌خوای با نامزدت چیکار کنم!؟
دختر آهی کشید و خیره نگاهش کرد
- من می‌دونم اهداف بزرگی توی سرته و این هم می‌دونم کسی جلودارت نیست اما مراد تو رو دست کم می‌گیره و می‌ترسم بخاطر این افکارش آسیب ببینه ازت می‌خوام وقتی بر علیه تو شورش کردن به نامزد من کاری نداشته باشی اون واقعا تحت تاثیر خضر قرار گرفته
تک خنده‌ی کوتاهی کرد که سرش به عقب کشیده شد از پشت صندلی او کنار رفت و درست مقابلش ایستاد.
- و تو تحت تاثیر من!؟
صدای شلیک خندهٔ آتوسا پوزخندی روی لبان الیاس نشاند
- چیزی توی نگاهت می‌بینم که وقتی بچه بودم توی نگاه الیاس ارجمند دیدم. اون مرد اگه زنده بود خیلی از اتفاق‌ها نمی‌افتاد. تو داری از اسم اون خودت رو از قرون وسطیای بیرون می‌کشی، پس منم باید کنارت باشم!
به سوی در رفت و دستگیره‌ی در را گرفت.
- یک حسی میگه که تو درست مثل اونی...
در را بست و با تنه‌ای به سیروس خانه را ترک کرد. با قدم‌های تندی خودش را به سر کوچه رساند اما همین که سرش را بالا گرفت نگاهش به چشمان آشنایی گره خورد پاهایش سست شد و از حرکت ایستاد. مراد روی کاپوت ماشینش نشسته بود و سیگار دود می‌کرد ابرهای کوچکی نشست از پک‌های عمیق، دور سرش شناور بود. با این حال آتوسا خشم نگاهش را می‌دید و به جرات می‌توانست بگوید بسی هم ترسیده بود. بالاخره نگاه‌های معنادارش را از دختر کند و به سمت خودرواش رفت در را محکم به هم بست و منتظر شد تا پاهای خشک شدهٔ آتوسا حرکت کند. دختر آب گلویش را قورت داد و در صندلی شاگرد جا گرفت
- سلام عزیزم اینجا چیکار می‌کنی؟
مراد پوزخندی نثارش کرد و گفت:
- می‌دونی اسرافیل از بچگی الیاس‌رو بزرگ کرده و اون‌رو مثل پسرش می‌دونه حالا انتظار داری پسرش بهش خ*یانت کنه!؟
آتوسا هوفی کشید به بیرون خیره شد
- تو بخاطر الیاس زنده‌ای!
- اون داره ازمون سوءاستفاده می‌کنه
- تو اسمش رو هر چی دوست داری بزار الیاس می‌خواد به قدرت برسه و ما هم کمکش می‌کنیم.
مراد با آن نگاه گیرا اما ترسناکش روی آتوسا خم گشت و گفت:
- فکر می‌کنی اسرافیل این اجازه رو بهش میده!؟
آتوسا خشمگین شد و فریاد کشید:
- بسه مراد آدم‌های ترسو مدام در حال فکر کردنن
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد مراد هم بی‌توجه به او گازش را گرفت و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
رژ لب ماتی روی لب‌های بی‌رنگش کشید و شالش را شل روی سرش انداخت.
نفس عمیقی کشید با لبخند به خود گفت:
- خوب شدم!
از سرویس بهداشتی بیرون آمد گارسون به محض دیدنش نزدیک شد و گفت:
- خانوم یوسفی پایین براتون رزرو میزبان منتظره‌ان اگه مایلید همراهیتون کنم؟
- نیازی نیست خودم میرم.
از کنار گارسون گذشت و به سمت پله‌های مارپیچی رفت. لحظه‌ای به عقب برگشت و مهمانی‌ها‌یی که روی تخت سنتی‌ای نشسته بودند را از نظر گذراند، با خود گفت:
- چرا همین‌ جا قرار نذاشت، پایین معلوم نیست اندازه این‌جا با صفا باشه!

شاید نگاه کردنش چند ثانیه بیشتر طول نکشید که پا به درون زیرزمین گذاشت. هنگامی که سر به بالا گرفت مردمک چشمانش هم‌رنگ سقفی هزار رنگ شد؛ چون پنجره‌ای باز به روی کهکشان شیری‌ای بود، قدری واقعی به نظر می‌رسید که لحظه‌ای نمی‌توانست چشم بردارد. نگاهش آرام‌آرام به سمت سهیل کشیده شد که او با استایل خاصی به درخت طوبی تکیه کرده، از آن درخت لامپ‌های رنگارنگی آویزان بود. که فضای شاد و فانتزی‌ای رقم می‌زد و این فضا هیچ‌جوره با چهره‌ی عبوس او هم‌خوانی نداشت! خنده‌اش در گلو چرخید و ناشیانه آزاد شد. اصلا به او نمی‌آمد چنین روحیه‌ی لطیفی داشته باشد انتظار داشت در یک کافه تاریک او را ملاقات کند نه یک فضای رنگارنگ که سقف شیشه‌‌ایش کهکشان و سیارک را نشان دهد از قرار معلوم هم چند بعدی باشد.
- منتظری بغلت کنم بزارمت روی صندلی!؟
سرش را خم کرد و با چاشنی خنده گفت:
- آره!
هوا را که پس دید. خنده‌اش را جمع کرد و نگاهش را از نگاه متعجب او به‌ سرعت کند. با قدم‌های آهسته‌ای از پله‌های تو خالی چمن‌زار بالا رفت تا به راس سیاره و زیر درختی که ریشه‌هایش از زمین بیرون کشیده شده بودند و چون میز و صندلی گردی آن‌جا قرار گرفته بود، بنشیند. هنگامی که نگاه خوش‌ رویش به ناخن‌های جیغ قرمزش غلتید متوجه شد تنها سهیل نبوده که برای یک قرار ساده این‌گونه سنگ تمام گذاشته است!
- حالت چطوره سهیل، پلاک رو آوردی؟
سهیل تکیه‌اش را از تنهٔ درخت برداشت و کنار رویا نشست هنگامی که سیگار سفیدی را درون نعلبکی له می‌کرد گفت:
- خوبم، تو چطوری؟
- همچنان منم خوبم؛ تو فکر نمی‌کنی واسه یک پلاک، زیادی سلیقه به خرج دادی!؟
چشمانش به دنبال ستاره‌هایی بود که انعکاسش بر روی صورت رویا می‌چرخید.
- در کل خوش سلیقم اما تو، برای همین خندت گرفت؟
تکیه بر صندلی داد و خیره بر بالای سرش شد
- خندم گرفت چون اصلا فیس صورتت با فضای این‌جا جور نیست!
ابروی صاف یک‌دست سهیل بر هم گلاویز گشت.
- چرا!؟
- می‌دونی ظاهرت خشنه و این‌جا رمانتیک! بیشتر به قیافت میاد منو به جاهای خفن و ترسناک دعوت کنی مثل بوفه‌ی هالیوون، تا حالا اون‌جا رفتی!؟
سهیل فنجان قهوه را جلویش گذاشت و پوزخندی زد
- نه، من هیچ‌وقت با هیچ‌ک.س هیچ‌جا نمیرم! خصوصا جاهایی که شلوغ باشه. بوفه‌ی هالیوون هم از اسمش پیداست جای بچه‌هاست!

- خدای من تو اصلا بلد نیستی درست حرف بزنی!
سهیل لبی برچید و آهسته خندید انگار که گند زده بود! نگاه رویا به روی اجزای صورت سهیل می‌چرخید؛ گاهی به موهای سفیدش خیره می‌شد گاهی هم به لب‌های سیاه و ترک خورده‌ی او.
- من...
انگار در گفتن چیزی دو دل بود! رویا ابرویی بالا داد و گفت:
- تو چی!؟
کلمات به زور از دهانش خارج شد.
- می‌خوام یاد بگیرم.
رویا لبخند ژکوندی زد و نگاهش را از او دزدید هوا گرم شده بود و شاید او هم معذب، نمی‌فهمید! هیچ‌گاه در کنار مردها پریشان یا از این قبیل احساسات را نداشت. اما حالا کاملا زبانش قفل گردیده بود و دستانش برای تجدید فاصله حرکت نمی‌کرد! سعی کرد به روی حرفش بخندد و روی شانه‌اش بزند اما با گفتن این کلمه خودش به روی صندلی وا رفت.
- خب، به من چه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین