جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال ویرایش [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,562 بازدید, 131 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- تاکسی؟
مردی که روی کاپوت ماشینش نشسته‌بود و خلال دندانی زیر لب‌های کلفتش داشت، از زیر عینک آفتابی‌اش نگاه به دختر کرد. سری به نشان مثبت تکان داد و گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت.
- کجا بریم؟
این را گفت و پشت رل نشست. رویا در عقب جای گرفت و خیره به دیواری شد که جای خالی سهیل را فریاد می‌زد.
- شنیدی که گفتم کجا بریم دخترم؟
- ساختمان پزشکان، چند خیابون بالاتره.
با صدای پیامک نگاهش را از چشمان کوچک مرد ربود و نگاه به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت که نام «آقای خوشمزه»، صدای گله‌ی قلبش را بالا برد.
- امشب ساعت هشت، رستوران سیارک. قرارمون برای آدرس پلاکه. اگه می‌خوایش بیا.
گوشی را داخل جیبش چپاند و تکیه بر صندلی پشت سرش کرد. چشمانش خیره به ساختمان‌هایی بودند که یکی پس از دیگری رد می‌شدند، لیکن تنها تصویری که می‌دید تصور ماهانی بود که با لبخند زیبایی کنار گوش‌هایش نجوا می‌کرد:
- عشق من، از هیچ مردی جز من درخواست کمک نکن.
- رسیدیم دخترم.
رویایش که محو شد، لبانش رنگی از پوزخند گرفت.
- چقدر میشه؟
- قابل شما رو نداره دخترم، ده‌تومن.
ابرویی بالا زد و با تعجب ده‌هزاری به دستانش داد. واژه‌ی دخترم چندان برایش کلیشه شد که نگاهش را به ریش‌های سیاه مرد دوخت.
- ممنونم دخترم.
چشم‌غره‌ای رفت و از تاکسی پیاده شد. هنوز قدمی برنداشته‌بود که مرد پاکتی به‌سویش گرفت و گفت:
- فکر کنم این از کیفت افتاد.
با تردید دستش را دراز کرد، اما همان لحظه که زمختی کاغذ زیر انگشتانش کشیده شد، زمزمه کرد:
- من که کیف ندارم!
این نطق در ناله‌ی لاستیک‌های تاکسی گم شد. او که سعی بر گرفتن پاکت نکرده‌بود روی کفش‌های اسپرت سیاهش غلتید. خم شد و آن را برداشت. هیچ مهر و مومی بر روی آن نبود، برای همین درش را باز کرد که قطعه‌عکسی درون آن دید. همین که عکس را جلوی چشمانش گرفت وحشت در سرتاسر وجودش غوطه‌ور شد و دستانش لرزید؛ درون چشمان ناباورش حلقه‌ی اشک دیده می‌شد! وقتی به ته خیابان نگاه کرد و اثری از آن تاکسی ندید، به سوی ساختمان دوید. سرعت پاهایش با دیدن باز بودن در آسانسور دو چندان شد. مردم را کنار زد و خودش را درون آن انداخت. با انبوه جمعیتی که متعجب به روی سپید و دستان لرزانش نگاه می‌کردند، جرئت دیدن دوباره‌ی آن عکس را به خودش نداد.
- خوبی دخترم؟
با اخم تلخی خیره به آن پیرزنی شد که واژه‌ی دختر را بر زبان آورده‌بود. لحنش را تند کرد و گفت:
- اوکیم!
آسانسور: طبقه‌ی هشتم.
به واکنش آن پیرزن دیگر نگاه نکرد. مستقیم به سوی مطب دوید. منشی با دیدنش که داشت به سوی اتاق دکتر می‌رفت، فریاد زد:
- خیلی دیر اومدی، نوبتت خورد برای یکی دیگه!
در را با صدای بلندی باز کرد و وارد اتاق شد. دخترک نوجوانی که دستمال به دست در حال پاک کردن اشک‌هایش بود، هراسان از جای پرید و گفت:
- الان نوبت منه!
رویا بی‌توجه به او چادرش را چنگ زد و فاصله را با دکتر کم کرد. با لبخند ترسناکی که نقش بر لبانش شده‌بود غرید:
- تموم این مدت سعی داشتی بهم بگی همه چیز یک توهمه، اما الان رو چی میگی؟!
عکس را محکم روی میز کوبید. زن صندلی را به سوی رویا چرخاند و با گوشه‌ی چشم خیره به پشت‌ سر عکس شد. همان‌طور هم لب زد:
- صباجان برو بیرون و فرداصبح همین موقع بیا.
دخترک با ضربه‌ی محکمی که به پیشانی‌اش زد دهان رویا را از فرط تعجب باز کرد. او با آه و ناله روی زمین نشست و چنگ به گونه‌اش کشید.
- فردا دیره، خیلی دیره! تو درکم نمی‌کنی، نمی‌فهمی ازدواج کردن با یک پیرمرد چه حالی داره. من میرم، فرار می‌کنم میرم خارج!
حرف رفتن را که زد برخاست و به سوی در دوید، اما دستانش هنوز به دست‌گیره‌ی در نرسیده‌بود که با شدت برگردانده شد و کمرش از پشت به در، با صدای بدی اصابت کرد. دخترک هاج و واج به چشمان قهوه‌ای رویا خیره شد که رگ‌های سرخی درون سفیدی‌اش شناور بود.
- می‌خوای بری خارج؟ چطوری؟! لابد خانواده‌ت پول سیر کردن شکمت رو ندارن که دارن ردت می‌کنن به یک پیرمرد، یا شاید انقدر گندکاری کردی که ترجیح میدن دیگه نبیننت!
او دهان وارفته‌اش را باز کرد که با ضربه‌ی محکم رویا، حرفش ماسید و قلبش تیر کشید.
- بذار حدس بزنم، باید یکی رو پیدا کنی که اون‌ور آب برسونتت یا شاید هم پیدا کردی! یک پسر که به محض رفتن، جیبت رو خالی می‌کنه. انقدر میشی که آشغالم حسابت نمی‌کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
دستان رویا را از روی شانه‌اش کنار زد و آغشته به اشک، فریاد کشید:
- به تو چه! تو آخه می‌فهمی ازدواج با یک پیرمرد چقدر سخته؟!
رویا چادرش را درست کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- پولداره؟
- برای من مهم نیست!
دستان سرکش رویا باز به یقه‌ی دختر چسبید، سرش را خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- اگه جای تو بودم، به هر قیمتی خودم رو سوگلی می‌کردم و پولش رو بالا می‌کشیدم. همین که عزرائیل رو زیارت کرد می‌رفتم خارج و عشق و حالم رو هم می‌کردم، با احترام و با کلی پول!
در اتاق را که باز کرد و دخترک را چون پر کاهی بیرون انداخت، کسانی که روی صندلی انتظار نشسته‌بودند با چشمانی درشت‌شده به در نگاه می‌کردند که به سرعت بسته شده‌بود! رویا لبش را گزید و به سوی دکتر برگشت.
- می‌دونی با راهنمایی‌های اشتباهی منجر به خراب کردن زندگی یک نفر میشی؟
پوزخندی زد و گفت:
- من فقط منافع مادیش رو گفتم؛ از کجا معلوم شاید عاشقش شد!
دکتر فنجان چای را نوشید و شانه‌ای بالا انداخت.
- بگذریم خانم یوسفی، از خودت بگو. چطور با یک عکس متوجه شدی که توهم نزدی؟
سرش را کج کرد و طلبکار صدایش را بالا برد:
- معلوم نیست؟! این عکس همون چیزیه که قبلا بهت گفته بودم؛ یک آکواریوم آینه‌ای!
دکتر به طرز عجیبی خندید و عکس را با دو انگشتش بالا گرفت.
- یک کاغذ خالی!
عکس را که روی میز گذاشت، خودکارش را گرفت و روی همان شروع به نوشتن چیزی کرد.
- شماره‌ی یه روان‌پزشک رو برات می‌نویسم، اون حرف‌های تو رو باور می‌کنه.
شنیدن این جمله همانا و گرفتن مجسمه‌ی آفتاب‌پرست کوچکی بر روی میز همانا. همین که زن سر به بالا گرفت، چیزی به پیشانی‌اش اصابت کرد! ضربه‌اش آن‌چنان سنگین بود که شیار خون باریکی از بینی عقابی‌اش گذشت و بر زمین چکه کرد.
- تو یک روان‌شناسی، من هم یک دیوونه! پس نباید ناراحت بشی. این اتفاق‌ها پیش میاد دیگه!
روی میز خم شد و به دنبال آن عکس، بی‌توجه به فریادهای دکتر برگه‌های روی میز را سویی پرتاب کرد. هنگامی که چیزی ندید، از آن اتاق کذایی بیرون آمد. زن پوزخندی زد و دستمال کاغذی‌ای روی بینی‌اش گذاشت. در همان حال صدای تلفن را که شنید، آن را برداشت و در حین تکیه دادن به صندلی‌اش، با تن مرتعشی نالید:
- پروبیوتیک خواصش رو از دست داد، دیگه برنمی‌گرده.
هنگامی که شنیدار نطق آن مرد شد، لبخندی زد و تماس را قطع کرد.
- کارتو خوب انجام دادی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(امین)
با صدای اذان ظهر چشمانش را باز کرد. خمیازه‌ای کشید و خواب‌آلود به‌سمت حیاط خانه رفت. بی‌بی را دید که روی ایوان چادر به سر، در حال خواندن قرآن است. لبخندی زد و آرام از پشت او را به آغوش کشاند؛ تن کوچک او که لرزید ریز خندید و دم گوشش پچ زد:
- صبح بخیر عشق من.
پیرزن بوسه‌ای به جلد قرآن زد و خیره نگاهش کرد.
- ظهر بخیر! حتماً دیروز خودت رو کلی خسته کردی! پیش نیومده‌بود تا لنگ ظهر بخوابی.
آه سوزناکی کشید و چشمان پف‌کرده‌اش را ماساژ داد.
- این روزها سرم خیلی شلوغه؛ ان‌شاءالله اگه شد مرخصی می‌گیرم، با هم بریم شهرستان پیش خاله‌سکینه.
بی‌بی دستی به سرش کشید و غرید:
- مرخصی گرفتی میریم برات زن بگیرم. نوه‌ی نرگس‌خانم عینهو گله! ببینیش نه یک‌دل، بلکه صد دل عاشقش میشی مادر.
آرام خندید و از جایش برخاست.
- برم نمازم رو بخونم که این بحث قدیمت تموم نمیشه و فقط نماز من قضا میشه!
- باز داری در میری امین؟ من که همین امروز میرم خواستگاری؛ من رو که پیر کردی فدا سرت، خودت رو هم داری پیر می‌کنی؟!
تلخندی زد و با یک پرش خودش را از روی ایوان به روی حیاط خانه پرتاب کرد.
- عزیز باز شروع نکن!
او بی‌توجه سر ریسمان گله‌هایش را پس گرفت.
- تو نیای هم خودم همین وصلت رو جور می‌کنم، حالا ببین کی گفتم.
لب حوض نشست و با آن آب سرد‌ش شروع به وضو گرفتن کرد. مسحی روی پایش کشید و از جای بلند شد.
- از شما هم بعید نیست! اما روی من اصلاً حساب نکن عزیز.
لب و لوچه‌ی آویزان پیرزن به یکباره جمع شد. شاکی صدایش را روی سرش بلند کرد:
- تا خودت رو به کشتن ندی ولت نمی‌کنم امین! همینی که هست، یا با من میای خواستگاری، یا هر وقت که چشمم به چشمت افتاد همین آشه و همین کاسه.
خندید، چیزی نگفت و به اتاقش رفت. از کنار قفسه‌های کتاب جانماز سبزرنگی را برداشت. همین که خواست اقامه را بخواند، صدای گوشی‌اش سکوت خانه را بر هم زد. با دیدن نام نیما اخمی کرد و جواب داد:
- بله؟
- امین، آب دستت هست بذار زمین زود بیا اینجا!
چنگی به مویش کشید و خونسرد گفت:
- چی شده؟
- این دختره گونش، خودکشی کرد!
اخمی به ابرو داد و با تنی محزون‌گشته لب زد:
- زنده‌ست؟!
- نمی‌دونم، فقط دیدم رگش رو زده. سریع آمبولانس اعزام کردن، الان هم بردنش بیمارستان بغل پاسگاه.
- میام.
***
با قدم‌های بلندی طول حیاط را گذراند. نگاهش به مردی افتاد که سرافکنده روی نیمکتی نشسته‌بود، رأس نگاه خسته‌اش را به درب بیمارستان داد. همین که وارد شد سرباز با دیدنش به سویش آمد و سلام نظامی داد.
- آزادی، وضعیتش چطوره؟
- هنوز توی اتاق عمله.
دهانش را باز کرد، اما با صدای گرفته‌ی نیما سکوت را هم چند لحظه‌ای پاس کرد.
- سلام، عملش تموم نشده؟
نگاه به دست نیما کرد که روی شانه‌ی پهنش نشسته‌بود. حتم داشت این رفتار‌های دوستانه بی‌هدف نیست و پشت احساسات پوچ و توخالی‌اش رمز و نگارهایی پنهان کرده. پوزخندی زد و دست او را از روی شانه‌اش برداشت.
- سلام نظامی رو فراموش کردی ستوان‌یعقوبی؟
پسر خندید و به نشان احترام مضحکانه پایی به زمین کوبید؛ دستانش را سایه‌بان گوشش کرد و گفت:
- با عرض پوزش، دیگه تکرار نمیشه.
با اخم بر پیشانی‌اش، لب زد:
- کسی قبل از خودکشی با گونش ملاقات کرده؟
- نخیر قربان، آخرین‌بار خودتون بودید!
عمیق به چشمان نیما خیره شد. نمی‌دانست چرا این پسر از آن دسته آدم‌هایی است که دوست داشت پوزش را سخت به خاک بمالد! نگاه به سرباز کرد و گفت:
- وقتی عمل تموم شد مواظب رفت‌وآمد باش.
- فکر می‌کنم الان عملش تموم بشه. می‌مونید؟
سری تکان داد و همراه آن سرباز به طرف آی‌سی‌یو رفت. در همان حین خانم سفیدپوشی از آن جا بیرون آمد. به محض دیدن او، به‌سمتش روانه شد و گفت:
- خانم‌دکتر وضعیت بیمار چطوره؟
- حالش خوبه، اما خون زیادی ازش رفته. الان منتقلش می‌کنیم به بخش.
به پشت سر زن نگاه کرد و گفت:
- شرایط بازجویی داره؟
- الان بی‌هوشه. باید صبر کنید به‌هوش بیاد.
تختی که از چهارچوب در پدیدار شد نگاه او را به خود جلب کرد. دختر چون جنازه‌ای روی تخت دراز کشیده‌بود. اخمی کرد و همراه پرسنل‌ها به اتاق کوچکی رفت. حال دلش هیچ خوب نبود، لیکن احساس شومی قلبش را احاطه کرده‌بود. هنگامی که به این احساسات دچار می‌شد از تیر‌های دشمن غافل می‌ماند.
- قربان خیالتون جمع، من اینجا می‌مونم، اگه به‌هوش اومد بهتون خبر میدم.
با تنه‌ی آرامی از کنار سرباز گذشت.
- صبر می‌کنم تا به‌هوش بیاد.
روی صندلی نشست. نگاهش که به در نیمه‌باز افتاد خم شد تا آن را ببندد، ولی ناگهان با شنیدن صدای گونش راست ایستاد:
- به رویا بگو که اون یک مالاگاسیه!
به سرعت بالای سرش ظاهر شد و گفت:
- منظورت از این حرف چیه؟
پلکان گونش لرزید و آرام‌آرام باز شد. با نگاه بی‌فروغش خیره نگاهش کرد.
- مواظبش باش، قراره خیلی تنها بشه.
امین که کلافه شده‌بود با تحکم تن صدایش را بالا برد:
- یک چیزی بگو من بفهمم! چرا باید مواظبش باشم؟
قطره‌ای اشک مأیوسانه از گوشه‌ی چشم دختر سقوط کرد. به ناگه صدایی او را متعجب ساخت؛ صدایی که طنین ناامیدی داشت، خطوط برای همیشه یک‌نواخت می‌شدند. با چشمانی درشت و ناباور به مانیتور نگاه کرد و فریاد زد:
- یکی دکتر رو خبر کنه!
چندین مرد با عجله وارد اتاق شدند. یکی از آن‌ها امین را از اتاق بیرون آورد و در را محکم به رویش بست. در حالی که هنوز در شوک مرگ او بود، پشت در بسته ایستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
دقایقی کوتاه گذشت، اما همواره هیچ صدایی از درون اتاق به گوشش نمی‌رسید‌. وحشت‌زده در را باز کرد که با دیدن اتاق خالی، حدسش به یقین تبدیل شد! به طرف پنجره دوید. تنها مورد مشکوکی که دیده می‌شد، آمبولانسی بود که از حیاط بیمارستان در حال دور شدن بود. بی‌سیمش را برداشت و فریاد کشید:
- از عقاب به شاهین، از عقاب به شاهین!
ارتفاعش حدأقل به سه‌متری می‌رسید. بی‌درنگ از پنجره بیرون آمد و خودش را پرتاب کرد.
- عقاب شنیدم!
با هر دو پا محکم روی زمین فرود آمد. هنوز هم آمبولانس در رأس نگاهش می‌بود‌. با تمام سرعت به‌سمت خودرو دوید، در همان حین موقعیت خود را برای شاهین شرح داد.
اسلحه‌ی خود را بیرون کشید و به سمت سوژه‌ی موردنظرش گرفت. مردم با دیدن صحنه، هراسان از دور میدان دور می‌شدند.
با دقتی تمام به سمت لاستیک‌های آمبولانس شلیک کرد که از سرعت خودرو کاسته شد، اما فایده‌ای نداشت و هنوز ماشین به راه خود ادامه می‌داد! ناچار ایستاد؛ دیگر توانی در زانو نمی‌دید. نفس‌نفس‌زنان با دیدن خودروی شخصی‌ای که کنار پایش ترمز کرد عقب رفت، ناخودآگاه ماشه‌ی کلت را کشید. همین که شیشه‌ی ماشین پایین آمد، اسلحه‌ی خودش را غلاف کرد.
- ترسیدی سروان؟ نترس، انقدر مشهور نشدی که ترورت کنن!
بی‌توجه به کنایه‌اش کنارش نشست و گفت:
- برو دنبالش.
نیما استارت ماشین را زد و به‌سمت آمبولانسی که لاأقل بیست‌متری دور شده‌بود حرکت کرد. با سرعتی بیش از پیش نزدیکش شد که ناگهان ایستاد! امین گنگ به روی رنگ‌پریده‌ی او نگاه کرد. نیما در حالی که عرق سردی از پیشانی‌اش جاری بود، آهسته لب زد:
- نمی‌تونم پام‌ رو تکون بدم، گرفته! خیلی درد داره پسر!
یک چشم امین به ماشین بود و دیگری به پای او. همان‌طور که هاج‌ و واج نگاهش می‌کرد، ناباور لب زد:
- پات گرفته؟
- قبلاً تیر خورده‌بود! من‌ رو ببر پایین لطفاً!
چشمان امین روی دست او چرخید که ران پایش را چنگ زده‌بود. لعنتی‌ای نثارش کرد و از ماشین پیاده شد. به‌سمت در راننده رفت و او را کشان‌کشان تا لبه‌ی جدول خیابان برد. نیما با نگاه خنثی‌ای به دور شدن امین خیره بود. هنگامی که از تیررسش خارج شد، ریلکس از جای خود برخاست و خاک لباسش را تکاند.
امین با ابروان گلاویزشده محکم روی پدال گاز فشار می‌داد. خیابان‌های این اطراف را مثل کف دستش، از بر بود. با سرعت لابه‌لای ماشین‌ها لایی کشید و به‌سمت فرعی برخلاف آمبولانس ماشین را هدایت کرد. همین که به سرعتش افزود، دوباره به خیابان اصلی برگشت و دقیقاً روبه‌روی آمبولانس ترمز گرفت. از ماشین که پیاده شد، کلتش را به‌سمتش نشانه گرفت. هیچ راه فراری برای او نبود، زیرا از هر طرف از طریق ماشین‌ها محاصره شد. ترافیک سنگینی به وجود آمده بود. هیچ‌ک.س جرئت بیرون آمدن از ماشینش را نداشت. امین فاصله را طی کرد و به طرف در راننده رفت. مردی با سر و وضع ناجور از آمبولانس پیاده شد، دستانش را به بالا برد و گفت:
- این کارو برای دخترم کردم، قسم می‌خورم من هیچ‌کاره‌م!
به دستانش دستبند زد و ضربه‌ی آرامی نثار زانویش کرد. مرد با کمری خمیده روی زمین فرود آمد. امین او را می‌شناخت؛ او همان مردی بود که با احساساتی سرشار از غم و درماندگی در حیاط بیمارستان نشسته‌بود. حال می‌دانست سخنش حقیقت دارد که این‌گونه شد. ضربه‌ای ناشی از خشم به لاستیک ماشین آمبولانس کوبید! در همان لحظه چندین ماشین پلیس آژیرکشان ایستادند. سرهنگ از ماشین پیاده شد و به‌سمتش آمد. او با دیدنش سلام نظامی‌ای داد و گفت:
- احتمالاً گونش اون پشته.
سرهنگ‌علوی سری تکان داد و در پشت آمبولانس را باز کرد. امین بی‌صدا به مرد خیره شد که با دستانی بسته درون ماشین پلیس نشست.
- سروان کیانی؟
نگاهش را به سرهنگ داد و گفت:
- بله قربان؟
- بهمون کلک زدن، هیچ‌ک.س اینجا نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(رویا)
نمی‌دانست چندی زمان رفته که چشمان بی‌غرض او روی سقف دوانده می‌شد. گاهی نقش و نگارهای قدیمی کاشی بالای سرش را نگاه می‌کرد، گاهی کف دستانش را، چندباری هم زیر لب می‌گفت:
- من یک بیمارم! شاید اون زن راست می‌گفت، هیچ مدرکی نیست.
با ضربه‌ای محکمی به در، از افکارهای جورواجور خود دست کشید و از وان بی‌آب بیرون آمد.
- رویا خوابی؟!
با شنیدن صدای شهرزاد پوفی کشید و سرش را سنگین بالا برد.
‌- از ظهر که اومده خونه، نه ناهار خورده نه هیچی. مستقیم رفت حموم، الان چند ساعت شده نیومده بیرون!
قدمی به سوی در که برداشت، پای برهنه‌اش روی سرامیک‌های لیز لغزید و با صورت، کف زمین غلتید. با شنیدن چغلی‌های نفس و درد پاهایش، لبش را گاز گرفت و گفت:
- تف تو روت!
- این چند روز هم دانشگاه دیر میاد، امتحاناش رو افتضاح میده. همه‌ی استادها واقعاً از دستش ناراضی‌ان، معلوم نیست داره با خودش چیکار می‌کنه!
لبش را از درد گزید و به دیوار تکیه داد. نگاهش به شامپو‌یی افتاد که سرش شیب شده‌بود و از آن مایع سفیدی بر کاشی‌های کرمی ریخته می‌شد.
- تو کی افتادی؟
خم شد و درش را بست. نفس عمیقی کشید و به دختری نگاه کرد که خیره‌خیره از آیینه نگاهش می‌کرد. با سر زانو‌یش تا جلوی آیینه خزید و از جای خود بلند شد. هنگامی که در مقابل خود ایستاد، صدای مادر در گوشش پیچید:
- یک‌سال پیش هم به‌گمونم همین‌طوری شده‌بود؛ انقدر افسرده بود که کارش به بیمارستان کشید. اما خداروشکر به مرور زمان خوب شد. نمی‌دونم باز چه اتفاقی افتاده، نه به من میگه نه به علی!
انگشتش را روی آیینه به روی شکل مربعی صورتش کشاند و همان‌طور که جای ابروان صاف پرپشتش را پررنگ می‌کرد، گفت:
- تو یک بیمار، یک افسرده و یک بازنده‌ای!
در چشمان درشت کشیده‌اش حلقه‌ای از اشک زده شد. آرام زمزمه کرد:
- اما حقت نیست این‌طوری نگاه کنی، حقت نیست اشک بریزی، باید تمومش کنی.
- نمی‌دونم خاله، چی بگم! رویاست دیگه. یک‌مدت افسرده میشه اما بعد به خودش میاد، نگران نباشید. حالا میشه تنها باهاش حرف بزنم؟
- آره، چرا که نه.
با صدای ناگهانی باز شدن در، نگاهش را از خودش کند و به قفلی خیره شد که چرخ‌کنان روبه‌روی پایش قرار گرفت. نفس او را که صحیح و سالم دید، دست به کمر شد و غرید:
- مرده بودی که درو باز نکردی؟!
دست از کمرش برداشت، شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- اِمم، فکر کنم دفعه بعدی باید درو بشکونم.
نگاه به لبان تیره و باریک نفس کرد که به خنده باز شده‌بود. او که هنوز چاشنی خنده را داشت، جلوی پایش خم شد و پیچ را گرفت. هنگامی که روی برگرداند و با قفل در ور رفت، هر از گاهی بر می‌گشت و رویا را می‌نگریست. آن تی‌شرت سفید عروسکی چقدر به چشمش آشنا بود.
- هی به چی نگاه می‌کنی؟ لباسم قشنگه، هیچ ایرادی هم نداره، اوکی؟!
نفس هنگامی که دید این قفل درست‌بشو نیست، روی سبد‌ لباس‌های چرک پرتابش کرد و متعجب گفت:
- من مگه گفتم زشته؟ خوددرگیری داری؟
اخمی کرد و تنه‌ای به نفس زد تا راهی اتاقش شود.
- نمی‌خوای در موردش با هم حرف بزنیم؟
روی تخت خودش را پرتاب کرد و نفس عمیقی کشید. از گوشه‌ی چشم نفس را دید زد که در حال فضولی کردن درون کمدش بود!
- در مورد خوددرگیریم؟!
نفس دو زانو نشست و با تعجب به عقب برگشت، ثانیه‌ای به چشمان منتظر رویا خیره شد و خندید.
- نه دیوونه!
دوباره رویش را به طرف کمد کرد و آن باکس سیاه را بیرون کشید. در همان حین آهسته لب زد:
- در مورد ماهان.
- عزیزم داری دقیقاً چه غلطی می‌کنی؟!
به بالای سرش نگاه کرد؛ رویا طلبکار ایستاده‌بود، همراه آن اخم تلخ غلیظش.
- هیچی، فقط می‌خواستم مطمئن بشم این کادویی که یک‌سال پیش از ماهان گرفتی رو دور ننداختی و لباسش رو تنت کردی!
چون او دو زانو نشست و در باکس را بست. بی‌آن‌که دختر را نگاه کند، با لحنی تهدیدآمیز صدایش را پایین آورد:
- دفعه آخرت باشه! جداً میگم، یک‌بار دیگه، فقط یک‌بار دیگه بخوای فضولی کنی توی گذشته‌م نمی‌بخشمت.
- بی‌خیال، اگه دوستش داری چرا نمیری تا پیداش کنی؟
در کمد را محکم بست و به نفس خیره شد که با چشمان گردش کنجکاوانه نگاهش می‌کرد.
- پیداش کنم برم پیشش چی بگم؟! دیگه نمی‌خوام بیشتر از این کوچیک بشم.
مانتویی که از کمد در آورده‌بود روی تی‌شرت نازکش پوشید و موهایش را از درون لباسش بیرون کشاند.
- از بچه‌های اکیپ شنیدم فرزاد برگشته. اون دوتا باهم رفتن خارج، لابد از وضع ماهان خبر داره دیگه! بعدش هم تو حقته بدونی چرا ولت کرد. اگه یک روزی برگرده قبولش می‌کنی؟
برس را وحشیانه داخل موهایش راند و عصبی از آن همه پیچ و گره نالید:
- گور بابای فرزاد، گور بابای ماهان! بیا دیگه در موردش با هم حرف نزنیم، باشه؟
نفس برس را از دستانش چنگ زد و او را روی زمین نشاند. با ملایمت شروع به شانه کردن موی رویا کرد و گفت:
- باشه! راستی چند روز پیش رفتم ملاقات گونش، اما نخواست که من رو ببینه.
- گور بابای گونش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(گونش)
هیچ صدایی جز تقلای خودش نمی‌شنید. با عجز دست‌وبال بسته‌اش را تکان داد که به همراه صندلی روی زمین افتاد. پارچه‌ای که روی چشمانش بود برداشته شد. چشمان تازه‌بینایش به نور خو نگرفته‌بود که سایه‌ی مردی را بالای سر خود دید. مرد صندلی را درست روی زمین گذاشت و گفت:
- تو که برام قابل اعتماد بودی... .
روبه‌روی دختر ایستاد و آرام‌آرام موهایش را نوازش کرد.
- چطور لحظه‌ی آخر بهم خنجر زدی؟
دختر با وجود چسبی که روی دهانش بود، خندید که با کشیده شدن موهایش، آن صدای خاموشش هم خفه شد.
سرش به عقب مایل گشت، طوری که از لبه‌ی صندلی‌هم گذشت. پسر روی گلوی او خم شد و درست کنار گوشش لب زد:
- می‌‌خوای خودت رو تبرئه کنی؟
چسب را چنان از روی لبانش کَند که صورتش به‌سمت او مایل شد. با قلقلک نفس‌های سهیل که بر گردنش می‌خورد، ناخودآگاه در این شرایط لبخندی زد و گفت:
- چرا من رو بستی؟
- انتظار داشتی روی تختم بیدارشی؟!
خشم نگاه سهیل بهانه‌ای شد تا سرکوفت کند آن لبخند مضحک روی لبانش را، لیکن از سویی طاقت دید زدن حجم سنگین و خشونت‌آمیز نگاه او را نداشت و از سویی دلش لک زده‌بود برای نیم‌نگاهش، بر همین حکم، گریان از او روی گرفت.
- من چیکار کردم جز هم‌دستی باهات؟ بگو!
سهیل گوشی‌اش را بیرون آورد. هنگامی که صدای خودش را شنید، قالب تهی کرد و رنگ از رخسارش گریخت.
- به رویا بگو که اون یک مالاگاسیه!
صدا را قطع کرد و گوشی‌اش را داخل جیب شلوار ورزشی‌اش انداخت. گوشه‌ی لبش را گزید و نگاه سوزانش را به دیوار پوسیده داد.
- دو هفته‌ی آزگار رویا رو به حال خودش رها کردم تا اون سروان دست از زیر نظر گرفتنش برداره،‌ اون‌وقت تو رفتی و دوباره به رویا مشکوکش کردی! که چی بشه؟ به تو چی می‌رسه؟!
قلب روانی‌اش آهسته و آرام می‌زد؛ طوری که به جای خون، آرامش را به تک‌تک سلول‌ها تزریق می‌کرد. چقدر دلش از نبود او تنگ شده‌بود، آنوقت بایستی آن دخترک کودن مفت و مجانی از حضور او فیض می‌برد! آهی کشید و زمزمه کرد:
- رویا رو وارد بازی نکن سهیل! اون دختر گناه داره.
سیبک گلوی سهیل از فرط خنده‌ی آهسته‌اش بالا و پایین شد. لبان خشکش را با زبان خیس کرد، گفت:
- داری باهام شوخی می‌کنی؟ تو اصلا نگران اون نیستی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- ببین سهیل، به‌خاطر یک حرف به اون سروان حقم نیست بسته بشم! من اشتباه کردم، نباید چیزی می‌گفتم. الان وضعیتم اصلاً خوب نیست؛ پلیس‌ها دنبالمن و بدتر از همه شهادت دروغی دادم بر علیه اون دختر! اگه شاهرخ من رو گیر بیاره زنده‌زنده چالم می‌کنه، با این حال همه‌ی این خطرات رو به جون خریدم تا تو رو از این مهلکه نجات بدم. این حق منه؟! اون هم وقتی که من رو توی ویلا تنها گذاشتی؟ اگه هر کسی جای من بود شهادت نمی‌داد. می‌دونی چیکار می‌کرد؟!
سکوت سهیل و چشمان ریزشده‌اش را که دید، سرش را پایین انداخت و با لحن غم‌انگیزی گفت:
- وقتی نیما اومده‌بود سراغم باید به سروان‌کیانی می گفتم اون یک پلیس فاسده و برای کی کار می‌کنه!
از جای برخاست؛ چون تشنه‌ای به هوای عطر سهیل، در حالی که صندلی به پشتش بسته‌بود، خمیده و با مشقت فاصله را کم کرد. عمیق بویش را تا عمق جان به خاطر سپرد و گفت:
- اما اشتباه کردم، به‌خاطر تو... .
اشک‌هایش یکی پس از دیگری سقوط کردند و عشقی رسواشده را به رخ کشیدند. سهیل درمانده رأس نگاهش را به جای دیگری جز او دوخت.
- اشتباهت باعث شد انتقام عموت رو بگیری. یادت رفته؟ به‌خاطر همین‌ هم اومدی؛ اما حالا می‌تونی بری.
چشمان دختر با درد بسته شد و دهانش به شکایت باز گردید. چنان فریاد کشید که ابروان سهیل به بالا پریدند:
- من کجا برم؟ کجا رو دارم که برم؟!
- اون‌ها فردا راه میفتن. باهاشون می‌فرستمت، همین که رسیدی سوئد از بچه‌ها جدا شو. خودت رو با پناه‌جو‌ها یکی کن و صبر کن که تابعیت اونجا رو بگیری.
با ناباوری و یأس زمزمه کرد:
- تابعیت بگیرم که چی بشه؟
- که زندگی جدیدی رو شروع کنی!
چشمانش را بر هم بست که چند قطره‌ای اشک‌ چکید.
- انقدر برات بی‌ارزشم که تلاشی نمی‌کنی پاسپورت برام جور کنی؟ برای تو مثل آب خوردنه.
- چرا باید بگم این کار رو کنن؟! دیگه جزو مالاگاسی‌ها نیستی که حمایت بشی. الان خودتی و خودت.
- مسخره‌م می‌کنی نه؟! پلیس بین‌الملل منو می‌گیره، بذار بمونم سهیل، بذار کنارت باشم خب؟ به‌خدا دیگه اذیتت نمی‌کنم.
دیدگانش تار گشت که روی سهیل ناپیدا شد. پسر چاقویی از جیبش بیرون کشید و به دستان بسته‌اش سپرد. با سکوت سهمگینی که به گونش گران تمام می‌شد، اتاق را ترک نمود. دختر با چشمان خیس سعی در بریدن طناب دور دستانش کرد. هق‌هق‌زنان طوری که شانه‌اش بالا پایین می‌شد؛ در دل فریاد کشید: «چرا هیچ‌‌وقت به صدای قلبم گوش نکردی؟!»
سهیل بی‌توجه هنگامی که وارد اتاق خود شد، حضور فرد دیگری را هم پشت سرش احساس کرد. از این رو در را نیمه‌باز گذاشت و ایستاده به دیوار تکیه داد. نیما در را بست و گفت:
- گونش رو آزاد می‌کنی؟
- اوهوم.
- قانون میگه که نمی‌تونیم هیچ‌وقت خارج بشیم، جز اینکه بمیریم.
رد پوزخند لبانش پررنگ شد.
- قانون خود منم.
نیما نیشخندی زد و روبه‌رویش در فاصله‌ی اندکی جبهه گرفت.
- اگه رفت و پلیس ها گرفتنش، اگه گیر باند عقرب بیفته، می‌دونی که ریسک بزرگیه!
ضربه‌ای نثار نیما کرد و او را کنار کشاند. روبه‌روی کمد کوچکی ایستاد و لباسش را در آورد.
- چاره ای ندارم، دیگه به دردمون نمی‌خوره!
- پس باید بمیره.
پیراهن درون مشتش را مچاله کرد و با نگاهی به رنگ غضب، خیره‌ی انعکاس نیما درون آیینه شد.
- بایدی وجود نداره!
در آخرین لحظه چشمانش را از او برنداشت، جز آنکه در را نیما بر هم کوبید. تی‌شرت سیاهش را به تنش کرد و سیگاری گوشه‌ی لبانش گذاشت. در حالی که دود سیگار را در گلو حبس می‌کرد، با صدای شکسته شدن چیزی و ندایی که نامش را فریاد می‌زد به‌سمت راهرو دوید. هر آنچه که نزدیک‌تر می‌شد، برق چشمان از حدقه بیرون‌زده‌ی گونش را هم واضح‌تر می‌دید‌. دخترک یک دستش دور طناب گردنش بود و دست دیگرش به سمت سهیل ناکام دراز شده‌بود. خُرخُرکنان، لحظه‌ای که دیدگانش برای همیشه بسته می‌شد خویش را در آغوش گرم پسر احساس کرد، اما ای کاش سیاهی رحمی بر دل می‌کرد و می‌گذاشت طعم شیرین آغوش او را بیشتر بچشد.
سهیل نگاهش را از صورت کبودشده‌ی گونش گرفت و به نیما خیره شد. پسر خندید و طناب را سویی پرتاب کرد، لگدی به گلدان شکسته و آن میز غلتیده زد و فریاد کشید:
- این کار رو فقط به‌خاطر تو کردم!
نفس‌نفس‌زنان در حالی که عرق از پیشانی‌اش سرازیر می‌شد، به سهیل نگاه کرد و درمانده گفت:
- ببخش من رو، اما اگه استخونم رو هم خرد کنی پشیمون نمیشم! حتی به عقب برگردیم، من این دختر رو باز هم می‌کشم، چون تو قانون نیستی سهیل. تو خودتم یک مالاگاسی‌ای و پیرو قوانین، فقط مسئولیتت از همه‌ی ما بیشتره! گونش یک ریسک بود که تو رو به کشتن می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
سهیل با احتیاط سر او را روی زمین گذاشت و از جای بلند شد. با قدم‌های آهسته‌ای فاصله را پیمود و دم گوش نیما پچ زد:
- سرزنشت نمی‌کنم، ولی فراموش هم نمی‌کنم!
تنه به اویی زد که متعجب در جای خود
مانده‌بود. پسر به‌سمت پله‌ها رفت. هنگامی که نرده‌‌اش را چنگ زد، فریاد کشید:
- بیاین بالا، منتظر چی هستین؟
بادیگارد و خدمه‌ها از پله‌ها بالا آمدند و به‌سمت جسد گونش رفتند. یکی از خدمتکاران با سری خمیده در حالی که می‌ترسید چشمانش به چشمان سهیل بیفتد، گفت:
- قربان نمی‌دونم دوربین‌ها رو چک می‌کنید یا نه، اما من روی پله بودم که دیدم آقانیما با این خانم درگیرن! دوست داشتم بهتون خبر بدم، ولی هم ترسیده‌بودم، هم اینکه شما با آقانیما دوست هستید دیگه. با خودم گفتم شاید خودتون خواستید اینطوری بشه.
سهیل عقب‌گرد کرد و گفت:
- کار خوبی کردی.
نزدیک به جسد گونش ایستاد که دو بادیگارد از روی زمین بلندش می‌کردند. روی به احسان کرد و گفت:
- توی باغ دفنش نکنید. برید بیرون از شهر، مواظب باشید کسی نبینه.
- چشم قربان!
در همان حین زنی از کنارش عبور کرد که با دیدن نیم‌رخش، دستانش را گرفت و آهسته زمزمه کرد:
- اون خدمتکار رو اخراج کن!
زن با چشمان گشادشده به دخترش نگاه کرد که خرده‌های سفالی گلدان را جمع می‌کرد.
- چشم، اما میشه بپرسم چرا؟
- معلومه که نمیشه!
***
در صندوق عقب را باز کرد و جسد را بیرون کشاند. روی خاک‌ریزه‌ها او را کشان‌کشان تا گودالی که به مشقت کَنده شده‌بود رساند. نفسش را فوت کرد که مهی از دهانش به رقص در آمد و در سیاهی شب محو شد.
- آرش بیا کمک کن.
پسر بیل را روی زمین گذاشت و یک‌سوی جسد را گرفت. هر دو او را بلند کردند و درون قبر گذاشتند.
- فکر می کردم بدبخت‌تر از من وجود نداره، اما اشتباه می‌کردم. می‌دونم اگه لاأقل بمیرم، یک‌نفر هست که برام اشک بریزه!
آهی کشید و به آرش خیره شد. همین که او را دید که بر سر قبر خیمه زده و پارچه‌ی سفید را برداشته، فریاد کشید:
- داری چه غلطی می‌کنی؟!
پسر سرش را بلند کرد و گفت:
- بدنش هنوز گرمه احسان! می‌دونستی وقتی یکی خفه میشه، اگه بهش تنفس مصنوعی بدیم ممکنه دوباره به‌هوش بیاد؟ شاید این دختر فقط بی‌هوش شده!
- به قیافه‌ش نگاه کن؛ به نظرت شبیه کسی که بی‌هوش شده؟! الان یک‌ربع یا شاید بیشتر می‌گذره که نفس نکشیده! اون مرده، جز اینه؟
- میگم بدنش گرمه.
خیالش آسوده‌خاطر بود چون نطق او را در حد یک مزاح می‌دانست، اما هنگامی که پسر هوا را به سی*ن*ه‌ی تنگ گونش هدیه داد، تنش از فرط هراس لرزید و به سمتش روان شد.
- نکن، احمق نشو!
چنگی به شانه‌ی پسر زد و او را از جسد کَند.
- اون باید بمیره، اگه زنده بشه ما رو می‌کشن!
هنگامی که دختر هوا را بلعید چون ماهی دهانش باز و بسته شد، ولیکن صدایی از لبش بیرون کشیده نمی‌شد! احسان دو دستش را آویزه بر سرش کرد و ناباور از جسمی که ادای جسد را در می‌آورد، فاصله گرفت.
- تو چیکار کردی؟! آرش این دختر نباید زنده می‌شد!
- کی می‌خواد بفهمه جز اینکه تو لو ندی؟
- اگه بفهمن بهش کمک کردیم کارمون تمومه!
آرش دست روی شانه‌اش گذاشت و لب زد
- همه‌ش پای خودم.
اما احسان که در هپروت به سر می‌برد مدام می‌گفت:
- باید می‌مرد!
آرش از دل ترسان او به خشم آمد و فریاد کشید:
- انتظار نداری که همین جا چالش کنم؟!
احسان نگاه به دختر کرد و متعجب لب زد:
- چرا تکون نمی‌خوره؟ بهتره چالش کنیم، اون مرده!
هر دو بالای سرش ایستادند. باد طره‌ای از موی گونش را این سو و آن سو می‌برد. حال از سوز سرما گونه‌اش هم گلگون شده‌بود و پلکانش می‌لرزید. آرش خم شد و دو انگشتش را روی گردن ملتهب و کبودشده‌ی او گذاشت.
- نبضش خیلی ضعیف می‌زنه، باید ببریمش بیمارستان.
- تو دیوونه شدی؟!
-باور کن دلم نمی‌خواد بمیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(الیاس)
انگشتان ضخیمش را روی کلیدهای پیانو می‌کشید که صدای گوش‌خراشی، در سالن تاریک خوف‌برانگیزش اکو می‌شد. چشمانش بسته بود و لب‌های خشک‌شده‌اش کش آمده‌بودند. آهسته شعری را با خود زمزمه می‌کرد. زمزمه‌اش با صدای گرفته طنین غم‌انگیزی را برانگیخته‌بود:
Итеперь я остался одиИ -
Считая пустые дни
О мои беззаботные друзья
О, черт возьми
Я не буду петь тебе песню
(و اینک تنها مانده‌ام
به شمردن روزهای پوچ
آی دوستان بی‌قید من
آی قوهای من)
انگشتانش ناگهان از حرکت ایستاد. نگاه سردش روی برگه‌ی نم‌کشیده لغزیده شد. چنان درون خویش غرق شده‌بود که از صدای قدم‌های شخصی غافل ماند. دستان گرمی روی دستانش نشست؛ خشمگین نگاهش را نثار سیروس کرد و گفت:
- چرا الان اومدی؟
- آتوسا اینجاست! می‌خواد باهات حرف بزنه.
در تاریکی چشمانش نوری از امید درخشید. مشتاق سیروس را نگاه کرد.
- بیارش اینجا.
لحظه‌ای که سیروس خارج شد، دختر قدم‌زنان با گرفتن صندلی‌ای چوبی کنار در، آن را کشان‌کشان پیش پای الیاس برد و رویش نشست. در حالی که لب‌های سرخش کج‌خند کم.عمقی داشت و مردمک‌های درشت سیاه‌فامش جز‌ءجزء صورت الیاس را می‌نگریست، گفت:
- ازت چندتا سوال می‌پرسم، درست جوابم‌ رو بده.
نگاه الیاس از بند سایه‌ی آتوسا بر روی دیوار سفید، در زیر نور چراغ، که قد کشیده‌بود بریده شد و خنثی به روی گشاده و چشمان مشتاق او خیره گشت. مرد با تحکم صدایش، بریده‌بریده گفت:
- علیک سلام، خوبی؟ قهوه دوست داری، بگم برات بیارن؟
دختر نفس عمیقی کشید و کمری راست کرد. دیگر خبری از شوخ‌طبعی نگاهش نبود!
- وقت برای خوردن قهوه نیست الیاس، همه می‌دونن تو جیره‌خور اسرافیلی. چرا می‌خوای بهش خ*یانت کنی؟
او چنگی به مویش زد و از جای برخاست.
- چرا تو بهش خ*یانت کردی؟!
- فکر کردم مراد مرده، می‌خواستم انتقام بگیرم.
پشت سرش ایستاد و در حالی که دو دستش را روی تکیه‌گاه صندلی می‌گذاشت، لب زد:
- و به‌خاطر من زنده موند! تو و اون معشوقت بهم مدیون هستید، هر چند که شاهرخ همین الان هم دنبالت می‌گرده.
آتوسا لبش را گزید و روبه‌روی الیاس ایستاد.
- همه دارن دِینشون رو به تو فراموش می‌کنن. تو ما رو متحد کردی، درست! اما هیچ حرکتی ضد اسرافیل انجام نمیدی!
یک‌تای ابروی الیاس بالا رفت. سرش را خم کرد و با جدیت صدایش را بالا برد:
- حتی تو؟!
دختر ریشخندی زد و روی برگرداند.
- به خیالت اگه همچین فکری داشتم الان اینجا بودم؟
سکوت الیاس را که دید باز نگاهش کرد و گفت:
- چند روز پیش خضر همه رو کنار هم جمع کرد. داشت از اینکه تو هیچ حقی به ریاست ما نداری می‌گفت! سعی داشت همه رو علیه تو کنه. انگار همه یادشون رفته‌بود که تو توی اون پارتی جونشون ‌رو نجات دادی، خصوصاً نامزدم مراد.
- که این‌طور! می‌خوای با نامزدت چیکار کنم؟
دختر آهی کشید و خیره نگاهش کرد.
- من می‌دونم اهداف بزرگی توی سرته و این هم می‌دونم کسی جلودارت نیست، اما مراد تو رو دست کم می‌گیره و می‌ترسم بخاطر این افکارش آسیب ببینه. ازت می‌خوام وقتی بر علیه تو شورش کردن به نامزد من کاری نداشته باشی، اون واقعاً تحت تأثیر خضر قرار گرفته.
تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد که سرش به عقب کشیده شد. از پشت صندلی او کنار رفت و درست مقابلش ایستاد.
- و تو تحت تأثیر من؟
صدای شلیک خنده‌ی آتوسا پوزخندی روی لبان الیاس نشاند.
- چیزی توی نگاهت می‌بینم که وقتی بچه بودم توی نگاه الیاس ارجمند دیدم. اون مرد اگه زنده بود خیلی از اتفاق‌ها نمی‌افتاد. تو داری از اسم اون خودت رو از قرون وسطایی‌ها بیرون می‌کشی، پس منم باید کنارت باشم!
به سوی در رفت و دست‌گیره‌ی در را گرفت.
- یک حسی میگه که تو درست مثل اونی... .
در را بست و با تنه‌ای به سیروس خانه را ترک کرد. با قدم‌های تندی خودش را به سر کوچه رساند اما همین که سرش را بالا گرفت، نگاهش به چشمان آشنایی گره خورد. پاهایش سست شد و از حرکت ایستاد. مراد روی کاپوت ماشینش نشسته‌بود و سیگار دود می‌کرد. ابرهای کوچکی نشئت‌گرفته از پک‌های عمیق، دور سرش شناور بود. با این حال آتوسا خشم نگاهش را می‌دید و به جرأت می‌توانست بگوید بسی هم ترسیده‌بود. بالأخره نگاه‌های معنادارش را از دختر کند و به سمت خودرویش رفت، در را محکم به‌هم بست و منتظر شد تا پاهای خشک‌شده‌ی آتوسا حرکت کنند. دختر آب گلویش را قورت داد و در صندلی شاگرد جا گرفت.
- سلام عزیزم، اینجا چیکار می‌کنی؟
مراد پوزخندی نثارش کرد و گفت:
- می‌دونی اسرافیل از بچگی الیاس رو بزرگ کرده و اون رو مثل پسرش می‌دونه، حالا انتظار داری پسرش بهش خ*یانت کنه؟!
آتوسا هوفی کشید و به بیرون خیره شد.
- تو به‌خاطر الیاس زنده‌ای!
- اون داره ازمون سوءاستفاده می‌کنه.
- تو اسمش رو هر چی دوست داری بذار. الیاس می‌خواد به قدرت برسه و ما هم کمکش می‌کنیم.
مراد با آن نگاه گیرا اما ترسناکش، روی آتوسا خم گشت و گفت:
- فکر می‌کنی اسرافیل این اجازه رو بهش میده؟
آتوسا خشمگین شد و فریاد کشید:
- بسه مراد! آدم‌های ترسو مدام در حال فکر کردنن.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد، مراد هم بی‌توجه به او گازش را گرفت و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(رویا)
رژ لب ماتی روی لب‌های بی‌رنگش کشید و شالش را شل روی سرش انداخت. نفس عمیقی کشید و با لبخند به خود گفت:
- خوب شدم!
از سرویس بهداشتی بیرون آمد. گارسون به محض دیدنش نزدیک شد و گفت:
- خانم یوسفی، پایین براتون رزروه. میزبان منتظرن. اگه مایلید همراهیتون کنم؟
- نیازی نیست، خودم میرم.
از کنار گارسون گذشت و به سمت پله‌های مارپیچی رفت. لحظه‌ای به عقب برگشت و مهمان‌ها‌یی که روی تخت سنتی‌ای نشسته‌بودند را از نظر گذراند، با خود گفت:
- چرا همین‌‌جا قرار نذاشت؟ پایین معلوم نیست اندازه این‌جا باصفا باشه!
شاید نگاه کردنش چند ثانیه بیشتر طول نکشید که پا به درون زیرزمین گذاشت. هنگامی که سر به بالا گرفت، مردمک چشمانش هم‌رنگ سقفی هزاررنگ شد؛ چون پنجره‌ای باز به روی کهکشان شیری‌ای بود، قدری واقعی به نظر می‌رسید که لحظه‌ای نمی‌توانست چشم بردارد. نگاهش آرام‌آرام به سمت سهیل کشیده شد که با استایل خاصی به درخت طوبی تکیه کرده‌بود. از آن درخت لامپ‌های رنگارنگی آویزان بود که فضای شاد و فانتزی‌ای رقم می‌زد و این فضا هیچ‌جوره با چهره‌ی عبوس او هم‌خوانی نداشت! خنده‌اش در گلو چرخید و ناشیانه آزاد شد. اصلاً به او نمی‌آمد چنین روحیه‌ی لطیفی داشته باشد. انتظار داشت در یک کافه تاریک او را ملاقات کند، نه یک فضای رنگارنگ که سقف شیشه‌‌ایَش کهکشان و سیارک را نشان دهد، از قرار معلوم هم چند بُعدی باشد.
- منتظری بغلت کنم بذارمت روی صندلی؟!
سرش را خم کرد و با چاشنی خنده گفت:
- آره!
هوا را که پس دید، خنده‌اش را جمع کرد و نگاهش را از نگاه متعجب او به‌‌سرعت کند. با قدم‌های آهسته‌ای از پله‌های توخالی چمن‌زار بالا رفت تا به رأس سیاره و زیر درختی که ریشه‌هایش از زمین بیرون کشیده شده‌بودند و چون میز و صندلی گردی آن‌جا قرار گرفته‌بود، بنشیند. هنگامی که نگاه خوش‌‌رویش به ناخن‌های جیغ قرمزش غلتید، متوجه شد تنها سهیل نبوده که برای یک قرار ساده این‌گونه سنگ تمام گذاشته‌است!
- حالت چطوره سهیل، پلاک رو آوردی؟
سهیل تکیه‌اش را از تنه‌ی درخت برداشت و کنار رویا نشست. هنگامی که سیگار سفیدی را درون نعلبکی له می‌کرد گفت:
- خوبم، تو چطوری؟
- همچنین، منم خوبم. تو فکر نمی‌کنی واسه یک پلاک، زیادی سلیقه به خرج دادی؟
چشمانش به دنبال ستاره‌هایی بود که انعکاسش بر روی صورت رویا می‌چرخید.
- در کل خوش‌سلیقه‌م، اما تو برای همین خنده‌ت گرفت؟
تکیه بر صندلی داد و خیره بر بالای سرش شد.
- خنده‌م گرفت چون اصلاً فیس صورتت با فضای این‌جا جور نیست!
ابروهای صاف یک‌دست سهیل بر هم گلاویز گشتند.
- چرا؟!
- می‌دونی ظاهرت خشنه و این‌جا رمانتیک! بیشتر به قیافت میاد منو به جاهای خفن و ترسناک دعوت کنی مثل بوفه‌ی هالیوون، تا حالا اون‌جا رفتی؟
سهیل فنجان قهوه را جلویش گذاشت و پوزخندی زد.
- نه، من هیچ‌وقت با هیچ‌ک.س هیچ‌جا نمیرم! خصوصاً جاهایی که شلوغ باشه. بوفه‌ی هالیوون هم از اسمش پیداست جای بچه‌هاست!
- خدای من، تو اصلاً بلد نیستی درست حرف بزنی!
سهیل لبی برچید و آهسته خندید؛ انگار که گند زده‌بود! نگاه رویا به روی اجزای صورت سهیل می‌چرخید؛ گاهی به موهای سفیدش خیره می‌شد، گاهی هم به لب‌های سیاه و ترک‌خورده‌ی او.
- من... .
انگار در گفتن چیزی دو دل بود! رویا ابرویی بالا داد و گفت:
- تو چی؟
کلمات به زور از دهانش خارج شد.
- می‌خوام یاد بگیرم.
رویا لبخند ژکوندی زد و نگاهش را از او دزدید. هوا گرم شده‌بود و شاید او هم معذب، نمی‌فهمید! هیچ‌گاه در کنار مردها پریشانی یا از این قبیل احساسات را نداشت. اما حالا کاملا زبانش قفل گردیده‌بود و دستانش برای تجدید فاصله حرکت نمی‌کرد! سعی کرد به روی حرفش بخندد و روی شانه‌اش بزند، اما با گفتن این کلمه خودش به روی صندلی وا رفت:
- خب، به من چه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین